سیره استاد ما ادیب/ دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی

اگر از طرفِ حرمِ حضرتِ رضا(ع) به‏خيابان تهران مى‏آمديد، يعنى به‏سمتِ جنوب، بعد از فلكه آب (كه بعدها بازار رضا را در مشرقِ آن بنا كردند) كمى بعد از فلكه آب كه نام رسمىِ آن «ميدانِ دقيقى» بود، كمى آن طرف‏تر به‏سمت جنوب در سمتِ غربى خيابان تهران، كوچه حاج ابراهيم چاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن كوچه كربلا قرار داشت و بعد از آن در همان راسته خيابان تهران و بعد از آن كوچه چَهْنُو بود كه اگر آن را به‏طرف غرب ادامه مى‏داديم تا  ارگ، كوچه به‏كوچه راه داشت. نام اين محله چهنو را، در جغرافياى حافظ ابرو ديده‏ام و نشان مى‏دهد كه در قرن هشتم و اوايل قرن نهم جزء محلاتِ اصلى و معتبر مشهد بوده است. درست روبه‏روى همين كوچه چهنو، كه كوچه نسبتاً پهن و ماشين‏روى بود، كوچه ما بود يعنى كوچه اعتماد، كوچه تنگى بود كه ماشين وارد آن نمى‏شد. و در سيلى كه به‏سال 1326 در مشهد آمد و بسيارى منازل سمتِ خيابان تهران را خراب كرد، به‏ياد دارم كه مردان كوچه آمدند و يك لت در را در برابر كوچه ما قرار دادند و با ريختن مقدارى شن و خاك در پشتِ آن از ورود سيل به‏كوچه ما جلوگيرى كردند. منزل كوچك ما در همين كوچه اعتماد قرار داشت. به‏نظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتوليه – كه منزلِ او در همين كوچه بود – به‏اين كوچه داده بودند. شايد هم نام كوچه در اسناد دولتى و ثبتى كوچه اعتمادالتوليه بود. در منتهااليهِ همين كوچه اعتماد، قبل از آن كه به‏سمت شمال و به‏طرف كوچه كربلا حركت كنيم، منزل بسيار بزرگى بود كه خانواده‏اى به‏نام اعتمادى در آنجا زندگى مى‏كردند و در سال‏هاى كودكى من يكى از فرزندانشان به‏نام رضا اعتمادى همبازىِ من بود. پسرى باهوش و بسيار درس‏خوان. پدرش و عمويش كه در همان منزل با آنها زندگى مى‏كرد، در بازار مشهد به‏شغل پارچه‏فروشى اشتغال داشتند. اين رضاى اعتمادى كه تقريباً هم‏سنِ من بود يكى از همبازى‏هاى من بود.

از نقطه منزل خانواده اعتمادى – كه احتمالاً همان منزل اعتمادالتوليه بود و كمى پلّه مى‏خورد و به‏پايين مى‏رفت – وقتى به‏سمت چپ و به‏اندازه دو سه منزل به‏طرف شمال مى‏رفتيم كوچه، يك پيچ به‏طرف غرب مى‏خورد و مجدداً به‏سمتِ شمال ادامه پيدا مى‏كرد به‏سوى كوچه كربلا.

در همين تقاطعِ كوتاه، در سمتِ جنوب كوچه منزل بزرگى بود كه به‏نام منزل كمالى مشهور بود. من آقاى كمالى را كه با كلاه دوره‏دارِ كارمندان عصرِ رضاشاهى از خانه بيرون مى‏آمد ديده بودم. مردى در سنِ‏ّ 60-50 سالگى. آيا از اولاد همان كمالىِ شاعر مقتدر و معروف خراسانى بود كه در سفينه فرخ نمونه قصايدش آمده است؟ شايد. بگذريم. منزل كمالى كه منزل نسبتاً بزرگى بود يك منزل كوچك هم ضميمه‏اش بود كه به‏نام سراچه آقاى كمالى شناخته مى‏شد. منزل كوچكى بود كه كاملاً مستقل از منزل اصلى كمالى بود.

