زیاد و کم گوگول/ احمد اخوّت

راوى نمازخانه كوچك من، هوشنگ گلشيرى، مى‏گويد: پدرش گفت همه دارند. هر كس را كه نگاه كنى يك چيزى دارد، اضافه يا كم. در مورد راوى چيز اضافه تكه گوشت سرخى بى‏ناخن كنار انگشت كوچك پاى چپش است. نمى‏شود گفت شش انگشتى است. فقط تكه‏اى گوشت زايد دارد كه هر چند كوچك و ظاهراً بى‏اهميت امّا هميشه هست. مى‏دانى كه همراهى‏ات مى‏كند و در بدنت، در وجودت جا خوش كرده. راوى مى‏گويد: «هيچ به فكرش نبودم، كوچك كه بودم. مى‏دانستم هست، امّا مهم نبود، چون مزاحم نبود. جورابم را كه مى‏كندم فقط بايست پاى چپم را كمى كج بكنم، مثل حالا، تا ببينم كه هنوز هست.»[1]

اين چيز كوچك كه اول اصلاً به آن فكر نمى‏كند بعداً مى‏شود داغ باطلى كه نبايد كسى از وجودش خبر پيدا كند. مادرش به او مى‏گويد: «جورابت را در نياور، هيچ وقت در نياور». حتى نمى‏گذارد راوى با پدرش حمام عمومى برود. دائم به او سفارش مى‏كند نكند با بچه‏ها برود شنا. اين تكه گوشت سرخ بى‏ناخن زائد تمام زندگى راوى را در چنبره خود مى‏گيرد و تمام فكر و ذكرش را به خود مشغول مى‏كند.

باز خوب است كه «چيز اضافى» راوى نمازخانه كوچك چندان پيدا نبود و آن را زير جورابش پنهان مى‏نمود. نيكلاى گوگول چه بايد مى‏كرد كه داغ باطلش وسط صورتش جاخوش كرده بود، دماغى بيقواره و نوك تيز. دائم آن را در آينه مى‏ديد و مردم هم از آن چشم برنمى‏داشتند. وقتى با كسى حرف مى‏زد مى‏ديد كه به حرف‏هايش چندان گوش نمى‏دهد و حواسش متوجه بينى اوست. اينكه تا چه حد فكرهاى گوگول حقيقت داشت و چه مقدارش ساخته ذهنش بود، چيزى از مشكل او حل نمى‏كرد. مهم اين بود كه «چيز اضافى» رهبرى زندگى گوگول را در دست گرفته بود. اين بينى دست كه هيچ، واقعاً هويت و تشخص داشت. دائم خود را به رخ صابحش مى‏كشيد. گوگول آرزو داشت شر اين غول را از سر خود كم كند، آن را بكند در بطرى و درش را ببندد. امّا چگونه، هنوز نمى‏دانست.

نبرد گوگول با دماغش از زمان كودكى نويسنده آغاز شد، از وقتى خود را شناخت. اول كار يك طرفه بود و فقط دماغ ضربه مى‏زد. امّا گوگول هم بيكار ننشست و هنرمندانه به جنگ دماغ رفت. دائم از آن سخن گفت. در يادداشت‏هاى روزانه‏اش كلى مطلب درباره آن نوشت. خدا مى‏داند چقدر درباره‏اش با خود درد دل كرد.

مى‏گويند از هر چه وحشت دارى درباره‏اش حرف بزن تا ترست بريزد. هدايت مرگ‏هراس مطالب زيادى درباره آن نوشت. حتى از هم‏آغوشى با مرگ سخن گفت. سرانجام هم خودش رفت سراغ «او» و كار را تمام كرد، خوابيد در آغوش معشوقش و به خواب ابدى فرو رفت.

