سووشون / سیمین بهبهانی

سووشون را دخترم ارمغانم کرد

پسین

آغاز کردمش

حکایت دارد:

لاله‌زارانْ سرخ

آفتابگردانْ زرد…

زری مي‌اندیشید

به خوانچه‌ی‌ عقد

و نانی بزرگ

از برگِ گُل:

– چند گرسنه را

سیر خواهد کرد؟

شب

از میان می‌شکست…

یوسف را

هنوز

گرگی ندریده بود

سَحَر

طلایه می‌بست

اسلحه

آنجا که باید

رسیده بود

نیمروز

چرخه‌ی زرّین

به سراشیبِ پسین

می‌پیوست….

عمه

سکه‌ها را

در آستر کشیده بود

شامگاه

در خون سیاوش

می‌نشست…

«سیاه»

بی‌سوار

به ایوان دویده بود.

سیمین عزیز

تو را ندیده بودم. سووشون را چنان که گذشت خوانده بودم و دیگرها را. می‌دانستم که استاد دانشگاهی و شاگردان بسیار پرورده‌ای و همسر جلال آل‌احمد بوده‌ای و بسیار محبوبی. آرزوی دیدارت با من بود، اما خود نیز چنان گرفتار تنیده‌های خویش بودم که آرزو را به سرکوب فراموشی می‌سپردم.

پس از انقلاب، در کانون نویسندگان، با منصور اوجی دیدار کردم که در شیراز به سر می‌بَرَد و شیرازی‌ست. با تو مکاتبه‌یی داشت، و پس از دیدار، با من نیز. در نامه‌هایش اغلب از تو سخن می‌گفت. به او نوشتم که «‌می‌خواهم سیمین را ببینم.» (می‌بینی که چگونه لقمه را از پشت‌سر به دهان گذاشته‌ام؟) به هر حال، از تهران به شیراز و از شیراز به تهران میان من و تو قرار دیداری نهاده شد ــ از بابت این محبت دوستم، اوجی، سپاسگذارم.

روز موعود رسید. با چند شاخه گل و یکی دو تا از کتاب‌هایم به خانه‌ات آمدم. خودت می‌گفتی: نشانیم انتهای زمین، «بن‌بست ارض»، است. هنوز نام جلال روی در خانه بود و یادش «جلال زندگیت». در زدم و گشودی، خندان‌روی و سرشار از مهر. یادم نیست که تو را بوسیدم یا نه. قطعاً باید این کار را کرده باشم. پس از تو، خنده و خوشامدِ دختری شاد و زیبارویْ دلم را پر از یگانگی کرد، دختری خندان مثل خودت، دخترت لیلی.

گفتم: «چه دختر قشنگی!» خندید و گفت: «شما را پیش از این دیده‌ام. به مدرسه‌ی ما آمده‌ای و برای‌ِمان شعر خوانده‌ای.» مه‌آلوده چیزی به خاطرم گذشت.

آنگاه برادرت را دیدم، سرلشکر دانشور[1]، بسیار متین و مؤدب. هر قدر رفتار تو بی‌تکلف و ساده بود، او مبادی‌ی‌ آداب و رسمی بود و بعدها دانستم چه اندازه آگاه و در عین حال فروتن است. چهار نفر بودیم. نشستیم و از هر دری سخن گفتیم. گفتی که تو هم می‌خواسته‌ای مرا ببینی ــ و من چه‌قدر از این دیدار سرشار بودم! تو را بیش از از آن‌که تصور می‌کردم، دوست‌داشتنی یافته بودم.

برایت شعر خواندم. برایت شعری هم نوشته بودم و آورده بودم ــ غزلی بود. روی پیش‌بخاری گذاشتی، بالای بخاری‌ی دیواری که گویا با هیزم‌های سوزانش گرمی‌ی محفل را بیشتر می‌کرد و مهندسی‌ی آن یادگار جلال بود. گمان می‌کردم همه چیز نشانی از جلال دارد جز تو که خودت بودی و نوشته‌هایت که بی‌تأثیر از مصاحب دیرینه بودند ــ و من این استقلال را همیشه در تو می‌ستایم. این نخستین دیدارمان بود. اما از آن پس دیگر وانگذاشتمت. دلم قرار یافته بود. پرنده‌ی بی‌آشیان را آشیانی بخشیده بودی. دوستی‌ها نعمتند، بهشتند، آرامشند؛ دوستی‌ها دوستی‌اند.

