شعر فارسی
عيد آمد مهدي اخوان ثالث (م. اميد)
به شاعر گرانمايه: يدالله بهزاد كرمانشاهي
عيد آمد و ما خانة خود را نتكانديم گردي نسترديم و غباري نفشانديم
ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز از بيدلي او را ز در خانه برانديم
هر جا گذري غلغلة شادي و شورست ما آتش اندوه به آبي ننشانديم
آفاق پر از پيك و پيامست، ولي ما پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم
احباب كهن را نه يكي نامه بداديم و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم
من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر سالي سپري گشت و ترا ما نپرانديم
صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند ما اين خرك لنگ ز جوئي نجهانديم
مانندة افسونزدگان ره به حقيقت بستيم، و جز افسانة بيهوده نخوانديم
از نه خم گردون بگذشتند حريفان مسكين من و دل در خم اين زاويه مانديم
طوفان بتكاند مگر «اميد» كه صد بار عيد آمد و ما خانة خود را نتكانديم
تهران ـ اسفند 1343
بر آستانِ بهاران نادر نادرپور
من آن درختِ زمستاني، بر آستانِ بهارانم
كه جُز به طعنه نميخندد، شكوفه بر تنِ عُريانم
ز نوشخندِ سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت
مني كه در شبِ بيپايان، گواهِ گرية بارانم
شكوِ سبز بهاران را، برين كرانه نخواهم ديد
كه رنگِ زردِ خزان دارد، هميشه خاطرِ ويرانم
چنان ز خشمِ خداوندي، سرايِ كودكيام لرزيد
كه خاكِ خفته مبدّل شد، به گاهوارة جُنبانم
درين ديارِ غريب اي دل، نشانِ رَه ز چه كس پرسم؟
كه همچون برگِ زمين خورده، اسيرِ پنجة طوفانم
ميانِ نيك و بدِ ايّام، تفاوتي نتوانم يافت
كه روزِ من به شبم ماند، بهارِ من به زمستانم
نه آرزويِ سفر دارد، نه اشتياقِ خطر كردن
دلي كه ميتپد از وحشت، در اندرونِ پريشانم
غلامِ همّت خورشيدم، كه چون دريچه فرو بندد
نه از هراسِ من انديشد، نه از سياهيِ زندانم
كجاست بادِ سحرگاهان، كه در صفايِ پس از باران
كُند به يادِ تو، اي ايران! به بويِ خاكِ تو مهمانم.
لوسآنجلس، 22 بهمن 1365
اي عيدِ كهنسال… محمد قهرمان
به يادِ «اميد» كه گفت:
عيد آمد و ما خانة خود را نتكانديم
يك سال اگر حسرتِ نوروز كشيديم چنگي به دل ما نَزَد اين عيد كه ديديم
ديديم بسي خندة بيرنگ به لبها يك خندة برخاسته از دل نشنيديم
ما گوشهنشينان كه رهِ كوچه ندانيم چون باد ازين خانه بدان خانه دويديم
يك بوسه نچيديم ز رخسارِ نكويان وز غبن، چه بسيار لب خويش گزيديم
آتش ز دل خاك دماندند جوانان از آتشِ افروخته، چون دود رميديم
سُرخيت ز من، زرديِ من از تو نگفتم مانندِ شرر از سرِ آتش نپريديم
چون ماهيِ زندانيِ در تُنگِ بلورين رفتيم ز هر سوي و به ديوار رسيديم
دلمرده كجا و سرِ سَير و هوسِ گشت؟ گامي دو سه در خانة خود هم نچميديم
*
با اينهمه، پيوند گسستيم اگر از جان اي عيد كهنسال، دل از تو نبريديم
5/1/83
خجسته بر و بوم ايران ميرزا آقاخان كرماني
(شمهاي از اوضاع جغرافي و حُسن موقع طبيعي ايران)
خوشا مرز ايران عنبر نسيم كه خاكش گراميتر از زرّ و سيم
زمينش همه عنبر و مشك ناب بجوي اندرش آب درّ خوشاب
فضايش چو مينو برنگ و نگار به يكسو زمستان دگر سوبهار
هوايش موافق به هر آدمي زمينش سراسر پر از خرّمي
گلاب است در جويبارش روان همي پير گردد ز آبش جوان
به هر سوي اين ملك با آفرين يكي بوم فرخنده بيني گزين
گر از فارس گوئي بهشتي خوش است همه مرغِ آن خرم و دلكش است
هوا خوشكوار و زمين پر نگار نه سرد و نه گرم و هميشه بهار
چو پاكان شيراز پاكي نهاد نباشد كه رحمت بر آن خاك باد
كسي كاندر آن بوم آباد نيست بكام از دل و جان خود شاد نيست
به يك سوي اهواز مينو سرشت كه سبز است و خرم چو باغ بهشت
شكرخيز خاكي نباشد چنان كه زرتوش بودش يكي شارسان
دي و آذر و بهمن و فرودين هميشه پر از لاله بيني زمين
گر از مُلك كرمان سرايم رواست كه هندوستاني خوش آب و هواست
در آن مرز فرخندة ارجمند بهر سال زايد دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزندهتر ز قنوج و كشمر فروزندهتر
به نزد كسي كو بود فرهمند يكي نيل كوچك بود هيرمند
خراسان ز چين و ختن خوشتر است كه خاكش همانند مشك تر است
همه باغ او بوستان نعم همه راغ او گلستان ارم
صفاهان چنو در جهان شهر نيست نداند كش اندر جهان بهر نيست
همه ساله خندان لب جويبار بكوه اندرون كبك و گور شكار
نوازنده بلبل بباغ اندرون گرازنده آهو براغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستانسراي كه دارد در آن بوم فرخنده جاي
نتنز و سو ترق قهرود تار بود خاكشان همچو مشك تتار
عروس جهان است ملك اراك كه سرتاسرش مشكبيز است خاك
درخت گل و سبزه آب روان طرب آرد از بهر پير و جوان
هم از عهد جمشيد و كاوس كي نبود است ملكي بخوبي چو ري
كه البرز كوه است جاي غبار مكانِ فريدون با فرّ و داد
دگر آذر آبادگان كشوري است كه بر روم شامش بسي برتري است
گر آئي سوي دشت مازندران پر از سبزه بيني كران تا كران
همه بوستانش سراسر گل است بكوه اندرون لاله و سنبل است
زهي خاك ايران كه از گاه جم مكان كرامت همي بُد عجم
خجسته برو بوم ايران كه شير همي پروراند گوان دلير
چنو مرز با ارز آباد باد هميشه بر و بومش آباد باد
مرا تا چه كردم كه چرخ بلند از آن خاك پاكم به غربت فكند
به روم از براي چه دادم وطن كه زندان شد اين مُلك بر جان من
خوشا روزگاران پيشين زمان كه بودم به ايران زمين شادمان
چه شد ماية هجر و آوارگي
كه اين چاره جُستم ز بيچارگي
دو قطعه… حسين اكبري
1
نه!
