قلم رنجه (2) / بهاء الدین خرمشاهی

امروزه‌ نمي‌دانم‌ چرا نبض‌ زمان‌ تند مي‌زند؟ دوستاني‌ كه‌ به‌ قول‌ سهراب‌ سپهري‌ «مثل‌ پريروزهاي‌ فكر جوان‌ بود»ند، پير و بيمار شده‌اند يا خود درگذشته‌اند. زندگي‌ و مرگ‌ ديگر تقابل‌ و تعارض‌ ديرين‌ را ندارند. گويي‌ همپياله‌ شده‌اند و به‌ «ناسلامتي‌» ما مي‌نوشند. هر چه‌ خيام‌ مي‌گويد: درياب‌ كه‌ عمر رفته‌ را نتوان‌ يافت‌، يا: درياب‌ پياله‌ را كه‌ شب‌ مي‌گذرد، در پوست‌ نازك‌تر از گيلاس‌ و هلوي‌ دوستان‌ و در پوست‌ كرگدني‌ بنده‌ اثر نمي‌كند. بايد بجنبيم‌ و زندگي‌ را دريابيم‌ وگرنه‌ اين‌ مرگي‌ كه‌ من‌ مي‌شناسم‌ همة‌ ما را درو خواهد كرد. چرا به‌ نصيحت‌ همشهري‌ بنده‌ و فاني‌ و جناب‌ دهباشي‌، يعني‌ چرا به‌ نصيحت‌ عبيد زاكاني‌ گوش‌ نمي‌دهيم‌ كه‌ گفته‌ است‌: «تا مي‌توانيد از مرگ‌ پرهيز كنيد، كه‌ از قديم‌ مرگ‌ را مكروه‌ داشته‌اند.» حافظ‌ جدي‌تر و واقع‌بينانه‌تر از همه‌ مي‌گويد:

عاقبت‌ منزل‌ ما وادي‌ خاموشانست‌ حاليا غلغله‌ در گنبد افلاك‌ انداز

خيام‌ حكيم‌ مرگ‌انديش‌ اما زندگي‌پرست‌، دربارة‌ مرگ‌ و زندگي‌ حرف‌هاي‌ ژرفاژرف‌ شگرف‌ دارد:

چندان‌ كه‌ به‌ صحراي‌ عدم‌ مي‌نگرم‌ ناآمدگان‌ و رفتگان‌ مي‌بينم‌

در يك‌ كلام‌، بي‌مبالغه‌ عرض‌ مي‌كنم‌ كه‌ اغلب‌ چهره‌هاي‌ ماندگار، تا اندكي‌ غافل‌ شدند و شديم‌ «رَفتگار» شده‌اند.

سه‌ ـ چهار سال‌ پيش‌ بود كه‌ شاهرخ‌ مسكوب‌، بسي‌ بي‌ سروصدا درگذشت‌. در همان‌ ايام‌ استادم‌ و استاد بزرگ‌ تفسير و قرآن‌پژوهي‌ شادروان‌ سيد علي‌ كمالي‌ دزفولي‌ درگذشت‌. هنوز به‌ خود نيامده‌ بوديم‌ كه‌ روانشاد سيد جلال‌الدين‌ آشتياني‌، استاد مسلم‌ حكمت‌ و عرفان‌ به‌ لقاي‌ دوست‌، كه‌ عمري‌ به‌ حضور و حضرت‌ او انديشيده‌ بود، شتافت‌. هنوز از اين‌ ضربه‌ها كمر راست‌ نكرده‌ استاد بي‌همتاي‌ ادب‌ فارسي‌ و عربي‌، دكتر سيد جعفر شهيدي‌، و آيت‌الله‌ محمد هادي‌ معرفت‌ ــ قرآن‌پژوه‌ بزرگ‌ زمانه‌ ــ مصداق‌ اين‌ شعر رهي‌ معيّري‌ شدند:

رفتيم‌ و پاي‌ بر سر دنيا گذاشتيم‌ كار جهان‌ به‌ اهل‌ جهان‌ واگذاشتيم‌

سپس‌ استاد «دستور زبان‌ عشق‌» قيصر امين‌پور ستاره‌وار غروب‌ كرد و به‌ ياد اين‌ مصرع‌ اخوان‌ ثالث‌ افتاديم‌:

ناگه‌ غروب‌ كدامين‌ ستاره‌، ژرفاي‌ شب‌ را چنين‌ گود كرده‌ است‌؟

جلوتر آمديم‌، گويي‌ عقب‌تر رفته‌ايم‌: اين‌ بار محمد حقوقي‌ جام‌ شوكران‌ مرگ‌ را سر كشيد. سپس‌ شاعر نامدار دكتر طاهرة‌ صفارزاده‌، و همين‌ اواخر بود كه‌ عليرضا حيدري‌ هم‌ به‌ قول‌ سهراب‌ رفت‌: «وَ پشت‌ حوصلة‌ نورها دراز كشيد».

