مرگ رؤیا/ سیمین دانشور

«سمرقند همچو قند        بدين‌ روزت‌ كي‌ اوفكند؟»

آيا نام‌ شهر سمرقند بود؟

و اگر نبود چرا درويشي‌ كه‌ از نائين‌ آمد،

گريبان‌ چاك‌ كرد و چنان‌ شعري‌ خواند؟

ديگر كودكان‌ براي‌ عروسكها لالايي‌ نگفتند،

و خودشان‌ هم‌ به‌ انتظار قصه‌هاي‌ مادربزرگ‌ بيدار نماندند،

و نه‌ عروسك‌ها خواب‌ ديدند و نه‌ كودكان‌.

زنان‌، مردان‌، پيران‌، جوانان‌، هيچ‌ كدام‌ ديگر خواب‌ نديدند.

و در عالم‌ بيداري‌ هم‌ خيال‌ نيافتند.

و شاعران‌ شعري‌ نسرودند و افسوس‌.

نغمه‌سرايان‌ هم‌ از شهر برفتند.

و داستان‌نويسان‌ قلم‌هايشان‌ را گم‌ كردند

و مخترعان‌ اختراعي‌ نكردند،

شباني‌ كه‌ از شهر مجاور آمده‌ بود،

گفت‌ كه‌ به‌ چشم‌ خويش‌ ديده‌ است‌،

كه‌ تعدادي‌ نقابدار، با دشنه‌ و خنجر و كارد،

از قطارها پياده‌ شدند.

رمالي‌ آمد و قسم‌ خورد كه‌ او هم‌ نقابدارها را ديده‌ است‌،

و از بيمشان‌، رمل‌ و اصطرلاب‌ خود را جا گذاشته‌ است‌،

و سوگند ياد كرد كه‌ نقابداران‌،

دشنه‌ و خنجر و كارد را در هوا تكان‌ تكان‌ مي‌داده‌اند،

و برقابرق‌ شمشير آنها ديدگانش‌ را خيره‌ كرده‌ است‌.

حكيمي‌ كه‌ از سروستان‌ آمد،

نبض‌ها را گرفت‌ و به‌ ضربان‌ قلب‌ها گوش‌ داد،

دو تا مي‌زد و سكوت‌. دو تا و سكوت‌.

حكيم‌ سر تكان‌ داد و به‌ هي‌ هي‌ شبانها انديشيد،

كه‌ در سر سه‌ راه‌ به‌ او گفتند:

سگ‌هاي‌ گله‌ به‌ آن‌ چراگاه‌ پا نگذاشتند،

گوسفندان‌ هم‌ نرفتند و پاهاي‌ خودشان‌ هم‌ پيش‌ نرفت‌.

حكيم‌ رفت‌ تا با چشم‌ دل‌ خود ببيند

بخارهاي‌ اثيري‌ ديد همچون‌ طرة‌ موي‌ زنان‌،

از همه‌ رنگ‌، خاكستري‌ و سپيد و سياه‌ و زرين‌،

كه‌ رو به‌ آسمان‌ نهاده‌.

رفتند و رفتند و چهرة‌ خورشيد را پوشانيدند.

گفتي‌ كسوف‌ شد،

اما، نه‌ ضرباهنگ‌ طشت‌هاي‌ مسي‌ به‌ گوش‌ كسي‌ رسيد،

و نه‌، كسي‌ نماز آيات‌ خواند. تنها بغض‌ تندري‌ تركيد:

كه‌ آسمان‌ و عروج‌، وادي‌ ممنوعه‌ است‌،

حتي‌ براي‌ شبانها و گله‌ها و سگها

و زنها همه‌ سياهپوش‌ شدند و مردها دژم‌

پزشكاني‌ كه‌ از اكناف‌ جهان‌ آمدند،

در هيچ‌ كتاب‌ تاريخي‌ از كسوف‌ و از نام‌ شهر اثري‌ نديدند،

با اين‌ وجود از اخترشناسان‌ مدد گرفتند،

تا آسمان‌ را رصد كنند و آنگاه‌ دانستند،

كه‌ نام‌ بيماري‌ نگون‌ اختران‌ شهر، مرگِ رؤيا است‌

و دريغ‌ كه‌ تاريخ‌ گاه‌ فسانه‌اي‌ مكرر است‌.

«سمرقند همچو قند        بدين‌ روزت‌ كي‌ اوفكند؟»

* (نقل از «ساربان‌ سرگردان‌» چاپ‌ اول‌، 1380، انتشارات‌ خوارزمي)