تازه های و پاره های ایرانشناسی ( 63) / ایرج افشار
1413 – ضايعه درگذشت محمد امين رياحى
يكى ديگر از خوبان خوى از دستمان رفت، پس از مرگ عباس زرياب و عليقلى جوانشير. اما مگر يادش از مخيّله خواهد رفت. مگر شصت و دو سال خاطره دوستى از ياد بردنى است يا بر باد دادنى. در كوهها به پاى عزم و اراده با هم بوديم و در سفرهاى زمينى به شوق ديدار و همنشينى با ياران شهرها (و به گفته شيرين ابراهيم پورداود براى سخنگويى از اين و آن، فلان تاريخ و بهمان سند) همركابى داشتيم.
او دانشجوى ادبيات بود و من دانشجوى حقوق. او سومين سال دانشكده را به پايان مىرسانيد و من دومين سال دانشكده را. او در محلى درس مىخواند كه هنوز دانشكده ادبيات آنجا بود (باغ نگارستان نزديك ميدان بهارستان) و من روزهاى درس به باغ دانشگاه تهران (زير جلاليه) كه هنوز بيش از چهار دانشكده در آن مستقر نشده بود مىآمدم. شوق و شور آشنا شدن دانشجويان به هم و جنبشهاى دانشجويى و خبريابى از مباحث فرهنگى در آن وقت ما را به آنجا مىكشانيد و آنها گاهى به محوطه دانشگاه مىآمدند.
رياحى پر جوش متصدى كارهاى فرهنگى دانشجويى دانشكده ادبيات بود و چون شور ايران دوستى در نهادش تمام عيار بود هر چند يكبار مجلسى تشكيل مىداد و استادى را با عزّ و احترام به آنجا مىآورد تا صحبتى بكند و دانشجويان بهرهور شوند.
اين مجالس از نوع جلسات پرورش افكار نبود كه سالها پيش از آن دولت با دستگاهى خاص به منظور تحكيم بنيانهاى رسمى خود برپا مىكرد و سخنرانها طبعاً حرفهايى مىزدند كه به هيچ كجا برنخورد. و اگر در روزنامهها يا به صورت جزوه به چاپ مىرساندند باز خواستار و خواننده دلبسته نداشت.
در اين دوره كه ما درس مىخوانديم پنج شش سالى مىبود كه رضاشاه پهلوى رفته بود و آزادى نسبى ناروشنى همه جوانان را بر سر دل و دماغ و پويايى اجتماعى آورده بود. طبعاً در هر گوشه و به هر بهانه تجمعى مىكردند و دل به صحبتهايى مىدادند كه در دوره دبيرستان نشانى از آنها نبود. حزبها از مجامع اصلى تكاپو شده بود. جز آن انجمنهاى كوچك بود و حوزههاى ديگر مثلاً انجمن گيتى، انجمن وكس، بريتيش كانسيل. رياحى از پيوستگان به حزب مردم ايران بود كه بعد با حزب ميهن يكى شدند (اگر سهو نباشد(
جلسات دانشكده ادبيات دلپذير بود. من از مشترىهاى پروپاقرص آن بودم. نخستين بار پاى صحبت سعيد نفيسى – محمد مقدم – سيد حسن تقىزاده در آن محفل نشستم. سخنرانى تقىزاده مفصل و مطلبى بود كه اهميت آن كلاً دور از ذهن عمومى جامعه مىبود، تحت عنوان: حفظ زبان فارسى فصيح. او كه پير دير در آن وقت بود خوب درك مىكرد كه زبان استوار ادبى فارسى در دست ادارهچىها و روزنامهچىها آسيب خواهد ديد. پيش از آن هم در آن باب با دستگاه مقتدر رضاشاهى تنش پيدا كرده بود. به دنبال سخنرانى او دكتر لطفعلى صورتگر و دكتر محمد مقدم (كه آن وقت نام خود را به صورت مهمد مغدم مىنوشت و درست مىدانست) و صادق هدايت و ديگران در جرايد و محافل سخنان تقىزاده را نقد كردند. اما عباس اقبال آشتيانى بى ترس و واهمه با احترام تمام متن آن نطق را در مجله يادگار به چاپ رسانيد و به يادگار بر جاى ماند.
بارى دوستى با رياحى از سال 1326 آغاز شد و چيزى نگذشت كه تحصيل هر دومان پايان گرفت. او به قم رفت و در آنجا به تدريس پرداخت و من در كتابخانهدانشكده حقوق به كارمندى درآمدم. اقامت او در قم چند سال شد نمىدانم، ولى مىدانم كه پس از آن مأمور گرگان شد. در آنجا با دوست فقيدمان مسيح ذبيحى دوستى يافت. ذبيحى از كسانى بود كه به تاريخ و نسخه خطى و پژوهشهاى مدنى بومى علاقهمندى سرشار داشت. ولى فسوسا كه زود از دست رفت.
در 1342 كه حوادث مرا به تصدى كتابخانه ملى كشانيد – زمانى كه محمد درخشش وزير فرهنگ شده بود و مشاوران او براى امور فرهنگى على محمد عامرى و احمد آرام و گاهى حبيب يغمايى بودند (همه دبيران كارآزموده قديمى). دكتر محمد امين رياحى از سوى درخشش به مديريت اداره كل نگارش منصوب شد. آن دو در كانون فارغالتحصيلان دانشسراى عالى و كانون مهرگان و نوشتن روزنامه مهرگان همكارى وسيع داشتند. درخشش مرا كه رئيس كتابخانه دانشسراى عالى بودم مسئول كتابخانه ملى كرد. طبعاً ارتباط ميان كتابخانه و اداره نگارش قويم بود زيرا كتابخانه رديف بودجه مستقل نداشت و هر چه سهمش مىبود از طريق اداره نگارش پرداخت مىشد. بنابراين در آن جريان ميان من و رياحى همكارى ادارى ايجاد شد. از جمله موقعى كه خواستم نسخههاى خطى كتابخانه كه سى و پنج سال بود كسى از چند و چون آنها آگاهى نداشت فهرستنويسى شود (يعنى از سال 1317 كه كتابخانه تأسيس شده بود كوچكترين اقدامى در آن باب نشده بود) از ايشان تقاضا كردم به جلسه دوستانى كه براى ايجاد طرح فهرستنويسى دعوت كرده بودم تشريف بياورد. آن گروه مجتبى مينوى و اصغر مهدوى و محمد تقى دانشپژوه و عبدالله انوار بودند. انوار كه در آنجا مقام والاى حفاظت نسخ خطى را داشت گزارشى از چند و چون نسخ به دوستان گفت و دكتر رياحى تقبل كرد تمام مخارج آن كار را فراهم سازد. زيرا او تنها مديركلى نبود كه بايد وظيفه ادارى انجام دهد، بلكه عاشق بيتابى بود كه مىخواست بداند در آن گنجينه چه تحفههايى مدفون مانده و به مشتاقان شناسانده نشده است. با مشورت گروه برگهاى درست كرده شد كه پايه فهرستنويسى باشد. تفصيلش همان موقع در دو مجله يغما و راهنماى كتاب چاپ شد.
من آنجا هفت ماه بيش نبودم. وزارت فرهنگ تحمل مرا نكرد چون مىبايست مرحوم ابراهيم صهبا بدان مقام بنشيند. ولى با برگه مشخصاتى كه تهيه شد كار فهرست آغاز شد و به همت مردانه عبدالله انوار در مدت پانزده سال و در ده جلد (يك تنه و با توانايى) به پايان رسيد و طلسم زنگوله شكست. مقصود آن است كه رياحى در آغاز شدن اين خدمت مجهول سهيم بود. دنباله اين سخن را بگذارم تا وقت دگر.
رياحى از رفتن من آرام و دلخوش نبود. بعد كه متصدى كتابخانه مركزى دانشگاه شدم از تركيه به من تبريك نوشت و چون از منصب رايزنى تركيه به تهران بازگشت و متصدى امور كتابخانههاى عمومى كشور شد مرا به كميتهاى دعوت كرد كه كتابهاى قابل خريدارى را منتخب مىكرد كه بخرند و ميان كتابخانهها توزيع شود.
سالهايى پيش از آن اتفاق ديگرى هم پيش آمده بود و آن اين بود كه دكتر مصطفى مصباحزاده نيت كرده بود مجلهاى به نام كيهان فرهنگى منتشر كند. به پيشنهاد و لطف دوست و همكارش دكتر محسن صبا پيش من آمد و از من خواست سردبيرى آن مجله را عهدهدار شوم. ولى عذر خواستم به مناسبت اينكه اطلاعى واقعى از گرفتارىهاى فرهنگى نداشتم. در آن ميان چون نام محمد امين رياحى را بردم گفت بله او را مىشناسم از وقتى كه مسئله آذربايجان پيش آمده و روزنامه كيهان مخالف جدّى آن جريان بود و همفكر بوديم. همه مىدانستند كه رياحى از مبارزان آن راه بود. به هر تقدير در سالهاى 34 و 35 مسئول نشر كيهان فرهنگى شد و چون استقرار يافت رياحى از من مقاله خواست. ناچار شدم چند مقاله درباره تاريخچه كتابخانههاى مجلس و ملى و سلطنتى و… نوشتم.
در دو «دوره ادبى» با رياحى همراه بودم: يكى ناهار يكشنبهها بود كه حبيب يغمايى و مجتبى مينوى و دكتر عباس زرياب، محمد تقى دانشپژوه و احمد اقتدارى و دكتر حافظ فرمانفرمائيان بهطور «دانگى» چلوكباب مىخورديم و حول و حوش مسائل ادبى و فرهنگى روز مباحثه مىكرديم. دوره خوشى بود.
ديگر دورهاى بود ماهانه و خانوادگى. زنها يكسو مىنشستند و حرفهاى خود را مىزدند و دكتر عباس زرياب، دكتر سيد جعفر شهيدى، على اكبر سعيدى سيرجانى، عليقلى جوانشير، احمد اقتدارى و دو سه نفرى ديگر كه نامشان به خاطرم نمىآيد در يك سو. طبعاً جز مباحث ادبى و عوالم دوستى و شوخىوارگى نسبت به پيشامدها مطلبى به ميان نمىآمد. ياد باد آن روزگاران ياد باد.
رياحى در دوره وزارت فرهنگ دكتر پرويز ناتل خانلرى مسئوليت طرح كتابهاى درسى را در عهده داشت. مخالفان اين طرح يكى و دو و ده نبودند. مؤلفان و ناشران متعددى يكنواختى و يكدستى كار را درست نمىدانستندو آن را دولتى شدن مىدانستند. به همين ملاحظه در راهنماى كتاب موضوع كتابهاى درسى به اقتراح گذاشته شد و جزوهاى هم جداگانه منتشر ساختيم حاوى نظرهاى موافقان و مخالفان ولى طبعاً دلپسند خانلرى و رياحى نبود. همايون صنعتى و محمد امين رياحى دو قوه متفكره كاردان آن طرح بودند و كار اجرايى را به دست تواناى عبدالرحيم جعفرى گذاردند. به تدريج صداها خوابيد و نقونوقها پايان گرفت. اگرچه آلاحمد آن اقدام را «بلبشوى كتابهاى درسى» نام گذاشت ولى مخالفت او مناسبتى ديگر داشت.
پس از آن رياحى به رايزنى فرهنگى ايران به تركيه رفت. آنجا محبوب و معزز و شاخص بود. زيرا ايرانى متكلم به زبان تركى بود ولى در محافل فرهنگى خاص ايران سخنگوى زبان فارسى و نمونه دانشمندى بود كه بيان مطالب مناسب تاريخ مدنى و ادبى ايران در دستش چون موم بود. در آن مرحله كوشش او همه آن بود كه محققان ترك را وادار به نشر و تحقيق متون قديم فارسى كند كه روزگارى زبان فرهنگى آنها بود. همچنين فعاليت گسترده محققان ايران را به آنانى كه در راه ايرانشناسى قدم برمىداشتند برساند. روابطش با دانشمندان و دانشجويان ترك گرم و عاقلانه بود. خود نيز كتابكى قوى و آزموده درباره زبان فارسى ميان تركان عثمانى و اقمار آن امپراطورى نوشت. آن تحقيق از كارهاى شايسته و برجسته اوست.
پس از اين كه مجتبى مينوى درگذشت در اواخر 1354 رياحى بر جاى او به رياست بنياد شاهنامه برگزيده شد. يادگار ماندگار شوق او از قبول تصدى آن بنياد تأليف كتابى است كه چند سال بعد به نام سرچشمههاى شاهنامهشناسى منتشر شد. اثرى گوياى شور ايرانخواهى و فردوسىدوستى رياحى است. شايد در اين مقوله بهتر از آن نوشتهاى در دست نيست.
روزگار، سرنوشت او را بر آن قرار داد كه سى و هفت روز وزير آموزش و پرورش دولت مستعجلى باشد. چرا، چون مىخواست تجارب دراز خود را در آن زمينه به كار گيرد و به رسته فرهنگيان كمكى برساند. ولى پامال دنياى سياست شد و مآلاً رشته تحقيقاتى خاص تصحيح متون و مباحث تحقيقى ادبى ضرر ديد. زيرا با رنجهايى كه او ديد و صدماتى ناگوارانه كه بر او وارد شد دل و دماغى برايش نماند كه كارهاى گران بيشترى را چون تصحيح مرصادالعباد، عالمآراى نادرى، شش فصل و نگارش تاريخ خوى و سرچشمههاى فردوسىشناسى و گلگشت حافظ و تحقيق در جايگاه آرام شمس تبريزى به وجود آورد. حتى ناگزير شد كه دست از كتابخانه خويش بشويد و آن را بفروشد زيرا نانش بريده شده بود. اما با متانت و وقار و اطمينان به نفس و آزادگى و توانايى روحى روزگار را گذرانيد و دست از همه حقوق حقه خدمت خود شسته بود تا اينكه چند ماهى به پايان عمرش مردى كه همه دوستان رياحى بايد «دعاگوى» او باشند قد مردانگى علم كردو توانست حقوق حقه و وظيفه رسمى او را كه سالها در بوته فراموشى درافتاده بود به آن مرحوم برساند.
به همين مناسبتها بود كه ده سال پيش با تشويق و همآوائى دوست خود دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى گردآورى مجموعه آفريننامه براى تقديم به مرحوم رياحى سالها پيش آغاز و تنظيم و ويراستارى آن در عهده فاضل گرامى نادر مطلبى واگذار شد. و بسيار عذر خواهيم كه تاكنون نشر نشده است. ولى در يكى از شمارههاى بخارا فهرست مندرجات آن به آگاهى آن مرحوم و نگارندگان مقالات و ديگران رسيد. اميد است جناب كاشانى هرچه زودتر وفاى به عهد بفرمايد.
اكنون كه سالهاى دوستى با رياحى از مرز شصت و دو سال مىگذرد بايد لطف بيكرانش را اينجا به ياد بياورم و سپاسگزار دوران دوستى او باشم از اين روى كه «برگزيده كشفالاسرار ميبدى» را به من اهدا فرمود و حقاً «سر فخر بر آسمان سودمى».
روزگارى كه مجله آينده منتشر مىشد و رياحى دوران تلخ و سخت زندگى را مىگذرانيد يكى از فضلا – على ملكوتى – مقالهاى نوشت درباره كتاب گزيدهاى كه رياحى از مرصاد العباد انتشار داده بود. رياحى از آن مقاله سخت دل آزرده شد. اگرچه آن مقاله بيشتر يادآور كار بزرگ و اساسى رياحى در تصحيح مرصادالعباد بود ولى چون از ستم روزگار بسيار ملول و شكننده شده بود تصورى نادرست در ذهنش جا گرفت كه مقاله «دستورى» بوده است تا اينكه با هم صحبت كرديم و به او گفتم چنان نيست و نويسنده گرامى را تا حدى كه دريافته بودم به او شناساندم. پس نامهاى درازدامن، لطيف و سوزمندانه مرقوم داشت كه سبب رنجيدگى و دلآزردگى در آن بيان شده است. مىبايد پيدا كنم و روزگارى به چاپ برسانم.
رياحى چند بار به دريافت جايزه هم نامبردار شد. از جمله جايزه بهترين كتاب سال در 1352 براى تصحيح استادانه مرصادالعباد در سال 1345.
رياحى وقتى از تبريز به تهران براى درس خواندن آمد و در دانشسراى مقدماتى درس مىخواند مدد معاش به او داده مىشد. چون چند بار اين موضوع را نوشته و نقل كرده است نقل قول از او مىكنم كه در سال 1324 پرداخت ماهانه دانشجويان دو سه ماهى عقب افتاده بود و وزارتخانه قادر به پرداخت نبود. دانشجويان اعتصاب مىكنند و به وزارت فرهنگ رو مىآورند و به اطاق پدرم (معاون آن وزارت) مىروند كه چرا ماهانه را نمىدهيد. گفت پدرت فوراً گفت براى آنكه از مشكل بىپولى درآييد هماكنون مبلغى خاص ماهانه شما به وزارتخانه قرض مىدهم تا بعد به من بپردازند و همان جا چكى نوشت و به حسابدارى داد و رسيد گرفت و فرداى آن ماهانه ما را پرداختند. به اين مناسبت و به مناسبت آنكه در قضيه سياسى آذربايجان و همچنين مقولات فرهنگى ايرانى با هم همفكرى و همدردى داشتند هميشه اداى احترام مىكرد و سلام مىرسانيد.