سخت‌ در گيرودار نوشتن‌ اين‌ سطور بودم‌ كه‌ يكي‌ از همكاران‌ حافظ‌ پژوهم‌ سركار خانم‌ فرشتة‌ سپهر زنگ‌ زد. از آنجا كه‌ در زندگي‌ روزمره‌ به‌ قطع‌ كلام‌، يا نوشته‌ اعتقاد ندارم‌، و حتي‌ يك‌ بار در اين‌ عمر 64 ساله‌ از اينكه‌ كسي‌ سخنم‌ را قطع‌ كند ناراحت‌ نشده‌ام‌، گوشي‌ را برداشتم‌. گفت‌ سپهر، و سلام‌ و عليك‌ كرديم‌. ياد حدوداً بيست‌ سال‌ پيش‌ افتادم‌ كه‌ يك‌ روز به‌ اتاقك‌ نمور و كمور بنده‌ در انجمن‌ فلسفه‌ آمد و پس‌ از معرفي‌ خود و احوالپرسي‌ و احياناً آوردن‌ چاي‌، گفت‌ درخواستي‌ از من‌ دارد و در عين‌ حال‌ مي‌داند چقدر بيوقت‌ و پرمشغله‌ام‌. و نامه‌اي‌ كوتاه‌ و مهرآميز از سوي‌ خانم‌ دكتر ماندانا صديق‌ بهزادي‌ آورده‌ بود كه‌ درخواست‌ ايشان‌ را به‌اصطلاح‌ زمين‌ نيندازم‌. و بنده‌ آن‌ را مثل‌ توپ‌ در هوا گرفتم‌ و گفتم‌ بي‌خيال‌ گرفتاري‌هاي‌ من‌ باشيد. مگر ممكن‌ است‌ انساني‌ (تا چه‌ رسد به‌ فرهيخته‌) درخواستي‌ از من‌ داشته‌ باشد، و من‌ كم‌وقتي‌ و پرمشغلگي‌ را به‌ رخ‌ او بكشم‌؟ تا چه‌ رسد كه‌ نامه‌اي‌ هم‌ از استاد والامقام‌ كتابداري‌، همكار دانشمندم‌ در مركز خدمات‌ كتابداري‌ در اين‌ باب‌ آورده‌ باشد؛ و باز تا چه‌ رسد به‌ اينكه‌ تز تازه‌اي‌ دربارة‌ حافظ‌، آن‌ هم‌ جست‌وجو و شرح‌ ضرب‌المثل‌ در شعر او داشته‌ باشد.

خانم‌ سپهر اين‌ مژده‌ را هم‌ داد كه‌ استاد دكتر محمدرضا شفيعي‌ كدكني‌ هم‌ قول‌ داده‌اند كه‌ از مشاوره‌ و همفكري‌ مضايقه‌ نكنند.

همفكري‌ و راهنمايي‌ كردم‌. تا تز، تز و تز كتاب‌ شد و پس‌ از پذيرفته‌ شدن‌ با نمرة‌ عالي‌ با عنوان‌ «صراحي‌ مي‌ ناب‌» (ضرب‌المثل‌ در شعر حافظ‌) از سوي‌ انتشارات‌ اميركبير منتشر شد. آنجا، و به‌ مدد پژوهش‌هاي‌ خانم‌ فرشتة‌ سپهر بود كه‌ دريافتم‌ ـ اگر 70 ـ 80 فقره‌ در شعر حافظ‌ است‌ كه‌ ميانگين‌ آن‌ دو نمونه‌ در هر غزل‌ است‌. آنان‌ كه‌ منكرند بگو روبه‌رو كنند.

آري‌ خانم‌ سپهر پرسيد مشغول‌ كاري‌ بوديد؟ به‌ جاي‌ حاشا، عين‌ واقعيت‌ را گفتم‌، و پرسيدم‌ آيا مايليد اين‌ نوشته‌ را كه‌ براي‌ نشريه‌ ملي‌مان‌  بخارا نوشته‌ام‌ تا همينجا (يعني‌ همانجا) برايتان‌ بخوانم‌؟ گفتند بله‌ خواهشمندم‌. خواندم‌ و اندكمايه‌اي‌ افسرده‌ يا شايد آزرده‌ خاطر شدند. گفتند حالا چرا اين‌ قدر از مرگ‌ و مردگان‌ نوشته‌ايد؟ گفتم‌ براي‌ آنكه‌ مرگ‌ همزيست‌ ماست‌. و در شعر مشهور «زنده‌ـ ميري‌» گفته‌ام‌:

به‌ دل‌ خويش‌ شادماني‌ بخش‌ مرگ‌ را نيز زندگاني‌ بخش‌

و اضافه‌ كردم‌ در اين‌ بيابان‌ برهوت‌ كه‌ پيش‌ مي‌رويم‌، و نمي‌توانيم‌ كه‌ نرويم‌، مگر مي‌شود از آنهايي‌ كه‌ از پا درآمده‌اند، و نتوانسته‌اند همراه‌ ما باشند، يا نتوانسته‌ايم‌ همراه‌ آنها باشيم‌ ياد نكنيم‌. گفتم‌ شما مي‌دانيد كه‌ من‌ بوتيمار نيستم‌. اما هرچه‌ ژرفتر به‌ مرگ‌ انديشه‌ كنيم‌، ژرفتر زندگي‌ مي‌كنيم‌. وگرنه‌ زيست‌ جانوري‌ و فيزيكي‌ ـ شيميايي‌ كه‌ كم‌ و زيادش‌ فرق‌ نمي‌كند. مرگ‌ از آنجا مهم‌ است‌ كه‌ كارفرماي‌ ماست‌. اگر مرگ‌ نبود هيچ‌ كس‌ دست‌ به‌ هيچ‌ كار مهمي‌ نمي‌زد. مرگ‌، معنابخش‌ زندگي‌ است‌. مرگ‌، زندگي‌ را از ياوگي‌ رهانده‌ است‌.

