رجعت / تقی پورنامداریان
فقر
چه برگريزان
از كوچههاي تنگ شهر
ميچميد،
در آن سالها كه گرگ گرسنه هم
از هراسِ بورانِ پريشان بار
از جستجوي طعمه
دست ميكشيد!
روزها در تلخيِ اندوهي پذيرفته ميگذشت
حتي در آن هنگام
كه در چشمانداز بخارآلود آفتاب و ابر
نمنم ترنم هوشرباي ياران
نغمهاي قدسي را زمزمه ميكرد.
و رنگينكمان
پلي خيس
در چشمانداز
از طيف رنگين عاطفه ميبست.
چه سرگردان بود
ايمان و غرور در شهر
در كوچههاي شك
در كوچههاي شرم!
در تجربههاي تكرار گريزِ بيمصرف
روزها در شنزارهاي تفته فرو ميرفت…
در جستجوي چه بودم من
وقتي كه سنگها را
در زنجيرهاي يخ كشيده بودند
و سگهاي هار را
در خيابانها رها كرده بودند!؟
در جستجوي چه بودم من
وقتي كه رود
از بيم يخزدن
با شتابي ديوانهوار
ميگذشت،
و تصوير درختان را
پاره پاره ميكرد
ميبرد
ميشكست!؟
از كجا آمد
از كجا آمد
آن برقِ ناگاهانِ سوزانِ سرد
با بالي از اثير و بالي از زمهرير
فرشتهاي كه در ساية او
قرار را هم لحظهاي قرار نبود!
باغ برگريز
هنوز با آخرين شعلههاي پاييز بازآمده
گلاويز بود
كه برفي سنگين و دنبالهدار چنان باريدن گرفت
كه ديريست خوابِ سكوتِ مُصرّ شبانه را
تنها صدايِ شكستِ شاخههاست كه پريشان ميكند
بخارا 75، فروردین ـ تیر 1389