اينك بخوانيد متن چند نامه از او را تا به لطافت قلمش در نامهنگارى و شيرين سخنى او از لطائف دوستى بهرهور شويد.
– 1 –
از آنكارا
يكشنبه 11 – اسفند 1342
اول مارس 1964
تصدقت شوم دستخط مورخ 20 فوريه را همين الان كه از يك سفر 20 روزه از استانبول وارد آنكارا شدم زيارت كردم. هم مايه شرمندگى شد كه در تهران نتوانستم عنايتنامه آن عزيز را پاسخ دهم و هم موجب كمال شادمانى كه بالاخره در اينجا زيارت خواهم كرد. اميدوارم اين نامه به موقع برسد و تاريخ قطعى ورود خود را به آنكارا اطلاع دهيد. نشانى كامل خود را به طورى كه دربهدر نشويد و محتاج پرسش زياد نباشيد در زير نوشتهام. تصور مىكنم در نيمه راه چنين سفر دور و درازى،[1] هفتهاى استراحت در آنكارا بسيار لازم باشد و از طرف ديگر هم دلجويى از «نوغريبان» اجرى عظيم خواهد داشت. و اگر آنكاراى نوساخته فرنگى سيما خيلى «عالِم سرگرم كن» نباشد راه قونيه نزديك است. در هر صورت اقلاً يك هفته از برنامه خود را به آنكارا و مضافات اختصاص دهيد.
تا در تهران بودم از شما بىخبر نبودم. با يغمايى و حافظ به ذكر تو وقت خوش مىكرديم. اما بعد از تو ديگر جمع ما آن صفا را نداشت. ناهارهاى يكشنبه تعطيل شده بود و فقط يكى دو هفته آخر فراهم آمده بوديم كه من محكوم به جلاى وطن شدم.
يغمايى مدام مىناليد و قول داده است كه به محض مساعدت هوا سرى به تركيه بزند.
از اين فرصت استفاده مىكنم و تمنا دارم شوق و ارادت ديرين اين بنده را به محضر والاى جمالزاده (به عنوان يكى از عاشقان قلم افسونكار ايشان) برسانى و از اين راه نيز بر حقير منتگذارى.
از اين لحظه چشم به در دارم كه اول نامهات بيايد و بعد خودت. گويا خانم هم همراه هستند. سلام بنده را خدمت ايشان برسانيد. خانم بنده هم در آنكارا هستند و از زيارت ايشان غرق شادمانى خواهيم شد. قربانت، محمد امين.
– 2 –
يكشنبه سوم خرداد 1343
تصدقت گردم نامه عزيز رسيد و گونهگون مراحم عالى مرهمى بر دل اين غريب دور از يار و ديار بود. كلك مشكين تو هر دم كه ز من ياد – ببرد اجر دوصد بنده كه آزاد كند. از اينكه در عرض جواب چند روزى تأخير شده معذرت مىخواهم. گرفتارىها يكى و دوتا نيست. بعد از حركت شما بهمن گريه را سر داد كه چرا مرا نفرستادى با آقاى افشار بروم. به زحمت تسكينش داديم. بعد نامهاى از تهران رسيد كه مادر خانم مريض است. سمفونى گريه از نو آغاز شد و مدتى ببود. بالاخره به من اطلاع دادند كه مريض مدتى است درگذشته است. ديدم در اين گوشه غربت تاب تحمل گريه نامحدود را ندارم. كلهم اجمعين را به مدت يك ماه روانه تهران كرديم و حالا تنها و بىيار مثل طوطى حكايت مولانا مىگذرانيم. اما در اين ميان يك خوشحالى غمها را از ياد برد.
ديروز روزنامه رسيد و خبر مسرت اثر حسن انتصاب جنابعالى را[2] داشت و به قدرىخوشحال شدم كه حدى ندارد. اطمينان دارم كه در اين سمت مصدر خدمات شايان فراموشى نشدنى خواهيد شد و موجبات افتخار و سربلندى ارادتمندان را فراهم خواهيد شد و موجبارت افتخار و سربلندى ارادتمندان را فراهم خواهيد فرمود.
امروز سه شماره راهنماى كتاب را هم اداره نگارش به آن سيره شترمآبى يادگار بنده فرستاده بود. در سرمقاله ديدم وعده شده است كه به جاى دوازده شماره ساليانه دو شماره خواهد بود. يعنى ماهنامه «نيمه سالنامه» خواهد شد. از اين خبر ناراحت شدم. تازه جاى خود را باز كرده بود. حيف بود. شايد هم مصلحت در اين است. «من از كجا سخن سرّ مملكت ز كجا».
فرداى حركت شما استاد نجاتى لوگال مرحوم شد. سر خاكش حقير دروغ مصلحتآميزى گفتم و مثل توپ تركيد و محافل علمى آنكارا پر كرد. سر خاك كه استادان دانشگاه جمع بودند گفتم آقاى ايرج افشار از دوستان آن مرحوم در سر راه سفر خود از امريكا به ايران يك روز فقط براى زيارت استاد در آنكارا ماندند و دسترسى به استاد پيدا نشد. ولى من اين قدر به خود تسلّى مىدهم كه اقلاً بدون اطلاع از اين ضايعه رفتند. والا سفرشان توأم با نگرانى مىشد. حسن اثرى كه اين سخن داشت ناگفتنى است.
ديروز عدنان ارزى مىگفت كه تصادفاً آقاى افشار براى ديدن من و نجاتى به دانشكده آمدهاند و كارتى گذاشتهاند. راستى عدنان ارزى ديشب شامى به ما داد. «لطفها مىكنى اى خاك درت تاج سرم»، جاى شما خالى شب خوشى گذشت. ساعتها ذكر خير شما بود. جاى شما خيلى خالى بود.
ضمناً عرض مىكنم چهار استاد تاريخ (آقايان: خليل دميرجى اوغلو – فاروق سومر (ناشر ديار[3] بكريه ابوبكر تهرانى) – محمد آلتاى كويمن – شرفالدين توران امروز از راه زمين به دعوت دانشگاه تهران عزيمت كردند. به آنها گفتم كه به جنابعالى نامه خواهم نوشت و توصيهتان خواهم كرد. گو اينكه مىدانم احتياجى به توصيه نيست ولى براى بنده بىاثر نيست كه بفرماييد عريضهاى خدمتتان نوشتهام.
مقاله ممتع عالى را در يغما خواندم. تمام اطلاعات بكر جديد بود. درباره مثنوى ورقه و گلشاه كه مرقوم فرموده بوديد قبلاً در تهران چاپ شده قطعاً اطلاع داريد كه نسخه چاپ مزبور مثنوى جديد كوچكى است ظاهراً از عصر ناصرالدين شاه و البته بر مبناى حكايت متن كهن.
از اينكه نامه پريشان و بىسروته است معذرت مىخواهم. خدمت سركار خانم مراتب سلام و احترام را تقديم مىدارم. خدمت استاد مينوى و استاد يغمايى آقايان اقتدارى و حافظ و دانش سلام عرض مىكنم. مزيد توفيقات آن جناب را آرزومندم. قربانت دكتر رياحى
از راست نشسته: علی دهباشی، عنایت مجیدی و ایرج افشار و محمد امین ریاحی، ایستاده : محمود امیدسالار، ابوالفضل خطیبی، ایرج پارسی نژاد، بابک بیات، پرویز اتابکی، بیدآبادی، دکتر سجادی و سیدعلی آل داود ـ عکس از بهرام افشار
– 3 –
28 شهريور 1343
تصدقت گردم اميدوارم وجود عزيز و سركار عليه خانم و نورچشمان قرين صحت و سلامت باشد دستخط عالى را مدتى پيش زيارت كردم، گرفتارىهاى عديده ادارى و شخصى تا امروز شرمندهام كرده است شرح ماجراها را در فرصتى بيشتر بايد بنويسم.
الان آقاى دكتر ياشار يوجل دانشيار آقاى دكتر عدنان ارزى به عنوان مهمان دانشگاه عازم تهران هستند، اميدوارم با عنايت خاص جنابعالى به ايشان خوش بگذرد و با توشههاى خوب و با خاطرات خوش به تركيه برگردند.
مدتى است در خمار راهنماى كتاب هستم و نمىرسد. نمىدانم فرهنگ ايران زمين در چه حال است؟ آقاى يغمايى با اينكه مژده داده بودند سه چهار روز در آنكارا خواهند ماند سعادت اين را نداشتم كه بيش از يكى دو دقيقه از خدمتشان بهرهمند شوم. با آقاى دكتر عدنان ارزى غالباً ذكر خير جنابعالى است. آقاى دكتر زرياب نامهاى نوشته بودند كه از راه آنكارا عازم ايران هستند. هنوز چشم به راه ايشان هستم. خانم سلامهاى مخصوص خدمت خانم دارند. بچهها دست بوسند. ارادتمند محمد امين رياحى.
– 4 –
آنكارا
4 آذر 1343
تصدقت شوم گرامى نامه اخير را مدتى است زيارت كردهام. اگر در جواب تأخير شده منتظر نتيجه كارى بودم كه بنويسم. اخيراً يكى دو روزى كه حافظ ميرزا نزول اجلال فرموده بودند همهاش ذكر خير شما بود. چشم به راهم كه انشاءالله زودتر سعادت بنده يارى كند و نسيم لطف آن عزيز بوزد. لطفى كه درباره جناب دانشپژوه فرموده بوديد اشكالش اين است كه دعوت سنتو فقط براى پانزده روز است و بيش از اين هم بودجهاى ندارند و حق اين است كه آن دانشى مرد دستكم چند ماهى بساط قلمدان را در اين كشور…. بگسترد و دريا دريا فيشها به ايران ارمغان برد. باور نمىكنم كه به پانزده روز قانع باشد. بالنتيجه من فكر كردم در اين فرصت از خود جناب عالى دعوت شود. با سنتو و جناب سفير هم گفتگو كردم همين روزها پيشنهاد لازم را از طريق وزارت خارجه به دانشگاه خواهند فرستاد.
در مورد استاد دانشپژوه با اداره كل كتابخانهها صحبت كردهام. در جريان پيدا كردن راه هستند. حافظ مژده داد ناهارهاى يكشنبه دارد [رو]بهراه مىشود هنيئاً لارباب النعيم، اما: اين روا باشد كه من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهى بر درخت.
اين چنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در گلستان
به همه ارباب يكشنبه درود باد. سرماى جانكاه آنكارا از ديشب فرارسيده است. امروز نه پاى، توان رفتن دارد و نه چشم، يارى ديدن (از دود معهود كالريفرها(.
از مساعى آن بزرگ در كار دانشگاه خبرها دارم. اما از كارهاى علمى شخصى بىخبرم. راهنماى كتاب را قطعاً اگر درآمد نگارش ده دوره اينجا خواهد فرستاد اما احتياج به سى جلد «كتابهاى ايران» هم است. نمىدانم باز نگارش مىخرد يا نه؟ ده دوره هم فرهنگ ايران زمين مىخواهيم.
تقاضاى ديگر اين است كه طبق سنن ديرين اداره انتشارات دانشگاه از هر كتاب ده و بيست دوره به اين رايزنى مىفرستاده است و اينجا روزى در جمع استادان گله مىكردند كه از هنگام جلوس «ايرج بيگ» ديگر فتوحى نرسيده است. گفتم در دوره فرمانفرمايى سلف ايشان هم نرسيده است (اشاره به خواجه حافظ). اين ديگر بسته به لطف عميم[4] خود شماست.
ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد هم مگر پيش نهد لطف شما گاهى چند.
پرت و پلايى عريضه را خواهيد بخشود
كى شعرتر انگيزد خاطر كه حزين باشد.
غربت است و سرما و…[5]
خدمت سركار عليه خانم سلامهاى بندگى عرض مىشود. خانم هم كه هر روز مىپرسيدهاند كه كى نامه به جناب افشار مىنويسى سلام دارند. قطعاً در نامه قبلى هم عرض كردهام ماشين گمشده پيدا شده است. پريشانگويى را كوتاه مىكنم. جان به فداى تو كه باقى باشى. رياحى، محمد امين
– 5 –
14 تيرماه 1344
تصدقت گردم اميدوارم وجود شريف و سركار خانم و نورچشمان گرامى قرين صحت و سلامت و عافيت باشند. مدتى است نتوانستهام عريضهاى بنويسم و علتش علاوه بر تنبلى معهود كثرت كار و تن بيمار بوده است.
امروز يكى از دانشجويان ترك آقاى سعدالدين قوجا ترك عازم تهران بودند و چون در كار ايشان نيازمند لطف شما بودم اين مختصر را مىنويسم و بهانه ارادت قرار مىدهم. درباره ايشان نامهاى به شماره 904 مورخ 44/3/27 به عنوان آقاى رئيس دانشگاه به امضاى آقاى كفائى سفيركبير قبلاً فرستاده شده است. خواهشمندم جنابعالى هم در تعقيب همان نامه ابراز عنايت بفرماييد كه در صورت امكان محلى براى مدت تابستان (در باشگاه يا اميرآباد) در اختيار ايشان بگذارند كه بتواند زبان فارسى خود را تقويت نمايد.
استدعاى ديگر در مورد خود بنده است و مرصادالعباد[6]. قراردادى كه به لطف خاص شما بسته شد تا بنده در تهران بودم به علتهاى مختلف اجرا نگرديد. حالا پشت سر هم نامههاى غلاظ و شداد مىآيد كه فلان و بهمان. لطفاً به نحوى كه مصلحت مىدانيد با مسئولين مذاكره و اقدام بفرماييد در صورت امكان تا بازگشت بنده به تهران به تعويق اندازند و اگر غرض و تصميم اين است كه قرارداد را لغو كنند بسمالله، «مائيم و نواى بينوائى».
كار جناب دانش در مرحلهاى كه قريب به اتمام بود با وصول نامهاى از دانشگاه گره خورد. حالا به فكرم كه از طريق وزارت فرهنگ سامانى يابد. با جناب ارزى مدام ذكر خير شماست و هر دو به اين اميد كه در اولين فرصت در اين ديار زيارتتان كنيم. خدمت استاد مينوى هزاران سلام دارم و خدمت همه سروران و عزيزان. قربانت رياحى، محمد امين
– 6 –
25 اسفند 1344
دوست دانشمند عزيز نوروز خجسته گرامى را به آن استاد عزيز و خانواده محترم تبريك مىگويم و از درگاه خداوندى خواستارم كه ذات نازنين و خانواده گرامى در سال نو و در سالهاى آينده قرين تندرستى و شادكامى و كاميابى باشند. مدتى است نتوانستهام عريضهاى بنويسم و ارادت قلبى را عرضه دارم. ولى دلم خوش است كه از راه مطبوعات موفقيتهاى شما را مىشنوم، آثارتان را گاهى در يغما مىخوانم. ارزش كارهاى شما را مثل منى بهتر درك مىكند زيرا در اينجا حس مىكنم كه جنابعالى با شوق و همّت و دانش خود كارهايى مىكنيد كه دستگاههاى دولتى با همه عظمت و اختيار و اقتدار نمىكنند. نمونهاش «كتابهاى ايران» است. اخيراً پيشنهاد كردهام صد جلد از «كتابهاى ايران» بخرند و بفرستند كه توزيع كنيم. زيرا به اين نتيجه رسيدم كه اهدا كتب ديگر اين نتيجه را ندارد. زيرا وقتى كه دانشمندى اين فهرست را در دست دارد كتابهايى در رشته و تخصص خود انتخاب مىكند و به پول خود از ايران وارد مىكند و از اين راه هم فرهنگ ما ترويج شده و هم ارزى به ايران آمده. خداوند توفيقتان بدهد. متأسفانه امسال آقاى رمضانى قيمتش را خيلى گران معين كرده، آيا صد ريال گران نيست؟
نمىدانم حق دارم از دانشگاه گلهاى بكنم، يا با تبريكنامه نوروزى مناسب نيست؟ هر چه باداباد ! «رند عالمسوز را با مصلحت بينى چه كار؟» سابقاً ديوان كبير شمس خواستم. نوشتيد ده يا پنج درود فرستاديم. فقط يك بسته دو يا سه جلدى رسيد. و ديگر هيچ. اما رايزنى مطبوعاتى ما مثل ريگ به هر دانشجوى خاكشناسى و ميكربشناسى ديوان كبير هديه مىكند. انجمن دوستى ايران و تركيه در استانبول به هر بقال و قهوهچى ديوان كبير مىدهد. اما دفتر رايزنى فرهنگى تاكنون نتوانسته است به استادان مولوى شناس اين اثر مولوى را بدهد. حالا نمىدانم سهميه ما راه گم مىكند، يا ديگران از راههاى ديگرى تأمين مىكنند.
فرهنگ ايران زمين امسال هم نرسيده است. شايد ناشى از بدحسابى پارسال من است. اما بابا اين حقير اينقدر هم اعتبار ندارد. دست خوش! به فهرست عكسهاى كتابخانه .[7] مركزى هم نيازمنديم.
خانم هم خدمت آن جناب و سركار خانم و نورچشمان تبريك عرض مىكند. بندهزادگان دست بوسند. ايام سعادت و سلامت و موفقيت پايدار باد. قربانت رياحى، محمد امين.
