گفتگو با محمدرضا باطنی/ سیروس علی نژاد و سیمین روشن

زندگى‏نامه دكتر باطنى‏

دكتر محمدرضا باطنى، زبان‏شناس، بيست و هفت سال پيش، به سال 1360، در چهل و هفت سالگى، سنى كه تازه يك استاد دانشگاه به بار مى‏نشيند، تن به بازنشستگى اجبارى داد. اگر بازنشسته نمى‏شد در همان دورانى كه هر چند روز يك بار ليست بلندبالايى از استادان اخراجى در روزنامه‏ها منتشر مى‏شد، اخراجش مى‏كردند. مى‏گويد بعد كه بر حسب تصادف فهرست اخراجى‏ها را ديدم چون الفبايى بود نام خودم را اول ليست ديدم.

در سرتاسر زندگى‏اش عضو هيچ گروه سياسى نبوده، اما تاب تحمل ناروايى را نيز هرگز نداشته است. به اعضاى ستاد انقلاب فرهنگى رك و راست گفته بود فرهنگ، انقلاب برنمى‏دارد، به فرض هم كه بردارد به ستاد احتياج ندارد، به ستاد هم كه احتياج داشته باشد آيا شما بهترين پنج نفرى بوديد كه مى‏بايست گزيده مى‏شديد؟ و دكتر سروش كه عضو و سخنگوى ستاد انقلاب فرهنگى بود، از اين صراحت رو ترش كرده بود و اين رو ترش كردن بازنشستگى اجبارى را در پى آورد. «بهار سال 59 بود… دانشگاه‏ها تعطيل شد، ولى ما به دانشكده سر مى‏زديم. يك روز خبر دادند كه ستاد انقلاب فرهنگى از استادان دانشكده ادبيات خواسته است در دانشكده حقوق جمع شوند تا مطالبشان را براى آنها بگويند… پس از افتتاح جلسه، آقاى سروش مفصل صحبت كرد. بعد هم يك نفر ديگر حرف زد… اينها به اين نيت آمده بودند كه وانمود كنند با استادان مشورت شده است و بعدها نگويند پشت درهاى بسته تصميم گرفته‏اند. اين بود كه بلند شدم و گفتم فرهنگ، انقلاب برنمى‏دارد…».

دکتر محمدرضا باطنی ـ عکس از ستاره سلیمانی

متولد 1313 اصفهان است و اكنون در هفتاد و سه چهار سالگى، پنجاه سال است كه در تهران زندگى مى‏كند، و در اين شهر پر ازدحام با همسرش شهين – شاگرد سابقش كه چهل سال از ازدواج‏شان گذشته – در محلى آرام، در آپارتمانى نسبتاً راحت اما بى‏ذره‏اى تجمل و جلال و جبروت نوكيسه‏گان، سكونت دارد. هر دو فرزندش – شيدان و آرش – چند سالى است كه از ايران رفته‏اند، و دلتنگى خانه كه هر گوشه‏اش با خود ياد و يادگارى از فرزندان سفر كرده دارد، با بازيگوشى‏هاى توله‏اى – پوشكا – كه اينك شش ساله است، كم‏رنگ‏تر شده است.

پس از ترك دانشگاه و بازنشستگى اجبارى، خانه‏نشين شد – كلافه از بيكارى و دستخوش افسردگى شديد. تا اينكه يك روز تلفن زنگ زد و به كار دعوتش كردند؛ يك كارخانه گچ تحرير مديرعامل مى‏خواست. اگرچه او اهل كارهايى از اين دست نبود اما چون دعوت‏كننده دكتر ضيايى، معاون پيشين دانشگاه تهران، بود پذيرفت. پنج شش ماهى از كار تازه‏اش نگذشته بود كه سيل انقلاب آن كارخانه كوچك را هم بلعيد؛ و پى‏آمد مصادره كارخانه، خانه‏نشينى دوباره بود. ناگزير مى‏بايست به جستجوى كار ديگرى برمى‏آمد، اما براى يك استاد دانشگاه كه سال‏ها سروكارش با علم بوده، چه كارى درخور است: «يك شب با خودم فكر كردم كه كار اصلى من در زندگى، كار علمى است. حالا اگر از زبان‏شناسى زده شده‏ام و نمى‏خواهم حتى فكرش را هم بكنم، پس بروم دنبال يك كار ديگر. آمدم نشستم به ترجمه كردن. اولينش همان كتاب درآمدى بر فلسفه‏ى بوخينسكى بود…» و بعد هم كتاب‏هاى ديگرى چون انسان به روايت زيست‏شناسى كه به اتفاق همسرش ترجمه كرد، فيزيولوژى خواب، دانشنامه مصور، ساخت و كار ذهن، و… اما اين كارها براى كى نان و آب داشت كه براى دكتر باطنى داشته باشد. پس از چندى همكارى با انتشارات فرهنگ معاصر را آغاز كرد و دست به كار فرهنگ‏نويسى شد و اكنون بيش از دو دهه است كه دست در اين كار دارد. مى‏گويد: «من از طريق دكتر حق‏شناس با مؤسسه فرهنگ معاصر آشنا شدم. ابتدا قرار شد براى فرهنگ معاصر يك فرهنگ انگليسى – فارسى توريستى كوچك تهيه كنم». اما بعد ناشر پيشنهاد كرد كه همان را كمى مفصل‏تر كند كه به درد دبيرستان بخورد. چندى بعد باز ناشر از وى خواست آن را كامل‏تر كند و به صورت يك فرهنگ يك جلدى درآورد: «به اين ترتيب، فرهنگ‏نويسى آهسته آهسته در من رسوخ كرد و تمام توجهم را به خود جلب كرد». ويراست اول فرهنگ يك جلدىِ انگليسى – فارسى معاصر پس از هفت سال منتشر شد و جايزه اول كتاب سال را از آنِ خود كرد: «ولى من از شركت در مراسم و گرفتن جايزه‏اى كه به كتاب تعلق مى‏گرفت امتناع كردم». اكنون ويراست سوم آن فرهنگ با يارى همكارانش با عنوان فرهنگ انگليسى – فارسى پويا از سوى مؤسسه فرهنگ معاصر منتشر شده است. آخرين دستاورد او و همكارانش فرهنگ فعل‏هاى گروهى (phrasal verbs) است و در حال حاضر دست‏اندركار تدوين فرهنگ فارسى – انگليسى است.

دوران كودكى دشوارى داشته، آنقدر كه يادش هنوز در خاطرش تلخ است. چشمان آبى‏اش كه قاعدتاً مى‏بايست ويژگى جذاب چهره‏اش به شمار آيد، برعكس مورد تمسخر همسالانش بود. به محض اينكه به كوچه مى‏رفت تا با آنان بازى كند، شعرى ساخته بودند كه برايش دم مى‏گرفتند: «زاغولى ببه چشم وزغى». در زبان عاميانه اصفهانى به مردمك چشم «ببه» مى‏گويند. اين سبب مى‏شد كه از كوچه فرارى و از بازى با همسالان محروم شود. «با خودم مى‏گفتم چرا بايد چشم‏هاى من آبى باشد كه مورد تمسخر قرار بگيرم…». در مدرسه هم وضع بهتر از اين نبود. قد و قواره‏اى نداشت كه در تيم فوتبال يا هيچ بازى ديگرى شركتش بدهند. «تنها خرحمالى‏هايى از نوع مبصرى نصيبم مى‏شد… من اصلاً بچگى نكرده‏ام… در تمام آن سال‏ها احساس مى‏كردم كه به من ظلم شده است و همين احساس بود كه زندگى را به كامم تلخ مى‏كرد و اين تلخى هنوز در من مانده و اثرش را روى زندگى‏ام گذاشته است. من اصلاً آدم شادى نيستم، از نظر تيپ آدم درونگرايى هستم. ممكن است از اينجا تا اصفهان در اتوبوس بغل دست كسى بنشينم و يك كلمه صحبت نكنم». شايد همين خصلت است كه دكتر باطنى را در برخوردهاى اول زمخت و انعطاف‏ناپذير جلوه مى‏دهد اما پس از چندى معاشرت شخصى مواجه مى‏شويد كه درونش از لطافت چون الماس مى‏درخشد.