نخستين يادهايى كه از مرحوم اديب دارم هنگامى بود كه او هنوز منزلى نخريده بود و در سراچه كمالى مى‏نشست. به‏رهن يا به‏اجاره؟ نمى‏دانم. از اين سراچه كمالى تا منزل ما، به‏لحاظِ هندسى، دو منزل بيشتر فاصله نبود امّا براى رسيدن ما از منزل‏مان به‏سراچه كمالى كه منزل مرحوم اديب بود بايد دو ضلع و يا سه ضلع يك مستطيل را سير مى‏كرديم تا مى‏رسيديم به‏سراچه كمالى، يعنى چهار پنج دقيقه راه بود.

نمى‏دانم مرحوم اديب از كى در سراچه كمالى ساكن شده بود. اين قدر مى‏دانم كه سال‏ها پس از آن بود كه يكى دو كوچه آن طرف‏تر، قدرى به‏طرف شمال و قدرى به‏طرف شرق، در كوچه حمّام هادى‏خان منزلى خريد و تا آخر عمر در همان منزل مى‏زيست.

من از سن چهار – پنج سالگىِ خود به‏خوبى به‏ياد مى‏آورم دوران اقامت مرحوم اديب را با همسرش كه در آن سراچه كمالى زندگى مى‏كردند و من و مرحومه مادرم به‏ديدار ايشان به‏آنجا مى‏رفتيم.

شايد لازم بود كه از نقطه خويشاوندى خودمان با مرحوم اديب آغاز مى‏كردم. همسرِ مرحوم اديب كه طيّبه خانم نام داشت دختر حليمه خانم بود و حليمه خانم دخترعمّه پدرم بود و با پدرم از طريق رضاع، خواهر بود و محرم بودند. وقتى كه مادرم در جوانى، صبح روز 21 اسفند 1331 درگذشت همين حليمه‏خانم با مهربانى و لطفِ بسيار ماه‏ها در منزلِ ما ماند كه چراغى را روشن بدارد و خانه از زن و زندگى خالى نباشد.

حليمه‏خانم يك پسر داشت به‏نام شيخ ابوالقاسم كه بعدها در همين يادداشت‏ها درباره او و فضايلِ او به‏تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت و يك دختر كه آن دختر همان طيّبه‏خانم بود و همسرِ مرحوم اديب.

تصور مى‏كنم نخستين خاطراتِ من از طيبه‏خانم و مرحوم اديب به‏سال 1322-23 بازگردد كه اين زن و شوهر در همان سراچه كمالى زندگى مى‏كردند. قربِ جوار و قرابتِ خانوادگى سبب شده بود كه رفت و آمدِ مرحومه مادرم و من به‏منزل مرحوم اديب، در سراچه كمالى، مكرر و بسيار باشد و آمدنِ آنها به‏منزلِ ما.

اولين كتابى را كه در روى طاقچه كتاب‏هاى مرحوم اديب و شايد در كنارِ بستر استراحتِ او به‏ياد مى‏آورم، در همان حدود پنج – شش سالگى، «ديوان حكيم سورى» بود كه من از عنوان آن خنده‏ام مى‏گرفت بى‏آنكه بدانم «حكيم» يعنى چه و «ديوان» يعنى چه و «سورى» چرا؟

قبل از اين كه درباره انتقال مرحوم اديب از سراچه كمالى به‏منزل ملكىِ خودش – كه تا آخر عمر در همانجا مى‏زيست و در كوچه حمّامِ هادى خان قرار داشت – سخنى بگويم بد نيست به‏يك منزل تاريخى در همان نزديكى سراچه كمالى اشاره كنم و آن منزل مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بود كه از منازل بسيار مشهور شهر مشهد در 70-60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل به‏همان اعتبار و اهميت باقى است و احفادِ مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى (شهيدى) در آن منزل مراسم دهه عاشورا را با شكوه و جلال بسيار برگزار مى‏كنند و شايد اكنون تبديل به‏نوعى حسينيه شده باشد.

در منزلِ مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى كه خود از وُعّاظ و منبرى‏هاى بسيار خوشنام و محترم و موجّهِ مشهد بود، علاوه بر مراسم عزادارى محرّم و صفر، روزهاى جمعه، صبح‏ها، نيز مجلس روضه برقرار بود و اين منزل با سراچه كمالى – يعنى محل سكونتِ مرحوم اديب – يكى دو منزل بيشتر فاصله نداشت.