– 7 –
47/3/17
تصدق وجود عزيزت گردم خواهى بخشيد كه اينهمه در عرض جواب تأخير روا داشتهام. همه اميدم به نظر پاك خطاپوش تست. نمىخواستم دست خالى عريضه بنويسم. مىخواستم اقلاً خبرى قطعى درباره رساله گزيده بونصر خانقاهى[8] بفرستم. اما دريغا كه ميسر نشد. تا استانبول هم به دنبالش رفتم. كتابهاى فؤاد كوپرولو را در استانبول در اطاقى ريختهاند و مهر و موم كردهاند و هنوز ورثه نتوانستهاند تصميم دربارهاش بگيرند. دخترش مىخواهد فروخته و قيمتش تقسيم شود. پسرش مىخواهد يكجا وقف عام گردد. به وسيله چند تن از رفقا به پسرش متوسل شديم. آخرش گفتند دسترسى ممكن نيست.
اما درباره سفر جنابعالى از طريق انجمن دوستى تركيه و ايران اقدام كردم. مخلص عضو هيئت مديره انجمن هستم. بنا بود هيئتى را به مدت ده روز دعوت نمايند. پنج نفر جنابعالى و دكتر خانلرى و دكتر صفا و دكتر زرياب و دكتر وحيدنيا را به انجمن تهران كه دبيركلش دكتر حبيب دادفر است نوشتند كه دعوتنامه بدهند. يك عده نيز به انتخاب انجمن تهران كه رئيسش دكتر اقبال و دبيركلش دادفر است دعوت خواهند كرد. بنده چشم به راه بودم كه كى زيارتتان مىكنيم. امروز خبر يافتم كه در اين دعوت فقط هزينه ده روز اقامت و گردش و بازديد تركيه را اينجا خواهند پرداخت و بليط هواپيما و مخارج گذرنامه را يا مدعوين بايد بدهند و يا ممكن است رياست انجمن تهران از كيسه فتوت نفت بپردازد. در هر صورت نمىدانم با جنابعالى تماس گرفتهاند يا نه؟ تصور مىكنم.
براى جنابعالى امكان داشته باشد كه دانشگاه نيز مأموريتى به عنوان بازديد كتابخانههاى اينجا بدهد كه رفع آن اشكال به عمل آيد. در هر صورت خواهشمندم سريعاً به بنده مرقوم بفرماييد كه جريان از [چه] قرار است و نظر جنابعالى چيست و از اينجا چه اقدام ديگرى بايد به عمل بيايد.
سفرنامه جنوب را اخيراً در يغما خواندم مثل هميشه دلكش و دلاويز و به قول مرحوم قزوينى «ممّتع» بود. خانم و بنده ارادت و سلامهاى بىپايان به حضور سركار خانم تقديم مىداريم. بچهها دستبوسند. خدمت عزيزان كوهستان نورد جنابان زرياب و ستوده و مقرّبى و افشار شيرازى سلام و دعاى فراوان دارم و به يغمايى همچنين. چشم به راه اوامرت هستم و خودت. قربانت: رياحى.
– 8 –
آنكارا، 8 آذر 47
دوست دانشمند عزيز جناب آقاى ايرج افشار
تصدق وجود عزيزت گردم الان از جلسه سخنرانى خانم برين دانشيار رشته كتابدارى دانشگاه آنكارا برگشتهام. همان خانم كه يك ماهى در ايران بود. از ايران مىگفت، و از كتابخانههاى ايران، همه چيز از بد و خوب و زشت و زيبا، معلوم شد سخنران خوبى است و عكاس خوبى نيز هم. فيلم استريپهايى گرفته بود رنگى و عالى، يكى هم از جنابعالى با دو مهمان امريكايى. عكست را نشان داد و شرحى جانانه باز گفت و ذوق و سرمستى به مخلص داد. از كار و كوشش و خستگىناپذيرى حضرتت سخنها گفت و از لطفى كه دربارهاش كرده بوديد، به دنبال سلامى خشك و خالى كه از مخلص همراه داشته است. حقيقتاً احساس سربلندى كردم، هم به عنوان نماينده فرهنگى ايران، و هم به عنوان خودم از اينكه در كشور ما مردى بدان بزرگوارى هست، و هم از اينكه آن چنان بزرگوارى را به چنين فقير غريبى نظر لطف و عنايت است.
بعد از پايان سخنرانى برخوردم به خانم «بحريه اوچوك» همان كسى كه كتابى نوشته است به نام «زنان فرمانروا در اسلام» و گويا دو سه نامه نوشته، و جوابى نگرفته، و هفته قبل نامهاى از حضرتت به شكايت پيش مخلص آورده بود و نوشته بوديد كه «كتابت نرسيده»، در هر حال براى انجام ترجمه آن از طريق رياحى به سازمانهاى زنان ايران مراجعه كن». آمد و نشست و گل گفتيم و گل شنفتيم و به اعتبار ماكان كه روزى دلبرى طناز بوده، در هر صورت قانعش كردم كه جناب افشار يك سر دارد و هزار سودا و پايى در امريكا دارد و پايى در كوير لوت ايران، و دفتر كارهاى متعدد از دانشگاه و مجله و منزل و انجمن و غيره، و اگر مىنويسد كه كتابت به دستش نرسيده از ته دل بپذير. آن شب ظاهراً پذيرفت و اما ديشب شاهد از غيب رسيد و شرح مشبع خانم برين و اتخاذ سند بعدى مخلص مجابش كرد.
خواهشمندم سلامهاى اخلاص و بندگى بنده و خانم را به حضور سركار عليه خانم برسانيد و از نور چشمان ديدهبوسى فرمائيد. مخلص تا اواخر آذرماه در آنكارا خواهم بود و چشم به راه اوامر مطاع عالى. خدمت جناب دانشپژوه سلامها دارم. كتابهايى را كه به ايشان وعده داده بودم فراهم كردهام. اما در مورد ميكروفيلمهاى استانبول اقدام كردهام اما هنوز نرسيده. خدا كند كه دست خالى و شرمنده برنگردم. قربانت رياحى.
1414 – تقىزاده و شاهنامه
نامهاى است كه فتوكپى آن را چندين سال است دارم و نمىدانم چه گونه به دستم رسيده و كه به من داد و آيا چاپ شده يا نه. حدسم بر اين است كه خطاب به مجبتى مينوى بوده است.
24 نوامبر 1934 مسيحى
دوست فاضل محترم اميدوارم مزاج شريف سالم است و ملالى نداريد. چندى است از جنابعالى خبرى ندارم و با اينكه همه وقت خواهان اخبار گزارش حالات عالى بوده و آرزومند كاميابى و شادكاميتان بوده و هستم. تراكم اشتغالات نه تنها در فرانسه حتى قريب يك سال در طهران موجب بىخبرى شد. اميدوارم بعدها بتوانيم گاهى از همديگر اطلاع پيدا كنيم. اگرچه اينجانب در كاغذنويسى خيلى عاجزم و جنابعالى هم كمتر وقت مىكنيد.
در اوقات اخير كه در پاريس بودم يعنى قريب دو ماه قبل روزى جناب آقا ميرزا محمدخان قزوينى مذاكره فرمودند كه چيزى خدمت ايشان مرقوم داشتهايد و در آن ذكرى از اينجانب بوده است، يعنى از قرارى كه مىفرمودند در طهران مجموعهاى به اسم و ياد فردوسى طبع مىكنند و در آن مقالاتى از اشخاص مختلف چاپ مىشود و از آن جمله يكى از خود آقاى قزوينى راجع به ديباچه قديم شاهنامه و متن صحيح آن مىباشد كه مرقوم داشته بوديد مىخواهيد نمونه طبع آن را خدمتشان بفرستيد تا نظرى نمايند.
و نيز مرقوم داشتهايد چيزى از اينجانب در آن مجموعه چاپ مىشود كه آدرس مرا خواسته بوديد تا نمونه طبع آن را نيز براى من بفرستيد. از اينجا فهميدم كه گويا مجملى از آنچه اينجانب در چند سال پيش در روزنامه كاوه راجع به شاهنامه نوشتم به همّت جنابعالى جمعآورى شده و مندرج مىگردد.
در اوايل امر انجمن آثار ملّى و وزارت جليله معارف راجع به شركت در آن مجموعه و نوشتن چيزى اظهار داشته و تقاضا فرمودند. ولى من هميشه و در هر مورد نظر به گرفتارى فوقالعاده كه يك دقيقه فراغت نمىداد عذر خواستم و ازين بابت فوقالعاده تأسف دارم.
چه اگر مجالى بود مبلغى معلومات جديد بر آنچه در كاوه درج شده مىافزودم.[9] لكنچون به هيچ وجهى ممكن نبود خدمت آقاى كفيل محترم معارف (كه لطف خاصى به اينجانب دارند و واقعاً همت و شوق غريبى در امر معارف و علم و ادب ابراز مىكنند) عرض كردم كه اگر بايد چيزى نيز از اينجانب در آن مجموعه باشد ممكن است دستور فرمايند يكى از اشخاص اهل اين كار مندرجات كاوه را تنظيم نموده و فقره راجع به نسخه موهوم منسوب به خان لنجانى را با اشارات مربوطه به آن در ضمن ساير مندرجات حذف كرده چيزى تهيه نمايند.
ديگر تا اين اواخر ابداً خبرى ازين باب نداشتم تا از مرقومه سركار عالى به آقاى قزوينى استنباط كردم كه اقدامى درين باب به عمل آمده است.
حالا نمىدانم اين كار در چه حال است. آيا تمام شده يا هنوز در مرحله تهيه است. چه اگر تصرّفى در آن ممكن باشد حالا اينجانب فرصت آن را دارم و مىتوانم خيلى كاملتر نمايم. زيرا كه فعلاً كارى به جز معالجه علّت مزاجى در اينجا ندارم و آن هم چون علّت موضعى نيست و تمام شب و روز به معالجه نمىگذرد فرصتى براى مراجعه مىشود. در هر حال اگر هم چاپ شده يك نسخه براى اينجانب بفرمائيد ارسال دارند.
از محافل علمى ايران خيلى بىخبرم و حتى مجله مهر و مجله تعليم و تربيت هم نمىرسد.
جرايد فارسى هم كمتر مىبينم. ديروز اتفاقاً يكى از محصلين اينجا پيش من آمد و نسخهاى از رباعيات باباافضل كاشى همراه او بود كه آقاى نفيسى نشر كردهاند. خيلى تأسف خوردم كه من اين قدر دستم از نشريات ايران تهى مانده كه حتى از وجود چنين رسالهاى خبر نداشتم.
در اين فرصت كوچكى كه پيش آمد (يعنى به واسطه مجبور شدن به معالجه اضطراراً پيش آمد) مشغول اتمام كتاب «از پرويز تا چنگيز» شدم و اميدوارم انجام آن ميسّر گردد. لكن اسباب كاملاً فراهم نيست. چيزى كه مايه نگرانى اينجانب است مسئله طبع و تصحيح آن است كه چنانكه مىدانيد يكى از مشكلترين كارها است و مىترسم همه زحمات به هدر برود.
نمىدانم آيا ممكن مىشود كه در موقع طبع آن كه خود وزارت معارف متكفّل و متصدى آن خواهد بود جنابعالى نظرى به آن بيندازيد يا در تحت نظرتان كسى ديگر زحمت اين كار را قبول نمايد.
نمىدانم آيا از دستپروردگان خودتان كسانى پيدا شدهاند كه از عهده اين كار كماينبغى برآيند يا نه و در واقع اين مسئله مهّم يكى از ضروريات است و بايد حتماً از جنابعالى تقاضا نمايند كه چند نفرى براى اين كار تربيت كنيد كه به طور كامل مهيّا باشند و چيزى كه از [زير] دست آنها بگذرد مصون از اغلاط و سجاوندى بىجا و سرسطرىهاى غيرلازم و اهمال سرسطر در جايى كه لازم است بوده و حركات صحيح كلمات مُشكل و علامت اقتباس در جاى خود و خطوط مختلفه براى كلمات و غيره و غيره و غيره كه بىشمار است داشته باشد.[10]
نمىدانم كتاب حماسه ملّى يعنى ترجمه[11] آن به كجا رسيد. اگر تمام شده خواهشمندم يكى دو نسخه براى من لطف نموده ارسال داريد و اگر تمام نشده اهتمامى بفرماييد كه تمام شود كه روا نيست ناقص بماند. ظاهراً سه جزوه براى من دادهايد. اگر باز از جزوههاى مابعد نشر شده ممكن است از هر جزوه يك عدد ارسال شود.
از آقاى خلخالى هم چندى است خبر ندارم. انشاءالله حالشان خوب است. اميدوارم در مجموعه فردوسى، خود جنابعالى هم چيزى نوشتهايد كه واقعاً جاى آن دارد بنويسيد.
در شمارهاى كه مجله مهر راجع به فردوسى نشر كرده و چند روز قبل از يكى از دوستان عاريت گرفته و مرور كردم چيزى از جنابعالى نبود. نمىدانم چرا. در صورتى كه آنچه بنويسيد مبنى بر تحقيق عميق و از خطا مصون خواهد بود.
يكى از آقايان فضلا[12] كه در همان مجله شرحى نوشته مىنويسد: «مثنوى يوسف و زليخا كه على المعروف در سفر عراق به سال 385 يا 386 براى موفق (ابوعلى حسن بن محمد بن اسمعيل اسكافى) از بزرگان دربار بهاءالدّوله ديلمى ساخته شده و…» و همچنين يكى ديگر از آقايان[13] در همان مجله شرحى راجع به خود يوسف و زليخا در ترجمه مقاله اِته نوشته و باز در آغاز كلام مىنويسد: «گذشته از اشاره به نظم شدن قصه يوسف قبل از فردوسى و مشعر است به رفتن فردوسى به اهواز و مواجه شدن او به امير عراق (بهاءالدوله) و صاحب تدبير او حسن موفق و به نظم كشيدن يوسف و زليخا به امر و اشاره اين شخص اخيرالذّكر…».
ازين بيانات آقايان براى اينجانب اشكالى حاصل شد. چه من شايد از روى جهل و اشتباه و عدم اطلاع تصور مىكردم كه اين مطلب را من اول ملتفت شده و نوشتهام و حتى خود اِته توجهى نكرده كه موفق كى بوده و در باب امير عراق نهم نوشته كه شايد سلطانالدوله يا بهاءالدوله يا مجدالدوله است و در تاريخ تأليف نيز همان قول مشهور را پيروى كرده كه بعد از 400 هجرى بود.
درين صورت از تحريرات آقايان فضلاء استنباط مىشود كه اصلاً اين تفصيل «معروف» بوده و معلوم مىشود من در اشتباه بودهام. آيا چنين است؟ اگر چنين است از جنابعالى تمنا دارم مرا هدايت بنماييد كه بعدها درين اشتباه نمانم.
واضح است كه اگر تصور اينجانب صحيح هم باشد قابل اهميت نيست و كارى نيست كه به آن افتخار شود. اولاً در كتب مدون بوده و ابتدا به نظر من رسيده. ثانياً به قول فضلاى محرّر چه اهميتى دارد كه سعدى در بهار متولد شده يا پاييز و اسم او مشرف است يا مصلح. ولى به هر حال شخص بر حسب اقتضاى طبيعت بشرى يك نقطه را زير باء پيدا كند خوشوقت مىشود و جزو rendements عمر خود مىداند.
چنانكه شرح حيات ابومنصور محمد بن عبدالرزاق را و همچنين تاريخ صحيح تأليف شاهنامه ابومنصورى را كه (346 بوده نه 336 يا 360) و شرح شاهنامههاى مسعودى مروزى و ابوالمؤيد بلخى و ابوعلى بلخى و ابومنصورى و شاهنامه مأخذ ثعالبى و همچنين گرشاسپنامه ابوالمؤيّد بلخى را و نيز بودن قسمتى از ديباچه قديم شاهنامه عين ديباچه شاهنامه ابومنصورى و شايد چند مطلب ديگر را تصوّر مىكنم (شايد به اشتباه) كه ابتدا اينجانب نوشته باشم.
و لهذا خودم هم مايلم كه اگر اشتباهى درين تصوّر بوده بدانم و خيلى خوشوقت مىشوم كه بر اشتباه خود واقف گردم. خود اينجانب هم حالا گمان مىكنم در ارزش مقالات من راجع به شاهنامه مرا اشتباهى بايد باشد. منتهى چون مردم دنيا اهل مجامله و ادب يا تعارف هستند كسى تا حال مرا به سستى آن تحقيقات متوجه نكرده و من در ضلالت خودپسندى بشرى يا اشتباه و گمراهى ماندهام (اگرچه هيچ وقت خودپسندى نداشتم)
زيرا كه اگر چنين نبود چطور مىشود كه در صدها مقالات و خطابهها و كنفرانسها و رسالهها كه در اين اواخر در ايران و خارجه در باب فردوسى نوشتند و گفتند احدى يك كلمه حرف از مندرجات كاوه نگفته و ذكرى نكرده و اسمى هم نبرد. پس معلوم مىشود كه هيچ ارزشى نداشته و حتى به اندازه ديباچه اديبالممالك هم كه «در يكشب با فراهم نبودن اسباب و فقدان كتب» نوشته است نوشتجات كاوه كه نتيجه يك سال بيشتر زحمت است قدرى نداشته.