بيمارى لاعلاج پدر و فقر بى‏حساب خانواده سبب شد كه در دوازده سالگى دست از تحصيل بكشد و براى كسب معاش در بازار اصفهان پادويى كند. اما چون حساب سياق بلد بود، سمت منشى را هم يدك مى‏كشيد و اين براى كودكى كه در تمام سال‏هاى ابتدايى شاگرد اول بود، آسان نبود. هر روز صبح همكلاسى‏هايش را مى‏ديد كه كيف به دست به مدرسه مى‏روند، اما او بايد براى كسب معاش به بازار مى‏رفت. «هر بار با چه حسرتى به آنها نگاه مى‏كردم».

پس از چند سال كار در بازار، شاگرد يك مغازه خرازى فروشى در چهارباغ اصفهان شد و اين نقطه عطفى در زندگى‏اش به حساب مى‏آيد. ضمن كار در اين مغازه با شركت در كلاس‏هاى شبانه در هيجده سالگى، سيكل اول دبيرستان را به پايان برد و وارد كار معلمى شد. پنج سال در روستاها و بخش‏هاى اصفهان معلم بود و در سراسر اين دوره همواره با كسانى كه به ديگران اجحاف مى‏كردند، درگير مى‏شد. در نخستين مدرسه، همان اول كار ديد كه مدير از بچه‏ها پول دفتر صدبرگى مى‏گيرد اما به جايش دفتر چهل برگى مى‏دهد، با مدير دعوايش شد كه چرا حق بچه‏ها را مى‏خورد. او را به مدرسه ديگرى منتقل كردند كه پنج كيلومتر دورتر بود. تمام اين مسافت را از خانه‏اش در اصفهان تا مدرسه در روستا با دوچرخه مى‏پيمود: «آن قدر بر روى زين دوچرخه ركاب زده بودم كه باسنم زخم شده بود و مادرم گاهى ناچار مى‏شد به باسنم پماد بمالد و اشكش از رنج من درمى‏آمد».

در مدرسه ديگر باز با مديرى كه پول تمبر كارنامه بچه‏ها را به جيب مى‏زد درگير شد و باز به جاى ديگرى منتقلش كردند، به دولت‏آباد. در اينجا بود كه بار ديگر شروع كرد به درس خواندن. مى‏خواست ديپلم رياضى بگيرد اما لازمه‏اش اين بود كه به طور مرتب كلاس برود و او نمى‏توانست. ناچار به فكر ديپلم ادبى افتاد چون نياز به حضور مرتب در كلاس نداشت. مى‏توانست درس‏ها را پيش خودش بخواند و امتحان بدهد.

ديپلم ادبى‏اش را در تابستان 1336 گرفت، زمانى كه بيست و سه ساله بود – در سنى كه ديگران ليسانس و فوق‏ليسانس‏شان را هم گرفته بودند. پس از دريافت ديپلم براى روشن كردن وضعيت سربازى‏اش راهى تهران شد. در آن زمان فارغ‏التحصيلان دبيرستان پيش از شركت در كنكور دانشگاه، اول بايد وضعيت نظام‏وظيفه‏شان را مشخص مى‏كردند و ورود به خدمت سربازى براى ديپلمه‏ها از طريق قرعه‏كشى انجام مى‏گرفت. در صف نوبت برداشتن قرعه ايستاده بود كه كسى پايش را لگد كرد و او از شدت درد از صف كنار كشيد و در گوشه‏اى نشست. اما تا دردش آرام بگيرد و خشمش از بد حادثه فرو بنشيند قرعه‏كشى به پايان رسيده بود. عده‏اى به خدمت اعزام شدند و بقيه كه هنوز نوبت قرعه‏كشى به آنها نرسيده بود معاف. او يكى از معاف‏شدگان بود. با يادآورى چنين رويدادهايى معتقد است كه «اتفاق» در زندگى نقش قاطع دارد و بر «انتخاب» مقدم است و در موارد متعددى، زندگى او را شكل داده است؛ در كودكى اگر وجود پاسبانى در فاميل نبود چه بسا از مدرسه رفتن محروم مى‏شد. پس از آن نيز همان اگرهاى زاييده اتفاق است كه او را از راهى به راه ديگر كشانده است:

سیروس علی نژاد ـ عکس از علی دهباشی

در كنكور دانشكده حقوق – رشته اقتصاد – پذيرفته مى‏شود، يك دو ماهى در كلاس‏ها شركت مى‏كند، اما زودتر از آنچه مى‏پنداشت پس‏انداز اندكش كه از راه معلمى به دست آمده بود، ته مى‏كشد. بى‏پولى سبب شد به دانشسراى عالى كه در امتحان ورودى آنجا هم پذيرفته شده بود برود و با دريافت كمك هزينه تحصيلى (ماهى 150 تومان) در رشته زبان و ادبيات انگليسى به تحصيل ادامه دهد. در آن زمان شاگردان اول رشته‏هاى مختلف دانشگاهى را براى ادامه تحصيل به خارج اعزام مى‏كردند و او آن طور كه خود مى‏گويد به حسب اتفاق شاگرد اول شد: «در دوره سه ساله دانشسراى عالى، من نه سال اول شاگرد اول شده بودم، نه سال دوم و نه ظاهراً سال سوم، ولى برآيند معدل سه ساله من و شاگردان ديگر مرا شاگرد اول كرد.».

در سال 1339 به استخدام دانشسراى عالى درآمد و در سال 1340 به انگلستان اعزام شد. دانشگاه ليدز او را به طور مشروط پذيرفت چون ليسانس زبان انگليسى را از دانشگاه‏هاى ايران قبول نداشتند. اما در ليدز درجه ممتاز آورد و فوق‏ليسانس‏اش را همانجا گذراند. سپس از ليدز به لندن رفت چون مى‏خواست با مايكل هاليدى كه بزرگترين استاد زبان‏شناسى آن روز انگلستان بود كار كند: «كار كردن با هاليدى دشوار بود. يعنى نمى‏شد دكتراى زبان‏شناسى را با هاليدى، دوساله بگذرانى. دو سال تمام شد اما رساله تمام نشد.». حدود هشت ماه از كارش باقى مانده بود كه از سفارت خواست بورس‏اش را تمديد كنند تا كار رساله‏اش را به پايان برساند. اما از او ناخرسند بودند چون در دو سالى كه در انگليس بود مقالاتى نوشته بود و سخنرانى‏هايى كرده بود و مراوداتى، اگرچه نه چندان نزديك، با اعضاى كنفدراسيون دانشجويان داشت كه عده‏اى از آنان مانند پرويز نيك‏خواه و… گروهى تشكيل داده بودند و متهم بودند كه كار تيراندازى به شاه در كاخ مرمر را سامان داده‏اند، و اين وضعيت را دشوارتر كرده بود. به هر روى بورس‏اش را تمديد نكردند و ناگزير شد به ايران بازگردد. به محض ورود در همان فرودگاه مهرآباد بازداشت شد و تحت بازجويى قرار گرفت. چندى بعد همان رساله‏اى را كه قرار بود در لندن از آن دفاع كند، با جرح و تعديل‏هايى به فارسى برگرداند و با عنوان توصيف ساختمان دستورى زبان فارسى در دوره تازه تأسيس دكتراى زبان‏شناسى دانشگاه تهران از آن دفاع كرد و دكترايش را گرفت.