نيكلاى گوگول هنرمند هم در سال 1836 داستان دماغ را نوشت. اين داستان را بايد تسويه حساب گوگول با دماغش بدانيم. اين اثر اول بار در نشريه روسى Sovremennik (به معناى معاصر) به سردبيرى الكساندر پوشكين منتشر شد. اول اسمش رويا بود و بعد به دماغ تغيير عنوان داد. جالب اينكه در زبان روسى به دماغ مى‏گويند nos كه اگر برعكسش كنيم مى‏شود son ، يعنى رويا. آرزويى براى اينكه نويسنده طورى از شر دماغ نوك‏تيزش راحت شود. فيل به آن گنده‏اى را چگونه مى‏برند حمام؟ خيلى ساده برعكسش مى‏كنند مى‏شود ليف و راحت در حمام‏هاى فسقلى هم جا مى‏گيرد. واقعاً  كه دنياى مطايبه چه جهان دل‏انگيزى است. همه چيز در آن امكان دارد. حتى وارونه كردن دماغ گوگول.

دماغ را راوى سوم شخصى برايمان تعريف مى‏كند. مى‏گويد روز بيست و پنجم مارس (يكى از سال‏هاى 1800) در شهر «پتربورگ اتفاق فوق‏العاده غريبى به وقوع پيوست». در اين روز ايوان ياكوولويچ سلمانى وقتى داشت نان را با چاقو براى صبحانه تكه مى‏كرد وسط آن چيز كلفتى پيدا كرد. «از وحشت يكه خورد. چشم‏هايش را ماليد و دوباره لمسش كرد. بله دماغ بود، بى هيچ شكى. مهم‏تر اينكه، دماغ به نظرش آشنا مى‏آمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد. امّا ترس او قابل قياس با خشم و غيظ زنش نبود.

زنش با غيظ فرياد زد: “حيوان، كجا اين دماغ را بريده‏اى؟ رذل! پست! خودم به پليس گزارش مى‏دهم. دائم‏الخمر! خوب فكر كن، از سه تا از مشترى‏هايت شنيده‏ام كه موقع تراشيدن صورتشان، آنقدر دماغشان را مى‏كشى كه تعجب‏آور است چطور دماغشان كنده نمى‏شود”.

امّا ايوان بيشتر احساس مى‏كرد مرده است تا زنده. مى‏دانست كه دماغ به كسى جز كاواليف، افسر ارزياب، تعلق ندارد. كسى كه چهارشنبه‏ها و يكشنبه‏ها صورتش را مى‏تراشيد.

“يك لحظه صبر كن پراسكوويا اوسيپونا! اين دماغ را لاى پارچه مى‏پيچم و گوشه اتاق مى‏گذارم. اجازه بده مدتى همانجا باشد، بعد راهى براى خلاصى از شرش پيدا مى‏كنم.”

“فكر كردى! خيالت اجازه مى‏دهم يك دماغ اره شده گوشه اتاقم بماند. بالاخانه‏ات را اجاره داده‏اى! فقط بلدى آن تيغ لعنتى‏ات را تيز كنى و همه چيز را بفرستى به جهنم. بگذارم گوشه اتاق! جغد! لابد انتظار دارى جنايتت را از پليس مخفى كنم! خوك كثيف! كله پوك! آن دماغ را از اينجا ببر بيرون! هر كار خواستى با آن بكن، امّا اجازه نمى‏دهم حتى يك لحظه ديگر هم آن چيز، اين طرف‏ها بماند”».[2]

بسيار خوب جناب گوگول دماغ را كه ظاهراً از آنِ كاواليف افسر و در حقيقت متعلق به خودت است بريدى و گذاشتى وسط قرص نان. حالا مى‏خواهى چه كارش كنى؟ مطلب به اين سادگى نيست كه چيز مزاحمت را ببرى بيندازى دور. هميشه با تو هست. نمى‏توانى از شرش خلاص شوى. سلمانى بيچاره (وجه ديگرى از گوگول) هرچه مى‏كند، جدايى از اين دماغ ممكن نيست. عيناً مثل كفش‏هاى ميرزا نوروز كه نگذاشت آب خوش از گلوى صاحبش پايين برود. زندگى را به او زهرمار كرد. سلمانى يك بار تصميم گرفت دماغ بريده را بيندازد روى زمين امّا پليسى با چوبدستى‏اش به بسته او اشاره كرد و گفت: «برش دار! نمى‏بينى چيزى از دستت افتاد»