اين بارانِ خوش باور گمان دارد
كه چركِ مانده روي بوتههاي باغِ من،
از فضلهي سبز كلاغان، شستنيست
بينوا،
يكريز ميبارد!
2
ابر نازا باز ميپيچد به خود، انگار
نگران چمن است
جاگل كوچك من، گوشة ايوان، تنها
چشم در راه من و كاسة آب
سخت آشفتة روياندن يك نسترن است!
چند شعر از ليلا صراحت روشني
ليلا صراحت روشني از دانشگاه كابل در رشته ادبيات و زبان فارغالتحصيل شد و سالها تدريس ميكرد. وي بيش از ده سالي را در هلند گذراند و فصلنامة حوا در تبعيد را منتشر ميكرد. از اين شاعره مجموعههاي طلوع سبز ، در تداوم فرياد ، حديث شب و از سنگها و آئينهها منتشر شده است. ليلا صراحت روشني بعد از دوره بيماري سرطان سرانجام در…. چراغ عمرش خاموش گشت.
بي بار
آمدي، اما نه همچون ابر پر بار بهاران
آمدي سرد و فسرده چون روان سوگواران
آمدي، بيبارتر از دشتهاي سرد پائيز
آمدي بي روحتر از انجماد آبشاران
آمدي، ني يك ستاره روشني در ديدگانت
آمدي ني بر لبانت يك سرود شاد باران
آمدي، گفتم به دل كز آفتاب مهرباني
آب گردد برفهاي انتظار بيقراران
با حضور آفتابت شب به خاك و خون نشيند
رنگ ظلمت شسته گردد از دل شب زندهداران
با بهار دستهايت بستري افسردگي را
با نوازشهاي بارانت ببالد سبزهزاران
آمدي در هر نگاهت آذرخش و ابر با هم
ابر بيباران و آذر خنجري بر جانسپاران
رفته بودي چون غرور سرفراز كوهساران
آمدي قامت شكسته چون گذشت روزگاران
آمدي اما نه همچون ابر پر بار بهاران
آمدي سرد و فسرده چون روان كوهساران
براي رفتن تو
تو ميروي و دليم بيترانه ميماند
شكوفههاي نگاهم ز دانه ميماند
تو ميروي چو سحر سوي حجلهگاه طلوع
غمي شبانه در اين آشيانه ميماند
ز ميهماني قرآن و آب و آئينه
بلوغ باور عشقت نشانه ميماند
تو با شكفتن خورشيد عشق ميبالي
كوير خاطر من بيجوانه ميماند
شكفتن گل لبخند عشق بر لب تو
به من چو خاطره جاودانه ميماند
تو ميروي غزل اشك چون سپيده من
چنان زلالترين عاشقانه ميماند
شكوه تاج بلند مراد بر سر تو
براي زيستن من بهانه ميماند
آيتي براي جاودانگي
در من حضور تو
آئينهاي است
به وسعت هستي
با با صفايي بهار
چشمهايم را
در آئينه ميكارم
تا آيتي رويد
جاودانيگ بهار را
زنداني
يك پرنده
به درون دل من
ميزند پرپر
بيتابانه
روزني ميجويد،
شايد
سوي آزادي!
شكست قامت آئينه
آرزو كردم
تصويرت را
در دل آئينه روشن پندارم
ابديت به خشم
سنگي از قله ظلمت كه رها گشت شكست
قامت آئينه را
رباعي
پائيز چه بيبرگ و نوا ميآئي با شعله سرخ نالههاي ميآئي
اندوه درختهات را ميدانم زيرا به نگاهم آشنا ميآئي
دست تو نياز بيپناهي منست چشمان تو راز بيگناهي منست
يادت كه به شبزار دلم ميرويد گلبانگ نماز صبحگاهي منست
بخارا 74، بهمن و اسفند 1388