او كه دوره تربيت معلم را گذرانده بود و هنوز در استخدام دانشسراى عالى (دانشگاه تربيت معلم بعدى) بود، پس از بازگشت به ايران دوباره بايد به همان كار پيشين – تدريس زبان انگليسى – در آنجا ادامه مى‏داد. از اين رو بهتر ديد خود را به دانشگاه تهران كه تازه رشته زبان‏شناسى داير كرده بود منتقل كند. در اين زمان دكتر محمد مقدم رئيس دپارتمان زبان‏شناسى دانشگاه بود و هم او بود كه زمينه انتقال وى را به دانشگاه تهران فراهم كرد. از همان روز اول كه پا در دانشگاه تهران و به رشته زبان‏شناسى گذاشت ديد كه تقريباً هيچ كس نمى‏داند زبان‏شناسى يعنى چه. فكر مى‏كردند زبان‏شناس كسى است كه چندين زبان خارجى مى‏داند يا درباره ريشه لغات اطلاعات وسيعى دارد. از زبان‏شناسى تصور فيلولوژى يا فقه‏اللغه داشتند. «من چاره كار را در اين ديدم كه اين علم را رايج و همگانى كنم. اولين مقاله را با اين عنوان نوشتم كه زبان‏شناسى چيست؟». از آن پس مقاله‏هاى بسيارى نوشت و كتاب‏هاى متعددى در زمينه زبان‏شناسى از او به چاپ رسيد كه پاره‏اى از آنها بارها و بارها تجديد چاپ شده است.

دكتر باطنى از همان سال‏ها به گونه‏اى همكارى با مطبوعات را با نگارش مقاله‏هايى پيرامون مسايل اجتماعى و فرهنگى آغاز كرد. نخستين مقاله‏اى كه براى روزنامه‏ها نوشت يك مبحث اجتماعى و درباره عدم اعتماد بود كه آن را براى روزنامه آيندگان فرستاد. چند روز بعد ديد كه مقاله‏اش را چاپ كرده‏اند و اين سرآغاز همكارى با آيندگان شد. پيش از آن نيز مقاله‏هايى براى سخن دكتر خانلرى نوشته بود. پس از انقلاب هم ابتدا با ماهنامه آدينه و سپس دنياى سخن همكارى كرد و مقالاتى نيز در چند نشريه ديگر از او به چاپ رسيد؛ مقالات تأثيرگذارى كه مسير پاره‏اى حركات فرهنگى را تغيير داد. مثال بارز آن نقدى بود كه در مجله آدينه بر كتاب غلط ننويسيم ابوالحسن نجفى با عنوان «اجازه بدهيد غلط بنويسيم» نوشت، يا مطلبى با عنوان «كتاب سالى كه ضربه فنى شد» درباره كتاب آموزش عربى آذرتاش آذرنوش كه بنا به ملاحظاتى از دور كتاب سال بيرون گذاشته شده بود.

در نزد استادن و دانشمندان ايرانى همواره يك سنت پرهيز از كارهاى اجرايى وجود داشته كه آنان را از آلوده شدن به چنين كارهايى باز مى‏داشت. دكتر باطنى هم از اين سنت جدا نيست. با وجود اين يك دوره به كارهاى اجرايى تن داده است. اما او آنچنان جديتى در آن يكى دو سال كار اجرايى به خرج داد كه كار دستش داد؛ در زمانى كه نارضايى جامعه را فراگرفته بود دانشجويان به هر بهانه دست به اعتصاب مى‏زدند و حتى با كارهاى درستى هم كه به نفع كشور و خود دانشجويان بود به مقابله برمى‏خاستند.

در زمان رياست دكتر عاليخانى بر دانشگاه تهران يك سال به عنوان مأمور خدمت، رياست اداره آموزش دانشسراى عالى را بر عهده گرفت و به وضعيت آنجا سروصورتى داد. در آن يك سال به قدرى موفق بود كه پس از پايان مأموريت، دكتر عاليخانى از او خواست كه رياست اداره آموزش دانشگاه تهران را بر عهده گيرد. دكتر باطنى قبول اين پيشنهاد را مشروط به اجراى بى‏چون و چراى برنامه خود و اجراى مقررات و آئين‏نامه آموزشى كرد.

«دكتر عاليخانى حكم را كه به من داد، گفتم من اهل مدارا نيستم. آيين‏نامه آموزشى بايد مو به مو اجرا شود. ممكن است اينجا شلوغ شود، دانشجوها اعتصاب كنند، توى خيابان ازدحام كنند، ساواك بيايد،… شما اهلش هستيد؟ گفت آره، من هستم و بود. خيلى آدم قرص و محكمى بود. بعد هم مشكلات شروع شد.»

اما بسامان كردن امور آموزش، و اجراى آيين‏نامه، همان گونه كه دكتر باطنى پيش‏بينى كرده بود، سبب بروز تنش‏هايى در دانشگاه شد. تنش‏ها بالا گرفت و انعكاس آن به كنفرانس انقلاب آموزشى كه هر سال با حضور شاه در رامسر برگزار مى‏شد، رسيد. پس از كنفرانس رامسر، عاليخانى را از رياست دانشگاه تهران برداشتند و آن طور كه دكتر باطنى مى‏گويد همه چيز به سر جاى اولش برگشت و از كوشش‏هاى يك ساله او براى بسامان كردن وضعيت دانشگاه و اجراى آيين‏نامه چيزى برجا نماند.

باطنى به تدريس برگشت اما ساواك ديگر چنين استادانى را در محيط دانشگاه تحمل نمى‏كرد. حسين كاظم‏زاده وزير وقت علوم او را صدا كرد و از او خواست به وزارت علوم منتقل شود. به وى گفت كه ساواك نسبت به او حساس شده و بهتر است چندى در دانشگاه نباشد تا آبها از آسياب بيفتد. با وساطت كاظم‏زاده يك حكم مأموريت مطالعاتى يك ساله براى فرانسه گرفت. براى سال بعد هم يك بورس تحقيقاتى فولبرايت داشت. راهى فرانسه و سپس دانشگاه بركلى در آمريكا شد. «بسيار سال ارزشمندى بود و من بسيار چيز ياد گرفتم.» بدين ترتيب دو سال گذشت اما هنوز اوضاع براى بازگشت به دانشگاه تهران مساعد نبود. نامه‏اى به نوام چامسكى در ام. آى. تى در ماساچوست نوشت و ضمن تشريح وضع خود تقاضاى بورس كرد. اگرچه بورسى دريافت نكرد اما توانست مدتى به عنوان استاد مهمان در ام. آى. تى بماند. اوضاع كه عادى شد، به ايران و به كار تدريس در دانشگاه تهران بازگشت.

چند سال بعد باز دكتر باطنى در فرصت مطالعاتى در خارج از كشور به سر مى‏برد كه انقلاب شد. سال 58 به ايران بازگشت، زمانى كه اداره امور دانشگاه و دانشكده‏ها شورايى شده بود. او نيز به عنوان نماينده انتخابى استادان عضو شوراى سرپرستى دانشكده ادبيات شد. نزديك به يك سال اين وضع ادامه داشت تا آنكه در گيرودار انقلاب فرهنگى كلاس‏ها تعطيل شد. مى‏گويد كلاس او آخرين كلاسى بود كه تعطيل شد: «بچه‏هاى خط امام آمدند گفتند آقاى دكتر كلاس را تعطيل كنيد، من هم كلاس را تعطيل كردم.». بعد با ستاد انقلاب فرهنگى درگير شد و پس از آن به بازنشستگى اجبارى تن در داد: «در آن روزها چنان حالم بد شده بود كه دنبال كارهاى بازنشستگى‏ام هم نمى‏رفتم… آن قدر از دانشگاه زده شده بود كه حتى دلم نمى‏خواست بروم كتاب‏هايم را از اتاقم در كتابخانه مركزى بردارم. به همين جهت از دكتر حق‏شناس كه اتاقش درست كنار اتاق من بود خواهش كردم اين كار را بكند… دكتر حق‏شناس با كتاب‏هايم از راه رسيد. گريه نكردم اما با بغض تمام اين شعر را خواندم:

يك روز صرف بستن دل شد به اين و آن‏

روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت‏

بعد از آن بود كه دچار افسردگى شديد شدم…».