واقعاً دنياى غريبى است: يكى چيزى اضافى دارد كه نمى‏داند چطور از شرش خلاص شود، ديگرى چيزى كم دارد و مانده كه زندگى را بدون آن چگونه سپرى كند. اين وصف حال كاواليف افسر است كه در همين روز بيست و پنجم مارس دماغش گم  شد. به همين سادگى و معمولى. افسر بدون دماغ هم كه معنى ندارد. بخشى از ابهت هر كس به دماغ اوست، به‏خصوص اگر صاحب منصب باشد. كدام افسر را ديده‏ايد كه روزى بيدار شود ببيند دماغش گم شده كه كاواليف دومى‏اش باشد؟ قدرت گوگول، مثل خلفش كافكا، در اين است كه وقايع بسيار غيرمعمول را طورى راحت روايت مى‏كند پندارى امرى عادى است. به همين دليل خواننده داستان دماغ اصلاً از كارهاى خنده‏دار كاواليف براى يافتن دماغش تعجب نمى‏كند. مثلاً اينكه در روزنامه آگهى مى‏كند دماغش گم شده است! هر چند اين دماغ گرفتارى‏هايى براى سلمانى درست مى‏كند، كاواليف را زجر فراوان مى‏دهد، در نيمه داستان به صورت يك هيولا درمى‏آيد امّا سرانجام به صاحبش باز مى‏گردد، داستان به آرامش مى‏رسد و همه چيز ختم به خير مى‏شود. سلمانى به نمايندگى از طرف گوگول دماغ را مى‏بُرد تا از شرش خلاصى يابد و اين زائده نوك‏تيز بيقواره   گفته‏اند كه گوگول از كوچك بودن   رنج مى‏برد و فكر مى‏كرد «مرد» نيست) به ديگرى، به صاحب منصبى قدرتمند و زورگو منتقل شود. اينجا، در دنياى خيال صاحب منصب دماغش (در واقع دماغ ديگرى) را باز مى‏يابد. توجه داريم كه اين انتقال در داستان رويا (اسم اول دماغ) صورت مى‏پذيرد، آرزويى كه فقط در خيال، داستان يا خواب ممكن است. گوگول در واقعيت هرگز از دست دماغ نوك‏تيزش رهايى نيافت. حتى در عكس توى تابوتش بينى او خودنمايى و به بيننده دهن كجى مى‏كند.

حرف پدر راوى داستان نمازخانه كوچك را بايد به اين صورت تصحيح كنيم كه هر كس چيزى اضافه، يا كم، يا هر دو را دارد. گوگول از جمله افراد دسته سوم بود. او چيزهايى زياد و كم داشت. موضوع بينى نوك‏تيزش را مرور كرديم، حالا بايد به آن عضو او، معده‏اش (به قول خود او ارگان بسيار مهم بدنش) نگاهى بيندازيم كه خوب كار نمى‏كرد. ضعيف بود.

بينى و معده پيوند تام دارند. دماغ بو مى‏كشد و معده را تحريك مى‏كند. بينى گوگول بسيار حساس بود و دائم معده‏اش را تحريك مى‏كرد امّا جهاز هاضمه ضعيفش غذاها را خوب هضم نمى‏كرد. خونريزى مى‏كرد و صاحبش را به دردسر مى‏انداخت. گوگول به جدّ و طنز مى‏گفت فكر كنم بواسير لعنتى‏ام زده به معده‏ام و مريضش كرده! نويسنده ما به خوردن علاقه زيادى داشت. در اغلب داستان‏هايش مطالب خواندنى در باب نشانه‏شناسى خوراك و آداب «اكل و شرب» پيدا مى‏كنيم. خواهرش اليزاوتا مى‏نويسد: «برادرم زمان تحصيل در دانشسراى «وطن دوست» هر بار كه وسط يا آخر ترم به خانه برمى‏گشت برايمان مربا و شيرينى و چيزهاى خوشمزه سوغات مى‏آورد. امّا خودش بيشتر از ما به اينها علاقه داشت و گاهى ته شيشه مربا را بالا مى‏آورد. اگر هم اتفاقاً سر مى‏رسيدم و مى‏گفتم: اِ پس من چى؟ مى‏گفت بگذار نشانت بدهم دوستم چطور مربا مى‏خورد، اين طورى و كلى از آن را مى‏خورد. بعد مى‏گفت فلان رفيقم هم اين شكلى مى‏خورد و مقدار ديگرى را سر مى‏كشيد. من از كارهايش روده‏بر مى‏شدم و وقتى به خود مى‏آمدم كه همه مربا را خورده بود.»