تنها ذكرى كه عرضاً و استطراداً از اينجانب شده در يك مقاله در مهر[14] به نظر رسيد نويسنده فاضل آن كه شخص منصف و محققى به نظر مىرسد مىگويد تقىزاده به تقليد نلدكه خواب انوشيروان را راجع به ظهور پيغمبر تازى غيراصلى دانسته و اشتباه است. درين مورد هم خوشبختانه انكار قصه خواب نوشيروان در شاهنامه به تقليد نبود. بلكه دلايلى داشته و از آن جمله آن است كه جاعلين قصه مانند فردوسى واقف به تاريخ ايران و اسلام نبودهاند. ورنه نمىگفتند در سال آخر عمر نوشيروان، او خواب ديد و بزرجمهر تعبير كرد كه چهل سال بعد يا بيشتر از چهل سال شخصى تازى مبعوث مىشود.
در صورتى كه ظهور حضرت رسول يعنى بعثت او قريب بيست و نه سال بعد از وفات نوشيروان و سى سال بعد از آخرين سال او بوده است و فردوسى اين قدرها به تاريخ ساسانيان آن هم نوشيروان كه اختلافى نبود و تاريخ اسلام واقف بوده و شايد تاريخ طبرى را هم خوانده بوده است.
چطور ممكن است كسى كه تمام عمر مردى خود را صرف تاريخ ايران كرده باشد چيزى را كه در آن وقت تمام مورّخين اسلام مىنوشتند كه بعثت پيغمبر در سال بيستم سلطنت خسروپرويز بود نداند.
اشاره شقالقمر هم قدرى اعتماد را به صحّت انتساب اشعار سست مىكند. چه اگرچه روايت اين معجزه قديمتر از فردوسى است ولى اشخاص روشن روان به اين قصه بدبين بودند و حتى معتقدين به ساير معجزات هم در اين يكى تأمل داشتند. چنانكه مواهب لدنيّه (به نقل نلدكه از آن) گويد كه جمهور الفلاسفه از ابواسحق متوفى به سال 188 تا حال امكان اين واقعه را بىتأمل و اساساً انكار كردهاند و باز (بدبختانه به نقل از نلدكه) نلدكه گويد كه از راويان اين حكايت يعنى آنها كه اصلاً روايت اين قصه به آنها نسبت داده شد كه در آن موقع حضور داشتند (يعنى در موقع شقالقمر كه تفسير تحريفآميز سوره اقتربت الساعه و انشق القمر كه ظاهراً در سال پنجم يا ششم بعد از بعثت نازل شده مىباشد و بنابراين خود واقعه را نيز در آن سال بايد فرض كرد)
اَنس و حذيفه اصلاً جزو مسلمين نبودند زيرا كه پس از هجرت در مدينه اسلام آوردند. عبدالله ابن عباس هنوز متولد نشده بود. ابن عُمر طفل خردسال بوده. جُبَيْر بن مطعم هم كه در سنه 59 هجرى وفات كرده باز ظاهراً طفل خردسال بود. (مگر آنكه فرض كنيم خيلى عمر طويل كرده باشد) و علاوه بر اين وى ابتدا در سال هشتم هجرى مسلمان شد. فقط على بن ابىطالب [ع] كه در بعضى مآخذ حاضر قضيه شمرده شده مىماند كه او هم شايد 12 يا 13 سال داشته است.
اين قرائن تضعيف البته دليل اين نمىشود كه در وقت فردوسى اين قصه معروف نبود. يا خود فردوسى به آن اعتقاد نداشته. ولى مىرساند كه هنوز در آن قرون اولاى اسلام نبايد شهرت و مسلميّتى پيدا كرده باشد كه شخصى مثل فردوسى آن را به دهان بزرجمهر بگذارد. در صورتى كه شقالقمر اصلاً هم مربوط به موضوع نيست و فقط اخبار از برافتادن سلطنت ايران در جزو تعبير خواب كافى بوده است.
باز درين موضوع بيش از آنچه قصد داشتم اطناب شد و بيش ازين سخن جايز نيست و البته ابداً مقصودم ردّ و ابطال عقيده فاضل مزبور نيست. چه ظاهراً دلايل ايشان سست نيست و خود نيز با انصاف و اعتدال سخن گفته و ممكن است هم در عقيده خود صائب باشد.
منظور فقط آن بود كه از تمام مندرجات كاوه كه مطالب زيادى از آنها اصلى بود نه اقتباسى هيچ اسمى برده نشده و فقط در يك مورد منحصر به فرد آن هم عرضاً آن هم براى ردّ مطلب اسم برده شده، آن هم به عنوان اينكه تقليد يكى ديگر است. در صورتى كه در موضوع يوسف و زليخا خود نلدكه به من نوشت كه شما حق داريد و اظهارات مرا تصحيح كردهايد.
اميدوارم مزاج شريفتان سالم است و رفته رفته قدر و مقام علمىتان را همه فهميده و سنجيدهاند و كارى هم مناسب آن مقام داريد و اميدوارم حال آقاى ابوى و فاميل محترم خوب است. زياده عرضى ندارد بجز تجديد مراتب مودّت صميمى. حسن تقىزاده.
آدرس اينجانب فعلاً به قرار ذيل است:[15]
1415 – خاطرات كى عطا طاهرى
چه اندازه شاد شدم از اين كه گوشههايى از خاطرات فرهنگى دلير بويراحمدى، دوستم كىعطا طاهرى درباره فعاليت آلمانها در ناحيه كهگيلويه ميان سالهاى 1942 – 1944 (جنگ جهانى دوم) به زبان آلمانى ترجمه و نشر شد.
بوركارد گنزر Ganzer .B در سال 1991 در دهدشت به ضبط خاطرات طاهرى مىپردازد و در سال 2008 آن را توسط انتشارات Klaus Schwarz در برلن منتشر مىكند. عنوان كتاب اين است:
(Ata Taheri’) ,1944 – Deutsche Agentom bei iranischen Stmmen 1942
گنزر قصدش نشان دادن وضع سياسى آلمانها ميان قشقايى و بويراحمد است. به همين ملاحظه بخشى از مقدمه مفصل خود را به معرفى قشقائىها اختصاص داده و در بخشى ديگر از وضع كهگيلويه و جريانهاى تل خسرو و آبادى نقاره خانه و سرنوشت عبداللهخان ضرغام پور ياد كرده است.
گنزر به همراه نسخهاى از كتاب كه براى عطاخان فرستاده اين نامه را به فارسى به او نوشته است:
دوست بزرگوار و گرامى جناب آقاى طاهرى، سلام
بسيار از اين خوشحالم كه بالاخره مىتوانم حاصل پروژهاى را كه هفده سال پيش در يك “copy-shop” دهدشت شروع كرده بود، به شما اعطا كنم.
احتمال قوى دارد كه گزارش شما جالب علاقه بسيار خواهد بود، زيرا همه چيز مربوط با جنگ جهانى دوم و «رايش سوم» براى خوانندگان آلمانى جالب است. به خاطر اين نشرخانه ابتدا قصد داشت عنوان كتاب را به «جاسوسان هيتلر در ايران» تغيير كند، كه من اين پيشنهاد را رد كردم.
متأسفانه دليلى ديگر اين علاقه هم دارد؛ اين حساسى روز است كه موضوع «جاسوسان در ايران» بر اثر تهديدات امريكا و اسرائيل تازگيها پيدا كرده است.
چند بخش از متن شما را كه براى شرح رويدادها ابداً لازم به نظر نمىرسند لغو كردهام (تل خسرو: 562 – 558، بهار: 569 – 567، سى سخت: 586 – 583، نان بلوط: 596 – 591). عناوين آن بخشها نگاه داشته شدند (در كروشه)
از سوى ديگر، عنوان يك بخش موجود (اين كله پوك من: 600) را لغو كردهام. زيرا معنى و نقش آن براى من روشن نبود (اين مسئله را در نامه من مورخ مهرماه سال گذشته ذكر كرده بودم كه اميد است به شما رسيده باشد(.
به محض اينكه نقد كتاب انتشار يابند به شما تعريف خواهم كرد. سلامهاى صميمانهام [را] به عرض مىرسانم و سلامتى و موفقيت برايتان آرزو دارم. (امضا به آلمانى)
بيفزايم كه كوچ، كوچ نام كتابى است دلاويز كه عطاخان طاهرى بويراحمدى از خاطرات زندگانى كوچنشينى خود نوشته است. پدر ايشان گرفتار زندان رضاشاهى شد و عطا ناچار چند سالى با مادرش در تهران بودند. آنچه از آن ايام به ياد داشته نوشته. عطا پس از شهريور 20 به ولايت بازگشته و به سياست عشاير كه حمايت از آلمانها بود پرداخته و آنچه را از آن روزگار به ياد داشته در كتاب كوچ كوچ آورده است. بخشى هم مطالب مربوط به دوران همكارى با نهضت ملّى مصدق را دربر گرفته است.
اين كتاب خواندنى كه از نظر نثر، هنرها و دلپذيريها در خود دارد نزديك به شش سال است كه از مرحله حروفچينى گذشته است و مىبايد انتشار پيدا كند. چون مجوز هم به دست ناشر رسيده پس اميدست ناشر گرامى فرهنگمند با لطفى كه بايد داشته باشد همتى نشان بدهد و دوستان عطاخان و مردم بويراحمدى و كهگيلويه را دلشاد كند.
1416- مملكت طهران در دوره محمد على شاه
روزنامه كشكول در اصفهان منتشر مىشد و شماره اول آن مورخ 15 صفر 1325 است.
درباره هدف روزنامه نوشتهاند: «غرضش برانداختن عادات زشت بربريت و مجرى ساختن رسوم تمدن و تربيت است».
در شماره اول سال دويم (12 ربيعالاول 1327) از باب نقد و طعن درباره طهران اين مطلب را نوشته است :
جغرافياى تاريخى و پليتيكى مملكت استبدادى كه هنوز در تحت سلطه حكومت استبدادى است.
اين مملكت واقع است در خاك رى كه يكى از ايالات مهمه قديمه ايران است. از طرف شرقى محدود است به خندق شهر طهران كه سابقاً پاىتخت دولت عليه ايران بوده، از طرف غرب منتهى مىشود به اكبرآباد و اراضى درشت، از طرف شمال به اراضى جمشيدآباد و جلاليه، از طرف جنوب منتهى مىشود به جاده شوسه قزوين و رشت.
سطح اين مملكت عبارت است از چهارصد كرور وجب مربع و از قرار نفوس شمارى سكنه اين مملكت مركب است از سه هزار و چهارصد و پنجاه و سه نفر و يك نصف و آنها تركيب مىشوند از طبقات مختلفه ذيل :
قزاق سواره و پياده 1747 نفر – سواره قراچه داغى 239 نفر – سرباز سيلاخورى 342 نفر – تفنگداران ايران خاصه 100 نفر – گارد مخصوص 100 نفر – توپچى 232 نفر – ژاندارم 200 نفر – طبقات مختلفه 500 نفر – دوچرخه سوار 12 نفر و نيم.
اين مملكت اداره مىشود در تحت رياست دربار وحشت مدار سجن سياست وزراى سته و پيشواى قضاوت جناب…
مستملكات
از طرف شمال شهر لواسان و سولقان تا توچال در دامنه كوه البرز، از طرف شرق كوه دوشان تپه و قصر قجر، از طرف جنوب شرقى كوه بىبى شهربانو كه منتهى مىشود به اراضى حاصلخيز ورامين
سرحد دارى و رياست تمام قشون سواره و پياده آنجا با سردار معمم آقا شيخ محمود است.
رودخانهها
قنات باغ شاه – قنات فرمانفرما – رودخانه كرج – قنات آقاى نائبالسلطنه.
معادن منكشفه
معدن يخ توچال – معدن فتنه و دروغ اداره وزير جنگ – معدن فسق و فجور باغ مجللالسلطان – معدن حماقت اداره وزير داخله.
معادن غيرمنكشفه
اداره حاجى محمد اسماعيل آقا كه هنوز علماى فن معدنشناسى تميز ندادهاند كه اين پولها را با كدام فلز سكه مىكنند و جهت شگفتى علماى معدن اين است كه در آن اداره هم جواهر سلطنتى يافت مىشود و هم طلا و نقره تمام مملكت و با وجود آنها قرانهاى مسكوكه ابداً نقره ندارد.
تجارت صادر و وارد مملكت ايران
از طرف پاى تخت سواى فشنگ و گلوله شربنل و قزاق و سوار و سرباز چيزى ديگر به ساير ممالك حمل نمىشود. بلى فقط يك نفر سهامالسلطنه عرب [را] كه در انبار دربار پوسيده بود حمل اصفهان كردند و از حسن اتفاق اين متاع كثيف گنديده خيلى مرغوب اتفاق افتاد و به قدر ريوند چينى كار مىكند ولى تا آن درجه.
ايضاً جنازه نيرالدوله را بر حسب وصيّت خودش به طرف ارض اقدس حمل كردند كه در مقبره خاصه دفن شود.
از ساير ممالك اجناس مختلفه حمل ايران مىشود
از طرف اصفهان سرباز ملايرى لخت، از طرف گيلان بمب و نارنجك،
از طرف خراسان ركنالدوله ورشكسته دزدزده از طرف فارس آه و ناله آصفالدوله عوض ماليات سه ساله كه خود حضرت اشرف ميل فرمودهاند.
از طرف آذربايجان اخبار وحشت آثار از فتوحات حضرت ستار
بلاد عمده كه هنوز در تصرف دولت مستقله ايران از قرار ذيل است :
ايالت مهمه شهريار : بعضى از نواحى آن تا على شهباز، ايالت ورامين چند قريه از قراء آن :
از ايالت شميران و كوه البرز شهر تجريش و شهر دزاشوب. اما دو شهر ديگر از ايالت شميران زركنده و قلهك از قديم در تصرف روس و انگليس بوده مربوط بدول ايران نيست.
1417 – نشان گنجينه مقدس ژاپن به رجبزاده
دوستم هاشم رجبزاده سى سال از عمر را در ژاپن گذرانيد. در آنجا به ايرانشناسى و تدريس فارسى پرداخت و دانشجويان زيادى از تجربه و دقت او بهرهور شدهاند.
از كشور ما تنها مرد دانشگاهى است كه به ژاپونشناسى پرداخت و چند سفرنامه سياحان و سفيران ژاپونى را به فارسى درآورد. جز آن سلسله مقالات شيرينى كه گاه پاره پاره است در مجله بخارا و ديگر نشريات منتشر ساخت تا ايرانيان را با صفات و آداب فرهنگى ژاپونى آگاه سازد.
چند سال پيش همكاران و دوستان ژاپونى او به افتخارش يك شماره از مجله دانشگاه ازاكا را به او اختصاص دادند و مقالاتى كه همه در زمينه ايرانشناسى است به نام او نشر كردند.
اينك بنا بر آگاهيى كه آرش – فرزندم – از منابع خبرى فرستاد در 24 اردىبهشت «نشان گنجينه مقدس» به دست امپراطور ژاپون به او داده مىشود طبعاً براى آنكه خدماتش در زمينه ايرانشناسى موجب آشنايى ژاپونىها با معارف ايرانى شده است.
چون اين بزرگوارى ژاپنى، حكايت از والايى فرهنگ راستين ايرانى دارد همه بايد سپاسگزار باشيم.
دکتر هاشم رجب زاده ـ عکس از ستاره سلیمانی
1418 – نامه گيتاشناسى (سعيد بختيارى)
با تشكر بسيار فراوان از توجه و علاقهمندى جنابعالى نسبت به نشريات گيتاشناسى كه همواره مبذول مىداريد و نهايت قدرشناسى و احترام از حضور جنابعالى را دارم. متوجه شدهام كه نامه تقديم شده در خصوص اطلس ايران ورق ورق در مجله بخارا آخرين شماره به چاپ رسيده است.
از بذل توجه و عنايت شما نسبت به بنده حقير بار ديگر بدينسان مورد مرحمت قرار دادهايد سپاسگزارى مىشود. همچنين طبق متن نامه قبلى كه اشاره شده بود اطلس راههاى ايران 88 با سعى و كوشش بىدريغ منتشر شده است يك جلد آن به پيوست هديه حضور مىگردد. در تمام طول سال كليه اطلاعات واصله از سراسر ايران نسبت به آخرين تغييرات راهسازى و ساير موارد (تقسيمات كشورى) و غيره و تصاوير و يكايك صفحات آن تجديدنظر گرديده و چاپ شده است.
اميدوارم اين بار در اثر استفاده مكرر ورق ورق نشود و خواهشمند است هر گونه نقص و كمبودى را گوشزد فرماييد تا نسبت به چاپ 89 اقدامات لازم صورت گيرد.
1419 – Documenta Iranica et Islamica
مجموعهاى است براى نشر تكنگاشتهاى سندى درباره ايران و اسلام كه مؤسسه معروف هاراسوويتز ناشر آن است. بر اين مجموعه ايرانشناس نامور Monika Gronke سرپرستى دارد.