حالش كه بهتر مى‏شود گه گاه سرى به همكاران و دوستان در دپارتمان زبان‏شناسى مى‏زند و از اين سر زدن‏ها خاطره‏هايى در يادش مانده است: «در زيرزمين تالار فردوسى در دوره شاه يك كافه تريا درست كرده بودند كه جاى دلچسبى بود بخصوص براى من كه شاگردانم همه دانشجويان دوره فوق‏ليسانس و دكترى بودند و نوجوانى را پشت سر گذاشته بودند و با هم رفيق بوديم؛ پس از كلاس با هم مى‏رفتيم پايين چاى و قهوه مى‏خورديم و گپ مى‏زديم. پس از بازنشستگى، در دوره جنگ، يك روز كه به دانشگاه سر زدم گفتند كه پايين، در محل همان كافه تريا، به استادان گوشت مى‏دهند. چند نفرى رفتند و من هم با آنها رفتم. ديدم سر همان ميزى كه معمولاً مى‏نشستيم و قهوه مى‏خورديم يك شقه گوشت گاو به چنگك آويخته‏اند. يخ گوشت آب شده بود و از آن چكه چكه خونابه مى‏چكيد. وقتى اين صحنه را ديدم دچار تهوع شدم. رفتم دستشويى و بالا آوردم. و اين يكى از موارد نادر در زندگى من است كه نه به صورت مجازى بلكه به صورت واقعى از ديدن چيزى دچار تهوع شدم و تا مدتى دوباره رفتم به حالت افسردگى».

به رغم كودكى دشوار و سراسر محروميتى كه در اصفهان داشته است هنوز خاطراتش را از اين شهر از سال‏هاى دور با شوقى حزن‏آلود به ياد مى‏آورد: «اصفهان آن روز با امروز قابل قياس نبود… زيبايى اصفهان به چهارباغ بود و شب‏هايش. تصور كنيد مثلاً ساعت نُه شب تمام چراغ‏هاى خيابان روشن است. آمد و شد در حد متعارف است و صداى تار جليل شهناز از راديو صداى ارتش در فضا طنين انداخته است. من اين خاطره را هرگز فراموش نمى‏كنم… چقدر دوست دارم به آن دوره برگردم!».

هنوز مادر و دو خواهرش مقيم اصفهان‏اند و او گاهى براى ديدارشان به آنجا مى‏رود: «علقه من به اصفهان حالا فقط فاميلم است. مخصوصاً مادرم.». اما علقه‏اش به سرزمين‏اش از اين عميق‏تر است.

اكنون بيست و هفت سال پس از بازنشستگى اجبارى، دكتر باطنى بى هياهو در گوشه‏اى نشسته و به فرهنگ اين سرزمين خدمت مى‏كند. آرتروز گردن و دست دارد. يك بار جراحى كرده است و بهبود نسبى يافته اما هنوز با درد مى‏خوابد و با درد بيدار مى‏شود، و با اين حال هر روز صبح سر وقت پشت ميزش در مؤسسه فرهنگ معاصر نشسته است و به كار فرهنگ‏نويسى و آموزش جوان‏ترها مى‏پردازد. مى‏توانست برود. مى‏توانست در بسيارى از دانشگاه‏هاى اروپا و آمريكا به تدريس و تحقيق بپردازد. مى‏توانست گرين كارت بگيرد و… اما ماند. «من كجا بروم؟ اصلاً چرا بروم؟ اينجا خانه من است، وطن من است، اگر قرار باشد كسى برود ديگران بايد بروند. به قول شاملو “من اينجايم” و به قول حافظ “مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش”. من با پول آن تراخمى بندرعباسى درس خوانده‏ام و بايد دِينم را به آنها ادا كنم. بايد اينجا ماند و با نامردمى‏ها جنگيد»

به رغم اين همه اعتماد به نفس و سخت‏كوشى كه او را از پادويى در بازار اصفهان تا تحصيل در انگلستان و استادى مهمترين دانشگاه ايران بركشانده و نامش را نماد زبان‏شناسى در ايران كرده، دكتر باطنى در موفقيت‏هاى خود ترديد دارد. وقتى به او مى‏گوييم شما مرد موفقى هستيد مى‏گويد: «نه، من فكر مى‏كنم آدم شكست‏خورده‏اى نيستم. آن قدر كه در توانم بود توانسته‏ام كارى بكنم. البته اگر يارى و همدلى همسرم شهين در طى سال‏هاى زندگى مشترك نبود من حتى نمى‏توانستم بار زندگى روزمره را به دوش بكشم، چه رسد به اينكه به كار علمى بپردازم»

زيربناى تفكر فلسفى باطنى نسبت به زندگى يا حيات بى‏شباهت به تفكر فلسفى خيام نيست. «وجود هر يك از ما، و از جمله موجودى به نام محمدرضا باطنى، نتيجه يك اتفاق بيولوژيك است كه اين اتفاق مى‏توانست رخ ندهد و آب هم از آب تكان نمى‏خورد. زندگى هر يك از ما جرقه‏اى است بين دو تاريكى بى‏انتها. تاريكى ازلى و تاريكى ابدى. به قول كليم كاشانى:

ما ز آغاز و ز انجام جهان بى خبريم‏

اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است‏

و به قول خيام:

از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

از هيچ كسى نيز دو گوشم نشنود

كاين آمدن و رفتن من بهر چه بود».

خط فارسى را نمى‏توان اصلاح كرد

شما در نوشته‏هاتان، هرگاه كه به مسئله خط پرداخته‏ايد، همواره به اصلاح نظر داشته‏ايد نه به تغيير. چون تغيير را كارى پردردسر ارزيابى كرده‏ايد. حال كه اصلاح يك امر شدنى است، از نظر شما مهم‏ترين نقص خط فارسى كدام است، به زبان ديگر مهم‏ترين اصلاحى كه بايد يا مى‏تواند صورت گيرد كدام است؟

من قبلاً فكر مى‏كردم اصلاح خط فارسى ممكن است و حداقل اصلاحى كه پيشنهاد كرده بودم اين بود كه سه علامت براى سه مصوت زير و زبر و پيش، در زنجيره خط وارد شود. ولى حالا نظرم را تغيير داده‏ام. به دو علت: يكى اينكه اگر اين سه علامت در زنجيره خط وارد شوند، ريخت كلمات تغيير مى‏كند و كمابيش همان اشكالاتى را به وجود مى‏آورد كه تغيير خط؛ دوم اينكه حروف «د، ذ، ر، ز، ژ» هيچ حرف ديگرى را به دنبال خود نمى‏پذيرند، و در نتيجه چنانچه براى سه مصوت بالا علائمى هم در زنجيره خط وارد شود اين حروف استثنا خواهند بود. مى‏توان گفت كه خط فارسى معايب ذاتى دارد و به هيچ نوع سامان‏پذير نيست. در واقع يا بايد خط را عوض كرد يا با همين خط ساخت تا اينكه زمان براى تغيير آن فرا برسد. ولى يك اصلاح را شايد بتوان در خط فارسى وارد كرد و آن وارد كردنِ علامتى براى «اضافه» در زنجيره خط است. با اين كار، مشكل نحوى زبان به مقدار زيادى حل خواهد شد.