امّا مربا مثل كمپوت هضمش راحت است و با غذاهاى سنگين تفاوت دارد. گوگول هميشه در حسرت خوردن يك شكم سير غذا بود. در فصل چهارم نفوس مرده اين آرزو را راحت عنوان مى‏كند:

«هنگامى كه به آن ميهمانسرا رسيدند، چيچيكف تصميم گرفت در آنجا توقف كند: نخست براى اينكه به اسب‏ها فرصتى براى استراحت بدهد، دوم براى اينكه خودش كمى استراحت كند و چيزى بخورد. نويسنده تصديق مى‏كند كه جداً نسبت به اشتها و شكم اين‏گونه آدم‏ها احساس حسادت مى‏كند. […] او نسبت به بعضى از آن اشخاص متوسط الحالى حسادت مى‏كند كه در يك ايستگاه بين راه سفارش ژامبون مى‏دهند، در ايستگاه ديگر خوكچه تودلى و در ايستگاه سوم يك تكه فيل ماهى يا سالامى با سير، و به دنبال آن، چنان كه گويى لب به غذا نزده باشند، در هر آن مى‏نشينند و سوپ ماهى را با مارماهى و اشبل و هر چه كه در آن است چنان هورت مى‏كشند كه از دهانشان صداى سوت و غلغل بلند مى‏شود و به دنبالش انواع شيرينى‏هايى را كه هر كدامش مى‏تواند هر بيننده‏اى را گرسنه كند، ميل مى‏كنند. بارى، اين آدم‏ها در واقع از موهبت الهى قابل غبطه‏اى برخوردارند! بسيارى از شخصيت‏هاى مهم بى‏هيچ ترديد حاضرند نيمى از سرف‏ها و نيمى از زمين‏هاى رهنى يا غيررهنى‏شان را با تمام مستحدثات خارجى و روسى روى آنها بدهند تا فقط شكمى مانند شكم جنتلمن درجه دوم فوق‏الذكر داشته باشند. ولى بدبختانه هيچ مقدار پول يا ملك خواه مستحدثاتى داشته باشد يا نداشته باشد با شكم چنين جنتلمنى كه به عبارت ديگر يك تيپ مادون به شمار مى‏رود، قابل مبادله نيست»[3]

. حالا كسى كه اينقدر به غذا علاقه دارد، اگر اتفاقى برايش بيفتد كه نتواند به شكمش برسد، معلوم است كه چه مى‏شود؛ احتمالاً از غصه مى‏ميرد. اين موضوع داستان مالكين قديمى يكى از داستان‏هاى خوب گوگول است؛ شرح احوال زن و شوهرى مسن به اسامى پولخريا ايوانوونا و آفاناسى ايوانويچ، پيرزن و پيرمردى عاشق غذاهاى خوشمزه و متنوع. سپيده كه مى‏زد آنها پشت ميزشان مى‏نشستند و مشغول خوردن قهوه مى‏شدند. بعد مرد كمى در ملكش گردش مى‏كرد، دستورهايى را به مباشرش مى‏داد و به خانه برمى‏گشت. مى‏رفت سراغ زنش و مى‏گفت: «خوب، پولخريا ايوانوونا فكر نمى‏كنى وقتش باشد چيزكى بخوريم؟»

«چى دلت مى‏خواد آفاناسى ايوانويچ؟ پيراشكى گوشت يا نان شيرينى خشخاشى؟ يا شايد هم قارچ نمكسود؟»

آفاناسى ايوانويچ جواب مى‏داد: «خوب قارچ مى‏خورم، نان كنجدى هم بد نيست»، و ناگهان سفره روى ميز پهن مى‏شد و قارچ و نان كنجدى آورده مى‏شد.