گفتم‌ مرگ‌ معلم‌ ما در ژرف‌تر و معنادارتر زيستن‌ است‌. وگرنه‌ در بيت‌ دوم‌ يك‌ رباعي‌ گفته‌ام‌:

اي‌ پيك‌ اجل‌ دير بيا، بلكه‌ ميا كز شدّت‌ زندگي‌ نخواهم‌ مردن‌

و در بيت‌ دوم‌ يك‌ رباعي‌ ديگر، چنين‌ آورده‌ام‌:

انديشة‌ مرگ‌، مرگ‌ انديشه‌ نبود انديشة‌ مرگ‌، زندگي‌ساز من‌ است‌

خلاصه‌ تا قبول‌ كردند كه‌ افسرده‌ نيستم‌، و از سرِ افسردگي‌ نمي‌نويسم‌، بحث‌ را ادامه‌ دادم‌. نيز اكنون‌ با اجازة‌ دوستان‌ خواننده‌ ادامه‌ مي‌دهم‌.

براي‌ حيدري‌ خوارزمي‌ ــ مدير انتشارات‌ خوارزمي‌ از بدو تأسيس‌ در نيمة‌ دهة‌ چهل‌ تا دو سال‌ پيش‌ كه‌ درگذشت‌ ــ مطلبي‌ از زندگي‌نامة‌ خودنوشتم‌:  فرار از فلسفه‌ پيدا كردم‌. مناقب‌ و خدمات‌ ايشان‌ را در دو ـ سه‌ صفحه‌ گفته‌ بودم‌. همان‌ را شايد با افزودن‌ چند سطر ديگر به‌ يكي‌ از نشريات‌ دادم‌. آري‌ روانش‌ شاد باد كه‌ معيارهاي‌ نشر خوب‌ و امروزين‌ را در كشور ما بالا برد. و گمان‌ نكنم‌ هرگز از داغ‌ درگذشت‌ زنده‌ياد كريم‌ امامي‌ ــصاحب‌ فرهنگ‌ عالي‌ فارسي‌ ـ انگليسي‌ كيميا ــ تسلي‌ پيدا كنم‌.

سپس‌ همين‌ اواخر بود كه‌ استاد بزرگ‌ ادب‌ و مدير دانشنامة‌ عظيم‌ «فرهنگ‌ آثار» شادروان‌ رضد سيدحسيني‌ به‌ رحمت‌ خدا پيوست‌. چند سال‌ پيش‌ كه‌ فرزند دانشمندش‌ بابك‌ جوانمرگ‌ شده‌ بود، از شدت‌ همدردي‌ با او، بي‌آنكه‌ بابك‌ را ديده‌ باشم‌، مرثيه‌اي‌ دردمندانه‌ برايش‌ سرودم‌ و از راديوي‌ فرهنگ‌ خواندم‌ كه‌ به‌ سيد جليل‌القدر تسلاّي‌ خاطر داده‌ بود، و خودش‌ آن‌ را براي‌ حفظ‌ در آرشيو خانوادگي‌، از همان‌ صداي‌ عادي‌ پخش‌ راديو فرهنگ‌، ضبط‌ كرده‌ بود. شادروان‌ ـ نو درگذشته‌ ـ استاد پرويز اسدي‌زاده‌ همانند مرحوم‌ حيدري‌ و روانشاد هرمز وحيد بر گردن‌ نشر و چاپ‌ در عصر جديد در ايران‌، حقوق‌ بسياري‌ داشت‌.

از خويشاوندان‌ من‌ هم‌ در اين‌ چند ساله‌ عده‌اي‌ درگذشته‌اند، به‌ مدلول‌ شعر سعدي‌ كه‌ مي‌گويد: مگر صاحبدلي‌ روزي‌ به‌ رحمت‌ / كند در حق‌ درويشان‌ دعايي‌، و به‌ مدلول‌ حديث‌ شريف‌ «اذكروا موتاكم‌ بالخير» (از رفتگان‌ خويش‌ به‌ نيكي‌ كنيد ياد) نام‌ گرامي‌شان‌ را مي‌برم‌. نخست‌ مرحوم‌ دكتر مرتضي‌ خلج‌ اسعدي‌ بود كه‌ با آنكه‌ فقط‌ 43 سال‌ حيات‌ طيبه‌اش‌ در اين‌ مرحله‌، در اين‌ «دامگه‌ حادثه‌» (به‌ قول‌ حافظ‌) بيشتر نبود، بيش‌ از بيست‌ كتاب‌ اعم‌ از تأليف‌ و ترجمه‌ و در حدود دويست‌ مقالة‌ تأليفي‌ تحقيقي‌ از خود براي‌ صاحبدلان‌ و صاحبنظران‌ به‌ يادگار باقي‌ گذاشت‌؛ ديگر خواهر او، مرحومه‌ هما خلج‌ اسعدي‌، كه‌ او نيز اهل‌ علم‌ و استاد «رياضيات‌ در كامپيوتر» بود. ديگر بزرگترين‌ خواهرم‌، كه‌ فرزندانش‌ همه‌ اهل‌ دين‌ و دانشند، به‌ويژه‌ فرزند ارشد جناب‌ سيد رضا علوي‌، كه‌ اهل‌ ادب‌ با دفترهاي‌ چهارگانة‌ شعر او ــ خصوصاً «هايكوها همه‌ از يك‌ پدر و مادرند» ــ آشنايي‌ دارند. خويشاوند ديگرم‌ كه‌ در سال‌هاي‌ اخير درگذشته‌ عروس‌ دومم‌ اعظم‌ بانو بود. ديگر آنكه‌ در حادثة‌ سقوط‌ هواپيماي‌ توپولف‌ (در 18 تيرماه‌ 1388) كه‌ همة‌ 168 سرنشين‌ ايراني‌ و ارمني‌ آن‌ كشته‌ و در واقع‌ شهيد شدند، پسردايي‌ من‌ مهندس‌ سيد سهيل‌ علوي‌ نيز از مسافران‌ بود و درگذشت‌ و پدر بيمار و خانواده‌اش‌ و ما را داغدار كرد. براي‌ اغلب‌ اين‌ عزيزان‌ مرثيه‌ سروده‌ام‌. نيز براي‌ خواهر فرهنگي‌ نو درگذشته‌ام‌ سركار خانم‌ فهيمة‌ محبي‌ كه‌ هنوز (21 بهمن‌ 1388 كه‌ اين‌ صفحات‌ را مي‌نويسم‌) چهلم‌ ايشان‌ به‌ اصطلاح‌ درنيامده‌ يعني‌ نگذشته‌ است‌. نيز براي‌ فرزند شهيد و غيور او سعيد محبّي‌ كه‌ رفاه‌ و راحتش‌ را در اوج‌ و عنفوان‌ جواني‌ در لندن‌ از دست‌ نهاد و به‌ سهم‌ خود جانانه‌ و جوانمردانه‌ براي‌ آزادسازي‌ خرمشهر همراه‌ با ديگر دريادلان‌ به‌ آن‌ ديار شتافت‌ و به‌ ملكوت‌ اعلي‌’ پيوست‌.