اولين مجلّد مجموعه با نام «يك شهر ايرانى در حال دگر سامانى» انتشار يافته. مراد ارائه تاريخ اجتماعى و اقتصادى نخبگان و برجستگان تبريز است ميان سالهاى 1747 تا 1848 (معادل 1160 يعنى مرگ نادرشاه – 1264 آغاز وليعهدى ناصرالدين شاه در تبريز) و مؤلف آن كريستف ورنر Werner .Ch است.
در مقدمه مفاهيم مدرن شدن، غربى شدن و اصطلاح تغيير و تحول اجتماعى را جدا جدا تعبير مىكند، همچنانكه فرق ميان مشاهير، نخبگان، اعيان،
اما مندرجات :
فصل اول : وضع تاريخى تبريز ميان سالهاى مورد نظر
فصل دوم : شهر و كرانهها
فصل سوم : وقف (آينه جريانهاى اجتماعى) (موارد : ظهيريه – تاج ماه بيگم)
فصل چهارم : متصديان ادارى مانند بيگلربيگى – سنت خاندانها – مستوفيها – وزارت
فصل پنجم : خانواده علماى معتبر و وضع روحانيت و قاضيان
فصل ششم : نخبگان و مالكيت
پيوست. متن و عكس شانزده سند مرتبط با مباحث مذكور.
عنوان كتاب چنين است :
A Social and Economic History of the Elitesof .An Iranian town in Transition
2000 ,Harrassowitz ,Wiesbaden .1848 – Tabriz 1747
كلمه «دگرسامانى» را براى ترانزيسيون آوردهام. اگر درست نيست يا بىمعنى است و يا پيش ازين به كار رفته باشد معذورم.
1420 – آوردن ماه فارسى به جاى شهر عربى
با ستوده و اقتدارى و اسلام پناه در گورستانى از آبادىهاى بويراحمد سفلى گردش مىكرديم. تاريخ سنگى را خواندم كه «فى ماه رجب» در آن ذكر شده بود. دوستم اسلامپناه گفت نبايد درست باشد. گفتم در سنگهاى قديم و مخصوصاً روستاهاى دور از شهرها و حتى انجامههاى نسخههاى قديم ديدهام كه حجارها و كاتبها به جاى «شهر» عربى «ماه» فارسى را در تركيب نام ماههاى قمرى نوشتهاند. امروز كه در كتابخانه مرعشى (قم) بودم دانشمند گرامى آقاى دكتر محمود مرعشى نسخه جديدى را حاوى سه رساله پزشكى و بخشى نجومى كه خريدارى كردهاند آوردند و ديدم. اين مجموعه به خط جلال اديب است با اين تاريخ «فى منتصف ماه محرم سنة خمس عشر سبعمائه.» (كذا)
1421 – نمونه سهو در خاطرات
چند روز پيش عباس مافى كه امروز از پايههاى استوار فهرستنويسى در مركز دائرةالمعارف بزرگ اسلامى است و چهل و يكى دو سال پيش گامهاى آغازين را در اين راه پر شكنج در كتابخانه مركزى و مركز دانشگاه تهران برمىداشت لطف كرد و به ديدنم آمد. گفت چون كتابى را فهرست مىكردم كه در آن مطلبى درباره پدرتان داشت آوردهام كه ديده باشيد.
كتاب كوچكى بود با نام «از زندگى بياموزيم، خاطرهها و يادداشتها» نوشته سيد ابراهيم شفيعى نسب لنگرودى (تهران 1386). او دوره زندگى ادارى و رسمى خود را در دادگسترى و وكالت عدليه گذرانيده و در روزگار جوانى در حزب توده بوده و مقالاتى براى روزنامه رهبر نوشته و چنانكه گفته است امور ادارى آن روزنامه را در عهده تصدى داشته است. مؤلف بعدها در مقام قضاوت و رئيس دادگاه بوده است.
البته در خاطرات سهوهايى روى مىدهد كه اغلب ناشى از ناپايدارى حافظه است و چون ممكن است خوانندگان آن را درست بدانند آوردن اين توضيح بر من تكليف شد.
ايشان نوشتهاند دكتر محمود افشار مدير مجله آينده كه زمانى هم رياست اداره حقوقى شهردارى تهران را بر عهده داشت مدعى مالكيت زمينى در ميدان بيست و پنج شهريور بود و چون رسيدگى كردم و نادرست بود رأى به رد دعوى تصرّف عدوانى صادر كردم. همانجا نوشته است قوامزاده بازپرس ديوان كيفر از خانوادههاى معروف رشت از سفارشكنندگانى بود كه با پدر من نسبت سببى داشت. (ص 112 – 113)
اشتباه اول اينكه پدرم هيچگاه رئيس اداره حقوقى شهردارى تهران نبود. ايشان ظاهراً آن را با رياست اداره حقوقى و اقتصادى وزارت ماليه در دوره سيد حسن تقىزاده اشتباه گرفته است.
اشتباه دوم اينكه نشنيدم خاندان افشار يزدى نسبتى با خانواده قوامزاده رشتى داشته باشد.
اشتباه سوم اينكه تا آنجا كه من املاك پدرم را از سال 1323 مىشناختم اطلاعى از چنان ملكى در ميدان بيست و پنجم شهريور نداشتم و هيچگاه از ايشان و برادران و خواهران هم نشنيدهام كه ايشان در آن ميدان متصرف عدوانى بوده باشد.
چون درست قصه خس و خسين است تصورم برين مىرود كه به گفته معروف قاطى شده باشد و اين محمود افشار با محمود افشار پدر همسر يكى از شاهزادگان عصر پهلوى دوم يك نفر تصور شده باشد. به اين قرينه كه پس از انقلاب اطاق مقبره پدرم مدتى از دست ما خلع يد شد و كاشىاش را محو كردند و مدعى بودند كه اينجا مقبره خانوادگى محمود افشار خويش خاندان پهلوى است.
1422 – روزنامه «مُدّ»
عمادالسلطنه سالور در روزنامه خاطرات خود (7 محرم 1330) مىنويسد: «يك كاغذ از طرف نزهت خانم به اداره روزنامه پتى ژورنال نوشتم كه روزنامه «مدّ» را براى او بفرستند.»
اين خبر مربوط به نود و هفت سال قبل است. معلوم مىشود كه در آن وقت اين گونه نشريهها به دست خانمهاى متجدد و اشراف مىرسيده است و نزهت خانم از وجود آن قبيل نشريه آگاه بوده است كه تقاضاى آبونه شدن آن را كرده.
چون گوشهاى است از ورود تمدن ظاهرى فرنگى به ايران در زمانى كه عموم زنان ايران در چادر و چاقشور بودند، نقل شد.
1423 – مقدمه بر نسخ خطى فارسى در كتابخانههاى استانبول
عثمان غازى ازگودنلى ايرانشناس فاضل ترك اخيراً مقاله مفيدى در تاريخچه و معرفى كتابخانههايى كه در استانبول داراى نسخ خطى فارسى است انتشار داده است.
مىگويد غنىترين مجموعه نسخ خطى اسلامى دنيا در كتابخانههاى تركيه است: يكصد و شصت هزار عربى و هفتاد هزار تركى و سيزده هزار فارسى يعنى جمعاً دويست و پنجاه هزار و معتقد است كه يكصد و چهل و شش هزار آنها در استانبول است.
درين مقاله فهرستهايى را كه نوشته شده معرفى كرده و نسخ مهم هر مجموعه را شناسانده است.
اين مقاله در نشريه تاريخ و جغرافياى دانشگاه انقره (سال 2008 چهل و سومين جلد) نشر شده است (ص 1 – 75) با اين عنوان :
Story) .BirGiris : دsدykع Istanbul Kدtدphanelerinde Bulunan Farsµa Yazmalaran
(.An Introduction : of Persian Manuscripts in Istanbul Libraries
ایرج افشار و عثمان غازی از گودنلی ، استاد دانشگاه مرمره، تهران ـ 1386 ـ عکس از نادر مطلبی کاشانی
1424 – كتابى نو درباره ساسانيان
از تورج دريايى – ساسانى شناس – كتابى تازه درباره ساسانيان رسيد به نام :
.225 p ,2009 ,London .The Rise and Fall of An Empire .Sasanian Persia
ريچارد فراى كه خود متبحر درين مباحث است در معرفى اين كتاب مىنويسد مىتوان آن را آخرين حرف درباره ساسانيان دانست در هر مبحثى: از تاريخ سياسى تا مذهب، جامعه و تجارت.
وستا سرخوش كورتيس از متخصصان موزه بريتانيا مىگويد اين كتاب براى متخصصان و هر كس كه به تاريخ ساسانى علاقهمندى دارد يك اثر فايدهبخش است.
در پنج بخش است: تاريخ سياسى ايران و انيران – جامعه ايرانشهرى – اديان در امپراطورى ساسانى: زردشتيان، مانويان، يهودى و مسيحى زبان – بازماندههاى كتيبهاى و نوشتهاى و ادبيات مانوى و غيره… اقتصاد و اداره امور ايرانشهر.
كتاب، كتابشناسى مفصلى دارد از فارسى و عربى و يونانى و لاتينى و تحقيقات اروپايى كنونى كه با توجه به اهميت پژوهشى هر يك معرفى شده است. مىتوان آن را كتابشناسى گزيده و اساسى در قلمرو مطالعات ساسانى دانست.
تورج دریایی
1425 – اميرعليشيرنوايى (حامى جامى)
على اصغر حكمت هفتاد سال پيش رسالهاى منفرد درباره عبدالرحمن جامى منتشر ساخت كه بعدها به اردو ترجمه شد. بسيار مناسب بود كه همان گونه تك نبشت براى حامى جامى، يعنى اميرعليشير (با دو تخلص نوائى و فانى) شاعر و اديب و مرد ديوانى مخصوصاً در دوره سلطان حسين بايقرا فراهم شود.
بانو دكتر صغرى شكفته از فارسىشناسان پاكستان كه در دانشگاه اسلامآباد سالها تدريس كرده است، اينك آن آرزو را برآورد و كتابى به نام شرح احوال و آثار فارسى امير عليشير (نوايى) در 413 صفحه منتشر ساخت با اين مندرجات :
محيط نوائى فانى – احوال نوائى فانى. آثار تركى نوائى فانى – تحقيق در آثار فارسى نوائى – نوايى نامه (شعرايى كه به تشويق نوايى شعر سرودند – هنرمندانى كه تحت حمايت او بودند – آثار معمارى كه به اينكار نوايى وجود يافت – نفوذ نوائى در اجتماع عصر خود.
1426 – آثارالشعرا
شادروان عبدالرسول خيامپور از فضلاى با منش آذربايجان سالها پيش به مناسبت عنايتى كه به ادبيات فارسى داشت با حوصلهاى خاص از ميان تذكرهها و منابع شعرى به ترتيب الفبائى نام شاعران (بيشتر بر اساس تخلص) را استخراج كرد و به دنبال نام هر يك مشخصات منابعى را كه نام آن شاعر در آنها هست قرارداد. كتابش مرجعى شد براى هر كس كه در قلمرو شعر فارسى از نظر تاريخى مراجعاتى مىخواهد داشته باشد.
دكتر سيد محمد اكرم (اكرام) استاد زبان فارسى و شاعرى پارسىسراى از شهر لاهور چنين كار مفيدى را براى شاعران پارسىگوى شبه قاره از عصر مسعود سعد تا عصر علامه اقبال براساس 512 مرجع (اعم از تذكرهها، تاريخ ادبياتها، ديوانها، مقالات و مجلهها) تهيه كرده است كه به تازگى از طرف مركز تحقيقات فارسى ايران و پاكستان انتشار يافته.
افسوس شماره رديفى براى نام هر يك از سرايندگان در صفحات گذاشته نشده است تا معلوم باشد كه اطلاعات مندرج درين مرجع مربوط به چند شاعرست. من با احتمال اينكه در هر صفحه نام ده تن آمده است به حساب تخمينى رقم پنج هزار را برآورد كردم.
كاش آقاى اكرام در مقدمه كتاب خود به فرهنگ سخنوران كه پيشاهنگ اين راه درازست اشارتى فرموده بود. البته در فهرست مراجع نام اين كتاب را آوردهاند.
1427 – كار علمى ديگر على محدث در قلمرو متون
در يكى از شمارههاى تازهها و پارههاى ايرانشناسى در بخارا گفته شد كه فاضل گرامى على محدث رسالاتى از منثورات عرفانى چاپ نشده را در مجموعه منشورات كتابخانه دانشگاه اوپسالا منتشر ساخت. اينك مندرجات مجلّدى را كه به نام «پانزده منظومه ادبى – عرفانى به فارسى و عربى سروده پانزده شاعر فارسى، هندى، رومى و تازى» گردآورده و تصحيح و توضيح كرده است براى دوستداران نقل مىكنم. اين مجموعه جلد سى و نهم انتشارات كتابخانه است در سال 2004.
– محبت نامه از ابن نصوح شيرازى سروده سال 734 از روى نسخه مورخ 835 جزو مجموعهاى در نورعثمانيه (ص 15 – 86).
– قلندرنامه محمد صوفى آملى پسيخانى (درگذشته 1035) از روى نسخه قرن يازدهم در اياصوفيه (ص 93 – 124).
– چهل و يك غزل و قطعه از ديوان حيدر هروى (درگذشته 959) معروف به حيدر كلوچ (يا كلوچه) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا كتابت قرن سيزدهم (ص 125 – 142).
– هديّه راز در وصف مشايخ تصوف در هند و معابد و مراقد ايشان (سروده ميان 1132 – 1135 از شاعرى اهل نوسارى هند) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا به خط شاعر (ص 143 – 194)
– مخمس پير محمد بن لطفالله نوشهرى رومى از روى مجموعه مورخ 813 – 816 نوشته در شيراز موجود در اياصوفيه، برگرده غزل معروف خيالى بخارايى «اى تير غمت را دل عشاق نشانه» (ص 195 – 199)
– ساقى نامه از سراينده نظم العقايد در سال 1188 كه از مردم حوالى بخارا بوده است از روى نسخه دانشگاه اوپسالا مورخ 1238 (ص 201 – 204).
– پند افلاطون به ارسطو سروده مجد خوافى (درگذشته پس از 737) از روى نسخه موجود در كتابخانه عاطف افندى كتاب حدود قرن يازدهم (ص 205 – 221).
– پندنامه اللهيار صوفى سمرقندى نقشبندى (درگذشته 1133) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا كتابت قرن سيزدهم (ص 224 – 230).
– مخزن رموز از نصرالله بن حسن نافجى تأليف 825 (ص 232 – 241).
– كنزنامه از يزيد گيلانى (زنده در 994).
– انتخاب و نظم جلال مسافر شاه (ص 242 – 245).
– القصيدة التائية فى تبيين اعتقادات الحروفية به عربى كه ميان 800 تا 994 سروده شده است و سرايندهاش شناخته نيست (ص 246 – 255).
– تخميسِ الخمريّة شرفالدين عمر بن الفارض (درگذشته 632) توسط شمسالدين احمد بن سليمان بن كمال پاشا رومى (درگذشته 940) معروف به كمال پاشازاده به عربى از روى نسخه كتابخانه سليمانيه (ص 257 – 269).
– قلادة الدّر المنثور فى ذكر البعث و النشور به عربى از عبدالعزيز بن احمد بن سعيد ديرينى مصرى (درگذشته 694) از روى دو نسخه در دانشگاه اوپسالا (ص 271 – 280).
فهرستى كه از لغات و تركيبات صوفيانه يا كم استعمال يا سودمند براى تجسس كه از اين متون گرد آمده است كارى است ارزشمند مانند: بنگله، تالاب، تپنچه، تخمه، جنگله، چگنه، سفته گوش، صلح كل، طشت و خايه، كُچ، كلپتره، لاابالى، مانگ، نادرك، هى هى.
ايشان منظومه گل و نوروز جلال طبيب شيرازى (جلالالدين احمد بن يوسف بن الياس) سروده سال 734 را از روى نسخه چهار نسخه كه كهنترين مورخ 816 هجرى است در دفترى جدا تصحيح و نشر كرده و شماره سى و هفتم از انتشارات همان كتابخانه قرار گرفته است. در مقدمه، نوروز و گل خواجوى كرمانى (درگذشته 750) را كه در 742 سروده شده معرفى كرده و نوشته است «به اين نتيجه رسيدم كه خواجو نوروز و گل خود را در درجه اول به تقليد از گل و نوروز جلال و در درجه دوم به پيروى از ويس و رامين و خسرو و شيرين [نظامى] به نظم كشيده است». متن منظومه گل و نوروز طبيب در شصت و شش صفحه است. شاعر آن را به نام غياثالدين كيخسرو اينجو سروده و پيشكش به او كرده است. اين حاكم به سال 739 در زندان درگذشت.
1428 – حرمت ديوارهاى تاريخى
در گذار از چند جاده در منطقه لارستان اعلانهاى زيادى ديده مىشود كه بر بدنه آبانبارهاى بيابانى و كنار راهى به رنگهاى سياه و سبز و سفيد و آبى و خطهاى خوب و بد و عبارات بازارى نوشتهاند. اعلانها از كاسبكارها، كارگاهها، كارخانهها، كارچاقكنها، فلزيابها، دلالها، موبايل فروشها، كارخانهچىها و قس على ذلك است.
اين آبانبارها همه گنبدى است، كوچك يا بزرگ. پوشش بيرونى آنها ساروجى يا گچى است. اصولاً سفيد است براى آنكه در بيابان از دور به خوبى ديده شود. هيچ يك به رنگ خاكى نيست.
