تازه های و پاره های ایرانشناسی ( 63) / ایرج افشار

1413 – ضايعه درگذشت محمد امين رياحى‏

يكى ديگر از خوبان خوى از دستمان رفت، پس از مرگ عباس زرياب و عليقلى جوانشير. اما مگر يادش از مخيّله خواهد رفت. مگر شصت و دو سال خاطره دوستى از ياد بردنى است يا بر باد دادنى. در كوه‏ها به پاى عزم و اراده با هم بوديم و در سفرهاى زمينى به شوق ديدار و همنشينى با ياران شهرها (و به گفته شيرين ابراهيم پورداود براى سخن‏گويى از اين و آن، فلان تاريخ و بهمان سند) همركابى داشتيم.

او دانشجوى ادبيات بود و من دانشجوى حقوق. او سومين سال دانشكده را به پايان مى‏رسانيد و من دومين سال دانشكده را. او در محلى درس مى‏خواند كه هنوز دانشكده ادبيات آنجا بود (باغ نگارستان نزديك ميدان بهارستان) و من روزهاى درس به باغ دانشگاه تهران (زير جلاليه) كه هنوز بيش از چهار دانشكده در آن مستقر نشده بود مى‏آمدم. شوق و شور آشنا شدن دانشجويان به هم و جنبش‏هاى دانشجويى و خبريابى از مباحث فرهنگى در آن وقت ما را به آنجا مى‏كشانيد و آنها گاهى به محوطه دانشگاه مى‏آمدند.

رياحى پر جوش متصدى كارهاى فرهنگى دانشجويى دانشكده ادبيات بود و چون شور ايران دوستى در نهادش تمام عيار بود هر چند يكبار مجلسى تشكيل مى‏داد و استادى را با عزّ و احترام به آنجا مى‏آورد تا صحبتى بكند و دانشجويان بهره‏ور شوند.

اين مجالس از نوع جلسات پرورش افكار نبود كه سال‏ها پيش از آن دولت با دستگاهى خاص به منظور تحكيم بنيان‏هاى رسمى خود برپا مى‏كرد و سخنران‏ها طبعاً حرف‏هايى مى‏زدند كه به هيچ كجا برنخورد. و اگر در روزنامه‏ها يا به صورت جزوه به چاپ مى‏رساندند باز خواستار و خواننده دلبسته نداشت.

در اين دوره كه ما درس مى‏خوانديم پنج شش سالى مى‏بود كه رضاشاه پهلوى رفته بود و آزادى نسبى ناروشنى همه جوانان را بر سر دل و دماغ و پويايى اجتماعى آورده بود. طبعاً در هر گوشه و به هر بهانه تجمعى مى‏كردند و دل به صحبت‏هايى مى‏دادند كه در دوره دبيرستان نشانى از آنها نبود. حزب‏ها از مجامع اصلى تكاپو شده بود. جز آن انجمن‏هاى كوچك بود و حوزه‏هاى ديگر مثلاً انجمن گيتى، انجمن وكس، بريتيش كانسيل. رياحى از پيوستگان به حزب مردم ايران بود كه بعد با حزب ميهن يكى شدند (اگر سهو نباشد(

جلسات دانشكده ادبيات دلپذير بود. من از مشترى‏هاى پروپاقرص آن بودم. نخستين بار پاى صحبت سعيد نفيسى – محمد مقدم – سيد حسن تقى‏زاده در آن محفل نشستم. سخنرانى تقى‏زاده مفصل و مطلبى بود كه اهميت آن كلاً دور از ذهن عمومى جامعه مى‏بود، تحت عنوان: حفظ زبان فارسى فصيح. او كه پير دير در آن وقت بود خوب درك مى‏كرد كه زبان استوار ادبى فارسى در دست اداره‏چى‏ها و روزنامه‏چى‏ها آسيب خواهد ديد. پيش از آن هم در آن باب با دستگاه مقتدر رضاشاهى تنش پيدا كرده بود. به دنبال سخنرانى او دكتر لطفعلى صورتگر و دكتر محمد مقدم (كه آن وقت نام خود را به صورت مهمد مغدم مى‏نوشت و درست مى‏دانست) و صادق هدايت و ديگران در جرايد و محافل سخنان تقى‏زاده را نقد كردند. اما عباس اقبال آشتيانى بى ترس و واهمه با احترام تمام متن آن نطق را در مجله يادگار به چاپ رسانيد و به يادگار بر جاى ماند.

بارى دوستى با رياحى از سال 1326 آغاز شد و چيزى نگذشت كه تحصيل هر دومان پايان گرفت. او به قم رفت و در آنجا به تدريس پرداخت و من در كتابخانه‏دانشكده حقوق به كارمندى درآمدم. اقامت او در قم چند سال شد نمى‏دانم، ولى مى‏دانم كه پس از آن مأمور گرگان شد. در آنجا با دوست فقيدمان مسيح ذبيحى دوستى يافت. ذبيحى از كسانى بود كه به تاريخ و نسخه خطى و پژوهش‏هاى مدنى بومى علاقه‏مندى سرشار داشت. ولى فسوسا كه زود از دست رفت.

در 1342 كه حوادث مرا به تصدى كتابخانه ملى كشانيد – زمانى كه محمد درخشش وزير فرهنگ شده بود و مشاوران او براى امور فرهنگى على محمد عامرى و احمد آرام و گاهى حبيب يغمايى بودند (همه دبيران كارآزموده قديمى). دكتر محمد امين رياحى از سوى درخشش به مديريت اداره كل نگارش منصوب شد. آن دو در كانون فارغ‏التحصيلان دانشسراى عالى و كانون مهرگان و نوشتن روزنامه مهرگان همكارى وسيع داشتند. درخشش مرا كه رئيس كتابخانه دانشسراى عالى بودم مسئول كتابخانه ملى كرد. طبعاً ارتباط ميان كتابخانه و اداره نگارش قويم بود زيرا كتابخانه رديف بودجه مستقل نداشت و هر چه سهمش مى‏بود از طريق اداره نگارش پرداخت مى‏شد. بنابراين در آن جريان ميان من و رياحى همكارى ادارى ايجاد شد. از جمله موقعى كه خواستم نسخه‏هاى خطى كتابخانه كه سى و پنج سال بود كسى از چند و چون آنها آگاهى نداشت فهرست‏نويسى شود (يعنى از سال 1317 كه كتابخانه تأسيس شده بود كوچكترين اقدامى در آن باب نشده بود) از ايشان تقاضا كردم به جلسه دوستانى كه براى ايجاد طرح فهرست‏نويسى دعوت كرده بودم تشريف بياورد. آن گروه مجتبى مينوى و اصغر مهدوى و محمد تقى دانش‏پژوه و عبدالله انوار بودند. انوار كه در آنجا مقام والاى حفاظت نسخ خطى را داشت گزارشى از چند و چون نسخ به دوستان گفت و دكتر رياحى تقبل كرد تمام مخارج آن كار را فراهم سازد. زيرا او تنها مديركلى نبود كه بايد وظيفه ادارى انجام دهد، بلكه عاشق بيتابى بود كه مى‏خواست بداند در آن گنجينه چه تحفه‏هايى مدفون  مانده و به مشتاقان شناسانده نشده است. با مشورت گروه برگه‏اى درست كرده شد كه پايه فهرست‏نويسى باشد. تفصيلش همان موقع در دو مجله يغما و راهنماى كتاب چاپ شد.

من آنجا هفت ماه بيش نبودم. وزارت فرهنگ تحمل مرا نكرد چون مى‏بايست مرحوم ابراهيم صهبا بدان مقام بنشيند. ولى با برگه مشخصاتى كه تهيه شد كار فهرست آغاز شد و به همت مردانه عبدالله انوار در مدت پانزده سال و در ده جلد (يك تنه و با توانايى) به پايان رسيد و طلسم زنگوله شكست. مقصود آن است كه رياحى در آغاز شدن اين خدمت مجهول سهيم بود. دنباله اين سخن را بگذارم تا وقت دگر.

رياحى از رفتن من آرام و دلخوش نبود. بعد كه متصدى كتابخانه مركزى دانشگاه شدم از تركيه به من تبريك نوشت و چون از منصب رايزنى تركيه به تهران بازگشت و متصدى امور كتابخانه‏هاى عمومى كشور شد مرا به كميته‏اى دعوت كرد كه كتاب‏هاى قابل خريدارى را منتخب مى‏كرد كه بخرند و ميان كتابخانه‏ها توزيع شود.

سال‏هايى پيش از آن اتفاق ديگرى هم پيش آمده بود و آن اين بود كه دكتر مصطفى مصباح‏زاده نيت كرده بود مجله‏اى به نام كيهان فرهنگى منتشر كند. به پيشنهاد و لطف دوست و همكارش دكتر محسن صبا پيش من آمد و از من خواست سردبيرى آن مجله را عهده‏دار شوم. ولى عذر خواستم به مناسبت اينكه اطلاعى واقعى از گرفتارى‏هاى فرهنگى نداشتم. در آن ميان چون نام محمد امين رياحى را بردم گفت بله او را مى‏شناسم از وقتى كه مسئله آذربايجان پيش آمده و روزنامه كيهان مخالف جدّى آن جريان بود و همفكر بوديم. همه مى‏دانستند كه رياحى از مبارزان آن راه بود. به هر تقدير در سال‏هاى 34 و 35 مسئول نشر كيهان فرهنگى شد و چون استقرار يافت رياحى از من مقاله خواست. ناچار شدم چند مقاله درباره تاريخچه كتابخانه‏هاى مجلس و ملى و سلطنتى و… نوشتم.

در دو «دوره ادبى» با رياحى همراه بودم: يكى ناهار يك‏شنبه‏ها بود كه حبيب يغمايى و مجتبى مينوى و دكتر عباس زرياب، محمد تقى دانش‏پژوه و احمد اقتدارى و دكتر حافظ فرمانفرمائيان به‏طور «دانگى» چلوكباب مى‏خورديم و حول و حوش مسائل ادبى و فرهنگى روز مباحثه مى‏كرديم. دوره خوشى بود.

ديگر دوره‏اى بود ماهانه و خانوادگى. زن‏ها يكسو مى‏نشستند و حرف‏هاى خود را مى‏زدند و دكتر عباس زرياب، دكتر سيد جعفر شهيدى، على اكبر سعيدى سيرجانى، عليقلى جوانشير، احمد اقتدارى و دو سه نفرى ديگر كه نامشان به خاطرم نمى‏آيد در يك سو. طبعاً جز مباحث ادبى و عوالم دوستى و شوخى‏وارگى نسبت به پيشامدها مطلبى به ميان نمى‏آمد. ياد باد آن روزگاران ياد باد.

رياحى در دوره وزارت فرهنگ دكتر پرويز ناتل خانلرى مسئوليت طرح كتاب‏هاى درسى را در عهده داشت. مخالفان اين طرح يكى و دو و ده نبودند. مؤلفان و ناشران متعددى يكنواختى و يك‏دستى كار را درست نمى‏دانستندو آن را دولتى شدن مى‏دانستند. به همين ملاحظه در راهنماى كتاب موضوع كتاب‏هاى درسى به اقتراح گذاشته شد و جزوه‏اى هم جداگانه منتشر ساختيم حاوى نظرهاى موافقان و مخالفان ولى طبعاً دلپسند خانلرى و رياحى نبود. همايون صنعتى و محمد امين رياحى دو قوه متفكره كاردان آن طرح بودند و كار اجرايى را به دست تواناى عبدالرحيم جعفرى گذاردند. به تدريج صداها خوابيد و نق‏ونوق‏ها پايان گرفت. اگرچه آل‏احمد آن اقدام را «بلبشوى كتاب‏هاى درسى» نام گذاشت ولى مخالفت او مناسبتى ديگر داشت.

پس از آن رياحى به رايزنى فرهنگى ايران به تركيه رفت. آنجا محبوب و معزز و شاخص بود. زيرا ايرانى متكلم به زبان تركى بود ولى در محافل فرهنگى خاص ايران سخنگوى زبان فارسى و نمونه دانشمندى بود كه بيان مطالب مناسب تاريخ مدنى و ادبى ايران در دستش چون موم بود. در آن مرحله كوشش او همه آن بود كه محققان ترك را وادار به نشر و تحقيق متون قديم فارسى كند كه روزگارى زبان فرهنگى آنها بود. همچنين  فعاليت گسترده محققان ايران را به آنانى كه در راه ايرانشناسى قدم برمى‏داشتند برساند. روابطش با دانشمندان و دانشجويان ترك گرم و عاقلانه بود. خود نيز كتابكى قوى و آزموده درباره زبان فارسى ميان تركان عثمانى و اقمار آن امپراطورى نوشت. آن تحقيق از كارهاى شايسته و برجسته اوست.

پس از اين كه مجتبى مينوى درگذشت در اواخر 1354 رياحى بر جاى او به رياست بنياد شاهنامه برگزيده شد. يادگار ماندگار شوق او از قبول تصدى آن بنياد تأليف كتابى است كه چند سال بعد به نام سرچشمه‏هاى شاهنامه‏شناسى منتشر شد. اثرى گوياى شور ايران‏خواهى و فردوسى‏دوستى رياحى است. شايد در اين مقوله بهتر از آن نوشته‏اى در دست نيست.

روزگار، سرنوشت او را بر آن قرار داد كه سى و هفت روز وزير آموزش و پرورش دولت مستعجلى باشد. چرا، چون مى‏خواست تجارب دراز خود را در آن زمينه به كار گيرد و به رسته فرهنگيان كمكى برساند. ولى پامال دنياى سياست شد و مآلاً رشته تحقيقاتى خاص تصحيح متون و مباحث تحقيقى ادبى ضرر ديد. زيرا با رنج‏هايى كه او ديد و صدماتى ناگوارانه كه بر او وارد شد دل و دماغى برايش نماند كه كارهاى گران بيشترى را چون تصحيح مرصادالعباد، عالم‏آراى نادرى، شش فصل و نگارش تاريخ خوى و سرچشمه‏هاى فردوسى‏شناسى و گلگشت حافظ و تحقيق در جايگاه آرام شمس تبريزى به وجود آورد. حتى ناگزير شد كه دست از كتابخانه خويش بشويد و آن را بفروشد زيرا نانش بريده شده بود. اما با متانت و وقار و اطمينان به نفس و آزادگى و توانايى روحى روزگار را گذرانيد و دست از همه حقوق حقه خدمت خود شسته بود تا اينكه چند ماهى به پايان عمرش مردى كه همه دوستان رياحى بايد «دعاگوى» او باشند قد مردانگى علم كردو توانست حقوق حقه و وظيفه رسمى او را كه سال‏ها در بوته فراموشى درافتاده بود به آن مرحوم برساند.

به همين مناسبت‏ها بود كه ده سال پيش با تشويق و هم‏آوائى دوست خود دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى گردآورى مجموعه آفرين‏نامه براى تقديم به مرحوم رياحى سال‏ها پيش آغاز و تنظيم و ويراستارى آن در عهده فاضل گرامى نادر مطلبى واگذار شد. و بسيار عذر خواهيم كه تاكنون نشر نشده است. ولى در يكى از شماره‏هاى بخارا فهرست مندرجات آن به آگاهى آن مرحوم و نگارندگان مقالات و ديگران رسيد. اميد است جناب كاشانى هرچه زودتر وفاى به عهد بفرمايد.

اكنون كه سال‏هاى دوستى با رياحى از مرز شصت و دو سال مى‏گذرد بايد لطف بيكرانش را اينجا به ياد بياورم و سپاسگزار دوران دوستى او باشم از اين روى كه «برگزيده كشف‏الاسرار ميبدى» را به من اهدا فرمود و حقاً «سر فخر بر آسمان سودمى».

روزگارى كه مجله آينده منتشر مى‏شد و رياحى دوران تلخ و سخت زندگى را مى‏گذرانيد يكى از فضلا – على ملكوتى – مقاله‏اى نوشت درباره كتاب گزيده‏اى كه رياحى از مرصاد العباد انتشار داده بود. رياحى از آن مقاله سخت دل آزرده شد. اگرچه آن مقاله بيشتر يادآور كار بزرگ و اساسى رياحى در تصحيح مرصادالعباد بود ولى چون از ستم روزگار بسيار ملول و شكننده شده بود تصورى نادرست در ذهنش جا گرفت كه مقاله «دستورى» بوده است تا اينكه با هم صحبت كرديم و به او گفتم چنان نيست و نويسنده گرامى را تا حدى كه دريافته بودم به او شناساندم. پس نامه‏اى درازدامن، لطيف و سوزمندانه مرقوم داشت كه سبب رنجيدگى و دل‏آزردگى در آن بيان شده است. مى‏بايد پيدا كنم و روزگارى به چاپ برسانم.

رياحى چند بار به دريافت جايزه هم نام‏بردار شد. از جمله جايزه بهترين كتاب سال در 1352 براى تصحيح استادانه مرصادالعباد در سال 1345.

رياحى وقتى از تبريز به تهران براى درس خواندن آمد و در دانشسراى مقدماتى درس مى‏خواند مدد معاش به او داده مى‏شد. چون چند بار اين موضوع را نوشته و نقل كرده است نقل قول از او مى‏كنم كه در سال 1324 پرداخت ماهانه دانشجويان دو سه ماهى عقب افتاده بود و وزارتخانه قادر به پرداخت نبود. دانش‏جويان اعتصاب مى‏كنند و به وزارت فرهنگ رو مى‏آورند و به اطاق پدرم (معاون آن وزارت) مى‏روند كه چرا ماهانه را نمى‏دهيد. گفت پدرت فوراً گفت براى آنكه از مشكل بى‏پولى درآييد هم‏اكنون مبلغى خاص ماهانه شما به وزارتخانه قرض مى‏دهم تا بعد به من بپردازند و همان جا چكى نوشت و به حسابدارى داد و رسيد گرفت و فرداى آن ماهانه ما را پرداختند. به اين مناسبت و به مناسبت آنكه در قضيه سياسى آذربايجان و همچنين مقولات فرهنگى ايرانى با هم همفكرى و همدردى داشتند هميشه اداى احترام مى‏كرد و سلام مى‏رسانيد.