درباره انزواى مرحوم اديب و يا محدوديّت انتخاب همنشينانش جاى ديگر به‏تفصيل صحبت خواهم كرد. در اينجا فقط به‏اجمال مى‏گويم كه مرحوم اديب حشر و نشر بسيار محدودى داشت و در اين محدوده، روزهاى جمعه غالباً به‏منزل مرحوم حاج شيخ مرتضا مى‏رفت و در اطاقى كه در سمتِ دَرِ ورودى و سمتِ شرقى منزل بود مى‏نشست و چپق مى‏كشيد و با مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بسيار مأنوس بود.

به‏درستى به‏ياد ندارم كه در چه سالى مرحوم اديب آن منزل كوچه حمّام هادى خان را خريد و از سراچه كمالى به‏منزلِ شخصىِ خود نقل مكان كرد. تصور مى‏كنم قبل از سال 1328 يا كمى بعد از آن بود.

منزلى كه در كوچه حمام هادى خان خريد و تا آخر عمر در همانجا زندگى داشت منزلى بود در سمتِ جنوبىِ كوچه حمام هادى خان و پلّه مى‏خورد و مى‏رفت به‏پايين. البته از سطح اصلى كوچه هم درى به‏چند اطاقِ شمالى – كه مهمانخانه مرحوم اديب در آنجا قرار داشت – باز بود ولى رفت و آمد از پلّه‏ها بود به‏پايين و بعد به‏داخل منزل و آنگاه رفتن از پلّه‏هاى سمتِ شمالى به‏بالا و وارد شدن به‏اطاقِ بزرگى كه مهمانخانه اديب بود.

در سمتِ غربى منزل، ايوان كوچكى قرار داشت و در كنارِ اين ايوان يك اطاق تقريباً سه در چهار كه ديدارهاى خصوصى و خانوادگى مرحوم اديب در همان اطاق بود و تقريباً كتابخانه او را تشكيل مى‏داد.

تا آنجا كه به‏ياد مى‏آورم در اين كتابخانه قفسه‏بندى وجود نداشت و كتاب‏ها روى «رَف»ها و طاقچه‏ها چيده شده بود. البته در اطاق‏هاى ديگر هم مقدارى كتاب بود كه جزئيات آن را به‏درستى نمى‏توانم به‏ياد بياورم. در اطاقِ تدريس مرحوم اديب هم – كه در سرْدرِ مدرسه خيراتخان قرار داشت و درباره آن به‏تفصيل بيشتر سخن خواهم گفت – مقدارى كتاب بود. آنجا نيز كتاب‏ها در طاقچه‏ها و رَف‏ها قرار داشت يعنى از قفسه‏بندى خبرى نبود.

در برآوردى كه حافظه من اكنون پس از قريب شصت سال، از مجموعه كتاب‏هاى مرحوم اديب دارد، تصور مى‏كنم چيزى حدود هزار و پانصد تا دو هزار جلد كتاب بود. و آنهايى را كه من در عالم كودكى، فضولتاً باز مى‏كردم، دايره‏مانندى در صفحه اولش بود كه در آن دايره، نام مالك كتاب، يعنى مرحوم اديب، ثبت شده بود.

آن سال‏ها كه من به‏منزل مرحوم اديب به‏طور پيوسته رفت و آمد داشتم نسخه خطى نمى‏شناختم. بنابراين نمى‏توانم به‏ياد بياورم كه در ميان اين كتاب‏ها آيا نسخه خطى هم وجود داشت يا نه؟

بعد از انتقال مرحوم اديب به‏منزلِ شخصى‏اش، فاصله منزل ما تا منزلِ او قدرى دور شده بود، با اين همه حداكثر 10-12 دقيقه پياده بيشتر نبود. نزديك‏ترين حمّام به‏منزل ما همان حمّام هادى خان بود و من گاه كه به‏آن حمّام مى‏رفتم، مرحوم اديب را نيز در آنجا مى‏ديدم. نه منزل ما و نه منزل مرحوم اديب، هيچ كدام، در آن زمان حمّام نداشت. شايد در تمام خيابان تهران – كه يكى از مهمترين خيابان‏هاى آن روزگار مشهد بود – منزلى كه حمّام داشته باشد اصلاً وجود نداشت.