مجموعه اين آبانبارها كه تعدادشان درين پهنه ايران فزون از هزارست نمادى و نمودى از مظاهر فرهنگى قومى و منطقهاى مملكت است كه در معرض خطر اعلاننويسى و نازيباسازى قرار گرفتهاند. معلوم مىشود هيچ دستگاهى متوجه نيست كه نوشتن اعلان به منظور فايده بردن شخصى بر ديوارى كه ملك ديگرى است خواه وقفى و خواه احتمالاً شخصى تصرف در حقوق صاحب آن و حقوق فرهنگى گذرندگان است.
البته در كوچههاى خودمان هم دچار اين صدمه و آسيب و آزار هستيم. اعلانهاى كوچك آژانسهاى اتوموبيل، مغازهها، قالىفروشها، دلالهاى املاك كه بر در خانههايمان چسبانيده مىشود نمونه كوچك است و صاحبان آن اعلانها توجه ندارند كه چسبانيدن آنها موجب مىشود تا صاحب خانه براى محو آنها اعلان را بسابد و ازين كار به تدريج رنگ در خانهاش آسيب مىبيند و مىبايد رنگى ديگر زده شود.
باز گردم به نوشتههايى كه به طور روزافزون بر بدنه آبانبارهاى تاريخى و ملى مىنويسند و مآلا به زمينههاى دلپسند جهانگردى صدمه وارد مىكنند.
آيا ميراث فرهنگى كه اكنون گردشگرى را زير بال خود گرفته است مىبايد توجهى به اين امر داشته باشد يا نه؟ چون بىگمان بارها و بارها اعضاى ميراث فرهنگى منطقه از كنار اين آبانبارها گذشتهاند و اين فضيحتها و نازيباييها را ديدهاند و نتوانستهاند راه را برين طماعان فرهنگستيز ببندند پس ناچار بايد راهى قانونى آن هم سخت و بى مداهنه و ملاحظه براى اعلاننويسى بر ديوارها و بدنههاى ساختمانها، چه شخصى، چه وقفى چه عمومى خواه در آبادىها و خواه در بيابانها و بر سر كوهها پيشبينى شود و مجازاتى معقول معين شود تا ديگر چنين آشفتهكارىها بر سر بناهاى تاريخى و ملّى وارد نشود.
1429 – فيلم منوچهر ستوده
مبتكر تهيه فيلم از زندگى منوچهر ستوده اصرار داشت كه درباره آن همدم عزيز در فيلم سخنگويى كنم. چون از گفتار مىپرهيزم گفتم بگذاريد چند سطرى بنويسم. در سخن گفتن «تپق» زدن پيش مىآيد ولى در نوشتن مىتوان بر خطاى قلم پيشگيرى كرد.
در مدت شصت سال كه با ستوده بودهام چند صفت او برجستهترست: يكى خاكى بودن اوست. به تجمّل و تعيّن اعتنايى ندارد. ديگر بيابانى بودن اوست يعنى طبيعت دوستى و به هر سُنب و سوراخى سر كشيدن و به ديده تيز در رنگهاى كوه و كوير و بيابان و كازه و ماهور و تالاب نگريستن. يكى ديگر نظر كردن و دل بستن به آداب و رسوم بومى و ملى و يكى را با ديگرى سنجيدن و همه را در حافظه نگاه داشتن و به موقع به ياد آوردن. يكى ديگر بىاعتنا بودن به فلك، هيچ صاحب كبكبه و دبدبهاى پيش او ارزشى ندارد. يكى ديگر مسلط بودن بر اعصاب خود مخصوصاً به اندازه و معتدل خوردن.
گواه والايى مراتب علمى او كتابهاى بىمانند از آستارا تا استارباد – آثار تاريخى ورارود و خوارزم – چند فرهنگ لغوى محلى – چاپ چندين متن جغرافيايى و تاريخى است. او نخستين ايرانى است كه نخستين فرهنگ گويشى را به چاپ رسانيد و راه را بر ديگران نمود. در كتيبهشناسى و خواندن آنچه مخصوصاً به خط كوفى است باز پيشگام بود. نسبت به تواريخ محلى اهميت بسيار قائل است و درين زمينه چندين متن كم نام يا گمنام را چاپ كرده است، بيشتر مربوط به مازندران و گيلان.
ستوده مرد سفرست، اما سفر بىآرايه و پيرايه. جاى خواب براى او مهم نيست. بيشتر به دلش مىچسبد كه خانه روستايى باشد. از «زلم زيمبو» بيزارست. ساده زندگى مىكند. تا روزى كه پاها سستى نگرفته بود بيشتر بر زمين مىنشست، هر كجا كه باشد باشد.
با كوه و زندگى در كوه برايش دلچسبترست. پنجاه سال است كه تابستانها را در كوشكك لورا مىگذراند. سى سال است كه طهران خستهكننده را رها كرده و به گوشه جنگلى نزديك چالوس پناه برده است. باغى ساخته و مركباتى بار آورده و لذتش را مىبرد و حتى آن را براى نشر كتب تاريخى مربوط به ايران بزرگ وقف كرده است.
چهل سال با او و دوستان كوه به كوه را دوختيم و دره را به درهاى بند زديم و ماهورها را گذشتيم و به رودهاى پُر آب زديم و شبها را با چوپانان و روستاييان به سختى گذرانديم و با چاروادارها همگامى داشتيم. آن يله مردى كه در جوانى يك سفر از طهران تا اردبيل پياده رفته (به همراهى برادرش هوشنگ) و از آنجا خود را به خلخال رسانيده و دچار گزش غريب گز شده. آن موقعى كه به نوشتن كتاب از آستارا تا استارباد پرداخت ناگزير از آن بود كه سى و چند آبريزى را كه از ستيغ كوههاى سلسله البرز به سوى درياى خزر سرازير مىروند يك يك را پاى پياده تا كوهها برود و به هر گوشه آنها سر بزند تا ويرانه و خرابهاى را از قلم نيندازد. در آن زمان راه درستى درين كرانهها نبود كه بتوان با اتوموبيل به آنها سركشيد. ناچار كولهبارى بر پشت داشت و اگر مددى مىرسيد و مالى پيدا مىشد بر قاطرى رهرو مىنشست تا خود را به اكناف آن جنگلها و كورهراهها برساند كه فلان قلعه و بهمان مزار را ببيند و عكس بردارد.
سفرهاى دراز پنج شش هزار كيلومترى كه با او در چهارسوى كشورمان داشتهايم تعدادش از سى چهل درمىگذرد. يك سفر هم با اهل و عيالمان و آرش، فرزند هشت سالهام، از طهران تا اقصى نقاط اروپا رفتيم و به مدت چهل روز هفده هزار كيلومتر را درنورديديم.
دو سه روز پيش كه با هم در بيابانهاى باشت و بابويه و چرام و دهدشت و ديشموك و دهدز و جونقان بوديم ورقهاى از آن سفر كذايى را به من داد كه به تازگى از ميان اوراق گذشتهاش يافته است. اين ورقه تعهدنامهاى است به خط ستوده كه از آرش فرزندم گرفته و در آن نوشته «اگر آرش افشار بگذارد من بخوانم قطعاً و مسلماً و حتماً و يقيناً چيزى براى او در استانبول مىخرم.» (52/4/10)
بيش از اين پرگويى خواهد بود.
1430 – دكتر اقبال و كتابخانه مركزى
نخستين بار مرحوم دكتر منوچهر اقبال را به هنگام بازديدى كه در دوره رياست دانشگاهى خود از دانشكده حقوق كرد و من در كتابخانه سرگرم كار بودم ديدم. به آنجا سركشيد و گذشت. دكتر اقبال در دانشگاه نام درخشانى نداشت زيرا خود را به شاه چسبانيده بود و در تملقپردازى بيداد مىكرد. در هر منصبى كه يافت چنين بود. به همين مناسبات سياسى بود كه اتوموبيلش را دانشجويان آتش كشيدند. از سوى ديگر هميشه از شمايلش حالت تبختر و تفرعن حسّ مىشد. چون باهوش و خوش حافظه و پُركار بود غالباً اعضاى دانشگاه را مىشناخت و احكام همه را خودش امضا مىكرد.
شايد ده سالى از دوره رياست دانشگاه او گذشت كه رئيس شركت ملى نفت شد. چون دانشگاه براى تهيه ميز و صندلى و قفسهها و برگهدانهاى چوبى، اعتبارى نداشت كه وسايل لازم را براى مجهز كردن كتابخانه نوبنياد مركزى تهيه كند، تنها راهى كه به نظر مىرسيد دست دراز كردن پيش شركت ملى نفت بود كه بعضى از رؤساى آن (همين دكتر اقبال و بعدها عبدالله انتظام) درين راه كوتاهى نمىكردند. پس نامهاى نوشتم و به امضاى رئيس دانشگاه رسانيدم و آن را خودم، صبحى خيلى زود، بردم خدمت دكتر اقبال. زيرا مرسوم او بود كه ديدارهاى اتفاقى و غيرادارى را از ساعت شش شروع مىكرد.
منشى نام مرا به او داده بود و گفته بود كه از كدام قسمت دانشگاه هستم. چون نزديك به ميز او شدم برخاست و دست داد و چون نشست گفت چه كارى داريد. نامه را دادم خواند و گفت كتابخانه كى آماده خواهد شد. گفتم اگر مددى برسد و اين وسايل كه بايد مخصوص اينجا ساخته شود آماده شود سال ديگر. يادم است پرسيد برآوردى كردهايد گفتم كمتر از پانصد هزار تومان نمىشود. چيزى نگفت و زير نامه چند كلمهاى نوشت. بلند شد و باز دستى داد، يعنى برويد. پس از چند روز چكى رسيد و در آن قيد شده بود براى تهيه وسايل كتابخانه. پس از آن در مراسم افتتاح كتابخانه شركت كرد و جز دست دادن سخنى ميانمان نرفت.
چند سال گذشت. روزى شير گاز ضد حريق مخزن طبقه دوم كتابخانه به علت بىمبالاتى شركتى كه طرف قرارداد اداره ساختمان دانشگاه بود با صداى مهيبى تركيد و گاز مسموم كننده فضا را پر كرد و چهار نفر از همكاران مسموم شدند.
آنها را به بيمارستان رسانيدند و متأسفانه از ميان آنها بانويى گرامى كه خويش دوست عزيزم، عزتالله نگهبان، بود درگذشت و عزايى نصيب كتابخانه شد.
در آن سانحه هنوز من خود را به آن طبقه نرسانيده بودم كه محمد رسول درياگشت خود را به من رسانيد و گفت آقاى دكتر اقبال پشت تلفن منتظرند كه با شما صحبت كنند. هاج و واج شدم كه چه شده است. معلوم شد مأمور آگاهى (شهربانى) موسوم به ابوالقاسمى كه از بام تا شام در دانشگاه به هر گوشه سر مىكشيد و سالها بود كه اين وظيفه را داشت خود را به دكتر اقبال رسانيده و به ايشان گفته است كه در كتابخانه مركزى بمب منفجر شده است.
خود را به تلفن رسانيدم و چون سلام كردم دكتر اقبال پرسيد بمب در كجا منفجر شده است. به اطلاع ايشان رسانيدم كه بمب نبوده است و شير گاز دستگاه اطفاء حريق با صداى مهيب باز شده است. زود آرام گرفت و گفت خداحافظ، بر من معلوم شد كه اقبال از ابوالقاسمى خواسته بوده است كه او را از حوادث مهم دانشگاه مطلع كند تا اقبال پيش از ديگران شاه را از قضاياى جدى و مهم آگاه سازد.
بار سومى كه نام دكتر اقبال و كتابخانه مركزى به هم پيوند خورد سالى پيش از عزل او از رياست شركت نفت بود.
در كتابخانه مىچرخيدم كه يكى از همكاران آمد و گفت آقاى دكتر فضلالله شيروانى از سازمان بازرسى شاهنشاهى كار عاجلى دارد و گفته است فوراً تلفن كنيد. دكتر فضلالله شيروانى استاد دانشكده علوم بود و در سازمان بازرسى شاهنشاهى رسيدگى كننده به امورى بود كه به دانشگاه مربوط مىشد.
تلفن زدم. پس از خوش و بش گفت بر ضد دكتر اقبال اعلاميه شديداللحنى روى كاغذى كه سر عنوان كتابخانه مركزى است استنسيل و در شهر پخش شده است.
گفتم چنين ورقهاى را نديدهام و خبر ندارم. لطف كنيد بفرستيد تا بتوان «ته و توى» موضوع را درآورد. خودش لطف كرد و آمد. ورقه را نشان داد. نوشته ناشايستى بود. رفتيم و دستگاههاى ماشيننويسى و استنسيل كتابخانه را وررسى كرد و دريافت كه كسى براى پى گم كردن ورقه سر عنواندار كتابخانه مركزى را برداشته و با دستگاههايى كه مربوط به كتابخانه نبوده است، آن اعلاميه را تكثير و پخش كرده است. ظاهراً از فحواى كلام شيروانى معلوم شد كه دكتر اقبال جريان را به سازمان بازرسى گزارش كرده بوده است. شيروانى گفت سازمان را آگاه خواهم ساخت كه اين كار در كتابخانه مركزى نشده است. دكتر اقبال كتابخانه شخصى خود را به دانشگاه بخشيد و نامش در لوحه اهداءكنندگان كتابه شد ولى آن را محو كردهاند.
(اين دفتر بىمعنى)
1431 – شهرنامهها
در سفر تازه به جويم چند كتاب تازه مربوط به منطقه فارس ديدم كه چون آنها را نديده بودم نامشان را يادداشت كردم. و مناسبت دارد در تازهها و پارهها آورده شود.
كثرت تأليفات مربوط به شهرها و آبادىها و ايلها ضرورت آن را يافته است كه كتابشناسى جامع و دقيقى از آنها كه درين سالها (و شايد پس از فهرست خانبابا مشار) انتشار پيدا كرده به تنظيم منطقهاى منتشر شود، اعم از هر چه تاريخى، ادبى، باستانشناسى، فرهنگى، ادارى و درباره عاميانهها است. اين وظيفه را اگر خانه كتاب انجام دهد (البته با فهرستهاى مؤلفان، جاها) كمك مؤثرى به پيشرفت كارها و پيشگيرى از دوباره كارىها خواهد بود.
1) پيوستگى قومى و تاريخى اوغوز ايلهاى قشقائى ايران قبيله (قايى – قشقايى): حسين جدى شيراز. نويد، 1378.
2) تاريخ مبارزات مردم ايل قشقائى (2) نگاهى به ايل قشقايى بعد از شهريور 1320: منوچهر كيانى. شيراز 1387 (جلد اول از صفويه تا پهلوى 1385).
3) كشتار دلاوران گوشهاى از تاريخ مبارزات غيور مردان ايل بويراحمد : محمد كرم رزمجويى. شيراز 1387.
4) فرهنگ سياسى عشاير جنوب ايران : عبدالعلى خسروى (قائد بختيارى). اصفهان 1385.
5) بويراحمد و رستم، گاهواره تاريخ : مهندس سيد جمشيد حسينىخواه. اصفهان 1378.
6) جغرافيايى سياسى اجتماعى ممسنى : ملا گرگعلى صادقى. نورآباد، 1385.
7) پژوهشى بر ايل باشت باوى : گودرز جمشيدى. شيراز 1381.
8) در ايل قشقايى، هويت قوم آرخلو و خان احمدلو : على جبارى فرد. شيراز 1386.
9) مرفولوژى كرانه گمنام، كهگيلويه و بويراحمد : بويراحمد: نصر احمدى. تهران 1361.
10) جغرافياى تاريخى اصطهبان : از حسن كيانى. شيراز 1376.
11) تاريخچه ايلات و عشاير عرب خمسه در فارس : از هوشنگ سهامپور (جاى چاپ و تاريخ چاپ ؟)
1432 – انصبا
آقاى مهندس محمد حسين اسلامپناه در نامه نوشتهاند: در پاورقى صفحه 124 كتاب «مسافرت نامه كرمان و بلوچستان» فرمانفرما درباره كلمه «انصبا» آمده است: «كذا. كلمه غلطى مىنمايد. نتوانستم حدس بزنم چه بوده است.»
«انصبا» (در فرهنگ بهدينان:) انسبا آمده و گفته شده در مناسبات كشاورزى كرمان سهم زارع از محصول است و منال، سهم مالك.
در بختيارنامه منظومى از شاعرى با تخلص «طوطى» كه در سنه 1301 يا 1310 هجرى قمرى «از جهة بهدين پاك نهاد» سرشناسى از زرتشتيان كرمان تحرير شده است بيت زير را دارد:
سر حاصل دهم من انصبايت
كنم آماده هر چيزى برايت
اميد است واژهشناسان بتوانند راهنمايى كنند كه چه لفظى است.
1433 – معبد ميترائى ايرانى
… در مهرماه 87 (اكتبر 2008) در نمايشگاه ساليانه معروف مارتينى سوئيس محوطهاى را به كرمان اختصاص داده بودند، كه در آن انواع محصولات مختلف اعم از صنايع دستى، صنايع غذائى، اجناس و امتعه از نوع خواربار، خشكبار، عطارى، بقالى و… در معرض ديد و فروش گذارده شده بود.