آري‌ چنانكه‌ ملاحظه‌ مي‌كنيد اگر ما در اين‌ مقاله‌ دست‌ از سر مرگ‌ برداريم‌، در واقع‌ مرگ‌ در متن‌ واقعيت‌ زندگي‌ دست‌ از سر ما برنمي‌دارد تا آنجا كه‌ به‌ قول‌ حافظ‌:

اين‌ جان‌ عاريت‌ كه‌ به‌ حافظ‌ سپرده‌ دوست‌ روزي‌ رُخش‌ ببينم‌ و تسليم‌ وي‌ كنم‌

بار ديگر تأكيد مي‌كنم‌ بخش‌ عمده‌اي‌ از معناي‌ زندگي‌، در معناي‌ مرگ‌ نهفته‌ است‌. غفلت‌ از مرگ‌، البته‌ براي‌ ما لالايي‌ خواب‌آور و حتي‌ آرامبخش‌ خوبي‌ است‌. حتي‌ بعضي‌ از متفكران‌، غفلت‌يابي‌ از مرگ‌ را وظيفة‌ اخلاقي‌ ما دانسته‌اند. اين‌ نكته‌ را هم‌ نبايد ناگفته‌ بگذارم‌ كه‌ ما نسبت‌ به‌ مرگ‌ خودمان‌ ظاهراً آگاهي‌ يا آگاهي‌ ظاهري‌ داريم‌. ولي‌ در اين‌ باره‌ به‌ علم‌اليقين‌ / حق‌اليقين‌ / عين‌ اليقين‌ نرسيده‌ايم‌. و قابل‌ توجه‌ است‌ كه‌ يكي‌ از اسماء مرگ‌ در عربي‌ (كه‌ دو بار هم‌ در قرآن‌ آمده‌) «يقين‌» است‌. اما فيلسوفاني‌ كه‌ دستي‌ توانا در مرگ‌انديشي‌ دارند بر آنند كه‌ همانند چراغ‌ كه‌ بر همه‌ جا پرتو مي‌افكند، اما پايه‌اش‌ تاريك‌ است‌، ما نيز به‌ مرگ‌ ديگران‌ حساسيت‌ داريم‌، اما برآنيم‌: مرگ‌ خوبست‌ بهر همسايه‌ / مرگ‌ ما قصّه‌ايست‌ بي‌پايه‌. و نسبت‌ به‌ مرگ‌ خودمان‌ ديد و حتي‌ ديدگاه‌ نداريم‌. لذا مرگ‌ را فقط‌ در مرگ‌ ديگران‌ به‌ويژه‌ نزديكان‌ (اعم‌ از خويشاوندان‌ و دوستان‌ نزديك‌) مي‌شناسيم‌. و در مورد خودمان‌ معتقديم‌ كه‌ در آينده‌اي‌ دور و موهوم‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ كي‌ و چگونه‌ سر مي‌رسد، و حتي‌ در محال‌ انديشي‌هاي‌ غفلت‌آفرين‌ خود گاهي‌ فكر نمي‌كنيم‌ فرا مي‌رسد كه‌ به‌ نوعي‌ برابر است‌ با اين‌ كه‌ فكر مي‌كنيم‌ فرا نمي‌رسد. از دنيا مي‌رويم‌ البته‌ اين‌ «فكر كردن‌» فكر نيست‌، نوعي‌ توهم‌ آرزوانديشانه‌ است‌. اما هيچكدام‌ ما به‌ دقت‌ و درستي‌ نمي‌دانيم‌ يا در اين‌ حقيقت‌ و واقعيت‌ باريك‌ نشده‌ايم‌ كه‌ اعتقاد به‌ اينكه‌ ما در  آينده‌ خواهيم‌ مُرد، اعتقادي‌ نادرست‌ است‌. زيرا هيچ‌ چيز در آينده‌ رخ‌ نمي‌دهد. يعني‌ آينده‌ مي‌شود حال‌، سپس‌ هر رويدادي‌ كه‌ علت‌ يا علل‌ آن‌ فراهم‌ شده‌ روي‌ مي‌دهد. آري‌ چنانكه‌ در مثنوي‌ «زنده‌ ميري‌» (در كتابي‌ به‌ همين‌ نام‌) گفته‌ام‌:

دور اگر صدهزار سال‌ بوَد مرگ‌ ما در زمان‌ حال‌ بوَد

پس‌ مثلاً بنده‌ در 15 يا 20 يا 25 سال‌ آينده‌ نمي‌ميرم‌ بلكه‌ آن‌ 15 يا 20 يا 25 سال‌ نقد و حال‌ مي‌شود، و من‌ در آن‌ اجل‌ كه‌ سررسيد خرقه‌ را تهي‌ مي‌سازم‌ (اميدوارم‌ تفهيم‌ اتهام‌ صورت‌ گرفته‌ باشد).

در اين‌ فهرست‌، شايسته‌ است‌ كه‌ از درگذشت‌ و در واقع‌ شهادت‌ كاوة‌ گلستان‌، هنرمند عكاس‌، و نيز مهدي‌ سحابي‌ مترجم‌ تواناي‌ معاصر، كه‌ نقاش‌ و عكاس‌ و گرافيست‌ هم‌ بود، در حد اين‌ اشاره‌ سخن‌ بگوييم‌ و براي‌ رستگاري‌ روان‌ جاويد همة‌ نامبردگان‌، به‌ درگاه‌ خداوند دعا كنيم‌.

بيداد يادها پايان‌ ندارد. در كمتر از دو دهة‌ اخير بسياري‌ از بزرگان‌ (فرهنگ‌ و هنر) درگذشته‌اند. از جمله‌ مرحوم‌ دكتر محمد حسين‌ مشايخ‌ فريدني‌ كه‌ بنده‌ شماره‌اي‌ از مجلة‌  فرهنگ‌ را ويژة‌ درگذشت‌ و بزرگداشت‌ ايشان‌ درآوردم‌. ديگر شادروان‌ دكتر عباس‌ زرياب‌خويي‌، كه‌ بزرگمرد ديگر روانشاد دكتر احمد تفضلي‌ كه‌ روانش‌ خوش‌ باد، يادنامه‌اي‌ به‌ نام‌  يكي‌ قطره‌ باران‌ در تكريم‌ او جمع‌ و تدوين‌ و منتشر كرد. ديگر همشهري‌ استاد زرياب‌ و انيس‌ و مونس‌ او زنده‌ياد دكتر محمد امين‌ رياحي‌. همچنين‌ دكتر عبدالحسين‌ زرين‌كوب‌، كه‌ در بزرگداشت‌ و شرح‌ حال‌ و آثار ايشان‌ چندين‌ جشن‌نامه‌ و يادنامه‌ منتشر شده‌ است‌. از درگذشت‌ روانشاد همايون‌ صنعتي‌زاده‌ كه‌ به‌ گردن‌ نشر و ويرايش‌ و چاپ‌ در اين‌ سرزمين‌ حقوق‌ فراموشي‌ناپذير دارد. حتي‌ دو ماه‌ نمي‌گذرد. خوشا به‌ سعادت‌ استاد دهباشي‌ كه‌ براي‌ اغلب‌ اين‌ بزرگان‌ و آنها كه‌ قبلاً نام‌ بردم‌ يا بعداً نام‌ مي‌برم‌ ويژه‌نامه‌ و جشن‌نامه‌ و يادنامه‌ تدوين‌ و طبع‌ كرده‌اند. و چنانكه‌ به‌ ياد داريد در شمارة‌ پيشين‌  بخارا (شمارة‌ 72 ـ 73) ويژه‌نامة‌ ارزشمندي‌ براي‌ مرحوم‌ صنعتي‌زاده‌ ترتيب‌ داده‌ است‌. بزرگاني‌ هم‌ كه‌ اهل‌ هنرها و رشته‌هاي‌ علمي‌ ديگر بوده‌اند، در همين‌ فاصلة‌ 10 ـ 15 ساله‌ درگذشته‌اند. نظير اكبر رادي‌ كه‌ خوشبختانه‌ آقاي‌ مهدي‌ مظفري‌ ساوجي‌ اثري‌ از ايشان‌ و دربارة‌ ايشان‌ منتشر كرده‌ است‌. در عالم‌ شعر (و طنز) كيومرث‌ صابري‌ (گل‌ آقا)، و عمران‌ صلاحي‌، و در زمينة‌ شعر غيرطنز بيژن‌ جلالي‌، نادر نادرپور، و م‌. آزاد، فريدون‌ مشيري‌، حسن‌ حسيني‌، حسين‌ منزوي‌، و منوچهر آتشي‌ درگذشته‌اند. بهمن‌ جلالي‌ عكاس‌ نامدار هم‌ در حدود يك‌ ماه‌ است‌ كه‌ به‌ برادرش‌ بيژن‌ پيوسته‌. از عروج‌ جانگداز و سفر بي‌خبر مهتاب‌ ميرزايي‌ (دخت‌ گرامي‌ استاد علي‌ ميرزايي‌) و عرفان‌ بديعي‌ همه‌ داغداريم‌. نيز از معراج‌ جانسوز بامداد آذرنگ‌ سوگواريم‌.