خويشاوندىِ نزديكِ ما با مرحوم اديب، در آغاز دوره شاگردى من در خدمتِ او، يك معضلِ روانى براى طفل 8-9 ساله‏اى كه من بودم شده بود. داستان آن از اين قرار است، كه من، چنان كه به‏تفصيل در جاى ديگر يادآور شده‏ام، هرگز به‏دبستان و دبيرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرم مرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسى و مقدمات زبان عربى در حدِّ جامع‏المقدمات، يعنى تقريباً تمام كتاب‏هاى آن مجموعه را از شرح امثله تا تصريف و هدايه و صمديّه و انموذج و عوامل جرجانى و عوامل منظومه و حتى كُبرى‏ فى‏المنطق را. و من بر اغلب اين كتاب‏ها با همان خطِ كودكانه‏ام حاشيه دارم و «اِن قلت و قلت»هاى خنده‏دار. يكى از آنها كه به‏يادم مانده اين است كه وقتى ميرسيّدشريف در مبحث تناقض مى‏گويد «چنانك گويى هريك از انسان و طيور و بهائم فكِّ اَسْفل را مى‏جنبانند در حالِ مضغ» با آن خط كودكانه در حاشيه كتاب فارسى ايراد خود را به‏عربى نوشته‏ام كه «هذاالمثال غلط لأَن الطيورَ لامَضْغَ لهم.» و «لهم» را هم به‏ضمير جمع مُذكّر آورده‏ام. و اين‏ها همه در سنين بسيار خردسالى من بود.

وقتى در سن ميانِ 9-8 سالگى مرا به‏درس سيوطى (البهجة المرضيه فى شرح الألفيه) روانه كردند روز اول كه خواستم واردِ اطاقِ مدرس اديب شوم، هم سنِّ اندك و هم جُثّه كوچك و ريز و پيز من، سببِ خنده طلبه‏هايى شده بود كه در سن 18-19 سالگى مى‏خواستند در درس سيوطى اديب شركت كنند. يادم هست كه با شوخى گفتند تو كوچولويى بايد تو را برداريم و در طاقچه مدرس اديب بگذاريم و دسته‏جمعى خنديدند. آنچه در آن روزِ نخستين بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگى و ترس، به‏هيچ بيانى قابل توصيف نيست. بالأخره بر خودم مسلّط شدم و رفتم در همان صفِ جلوِ مرحوم اديب نشستم.

مرحوم اديب پشت به‏پنجره‏اى مى‏نشست كه آن پنجره به‏بستِ پايينِ خيابان باز مى‏شد. ايوانك بسيار كوچكى در حدود يك متر شايد پشت آن پنجره بود. روشنى اطاق فقط از همان پنجره سرچشمه مى‏گرفت نه لامپ برقى بود و نه چراغى. اصلاً در آن هنگام گويا مدرسه خيراتخان برق نداشت يا بعضى قسمت‏هايش چنين بود. طلبه‏ها در اطاق‏هاى خود چراغ نفتى روشن مى‏كردند. به‏همين دليل روزهاى ابرى، هواى اطاقِ مدرس قدرى تاريك مى‏شد. مرحوم اديب پشت به‏همان پنجره مى‏نشست و حلقه‏هاى نيم‏دايره‏اى بر گردِ او از كوچك‏ترين دايره – كه نزديك‏تر به‏او بود – تا وسيع‏ترين دايره كه به‏ديوارهاى اطاق مى‏كشيد شكل مى‏گرفت. سعىِ طلبه‏هاى جدّى اين بود كه در همان حلقه‏هاىِ اوّل جا بگيرند. من هم در همان روز اوّل رفتم و در همان نيم‏دايره نخستين كه نزديكتر به‏پنجره و استاد بود نشستم. كتاب سيوطى چاپ عبدالرحيم را كه تازه برايم خريده بودند درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما كتاب نسبتاً بسيار بود ولى در آن هنگام سيوطى نداشتيم.

بگذاريد از اينجا شروع كنم كه مرحوم اديب تنها استادى در حوزه خراسان – و شايد هم سراسر ايران – بود كه براى گذران زندگى‏اش ماهانه از هر شاگرد مبلغ ناچيزى مى‏گرفت. دفترى داشت كه ماه به‏ماه هر طلبه با پرداختن آن مبلغ ثبت‏نام مى‏كرد. مبلغ ثبت‏نام با درس‏هاى متفاوت مرحوم اديب تغيير مى‏كرد. ارزان‏ترين آنها سيوطى و سپس مغنى و سپس مطول بود و درس مقامات حريرى كه در تابستان‏ها مى‏داد گران‏ترين درس‏ها بود.