يعنى همان كسره اضافه؟

بله كسره اضافه. ولى نمى‏گوييم كسره. براى اينكه به محض اينكه بگوييم كسره اضافه، مى‏گويند خب لازم نيست، در صورتى كه لازم است اين كسره اضافه در زنجيره خط وارد شود. بگذاريد مثالى بزنم. ما كلاً خيلى كند خوان هستيم. به گمان من يكى از دلايل كند خوانى اين است كه خيلى وقت‏ها مجبوريم جمله را تا آخر بخوانيم تا بفهميم آيا بايد با كسره مى‏خوانديم يا بدون كسره. يعنى شما بايد برگرديد از اول بخوانيد. در بعضى مواقع بودن يا نبودن كسره اضافه، هر دو، جمله را معنى‏دار مى‏كند، ولى با اختلاف معنى خيلى زياد. مثلاً اگر بگوييم «اغلب، مردم اين طور فكر مى‏كنند»، ترجمه انگليسى «اغلب» در اين جمله مى‏شود often ، اما اگر بگوييم «اغلبِ مردم اين طور فكر مى‏كنند»، ترجمه انگليسى «اغلب» در اينجا مى‏شود most ، و اين دو تا معناشان بسيار متفاوت است. اينجا از نظر خواندن مشكلى پيش نمى‏آيد اما يك مشكل معنايى اتفاق مى‏افتد. يك جايى هست كه مى‏بينيد اصلاً اين كسره را نبايد مى‏گذاشتيد، و موقع خواندن مجبوريد برگرديد دوباره بخوانيد. بنابراين با وارد كردن يك علامت اين مشكل را مى‏توانيد حل كنيد. اين قضيه از نظر من اينقدر مهم است كه با وجود اينكه من با فرهنگستان هيچ گونه همكارى ندارم پذيرفتم كه در زمينه خط با آنها همكارى كنم. در فرهنگستان كميسيون‏هاى كوچكى هست كه مى‏نشينند راجع به مسائل كوچك صحبت مى‏كنند. بعد از آنكه موضوعى در اين كميسيون تصويب شد مى‏رود به شوراى عالى. در شوراى عالى به غير از كسانى كه در كميسيون شركت دارند عده‏اى هم هستند كه بكلى خالى از ذهن‏اند و از تمام بحث‏هايى كه منجر به اين تصميم شده بى‏خبرند. يعنى اينكه هر چه شما در ده جلسه رشته‏ايد يكباره با يك «نه» پنبه مى‏شود. من پنج شش جلسه رفتم و كميسيون را مجاب كردم كه اين كم‏خرج‏ترين و آسان‏ترين اصلاحى است كه مى‏شود در خط كرد. ولى اين پيشنهاد كه در كميسيون خط پذيرفته شده بود، در شوراى عالى فرهنگستان رد شد و «تو گفتى كه بهرام هرگز نبود».

آيا اصلاح يا تغيير خط كارى است كه صرفاً دولت مى‏تواند انجام دهد؟

بله، كارهايى كه در حوزه برنامه‏ريزى زبان باشد بايد از سوى دولت انجام شود. يعنى كارهايى كه اساسى باشد دولت بايد انجام دهد و مسيرى را بايد پيش‏بينى كند كه بى‏آنكه فشارى بر مردم وارد آورد، كار به تدريج عملى شود. مثلاً در اسراييل، خط و زبان عبرى مرده بود و مى‏خواستند يك خط و زبان مرده را احيا كنند. مردمى هم كه به اسراييل مهاجرت كرده بودند، از جاهاى مختلف، از اروپا و آفريقا و جاهاى ديگر آمده بودند. دولت گفت هر كس به  هر زبانى كه دوست دارد، صحبت كند ولى اگر سروكارش با ادارات دولتى افتاد، بايد به زبان عبرى بنويسد. به جاى داغ و درفش، مكانيسمى پيش‏بينى كردند كه كم‏كم بتوانند به هدف خود برسند. اين جور چيزها سياست‏هاى نرمى مى‏خواهد تا به تدريج بتوانيد يك چيزى را جا بيندازيد. اصولاً برنامه‏ريزى زبان، به هر گونه، بايد از سوى دولت و تحت حمايت دولت باشد. الان هم مى‏بينيم كه واژه‏هاى تازه‏اى را كه مى‏سازند اگر تلويزيون مرتب به كار ببرد، جا مى‏افتد. مثلاً واژه «سامانه» را ما خيلى وقت پيش پيشنهاد كرده بوديم كه كسى تحويل نگرفت ولى از وقتى كه در برنامه هواشناسى تلويزيون، «سامانه» را به جاى «سيستم» به كار مى‏برند، جاافتاده است. حالا درست و غلط آن مهم نيست.

آيا فرهنگستان واژه‏هايى را كه مثلاً مترجم‏ها مى‏سازند رواج مى‏دهد؟

اگر بپسندند بله. اگر نپسندند خودشان يك چيزى درست مى‏كنند. اگر تأييد شد، فهرستى از واژه‏هاى تازه فراهم مى‏شود و به امضاى رئيس جمهور مى‏رسد.

ولى آيا اين شيوه درستى است براى واژه‏سازى؟ مگر در كشورهاى انگليسى زبان كه اين همه واژه ساخته مى‏شود، فرهنگستانى به اين معنا وجود دارد؟

نخير. در واقع كار فرهنگستان در مورد لغت‏سازى هم به جايى نمى‏رسد، مگر آنهايى كه واقعاً زور پشت سرشان باشد. مثلاً در فرهنگستان اول چون هم رضاشاه به اين كار به طور جدى علاقه‏مند بود و هم خود فرهنگستان با استفاده از عناصر زنده زبان، راه و روش معقولى براى واژه‏سازى در پيش گرفته بود، خيلى از واژه‏ها جا افتاد. مثلاً «شهربانى» كه از شهر گرفته شده بود، خيلى معقول بود. تجربه نشان داده است كه فارسى زبان، حاضر نيست عناصر مرده را بپذيرد ولى اگر عناصر زنده باشد و معقول هم باشد، با آن راه مى‏آيد. مثلاً answering machine را در نظر بگيريد، وقتى اين تركيب آمد، تاجرها معطل نماندند تا فرهنگستان لغت بسازد، از همان اول گفتند «منشى تلفنى». بعد فرهنگستان آمد به جايش «پيام‏گير» را گذاشت كه جا افتاد و حالا همه مى‏گويند پيام‏گير.

فرهنگستان دوم نوعى تعصب نسبت به سلطنت و ايران باستان و لغت‏هاى مهجورِ آن زمان داشت. كارشان نبش قبر بود. مثلاً براى transportation كه «حمل و نقل» مى‏گفتند و هنوز هم مى‏گويند، گذاشتند «ترابرى»؛ به اين اعتبار كه – trans يعنى «ترا» و portation – هم يعنى «بردن». پس transportation مى‏شود «ترابرى». اما اين لغت از آن زمان تاكنون جا نيفتاده و رايج نشده است. اسم يك وزارتخانه را هم گذاشته‏اند «وزارت راه و ترابرى». مردم «راه» را مى‏گويند اما «ترابرى» را نمى‏گويند. يا مثلاً در مقابل «ضدحمله»، «پاتك» را ساخته‏اند، به اين اعتبار كه «پا» يعنى ضد، و «تك» يعنى حمله. در هشت سال جنگ، شب و روز تلويزيون مى‏گفت «پاتك» اما مردم همچنان مى‏گفتند «ضدحمله».

يكى ديگر از لغت‏هايى كه به همين گونه ساخته شد اما فرهنگستان سوم آن را جا انداخت، «رايانه» است. حالا دليلش اين است كه در انگليسى compute به معنى حساب كردن است و computing يعنى حسابگرى، ولى چون اينها از لغت عربى گريزان بودند و نمى‏خواستند بگويند حسابگر، آمدند از روى الگوى فرانسه‏اش ساختند. در فرانسه به كامپيوتر مى‏گويند ordinateur ، يعنى چيزى كه نظم مى‏دهد. بعد آمدند گفتند كه «رايانيدن» به همين معنى در فارسى ميانه وجود داشته و كامپيوتر را بگوييم رايانه. اما رايانه جا نيفتاد تا اينكه فرهنگستان سوم روى آن صحه گذاشت و حالا رايانه و كامپيوتر مترادف هم به كار مى‏رود.

اين را هم بگويم كه فرهنگستان سوم هم مثل فرهنگستان اول اگر لغتى بسازد از روى عناصر زنده مى‏سازد. حتى در شيوه‏نامه‏شان نوشته‏اند كه بايد خوش‏آوا باشد، تنافر حروف نداشته باشد، و از اين قبيل كه بعضى از آنها خيلى معقول است. مثلاً «يارانه» و «فناورى» خيلى خوب ساخته شده‏اند. ولى در مورد «بالگرد» تعصب وجود دارد. حالا كه از عربى هم لغت مى‏گيرند مثل استضعاف و ارتحال و تجميع و بقيه، چه لزومى دارد كه «هلى‏كوپتر» را عوض كنيم.