به‌ قول‌ مرحوم‌ علامه‌ قزويني‌، دارم‌ «وفيات‌ المعاصرين‌» مي‌نويسم‌. اما يك‌ بار ديگر عرض‌ كنم‌ كه‌ بنده‌ زندگي‌گرا هستم‌، نه‌ مرگ‌گرا  (mortalist) . اما چه‌ كنم‌ كه‌ هنگام‌ نوشتن‌ اين‌ مقاله‌، اين‌ رباعي‌ در دلم‌ سروده‌ شد:

آه‌ از هيجان‌ و هول‌ هنگامة‌ مرگ‌ آن‌ كامة‌ خود كجا و خودكامة‌ مرگ‌

ما نامة‌ زندگي‌ خود بنوشتيم‌ ديديم‌ كه‌ گشت‌ زندگينامة‌ مرگ‌

خانم‌ فهيمة‌ محبي‌ انجداني‌، يكي‌ از بزرگان‌ فرهنگ‌ساز و فرهيخته‌ دو دهة‌ اخير در ايران‌ بود كه‌ تأمين‌ هزينة‌ تأليف‌ و توليد و چاپ‌ و تجديد چاپ‌  دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ و مديريت‌ داخلي‌ آن‌ را عهده‌دار بود.

فهمیه محبی انجدانی

دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ اثر مرجعي‌ است‌ كه‌ براي‌ نخستين‌ بار به‌ زبان‌ فارسي‌، دگر طول‌ حيات‌ يك‌ نسل‌ (كه‌ مورخان‌ 30 سال‌ مي‌شمرند) همة‌ وجوه‌ فرهنگ‌ و تاريخ‌ و معارف‌ شيعة‌ امامي‌ اثناعشري‌ (دوازده‌ امامي‌) در آن‌ در 16 يا 17 جلد ـ هر كدام‌ بين‌ 500 تا 600 صفحه‌ در قطع‌ رحلي‌ و دوستوني‌ با حروف‌ نسبتاً ريز، با ذكر نام‌ نويسندة‌ هر مقاله‌ در پايان‌ مقاله‌ و پس‌ از درج‌ كتابشناسي‌ آنها، در يك‌ نظم‌ الفبايي‌ سراسري‌، تدوين‌ و طبع‌ و نشر مي‌شود. اكنون‌ كه‌ اين‌ مقاله‌ زير چاپ‌ است‌، جلد چهاردهم‌ اين‌ اثر هم‌ زير چاپ‌ است‌. سپس‌ دو يا سه‌ جلد باقي‌ مي‌ماند كه‌ همچنان‌ به‌ مديريت‌ و سرپرستي‌ علمي‌ جناب‌ آقاي‌ سيد احمد صدر حاج‌ سيدجوادي‌، با دستياري‌ و هم‌ ـ ويراستاري‌ كامران‌ فاني‌ و بهاءالدين‌ خرمشاهي‌ و همكاري‌ 10 ـ 15 نفر از نويسندگان‌ و همكاران‌ نزديك‌، با همكاري‌ يك‌ كادر فني‌ چند نفري‌ دنبالة‌ كار را پيش‌ مي‌برند. اكنون‌ خانم‌ قائزة‌ محبي‌، به‌ عنوان‌ جانشين‌ كوشاي‌ مادر سختكوش‌ خويش‌، مديريت‌ داخلي‌ اين‌ مرجع‌ ماندگار را بر عهده‌ دارند.

بهاء الدین خرمشاهی، فهیمه محبی انجدانی و کامران فانی ـ عکس از علیرضا دین محمدی

اين‌  دايرة‌المعارف‌ در سال‌ 1361 به‌ عنوان‌ زيرمجموعة‌ بنياد اسلامي‌ طاهر، ــ وابسته‌ به‌ موقوفات‌ مرحوم‌ حاج‌ سيدابوالفضل‌ توليت‌ ــ آخرين‌ متولي‌ آستانة‌ حضرت‌ معصومه‌(س‌) در سال‌هاي‌ منتهي‌ به‌ پيروزي‌ انقلاب‌ اسلامي‌ ايران‌ بود. در آغاز امر، آقاي‌ منوچهر صدوقي‌ (سُها) پيشنهاد چنين‌ اثري‌ را به‌ بنياد اسلامي‌ طاهر عرضه‌ داشت‌ كه‌ پذيرفته‌ شد، و آقاي‌ دكتر مهدي‌ محقق‌ سرپرستي‌ اين‌ اثر را در دو سال‌ اول‌، تا انتشار رساله‌اي‌ به‌ نام‌ و در موضوع‌ «طرح‌ تدوين‌ مقالات‌ دايرة‌المعارف‌ تشيع‌» ادامه‌ دادند، و سپس‌ براي‌ طرح‌ و برنامه‌ريزي‌  دانشنامة‌ جهان‌ اسلام‌ ــ كه‌ اكنون‌ زير نظر دكتر غلامعلي‌ حداد عادل‌، و با مديريت‌ علمي‌ مهندس‌ طارمي‌ اداره‌ مي‌شود و 13 جلد از آن‌ از حرف‌ «ب‌» به‌ بعد منتشر شده‌ ــ از همكاري‌ مستمر با  دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ عذر خواستند اما همواره‌ از مشاوران‌ و حاميان‌ معنوي‌ اين‌ اثر هستند. و از همان‌ سال‌ دوم‌ جناب‌ آقاي‌ احمد صدر حاج‌ سيدجوادي‌ رياست‌، يا چنانكه‌ در اين‌ زمينه‌ بيشتر مصطلح‌ است‌ «سرپرستي‌»  دايرة‌المعارف‌ را تا امروز (پايان‌ زمستان‌ 1388) به‌ عهده‌ دارند، و ان‌شاءالله‌ تا پايان‌ ــكه‌ نزديك‌ است‌ ــ پيش‌ خواهند برد.