ساعتى قبل از ناهار آفاناسى ايوانويچ ته‏بندى مى‏كرد […] ناهار را ساعت دوازده مى‏خورند. […] غذا معمولاً با صحبت‏هايى درباره خوردنى‏ها همراه بود.

اول آفاناسى ايوانويچ شروع مى‏كرد: «مثل اينكه اين پوره كمى مزه سوخته مى‏دهد، تو حس نمى‏كنى پولخريا ايوانوونا؟»

«نه، آفاناسى ايوانويچ كمى كره بهش بزن، ديگر مزه سوخته نمى‏دهد، يا كمى از اين سُس قارچ رويش بريز.»

آفاناسى ايوانويچ بشقابش را پيش مى‏آورد و مى‏گفت: «بد هم نمى‏گويى، يك كم بريز ببينم چه مزه مى‏دهد.»

بعد از ناهار آفاناسى ايوانويچ چرتى مى‏زد و پشت‏بندش پولخريا ايوانوونا چند قاچ هندوانه برايش مى‏آورد و مى‏گفت: «بيا بخور آفاناسى ايوانويچ، نمى‏دانى چه هندوانه‏ايست»

آفاناسى ايوانويچ يك تكه بزرگ برمى‏داشت و تذكر مى‏داد: «زياد هم مطمئن نباش پولخريا ايوانوونا، خيلى‏هاش قرمز هستند امّا شيرين نيستند»

اما در يك چشم بهم‏زدن از هندوانه چيزى باقى نمى‏ماند.» عيش مدام همچنان ادامه‏داشت و گزارش مشروحش را نيكلاى واسيليويچ گوگول مى‏نوشت او كه سهمش از اين خوان گسترده تكه نان سوخته‏اى بيش نبود. زخم معده چه دردسرهايى كه براى انسان به‏وجود نمى‏آورد. امّا با توصيف غذاها و شرح آداب خوردن مى‏توان كمى از لذت خوردن را چشيد. وصف عيش نصف عيش است.

امّا (باز هم مى‏رسيم به اين امّاى نابكار) هميشه زندگى مطابق ميل ما پيش نمى‏رود و بالاخره روزى مى‏آيد كه اين زوج پير مريض مى‏شوند و ديگر نمى‏توانند خوب بخورند و زندگى بدون خوراك هم كه از نظر اينها معنا ندارد و دليلى براى ادامه‏اش نمى‏بينند. اول زن مى‏ميرد و چند سال بعد غصه از دست رفتن زن پيرمرد را از پا درمى‏آورد. «آفاناسى ايوانويچ كم كم پژمرد، چون شمعى سوخت و آب شد و سرانجام چون شعله ضعيفى كه ديگر چيزى براى سوختن ندارد خاموش گشت. “مرا كنار پولخريا ايوانوونا خاك كنيد.” اين تنها چيزى بود كه پيش از مرگ براى گفتن داشت»