اينك بخوانيد متن چند نامه از او را تا به لطافت قلمش در نامه‏نگارى و شيرين سخنى او از لطائف دوستى بهره‏ور شويد.

– 1 –

از آنكارا

يكشنبه 11 – اسفند 1342

اول مارس 1964

تصدقت شوم   دستخط مورخ 20 فوريه را همين الان كه از يك سفر 20 روزه از استانبول وارد آنكارا شدم زيارت كردم. هم مايه شرمندگى شد كه در تهران نتوانستم عنايت‏نامه آن عزيز را پاسخ دهم و هم موجب كمال شادمانى كه بالاخره در اينجا زيارت خواهم كرد. اميدوارم اين نامه به موقع برسد و تاريخ قطعى ورود خود را به آنكارا اطلاع دهيد. نشانى كامل خود را به طورى كه دربه‏در نشويد و محتاج پرسش زياد نباشيد در زير نوشته‏ام. تصور مى‏كنم در نيمه راه چنين سفر دور و درازى،[1] هفته‏اى استراحت در آنكارا بسيار لازم باشد و از طرف ديگر هم دلجويى از «نوغريبان» اجرى عظيم خواهد داشت. و اگر آنكاراى نوساخته فرنگى سيما خيلى «عالِم سرگرم كن» نباشد راه قونيه نزديك است. در هر صورت اقلاً يك هفته از برنامه خود را به آنكارا و مضافات اختصاص دهيد.

تا در تهران بودم از شما بى‏خبر نبودم. با يغمايى و حافظ به ذكر تو وقت خوش مى‏كرديم. اما بعد از تو ديگر جمع ما آن صفا را نداشت. ناهارهاى يكشنبه تعطيل شده بود و فقط يكى دو هفته آخر فراهم آمده بوديم كه من محكوم به جلاى وطن شدم.

يغمايى مدام مى‏ناليد و قول داده است كه به محض مساعدت هوا سرى به تركيه بزند.

از اين فرصت استفاده مى‏كنم و تمنا دارم شوق و ارادت ديرين اين بنده را به محضر والاى جمال‏زاده (به عنوان يكى از عاشقان قلم افسونكار ايشان) برسانى و از اين راه نيز بر حقير منت‏گذارى.

از اين لحظه چشم به در دارم كه اول نامه‏ات بيايد و بعد خودت. گويا خانم هم همراه هستند. سلام بنده را خدمت ايشان برسانيد. خانم بنده هم در آنكارا هستند و از زيارت ايشان غرق شادمانى خواهيم شد. قربانت، محمد امين.

– 2 –

يكشنبه سوم خرداد 1343

تصدقت گردم   نامه عزيز رسيد و گونه‏گون مراحم عالى مرهمى بر دل اين غريب دور از يار و ديار بود. كلك مشكين تو هر دم كه ز من ياد – ببرد اجر دوصد بنده كه آزاد كند. از اينكه در عرض جواب چند روزى تأخير شده معذرت مى‏خواهم. گرفتارى‏ها يكى و دوتا نيست. بعد از حركت شما بهمن گريه را سر داد كه چرا مرا نفرستادى با آقاى افشار بروم. به زحمت تسكينش داديم. بعد نامه‏اى از تهران رسيد كه مادر خانم مريض است. سمفونى گريه از نو آغاز شد و مدتى ببود. بالاخره به من اطلاع دادند كه مريض مدتى است درگذشته است. ديدم در اين گوشه غربت تاب تحمل گريه نامحدود را ندارم. كلهم اجمعين را به مدت يك ماه روانه تهران كرديم و حالا تنها و بى‏يار مثل طوطى حكايت مولانا مى‏گذرانيم. اما در اين ميان يك خوشحالى غم‏ها را از ياد برد.

ديروز روزنامه رسيد و خبر مسرت اثر حسن انتصاب جنابعالى را[2] داشت و به قدرى‏خوشحال شدم كه حدى ندارد. اطمينان دارم كه در اين سمت مصدر خدمات شايان فراموشى نشدنى خواهيد شد و موجبات افتخار و سربلندى ارادتمندان را فراهم خواهيد شد و موجبارت افتخار و سربلندى ارادتمندان را فراهم خواهيد فرمود.

امروز سه شماره راهنماى كتاب را هم اداره نگارش به آن سيره شترمآبى يادگار بنده فرستاده بود. در سرمقاله ديدم وعده شده است كه به جاى دوازده شماره ساليانه دو شماره خواهد بود. يعنى ماهنامه «نيمه سالنامه» خواهد شد. از اين خبر ناراحت شدم. تازه جاى خود را باز كرده بود. حيف بود. شايد هم مصلحت در اين است. «من از كجا سخن سرّ مملكت ز كجا».

فرداى حركت شما استاد نجاتى لوگال مرحوم شد. سر خاكش حقير دروغ مصلحت‏آميزى گفتم و مثل توپ تركيد و محافل علمى آنكارا پر كرد. سر خاك كه استادان دانشگاه جمع بودند گفتم آقاى ايرج افشار از دوستان آن مرحوم در سر راه سفر خود از امريكا به ايران يك روز فقط براى زيارت استاد در آنكارا ماندند و دسترسى به استاد پيدا نشد. ولى من اين قدر به خود تسلّى مى‏دهم كه اقلاً بدون اطلاع از اين ضايعه رفتند. والا سفرشان توأم با نگرانى مى‏شد. حسن اثرى كه اين سخن داشت ناگفتنى است.

ديروز عدنان ارزى مى‏گفت كه تصادفاً آقاى افشار براى ديدن من و نجاتى به دانشكده آمده‏اند و كارتى گذاشته‏اند. راستى عدنان ارزى ديشب شامى به ما داد. «لطف‏ها مى‏كنى اى خاك درت تاج سرم»، جاى شما خالى شب خوشى گذشت. ساعت‏ها ذكر خير شما بود. جاى شما خيلى خالى بود.

ضمناً عرض مى‏كنم چهار استاد تاريخ (آقايان: خليل دميرجى اوغلو – فاروق سومر (ناشر ديار[3] بكريه ابوبكر تهرانى) – محمد آلتاى كويمن – شرف‏الدين توران امروز از راه زمين به‏ دعوت دانشگاه تهران عزيمت كردند. به آنها گفتم كه به جنابعالى نامه خواهم نوشت و توصيه‏تان خواهم كرد. گو اينكه مى‏دانم احتياجى به توصيه نيست ولى براى بنده بى‏اثر نيست كه بفرماييد عريضه‏اى خدمت‏تان نوشته‏ام.

مقاله ممتع عالى را در يغما خواندم. تمام اطلاعات بكر جديد بود. درباره مثنوى ورقه و گلشاه كه مرقوم فرموده بوديد قبلاً در تهران چاپ شده قطعاً اطلاع داريد كه نسخه چاپ مزبور مثنوى جديد كوچكى است ظاهراً از عصر ناصرالدين شاه و البته بر مبناى حكايت متن كهن.

از اينكه نامه پريشان و بى‏سروته است معذرت مى‏خواهم. خدمت سركار خانم مراتب سلام و احترام را تقديم مى‏دارم. خدمت استاد مينوى و استاد يغمايى آقايان اقتدارى و حافظ و دانش سلام عرض مى‏كنم. مزيد توفيقات آن جناب را آرزومندم. قربانت دكتر رياحى‏

از راست نشسته: علی دهباشی، عنایت مجیدی و ایرج افشار و محمد امین ریاحی، ایستاده : محمود امیدسالار، ابوالفضل خطیبی، ایرج پارسی نژاد، بابک بیات، پرویز اتابکی، بیدآبادی، دکتر سجادی و سیدعلی آل داود ـ عکس از بهرام افشار

– 3 –

28 شهريور 1343

تصدقت گردم   اميدوارم وجود عزيز و سركار عليه خانم و نورچشمان قرين صحت و سلامت باشد دستخط عالى را مدتى پيش زيارت كردم، گرفتارى‏هاى عديده ادارى و شخصى تا امروز شرمنده‏ام كرده است شرح ماجراها را در فرصتى بيشتر بايد بنويسم.

الان آقاى دكتر ياشار يوجل دانشيار آقاى دكتر عدنان ارزى به عنوان مهمان دانشگاه عازم تهران هستند، اميدوارم با عنايت خاص جنابعالى به ايشان خوش بگذرد و با توشه‏هاى خوب و با خاطرات خوش به تركيه برگردند.

مدتى است در خمار راهنماى كتاب هستم و نمى‏رسد. نمى‏دانم فرهنگ ايران زمين در چه حال است؟ آقاى يغمايى با اينكه مژده داده بودند سه چهار روز در آنكارا خواهند ماند سعادت اين را نداشتم كه بيش از يكى دو دقيقه از خدمت‏شان بهره‏مند شوم. با آقاى دكتر عدنان ارزى غالباً ذكر خير جنابعالى است. آقاى دكتر زرياب نامه‏اى نوشته بودند كه از راه آنكارا عازم ايران هستند. هنوز چشم به راه ايشان هستم. خانم سلام‏هاى مخصوص خدمت خانم دارند. بچه‏ها دست بوسند. ارادتمند محمد امين رياحى.

– 4 –

آنكارا

4 آذر 1343

تصدقت شوم   گرامى نامه اخير را مدتى است زيارت كرده‏ام. اگر در جواب تأخير شده منتظر نتيجه كارى بودم كه بنويسم. اخيراً يكى دو روزى كه حافظ ميرزا نزول اجلال فرموده بودند همه‏اش ذكر خير شما بود. چشم به راهم كه انشاءالله زودتر سعادت بنده يارى كند و نسيم لطف آن عزيز بوزد. لطفى كه درباره جناب دانش‏پژوه فرموده بوديد اشكالش اين است كه دعوت سنتو فقط براى پانزده روز است و بيش از اين هم بودجه‏اى ندارند و حق اين است كه آن دانشى مرد دست‏كم چند ماهى بساط قلمدان را در اين كشور…. بگسترد و دريا دريا فيشها به ايران ارمغان برد. باور نمى‏كنم كه به پانزده روز قانع باشد. بالنتيجه من فكر كردم در اين فرصت از خود جناب عالى دعوت شود. با سنتو و جناب سفير هم گفتگو كردم همين روزها پيشنهاد لازم را از طريق وزارت خارجه به دانشگاه خواهند فرستاد.

در مورد استاد دانش‏پژوه با اداره كل كتابخانه‏ها صحبت كرده‏ام. در جريان پيدا كردن راه هستند. حافظ مژده داد ناهارهاى يكشنبه دارد [رو]به‏راه مى‏شود هنيئاً لارباب النعيم، اما: اين روا باشد كه من در بند سخت  گه شما بر سبزه گاهى بر درخت.

اين چنين باشد وفاى دوستان   من در اين حبس و شما در گلستان‏

به همه ارباب يكشنبه درود باد. سرماى جانكاه آنكارا از ديشب فرارسيده است. امروز نه پاى، توان رفتن دارد و نه چشم، يارى ديدن (از دود معهود كالريفرها(.

از مساعى آن بزرگ در كار دانشگاه خبرها دارم. اما از كارهاى علمى شخصى بى‏خبرم. راهنماى كتاب را قطعاً اگر درآمد نگارش ده دوره اينجا خواهد فرستاد اما احتياج به سى جلد «كتابهاى ايران» هم است. نمى‏دانم باز نگارش مى‏خرد يا نه؟ ده دوره هم فرهنگ ايران زمين مى‏خواهيم.

تقاضاى ديگر اين است كه طبق سنن ديرين اداره انتشارات دانشگاه از هر كتاب ده و بيست دوره به اين رايزنى مى‏فرستاده است و اينجا روزى در جمع استادان گله مى‏كردند كه از هنگام جلوس «ايرج بيگ» ديگر فتوحى نرسيده است. گفتم در دوره فرمانفرمايى سلف ايشان هم نرسيده است (اشاره به خواجه حافظ). اين ديگر بسته به لطف عميم[4] خود شماست.

ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد   هم مگر پيش نهد لطف شما گاهى چند.

پرت و پلايى عريضه را خواهيد بخشود

كى شعرتر انگيزد خاطر كه حزين باشد.

غربت است و سرما و…[5]

خدمت سركار عليه خانم سلام‏هاى بندگى عرض مى‏شود. خانم هم كه هر روز مى‏پرسيده‏اند كه كى نامه به جناب افشار مى‏نويسى سلام دارند. قطعاً در نامه قبلى هم عرض كرده‏ام ماشين گمشده پيدا شده است. پريشان‏گويى را كوتاه مى‏كنم. جان به فداى تو كه باقى باشى. رياحى، محمد امين‏

– 5 –

14 تيرماه 1344

تصدقت گردم   اميدوارم وجود شريف و سركار خانم و نورچشمان گرامى قرين صحت و سلامت و عافيت باشند. مدتى است نتوانسته‏ام عريضه‏اى بنويسم و علتش علاوه بر تنبلى معهود كثرت كار و تن بيمار بوده است.

امروز يكى از دانشجويان ترك آقاى سعدالدين قوجا ترك عازم تهران بودند و چون در كار ايشان نيازمند لطف شما بودم اين مختصر را مى‏نويسم و بهانه ارادت قرار مى‏دهم. درباره ايشان نامه‏اى به شماره 904 مورخ 44/3/27 به عنوان آقاى رئيس دانشگاه به امضاى آقاى كفائى سفيركبير قبلاً فرستاده شده است. خواهشمندم جنابعالى هم در تعقيب همان نامه ابراز عنايت بفرماييد كه در صورت امكان محلى براى مدت تابستان (در باشگاه يا اميرآباد) در اختيار ايشان بگذارند كه بتواند زبان فارسى خود را تقويت نمايد.

استدعاى ديگر در مورد خود بنده است و مرصادالعباد[6]. قراردادى كه به لطف خاص‏ شما بسته شد تا بنده در تهران بودم به علت‏هاى مختلف اجرا نگرديد. حالا پشت سر هم نامه‏هاى غلاظ و شداد مى‏آيد كه فلان و بهمان. لطفاً به نحوى كه مصلحت مى‏دانيد با مسئولين مذاكره و اقدام بفرماييد در صورت امكان تا بازگشت بنده به تهران به تعويق اندازند و اگر غرض و تصميم اين است كه قرارداد را لغو كنند بسم‏الله، «مائيم و نواى بينوائى».

كار جناب دانش در مرحله‏اى كه قريب به اتمام بود با وصول نامه‏اى از دانشگاه گره خورد. حالا به فكرم كه از طريق وزارت فرهنگ سامانى يابد. با جناب ارزى مدام ذكر خير شماست و هر دو به اين اميد كه در اولين فرصت در اين ديار زيارت‏تان كنيم. خدمت استاد مينوى هزاران سلام دارم و خدمت همه سروران و عزيزان. قربانت رياحى، محمد امين‏

– 6 –

25 اسفند 1344

دوست دانشمند عزيز   نوروز خجسته گرامى را به آن استاد عزيز و خانواده محترم تبريك مى‏گويم و از درگاه خداوندى خواستارم كه ذات نازنين و خانواده گرامى در سال نو و در سال‏هاى آينده قرين تندرستى و شادكامى و كاميابى باشند. مدتى است نتوانسته‏ام عريضه‏اى بنويسم و ارادت قلبى را عرضه دارم. ولى دلم خوش است كه از راه مطبوعات موفقيت‏هاى شما را مى‏شنوم، آثارتان را گاهى در يغما مى‏خوانم. ارزش كارهاى شما را مثل منى بهتر درك مى‏كند زيرا در اينجا حس مى‏كنم كه جنابعالى با شوق و همّت و دانش خود كارهايى مى‏كنيد كه دستگاه‏هاى دولتى با همه عظمت و اختيار و اقتدار نمى‏كنند. نمونه‏اش «كتابهاى ايران» است. اخيراً پيشنهاد كرده‏ام صد جلد از «كتابهاى ايران» بخرند و بفرستند كه توزيع كنيم. زيرا به اين نتيجه رسيدم كه اهدا كتب ديگر اين نتيجه را ندارد. زيرا وقتى كه دانشمندى اين فهرست را در دست دارد كتاب‏هايى در رشته و تخصص خود انتخاب مى‏كند و به پول خود از ايران وارد مى‏كند و از اين راه هم فرهنگ ما ترويج شده و هم ارزى به ايران آمده. خداوند توفيق‏تان بدهد. متأسفانه امسال آقاى رمضانى قيمتش را خيلى گران معين كرده، آيا صد ريال گران نيست؟

نمى‏دانم حق دارم از دانشگاه گله‏اى بكنم، يا با تبريكنامه نوروزى مناسب نيست؟ هر چه باداباد ! «رند عالمسوز را با مصلحت بينى چه كار؟» سابقاً ديوان كبير شمس خواستم. نوشتيد ده يا پنج درود فرستاديم. فقط يك بسته دو يا سه جلدى رسيد. و ديگر هيچ. اما رايزنى مطبوعاتى ما مثل ريگ به هر دانشجوى خاكشناسى و ميكربشناسى ديوان كبير هديه مى‏كند. انجمن دوستى ايران و تركيه در استانبول به هر بقال و قهوه‏چى ديوان كبير مى‏دهد. اما دفتر رايزنى فرهنگى تاكنون نتوانسته است به استادان مولوى شناس اين اثر مولوى را بدهد. حالا نمى‏دانم سهميه ما راه گم مى‏كند، يا ديگران از راه‏هاى ديگرى تأمين مى‏كنند.

فرهنگ ايران زمين امسال هم نرسيده است. شايد ناشى از بدحسابى پارسال من است. اما بابا اين حقير اين‏قدر هم اعتبار ندارد. دست خوش! به فهرست عكس‏هاى كتابخانه  .[7] مركزى هم نيازمنديم.