نيز بايد از همكاري‌ و حمايت‌ جناب‌ آقاي‌ مهندس‌ عنايت‌ اتحاد در همفكري‌ و مشاوره‌دهي‌ در امر مديريت‌ و رفع‌ بخشي‌ از مشكلات‌ مالي‌  دايرة‌المعارف‌ به‌ نيكي‌ ياد و سپاسگزاري‌ كرد.

شادروان‌ بانو فهمية‌ محبّي‌ انجداني‌، علاوه‌ بر حمايت‌ مالي‌ و اداري‌ كه‌ از اين‌ دايرة‌المعارف‌ ، در طول‌ دو دهه‌ به‌ عمل‌ آورد، در اجراي‌ طرحهاي‌ خيرية‌ ديگر نظير بخشيدن‌ بورس‌ تحصيلي‌ به‌ عده‌اي‌ از دانشجويان‌ و دانش‌آموزان‌ پيشگام‌ بود.

فهميه‌ بود و محبّي‌ به‌ نام‌ و مهر صفت‌ ز جسم‌ يافت‌ رهايي‌ به‌ روح‌ جاويدان‌

هزار و سيصد و هشتاد و هشت‌ در بهمن‌ ز خاكدان‌ جهان‌ شد به‌ شاخسار جنان‌

اينك‌ براي‌ تكميل‌ بحث‌ و حسن‌ ختام‌، مقالة‌ كوتاه‌ استاد كامران‌ فاني‌ را كه‌ در سوگ‌، و به‌ ياد ايشان‌ نوشته‌ مي‌آورم‌.

در سوگ‌ بانويي‌ يگانه‌ كامران‌ فاني‌

سخن‌ گفتن‌ از بانويي‌ كه‌ اينك‌ در سوگ‌ او نشسته‌ايم‌ دشوار است‌. شخصيت‌ او چنان‌ يگانه‌ و منحصر به‌ فرد بود و چنان‌ در ابعاد گسترده‌ و گونه‌گون‌ جلوه‌گر مي‌شد كه‌ اگر بخواهم‌ به‌ شايستگي‌ آنها را برشمرم‌ و دربارة‌ آنها سخن‌ بگويم‌ نه‌تنها دشوار كه‌ شايد حتي‌ ناممكن‌ باشد. من‌ در زندگي‌ و فعاليت‌هاي‌ فرهنگي‌ خود با افراد بسياري‌ آشنا
بوده‌ام‌ و همكاري‌ داشته‌ام‌، ولي‌ هرگز به‌ فردي‌ نظير او برخورد نكرده‌ام‌. اينك‌ كه‌ به‌ گذشته‌ مي‌نگرم‌ و بيست‌ سال‌ همكاري‌ نزديك‌ با خانم‌ فهمية‌ محبي‌ را در دفتر دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ به‌ ياد مي‌آورم‌ و به‌ چهرة‌ مهرآميز و ايثارگرش‌ مي‌انديشم‌، آنقدر خاطره‌هاي‌ گوناگون‌ به‌ ذهنم‌ مي‌آيد و زنده‌ مي‌شود كه‌ تنها مي‌توانم‌ به‌ ذكر اندكي‌ از آنها بپردازم‌. به‌ ياد مي‌آورم‌ كه‌ چگونه‌ نخستين‌ بار با او آشنا شدم‌. نخستين‌ جلد دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ به‌ همت‌ جناب‌ آقاي‌ احمد صدر حاج‌ سيدجوادي‌، بهاءالدين‌ خرمشاهي‌ و بنده‌ منتشر شده‌ بود كه‌ بنياد دائرة‌المعارف‌ دچار بحران‌ شد و مؤسسه‌اي‌ كه‌ پشتيبان‌ مالي‌ آن‌ بود اموالش‌ مصادره‌ گرديد. جلد دوم‌ دايرة‌المعارف‌ هم‌ آماده‌ شده‌ بود، ولي‌ امكان‌ چاپ‌ و انتشار آن‌ نبود. به‌ كلي‌ مأيوس‌ شده‌ بوديم‌ و ادامه‌ اين‌ كار سترگ‌ فرهنگي‌ را كه‌ در واقع‌ نخستين‌ دايرة‌المعارفي‌ بود كه‌ درباره‌ فرهنگ‌ تشيع‌ به‌ فارسي‌ درمي‌آمد ناممكن‌ مي‌دانستيم‌. در بحبوبة‌ اين‌ بحران‌ بود كه‌ خانم‌ محبي‌ پاي‌ به‌ دفتر دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ گذاشت‌، مديريت‌ آنجا را به‌ عهده‌ گرفت‌، اموالش‌ را بي‌دريغ‌ در راه‌ تأليف‌ و تدوين‌ و چاپ‌ آن‌ صرف‌ كرد. در واقع‌ يك‌ تنه‌ بار ادامة‌ كار دايرة‌المعارف‌ را به‌ دوش‌ كشيد، از هيچ‌ چيز فروگذار نكرد، از جان‌ و دل‌ مايه‌ گذاشت‌، بر مشكلات‌ فائق‌ آمد، با تمام‌ وجود ايثار كرد، به‌ نحوي‌ كه‌ تا به‌ امروز 14 جلد از دايرة‌المعارف‌ تشيع‌ منتشر شده‌ است‌ و اينهمه‌ به‌ همت‌ والاي‌ او بود.