اين چون شمع سوختن و آب شدن و امتناع از خوردن در حقيقت نوعى خودكشى و استقبال از مرگ است. اين دقيقاً براى خود گوگول اتفاق افتاد. او در سال 1831 با الكساندر پوشكين آشنا شد و در مقدمه‏اى كه با عنوان اعترافات يك نويسنده بر كتاب نفوس مرده نوشت (مطلبى كه معلوم نيست چرا در ترجمه‏هاى فارسى حذف شده است) گفت دستمايه اوليه نفوس مرده را پوشكين به او داد و در واقع طرح از او بود اثرى  كه نوشتنش هشت سال طول كشيد و در سال 1842 منتشر شد، وقتى گوگول سى‏وسه ساله بود. هر چند از اين كتاب استقبال خوبى شد امّا گوگول واقعاً خود را پيامبرى مى‏پنداشت كه كتابش همه را مبهوت خواهد كرد و همسنگ كمدى الهى مى‏شود. او بنا داشت سه‏گانه‏اى مثل اثر سترگ دانته بنويسد. جلد اول نفوس مرده را منتشر كرد، جلد دومش را نوشت و مى‏خواست جلد سوم را بنويسد كه دچار بحران روحى شديدى شد. افسردگى وجودش را گرفت. بخشى از اين دگرگونى روحى به دليل نامه سرزنش‏آميز دوستش ماتْوى كنستانتين اوفسكى اسقف كليسا بود، پدرى روحانى كه از نظر فكرى بر گوگول نفوذ بسيار داشت. او در نامه‏اش نويسنده را به خاطر نوشتن نفوس مرده به باد انتقاد گرفت اثرى كه به زعم اسقف «هجو فرهنگ روسى، كليسا و توده‏هاى مردم» بود. كشيش ظاهراً هر اثر تخيلى را كفر مى‏دانست زيرا بديلى مى‏ديد بر آنچه خداوند آفريده است. اين نامه گوگول را كه اصلاً فردى مذهبى بود دگرگون كرد و واقعاً تصور كرد كار كفرآميزى انجام داده است. «پس از اين دوران او دچار وسواس‏هاى مذهبى شد و نارضايتى‏اش از خويشتن شدت يافت. در عين حال كم كم به سبب همين وسواس‏هاى مذهبى معتقد شد كه رسالتى براى نجات روسيه و جهان بر عهده دارد و بنابراين دنباله كارهاى سابق را رها كرد و به نوشتن عقايدش به شكل نصيحت و موعظه پرداخت. اين نوشته‏ها در سال 1847 تحت عنوان «قطعات منتخب از مكاتبات با دوستان» انتشار يافت و برخلاف انتظار گوگول نه‏تنها استقبالى از آن نشد بلكه حتى پرشورترين طرفدارانش به دليل عقايد سست و پشتيبانيش از حكومت بر وى تاختند». او در نامه‏اش تزار را نماينده خدا در روى زمين دانست و از برده‏دارى دفاع كرد. اين كارهاى غريب گوگول سروصداى روشنفكران را درآورد. حالا نوبت ويساريون بلينسكى بزرگترين ناقد دوران بود كه با نوشتن نامه‏اى سرگشاده به او وى را به انحراف از عقايد قبلى‏اش متهم كند:

«… وقتى كه زير پوشش دين، و با پشتيبانى تازيانه دروغ و دغل را به عنوان حقيقت و فضيلت تبليغ مى‏كنند نمى‏توان خاموش نشست.

بله، من تو را دوست مى‏دارم، با همه شورى كه يك انسان، كه با پيوند خون به كشورش وابسته است، اميد و افتخار و مايه سربلندى و يكى از رهبران آن كشور در راه آگاهى و تكامل و پيشرفت را دوست مى‏دارد… روسيه رستگارى خود را در عرفان يا زيبايى‏پرستى نمى‏بيند بلكه رستگارى را در دستاوردهاى آموزش و تمدن و فرهنگ انسان مى‏بيند. […] روسيه به بيدار شدن حس حيثيت انسانى در ميان مردم نياز دارد كه قرن‏ها است در ميان لاى و لجن گم شده است. روسيه به قانون و حقوق نياز دارد، نه بر اساس تعاليم كليسا بلكه براساس عقل سليم و عدالت […]. اى مبلّغ تازيانه، اى پيامبر جهل، اى هوادار تيره‏انديشى، اى مدافع شيوه زندگانى تاتار چه مى‏كنى؟ به زمين زير پايت نگاه كن. بر لب پرتگاه ايستاده‏اى. […] مردم مى‏توانند يك كتاب بد را بر نويسنده ببخشايند، ولى يك كتاب زيان‏بخش را هرگز»[4]

نامه‏هاى اسقف اوفسكى و بلينسكى، از راست و چپ گوگول را در منگنه گذاشتند و نويسنده نگون‏بخت را به آستانه فروپاشى شخصيت بردند. درست ده روز قبل از مرگ در شب يازدهم فوريه 1852 گوگول به پسربچه‏اى كه خدمتكارش بود گفت در بخارى ديوارى را باز كند و كيفش را از قفسه كتاب بياورد. پسر فوراً اطاعت كرد. گوگول از كيفش دفتر يادداشت ضخيمى بيرون آورد، دستنوشت جلد دوم نفوس مرده بود؛ آن را گذاشت توى بخارى و شمع روشنى را به آن گرفت. پسر با وحشت جلو اربابش زانو زد و گفت: «قربان چه كار مى‏كنيد؟ ترا به خدا نسوزانيد!» گوگول گفت: «پسر به تو مربوط نيست. فقط ساكت بشين و دعا بخوان. اينها را بايد سوزاند.»