خانم هم خدمت آن جناب و سركار خانم و نورچشمان تبريك عرض مى‏كند. بنده‏زادگان دست بوسند. ايام سعادت و سلامت و موفقيت پايدار باد. قربانت رياحى، محمد امين.

– 7 –

47/3/17

تصدق وجود عزيزت گردم   خواهى بخشيد كه اين‏همه در عرض جواب تأخير روا داشته‏ام. همه اميدم به نظر پاك خطاپوش تست. نمى‏خواستم دست خالى عريضه بنويسم. مى‏خواستم اقلاً خبرى قطعى درباره رساله گزيده بونصر خانقاهى[8] بفرستم. اما دريغا كه ميسر نشد. تا استانبول هم به دنبالش رفتم. كتاب‏هاى فؤاد كوپرولو را در استانبول در اطاقى ريخته‏اند و مهر و موم كرده‏اند و هنوز ورثه نتوانسته‏اند تصميم درباره‏اش بگيرند. دخترش مى‏خواهد فروخته و قيمتش تقسيم شود. پسرش مى‏خواهد يكجا وقف عام گردد. به وسيله چند تن از رفقا به پسرش متوسل شديم. آخرش گفتند دسترسى ممكن نيست.

اما درباره سفر جنابعالى از طريق انجمن دوستى تركيه و ايران اقدام كردم. مخلص عضو هيئت مديره انجمن هستم. بنا بود هيئتى را به مدت ده روز دعوت نمايند. پنج نفر جنابعالى و دكتر خانلرى و دكتر صفا و دكتر زرياب و دكتر وحيدنيا را به انجمن تهران كه دبيركلش دكتر حبيب دادفر است نوشتند كه دعوت‏نامه بدهند. يك عده نيز به انتخاب انجمن تهران كه رئيسش دكتر اقبال و دبيركلش دادفر است دعوت خواهند كرد. بنده چشم به راه بودم كه كى زيارتتان مى‏كنيم. امروز خبر يافتم كه در اين دعوت فقط هزينه ده روز اقامت و گردش و بازديد تركيه را اينجا خواهند پرداخت و بليط هواپيما و مخارج گذرنامه را يا مدعوين بايد بدهند و يا ممكن است رياست انجمن تهران از كيسه فتوت نفت بپردازد. در هر صورت نمى‏دانم با جنابعالى تماس گرفته‏اند يا نه؟ تصور مى‏كنم‏.

براى جنابعالى امكان داشته باشد كه دانشگاه نيز مأموريتى به عنوان بازديد كتابخانه‏هاى اينجا بدهد كه رفع آن اشكال به عمل آيد. در هر صورت خواهشمندم سريعاً به بنده مرقوم بفرماييد كه جريان از [چه‏] قرار است و نظر جنابعالى چيست و از اينجا چه اقدام ديگرى بايد به عمل بيايد.

سفرنامه جنوب را اخيراً در يغما خواندم مثل هميشه دلكش و دلاويز و به قول مرحوم قزوينى «ممّتع» بود. خانم و بنده ارادت و سلام‏هاى بى‏پايان به حضور سركار خانم تقديم مى‏داريم. بچه‏ها دستبوسند. خدمت عزيزان كوهستان نورد جنابان زرياب و ستوده و مقرّبى و افشار شيرازى سلام و دعاى فراوان دارم و به يغمايى همچنين. چشم به راه اوامرت هستم و خودت. قربانت: رياحى.

– 8 –

آنكارا، 8 آذر 47

دوست دانشمند عزيز جناب آقاى ايرج افشار

تصدق وجود عزيزت گردم   الان از جلسه سخنرانى خانم برين دانشيار رشته كتابدارى دانشگاه آنكارا برگشته‏ام. همان خانم كه يك ماهى در ايران بود. از ايران مى‏گفت، و از كتابخانه‏هاى ايران، همه چيز از بد و خوب و زشت و زيبا، معلوم شد سخنران خوبى است و عكاس خوبى نيز هم. فيلم استريپ‏هايى گرفته بود رنگى و عالى، يكى هم از جنابعالى با دو مهمان امريكايى. عكست را نشان داد و شرحى جانانه باز گفت و ذوق و سرمستى به مخلص داد. از كار و كوشش و خستگى‏ناپذيرى حضرتت سخنها گفت و از لطفى كه درباره‏اش كرده بوديد، به دنبال سلامى خشك و خالى كه از مخلص همراه داشته است. حقيقتاً احساس سربلندى كردم، هم به عنوان نماينده فرهنگى ايران، و هم به عنوان خودم از اينكه در كشور ما مردى بدان بزرگوارى هست، و هم از اينكه آن چنان بزرگوارى را به چنين فقير غريبى نظر لطف و عنايت است.

بعد از پايان سخنرانى برخوردم به خانم «بحريه اوچوك» همان كسى كه كتابى نوشته است به نام «زنان فرمانروا در اسلام» و گويا دو سه نامه نوشته، و جوابى نگرفته، و هفته قبل نامه‏اى از حضرتت به شكايت پيش مخلص آورده بود و نوشته بوديد كه «كتابت نرسيده»، در هر حال براى انجام ترجمه آن از طريق رياحى به سازمان‏هاى زنان ايران مراجعه كن». آمد و نشست و گل گفتيم و گل شنفتيم و به اعتبار ماكان كه روزى دلبرى طناز بوده، در هر صورت قانعش كردم كه جناب افشار يك سر دارد و هزار سودا و پايى در امريكا دارد و پايى در كوير لوت ايران، و دفتر كارهاى متعدد از دانشگاه و مجله و منزل و انجمن و غيره، و اگر مى‏نويسد كه كتابت به دستش نرسيده از ته دل بپذير. آن شب ظاهراً پذيرفت و اما ديشب شاهد از غيب رسيد و شرح مشبع خانم برين و اتخاذ سند بعدى مخلص مجابش كرد.

خواهشمندم سلام‏هاى اخلاص و بندگى بنده و خانم را به حضور سركار عليه خانم برسانيد و از نور چشمان ديده‏بوسى فرمائيد. مخلص تا اواخر آذرماه در آنكارا خواهم بود و چشم به راه اوامر مطاع عالى. خدمت جناب دانش‏پژوه سلام‏ها دارم. كتاب‏هايى را كه به ايشان وعده داده بودم فراهم كرده‏ام. اما در مورد ميكروفيلم‏هاى استانبول اقدام كرده‏ام اما هنوز نرسيده. خدا كند كه دست خالى و شرمنده برنگردم. قربانت رياحى.

1414 – تقى‏زاده و شاهنامه‏

نامه‏اى است كه فتوكپى آن را چندين سال است دارم و نمى‏دانم چه گونه به دستم رسيده و كه به من داد و آيا چاپ شده يا نه. حدسم بر اين است كه خطاب به مجبتى مينوى بوده است.

24 نوامبر 1934 مسيحى‏

دوست فاضل محترم   اميدوارم مزاج شريف سالم است و ملالى نداريد. چندى است از جنابعالى خبرى ندارم و با اينكه همه وقت خواهان اخبار گزارش حالات عالى بوده و آرزومند كاميابى و شادكاميتان بوده و هستم. تراكم اشتغالات نه تنها در فرانسه حتى قريب يك سال در طهران موجب بى‏خبرى شد. اميدوارم بعدها بتوانيم گاهى از همديگر اطلاع پيدا كنيم. اگرچه اينجانب در كاغذنويسى خيلى عاجزم و جنابعالى هم كمتر وقت مى‏كنيد.

در اوقات اخير كه در پاريس بودم يعنى قريب دو ماه قبل روزى جناب آقا ميرزا محمدخان قزوينى مذاكره فرمودند كه چيزى خدمت ايشان مرقوم داشته‏ايد و در آن ذكرى از اينجانب بوده است، يعنى از قرارى كه مى‏فرمودند در طهران مجموعه‏اى به اسم و ياد فردوسى طبع مى‏كنند و در آن مقالاتى از اشخاص مختلف چاپ مى‏شود و از آن جمله يكى از خود آقاى قزوينى راجع به ديباچه قديم شاهنامه و متن صحيح آن مى‏باشد كه مرقوم داشته بوديد مى‏خواهيد نمونه طبع آن را خدمتشان بفرستيد تا نظرى نمايند.

و نيز مرقوم داشته‏ايد چيزى از اينجانب در آن مجموعه چاپ مى‏شود كه آدرس مرا خواسته بوديد تا نمونه طبع آن را نيز براى من بفرستيد. از اين‏جا فهميدم كه گويا مجملى از آنچه اينجانب در چند سال پيش در روزنامه كاوه راجع به شاهنامه نوشتم به همّت جنابعالى جمع‏آورى شده و مندرج مى‏گردد.

در اوايل امر انجمن آثار ملّى و وزارت جليله معارف راجع به شركت در آن مجموعه و نوشتن چيزى اظهار داشته و تقاضا فرمودند. ولى من هميشه و در هر مورد نظر به گرفتارى فوق‏العاده كه يك دقيقه فراغت نمى‏داد عذر خواستم و ازين بابت فوق‏العاده تأسف دارم.

چه اگر مجالى بود مبلغى معلومات جديد بر آنچه در كاوه درج شده مى‏افزودم.[9] لكن‏چون به هيچ وجهى ممكن نبود خدمت آقاى كفيل محترم معارف (كه لطف خاصى به اينجانب دارند و واقعاً همت و شوق غريبى در امر معارف و علم و ادب ابراز مى‏كنند) عرض كردم كه اگر بايد چيزى نيز از اينجانب در آن مجموعه باشد ممكن است دستور فرمايند يكى از اشخاص اهل اين كار مندرجات كاوه را تنظيم نموده و فقره راجع به نسخه موهوم منسوب به خان لنجانى را با اشارات مربوطه به آن در ضمن ساير مندرجات حذف كرده چيزى تهيه نمايند.

ديگر تا اين اواخر ابداً خبرى ازين باب نداشتم تا از مرقومه سركار عالى به آقاى قزوينى استنباط كردم كه اقدامى درين باب به عمل آمده است.

حالا نمى‏دانم اين كار در چه حال است. آيا تمام شده يا هنوز در مرحله تهيه است. چه اگر تصرّفى در آن ممكن باشد حالا اينجانب فرصت آن را دارم و مى‏توانم خيلى كامل‏تر نمايم. زيرا كه فعلاً كارى به جز معالجه علّت مزاجى در اينجا ندارم و آن هم چون علّت موضعى نيست و تمام شب و روز به معالجه نمى‏گذرد فرصتى براى مراجعه مى‏شود. در هر حال اگر هم چاپ شده يك نسخه براى اينجانب بفرمائيد ارسال دارند.

از محافل علمى ايران خيلى بى‏خبرم و حتى مجله مهر و مجله تعليم و تربيت هم نمى‏رسد.

جرايد فارسى هم كمتر مى‏بينم. ديروز اتفاقاً يكى از محصلين اينجا پيش من آمد و نسخه‏اى از رباعيات باباافضل كاشى همراه او بود كه آقاى نفيسى نشر كرده‏اند. خيلى تأسف خوردم كه من اين قدر دستم از نشريات ايران تهى مانده كه حتى از وجود چنين رساله‏اى خبر نداشتم.

در اين فرصت كوچكى كه پيش آمد (يعنى به واسطه مجبور شدن به معالجه اضطراراً پيش آمد) مشغول اتمام كتاب «از پرويز تا چنگيز» شدم و اميدوارم انجام آن ميسّر گردد. لكن اسباب كاملاً فراهم نيست. چيزى كه مايه نگرانى اينجانب است مسئله طبع و تصحيح آن است كه چنانكه مى‏دانيد يكى از مشكل‏ترين كارها است و مى‏ترسم همه زحمات به هدر برود.

نمى‏دانم آيا ممكن مى‏شود كه در موقع طبع آن كه خود وزارت معارف متكفّل و متصدى آن خواهد بود جنابعالى نظرى به آن بيندازيد يا در تحت نظرتان كسى ديگر زحمت اين كار را قبول نمايد.

نمى‏دانم آيا از دست‏پروردگان خودتان كسانى پيدا شده‏اند كه از عهده اين كار كماينبغى برآيند يا نه و در واقع اين مسئله مهّم يكى از ضروريات است و بايد حتماً از جنابعالى تقاضا نمايند كه چند نفرى براى اين كار تربيت كنيد كه به طور كامل مهيّا باشند و چيزى كه از [زير] دست آنها بگذرد مصون از اغلاط و سجاوندى بى‏جا و سرسطرى‏هاى غيرلازم و اهمال سرسطر در جايى كه لازم است بوده و حركات صحيح كلمات مُشكل و علامت اقتباس در جاى خود و خطوط مختلفه براى كلمات و غيره و غيره و غيره كه بى‏شمار است داشته باشد.[10]

نمى‏دانم كتاب حماسه ملّى يعنى ترجمه[11] آن به كجا رسيد. اگر تمام شده خواهش‏مندم‏ يكى دو نسخه براى من لطف نموده ارسال داريد و اگر تمام نشده اهتمامى بفرماييد كه تمام شود كه روا نيست ناقص بماند. ظاهراً سه جزوه براى من داده‏ايد. اگر باز از جزوه‏هاى مابعد نشر شده ممكن است از هر جزوه يك عدد ارسال شود.

از آقاى خلخالى هم چندى است خبر ندارم. انشاءالله حالشان خوب است. اميدوارم در مجموعه فردوسى، خود جنابعالى هم چيزى نوشته‏ايد كه واقعاً جاى آن دارد بنويسيد.

در شماره‏اى كه مجله مهر راجع به فردوسى نشر كرده و چند روز قبل از يكى از دوستان عاريت گرفته و مرور كردم چيزى از جنابعالى نبود. نمى‏دانم چرا. در صورتى كه آنچه بنويسيد مبنى بر تحقيق عميق و از خطا مصون خواهد بود.

يكى از آقايان فضلا[12] كه در همان مجله شرحى نوشته مى‏نويسد: «مثنوى يوسف و زليخا كه على المعروف در سفر عراق به سال 385 يا 386 براى موفق (ابوعلى حسن بن محمد بن اسمعيل اسكافى) از بزرگان دربار بهاءالدّوله ديلمى ساخته شده و…» و هم‏چنين يكى ديگر از آقايان[13] در همان مجله شرحى راجع به خود يوسف و زليخا در ترجمه مقاله اِته نوشته و باز در آغاز كلام مى‏نويسد: «گذشته از اشاره به نظم شدن قصه يوسف قبل از فردوسى و مشعر است به رفتن فردوسى به اهواز و مواجه شدن او به امير  عراق (بهاءالدوله) و صاحب تدبير او حسن موفق و به نظم كشيدن يوسف و زليخا به امر و اشاره اين شخص اخيرالذّكر…».

ازين بيانات آقايان براى اينجانب اشكالى حاصل شد. چه من شايد از روى جهل و اشتباه و عدم اطلاع تصور مى‏كردم كه اين مطلب را من اول ملتفت شده و نوشته‏ام و حتى خود اِته توجهى نكرده كه موفق كى بوده و در باب امير عراق نهم نوشته كه شايد سلطان‏الدوله يا بهاءالدوله يا مجدالدوله است و در تاريخ تأليف نيز همان قول مشهور را پيروى كرده كه بعد از 400 هجرى بود.

درين صورت از تحريرات آقايان فضلاء استنباط مى‏شود كه اصلاً اين تفصيل «معروف» بوده و معلوم مى‏شود من در اشتباه بوده‏ام. آيا چنين است؟ اگر چنين است از جنابعالى تمنا دارم مرا هدايت بنماييد كه بعدها درين اشتباه نمانم.

واضح است كه اگر تصور اينجانب صحيح هم باشد قابل اهميت نيست و كارى نيست كه به آن افتخار شود. اولاً در كتب مدون بوده و ابتدا به نظر من رسيده. ثانياً به قول فضلاى محرّر چه اهميتى دارد كه سعدى در بهار متولد شده يا پاييز و اسم او مشرف است يا مصلح. ولى به هر حال شخص بر حسب اقتضاى طبيعت بشرى يك نقطه را زير باء پيدا كند خوشوقت مى‏شود و جزو rendements عمر خود مى‏داند.

چنانكه شرح حيات ابومنصور محمد بن عبدالرزاق را و هم‏چنين تاريخ صحيح تأليف شاهنامه ابومنصورى را كه (346 بوده نه 336 يا 360) و شرح شاهنامه‏هاى مسعودى مروزى و ابوالمؤيد بلخى و ابوعلى بلخى و ابومنصورى و شاهنامه مأخذ ثعالبى و هم‏چنين گرشاسپ‏نامه ابوالمؤيّد بلخى را و نيز بودن قسمتى از ديباچه قديم شاهنامه عين ديباچه شاهنامه ابومنصورى و شايد چند مطلب ديگر را تصوّر مى‏كنم (شايد به اشتباه) كه ابتدا اينجانب نوشته باشم.

و لهذا خودم هم مايلم كه اگر اشتباهى درين تصوّر بوده بدانم و خيلى خوشوقت مى‏شوم كه بر اشتباه خود واقف گردم. خود اينجانب هم حالا گمان مى‏كنم در ارزش مقالات من راجع به شاهنامه مرا اشتباهى بايد باشد. منتهى چون مردم دنيا اهل مجامله و ادب يا تعارف هستند كسى تا حال مرا به سستى آن تحقيقات متوجه نكرده و من در ضلالت خودپسندى بشرى يا اشتباه و گمراهى مانده‏ام (اگرچه هيچ وقت خودپسندى نداشتم)

زيرا كه اگر چنين نبود چطور مى‏شود كه در صدها مقالات و خطابه‏ها و كنفرانس‏ها و رساله‏ها كه در اين اواخر در ايران و خارجه در باب فردوسى نوشتند و گفتند احدى يك كلمه حرف از مندرجات كاوه نگفته و ذكرى نكرده و اسمى هم نبرد. پس معلوم مى‏شود كه هيچ ارزشى نداشته و حتى به اندازه ديباچه اديب‏الممالك هم كه «در يكشب با فراهم نبودن اسباب و فقدان كتب» نوشته است نوشتجات كاوه كه نتيجه يك سال بيشتر زحمت است قدرى نداشته.