آيا بهتر نيست اگر لغتى در يك ناحيه فارسى زبان ساخته شد، ما همان را بگيريم و با ساختن يك لغت ديگر آشوب بيشترى درست نكنيم؟

چرا. تاجيك‏ها به «هلى‏كوپتر»، «چرخ بال» مى‏گويند و لزومى نداشت فرهنگستان «بالگرد» را بسازد.

وجود واژه‏هاى بيگانه در يك زبان، تا چه حد در نابسامان كردن آن زبان مؤثر است؟

بسيار بسيار كم و حتى هيچ. اگر اين طور بود زبان انگليسى كه اين همه واژه خارجى به خود جذب كرده بايد تا حالا متلاشى شده باشد. من در يكى از مقاله‏هايم نوشته‏ام آنچه اساس يك زبان را تشكيل مى‏دهد، دستور زبان و نظام صوتى آن است. مثلاً شما نمى‏توانيد به فرمان فرهنگستان يا هر مقام ديگرى، تثنيه را از دستگاه شمار زبانى كه مفرد و تثنيه و جمع دارد حذف كنيد. اين كار عملى نيست. يا بگوييد همان جورى كه عربها بين «س» و «ص» و «ث» در تلفظ تفاوت مى‏گذارند شما هم بگذاريد. اين كار عملى نيست. در حالى كه واژه‏ها مثل مسافرى هستند كه يك شب در شهرى درنگ مى‏كنند و صبح بعد مى‏زنند به چاك. يعنى واژه‏ها اساس زبان نيستند. چه بسا واژه‏ها كه آمده و رفته‏اند. اساس زبان، دستور آن است و نظام آوايى آن. سال‏ها طول مى‏كشد كه يك مصوتى از زبان بيرون برود و مثلاً تلفظ شير (محصول لبنى) و شير (حيوان) يكى شود. شير خوردنى و شير بيابان در تلفظ با هم فرق داشته است چنانكه هنوز هم در كردى و بعضى گويش‏هاى ديگر فرق دارد. اما اين مصوت از فارسى بيرون رفته است و البته چند قرن طول كشيده تا بيرون برود. اين جور تغييرات وقتى بخواهد در زبان پيش بيايد براى چندين دهه دو تلفظ به صورت رقيب به كار مى‏روند، بعد يكى، ديگرى را از ميدان به در مى‏كند. اين جورى نيست كه تغييرات آوايى را بتوانيد در مدت كوتاهى انجام بدهيد. ولى واژه‏ها وقتى مصداق‏شان از بين رفت، خودشان هم آهسته آهسته از ميان مى‏روند. مثلاً واژه‏هايى مانند آرخالق و ملكى ديگر كم و بيش از ميان رفته است. چون مصداق‏هايشان ديگر وجود ندارند. ولى وقتى پديده‏اى وارد مى‏شود لغت آن، چه درست، و چه غلط فورى ساخته مى‏شود و تا زمانى كه آن پديده هست آن لغت به كار برده مى‏شود. وقتى آن پديده از بين رفت لغت آن هم كم كم از بين مى‏رود. گاهى يك لغتى مى‏ماند، اما محتواى آن عوض مى‏شود. مثلاً «شبستان» كه در قديم به معنى حرم‏سرا بوده، امروز به بخشى از مسجد گفته مى‏شود. يعنى واژه مانده اما معنى آن تغيير كرده است.

در يكى از مقالاتتان با عنوان كلمات تيره و شفاف نوشته‏ايد كه با اينكه امكان واژه‏سازى در زبان فارسى وجود دارد متأسفانه مقاومت روانى در برابر واژه‏سازى بسيار نيرومند و بازدارنده است. اين چه جور مقاومتى است؟

اين يك خلق فرهنگى است. مثلاً در آلمانى، راحت لغت مى‏سازند و مردم هم راحت مى‏پذيرند. زبان انگليسى اصلاً هراسى ندارد از اينكه لغتى در آن وارد شود. الان بسيارى از مفاهيم فقهى ما در فرهنگ‏هاى انگليسى هست. مثلاً «فتوا»؛ تعريف آن را هم از خود ما مى‏گيرند و هراسى هم ندارند ولى ما هراس داريم. يعنى لغت جديد را راحت نمى‏پذيريم. در برابر لغات جديد همواره نوعى مقاومت وجود دارد. مى‏گوييم: «اين ديگر چه چيزى است كه ساخته‏اند!». خود لغت كه تازه ساخته مى‏شود فقط صوت است. وقتى به كار مى‏رود مثل بهمنى كه از كوه سرازير مى‏شود، دور خودش مدام بار معنايى جمع مى‏كند. اين خلق و خوى فرهنگى ماست كه در برابر لغات جديد همواره مقاومت مى‏كنيم. تجربه من اين جور نشان مى‏دهد. البته خود مردم هم لغت زياد مى‏سازند ولى بين نويسندگان ما مقاومت كم نيست. يعنى چيزهايى را كه مردم مى‏سازند به زور وارد مباحث ادبى مى‏كنيم. مثلاً مردم مى‏گويند ماسيدن، سُكيدن، چربيدن، شوتيدن ولى هنگام نوشتن نمى‏نويسند شوتيدن. خوشبختانه يك عامل ميانجى پيدا شده است و آن داستان‏نويسى است. داستان‏نويسان از زبان عاميانه بهره مى‏گيرند و اين تقريباً پلى شده است ميان چيزهايى كه مردم ساخته‏اند و زبان استاندارد. فرض كنيد «الم شنگه» در كتاب‏هاى لغت نبود. بعد در كتاب‏هاى داستان به كار رفت و حالا ديگر همه جا مى‏تواند به كار برود.

با وجود اين واژه‏هاى ساخته شده‏اى هم هستند كه خيلى خوب جا افتاده‏اند. مثلاً «ماهواره» كه اول قمر مصنوعى مى‏گفتند، بعد ماهواره ساخته شد. يا جشنواره كه هر دوى اينها خيلى زود به زبان محاوره راه پيدا كرد.

براى اينكه خيلى زود به فريادش رسيدند. اگرواژه‏اى مدتى بماند و رسوب بكند ديگر مردم حاضر نيستند عوضش كنند. مثلاً همين «پيام‏گير» و «تلفن همراه» و اين جور چيزها را خيلى زود به فريادش رسيدند.

از سه دوره فرهنگستان كدام يك بيشتر واژه ساخته است؟

به نظر من فرهنگستان اول.