تلنبارى پوستر و عكس و اعلانهاى رنگ وارنگ و جورواجور و گاهى چشم آزار در زمانه گرانى كاغذ و چاپ براى كشورى كه «دُر گوئى و گزيده گويى» و «هر چيزى به جاى خود» حرف اول را مىزند حالت اسراف داشت و بىحساب و كتاب مىنمود. زيرنويس و ترجمه لاتين اعلانات غيردقيق و نسنجيده بود و گاهى اشتباه. كلمههاى ايران و كرمان با صورتى دلپسند، چشمگير و متناسب بر در و ديوار خودنمائى نمىكرد.
اما – غرض از تهيه اين يادداشت آنكه در فاصله دويست سيصد متر دورتر نزديك «بنياد فرهنگى جانادا» زيرزمينى را سالها پيش حفارى كردهاند با آثارى از معمارى، سنگ و ستونهاى كندهكارى شده به خط و زبان رومنهاى باستان. بر مدخل اين محوطه تابلوئى با خط و رنگ دلنشين و چشمنواز متضمن اين عبارت ديده مىشود: «معبد ميترا، با منشاء ايرانى، قرن سوم ميلادى.» رونويس تابلو را در زير مىآورم :
IIIe sicle/ .au dieu MITHRA d’origine iranienne إsanctuaire consacr / MITHRAEUM
/.aprs J.C
محمد حسين اسلامپناه
1434 – دانشنامه فرهنگ و تمدن گيلان
مجموعهاى است براى شناساندن مقدماتى و آسان از اطلاعات مربوط به گيلان. اين رشته كتابها هر كدام حدود يكصد صفحه است به سرپرستى فرامرز طالبى كه با كتابهاى پيشين خويش توانائى خود را در اين گونه خدمتها وانمود كرده است. آنچه ديدهام اينهاست با ذكر شماره هر دفتر :
1. قلعههاى گيلان : ولى جهانى
10. زبان تالشى : محرم رضايتى (حق بود نام كتاب على عبدلى را در تأليف آورده بودند)
11. گيلان در سفرنامههاى سياحان خارجى : محمود نيكويه
12. ديلميان : سيد رضا فندرسكى
13. جاذبههاى تاريخى گيلان : ولى جهانى
14. زيارتگاههاى گيلان : قاسم غلامى
15. باورهاى عاميانه مردم گيلان : محمد بشرا و طاهر طاهرى
16. زبان گيلكى : مسعود پورهادى
17. تاريخ گيلان پيش از اسلام : قربان فاخته
18. تاريخ گيلان پس از اسلام : قربان فاخته
19. فرهنگ عاميانه زيارتگاههاى گيلان : محمد تقى پور جكتاجى
20. امامزادههاى گيلان : قاسم غلامى
اين گونه دانشنامهها اگر نام ايران را در بر داشته باشند، دلپسندتر خواهد بود. ازين روى كه خارجىها با ديدن عنوان فرنگى كه بر كتاب نهاده شده است فوراً درمىيابند كه گيلان كجاى جهان است. شايد عنوان دانشنامه ايرانى فرهنگ و تمدن گيلان گويائى و دلپذيرى بهترى داشته باشد.
1435 – منش محمد على ميرزا وليعهد
فروغى (محمد على) در يادداشتهاى شخصى خود متعلق به كتابخانه مجلس به نقل از دكتر رنار كه در دستگاه محمد على ميرزا بود، نوشته است.
وليعهد اعتنايى به عوالم علمى و تربيتى ندارد. خدا رحم كند از وقتى كه اين بدذات فراشمنش به سلطنت برسد. عجب طائفه رذلى بودهاند قاجاريه. (پنجشنبه چهارم صفر 1322).
محمدعلی شاه
1436 – خاندان انتصارالسلطنه
امسال مجموعه اسنادى را كه دوست فاضل دكتر حميد صاحب جمعى چند سال پيش به من داد و اسنادى مهم بود درباره روزهاى وليعهدى محمد على شاه و ايام بىنوايى و بىپوليش در روزگار دربهدرى در اروپا (پس از خلع) در اختيارم گذاشت همچون كتابكى با نام «محمد على ميرزا وليعهد و محمد على شاه مخلوع» به لطف دوست گرامى آقاى حسن طباطبايى مدير نشر آبى چاپ كردم ونسخهاى براى ملاحظه جناب صاحب جمعى فرستادم. ايشان در نامه محبتآميز خود مواردى را يادآور شدهاند كه چون مىبايد خوانندگان آن كتاب هم آگاهى بيابند درين يادداشتها ملخصاً چاپ مىشود.
«تنها نكتهاى كه مىخواهم به عرضتان برسانم معطوف به شجرهنامهاى است كه پسرعمه عزيزم، آقاى دكتر [پرويز] پرويزفر، تنظيم كردهاند. افسوس، من از گنجاندن اين شجرهنامه در كتاب آگاه نبودم، وگرنه شكى نبود كه اطلاعات درست را در اختيارتان قرار مىدادم. به هر حال، به خاطر آگاهى جنابعالى به چند نكته در اين زمينه اشاره مىكنم.
1. مرحوم انتصارالسلطنه صاحب جمع دختر ديگرى نيز داشت به نام «حشمت» (عمّه كوچكتر من) كه تا چند سال پيش در قيد حيات بود. به عبارت ديگر، شمارِ فرزندان او پنج بود نه چهار.
2. نام مادرِ من «ناكحه» بود نه «ناصره».
3. «مهذب الدوله» (باقر) كاظمى برادرِ مادر من بود نه پدرِ او. پدربزرگِ مادرىِ من معتصمالدوله نام داشت. (جنابعالى با پسر مهذبالدوله، پسردايىِ من عزالدين كاظمى آشنايى داشتيد.)
4. يكى از نوههاى پسرىِ انتصارالسلطنه (پسر عسكر صاحب جمع) «رضا» را نام نبردهاند و به جاى آن «دختر» نوشتهاند. از اين گذشته، از برادر من، مهندس سعيد صاحب جمع نيز نام برده نشده است. غرض اين كه شمارِ نوههاى پسرى او پنج است نه سه.
5. چرا فقط از مادرِ من و پدرش (هر دو به غلط) نام برده شده است، و از همسران و پدرانِ همسرانِ فرزندان ديگر ذكرى نشده است.
6. در اشاره به نسل سوّم فقط از «داود گيلانى» نام برده شده و به نسل بعدى فرزندانِ ديگر اشاره نشده است…
البته، اين نكتهها و كم و كاستىها را فقط خويشاوندان و دوستان و آشنايانى كه از تاريخ خانواده ما آگاهى دارند متوجه خواهند شد، وگرنه براى خوانندگان ديگر تفاوتى نمىكند.
دكتر حميد صاحب جمعى
1437 – كتاب «صندوقى» در كتابخانه ملى سوئيس
سالى كه بورسيه يونسكو بودم (1335 – 1336) دوهفتهاى كارم به كتابخانههاى برن و ژنو و لوزان افتاد. روزى كه «استاژ» كتابخانه ملى سوئيس (در شهر برن) پايان مىگرفت و با رئيس بخش خدمات خداحافظى مىكردم ايشان به من گفت چون به رئيس كتابخانه گزارش دادهايم كه كار شما پايان گرفته است و خواهيد رفت گفتهاند ميل دارند با شما ديدارى داشته باشند. گفتم خوشحال خواهم بود. تلفن زدند و ايشان گفت همين حالا بيايد. جناب رئيس مرد معمر و موقرى بود كه پيش از آن چندى نماينده در مجلس سوئيس بوده است.
پس از سلام عليك و پرسش ازين كه چه فايدهاى از كار در كتابخانه ما گرفتهايد و پاسخهايى كه گفتم پرسيد شما در ايران چه گرفتارى عمده داريد. خودش كتابدار نبود اما با بينش بود و به سبب متانت و پختگى فرهنگى درين مقام ملّى نشسته بود. گفتم كتابخانههاى ما فقيرانه است و به اندازه يك تالار بزرگ كتابخانههاى فرانسه و بلژيك و سوئيس – كه تا آن وقت ديده بودم – كتاب نداريم. بزرگترين كتابخانه ما كه من در آن كار مىكنم پنجاه هزار كتاب دارد (در آن سال يا چيزى نزديك به آن. اكنون رقم درست يادم نيست). ديگر اينكه كتاب هم گاه ربوده مىشود.
از جاى خود برخاست و از قفسهاى كه آن سوى اطاق رياست مآبانهاش قرار داشت يك كتاب قطور آورد و روى ميز گذاشت. گفت اين يك جلد از چاپ اول دائرةالمعارف بريتانيكاست. آن را باز كرد و به من نشان داد كه مطالب مربوط به رياضى جاى جاى از آن بريده شده است. گفت اين وضع در تمام جلدهاى اين دائرةالمعارف ديده مىشود.
حيرتزده پرسيدم چه شده است. گفت سالى كه اين اتفاق براى دوره اين كتاب مىافتد به تقاضاى كتابخانه مفتشان اداره پليس به تجسس مىافتند تا اينكه پارهكننده اوراق را مىشناسند. معلوم مىشود او برجستهترين رياضىدان سوئيس در زمان خود بوده است. چون ازو مىپرسند چرا كتابها را اين طور ضايع كردهاى مىگويد من چون ساكن آبادى دورى هستم كه نمىتوانستم با قطار راهآهن براى هر مطلبى خودم را به برن برسانم، آنها را بريدم كه بتوانم دانش رياضى سوئيس را به تعالى برسانم. پس ازين توضيح گفت طبعاً عذرش پذيرفته نبود ولى اين دوره كتاب ناقص شده براى كتابخانه ما جزو ذخائر و يادگارى برجسته از تاريخ علم كشورمان است.
(اين دفتر بىمعنى)
1438 – دوازدهمين كنگره بينالمللى مستشرقان
به سال 1899 در رم برگزار شد و سه مجلد از خلاصه سخنرانىهاى آن اجلاس در فلورانس به چاپ رسيده است.
جلد اول به آنها اختصاص دارد كه مربوط به هند و ايران بوده است و شعبه ششم نام داشت. شعبه هفتم مخصوص آسياى مركزى بود.
يكى از سخنرانىها كه جنبه مقدماتى و كلى داشت از Burgess .M.J به انگليسى با عنوان «پيشنهاد درباره طبقهبندى فهرست براى ادبيات شرقى» بود.
– Casartelli .L.C : باز درباره پهلوى.
– Palanji Madan .A.M (پارسى) : آتش مقدس پارسيها به نام آتش ورهران.
– همو : بذر زردشت
از ايران كسى در اين كنگره شركت نداشت و از بزرگان شرقشناسى كه با مباحث ايرانى سر و كار داشتند نامهاى ديولافوا فرانسوى، نلدكه آلمانى، گلدزيمر اطريشى، دوهارله بلژيكى، مهرن دانماركى، جاكسن امريكايى، باربيه دومينار فرانسوى، دخويه هلندى و Guidi .I ونالينوى ايتاليايى ديده مىشود.
1439 – كتابهاى ايرانشناسى OAW
انتشارات آكادمى علوم اطريش درين پنج ساله چند كتاب درباره ايران انتشار داده است:
1994.151 ,Wien .parole et pensإe dans l’Avesta ancient et rإcent ,Rite – .A ,Panino
.S
مجموعه چهار متن تدريسى است درباره آداب، گفته و انديشه در اوستا.
.Die Briefmarken Irans als Mittel der politischenBildpropaganda – .R ,Siebertz
.274 S ,2005 ,Wien
درباره تمبر پست در ايران
.Iranische Anthroponyme in den erhaltenen Resten von Ktesias’Work – .R ,Schmitt
.(III .Iranica Graeca vetustoria) .315 S ,2005 ,Wien
ايرانيات در كنزياس
.2006.259 S ,Wien .Morgeu ,Heute ,Gestern- Iranistik in Europa ,- .B ,Fragner
مجموعه خطابههايى است كه در سمينار ايرانشناسى اروپا (ديروز، امروز، فردا) خوانده شده.
.deutschenWorterbuch – Materialen zu einem Persisch .Farhangnevis – .U ,Melzer
.2679 S ,Bend 1-6 .2006 ,Wien .Von Nosratollah Rastegar .Hrsg
مواد لغوى است براى يك لغتنامه فارسى به آلمانى از ملتسر ايرانشناس درگذشته اطريشى.
,ihrem Nachleben.Wien ,ihrer Sprache ,Einiges zu den skyten – .M ,Mayerhofer
.48 S
.Band 1-2.Wien .(1892 – 1842) Die persische Verwaltung Kaschmirs – .S ,Weber
.645 S – 454
مجموعهاى از اسناد فارسى مربوط به كشمير كه پيش ازين معرفى شده است.
.140 S .2007 ,Wien .altpersische Inschriften – Pseudo .R ,Schmitt
كتيبههاى دروغين فارسى باستان
,Text,Translation : Persian Tafsirs of Ezkiel – The Early Judaeo – .Th ,Gindin
.214 + 462 + 2007 163 ,Wien ,Band 1-3 .Commentary
تفسير رساله حزقيال نبى به عربى – فارسى قديم.
The interplay of Roman and Iranian Titles in the Roman East(1st – .T ,Gnoli
.130 S ,2007 ,Wien .(3rd Century AD –
آنچه خبر نشرش را منتشر كردهاند:
Diplomatische Praxis in Europe unddem : .G ,Rota ;Niederkorn .J.P ; .R ,Kauz
.Mittleren Osten in der Frدhen Neuzeit
The international HorseEconomy :Schottenhammer ; .R ,Ptak ; .R ,Kauz ,.B ,Fragner
of Iran
.334 S .2008 ,Wien .Band VII ,Iranische Personenmamenbuch – .R ,Zadok
نامنامه ايرانى در منابع بابلى نو
.192 S .2008 ,Wien .Sylloge Nummorum Sasanid arum Israel – .N ,Schindel
معرفى سكههاى ساسانى در مجموعههاى دانشگاه اورشليم، مؤسسه اسرائيل باستان، موزه اسرائيل و غرفه سكه كدمن در موزه ارتز اسرائيل (تلآويو).
1440 – سراجالنساء بيگم حيدرآبادى هندى و ياد ايران
در كتاب سه جلدى «صديقه دولتآبادى – نامهها، نوشتهها و يادها» كه خانمها مهدخت صنعتى و افسانه نجمآبادى (شيكاگو، 1377) نشر كردهاند به نوشتهاى برخوردم از بانوئى هندى به نام سراجالنساء بيگم كه از سال 1314 شمسى در دانشسراى عالى درس ادبيات فارسى مىخوانده است و سرپرست او در آن زمان صديقه دولتآبادى بوده. سراجالنساء پس از دو يا سه سال به هندوستان مراجعت مىكند زيرا نامههائى ازو در دى 1317 به صديقه دولتآبادى مىرسد. تا اينكه پدربزرگش ميراحمد حسين كه همزمان با نوه خود به ايران آمده بود از حيدرآباد خبر فوت آن بانوى فاضل را مىنويسد و صديقه دولتآبادى در شماره دوم (اردىبهشت 1324) مجله زبان زنان به ياد او نوشتهاى حاوى گونه اطلاعاتى كه نقل شد مىنويسد.
ناگفته نماند كه سراج النساء به هزينه نظام حيدرآباد دكن به ايران مىآيد و نامهاى به اين مضمون براى مراجع رسمى ارسال كرده بود: «چون علاقه خاصى به ادبيات و زبان شيرين فارسى دارم اين دختر را كه مسما به سراج النساست به سوى شما فرستادم تا با تكميل تحصيلات برگردد و استاد زبان و ادبيات فارسى براى دوشيزگان ما بشود…» (جلد 2: 418 – 420)
تا آنجا كه از تحصيلات خارجىها در دانشگاه آگاهم اين خانم نخستين بانويى است كه همزمان با افرادى مانند دكتر محمد معين، دكتر ذبيحالله صفا، دكتر پرويز ناتل خانلرى، دكتر حسين خطيبى و بانوانى چون دكتر زهرا خانلرى و دكتر شمسالدين مصاحب درس مىخوانده است.
طبعاً مناسبت دارد كه قسمتى از نوشته سراجالنساء را كه به ياد ايران از هند به سديقه دولت آبادى نوشته است درين صفحات كه به ايرانشناسى مرتبط است نقل كنم (جلد سوم ص 558 – 562):
به ياد ايران
اى مملكت شير و خورشيد – اى سرزمين حسن و عشق – اى كشور داريوش – اى سرزمين فرّوهوش – تمدن تو بسيار قديم – فرّ كيانى از تو پيداست – اى مدفن پادشاهان بزرگ – شعراى شيرين سخن – فيلسوف و اطبا بزرگ و عالىمقام و ادباى خوش بيان از تو برخاستهاند – تو آن خاك پاك هستى كه شاعر شهير شيخ سعدى و شاعر فصيحالبيان و لسانالغيب خواجه حافظ – صوفى معروف باباطاهر – فيلسوف بزرگ بوعلى سينا – صوفى صاف شيخ ابوسعيد ابوالخير در آغوش تو آراميدهاند.
از كودكى به تو علاقهمند بودم. از شنيدن اسم ايران مسرور و خوشحال مىشدم. چه زبان شيرين دارى. زبان تو شيرين مثل موسيقى صداى زير و بم دارد.
