سه شعر از م.ع.سپانلو

لانگ شات‏

به مقصد سفر، زيارت آخر

قماربازان، از امتداد رودخانه گذشتيم‏

غيابِ پل، بيشتر از چشم‏هاى نزديك‏بين، زمينه نگرانى بود

اگرچه معبدِ مقصود «لانگ‏شات» نام داشت.

تمام راه در دو سوى گذرگاه‏

رديف تابلوهاى دعوت و اخطار به چشم مى‏آمد :

«سكوت محترم است‏

ذوق‏زدگى، ممنوع‏

فريب آن چراغ‏ها را نخوريد

كه در كرانه مقابل چشمك مى‏زنند

نشانه آبادى نيستند

خرابه‏ها را آراسته‏اند…»

محمدعلی سپانلو ـ عکس از آویشن تقواشعار

تمام طول مسير، مى‏شنيديم كه تابلوها فرياد مى‏زدند

و ما قمار مى‏باختيم، در آخرين اميد به اقبال‏

(چون به سلامت پل باور داشتيم)

اگرچه هيچ ندانستيم كه نيلوفر كجاست‏

و لانگ‏شات نام كدام خداست‏

درست بود بپرسيم؟ (ولى به راهنما شك داشتيم)

درست بود بپرسيم؟ (ولى به اعتماد كدام آگاهى؟)

درست بود كه از حقيقت پل مطمئن شويم؟

درست بود بپرسيم، با چشم‏هاى نزديك‏بين‏

چگونه، در نماى عمومى، آن سوى رود، معبد گل تبريك را بشناسيم؟

و در هواى كدر، فريب‏ناك نيست نمايش دكورها را باور كنيم؟

درست بود بپرسيم!

پل بزرگ در آتش مى‏سوخت‏

كه از رودخانه گذشتيم.

شهريور 88

شاه برنج‏

نشسته بودم و بوى برنج را در هواى خيس مى‏شنيدم‏

لميده زير سقف، كه باران بگذرد

نسيم با سندل‏هايش از ميان درخت‏ها آمد

و پرچمى سبز، كه در رعد و برق به شيشه‏هاى ماشين خورد

از چشم ما گذشت.

سپس زن زرين مو دريچه را پايين كشيد

دوباره پرچم، با عطر كهنه كارش، ظاهر شد

گذشت و

شاه برنج آمد

بَساكى از نسيم به ما بخشيد.

در امپراطورى تابستان‏

در انتظار بند آمدن باران بوديم‏

چراغ پيكر شالى‏كاران روشن بود

و روح «رويان» به ما خوشامد گفت.

مرداد 88

ساختمانِ آوا

به قطار نمى‏رسد

غريزه لذت‏

پيشتر از موعد، خطّ تو

تناسبى دارد

با بوسه خونينِ «فوكو»

در اين سطور، تنها مى‏آيد

تا بپرسد

از وجدان بشرى‏

در اين تجربه مرگبار چه ثمرى!

… و اين تويى، آواكار نينا

در اسكله تب‏

با لباس شب ؟

بخارا 73-27 ، مهرـ دی 1388