تنها ذكرى كه عرضاً و استطراداً از اينجانب شده در يك مقاله در مهر[14] به نظر رسيد  نويسنده فاضل آن كه شخص منصف و محققى به نظر مى‏رسد مى‏گويد تقى‏زاده به تقليد نلدكه خواب انوشيروان را راجع به ظهور پيغمبر تازى غيراصلى دانسته و اشتباه است. درين مورد هم خوشبختانه انكار قصه خواب نوشيروان در شاهنامه به تقليد نبود. بلكه دلايلى داشته و از آن جمله آن است كه جاعلين قصه مانند فردوسى واقف به تاريخ ايران و اسلام نبوده‏اند. ورنه نمى‏گفتند در سال آخر عمر نوشيروان، او خواب ديد و بزرجمهر تعبير كرد كه چهل سال بعد يا بيشتر از چهل سال شخصى تازى مبعوث مى‏شود.

در صورتى كه ظهور حضرت رسول يعنى بعثت او قريب بيست و نه سال بعد از وفات نوشيروان و سى سال بعد از آخرين سال او بوده است و فردوسى اين قدرها به تاريخ ساسانيان آن هم نوشيروان كه اختلافى نبود و تاريخ اسلام واقف بوده و شايد تاريخ طبرى را هم خوانده بوده است.

چطور ممكن است كسى كه تمام عمر مردى خود را صرف تاريخ ايران كرده باشد چيزى را كه در آن وقت تمام مورّخين اسلام مى‏نوشتند كه بعثت پيغمبر در سال بيستم سلطنت خسروپرويز بود نداند.

اشاره شق‏القمر هم قدرى اعتماد را به صحّت انتساب اشعار سست مى‏كند. چه اگرچه روايت اين معجزه قديم‏تر از فردوسى است ولى اشخاص روشن روان به اين قصه بدبين بودند و حتى معتقدين به ساير معجزات هم در اين يكى تأمل داشتند. چنانكه مواهب لدنيّه (به نقل نلدكه از آن) گويد كه جمهور الفلاسفه از ابواسحق متوفى به سال 188 تا حال امكان اين واقعه را بى‏تأمل و اساساً انكار كرده‏اند و باز (بدبختانه به نقل از نلدكه) نلدكه گويد كه از راويان اين حكايت يعنى آنها كه اصلاً روايت اين قصه به آنها نسبت داده شد كه در آن موقع حضور داشتند (يعنى در موقع شق‏القمر كه تفسير تحريف‏آميز سوره اقتربت الساعه و انشق القمر كه ظاهراً در سال پنجم يا ششم بعد از بعثت نازل شده مى‏باشد و بنابراين خود واقعه را نيز در آن سال بايد فرض كرد)

اَنس و حذيفه اصلاً جزو مسلمين نبودند زيرا كه پس از هجرت در مدينه اسلام آوردند. عبدالله ابن عباس هنوز متولد نشده بود. ابن عُمر طفل خردسال بوده. جُبَيْر بن مطعم هم كه در سنه 59 هجرى وفات كرده باز ظاهراً طفل خردسال بود. (مگر آنكه فرض كنيم خيلى عمر طويل كرده باشد) و علاوه بر اين وى ابتدا در سال هشتم هجرى مسلمان شد. فقط على بن ابى‏طالب [ع‏] كه در بعضى مآخذ حاضر قضيه شمرده شده مى‏ماند كه او هم شايد 12 يا 13 سال داشته است.

اين قرائن تضعيف البته دليل اين نمى‏شود كه در وقت فردوسى اين قصه معروف نبود. يا خود فردوسى به آن اعتقاد نداشته. ولى مى‏رساند كه هنوز در آن قرون اولاى اسلام نبايد شهرت و مسلميّتى پيدا كرده باشد كه شخصى مثل فردوسى آن را به دهان بزرجمهر بگذارد. در صورتى كه شق‏القمر اصلاً هم مربوط به موضوع نيست و فقط اخبار از برافتادن سلطنت ايران در جزو تعبير خواب كافى بوده است.

باز درين موضوع بيش از آنچه قصد داشتم اطناب شد و بيش ازين سخن جايز نيست و البته ابداً مقصودم ردّ و ابطال عقيده فاضل مزبور نيست. چه ظاهراً دلايل ايشان سست نيست و خود نيز با انصاف و اعتدال سخن گفته و ممكن است هم در عقيده خود صائب باشد.

منظور فقط آن بود كه از تمام مندرجات كاوه كه مطالب زيادى از آنها اصلى بود نه اقتباسى هيچ اسمى برده نشده و فقط در يك مورد منحصر به فرد آن هم عرضاً آن هم براى ردّ مطلب اسم برده شده، آن هم به عنوان اينكه تقليد يكى ديگر است. در صورتى كه در موضوع يوسف و زليخا خود نلدكه به من نوشت كه شما حق داريد و اظهارات مرا تصحيح كرده‏ايد.

اميدوارم مزاج شريفتان سالم است و رفته رفته قدر و مقام علمى‏تان را همه فهميده و سنجيده‏اند و كارى هم مناسب آن مقام داريد و اميدوارم حال آقاى ابوى و فاميل محترم خوب است. زياده عرضى ندارد بجز تجديد مراتب مودّت صميمى. حسن تقى‏زاده.

آدرس اينجانب فعلاً به قرار ذيل است:[15]

1415 – خاطرات كى عطا طاهرى‏

چه اندازه شاد شدم از اين كه گوشه‏هايى از خاطرات فرهنگى دلير بويراحمدى، دوستم كى‏عطا طاهرى درباره فعاليت آلمان‏ها در ناحيه كهگيلويه ميان سال‏هاى 1942 – 1944 (جنگ جهانى دوم) به زبان آلمانى ترجمه و نشر شد.

بوركارد گنزر Ganzer .B در سال 1991 در دهدشت به ضبط خاطرات طاهرى مى‏پردازد و در سال 2008 آن را توسط انتشارات Klaus Schwarz در برلن منتشر مى‏كند. عنوان كتاب اين است:

(Ata Taheri’) ,1944 – Deutsche Agentom bei iranischen Stmmen 1942

گنزر قصدش نشان دادن وضع سياسى آلمان‏ها ميان قشقايى و بويراحمد است. به همين ملاحظه بخشى از مقدمه مفصل خود را به معرفى قشقائى‏ها اختصاص داده و در بخشى ديگر از وضع كهگيلويه و جريان‏هاى تل خسرو و آبادى نقاره خانه و سرنوشت عبدالله‏خان ضرغام پور ياد كرده است.

گنزر به همراه نسخه‏اى از كتاب كه براى عطاخان فرستاده اين نامه را به فارسى به او نوشته است:

دوست بزرگوار و گرامى جناب آقاى طاهرى، سلام‏

بسيار از اين خوشحالم كه بالاخره مى‏توانم حاصل پروژه‏اى را كه هفده سال پيش در يك “copy-shop” دهدشت شروع كرده بود، به شما اعطا كنم.

احتمال قوى دارد كه گزارش شما جالب علاقه بسيار خواهد بود، زيرا همه چيز مربوط با جنگ جهانى دوم و «رايش سوم» براى خوانندگان آلمانى جالب است. به خاطر اين نشرخانه ابتدا قصد داشت عنوان كتاب را به «جاسوسان هيتلر در ايران» تغيير كند، كه من اين پيشنهاد را رد كردم.

متأسفانه دليلى ديگر اين علاقه هم دارد؛ اين حساسى روز است كه موضوع «جاسوسان در ايران» بر اثر تهديدات امريكا و اسرائيل تازگيها پيدا كرده است.

چند بخش از متن شما را كه براى شرح رويدادها ابداً لازم به نظر نمى‏رسند لغو كرده‏ام (تل خسرو: 562 – 558، بهار: 569 – 567، سى سخت: 586 – 583، نان بلوط: 596 – 591). عناوين آن بخشها نگاه داشته شدند (در كروشه)

از سوى ديگر، عنوان يك بخش موجود (اين كله پوك من: 600) را لغو كرده‏ام. زيرا معنى و نقش آن براى من روشن نبود (اين مسئله را در نامه من مورخ مهرماه سال گذشته ذكر كرده بودم كه اميد است به شما رسيده باشد(.

به محض اينكه نقد كتاب انتشار يابند به شما تعريف خواهم كرد. سلام‏هاى صميمانه‏ام [را] به عرض مى‏رسانم و سلامتى و موفقيت برايتان آرزو دارم. (امضا به آلمانى)

بيفزايم كه كوچ، كوچ نام كتابى است دلاويز كه عطاخان طاهرى بويراحمدى از خاطرات زندگانى كوچ‏نشينى خود نوشته است. پدر ايشان گرفتار زندان رضاشاهى شد و عطا ناچار چند سالى با مادرش در تهران بودند. آنچه از آن ايام به ياد داشته نوشته. عطا پس از شهريور 20 به ولايت بازگشته و به سياست عشاير كه حمايت از آلمانها بود پرداخته و آنچه را از آن روزگار به ياد داشته در كتاب كوچ كوچ آورده است. بخشى هم مطالب مربوط به دوران همكارى با نهضت ملّى مصدق را دربر گرفته است.

اين كتاب خواندنى كه از نظر نثر، هنرها و دلپذيريها در خود دارد نزديك به شش سال است كه از مرحله حروف‏چينى گذشته است و مى‏بايد انتشار پيدا كند. چون مجوز هم به دست ناشر رسيده پس اميدست ناشر گرامى فرهنگمند با لطفى كه بايد داشته باشد همتى نشان بدهد و دوستان عطاخان و مردم بويراحمدى و كهگيلويه را دلشاد كند.

1416- مملكت طهران در دوره محمد على شاه‏

روزنامه كشكول در اصفهان منتشر مى‏شد و شماره اول آن مورخ 15 صفر 1325 است.

درباره هدف روزنامه نوشته‏اند: «غرضش برانداختن عادات زشت بربريت و مجرى ساختن رسوم تمدن و تربيت است».

در شماره اول سال دويم (12 ربيع‏الاول 1327) از باب نقد و طعن درباره طهران اين مطلب را نوشته است :

جغرافياى تاريخى و پليتيكى مملكت استبدادى كه هنوز در تحت سلطه حكومت استبدادى است.

اين مملكت واقع است در خاك رى كه يكى از ايالات مهمه قديمه ايران است. از طرف شرقى محدود است به خندق شهر طهران كه سابقاً پاى‏تخت دولت عليه ايران بوده، از طرف غرب منتهى مى‏شود به اكبرآباد و اراضى درشت، از طرف شمال به اراضى جمشيدآباد و جلاليه، از طرف جنوب منتهى مى‏شود به جاده شوسه قزوين و رشت.

سطح اين مملكت عبارت است از چهارصد كرور وجب مربع و از قرار نفوس شمارى سكنه اين مملكت مركب است از سه هزار و چهارصد و پنجاه و سه نفر و يك نصف و آنها تركيب مى‏شوند از طبقات مختلفه ذيل :

قزاق سواره و پياده 1747 نفر – سواره قراچه داغى 239 نفر – سرباز سيلاخورى 342 نفر – تفنگداران ايران خاصه 100 نفر – گارد مخصوص 100 نفر – توپچى 232 نفر – ژاندارم 200 نفر – طبقات مختلفه 500 نفر – دوچرخه سوار 12 نفر و نيم.

اين مملكت اداره مى‏شود در تحت رياست دربار وحشت مدار سجن سياست وزراى سته و پيشواى قضاوت جناب…

مستملكات‏

از طرف شمال شهر لواسان و سولقان تا توچال در دامنه كوه البرز، از طرف شرق كوه دوشان تپه و قصر قجر، از طرف جنوب شرقى كوه بى‏بى شهربانو كه منتهى مى‏شود به اراضى حاصلخيز ورامين‏

سرحد دارى و رياست تمام قشون سواره و پياده آنجا با سردار معمم آقا شيخ محمود است.

رودخانه‏ها

قنات باغ شاه – قنات فرمانفرما – رودخانه كرج – قنات آقاى نائب‏السلطنه.

معادن منكشفه‏

معدن يخ توچال – معدن فتنه و دروغ اداره وزير جنگ – معدن فسق و فجور باغ مجلل‏السلطان – معدن حماقت اداره وزير داخله.

معادن غيرمنكشفه‏

اداره حاجى محمد اسماعيل آقا كه هنوز علماى فن معدن‏شناسى تميز نداده‏اند كه اين پولها را با كدام فلز سكه مى‏كنند و جهت شگفتى علماى معدن اين است كه در آن اداره هم جواهر سلطنتى يافت مى‏شود و هم طلا و نقره تمام مملكت و با وجود آنها قران‏هاى مسكوكه ابداً نقره ندارد.

تجارت صادر و وارد مملكت ايران‏

از طرف پاى تخت سواى فشنگ و گلوله شربنل و قزاق و سوار و سرباز چيزى ديگر به ساير ممالك حمل نمى‏شود. بلى فقط يك نفر سهام‏السلطنه عرب [را] كه در انبار دربار پوسيده بود حمل اصفهان كردند و از حسن اتفاق اين متاع كثيف گنديده خيلى مرغوب اتفاق افتاد و به قدر ريوند چينى كار مى‏كند ولى تا آن درجه.

ايضاً جنازه نيرالدوله را بر حسب وصيّت خودش به طرف ارض اقدس حمل كردند كه در مقبره خاصه دفن شود.

از ساير ممالك اجناس مختلفه حمل ايران مى‏شود

از طرف اصفهان سرباز ملايرى لخت،   از طرف گيلان بمب و نارنجك،

از طرف خراسان ركن‏الدوله ورشكسته دزدزده   از طرف فارس آه و ناله آصف‏الدوله عوض ماليات سه ساله كه خود حضرت اشرف ميل فرموده‏اند.

از طرف آذربايجان اخبار وحشت آثار از فتوحات حضرت ستار

بلاد عمده كه هنوز در تصرف دولت مستقله ايران از قرار ذيل است :

ايالت مهمه شهريار : بعضى از نواحى آن تا على شهباز، ايالت ورامين چند قريه از قراء آن :

از ايالت شميران و كوه البرز شهر تجريش و شهر دزاشوب. اما دو شهر ديگر از ايالت شميران زركنده و قلهك از قديم در تصرف روس و انگليس بوده مربوط بدول ايران نيست.

1417 – نشان گنجينه مقدس ژاپن به رجب‏زاده‏

دوستم هاشم رجب‏زاده سى سال از عمر را در ژاپن گذرانيد. در آنجا به ايرانشناسى و تدريس فارسى پرداخت و دانشجويان زيادى از تجربه و دقت او بهره‏ور شده‏اند.

از كشور ما تنها مرد دانشگاهى است كه به ژاپون‏شناسى پرداخت و چند سفرنامه سياحان و سفيران ژاپونى را به فارسى درآورد. جز آن سلسله مقالات شيرينى كه گاه پاره پاره است در مجله بخارا و ديگر نشريات منتشر ساخت تا ايرانيان را با صفات و آداب   فرهنگى ژاپونى آگاه سازد.

چند سال پيش همكاران و دوستان ژاپونى او به افتخارش يك شماره از مجله دانشگاه ازاكا را به او اختصاص دادند و مقالاتى كه همه در زمينه ايرانشناسى است به نام او نشر كردند.

اينك بنا بر آگاهيى كه آرش – فرزندم – از منابع خبرى فرستاد در 24 اردى‏بهشت «نشان گنجينه مقدس» به دست امپراطور ژاپون به او داده مى‏شود طبعاً براى آنكه خدماتش در زمينه ايرانشناسى موجب آشنايى ژاپونى‏ها با معارف ايرانى شده است.

چون اين بزرگوارى ژاپنى، حكايت از والايى فرهنگ راستين ايرانى دارد همه بايد سپاسگزار باشيم.

دکتر هاشم رجب زاده ـ عکس از ستاره سلیمانی

1418 – نامه گيتاشناسى (سعيد بختيارى)

با تشكر بسيار فراوان از توجه و علاقه‏مندى جنابعالى نسبت به نشريات گيتاشناسى كه همواره مبذول مى‏داريد و نهايت قدرشناسى و احترام از حضور جنابعالى را دارم. متوجه شده‏ام كه نامه تقديم شده در خصوص اطلس ايران ورق ورق در مجله بخارا آخرين شماره به چاپ رسيده است.

از بذل توجه و عنايت شما نسبت به بنده حقير بار ديگر بدين‏سان مورد مرحمت قرار داده‏ايد سپاس‏گزارى مى‏شود. همچنين طبق متن نامه قبلى كه اشاره شده بود اطلس راه‏هاى ايران 88 با سعى و كوشش بى‏دريغ منتشر شده است يك جلد آن به پيوست هديه حضور مى‏گردد. در تمام طول سال كليه اطلاعات واصله از سراسر ايران نسبت به آخرين تغييرات راه‏سازى و ساير موارد (تقسيمات كشورى) و غيره و تصاوير و يكايك صفحات آن تجديدنظر گرديده و چاپ شده است.

اميدوارم اين بار در اثر استفاده مكرر ورق ورق نشود و خواهشمند است هر گونه نقص و كمبودى را گوشزد فرماييد تا نسبت به چاپ 89 اقدامات لازم صورت گيرد.

1419 – Documenta Iranica et Islamica

مجموعه‏اى است براى نشر تك‏نگاشت‏هاى سندى درباره ايران و اسلام كه مؤسسه معروف هاراسوويتز ناشر آن است. بر اين مجموعه ايرانشناس نامور Monika Gronke سرپرستى دارد.

اولين مجلّد مجموعه با نام «يك شهر ايرانى در حال دگر سامانى» انتشار يافته. مراد ارائه تاريخ اجتماعى و اقتصادى نخبگان و برجستگان تبريز است ميان سال‏هاى 1747 تا 1848 (معادل 1160 يعنى مرگ نادرشاه – 1264 آغاز وليعهدى ناصرالدين شاه در تبريز) و مؤلف آن كريستف ورنر Werner .Ch است.