دفتر ضخيم راحت نمى‏سوخت براى همين نويسنده آن را از بخارى بيرون آورد و ورق ورق در آتش انداخت. نشست تا دستنوشت خاكستر شد. تمام آن همه تلاش و سال‏ها عرق‏ريزى نابود شد، فرزندش را به دست خود به آتش كشيد. بعد خدمتكارش را بوسيد، چند دقيقه‏اى زار زار گريست بعد سرش را گذاشت به ديوار و ساكت نشست. زل زده بود به شمايل مسيح. بدين گونه جلد دوم نفوس مرده نابود شد.

بعد نوبت رسيد به خود نويسنده كه از بين برود. او گوگول‏وار از دنيا رفت. در حقيقت خودكشى كرد به اين صورت كه مثل پيرمرد داستان مالكين قديمى از خوردن دست كشيد. در به روى دنيا بست و خود را در اتاقى حبس كرد. گوگول كه آنقدر به خوردن علاقه داشت و مطالب زيادى در حسرت آن نوشت ديگر به غذا لب نزد. طبيبان هر چه كردند نتوانستند كارى برايش بكنند. روز به روز ضعيف‏تر و مثل يك جسد شد. در لحظه‏هاى آخر دائم مى‏گفت: «نردبان! نردبان!» در دوران كودكى مادربزرگش براى او قصه‏اى تعريف كرد كه از يادش نرفت. گفت وقتى كسى مى‏ميرد از آسمان نردبانى پايين مى‏افتد و فرشته‏ها از آن پايين مى‏آيند. اگر بنده درستكارى بوده او را به بهشت مى‏برند و اگر به مردم بدى كرده تحويل جهنمش مى‏دهند. آخرين جمله‏اى كه گوگول بر زبان آورد، آنچه كه بعداً بر ديوار آرامگاهش نوشتند، اين بود: «با خنده‏اى تلخ بر لب مى‏ميرم.»

گوگول را اول، در صومعه دانليف، كنار مزار دوستش خُمياكُف دفن كردند. در سال 1931، در زمان حكومت استالين، اين صومعه را خراب و باقيمانده‏هاى جسد گوگول را به گورستان نوودويچى منتقل كردند. گور را كه شكافتند منظره غريبى ديدند. گوگول در تابوت دمر خوابيده بود. ظاهراً نويسنده بيچاره زنده بگور شده بود، چيزى كه هميشه از آن وحشت داشت، آمد به سرش از آنچه مى‏ترسيد.

در خاكسپارى مجدد گوگول بعضى از اهل قلم نيز حضور داشتند. كميساروف، ناقد ادبى، تكه‏اى از لباس گوگول را به يادگار كَند تا به گفته خودش كتاب نفوس مرده‏اش را با آن جلد كند. سنگ قبر استاد هم به هوادار صادقش ميخائيل بولگاكف رسيد. سنگى كه بعداً، در سال 1940 آن را در بناى مقبره بولگاكف كار گذاشتند. شما مى‏گوييد اين نُه سال (از 1931 تا 1940) نويسنده مغضوبِ گوشه‏گير روس سنگ قبر گوگول را كجا پنهان كرده بود؟

بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388


[1] ـ . هوشنگ گلشيرى، «نمازخانه كوچك من»، نيمه تاريك ماه، نيلوفر، 1380، صفحه 251.

[2] – نيكلاى گوگول، «دماغ»، يادداشت‏هاى يك ديوانه، ترجمه خشايار ديهيمى، انتشارات هاشمى، 1363، صفحات 125 – 124.

[3] – نيكولاى گوگول، مردگان زرخريد (رعاياى مرده)، ترجمه فريدون مجلسى، نيلوفر، 1387 (چاپ دوم)، ص‏88.

[4] – نامه بلينسكى به نقل از: آيزايا برلين، متفكران روس، ترجمه نجف دريابندرى، خوارزمى، 1361، صص 65 – 263