چه وقت احساس مى‏شود كه بايد براى واژه بيگانه‏اى، معادل فارسى ساخته شود؟

هيچ واژه‏اى آئينه تمام نماى چيزى كه به آن دلالت مى‏كند، نيست. كلمات مثل برچسب است. مثلاً وقتى مى‏گوييد «اگزيستانسياليسم»، اين كلمه به شما نمى‏گويد اين چه مكتبى است يا چه مى‏گويد. در بعضى زمينه‏ها كه معادل فارسى، چيز خوبى از آب درنمى‏آيد بهتر است آن را به همان صورت نگه داريم. فرض كنيد «پليمر» از كلماتى است كه نبايد ترجمه شود. ولى يك آقاى باذوقى آمده درست كرده «بَسپار». بس به معناى بسيار و پار هم يعنى تكه. پليمر هم يعنى همين، يعنى ملكولى كه تكه‏هاى بسيار دارد. ولى من وقتى اول بار «بسپار» را ديدم، فكر كردم همان «بسپار» است، به معنى سپردن. مدتها كلنجار مى‏رفتم كه اين چه چيزى است. يكى از كارهايى كه سازمان‏هاى فرهنگ‏نويسى مى‏كنند اين است كه كارهاى ترجمه شده را در مقابل خود مى‏گذارند تا ببينند آنها چه كار كرده‏اند و خيلى از فرهنگ‏ها به همين ترتيب گرد آمده است. اما در ايران به كار مترجمان به اندازه كافى اعتنا نمى‏شود. اينكه در درجه اول يك مترجم حرفه‏اى احساس كند كه اين كلمه بايد خودش بماند يا آنكه بايد ترجمه شود مسأله‏اى است كه به شم زبانى او مربوط مى‏شود. چه بسا درست به هدف مى‏زند. در هر حال قاعده بى برو برگردى ندارد كه بگوييم ترجمه بايد بشود يا نشود. اگر من بودم پليمر را اصلاً ترجمه نمى‏كردم. مثلاً كوپن را لازم نيست تبديل به كالابرگ كنيم. هيچ ضررى هم ندارد كه كوپن همان كوپن باشد. فارسى‏گرايى بى‏خودى لازم نيست. اگر بخواهم مثالى بزنم كارهاى آقاى آشورى است. مثلاً sex distribution يعنى توزيع جنسيت. آشورى آمده گفته سكس را به فارسى نمى‏شود ترجمه كرد، بنابراين تركيب اين دو واژه را در ويراست اول ترجمه كرده است به «پخشار سكسانه». خب، اين خيلى بد است. در زبان از هر طرف كه به جانب افراط برويد كار خراب مى‏شود. در حد تعادل همه چيزش خوب است. عربى‏گرايى بيش از اندازه، فارسى‏گرايى بيش از اندازه، فرنگى‏گرايى بيش از اندازه، هيچ كدام خوب نيست.

سرعت تغيير زبان نشانه چيست؟ آيا نشانه پيشرفت است؟

سرعت تغيير زبان نشانه تحولات اجتماعى است. يعنى هر قدر كه در جامعه تحولات بيشتر باشد، زبان بيشتر تغيير مى‏كند. اگر ما هنوز شاهنامه را مى‏فهميم (البته ادعا مى‏كنيم) معنى‏اش اين است كه در ظرف هزار سال، تحولات اجتماعى در ايران خيلى كم بوده است. خيش، يا گاوآهن را مى‏فهميم براى اين است كه در دهات ما هنوز همان جورى كار مى‏كنند كه هزار سال پيش. ولى در زبان انگليسى با اينكه از زمان شكسپير حدود چهارصد سال بيشتر نمى‏گذرد بايد نوشته‏هاى او را براى دانشجوى انگليسى توضيح بدهيد و تفسير كنيد. اين هيچ افتخارى نيست كه بگوييم ما زبان اجدامان را مى‏فهميم چون معنى‏اش اين است كه مثل اجدادمان زندگى مى‏كنيم. البته من خيال مى‏كنم آنها كه مى‏گويند فردوسى را مى‏فهمند، ادعا مى‏كنند و در خواندن و فهميدن آن درمى‏مانند، ولى به هر حال افتخارى نيست. صحبت خوبى و بدى نيست، موضوع تشريح يك وضعيت است. تحولات زبان با تحولات اجتماعى سخت در ارتباط است.

در گفتگو با روزنامه شهروند كانادا گفته‏ايد كه نثر فارسى برخلاف تصور بعضى‏ها در برآيندى كلى رو به بهبود است. مى‏خواهيم بدانيم بهبود نثر يعنى چه و نشانه‏هاى آن كدام است؟

من با اينكه خيلى قاطع صحبت نمى‏كنم، ولى اين حرف را در مقابل كسانى مطرح كرده‏ام كه مى‏گويند فارسى خراب شده است. امروز در بسيارى نوشته‏ها ساختار نحوى زبان رعايت مى‏شود. تركيبات عربى خيلى كمتر شده است. جملات كوتاه‏تر شده است. فارسى‏گرايى، بى‏آنكه تحميلى باشد زيادتر شده است. تصنع وجود ندارد و نثر امروز حالتى روان به خود گرفته است. مثلاً در زبان فارسى فعل، در آخر جمله مى‏آيد و با فعل است كه معلوم مى‏شود فاعل چه كار كرده است. وقتى كه طول جمله زياد باشد خواننده يا شنونده بايد همه مطلب را در ذهن نگه دارد تا به فعل برسد. بنابراين اگر طول جمله زياد باشد پردازش آن براى شنونده مشكل مى‏شود و هر قدر كه جمله‏ها كوتاه‏تر باشند و روان‏تر، راحت‏تر پردازش مى‏شوند. در فارسى امروز گرايش به اين است كه جمله‏ها كوتاه و روان باشند. به هر حال پنج شش عامل هست كه در بهبود نثر مؤثر واقع شده است.

آيا ترجمه در اين ميان تأثيرگذار بوده است؟

البته. ترجمه و به‏خصوص ترجمه‏هاى خوب، در بهبود نثر فارسى مؤثر بوده است.

آيا مى‏شود گفت كامل‏ترين زبان جهان كدام است؟

هيچ زبانى براى بيان پديده‏ها و مقاصدى كه در فرهنگ آن زبان وجود دارد ناكارآمد نيست، و تنها زمانى درمى‏ماند كه مفاهيمى از خارج وارد آن شود. انگليسى و آلمانى و ديگر زبان‏هاى غربى كه سالهاست تكنولوژى و فلسفه در آنها رشد كرده، هيچ كدام ناكارآمد نيستند ولى اگر همه آنها را يكباره بخواهيد وارد فارسى يا اردو كنيد، شدنى نيست و زبان درمى‏ماند. مثلاً زبان فارسى براى بيان مفاهيم عرفانى هيچ ناتوان نيست. براى اينكه عرفان در اين جامعه رشد كرده است ولى همين‏ها را اگر بخواهيد به زبان اروپايى برگردانيد با اشكال مواجه مى‏شويد.

شما در بيشتر مقالاتتان هرگاه به مشكلات اشاره كرده‏ايد راه‏حل‏هايى هم ارائه داده‏ايد. آيا تا به حال پيشنهادهاى شما به گوش گرفته شده است؟

خوشبختانه در بخش تدوين كتاب‏هاى درسى وزارت آموزش و پرورش چند نفرى هستند كه با زبان‏شناسى آشنا هستند. يا دكتراى زبان‏شناسى گرفته‏اند، يا اينكه بعضى واحدهاى زبان‏شناسى را گذرانده‏اند و يا اينكه به علت علاقه شخصى با زبان‏شناسى خيلى آشنا هستند. اينها بسيارى از آن پيشنهادهايى را كه شما اشاره كرديد به گوش گرفته‏اند. من و چند نفر از همكارانم به اينها گفتيم زبان فارسى و ادبيات فارسى همان قدر از هم جدا هستند كه تاريخ و جغرافى. همان طور كه در قديم اشتباه بوده كه يك نفر را مى‏گذاشتند هم تاريخ درس بدهد، هم جغرافى؛ حالا هم اگر زبان فارسى و ادبيات فارسى را به يك معلم بسپريد، اشتباه كرده‏ايد.

خوشبختانه اين را به گوش گرفتند. الان كتاب‏هاى ادبيات فارسى و كتاب‏هاى زبان فارسى از هم جداست. منتهى‏ گيرى كه پيدا شده اين است كه اكثر اين دبيران خودشان با مفاهيم زبان‏شناسى آشنا نيستند. بنابراين كتاب‏هاى زبان فارسى را خودشان هم نمى‏فهمند. قدم مثبتى كه براى حل اين مشكل برداشته‏اند اين است كه هر سال براى چنين دبيرانى كلاس‏هاى تابستانه مى‏گذارند. به اين ترتيب ده پانزده سال كه بگذرد مسئله حل خواهد شد. البته هنوز هستند كسانى كه گرايش دارند سر كلاس زبان فارسى، به جاى اينكه راجع به ساخت زبان فارسى حرف بزنند، شعر بخوانند.