وقتى كه از مدرس اديب وارد مى‏شديد در سمت غربى، بر كاغذى مستطيل روى ديوار، با خطِّ نستعليق بسيار زيبايى نوشته شده بود «الكاسِبُ حبيبُ اللَّه» اين نوشته در حقيقت عذرِ مرحوم اديب بود، در برابر طُلاّب كه وجهى از ايشان مى‏گرفت، يعنى نوعى كار و كسبِ اوست. او به‏هيچ روى حاضر نبود از اوقافِ مدرسه پولى دريافت كند يا از وجوهات شرعيه‏اى كه مراجع تقليد به‏طُلاّب ماهيانه مى‏پرداختند. ممرِّ درآمدى هم جز همين نداشت. بنابراين در كارِ «ثبت‏نام» بسيار جدّى بود و در روزهاى آغازين هر ماه، دو سه جلسه با اين عبارت شروع مى‏شد كه: «هركس اسمش را ننوشته است بنويسد وگرنه در درس حاضر نشود.»

روز اول را در برابر اين عبارتِ «هركس اسمش را ننوشته است…» به‏دشوارى تحمل كردم و با گريه و زارى رفتم به‏منزلمان نزدِ پدر و مادرم كه بايد پول بدهيد كه من ثبت‏نام كنم. آنها گفتند مقصودِ آقاى اديب تو نيستى. و من اصرار كردم كه همه بايد ثبت‏نام كنند. استاد مى‏گويد: «هركس اسمش را ننوشته…» روز دوم باز همان عبارت تكرار شد و يقين كردم كه من هم بايد پول ثبت‏نام را بپردازم. رفتم به‏منزل و گريه و زارى كه «ديديد كه استاد تكرار كرد و منظورش فقط من بودم چون همه، تقريباً ثبت‏نام كرده بودند.» پدرم مبلغ ثبتِ‏نام را به‏من داد، گفت: «بگير ببر ولى مطمئن باش كه منظور ايشان تو نيستى.» روز سوم وقتى آن عبارت تكرار شد، من كه در صفِ اوّل و نزديك‏ترين حلقه متّصل به‏استاد بودم، پول را درآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزديك به‏استاد شدم كه يعنى: «بفرمائيد اين هم حقِّ ثبتِ نام من!» مرحوم اديب قاه‏قاه خنديد و گفت: پولت را براى خودت نگه دار! و با اين عبارت آن اضطرابِ چندروزه به‏پايان رسيد.

من پيش از اين كه به‏حلقه درس اديب درآيم بخش قابل ملاحظه‏اى از الفيه ابن‏مالك را طوطى‏وار حفظ كرده بودم. شايد يك سوم يا قدرى كم‏تر از آن را. داستان آن از اين قرار بود كه مرحوم پدرم – كه يك فرزند داشت – تمامِ همّ و غمِ او اين بود كه به‏من چيزى ياد دهد. چون حافظه بسيار نيرومندى داشتم پاره‏هايى از الفيّه را ايشان بر من قرائت مى‏كرد و من، بى‏آنكه معنىِ آنها را بدانم، طوطى‏وار حفظ مى‏كردم. از اين بابت در تمام محافل مشهد مشهور شده بودم. وقتى با پدرم به‏منزل بعضى از علما، مثلاً مرحوم حاج ميرزا احمد كفائى – پسر مرحوم آخوند خراسانى صاحب كفايةالاصول – مى‏رفتيم، فضلاى شهر يكى از خوشى‏هايشان اين بود كه مرا در خواندن ابيات الفيه ابن‏مالك امتحان كنند. از هرجا يك مصراع يا يك بيت را مى‏خواندند دنباله‏اش را با شدّ و مدّ بسيار ادامه مى‏دادم، بى‏آنكه بدانم معنى آن ابيات چيست. نه تنها بخش قابل ملاحظه‏اى از الفيّه را تقريباً حفظ كرده بودم كه هم در خُردسالى در سنين 14-13 سالگى ابيات بسيارى از منظومه سبزوارى را، چه بخش منطقِ آن را و چه بخش حكمت آن را، بى‏آنكه معنىِ آنها را بدانم، در حفظ داشتم.