«روزگار وصل» خویش را بازجسته بودم، «اصل» خویش را. آشنایی‌ها بی‌حد و مرزند، اما دوستی‌ها محدود. بسیاری را می‌شناسیم اما دل‌هاشان را نمی‌شناسیم: چهره‌هاشان نزدیک است اما دل‌هاشان دور. من دلت را شناخته بودم. آن‌قدر به من نزدیک بودی که انگار خونم در رگ‌هایت می‌دوید و انگار عواطفت در دلم ضربان داشت. انگار در قرون گذشته، در اعصار دوردست، پاره استخوان دنده سموری بودم که با آن گیسوانت را شانه کرده بودی. انگار کاسه صدفی بودم که از آن آب نوشیده بودی. انگار شاخ تو خالی‌ی قوچی بودم که در آن دمیده و صدایم کرده بودی. و تو… انجیر بُنی بودی که در آرامش سایه‌اش بوداهای بی‌شمار به آگاهی رسیده بودند.

دیدارها مکرر شد. منوچهر ــ که اکنون فقط یادش با ماست ــ تا زنده بود، در این دیدارها شرکت داشت. می‌گفتی که چه مرد مطبوعی‌ست. دو/ سه روز پس از آن‌که از دست دادمش‌، گریه‌کنان از تو پرسیدم: «مرگ جلال را چگونه تحمل کردی؟» گفتی: «انسان اسطوره‌‌ی مقاومت است؛ خود می‌داند که چگونه تحمل کند، و تو هم تحمل خواهی کرد.» و لبخند همیشگی بر لبانت بود. راست می‌گفتی… تحمل کردم.

دخترت لیلی، تا زمانی که همسر برگزید، همیشه در دیدارهای ما حضوری شادی‌بخش داشت. لیلی شعرهایش را می‌خواند و می‌گفت: «داستانی نوشته‌ام و نمی‌دانم با قهرمان آن، که پسربچه‌ی‌ بسیار خوبی‌ست، چه کنم؛ نمی‌خواهم سرنوشت تلخی برایش بسازم، زیرا دوستش دارم.» می‌بینی که ما چگونه در اوهام خود زندگی می‌کنیم؟ آفریده‌های ما، اگرچه خیالی، پاره‌یی از وجود ما هستند، عزیزند، به سرنوشتِ‌شان علاقه‌مندیم. این تمثیلی از آن آفریننده‌‌ی کُلّ است که بی‌گمان ما را دوست دارد ــ اگر لیاقت این دوستی را داشته باشیم.

اکنون، دیگر، برادرت هوشنگ خان و پسرم علی شرکت‌کنندگان همیشگی‌ی دیدارهای ما هستند. زندگی‌شان درازباد! خوش دارم هرچه می‌سرایم برایت می‌خوانم. همه‌ی دشت ارژن را پیش از انتشار برایت خوانده بودم.

گاه می‌گویی که هرگز مادر نبوده‌ای. می‌گویم که همیشه مادر بوده‌ای: مادر هر که می‌نویسد، می‌سراید، می‌گوید، می‌خواند، می‌اندیشد ــ گیرم که از بطن جسمی‌ی تو نه، از بطن روحی‌ی تو، اما، آری. تو زادن را خوب می‌شناسی، تو باروری را تجربه‌ کرده‌ای ــ در اندیشه و در ذهن؛ و حد والای تجربه همین است. تو زری را به هنگام باروری توصیف کرده‌ای، آن‌گونه که هرکه بارور شده باشد می‌داند که این توصیف تا چه حد به کمال نزدیک است. «شیشه‌های عرق شاه‌تره را در زیرزمین خنک به یاد بیار: زری باردار است و شیفته‌وار از آن می‌نوشد.» تو زن را خوب می‌شناسی. فداکاری را در او مجسّم می‌دانی. استقامت را در او به نهایت می‌رسانی. خواه زری باشد و خواه رقاصه‌ی هندی. و سیاوش را و شیخ صنعان را بازمی‌آفرینی، هر یک را به گونه‌یی نو ــ و بازآفرینی ودیعه‌یی ایزدی‌ست.

می‌نویسی ــ می‌ستایمت که که خوب می‌نویسی ــ اما نه تنها نوشتن: می‌پذیری، می‌گویی، عقده می‌گشایی، دل می‌دهی، راه می‌نمایی، مادری می‌کنی. شیران بیشه از پستان‌های اندیشه‌ات همیشه مستند. قلمت نیستان‌هایی را می‌رویاند که نی‌هایش قلم می‌شوند.

22 آذر 66

بخارا 75، فروردین ـ تیر 1389


[1]. سرلشکر هوشنگ دانشور چند سالی‌ست که به ابدیت پیوسته، همچنان که همسرم، منوچهر.