در مقدمه مفاهيم مدرن شدن، غربى شدن و اصطلاح تغيير و تحول اجتماعى را جدا جدا تعبير مى‏كند، همچنانكه فرق ميان مشاهير، نخبگان، اعيان،

اما مندرجات :

فصل اول : وضع تاريخى تبريز ميان سال‏هاى مورد نظر

فصل دوم : شهر و كرانه‏ها

فصل سوم : وقف (آينه جريان‏هاى اجتماعى) (موارد : ظهيريه – تاج ماه بيگم)

فصل چهارم : متصديان ادارى مانند بيگلربيگى – سنت خاندان‏ها – مستوفيها – وزارت‏

فصل پنجم : خانواده علماى معتبر و وضع روحانيت و قاضيان‏

فصل ششم : نخبگان و مالكيت‏

پيوست. متن و عكس شانزده سند مرتبط با مباحث مذكور.

عنوان كتاب چنين است :

A Social and Economic History of the Elitesof .An Iranian town in Transition

2000 ,Harrassowitz ,Wiesbaden .1848 – Tabriz 1747

كلمه «دگرسامانى» را براى ترانزيسيون آورده‏ام. اگر درست نيست يا بى‏معنى است و يا پيش ازين به كار رفته باشد معذورم.

1420 – آوردن ماه فارسى به جاى شهر عربى‏

با ستوده و اقتدارى و اسلام پناه در گورستانى از آبادى‏هاى بويراحمد سفلى گردش مى‏كرديم. تاريخ سنگى را خواندم كه «فى ماه رجب» در آن ذكر شده بود. دوستم اسلام‏پناه گفت نبايد درست باشد. گفتم در سنگ‏هاى قديم و مخصوصاً روستاهاى دور از شهرها و حتى انجامه‏هاى نسخه‏هاى قديم ديده‏ام كه حجارها و كاتب‏ها به جاى «شهر» عربى «ماه» فارسى را در تركيب نام ماه‏هاى قمرى نوشته‏اند. امروز كه در كتابخانه مرعشى (قم) بودم دانشمند گرامى آقاى دكتر محمود مرعشى نسخه جديدى را حاوى سه رساله پزشكى و بخشى نجومى كه خريدارى كرده‏اند آوردند و ديدم. اين مجموعه به خط جلال اديب است با اين تاريخ «فى منتصف ماه محرم سنة خمس عشر سبعمائه.» (كذا)

1421 – نمونه سهو در خاطرات‏

چند روز پيش عباس مافى كه امروز از پايه‏هاى استوار فهرست‏نويسى در مركز دائرةالمعارف بزرگ اسلامى است و چهل و يكى دو سال پيش گام‏هاى آغازين را در اين راه پر شكنج در كتابخانه مركزى و مركز دانشگاه تهران برمى‏داشت لطف كرد و به ديدنم آمد. گفت چون كتابى را فهرست مى‏كردم كه در آن مطلبى درباره پدرتان داشت آورده‏ام كه ديده باشيد.

كتاب كوچكى بود با نام «از زندگى بياموزيم، خاطره‏ها و يادداشت‏ها» نوشته سيد ابراهيم شفيعى نسب لنگرودى (تهران 1386). او دوره زندگى ادارى و رسمى خود را در دادگسترى و وكالت عدليه گذرانيده و در روزگار جوانى در حزب توده بوده و مقالاتى براى روزنامه رهبر نوشته و چنانكه گفته است امور ادارى آن روزنامه را در عهده تصدى داشته است. مؤلف بعدها در مقام قضاوت و رئيس دادگاه بوده است.

البته در خاطرات سهوهايى روى مى‏دهد كه اغلب ناشى از ناپايدارى حافظه است و چون ممكن است خوانندگان آن را درست بدانند آوردن اين توضيح بر من تكليف شد.

ايشان نوشته‏اند دكتر محمود افشار مدير مجله آينده كه زمانى هم رياست اداره حقوقى شهردارى تهران را بر عهده داشت مدعى مالكيت زمينى در ميدان بيست و پنج شهريور بود و چون رسيدگى كردم و نادرست بود رأى به رد دعوى تصرّف عدوانى صادر كردم. همانجا نوشته است قوام‏زاده بازپرس ديوان كيفر از خانواده‏هاى معروف رشت از سفارش‏كنندگانى بود كه با پدر من نسبت سببى داشت. (ص 112 – 113)

اشتباه اول اينكه پدرم هيچگاه رئيس اداره حقوقى شهردارى تهران نبود. ايشان ظاهراً آن را با رياست اداره حقوقى و اقتصادى وزارت ماليه در دوره سيد حسن تقى‏زاده اشتباه گرفته است.

اشتباه دوم اينكه نشنيدم خاندان افشار يزدى نسبتى با خانواده قوام‏زاده رشتى داشته باشد.

اشتباه سوم اينكه تا آنجا كه من املاك پدرم را از سال 1323 مى‏شناختم اطلاعى از چنان ملكى در ميدان بيست و پنجم شهريور نداشتم و هيچگاه از ايشان و برادران و خواهران هم نشنيده‏ام كه ايشان در آن ميدان متصرف عدوانى بوده باشد.

چون درست قصه خس و خسين است تصورم برين مى‏رود كه به گفته معروف قاطى شده باشد و اين محمود افشار با محمود افشار پدر همسر يكى از شاهزادگان عصر پهلوى دوم يك نفر تصور شده باشد. به اين قرينه كه پس از انقلاب اطاق مقبره پدرم مدتى از دست ما خلع يد شد و كاشى‏اش را محو كردند و مدعى بودند كه اينجا مقبره خانوادگى محمود افشار خويش خاندان پهلوى است.

1422 – روزنامه «مُدّ»

عمادالسلطنه سالور در روزنامه خاطرات خود (7 محرم 1330) مى‏نويسد: «يك كاغذ از طرف نزهت خانم به اداره روزنامه پتى ژورنال نوشتم كه روزنامه «مدّ» را براى او بفرستند.»

اين خبر مربوط به نود و هفت سال قبل است. معلوم مى‏شود كه در آن وقت اين گونه نشريه‏ها به دست خانم‏هاى متجدد و اشراف مى‏رسيده است و نزهت خانم از وجود آن قبيل نشريه آگاه بوده است كه تقاضاى آبونه شدن آن را كرده.

چون گوشه‏اى است از ورود تمدن ظاهرى فرنگى به ايران در زمانى كه عموم زنان ايران در چادر و چاقشور بودند، نقل شد.

1423 – مقدمه بر نسخ خطى فارسى در كتابخانه‏هاى استانبول‏

عثمان غازى ازگودنلى ايرانشناس فاضل ترك اخيراً مقاله مفيدى در تاريخچه و معرفى كتابخانه‏هايى كه در استانبول داراى نسخ خطى فارسى است انتشار داده است.

مى‏گويد غنى‏ترين مجموعه نسخ خطى اسلامى دنيا در كتابخانه‏هاى تركيه است: يكصد و شصت هزار عربى و هفتاد هزار تركى و سيزده هزار فارسى يعنى جمعاً دويست و پنجاه هزار و معتقد است كه يكصد و چهل و شش هزار آنها در استانبول است.

درين مقاله فهرست‏هايى را كه نوشته شده معرفى كرده و نسخ مهم هر مجموعه را شناسانده است.

اين مقاله در نشريه تاريخ و جغرافياى دانشگاه انقره (سال 2008 چهل و سومين جلد) نشر شده است (ص 1 – 75) با اين عنوان :

Story) .BirGiris : دsدykع Istanbul Kدtدphanelerinde Bulunan Farsµa Yazmalaran

(.An Introduction : of Persian Manuscripts in Istanbul Libraries

ایرج افشار و عثمان غازی از گودنلی ، استاد دانشگاه مرمره، تهران ـ 1386 ـ عکس از نادر مطلبی کاشانی

1424 – كتابى نو درباره ساسانيان‏

از تورج دريايى – ساسانى شناس – كتابى تازه درباره ساسانيان رسيد به نام :

.225 p ,2009 ,London .The Rise and Fall of An Empire .Sasanian Persia

ريچارد فراى كه خود متبحر درين مباحث است در معرفى اين كتاب مى‏نويسد مى‏توان آن را آخرين حرف درباره ساسانيان دانست در هر مبحثى: از تاريخ سياسى تا مذهب، جامعه و تجارت.

وستا سرخوش كورتيس از متخصصان موزه بريتانيا مى‏گويد اين كتاب براى متخصصان و هر كس كه به تاريخ ساسانى علاقه‏مندى دارد يك اثر فايده‏بخش است.

در پنج بخش است: تاريخ سياسى ايران و انيران – جامعه ايرانشهرى – اديان در امپراطورى ساسانى: زردشتيان، مانويان، يهودى و مسيحى زبان – بازمانده‏هاى كتيبه‏اى و نوشته‏اى و ادبيات مانوى و غيره… اقتصاد و اداره امور ايرانشهر.

كتاب، كتابشناسى مفصلى دارد از فارسى و عربى و يونانى و لاتينى و تحقيقات اروپايى كنونى كه با توجه به اهميت پژوهشى هر يك معرفى شده است. مى‏توان آن را كتابشناسى گزيده و اساسى در قلمرو مطالعات ساسانى دانست.

تورج دریایی

1425 – اميرعليشيرنوايى (حامى جامى)

على اصغر حكمت هفتاد سال پيش رساله‏اى منفرد درباره عبدالرحمن جامى منتشر ساخت كه بعدها به اردو ترجمه شد. بسيار مناسب بود كه همان گونه تك نبشت براى حامى جامى، يعنى اميرعليشير (با دو تخلص نوائى و فانى) شاعر و اديب و مرد ديوانى مخصوصاً در دوره سلطان حسين بايقرا فراهم شود.

بانو دكتر صغرى شكفته از فارسى‏شناسان پاكستان كه در دانشگاه اسلام‏آباد سالها تدريس كرده است، اينك آن آرزو را برآورد و كتابى به نام شرح احوال و آثار فارسى امير عليشير (نوايى) در 413 صفحه منتشر ساخت با اين مندرجات :

محيط نوائى فانى – احوال نوائى فانى. آثار تركى نوائى فانى – تحقيق در آثار فارسى نوائى – نوايى نامه (شعرايى كه به تشويق نوايى شعر سرودند – هنرمندانى كه تحت حمايت او بودند – آثار معمارى كه به اينكار نوايى وجود يافت – نفوذ نوائى در اجتماع عصر خود.

1426 – آثارالشعرا

شادروان عبدالرسول خيام‏پور از فضلاى با منش آذربايجان سالها پيش به مناسبت عنايتى كه به ادبيات فارسى داشت با حوصله‏اى خاص از ميان تذكره‏ها و منابع شعرى به ترتيب الفبائى نام شاعران (بيشتر بر اساس تخلص) را استخراج كرد و به دنبال نام هر يك مشخصات منابعى را كه نام آن شاعر در آنها هست قرارداد. كتابش مرجعى شد براى هر كس كه در قلمرو شعر فارسى از نظر تاريخى مراجعاتى مى‏خواهد داشته باشد.

دكتر سيد محمد اكرم (اكرام) استاد زبان فارسى و شاعرى پارسى‏سراى از شهر لاهور چنين كار مفيدى را براى شاعران پارسى‏گوى شبه قاره از عصر مسعود سعد تا عصر علامه اقبال براساس 512 مرجع (اعم از تذكره‏ها، تاريخ ادبيات‏ها، ديوان‏ها، مقالات و مجله‏ها) تهيه كرده است كه به تازگى از طرف مركز تحقيقات فارسى ايران و پاكستان انتشار يافته.

افسوس شماره رديفى براى نام هر يك از سرايندگان در صفحات گذاشته نشده است تا معلوم باشد كه اطلاعات مندرج درين مرجع مربوط به چند شاعرست. من با احتمال اينكه در هر صفحه نام ده تن آمده است به حساب تخمينى رقم پنج هزار را برآورد كردم.

كاش آقاى اكرام در مقدمه كتاب خود به فرهنگ سخنوران كه پيشاهنگ اين راه درازست اشارتى فرموده بود. البته در فهرست مراجع نام اين كتاب را آورده‏اند.

1427 – كار علمى ديگر على محدث در قلمرو متون‏

در يكى از شماره‏هاى تازه‏ها و پاره‏هاى ايرانشناسى در بخارا گفته شد كه فاضل گرامى على محدث رسالاتى از منثورات عرفانى چاپ نشده را در مجموعه منشورات كتابخانه دانشگاه اوپسالا منتشر ساخت. اينك مندرجات مجلّدى را كه به نام «پانزده منظومه ادبى – عرفانى به فارسى و عربى سروده پانزده شاعر فارسى، هندى، رومى و تازى» گردآورده و تصحيح و توضيح كرده است براى دوستداران نقل مى‏كنم. اين مجموعه جلد سى و نهم انتشارات كتابخانه است در سال 2004.

– محبت نامه از ابن نصوح شيرازى سروده سال 734 از روى نسخه مورخ 835 جزو مجموعه‏اى در نورعثمانيه (ص 15 – 86).

– قلندرنامه محمد صوفى آملى پسيخانى (درگذشته 1035) از روى نسخه قرن يازدهم در اياصوفيه (ص 93 – 124).

– چهل و يك غزل و قطعه از ديوان حيدر هروى (درگذشته 959) معروف به حيدر كلوچ (يا كلوچه) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا كتابت قرن سيزدهم (ص 125 – 142).

– هديّه راز در وصف مشايخ تصوف در هند و معابد و مراقد ايشان (سروده ميان 1132 – 1135 از شاعرى اهل نوسارى هند) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا به خط شاعر (ص 143 – 194)

– مخمس پير محمد بن لطف‏الله نوشهرى رومى از روى مجموعه مورخ 813 – 816 نوشته در شيراز موجود در اياصوفيه، برگرده غزل معروف خيالى بخارايى «اى تير غمت را دل عشاق نشانه» (ص 195 – 199)

– ساقى نامه از سراينده نظم العقايد در سال 1188 كه از مردم حوالى بخارا بوده است از روى نسخه دانشگاه اوپسالا مورخ 1238 (ص 201 – 204).

– پند افلاطون به ارسطو سروده مجد خوافى (درگذشته پس از 737) از روى نسخه موجود در كتابخانه عاطف افندى كتاب حدود قرن يازدهم (ص 205 – 221).

– پندنامه اللهيار صوفى سمرقندى نقشبندى (درگذشته 1133) از روى نسخه دانشگاه اوپسالا كتابت قرن سيزدهم (ص 224 – 230).

– مخزن رموز از نصرالله بن حسن نافجى تأليف 825 (ص 232 – 241).

– كنزنامه از يزيد گيلانى (زنده در 994).

– انتخاب و نظم جلال مسافر شاه (ص 242 – 245).

– القصيدة التائية فى تبيين اعتقادات الحروفية به عربى كه ميان 800 تا 994 سروده شده است و سراينده‏اش شناخته نيست (ص 246 – 255).

– تخميسِ الخمريّة شرف‏الدين عمر بن الفارض (درگذشته 632) توسط شمس‏الدين احمد بن سليمان بن كمال پاشا رومى (درگذشته 940) معروف به كمال پاشازاده به عربى از روى نسخه كتابخانه سليمانيه (ص 257 – 269).

– قلادة الدّر المنثور فى ذكر البعث و النشور به عربى از عبدالعزيز بن احمد بن سعيد ديرينى مصرى (درگذشته 694) از روى دو نسخه در دانشگاه اوپسالا (ص 271 – 280).

فهرستى كه از لغات و تركيبات صوفيانه يا كم استعمال يا سودمند براى تجسس كه از اين متون گرد آمده است كارى است ارزشمند مانند: بنگله، تالاب، تپنچه، تخمه، جنگله، چگنه، سفته گوش، صلح كل، طشت و خايه، كُچ، كلپتره، لاابالى، مانگ، نادرك، هى هى.

ايشان منظومه گل و نوروز جلال طبيب شيرازى (جلال‏الدين احمد بن يوسف بن الياس) سروده سال 734 را از روى نسخه چهار نسخه كه كهن‏ترين مورخ 816 هجرى است در دفترى جدا تصحيح و نشر كرده و شماره سى و هفتم از انتشارات همان كتابخانه قرار گرفته است. در مقدمه، نوروز و گل خواجوى كرمانى (درگذشته 750) را كه در 742 سروده شده معرفى كرده و نوشته است «به اين نتيجه رسيدم كه خواجو نوروز و گل خود را در درجه اول به تقليد از گل و نوروز جلال و در درجه دوم به پيروى از ويس و رامين و خسرو و شيرين [نظامى‏] به نظم كشيده است». متن منظومه گل و نوروز طبيب در شصت و شش صفحه است. شاعر آن را به نام غياث‏الدين كيخسرو اينجو سروده و پيشكش به او كرده است. اين حاكم به سال 739 در زندان درگذشت.

1428 – حرمت ديوارهاى تاريخى‏

در گذار از چند جاده در منطقه لارستان اعلان‏هاى زيادى ديده مى‏شود كه بر بدنه آب‏انبارهاى بيابانى و كنار راهى به رنگ‏هاى سياه و سبز و سفيد و آبى و خطهاى خوب و بد و عبارات بازارى نوشته‏اند. اعلان‏ها از كاسبكارها، كارگاه‏ها، كارخانه‏ها، كارچاق‏كن‏ها، فلزياب‏ها، دلال‏ها، موبايل فروش‏ها، كارخانه‏چى‏ها و قس على ذلك است.

اين آب‏انبارها همه گنبدى است، كوچك يا بزرگ. پوشش بيرونى آنها ساروجى يا گچى است. اصولاً سفيد است براى آنكه در بيابان از دور به خوبى ديده شود. هيچ يك به رنگ خاكى نيست.