الآن وقتى در سرِ كلاس، به‏مناسبت بحثى ادبى يا منطقى يا فلسفى بيت‏هايى از الفيّه يا منظومه سبزوارى را براى دانشجويان مى‏خوانم آنها تعجّب مى‏كنند. تعجّب آنها وقتى بيشتر مى‏شود كه مى‏گويم من اين ابيات را در سن 8-9 سالگى حفظ كرده‏ام و بعدها معنىِ آن را به‏درس آموخته‏ام.

به‏دليل همين حافظه نيرومند وقتى اديب سيوطى را – كه شرح الفيه است – درس مى‏گفت و بيت به‏بيت را برطبق شرح جلال‏الدين سيوطى توضيح مى‏داد من از بسيارى ديگر طلبه‏ها، چون ابيات را حفظ داشتم، در فهمِ متنِ كتاب جلو بودم. جاى ديگر يادآور شده‏ام كه بخش آغازى كتاب سيوطى را، پيش از آن كه نزد اديب بخوانم، نزدِ مدرّس ديگرى خواندم. روز اوّلى كه به‏درسِ آن مدرّس (آقاى. م.م. و از علماى مشهور كنونى كه اطاقش در طبقه هم‏كف، سمتِ شمال غربىِ مدرسه قرار داشت) حاضر شدم، خطاب به‏سه چهار طلبه ديگرى كه شاگردانش بودند، گفت: «لا رَجُلَ للسيوطى» مى‏خواست به‏زبان عربى، جورى كه من نفهمم، بگويد: اين بچه مرد كتابِ سيوطى نيست و گفت: «لا رجلَ للسيوطى» مى‏خواستم خودم را بكشم كه اين استاد به‏جاى اين كه بگويد: «ليسَ هذا برجلٍ للسيوطى» مى‏گويد «لا رَجُلَ…» و اين «لا»، «لاى نفى جنس» است، و جاى كاربُردش اينجا نيست. اما بچگى و خجالت در برابر استاد مگر گذاشت كه به‏او بفهمانم كه آقا «غلط مى‏فرماييد!» اندكى بعد درس سيوطى اديب شروع شد و من درس آن استاد را رها كردم و رفتم به‏درس اديب.

گفتم كه روز اول طلبه‏ها مرا مسخره كردند و گفتند «اين بچّه را بايد برداريم در طاقچه بگذاريم.» بعدها، در مواردى بعضى از پرسش‏هاى طلبه‏هاى ريش و سبيل‏دار را مرحوم اديب به‏من ارجاع مى‏كرد. شايد براى تحقير آنها كه شما چه قدر كُندفهميد و مى‏گفت: «از آن بچه بپرسيد!»

من اين سعادت بزرگ را داشتم كه در محضر مرحوم اديب، سيوطى، مغنى، مطول و حاشيه (شرح تهذيب‏المنطق تفتازانى) و مقامات حريرى را در مسير درس او با عشق و علاقه‏اى شگرف بخوانم و مطول را دو بار خواندم. گمان نكنم هيچ كس ديگرى چنين توفيقى نصيبش شده باشد. بار دوم كه به‏درس مطول او رفتم، وقتى بود كه شرح منظومه سبزوارى و قوانين مى‏خواندم و به‏سرم زد كه يك بار ديگر و با چشم‏اندازى ديگر مطول را در درس اديب حاضر شوم. بسيارى طلبه‏ها، مرا مسخره مى‏كردند كه طلبه‏اى كه شرح لمعه و قوانين مى‏خواند مطول خواندنش چه معنى دارد؟ امّا من با نگاه ديگرى اين بار به‏درس مطول اديب مى‏رفتم.

در تابستان‏ها مقامات حريرى به‏ما درس مى‏داد و علم عروض و قافيه. عروض را از روى كتابچه‏اى كه خود نوشته بود به‏ما املا مى‏كرد. مى‏نوشتيم. بعد توضيح مى‏داد و شعرها را تقطيع مى‏كرد و در اوزان مختلف شعرهاى گوناگون از حافظه شاهد مى‏آورد.