البته‌ هستند كساني‌ كه‌ در كار مديريت‌ فرهنگي‌ موفق‌ بوده‌اند و حتي‌ از ايثار مال‌ خود هم‌ در اين‌ راه‌ مضايقه‌ نمي‌كنند. اما اين‌ فقط‌ يك‌ جنبه‌ از شخصيت‌ يگانه‌ او بود كه‌ بي‌ترديد شايسته‌ ستايش‌ است‌. شخصيت‌ خانم‌ محبي‌ فراتر از آن‌ بود. اين‌ فداكاري‌ و ايثار او تنها بخش‌ كوچكي‌ از فداكاري‌هاي‌ ديگرش‌ بود و همين‌ خصلت‌ است‌ كه‌ او را به‌ يك‌ معني‌ متمايز از ديگران‌ مي‌كند. اگر من‌ از خاطرات‌ گذشته‌ مي‌گويم‌، براي‌ اين‌ است‌ كه‌ خاطره‌ گذشته‌ در ذهن‌ و زبان‌ خانم‌ محبي‌ همواره‌ زنده‌ بود. گذشته‌اي‌ داشت‌ كه‌ چراغ‌ راه‌ آينده‌اش‌ بود، الگويي‌ بود كه‌ از آن‌ بهره‌ مي‌گرفت‌ و در زندگيش‌ جلوه‌گر مي‌شد. اين‌ الگو پدر و همسر شهيدش‌ بودند كه‌ همواره‌ زندگي‌ و گفتار و رفتار و كردار آنها در مقابل‌ چشمانش‌ بود. پدرش‌ مرحوم‌ آقاي‌ انجداني‌ و همسرش‌ شهيد خلبان‌ محبي‌ هر دو انسان‌هايي‌ وارسته‌ و آزادمنش‌ بودند. خانم‌ محبي‌ بسيار خوش‌ سخن‌ بود، به‌ دقت‌ و به‌ تفصيل‌ با شيوايي‌ تمام‌ جزئيات‌ رويدادها را بيان‌ مي‌كرد. بيش‌ از همه‌ از پدر و همسرش‌ مي‌گفت‌ و از درس‌هايي‌ كه‌ از آنان‌ آموخته‌ بود. در صدر آنها مسئله‌ صداقت‌ و درستي‌ و روراستي‌ بود. صداقت‌ انسان‌ها در گفتار و كردار برترين‌ ارزش‌ براي‌ او بود. خود او مظهر اين‌ صداقت‌ بود. با همه‌ روراست‌ بود، از ديگران‌ هم‌ همين‌ را انتظار داشت‌ و كمترين‌ عدولي‌ از آن‌ را نمي‌پذيرفت‌. فداكاري‌ و ايثار براي‌ ديگران‌ راه‌ و رسم‌ روزمره‌اش‌ بود. به‌ همه‌ كمك‌ مي‌كرد و ياري‌ مي‌رساند. در حل‌ مشكلاتشان‌ مي‌كوشيد. گويي‌ براي‌ آن‌ به‌ دنيا آمده‌ كه‌ گره‌ از كار فروبسته‌ ديگران‌ بگشايد. سادگي‌ رفتار او چشمگير بود. در رفتار و گفتار او طنز و حاضرجوابي‌ جايگاهي‌ خاص‌ داشت‌. با همين‌ طنز و حاضرجوابي‌ بود كه‌ با مدعيان‌ و صاحب‌ قدرتان‌ درمي‌افتاد و آنان‌ را به‌ چيزي‌ نمي‌گرفت‌. با آنكه‌ بيشتر عمرش‌ را به‌ ويژه‌ قبل‌ از انقلاب‌ در محافل‌ سياسي‌ گذرانده‌ بود و با بسياري‌ از رجال‌ سياست‌ از نزديك‌ آشنا بود، ولي‌ خودش‌ سياسي‌ نبود، جانب‌ جبهه‌ خاصي‌ را نمي‌گرفت‌ و خود اشخاص‌ را مهم‌تر از افكار سياسي‌شان‌ مي‌دانست‌ و بر همين‌ مبني‌ آنها را قضاوت‌ مي‌كرد و سرانجام‌ اينكه‌ زندگيش‌ سراسر استقامت‌ و پايداري‌ بود، پيگير راه‌ خويش‌ بود، نوميد نمي‌شد و شكست‌ را نمي‌پذيرفت‌. ولي‌ افسوس‌ كه‌ ديگر در ميان‌ ما نيست‌، ولي‌ ياد و خاطرة‌ مهرآميزش‌ همواره‌ در دل‌ و جان‌ ما پايدار است‌ و هرگز فراموش‌ نمي‌شود.

بخارا 74، بهمن و اسفند 1388