مجموعه اين آب‏انبارها كه تعدادشان درين پهنه ايران فزون از هزارست نمادى و نمودى از مظاهر فرهنگى قومى و منطقه‏اى مملكت است كه در معرض خطر اعلان‏نويسى و نازيباسازى قرار گرفته‏اند. معلوم مى‏شود هيچ دستگاهى متوجه نيست كه نوشتن اعلان به منظور فايده بردن شخصى بر ديوارى كه ملك ديگرى است خواه وقفى و خواه احتمالاً شخصى تصرف در حقوق صاحب آن و حقوق فرهنگى گذرندگان است.

البته در كوچه‏هاى خودمان هم دچار اين صدمه و آسيب و آزار هستيم. اعلان‏هاى كوچك آژانس‏هاى اتوموبيل، مغازه‏ها، قالى‏فروش‏ها، دلال‏هاى املاك كه بر در خانه‏هايمان چسبانيده مى‏شود نمونه كوچك است و صاحبان آن اعلان‏ها توجه ندارند كه چسبانيدن آنها موجب مى‏شود تا صاحب خانه براى محو آنها اعلان را بسابد و ازين كار به تدريج رنگ در خانه‏اش آسيب مى‏بيند و مى‏بايد رنگى ديگر زده شود.

باز گردم به نوشته‏هايى كه به طور روزافزون بر بدنه آب‏انبارهاى تاريخى و ملى مى‏نويسند و مآلا به زمينه‏هاى دلپسند جهانگردى صدمه وارد مى‏كنند.

آيا ميراث فرهنگى كه اكنون گردشگرى را زير بال خود گرفته است مى‏بايد توجهى به اين امر داشته باشد يا نه؟ چون بى‏گمان بارها و بارها اعضاى ميراث فرهنگى منطقه از كنار اين آب‏انبارها گذشته‏اند و اين فضيحت‏ها و نازيباييها را ديده‏اند و نتوانسته‏اند راه را برين طماعان فرهنگ‏ستيز ببندند پس ناچار بايد راهى قانونى آن هم سخت و بى مداهنه و ملاحظه براى اعلان‏نويسى بر ديوارها و بدنه‏هاى ساختمان‏ها، چه شخصى، چه وقفى چه عمومى خواه در آبادى‏ها و خواه در بيابان‏ها و بر سر كوه‏ها پيش‏بينى شود و مجازاتى معقول معين شود تا ديگر چنين آشفته‏كارى‏ها بر سر بناهاى تاريخى و ملّى وارد نشود.

1429 – فيلم منوچهر ستوده‏

مبتكر تهيه فيلم از زندگى منوچهر ستوده اصرار داشت كه درباره آن همدم عزيز در فيلم سخنگويى كنم. چون از گفتار مى‏پرهيزم گفتم بگذاريد چند سطرى بنويسم. در سخن گفتن «تپق» زدن پيش مى‏آيد ولى در نوشتن مى‏توان بر خطاى قلم پيش‏گيرى كرد.

در مدت شصت سال كه با ستوده بوده‏ام چند صفت او برجسته‏ترست: يكى خاكى بودن اوست. به تجمّل و تعيّن اعتنايى ندارد. ديگر بيابانى بودن اوست يعنى طبيعت دوستى و به هر سُنب و سوراخى سر كشيدن و به ديده تيز در رنگ‏هاى كوه و كوير و بيابان و كازه و ماهور و تالاب نگريستن. يكى ديگر نظر كردن و دل بستن به آداب و رسوم بومى و ملى و يكى را با ديگرى سنجيدن و همه را در حافظه نگاه داشتن و به موقع به ياد آوردن. يكى ديگر بى‏اعتنا بودن به فلك، هيچ صاحب كبكبه و دبدبه‏اى پيش او ارزشى ندارد. يكى ديگر مسلط بودن بر اعصاب خود مخصوصاً به اندازه و معتدل خوردن.

گواه والايى مراتب علمى او كتاب‏هاى بى‏مانند از آستارا تا استارباد – آثار تاريخى ورارود و خوارزم – چند فرهنگ لغوى محلى – چاپ چندين متن جغرافيايى و تاريخى است. او نخستين ايرانى است كه نخستين فرهنگ گويشى را به چاپ رسانيد و راه را بر ديگران نمود. در كتيبه‏شناسى و خواندن آنچه مخصوصاً به خط كوفى است باز پيشگام بود. نسبت به تواريخ محلى اهميت بسيار قائل است و درين زمينه چندين متن كم نام يا گمنام را چاپ كرده است، بيشتر مربوط به مازندران و گيلان.

ستوده مرد سفرست، اما سفر بى‏آرايه و پيرايه. جاى خواب براى او مهم نيست. بيشتر به دلش مى‏چسبد كه خانه روستايى باشد. از «زلم زيمبو» بيزارست. ساده زندگى مى‏كند. تا روزى كه پاها سستى نگرفته بود بيشتر بر زمين مى‏نشست، هر كجا كه باشد باشد.

با كوه و زندگى در كوه برايش دلچسب‏ترست. پنجاه سال است كه تابستان‏ها را در كوشكك لورا مى‏گذراند. سى سال است كه طهران خسته‏كننده را رها كرده و به گوشه جنگلى نزديك چالوس پناه برده است. باغى ساخته و مركباتى بار آورده و لذتش را مى‏برد و حتى آن را براى نشر كتب تاريخى مربوط به ايران بزرگ وقف كرده است.

چهل سال با او و دوستان كوه به كوه را دوختيم و دره را به دره‏اى بند زديم و ماهورها را گذشتيم و به رودهاى پُر آب زديم و شب‏ها را با چوپانان و روستاييان به سختى گذرانديم و با چاروادارها همگامى داشتيم. آن يله مردى كه در جوانى يك سفر از طهران تا اردبيل پياده رفته (به همراهى برادرش هوشنگ) و از آنجا خود را به خلخال رسانيده و دچار گزش غريب گز شده. آن موقعى كه به نوشتن كتاب از آستارا تا استارباد پرداخت ناگزير از آن بود كه سى و چند آبريزى را كه از ستيغ كوه‏هاى سلسله البرز به سوى درياى خزر سرازير مى‏روند يك يك را پاى پياده تا كوه‏ها برود و به هر گوشه آنها سر بزند تا ويرانه و خرابه‏اى را از قلم نيندازد. در آن زمان راه درستى درين كرانه‏ها نبود كه بتوان با اتوموبيل به آنها سركشيد. ناچار كوله‏بارى بر پشت داشت و اگر مددى مى‏رسيد و مالى پيدا مى‏شد بر قاطرى رهرو مى‏نشست تا خود را به اكناف آن جنگل‏ها و كوره‏راه‏ها برساند كه فلان قلعه و بهمان مزار را ببيند و عكس بردارد.

سفرهاى دراز پنج شش هزار كيلومترى كه با او در چهارسوى كشورمان داشته‏ايم تعدادش از سى چهل درمى‏گذرد. يك سفر هم با اهل و عيالمان و آرش، فرزند هشت ساله‏ام، از طهران تا اقصى نقاط اروپا رفتيم و به مدت چهل روز هفده هزار كيلومتر را درنورديديم.

دو سه روز پيش كه با هم در بيابان‏هاى باشت و بابويه و چرام و دهدشت و ديشموك و دهدز و جونقان بوديم ورقه‏اى از آن سفر كذايى را به من داد كه به تازگى از ميان اوراق گذشته‏اش يافته است. اين ورقه تعهدنامه‏اى است به خط ستوده كه از آرش فرزندم گرفته و در آن نوشته «اگر آرش افشار بگذارد من بخوانم قطعاً و مسلماً و حتماً و يقيناً چيزى براى او در استانبول مى‏خرم.» (52/4/10)

بيش از اين پرگويى خواهد بود.

1430 – دكتر اقبال و كتابخانه مركزى‏

نخستين بار مرحوم دكتر منوچهر اقبال را به هنگام بازديدى كه در دوره رياست دانشگاهى خود از دانشكده حقوق كرد و من در كتابخانه سرگرم كار بودم ديدم. به آنجا سركشيد و گذشت. دكتر اقبال در دانشگاه نام درخشانى نداشت زيرا خود را به شاه چسبانيده بود و در تملق‏پردازى بيداد مى‏كرد. در هر منصبى كه يافت چنين بود. به همين مناسبات سياسى بود كه اتوموبيلش را دانشجويان آتش كشيدند. از سوى ديگر هميشه از شمايلش حالت تبختر و تفرعن حسّ مى‏شد. چون باهوش و خوش حافظه و پُركار بود غالباً اعضاى دانشگاه را مى‏شناخت و احكام همه را خودش امضا مى‏كرد.

شايد ده سالى از دوره رياست دانشگاه او گذشت كه رئيس شركت ملى نفت شد. چون دانشگاه براى تهيه ميز و صندلى و قفسه‏ها و برگه‏دان‏هاى چوبى، اعتبارى نداشت كه وسايل لازم را براى مجهز كردن كتابخانه نوبنياد مركزى تهيه كند، تنها راهى كه به نظر مى‏رسيد دست دراز كردن پيش شركت ملى نفت بود كه بعضى از رؤساى آن (همين دكتر اقبال و بعدها عبدالله انتظام) درين راه كوتاهى نمى‏كردند. پس نامه‏اى نوشتم و به امضاى رئيس دانشگاه رسانيدم و آن را خودم، صبحى خيلى زود، بردم خدمت دكتر اقبال. زيرا مرسوم او بود كه ديدارهاى اتفاقى و غيرادارى را از ساعت شش شروع مى‏كرد.

منشى نام مرا به او داده بود و گفته بود كه از كدام قسمت دانشگاه هستم. چون نزديك به ميز او شدم برخاست و دست داد و چون نشست گفت چه كارى داريد. نامه را دادم خواند و گفت كتابخانه كى آماده خواهد شد. گفتم اگر مددى برسد و اين وسايل كه بايد مخصوص اينجا ساخته شود آماده شود سال ديگر. يادم است پرسيد برآوردى كرده‏ايد گفتم كمتر از پانصد هزار تومان نمى‏شود. چيزى نگفت و زير نامه چند كلمه‏اى نوشت. بلند شد و باز دستى داد، يعنى برويد. پس از چند روز چكى رسيد و در آن قيد شده بود براى تهيه وسايل كتابخانه. پس از آن در مراسم افتتاح كتابخانه شركت كرد و جز دست دادن سخنى ميانمان نرفت.

چند سال گذشت. روزى شير گاز ضد حريق مخزن طبقه دوم كتابخانه به علت بى‏مبالاتى شركتى كه طرف قرارداد اداره ساختمان دانشگاه بود با صداى مهيبى تركيد و گاز مسموم كننده فضا را پر كرد و چهار نفر از همكاران مسموم شدند.

آنها را به بيمارستان رسانيدند و متأسفانه از ميان آنها بانويى گرامى كه خويش دوست عزيزم، عزت‏الله نگهبان، بود درگذشت و عزايى نصيب كتابخانه شد.

در آن سانحه هنوز من خود را به آن طبقه نرسانيده بودم كه محمد رسول درياگشت خود را به من رسانيد و گفت آقاى دكتر اقبال پشت تلفن منتظرند كه با شما صحبت كنند. هاج و واج شدم كه چه شده است. معلوم شد مأمور آگاهى (شهربانى) موسوم به ابوالقاسمى كه از بام تا شام در دانشگاه به هر گوشه سر مى‏كشيد و سالها بود كه اين وظيفه را داشت خود را به دكتر اقبال رسانيده و به ايشان گفته است كه در كتابخانه مركزى بمب منفجر شده است.

خود را به تلفن رسانيدم و چون سلام كردم دكتر اقبال پرسيد بمب در كجا منفجر شده است. به اطلاع ايشان رسانيدم كه بمب نبوده است و شير گاز دستگاه اطفاء حريق با صداى مهيب باز شده است. زود آرام گرفت و گفت خداحافظ، بر من معلوم شد كه اقبال از ابوالقاسمى خواسته بوده است كه او را از حوادث مهم دانشگاه مطلع كند تا اقبال پيش از ديگران شاه را از قضاياى جدى و مهم آگاه سازد.

بار سومى كه نام دكتر اقبال و كتابخانه مركزى به هم پيوند خورد سالى پيش از عزل او از رياست شركت نفت بود.

در كتابخانه مى‏چرخيدم كه يكى از همكاران آمد و گفت آقاى دكتر فضل‏الله شيروانى از سازمان بازرسى شاهنشاهى كار عاجلى دارد و گفته است فوراً تلفن كنيد. دكتر فضل‏الله شيروانى استاد دانشكده علوم بود و در سازمان بازرسى شاهنشاهى رسيدگى كننده به امورى بود كه به دانشگاه مربوط مى‏شد.

تلفن زدم. پس از خوش و بش گفت بر ضد دكتر اقبال اعلاميه شديداللحنى روى كاغذى كه سر عنوان كتابخانه مركزى است استنسيل و در شهر پخش شده است.

گفتم چنين ورقه‏اى را نديده‏ام و خبر ندارم. لطف كنيد بفرستيد تا بتوان «ته و توى» موضوع را درآورد. خودش لطف كرد و آمد. ورقه را نشان داد. نوشته ناشايستى بود. رفتيم و دستگاه‏هاى ماشين‏نويسى و استنسيل كتابخانه را وررسى كرد و دريافت كه كسى براى پى گم كردن ورقه سر عنوان‏دار كتابخانه مركزى را برداشته و با دستگاه‏هايى كه مربوط به كتابخانه نبوده است، آن اعلاميه را تكثير و پخش كرده است. ظاهراً از فحواى كلام شيروانى معلوم شد كه دكتر اقبال جريان را به سازمان بازرسى گزارش كرده بوده است. شيروانى گفت سازمان را آگاه خواهم ساخت كه اين كار در كتابخانه مركزى نشده است. دكتر اقبال كتابخانه شخصى خود را به دانشگاه بخشيد و نامش در لوحه اهداءكنندگان كتابه شد ولى آن را محو كرده‏اند.

(اين دفتر بى‏معنى)

1431 – شهرنامه‏ها

در سفر تازه به جويم چند كتاب تازه مربوط به منطقه فارس ديدم كه چون آنها را نديده بودم نامشان را يادداشت كردم. و مناسبت دارد در تازه‏ها و پاره‏ها آورده شود.

كثرت تأليفات مربوط به شهرها و آبادى‏ها و ايل‏ها ضرورت آن را يافته است كه كتابشناسى جامع و دقيقى از آنها كه درين سال‏ها (و شايد پس از فهرست خانبابا مشار) انتشار پيدا كرده به تنظيم منطقه‏اى منتشر شود، اعم از هر چه تاريخى، ادبى، باستانشناسى، فرهنگى، ادارى و درباره عاميانه‏ها است. اين وظيفه را اگر خانه كتاب انجام دهد (البته با فهرست‏هاى مؤلفان، جاها) كمك مؤثرى به پيشرفت كارها و پيشگيرى از دوباره كارى‏ها خواهد بود.

1) پيوستگى قومى و تاريخى اوغوز ايل‏هاى قشقائى ايران قبيله (قايى – قشقايى): حسين جدى شيراز. نويد، 1378.

2) تاريخ مبارزات مردم ايل قشقائى (2) نگاهى به ايل قشقايى بعد از شهريور 1320: منوچهر كيانى. شيراز 1387 (جلد اول از صفويه تا پهلوى 1385).

3) كشتار دلاوران گوشه‏اى از تاريخ مبارزات غيور مردان ايل بويراحمد : محمد كرم رزمجويى. شيراز 1387.

4) فرهنگ سياسى عشاير جنوب ايران : عبدالعلى خسروى (قائد بختيارى). اصفهان 1385.

5) بويراحمد و رستم، گاهواره تاريخ : مهندس سيد جمشيد حسينى‏خواه. اصفهان 1378.

6) جغرافيايى سياسى اجتماعى ممسنى : ملا گرگعلى صادقى. نورآباد، 1385.

7) پژوهشى بر ايل باشت باوى : گودرز جمشيدى. شيراز 1381.

8) در ايل قشقايى، هويت قوم آرخلو و خان احمدلو : على جبارى فرد. شيراز 1386.

9) مرفولوژى كرانه گمنام، كهگيلويه و بويراحمد : بويراحمد: نصر احمدى. تهران 1361.

10) جغرافياى تاريخى اصطهبان : از حسن كيانى. شيراز 1376.

11) تاريخچه ايلات و عشاير عرب خمسه در فارس : از هوشنگ سهام‏پور (جاى چاپ و تاريخ چاپ ؟)

1432 – انصبا

آقاى مهندس محمد حسين اسلام‏پناه در نامه نوشته‏اند: در پاورقى صفحه 124 كتاب «مسافرت نامه كرمان و بلوچستان» فرمانفرما درباره كلمه «انصبا» آمده است: «كذا. كلمه غلطى مى‏نمايد. نتوانستم حدس بزنم چه بوده است.»

«انصبا» (در فرهنگ بهدينان:) انسبا آمده و گفته شده در مناسبات كشاورزى كرمان سهم زارع از محصول است و منال، سهم مالك.

در بختيارنامه منظومى از شاعرى با تخلص «طوطى» كه در سنه 1301 يا 1310 هجرى قمرى «از جهة بهدين پاك نهاد» سرشناسى از زرتشتيان كرمان تحرير شده است بيت زير را دارد:

سر حاصل دهم من انصبايت‏

كنم آماده هر چيزى برايت‏

اميد است واژه‏شناسان بتوانند راهنمايى كنند كه چه لفظى است.

1433 – معبد ميترائى ايرانى‏

… در مهرماه 87 (اكتبر 2008) در نمايشگاه ساليانه معروف مارتينى سوئيس محوطه‏اى را به كرمان اختصاص داده بودند، كه در آن انواع محصولات مختلف اعم از صنايع دستى، صنايع غذائى، اجناس و امتعه از نوع خواربار، خشكبار، عطارى، بقالى و… در معرض ديد و فروش گذارده شده بود.