آه چقدر دلم مىخواهد كه در آن محيط ادبى و شاعرانه باشم و آن زبان را گوش كنم. سه سال در تو زندگى كردم. چه خواب شيرين!! در يك چشم زدن گذشت. به قول شاعر هندى :
خواب تها جو كچهه ديگها چو سنا افسانه تها
آنچه كه ديدم خواب و آنچه كه شنيدم افسانه بود.
چون سفر من براى تفريح نبود و بسيار زحمت تحصيلى داشتم لذا آنچنان كه ترا بايد و شايد گردش كنم نتوانستم. دلم مىخواهد بار ديگرت ببينم.
جدا شدن از تو، آن محيط شاعرانه ترا ترك كردن بر من خيلى سخت بود. آن وقتى كه مجبور شدم ترا خداحافظى كنم چقدر متأثر بودم. اگر هندوستان وطن و مسقطالرأس من است تو هم وطن ادبى و علمى من هستى. اگر هندوستان مادر من است تو معلم من هستى.
چقدر خوشحال بودم – چه لطفها و محبتها ديدم. همه با من چقدر مهربان بودند. آن بانوى بزرگوار خانم صديقه دولتآبادى كه سرپرستى مرا مىكرد، استادان محترم، دوستان عزيز، مرا مهمان عزيز مىخواندند و دوستم مىداشتند. محبت هر دو مملكت در دل من جايگزين است و به قول شاعر ايرانى دل من دو قسمت شده، يكى به طرف ايران متوجه و يكى به سمت هندوستانم مىكشيد. هنگام عزيمت، گرچه به وطن خود مراجعت مىكردم و بايد خوشحال باشم اما محبت تو، ايران، مرا به طورى جلب كرده بود كه در تمام مدت سفر به ياد تو بودم. هيچ وقت ترا فراموش نخواهم كرد.
منظرههاى تو شاعرانه – هم دست قدرت، هم دست صنعت بر آن كار كرده و يك شاهكار حُسن از آن درآمده. بهار تو فراموش نشدنى. به به!! چه موسم قشنگ و زيبا!! شعرا حق دارند كه در تعريفش قصايد بنويسند.
در بهار صداى سبزى فروش «نعنا ترخونه» چقدر مسروركننده است. چون خورشيد به برج حمل داخل مىشود، هوا را فوراً لطيف مىكند. فضاى باغ و چمن تغيير مىيابد. نهالان چمن لباس سبز مثل حرير را در بر كرده گويا براى ورود خورشيد عالمتاب به برج حمل جشن مىگيرند و درختهاى ميوه شاخ و گل مىشوند. موسم گل و بلبل – وقت تفريح و گردش. بلبلان هزاردستان و طيوران خوش الحان زمزمه مىكنند، چه چه مىزنند.
جمشيد چقدر با ذوق بود كه عيد نوروز را بر قرار كرد. در اين وقت مردم همه مسرور و شادان، چهرهها مثل گل خندان. اول بهار بنفشه بر جويبار مىرويد، زير برگها را تجسس مىكردم و مىچيدم و به سينهام مىزدم و تحفه مىبردم. آه، همه آنها هيچ وقت فراموش شدنى نيست. بنفشه اول مىآيد و زود تمام مىشود. البته خيلى عزيز است. از ديدن بنفشه اين اشعار را بىاختيار مىخواندم :
بنفشه رويد از زمين به طرف جويبارها
و يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارها
ياد باد آن منظره قشنگ دانشسراى عالى كه در بهار يكپارچه گل بود و دامن دل را مىكشيد.
هر موسم تو يك خصوصيت دارد. سرماى تو، اگرچه براى من خيلى سخت بود، باز آن هم يك لذّتى داشت. اول سرما كه برف روى كوهها را مىپوشاند، مثل لباس سفيد است كه دست قدرت بر قله و گردنه پوشانيده است. آن وقت هرگز از يادم نخواهد رفت.
بله، ساعت هفت و نيم صبح، در هواى آزاد و لطيف به دانشسراى عالى پياده مىرفتم و جلو من منظره قشنگ البرز بود. چه تصور شاعرانهاى داشتم. چه تشبيهات براى او ايجاد مىكردم. كوه بنفش كه رنگ صاف و شفاف برف بر آن اضافه شده چقدر قشنگ و دلربا بود. طبيعت هم حسنپرست است.
باريدن برف چقدر دلفريب است. مثل برگ گلهاى سفيد، يا قافلهاى از تكههاى پنبه كه از آسمان به سوى زمين مسافرت مىكند، زمين را مه سفيد مىپوشاند.
اى ايران، در صورتى كه علماى بزرگ و مستشرقين معروف در تعريف تو كتابها نوشتهاند، وصف تو از قوه بيان من خارج است. ادوارد براون با تو معاشقه مىورزيد. چه سختىها بر خود هموار كرد تا به ديدار تو رسيد…
1441 – سنگ قبرى ديدنى در اصطهبانات
فاضل گرامى محمد ابراهيم آل ابراهيم چند رساله و كتاب درباره شهر خويش (اصطهبانات) نوشته و از من ياد كرده است كه در سفرنامهاى مربوط به چهل و چند سال پيش نوشته بودم به همراه مرحومان دكتر اصغر مهدوى و معينى اصطهباناتى سنگ گورى را در آن شهر ديديم كه از قرن پنجم بود در حالى كه بولدزر راهسازى آن را از زير خاك بر و به دور افكند. مرحوم معينى فرهنگى برجستهاى كه سالها رياست فرهنگ آنجا را داشت آن را بردند و به كتابخانه شهر سپرده شد.
امسال كه در همسفرى دكتر منوچهر ستوده و مهندس محمد حسين پناه تجديد ديدار از آن شهر شد، گفت سنگ ديگرى از همان قرن يافت شده است كه در محراب حسينيه درب بازار نصب كردهاند و عكس آن را روى جلد كتابم به چاپ رسانيدهام. رفتيم و ديديم و آقاى حسن كشفى كه در سال 1385 از آن عكس بردارى كرده بود يك قطعه عكس را به من داد كه اينك به چاپ مىرسانم.
متن محكوك : هذا قبر كلاف (ظاهراً صورتى از گلاب، اگرچه شايد كلاف هم بر زنان نامگذارى شده باشد) بنت بلويه (بىنقطه) بن ابى حاجب توفيت فى ماه دى سنة خمس و ثمانين و اربع مائه رحمهاالله و نور قبرها.
1442 – عكسهاى بيوتات در دانشگاه
يكى از هدفهاى اساسى كتابخانه مركزى و مركز اسناد دانشگاه گردآورى مدارك مختلف عكس، سند، نسخه، چاپ سنگى – كتابهاى اروپايى – سالنامهها – روزنامهها – رسالات كوتاه – گزارشهاى دولتى، كتابهاى درسى بود، روزى به دكتر صالح گفتم اجازه بدهيد نامهاى براى دربار تهيه شود تا اجازه بدهند عكاس بفرستيم و از مجموعه بيست و چند هزارتايى عكس كه در انبار بيوتات سلطنتى بى هيچ ترتيبى تلنبارست، عكس تهيه كنيم كه براى كارهاى پژوهشى مورخان و هنرشناسان اهميت دارد و درين جا مىتوانيم علاقهمندان را با دادن كپى از آنها مدد برسانيم. گفت حتماً. نامه نوشته و به امضاى ايشان ارسال شد. ولى حسين قدس نخعى كه وزير دربار بود جواب مخالفت نوشت. دكتر صالح از من پرسيد فكر مىكنى چرا مخالفت كرده است. گفتم براى آنكه سياست اداره بيوتات مخفى نگاه داشتن هر چيزى است كه مربوط به دوره قاجار باشد و اصولاً حسين قانع بصيرى، رئيس آنجا، تمايلى به جنبش ندارد. نظرش آن است كه آب از آب تكان نخورد. دكتر صالح چندى بعد فرصت كرده بود و در يكى از شرفيابىها به طور مطلوبى موضوع را به شاه گفته و اجازه گرفته بود و وزير دربار را از اخذ اجازه مطلع ساخته بود. پس نامه ديگرى نوشته شد و رونوشت آن را به خود من ابلاغ كرد و توانستيم از آن مجموعه يگانه «كپى» تهيه كنيم و مرحوم حسين محبوبى اردكانى آنها را فهرستنگارى كرد و جز انتشار آن در ورقه آخر كتاب فهرستواره مشكوه كه در 1356 انتشار يافت آمده است.
(اين دفتر بىمعنى)
1443 – آثار نياكانمان و گفته معاصران
دفترى است يكصدبرگى از بيژن غيبى (بيفيلد – آلمان، 2009) در دو بخش و يك پيوست درين زمينه كه از ايرانيان باستان – از عصر هخامنشى تا سقوط ساسانيان – چه اطلاعاتى مربوط به خط و نوشتن و كتاب از ميان متون عربى و منابع ديگر بر جاى مانده و در حقيقت بيشتر ارائه ادله است در برابر اين نظر كه روش ايرانى و عرف متداول براى بيان مطالب از هر دست جنبه شفاهى داشته است.
بخش دوم نشان دادن نظر فرنگىها و ايرانىهايى است كه درباره كتاب و نوشته و كتابخانه داشتن ايرانيان اظهار نظر كردهاند. غيبى با نقل عبارات آنها به هر زبان كه بوده است به استناد مدارك بر گفته پاسخگويى كرده است. عنوان انگليسى اين دفتر را نقل مىكنم كه اگر احياناً فردى خارجى خواست بدان ارجاع بدهد آسانتر باشد.
,Bielefeld .Achievments of our Ancestors and Opinions of the Contemporaries
2009
1444 – ياد از مصدق و توللى
مهران افشارى سالها پيش فتوكپى صفحه عنوان نسخهاى از كتاب كاروان نوشته فريدون توللى را كه مؤلف به دكتر محمد مصدق اهدا كرده و آن كتاب با كتابهاى ديگر از سوى مصدق به كتابخانه دانشسراى عالى داده شده بود به من داد و با سپاس درين جا به چاپ مىرسد. تعجب است كه مهر دو كتابخانه بر آن ديده مىشود: دانشسراى عالى – دانشكده ادبيات دانشگاه تهران. اميدست در يكى از آن دو موجود مانده باشد.
1445 – بايگانى ديجيتالى اسناد فارسى
در دانشگاه آلبرت – لودويگ شهر فرايبورگ آلمان توسط استاد ايرانشناسى آنجا .Christoph Werner Dr و Bianca Devos طرحى به نام مذكور در فوق و به نشانى www.asnad.org ايجاد شده است به منظور آنكه دسترسى به مدارك تاريخى پراكنده مربوط به ايران آسانتر شود.
اين بانك اطلاعاتى تصويرى كه مربوط به ارائه اسناد تاريخى ايران و آسياى مركزى تا اوايل قرن چهاردهم هجرى خواهد بود اصول كار خود را در ورقهاى به اين ترتيب يادآور شده است.
«بايگانى ديجيتالى اسناد فارسى
هدف اين پروژه ساختن يك آرشيو مجازى است تا دسترسى به اسناد و مدارك تاريخى كه محل انتشار و جاى نگهدارى آنها بسيار پراكنده است آسانتر گردد.
– آرشيو حاضر هم فهرست اسنادى است كه قبلاً به چاپ رسيده و هم سكويى است براى اسناد منتشر نشده.
– بانك اطلاعاتى به طور كامل به دو زبان انگليسى و فارسى است.
– امكانات وسيع براى جستجوى اشخاص، اماكن و كليدواژهها يا گزينش دورههاى مشخص قابل استفادهاند.
– اكثر دادههاى بانك اطلاعاتى تصاويرى با كيفيت عالى داشته و تعداد زيادى به همراه متن تصحيح شده ارائه مىشود.
در صورتى كه اسناد تاريخى در اختيار داريد و با وارد نمودن آنها به بانك اطلاعاتى موافق باشيد با ما تماس بگيريد. ما مايل به همكارى با نهادها، سازمانها و همچنين پژوهشگرانيم.»
1446 – بازچاپ صيدنه فارسى
«مركز اخلاق و حقوق پزشكى دانشگاه علوم پزشكى شهيد بهشتى» به مناسبت آنكه چاپ اول كتاب صيدنه (ترجمه فارسى ابوبكر بن على به عثمان كاشانى از نيمه اول قرن هشتم هجرى) به كوشش دكتر منوچهر ستوده و ايرج افشار ناياب شده بود آن را تجديد چاپ همسان با چاپ پيشين كرد تا در دسترس علاقهمندان باشد. (چهارصد و پنجمين نشريه آن دانشكده).
در اين چاپ افزودن بخشى از مقدمهاى كه شادروان دكتر عباس زرياب بر مقدمه متن عربى تصحيح خود نوشته بود ضرورت داشت. ازين روى كه مسائل مطروح در مقدمه ترجمه فارسى را با اطلاعاتى كه در مقدمه خود آورده بود روشن مىساخت و به همين مناسبت آن بخش از مقدمه زرياب استخراج و درخواست شد در مقدمه كتاب حاضر بيايد. بدين منظور چند سطرى در تبيين منظور نوشته شده بود با ذكر نام دوست فقيد دكتر عباس زرياب (در بالاى صفحه) تا براى خوانندگان مشخص باشد كه نوشته از كيست.
اما شوربختانه چون اوراق را به مطبعه مىدهند يادداشت كمينه از درج كلام ساقط مىشود و نام زرياب بر صدر نوشته او نيامده و مطلب به صورت ابترى البته از آغاز به چاپ رسيده است. مقصود آن است تا كسانى كه اين چاپ را دارند بر صدر صفحه سى و پنج بنويسند نوشته عباس زرياب خويى.
سفيد ماندن نيمى بيش از صفحه نشانگر آن است كه مقدمه مطلب افتاده و قسمت چاپ شده مىبايست در پائين صفحه چاپ شده باشد نه در بالا.
1447 – مغان دامغان
هر نكته كوچك كه درباره زرتشتيان – نياكانمان – از لابهلاى متون ادبى و تاريخى فارسى به دست آيد غنيمت بزرگى است، اگرچه اشارتى باشد.
در ديوان فريد احول شاعر نامبردار قرن هفتم هجرى كه دو سه سال پيش انتشار يافته اين بيت را ديدم:
در دام غم فتاده ز سهم سنان تست
در گرد كوه ملحد و در دامغان مغان
(ص 146)
مىدانيم گروهى از اسمعيليان كه در نظر مخالفان سياسى خود «ملحد» خوانده مىشدند در گرد كوه نزديك دامغان سكنى داشتند و ترديد نيست كه گرد كوه جايگاه آنها بود و به همين قرينه شايد دنباله سخن شاعر كه از مغان (زرتشتيان) در دامغان ياد مىكند صحت داشته باشد.
اما آيا مىتوان اين بيان شاعرانه را دلالت بر وجود زردشتيان در شهر دامغان و آن حوالى دانست. يا اينكه مىبايد حمل كرد بر بازىگرى شعرى و تناسبجويى ميان كلمات و مناسبت قافيه.
گرد كوه نزديك دامغان جاى اسمعيليان صباحى بود كه پس از تصرف الموت توسط مغولان آن قلعه هم به دست آنها افتاد. درباره قلعه گردكوه منوچهر ستوده نوشتهاى مستند دارد.
بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388
[1] – به فهرست كردن كتابهاى فارسى دانشگاه هاروارد (امريكا) مىرفتم.
[2] – اداره انتشارات و روابط دانشگاهى دانشگاه تهران.
[3] – در نامه به سهوالقلم: ابابكريه
[4] – دکتر حافظ فرمانفرمائیان
[5] – نقطه چین در اصل
[6] - . به مناسبت آنكه در آن اوقات دكتر احسان يارشاطر به مناسبت نبودن در تهران خواسته بود كه امور بنگاه ترجمه و نشر كتاب را بگذرانم
[7] – فهرست عكس نسخههاى خطى تأليف محمد تقى دانشپژوه است
[8]ـ از ایشان تقاضا كرده بودم اگر نسخه خطى مهمى هست بفرستند تا در تصحيح آن متن استفاده شود
[9] ـ . از اين عبارت معلوم مىشود كه يادداشتهايى تهيه شده بوده است. اما در اوراقى كه پس از مرگ تقىزاده به من داده شد يك يادداشت درباره فردوسى و شاهنامه ميان آنها نبود. يا در ميان اوراقى بوده است كه همسرش سوزانيد يا اينكه تقىزاده آنها را به اختيار كسى گذارده بوده است تا تنظيم و چاپ كند.
[10] – شايد نخستين مطلبى باشد كه درباره ويراستارى كتاب به قلم دانشمندى ايرانى نوشته شده است
[11] – ترجمه بزرگ علوی
[12] جلال همائى: «نميرم ازين پس كه من زندهام»، مجله مهر ص 141 سال 2 ش 5. (ا. ا.)
[13] – دكتر صادق رضازاده شفق: يوسف و زليخاى فردوسى، ترجمه هرمان اند، مجله مهر، ص 401، همان سال و شماره. (ا.ا )
[14] – محمد محيط طباطبايى: «عقيده دينى فردوسى»، مجله مهر، ص 468 همان سال و شماره، يا «فردوسى نامه» ص 654. (ا. ا)
[15] – ضرورتی به نقل آن دیده نشد(ا.ا)