من تاريخ دقيق شروعِ درس‏هاى مختلف او را يادداشت نكرده‏ام. تنها در دفترچه درس عروض نوشته‏ام: «كتابِ گوهرنامه در علم عروض و قافيه در تاريخ 35/2/3 شروع شد به‏پاكنويس. چركنويس در تاريخ شهريور 34 تحرير گرديد، از نسخه اصل.» و اين نشان مى‏دهد كه در هنگام آموختنِ درس عروض من شانزده سال تمام داشته‏ام. دفترِ يادداشت من با اين عبارت شروع مى‏شود: «كتابِ گوهرنامه در علم عروض و قافيه از تأليفات حضرتِ بندگان حجةالحق استادنا الأَعظم آقاى اديب نيشابورى دامَ ظِلُّه العالى» و اين عبارتى بوده است كه آن مرحوم خود بر ما املا كرده است.

يكى از سنّت‏هاى قريب چهل سال معلّمى من در دانشگاه تهران – كه همه دانشجويان آن را به‏نيكى مى‏شناسند – اين است كه هرگز يادداشت و كتاب به‏سرِ كلاس نمى‏برم و تمام اتّكاى من به‏حافظه است. وقتى كه بخواهم مثنوى يا شاهنامه يا خاقانى درس بدهم – يعنى متن تدريس كنم – مثل مرحوم اديب كتابِ يكى از دانشجويان را مى‏گيرم و درس را شروع مى‏كنم. اين شيوه را از اديب آموختم. استاد بديع‏الزمان فروزانفر نيز همين شيوه را داشت.

وقتى وارد اطاقِ مَدْرَس مى‏شديم و همه مى‏نشستند مرحوم اديب مى‏گفت: «كتاب بدهيد!» يكى از طلبه‏ها كه در همان حلقه اول نزديك به‏استاد نشسته بود كتابش را مى‏داد و خود از روى كتاب طلبه كنارى‏اش گوش مى‏داد. اديب مى‏پرسيد: كجا بوديم. مى‏گفتيم: مثلاً در صفحه فلان و آغاز فلان عبارت يا باب يا فصل. اديب كتاب را مى‏گشود و نگاهى به‏صفحه مى‏انداخت و كتاب را مى‏بست و انگشتش را لاى صفحه نگه مى‏داشت و از حافظه، تقريباً، تمامى آن صفحه را درس مى‏گفت و گاه در اين فاصله نگاهى به‏صفحه مى‏انداخت و عبارات را تقرير مى‏كرد.

در روزگارى كه من به‏درس مطوّل او مى‏رفتم معروف بود كه بيست يا سى دوره مطول را – تا آن روزگار – از آغاز تا پايان درس گفته بود. به‏همين دليل تقريباً نيازى به‏كتاب نداشت.

محبوب‏ترين درسش و از لحاظ قيمتِ ثبت‏نام، گران‏ترين درسش همان مطول بود، در ميانِ درس‏هايى كه در طول سال مى‏داد. امّا در ميان درس‏هاى تابستانى‏اش «مقامات حريرى» از همه گران‏تر بود. حال شما تصور مى‏كنيد چه مقدار پول براى مطول مى‏گرفت؟ همين مطولى كه از همه گران‏تر بود، فقط 3 تومان، يعنى سى ريال بود در ماه. سيوطى و مُغنى و حاشيه از اين هم ارزان‏تر بود. با اين همه طلبه‏هاى مشتاقى بودند كه از پرداختن همين مبلغِ ناچيز هم عاجز بودند. اين بود كه آنها در پشتِ درِ مَدْرَس و در راه‏روِ مدرس مى‏ايستادند و گوش مى‏دادند و از درس او بهره مى‏بُردند زيرا استطاعتِ پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند.

مدرسِ اديب، اطاقى بود چهارگوشه تقريباً 5 متر در 6 متر كه يك درِ ورودى داشت از راهروى كه مى‏رسيد به‏طبقه دوم و پنجره‏اى هم به‏بيرون داشت به‏طرف بست پايين خيابان براى تهويه و روشنى. ديگر هيچ دريچه و روزنه‏اى وجود نداشت. به‏همين دليل، صبحِ اولِ وقت، هنگامى كه مى‏آمد و قفلِ درِ مَدْرَس را مى‏گشود مى‏رفت و پنجره را باز مى‏كرد تا هواى اطاق كاملاً عوض شود و هواى مرده راكد از فضاى مدرس بيرون برود. گاهى بعضى از طلبه‏ها براى اين كه جايى نزديكتر به‏استاد پيدا كنند هجوم مى‏آوردند و اديب مى‏گفت صبر كنيد. اجازه ورود نمى‏داد، تا هواى اطاق كاملاً عوض شود. سپس مى‏گفت: «بيائيد.»