تلنبارى پوستر و عكس و اعلان‏هاى رنگ وارنگ و جورواجور و گاهى چشم آزار در زمانه گرانى كاغذ و چاپ براى كشورى كه «دُر گوئى و گزيده گويى» و «هر چيزى به جاى خود» حرف اول را مى‏زند حالت اسراف داشت و بى‏حساب و كتاب مى‏نمود. زيرنويس و ترجمه لاتين اعلانات غيردقيق و نسنجيده بود و گاهى اشتباه. كلمه‏هاى ايران و كرمان با صورتى دلپسند، چشمگير و متناسب بر در و ديوار خودنمائى نمى‏كرد.

اما – غرض از تهيه اين يادداشت آنكه در فاصله دويست سيصد متر دورتر نزديك «بنياد فرهنگى جانادا» زيرزمينى را سالها پيش حفارى كرده‏اند با آثارى از معمارى، سنگ و ستون‏هاى كنده‏كارى شده به خط و زبان رومن‏هاى باستان. بر مدخل اين محوطه تابلوئى با خط و رنگ دلنشين و چشم‏نواز متضمن اين عبارت ديده مى‏شود: «معبد ميترا، با منشاء ايرانى، قرن سوم ميلادى.» رونويس تابلو را در زير مى‏آورم :

IIIe sicle/ .au dieu MITHRA d’origine iranienne إsanctuaire consacr / MITHRAEUM

/.aprs J.C

محمد حسين اسلام‏پناه‏

1434 – دانشنامه فرهنگ و تمدن گيلان‏

مجموعه‏اى است براى شناساندن مقدماتى و آسان از اطلاعات مربوط به گيلان. اين رشته كتاب‏ها هر كدام حدود يكصد صفحه است به سرپرستى فرامرز طالبى كه با كتاب‏هاى پيشين خويش توانائى خود را در اين گونه خدمتها وانمود كرده است. آنچه ديده‏ام اينهاست با ذكر شماره هر دفتر :

1. قلعه‏هاى گيلان : ولى جهانى‏

10. زبان تالشى : محرم رضايتى (حق بود نام كتاب على عبدلى را در تأليف آورده بودند)

11. گيلان در سفرنامه‏هاى سياحان خارجى : محمود نيكويه‏

12. ديلميان : سيد رضا فندرسكى‏

13. جاذبه‏هاى تاريخى گيلان : ولى جهانى‏

14. زيارتگاه‏هاى گيلان : قاسم غلامى‏

15. باورهاى عاميانه مردم گيلان : محمد بشرا و طاهر طاهرى‏

16. زبان گيلكى : مسعود پورهادى‏

17. تاريخ گيلان پيش از اسلام : قربان فاخته‏

18. تاريخ گيلان پس از اسلام : قربان فاخته‏

19. فرهنگ عاميانه زيارتگاه‏هاى گيلان : محمد تقى پور جكتاجى‏

20. امامزاده‏هاى گيلان : قاسم غلامى‏

اين گونه دانشنامه‏ها اگر نام ايران را در بر داشته باشند، دلپسندتر خواهد بود. ازين روى كه خارجى‏ها با ديدن عنوان فرنگى كه بر كتاب نهاده شده است فوراً درمى‏يابند كه گيلان كجاى جهان است. شايد عنوان دانشنامه ايرانى فرهنگ و تمدن گيلان گويائى و دلپذيرى بهترى داشته باشد.

1435 – منش محمد على ميرزا وليعهد

فروغى (محمد على) در يادداشت‏هاى شخصى خود متعلق به كتابخانه مجلس به  نقل از دكتر رنار كه در دستگاه محمد على ميرزا بود، نوشته است.

وليعهد اعتنايى به عوالم علمى و تربيتى ندارد. خدا رحم كند از وقتى كه اين بدذات فراش‏منش به سلطنت برسد. عجب طائفه رذلى بوده‏اند قاجاريه. (پنج‏شنبه چهارم صفر 1322).

محمدعلی شاه

1436 – خاندان انتصارالسلطنه‏

امسال مجموعه اسنادى را كه دوست فاضل دكتر حميد صاحب جمعى چند سال پيش به من داد و اسنادى مهم بود درباره روزهاى وليعهدى محمد على شاه و ايام بى‏نوايى و بى‏پوليش در روزگار دربه‏درى در اروپا (پس از خلع) در اختيارم گذاشت همچون كتابكى با نام «محمد على ميرزا وليعهد و محمد على شاه مخلوع» به لطف دوست گرامى آقاى حسن طباطبايى مدير نشر آبى چاپ كردم ونسخه‏اى براى ملاحظه جناب صاحب جمعى فرستادم. ايشان در نامه محبت‏آميز خود مواردى را يادآور شده‏اند كه چون مى‏بايد خوانندگان آن كتاب هم آگاهى بيابند درين يادداشت‏ها ملخصاً چاپ مى‏شود.

«تنها نكته‏اى كه مى‏خواهم به عرضتان برسانم معطوف به شجره‏نامه‏اى است كه پسرعمه عزيزم، آقاى دكتر [پرويز] پرويزفر، تنظيم كرده‏اند. افسوس، من از گنجاندن اين شجره‏نامه در كتاب آگاه نبودم، وگرنه شكى نبود كه اطلاعات درست را در اختيارتان قرار مى‏دادم. به هر حال، به خاطر آگاهى جنابعالى به چند نكته در اين زمينه اشاره مى‏كنم.

1. مرحوم انتصارالسلطنه صاحب جمع دختر ديگرى نيز داشت به نام «حشمت» (عمّه كوچكتر من) كه تا چند سال پيش در قيد حيات بود. به عبارت ديگر، شمارِ فرزندان او پنج بود نه چهار.

2. نام مادرِ من «ناكحه» بود نه «ناصره».

3. «مهذب الدوله» (باقر) كاظمى برادرِ مادر من بود نه پدرِ او. پدربزرگِ مادرىِ من معتصم‏الدوله نام داشت. (جنابعالى با پسر مهذب‏الدوله، پسردايىِ من عزالدين كاظمى آشنايى داشتيد.)

4. يكى از نوه‏هاى پسرىِ انتصارالسلطنه (پسر عسكر صاحب جمع) «رضا» را نام نبرده‏اند و به جاى آن «دختر» نوشته‏اند. از اين گذشته، از برادر من، مهندس سعيد صاحب جمع نيز نام برده نشده است. غرض اين كه شمارِ نوه‏هاى پسرى او پنج است نه سه.

5. چرا فقط از مادرِ من و پدرش (هر دو به غلط) نام برده شده است، و از همسران و پدرانِ همسرانِ فرزندان ديگر ذكرى نشده است.

6. در اشاره به نسل سوّم فقط از «داود گيلانى» نام برده شده و به نسل بعدى فرزندانِ ديگر اشاره نشده است…

البته، اين نكته‏ها و كم و كاستى‏ها را فقط خويشاوندان و دوستان و آشنايانى كه از تاريخ خانواده ما آگاهى دارند متوجه خواهند شد، وگرنه براى خوانندگان ديگر تفاوتى نمى‏كند.

دكتر حميد صاحب جمعى‏

1437 – كتاب «صندوقى» در كتابخانه ملى سوئيس‏

سالى كه بورسيه يونسكو بودم (1335 – 1336) دوهفته‏اى كارم به كتابخانه‏هاى برن و ژنو و لوزان افتاد. روزى كه «استاژ» كتابخانه ملى سوئيس (در شهر برن) پايان مى‏گرفت و با رئيس بخش خدمات خداحافظى مى‏كردم ايشان به من گفت چون به رئيس كتابخانه گزارش داده‏ايم كه كار شما پايان گرفته است و خواهيد رفت گفته‏اند ميل دارند با شما ديدارى داشته باشند. گفتم خوشحال خواهم بود. تلفن زدند و ايشان گفت همين حالا بيايد. جناب رئيس مرد معمر و موقرى بود كه پيش از آن چندى نماينده در مجلس سوئيس بوده است.

پس از سلام عليك و پرسش ازين كه چه فايده‏اى از كار در كتابخانه ما گرفته‏ايد و پاسخ‏هايى كه گفتم پرسيد شما در ايران چه گرفتارى عمده داريد. خودش كتابدار نبود اما با بينش بود و به سبب متانت و پختگى فرهنگى درين مقام ملّى نشسته بود. گفتم كتابخانه‏هاى ما فقيرانه است و به اندازه يك تالار بزرگ كتابخانه‏هاى فرانسه و بلژيك و سوئيس – كه تا آن وقت ديده بودم – كتاب نداريم. بزرگترين كتابخانه ما كه من در آن كار مى‏كنم پنجاه هزار كتاب دارد (در آن سال يا چيزى نزديك به آن. اكنون رقم درست يادم نيست). ديگر اينكه كتاب هم گاه ربوده مى‏شود.

از جاى خود برخاست و از قفسه‏اى كه آن سوى اطاق رياست مآبانه‏اش قرار داشت يك كتاب قطور آورد و روى ميز گذاشت. گفت اين يك جلد از چاپ اول دائرةالمعارف بريتانيكاست. آن را باز كرد و به من نشان داد كه مطالب مربوط به رياضى جاى جاى از آن بريده شده است. گفت اين وضع در تمام جلدهاى اين دائرةالمعارف ديده مى‏شود.

حيرت‏زده پرسيدم چه شده است. گفت سالى كه اين اتفاق براى دوره اين كتاب مى‏افتد به تقاضاى كتابخانه مفتشان اداره پليس به تجسس مى‏افتند تا اينكه پاره‏كننده اوراق را مى‏شناسند. معلوم مى‏شود او برجسته‏ترين رياضى‏دان سوئيس در زمان خود بوده است. چون ازو مى‏پرسند چرا كتاب‏ها را اين طور ضايع كرده‏اى مى‏گويد من چون ساكن آبادى دورى هستم كه نمى‏توانستم با قطار راه‏آهن براى هر مطلبى خودم را به برن برسانم، آنها را بريدم كه بتوانم دانش رياضى سوئيس را به تعالى برسانم. پس ازين توضيح گفت طبعاً عذرش پذيرفته نبود ولى اين دوره كتاب ناقص شده براى كتابخانه ما جزو ذخائر و يادگارى برجسته از تاريخ علم كشورمان است.

(اين دفتر بى‏معنى)

1438 – دوازدهمين كنگره بين‏المللى مستشرقان‏

به سال 1899 در رم برگزار شد و سه مجلد از خلاصه سخنرانى‏هاى آن اجلاس در فلورانس به چاپ رسيده است.

جلد اول به آنها اختصاص دارد كه مربوط به هند و ايران بوده است و شعبه ششم نام داشت. شعبه هفتم مخصوص آسياى مركزى بود.

يكى از سخنرانى‏ها كه جنبه مقدماتى و كلى داشت از Burgess .M.J به انگليسى با عنوان «پيشنهاد درباره طبقه‏بندى فهرست براى ادبيات شرقى» بود.

– Casartelli .L.C : باز درباره پهلوى.

– Palanji Madan .A.M (پارسى) : آتش مقدس پارسيها به نام آتش ورهران.

– همو : بذر زردشت‏

از ايران كسى در اين كنگره شركت نداشت و از بزرگان شرق‏شناسى كه با مباحث ايرانى سر و كار داشتند نام‏هاى ديولافوا فرانسوى، نلدكه آلمانى، گلدزيمر اطريشى، دوهارله بلژيكى، مهرن دانماركى، جاكسن امريكايى، باربيه دومينار فرانسوى، دخويه هلندى و Guidi .I ونالينوى ايتاليايى ديده مى‏شود.

1439 – كتاب‏هاى ايرانشناسى OAW

انتشارات آكادمى علوم اطريش درين پنج ساله چند كتاب درباره ايران انتشار داده است:

1994.151 ,Wien .parole et pensإe dans l’Avesta ancient et rإcent ,Rite – .A ,Panino

.S

مجموعه چهار متن تدريسى است درباره آداب، گفته و انديشه در اوستا.

.Die Briefmarken Irans als Mittel der politischenBildpropaganda – .R ,Siebertz

.274 S ,2005 ,Wien

درباره تمبر پست در ايران‏

.Iranische Anthroponyme in den erhaltenen Resten von Ktesias’Work – .R ,Schmitt

.(III .Iranica Graeca vetustoria) .315 S ,2005 ,Wien

ايرانيات در كنزياس‏

.2006.259 S ,Wien .Morgeu ,Heute ,Gestern- Iranistik in Europa ,- .B ,Fragner

مجموعه خطابه‏هايى است كه در سمينار ايرانشناسى اروپا (ديروز، امروز، فردا) خوانده شده.

.deutschenWorterbuch – Materialen zu einem Persisch .Farhangnevis – .U ,Melzer

.2679 S ,Bend 1-6 .2006 ,Wien .Von Nosratollah Rastegar .Hrsg

مواد لغوى است براى يك لغتنامه فارسى به آلمانى از ملتسر ايرانشناس درگذشته اطريشى.

,ihrem Nachleben.Wien ,ihrer Sprache ,Einiges zu den skyten – .M ,Mayerhofer

.48 S

.Band 1-2.Wien .(1892 – 1842) Die persische Verwaltung Kaschmirs – .S ,Weber

.645 S – 454

مجموعه‏اى از اسناد فارسى مربوط به كشمير كه پيش ازين معرفى شده است.

.140 S .2007 ,Wien .altpersische Inschriften – Pseudo .R ,Schmitt

كتيبه‏هاى دروغين فارسى باستان‏

,Text,Translation : Persian Tafsirs of Ezkiel – The Early Judaeo – .Th ,Gindin

.214 + 462 + 2007 163 ,Wien ,Band 1-3 .Commentary

تفسير رساله حزقيال نبى به عربى – فارسى قديم.

The interplay of Roman and Iranian Titles in the Roman East(1st – .T ,Gnoli

.130 S ,2007 ,Wien .(3rd Century AD –

آنچه خبر نشرش را منتشر كرده‏اند:

Diplomatische Praxis in Europe unddem : .G ,Rota ;Niederkorn .J.P ; .R ,Kauz

.Mittleren Osten in der Frدhen Neuzeit

The international HorseEconomy :Schottenhammer ; .R ,Ptak ; .R ,Kauz ,.B ,Fragner

of Iran

.334 S .2008 ,Wien .Band VII ,Iranische Personenmamenbuch – .R ,Zadok

نامنامه ايرانى در منابع بابلى نو

.192 S .2008 ,Wien .Sylloge Nummorum Sasanid arum Israel – .N ,Schindel

معرفى سكه‏هاى ساسانى در مجموعه‏هاى دانشگاه اورشليم، مؤسسه اسرائيل باستان، موزه اسرائيل و غرفه سكه كدمن در موزه ارتز اسرائيل (تل‏آويو).

1440 – سراج‏النساء بيگم حيدرآبادى هندى و ياد ايران‏

در كتاب سه جلدى «صديقه دولت‏آبادى – نامه‏ها، نوشته‏ها و يادها» كه خانم‏ها مهدخت صنعتى و افسانه نجم‏آبادى (شيكاگو، 1377) نشر كرده‏اند به نوشته‏اى برخوردم از بانوئى هندى به نام سراج‏النساء بيگم كه از سال 1314 شمسى در دانشسراى عالى درس ادبيات فارسى مى‏خوانده است و سرپرست او در آن زمان صديقه دولت‏آبادى بوده. سراج‏النساء پس از دو يا سه سال به هندوستان مراجعت مى‏كند زيرا نامه‏هائى ازو در دى 1317 به صديقه دولت‏آبادى مى‏رسد. تا اينكه پدربزرگش ميراحمد حسين كه همزمان با نوه خود به ايران آمده بود از حيدرآباد خبر فوت آن بانوى فاضل را مى‏نويسد و صديقه دولت‏آبادى در شماره دوم (اردى‏بهشت 1324) مجله زبان زنان به ياد او نوشته‏اى حاوى گونه اطلاعاتى كه نقل شد مى‏نويسد.

ناگفته نماند كه سراج النساء به هزينه نظام حيدرآباد دكن به ايران مى‏آيد و نامه‏اى به اين مضمون براى مراجع رسمى ارسال كرده بود: «چون علاقه خاصى به ادبيات و زبان شيرين فارسى دارم اين دختر را كه مسما به سراج النساست به سوى شما فرستادم تا با تكميل تحصيلات برگردد و استاد زبان و ادبيات فارسى براى دوشيزگان ما بشود…» (جلد 2: 418 – 420)

تا آنجا كه از تحصيلات خارجى‏ها در دانشگاه آگاهم اين خانم نخستين بانويى است كه همزمان با افرادى مانند دكتر محمد معين، دكتر ذبيح‏الله صفا، دكتر پرويز ناتل خانلرى، دكتر حسين خطيبى و بانوانى چون دكتر زهرا خانلرى و دكتر شمس‏الدين مصاحب درس مى‏خوانده است.

طبعاً مناسبت دارد كه قسمتى از نوشته سراج‏النساء را كه به ياد ايران از هند به سديقه دولت آبادى نوشته است درين صفحات كه به ايران‏شناسى مرتبط است نقل كنم (جلد سوم ص 558 – 562):

به ياد ايران‏

اى مملكت شير و خورشيد – اى سرزمين حسن و عشق – اى كشور داريوش – اى سرزمين فرّوهوش – تمدن تو بسيار قديم – فرّ كيانى از تو پيداست – اى مدفن پادشاهان بزرگ – شعراى شيرين سخن – فيلسوف و اطبا بزرگ و عالى‏مقام و ادباى خوش بيان از تو برخاسته‏اند – تو آن خاك پاك هستى كه شاعر شهير شيخ سعدى و شاعر فصيح‏البيان و لسان‏الغيب خواجه حافظ – صوفى معروف باباطاهر – فيلسوف بزرگ بوعلى سينا – صوفى صاف شيخ ابوسعيد ابوالخير در آغوش تو آراميده‏اند.

از كودكى به تو علاقه‏مند بودم. از شنيدن اسم ايران مسرور و خوشحال مى‏شدم. چه زبان شيرين دارى. زبان تو شيرين مثل موسيقى صداى زير و بم دارد.