با اينكه به نظر مى‏رسد سطح علمى دانشگاهها افول كرده، چرا زبان‏شناسى در اين سال‏ها تا اين حد گسترش پيدا كرده است؟

على‏الاصول وقتى كه شما تعهد را به جاى تخصص بگذاريد، همين پيش مى‏آيد. به خاطر همين اصل كه گفته‏اند تعهد بر تخصص مقدم است، سطح دانشگاهها افت كرده است. هنوز هم مى‏گويند كه دانشگاهها به اندازه كافى استاد متعهد ندارند. يعنى مى‏خواهند دانشگاهها تبديل به حوزه شود، حوزه‏اى كه فيزيك و شيمى هم در آن تدريس شود. اين چيزى است كه در نظر دارند. اما در مورد زبان‏شناسى بايد بگويم كه اين رشته رشد كمى كرده، نه كيفى. وقتى جمعيت 35 ميليونى مى‏شود 70 ميليون، و بيش از چهل سال هم هست كه زبان‏شناسى در اين كشور پاگرفته، با اين مدرك‏گرايى كه در بين ما وجود دارد، معلوم است كه تعداد دانشجويان زبان‏شناسى زياد مى‏شود. برايتان نمونه بياورم. چند سال قبل از انقلاب، كارى كه من در رشته زبان‏شناسى مى‏كردم اين بود: منشى دپارتمان زبان‏شناسى دانشگاه بركلى كه من به آنجا رفته بودم، خيلى آدم خوبى بود و تا آنجا كه امكانات به او اجازه مى‏داد به ديگران كمك مى‏كرد. وقتى من داشتم برمى‏گشتم به من گفت اگر اينجا كارى داشته باشيد من براى شما انجام مى‏دهم. من خيلى استقبال كردم و پس از بازگشت، هر چند وقت يك بار از تهران به او نامه مى‏نوشتم كه كاتالوگ سال آينده‏شان را براى من بفرستد. آن خانم هم هر بار يك كاتالوگ براى ما مى‏فرستاد. نگاه مى‏كرديم ببينيم كدام درس‏ها را مى‏توانيم داير كنيم و يا از كتاب‏هاى درسى كه در برنامه گذاشته‏اند، از كدام‏شان مى‏توانيم استفاده كنيم. اينجا هم يك كتابفروشى بود كه از خارج كتاب وارد مى‏كرد. به او مى‏سپرديم كه مثلاً سى تا از اين كتاب و چهل تا از آن كتاب براى ما بياورد. كتاب‏ها اواسط تابستان مى‏رسيد، و سال تحصيلى كه شروع مى‏شد، كتاب‏ها حاضر بود. آنها را مى‏گذاشتيم پيش مستخدم دپارتمان، هر دانشجويى كه مى‏رفت با پرداخت سى چهل تومان كتابش را دريافت مى‏كرد. نتيجه اين مى‏شد كه ما همان درسى را كه در دانشگاه بركلى داده مى‏شد در حد توانمان اينجا هم درس مى‏داديم. اين سبب شد كه دانشجويانى كه از اينجا به خارج مى‏رفتند با كتابها و درس‏هاى آنجا آشنا باشند. آقاى دكتر دبيرمقدم كه رئيس گروه زبان‏شناسى دانشگاه علامه است وقتى وارد آمريكا شده بود به من نوشت كه من از نظر مفاهيم زبان‏شناسى هيچ از بچه‏هاى آمريكايى عقب نيستم منتهى‏ زبانم هنوز در آن حد نيست كه به سرعت آنها بتوانم يادداشت بردارم، يا به سرعت آنها بخوانم، والا همان كتاب‏ها را كه در دانشگاه تهران مى‏خوانديم اينجا هم درس داده مى‏شود. يا خانم دكتر سيمين كريمى كه الان استاد زبان‏شناسى دانشگاه آريزوناست همين مطلب را در مقاله‏اى نوشته است. مى‏گويد: «وقتى براى ادامه تحصيل به آمريكا آمده بودم، ديدم در زمينه زبان‏شناسى از بچه‏هايى كه از سراسر آمريكا يا از انگليس آمده‏اند و يا كسانى كه در بهترين دانشگاه‏هاى آسيا درس خوانده‏اند، جلوتر هستم.» خب اين كيفيت بود. ولى الان از اين خبرها نيست.

زبان‏شناسى در ديگر كشورهاى فارسى زبان يعنى افغانستان و تاجيكستان در چه سطحى است؟

درست نمى‏دانم. ولى فكر نمى‏كنم چيز مهمى در اين مقوله وجود داشته باشد. افغانستان كه آنقدر گرفتار وضع خودش است كه گمان نمى‏كنم به زبان‏شناسى برسد. چيزى هم اگر باشد در حد فقه‏اللغه است. تاجيكستان خوشبختانه رابطه‏اش با فرهنگستان خوب است اما نمى‏دانم زبان‏شناسى در آنجا چه وضعى دارد. گمان نمى‏كنم چيز مهمى باشد.

نظريه‏هاى مهم زبان‏شناسى امروز كدام‏اند؟ آيا چامسكى را هنوز مى‏توان از بزرگان زبان‏شناسى دانست؟

البته. امروز كلاً مى‏توان زبان‏شناسان را به دو دسته تقسيم كرد: عده‏اى را فرماليست (Formalist) يا صورت‏گرا مى‏گويند. عده ديگر را فانكشناليست (Functionalist) يا كاربردگرا يا نقش‏گرا مى‏نامند. فرماليست‏ها كه چامسكى سردسته‏شان است به زبان به صورت يك نظام منطقى نگاه مى‏كنند، فارغ از جامعه و فردى كه آن را به كار مى‏برد؛ كم و بيش به صورت يك سيستم رياضى. فرماليسم در زبان‏شناسى سابقه طولانى دارد. خيلى قديمى‏تر از چامسكى است، منتهى‏ چامسكى آن را به حد افراط رساند. در واقع، منطق صورى را برد در زبان‏شناسى. نقش‏گرايان كسانى هستند كه مى‏گويند زبان بدون توجه به بافت اجتماعى كه در آن به كار مى‏رود بى‏معنى است. در واقع مى‏گويند معنا را بايد از بافت (context) استنباط كرد. سردسته اين گروه در فرانسه آندره مارتينه و در انگلستان مايكل هاليدى است.

همان مايكل هاليدى كه پيش او درس خوانديد؟

بله، او هنوز خوشبختانه زنده است و امروز هم‏تراز چامسكى به حساب مى‏آيد. بد نيست در نظر داشته باشيد كه اين مرزبندى به اين روشنى هم كه گفتم نيست. يعنى بين صورت‏گراها گاه تفاوت آن‏قدر زياد است كه از تفاوت بين صورت‏گراها و نقش‏گراها بيشتر است. اين نكته در پيشگفتار كتاب من با عنوان نگاهى تازه به دستور زبان تشريح شده است. به هر حال مكتب‏هاى زبان‏شناسى مهم اين دو تا هستند ولى داخل اينها، شاخه‏هايى هستند كه گاهى از تنه اصلى تنومندتر شده‏اند. بسيارى از شاگردان چامسكى امروز خودشان يلى هستند و برخى به كلى با حرف‏هاى چامسكى مخالفند و نظرات هاليدى كه در زمان دانشجويى ما تحت‏الشعاع نظرات چامسكى بود الان دارد رو مى‏آيد. همين جا در ايران رساله‏هاى فوق‏ليسانس و دكترىِ چندى نوشته شده كه متكى بر نظرات هاليدى است.

شما خودتان به كدام از اين مكتب‏ها باور داريد؟

من نظرات چامسكى در زبان‏شناسى را نمى‏پسندم. البته در كتاب نگاهى تازه به دستور زبان يك فصل به چامسكى اختصاص داده‏ام ولى اين به خاطر آن است كه او و نظرياتش را معرفى كرده باشم. من بيشتر طرفدار نظريات هاليدى هستم چون معتقدم كه بررسى زبان بدون توجه به بافت فرهنگى – اجتماعى زبان و بدون توجه به بافت كلامى كه در آن به كار مى‏رود، يعنى بررسى زبان به شيوه چامسكى، كارى عبث و بى معنى است.

بخارا 73-72، مهر و دی 1388