آه چقدر دلم مى‏خواهد كه در آن محيط ادبى و شاعرانه باشم و آن زبان را گوش كنم. سه سال در تو زندگى كردم. چه خواب شيرين!! در يك چشم زدن گذشت. به قول شاعر هندى :

خواب تها جو كچهه   ديگها چو سنا افسانه تها

آنچه كه ديدم خواب و آنچه كه شنيدم افسانه بود.

چون سفر من براى تفريح نبود و بسيار زحمت تحصيلى داشتم لذا آنچنان كه ترا بايد و شايد گردش كنم نتوانستم. دلم مى‏خواهد بار ديگرت ببينم.

جدا شدن از تو، آن محيط شاعرانه ترا ترك كردن بر من خيلى سخت بود. آن وقتى كه مجبور شدم ترا خداحافظى كنم چقدر متأثر بودم. اگر هندوستان وطن و مسقطالرأس من است تو هم وطن ادبى و علمى من هستى. اگر هندوستان مادر من است تو معلم من هستى.

چقدر خوشحال بودم – چه لطف‏ها و محبت‏ها ديدم. همه با من چقدر مهربان بودند. آن بانوى بزرگوار خانم صديقه دولت‏آبادى كه سرپرستى مرا مى‏كرد، استادان محترم، دوستان عزيز، مرا مهمان عزيز مى‏خواندند و دوستم مى‏داشتند. محبت هر دو مملكت در دل من جايگزين است و به قول شاعر ايرانى دل من دو قسمت شده، يكى به طرف ايران متوجه و يكى به سمت هندوستانم مى‏كشيد. هنگام عزيمت، گرچه به وطن خود مراجعت مى‏كردم و بايد خوشحال باشم اما محبت تو، ايران، مرا به طورى جلب كرده بود كه در تمام مدت سفر به ياد تو بودم. هيچ وقت ترا فراموش نخواهم كرد.

منظره‏هاى تو شاعرانه – هم دست قدرت، هم دست صنعت بر آن كار كرده و يك شاهكار حُسن از آن درآمده. بهار تو فراموش نشدنى. به به!! چه موسم قشنگ و زيبا!! شعرا حق دارند كه در تعريفش قصايد بنويسند.

در بهار صداى سبزى فروش «نعنا ترخونه» چقدر مسروركننده است. چون خورشيد به برج حمل داخل مى‏شود، هوا را فوراً لطيف مى‏كند. فضاى باغ و چمن تغيير مى‏يابد. نهالان چمن لباس سبز مثل حرير را در بر كرده گويا براى ورود خورشيد عالمتاب به برج حمل جشن مى‏گيرند و درخت‏هاى ميوه شاخ و گل مى‏شوند. موسم گل و بلبل – وقت تفريح و گردش. بلبلان هزاردستان و طيوران خوش الحان زمزمه مى‏كنند، چه چه مى‏زنند.

جمشيد چقدر با ذوق بود كه عيد نوروز را بر قرار كرد. در اين وقت مردم همه مسرور و شادان، چهره‏ها مثل گل خندان. اول بهار بنفشه بر جويبار مى‏رويد، زير برگ‏ها را تجسس مى‏كردم و مى‏چيدم و به سينه‏ام مى‏زدم و تحفه مى‏بردم. آه، همه آنها هيچ وقت فراموش شدنى نيست. بنفشه اول مى‏آيد و زود تمام مى‏شود. البته خيلى عزيز است. از ديدن بنفشه اين اشعار را بى‏اختيار مى‏خواندم :

بنفشه رويد از زمين به طرف جويبارها

و يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارها

ياد باد آن منظره قشنگ دانشسراى عالى كه در بهار يكپارچه گل بود و دامن دل را مى‏كشيد.

هر موسم تو يك خصوصيت دارد. سرماى تو، اگرچه براى من خيلى سخت بود، باز آن هم يك لذّتى داشت. اول سرما كه برف روى كوه‏ها را مى‏پوشاند، مثل لباس سفيد است كه دست قدرت بر قله و گردنه پوشانيده است. آن وقت هرگز از يادم نخواهد رفت.

بله، ساعت هفت و نيم صبح، در هواى آزاد و لطيف به دانشسراى عالى پياده مى‏رفتم و جلو من منظره قشنگ البرز بود. چه تصور شاعرانه‏اى داشتم. چه تشبيهات براى او ايجاد مى‏كردم. كوه بنفش كه رنگ صاف و شفاف برف بر آن اضافه شده چقدر قشنگ و دلربا بود. طبيعت هم حسن‏پرست است.

باريدن برف چقدر دلفريب است. مثل برگ گل‏هاى سفيد، يا قافله‏اى از تكه‏هاى پنبه كه از آسمان به سوى زمين مسافرت مى‏كند، زمين را مه سفيد مى‏پوشاند.

اى ايران، در صورتى كه علماى بزرگ و مستشرقين معروف در تعريف تو كتاب‏ها نوشته‏اند، وصف تو از قوه بيان من خارج است. ادوارد براون با تو معاشقه مى‏ورزيد. چه سختى‏ها بر خود هموار كرد تا به ديدار تو رسيد…

1441 – سنگ قبرى ديدنى در اصطهبانات‏

فاضل گرامى محمد ابراهيم آل ابراهيم چند رساله و كتاب درباره شهر خويش (اصطهبانات) نوشته و از من ياد كرده است كه در سفرنامه‏اى مربوط به چهل و چند سال پيش نوشته بودم به همراه مرحومان دكتر اصغر مهدوى و معينى اصطهباناتى سنگ گورى را در آن شهر ديديم كه از قرن پنجم بود در حالى كه بولدزر راه‏سازى آن را از زير خاك بر و به دور افكند. مرحوم معينى فرهنگى برجسته‏اى كه سالها رياست فرهنگ آنجا را داشت آن را بردند و به كتابخانه شهر سپرده شد.

امسال كه در همسفرى دكتر منوچهر ستوده و مهندس محمد حسين پناه تجديد ديدار از آن شهر شد، گفت سنگ ديگرى از همان قرن يافت شده است كه در محراب حسينيه درب بازار نصب كرده‏اند و عكس آن را روى جلد كتابم به چاپ رسانيده‏ام. رفتيم و ديديم و آقاى حسن كشفى كه در سال 1385 از آن عكس بردارى كرده بود يك قطعه عكس را به من داد كه اينك به چاپ مى‏رسانم.

متن محكوك : هذا قبر كلاف (ظاهراً صورتى از گلاب، اگرچه شايد كلاف هم بر زنان نام‏گذارى شده باشد) بنت بلويه (بى‏نقطه) بن ابى حاجب توفيت فى ماه دى سنة خمس و ثمانين و اربع مائه رحمهاالله و نور قبرها.

1442 – عكس‏هاى بيوتات در دانشگاه‏

يكى از هدف‏هاى اساسى كتابخانه مركزى و مركز اسناد دانشگاه گردآورى مدارك مختلف عكس، سند، نسخه، چاپ سنگى – كتاب‏هاى اروپايى – سالنامه‏ها – روزنامه‏ها – رسالات كوتاه – گزارش‏هاى دولتى، كتاب‏هاى درسى بود، روزى به دكتر صالح گفتم اجازه بدهيد نامه‏اى براى دربار تهيه شود تا اجازه بدهند عكاس بفرستيم و از مجموعه بيست و چند هزارتايى عكس كه در انبار بيوتات سلطنتى بى هيچ ترتيبى تلنبارست، عكس تهيه كنيم كه براى كارهاى پژوهشى مورخان و هنرشناسان اهميت دارد و درين جا مى‏توانيم علاقه‏مندان را با دادن كپى از آنها مدد برسانيم. گفت حتماً. نامه نوشته و به امضاى ايشان ارسال شد. ولى حسين قدس نخعى كه وزير دربار بود جواب مخالفت نوشت. دكتر صالح از من پرسيد فكر مى‏كنى چرا مخالفت كرده است. گفتم براى آنكه سياست اداره بيوتات مخفى نگاه داشتن هر چيزى است كه مربوط به دوره قاجار باشد و اصولاً حسين قانع بصيرى، رئيس آنجا، تمايلى به جنبش ندارد. نظرش آن است كه آب از آب تكان نخورد. دكتر صالح چندى بعد فرصت كرده بود و در يكى از شرفيابى‏ها به طور مطلوبى موضوع را به شاه گفته و اجازه گرفته بود و وزير دربار را از اخذ اجازه مطلع ساخته بود. پس نامه ديگرى نوشته شد و رونوشت آن را به خود من ابلاغ كرد و توانستيم از آن مجموعه يگانه «كپى» تهيه كنيم و مرحوم حسين محبوبى اردكانى آنها را فهرست‏نگارى كرد و جز انتشار آن در ورقه آخر كتاب فهرستواره مشكوه كه در 1356 انتشار يافت آمده است.

(اين دفتر بى‏معنى)

1443 – آثار نياكانمان و گفته معاصران‏

دفترى است يكصدبرگى از بيژن غيبى (بيفيلد – آلمان، 2009) در دو بخش و يك پيوست درين زمينه كه از ايرانيان باستان – از عصر هخامنشى تا سقوط ساسانيان – چه اطلاعاتى مربوط به خط و نوشتن و كتاب از ميان متون عربى و منابع ديگر بر جاى مانده و در حقيقت بيشتر ارائه ادله است در برابر اين نظر كه روش ايرانى و عرف متداول براى بيان مطالب از هر دست جنبه شفاهى داشته است.

بخش دوم نشان دادن نظر فرنگى‏ها و ايرانى‏هايى است كه درباره كتاب و نوشته و كتابخانه داشتن ايرانيان اظهار نظر كرده‏اند. غيبى با نقل عبارات آنها به هر زبان كه بوده است به استناد مدارك بر گفته پاسخ‏گويى كرده است. عنوان انگليسى اين دفتر را نقل مى‏كنم كه اگر احياناً فردى خارجى خواست بدان ارجاع بدهد آسان‏تر باشد.

,Bielefeld .Achievments of our Ancestors and Opinions of the Contemporaries

2009

1444 – ياد از مصدق و توللى‏

مهران افشارى سالها پيش فتوكپى صفحه عنوان نسخه‏اى از كتاب كاروان نوشته فريدون توللى را كه مؤلف به دكتر محمد مصدق اهدا كرده و آن كتاب با كتاب‏هاى ديگر از سوى مصدق به كتابخانه دانشسراى عالى داده شده بود به من داد و با سپاس درين جا به چاپ مى‏رسد. تعجب است كه مهر دو كتابخانه بر آن ديده مى‏شود: دانشسراى عالى – دانشكده ادبيات دانشگاه تهران. اميدست در يكى از آن دو موجود مانده باشد.

1445 – بايگانى ديجيتالى اسناد فارسى‏

در دانشگاه آلبرت – لودويگ شهر فرايبورگ آلمان توسط استاد ايرانشناسى آنجا .Christoph Werner Dr و Bianca Devos طرحى به نام مذكور در فوق و به نشانى www.asnad.org ايجاد شده است به منظور آنكه دسترسى به مدارك تاريخى پراكنده مربوط به ايران آسان‏تر شود.

اين بانك اطلاعاتى تصويرى كه مربوط به ارائه اسناد تاريخى ايران و آسياى مركزى تا اوايل قرن چهاردهم هجرى خواهد بود اصول كار خود را در ورقه‏اى به اين ترتيب يادآور شده است.

«بايگانى ديجيتالى اسناد فارسى‏

هدف اين پروژه ساختن يك آرشيو مجازى است تا دسترسى به اسناد و مدارك تاريخى كه محل انتشار و جاى نگهدارى آنها بسيار پراكنده است آسان‏تر گردد.

– آرشيو حاضر هم فهرست اسنادى است كه قبلاً به چاپ رسيده و هم سكويى است براى اسناد منتشر نشده.

– بانك اطلاعاتى به طور كامل به دو زبان انگليسى و فارسى است.

– امكانات وسيع براى جستجوى اشخاص، اماكن و كليدواژه‏ها يا گزينش دوره‏هاى مشخص قابل استفاده‏اند.

– اكثر داده‏هاى بانك اطلاعاتى تصاويرى با كيفيت عالى داشته و تعداد زيادى به همراه متن تصحيح شده ارائه مى‏شود.

در صورتى كه اسناد تاريخى در اختيار داريد و با وارد نمودن آنها به بانك اطلاعاتى موافق باشيد با ما تماس بگيريد. ما مايل به همكارى با نهادها، سازمان‏ها و همچنين پژوهشگرانيم.»

1446 – بازچاپ صيدنه فارسى‏

«مركز اخلاق و حقوق پزشكى دانشگاه علوم پزشكى شهيد بهشتى» به مناسبت آنكه چاپ اول كتاب صيدنه (ترجمه فارسى ابوبكر بن على به عثمان كاشانى از نيمه اول قرن هشتم هجرى) به كوشش دكتر منوچهر ستوده و ايرج افشار ناياب شده بود آن را تجديد چاپ همسان با چاپ پيشين كرد تا در دسترس علاقه‏مندان باشد. (چهارصد و پنجمين نشريه آن دانشكده).

در اين چاپ افزودن بخشى از مقدمه‏اى كه شادروان دكتر عباس زرياب بر مقدمه متن عربى تصحيح خود نوشته بود ضرورت داشت. ازين روى كه مسائل مطروح در مقدمه ترجمه فارسى را با اطلاعاتى كه در مقدمه خود آورده بود روشن مى‏ساخت و به همين مناسبت آن بخش از مقدمه زرياب استخراج و درخواست شد در مقدمه كتاب حاضر بيايد. بدين منظور چند سطرى در تبيين منظور نوشته شده بود با ذكر نام دوست فقيد دكتر عباس زرياب (در بالاى صفحه) تا براى خوانندگان مشخص باشد كه نوشته از كيست.

اما شوربختانه چون اوراق را به مطبعه مى‏دهند يادداشت كمينه از درج كلام ساقط مى‏شود و نام زرياب بر صدر نوشته او نيامده و مطلب به صورت ابترى البته از آغاز به چاپ رسيده است. مقصود آن است تا كسانى كه اين چاپ را دارند بر صدر صفحه سى و پنج بنويسند نوشته عباس زرياب خويى.

سفيد ماندن نيمى بيش از صفحه نشانگر آن است كه مقدمه مطلب افتاده و قسمت چاپ شده مى‏بايست در پائين صفحه چاپ شده باشد نه در بالا.

1447 – مغان دامغان‏

هر نكته كوچك كه درباره زرتشتيان – نياكانمان – از لابه‏لاى متون ادبى و تاريخى فارسى به دست آيد غنيمت بزرگى است، اگرچه اشارتى باشد.

در ديوان فريد احول شاعر نام‏بردار قرن هفتم هجرى كه دو سه سال پيش انتشار يافته اين بيت را ديدم:

در دام غم فتاده ز سهم سنان تست‏

در گرد كوه ملحد و در دامغان مغان‏

(ص 146)

مى‏دانيم گروهى از اسمعيليان كه در نظر مخالفان سياسى خود «ملحد» خوانده مى‏شدند در گرد كوه نزديك دامغان سكنى داشتند و ترديد نيست كه گرد كوه جايگاه آنها بود و به همين قرينه شايد دنباله سخن شاعر كه از مغان (زرتشتيان) در دامغان ياد مى‏كند صحت داشته باشد.

اما آيا مى‏توان اين بيان شاعرانه را دلالت بر وجود زردشتيان در شهر دامغان و آن حوالى دانست. يا اينكه مى‏بايد حمل كرد بر بازى‏گرى شعرى و تناسب‏جويى ميان كلمات و مناسبت قافيه.

گرد كوه نزديك دامغان جاى اسمعيليان صباحى بود كه پس از تصرف الموت توسط مغولان آن قلعه هم به دست آنها افتاد. درباره قلعه گردكوه منوچهر ستوده نوشته‏اى مستند دارد.

بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388


[1] – به فهرست كردن كتاب‏هاى فارسى دانشگاه هاروارد (امريكا) مى‏رفتم.

[2] – اداره انتشارات و روابط دانشگاهى دانشگاه تهران.

[3] – در نامه به سهوالقلم: ابابكريه

[4] – دکتر حافظ فرمانفرمائیان

[5] – نقطه چین در اصل

[6] -‏  . به مناسبت آنكه در آن اوقات دكتر احسان يارشاطر به مناسبت نبودن در تهران خواسته بود كه امور بنگاه ترجمه و نشر كتاب را بگذرانم

[7] – فهرست عكس نسخه‏هاى خطى تأليف محمد تقى دانش‏پژوه است

[8]ـ از ایشان تقاضا كرده بودم اگر نسخه خطى مهمى هست بفرستند تا در تصحيح آن متن استفاده شود

[9] ـ . از اين عبارت معلوم مى‏شود كه يادداشت‏هايى تهيه شده بوده است. اما در اوراقى كه پس از مرگ تقى‏زاده به من داده شد يك يادداشت درباره فردوسى و شاهنامه ميان آنها نبود. يا در ميان اوراقى بوده است كه همسرش سوزانيد يا اينكه تقى‏زاده آنها را به اختيار كسى گذارده بوده است تا تنظيم و چاپ كند.

[10] – شايد نخستين مطلبى باشد كه درباره ويراستارى كتاب به قلم دانشمندى ايرانى نوشته شده است

[11] – ترجمه بزرگ علوی

[12] جلال همائى: «نميرم ازين پس كه من زنده‏ام»، مجله مهر ص 141 سال 2 ش 5. (ا. ا.)

[13] – دكتر صادق رضازاده شفق: يوسف و زليخاى فردوسى، ترجمه هرمان اند، مجله مهر، ص 401، همان سال و شماره. (ا.ا )

[14] – محمد محيط طباطبايى: «عقيده دينى فردوسى»، مجله مهر، ص 468 همان سال و شماره، يا «فردوسى نامه» ص 654. (ا. ا)

[15] – ضرورتی به نقل آن دیده نشد(ا.ا)