درس را با «بسم‏الله الرحمن الرحيم» آغاز مى‏كرد و پاره‏اى از متن را مى‏خواند و شروع مى‏كرد به‏تفسير عبارات. در خلالِ اين يك ساعت – كه مثلاً درس مطوّل بود – از شعر فارسى و عربى آن قدر مى‏خواند كه مايه حيرت بود يعنى به‏تناسبِ مباحث كتاب و شواهدى كه در متن مطول بود از شعر عرب و گاه شعر فارسى نمونه‏هاى بسيارى مى‏آورد و ما غالباً مى‏نوشتيم.

در بسيارى موارد، قبل از اين كه درس را آغاز كند و با عباراتِ مصنّف، سطر به‏سطر، حركت كند مى‏گفت: بنويسيد. و اين اختصاص به‏درسِ مطول او داشت كه صبح اول وقت آغاز مى‏شد.

اين «بنويسيدِ» اديب يكى از ممتازترين وجوهِ درس او بود. بسيارى از شاهكارهاى متنبى و ابوالعلاء و ديگر كلاسيك‏هاى ادب عرب را بر ما املا مى‏كرد و بيت به‏بيت آنها را تفسير مى‏كرد و تمام اينها غالباً از حافظه‏اش بود. تنها قصايد مَعَرّى و متنبّى و بزرگان ادب عرب نبود كه اديب بر ما املا مى‏كرد، بسيارى از شعرهاى فرخى و منوچهرى و مسعودسعد را نيز مى‏خواند تا ما بنويسيم. درس مطوّلِ اديب، خاصة، دايرةالمعارف ادب فارسى و ادب عربى، و بى‏هيچ اغراق نمونه درخشانِ درس ادبيات تطبيقى ميانِ فارسى و عربى بود. در درس مقامات حريرى نيز همين رفتار را داشت.

گاه از شعرهاى خويش نيز بر ما اِملا مى‏كرد و ما مى‏نوشتيم. من به‏هيچ روى به‏خودم اجازه ندادم هرگز كه در باب شعرِ او، نگاهى انتقادى داشته باشم، بگذريم.

به تناسبِ فضاى درس، در كنارِ استشهاد به‏شعرهاى قدما، گاه قطعه‏اى يا بيتى از خويش نيز مى‏خواند. خوب به‏ياد دارم كه وقتى در درس مُطوَّل، در بحث از احوالِ مُسْنَد، شعر ابن‏راوندى زنديق را كه به‏جاى «هُوَ الّذىِ» ضمير «هذا الّذىِ» اسمِ ظاهر را آورده است و گفته است:

كم عاقلٍ عاقلٍ اَعْيَتْ مذاهبه‏

و جاهلٍ جاهلٍ تلقاهُ مرزوقا

هذا الذى ترك الأَوهام حائرة

و صَيَّر العالم النحريرَ زنديقا

مى‏خواند، گفت و خواجه حافظ نيز فرموده است:

فلك به‏مردمِ نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلى همين گناهت بس‏

و ما نيز گفته‏ايم:

اين نيل‏گون فلك ز نخستين جفا كند

با اهل فضل گردش ريب و ريا كند

در موردِ كلمات آخر مصراع دوّم شك دارم. بعد از پنجاه و چند سال درست نمى‏دانم كه همين جور خواند يا به‏جاى «ريب و ريا» كلمه ديگرى را آورد. حتماً در ديوان او، صورتِ اصلى اين بيت محفوظ است. حلقه درس اديب، بيش و كم نوعى جلسه بحث از ادبيات تطبيقى، يعنى جستجو در بِدِهْ بِستان‏هاى فارسى و عربى، نيز بود كه گاه به‏تناسب موضوع پيش مى‏كشيد. مثلاً در درس مقامات حريرى، در همان اوايل كتاب وقتى حريرى بيتِ معروفِ وَأواءِ دمشقى:

فَأَمْطَرَتْ لؤلواً مِنْ نَرْجسٍ فَسَقتْ‏

وَرْداً وَ عَضَّت عَلى‏ العُنّاب بالبَرَدِ

را نقل مى‏كند تا قهرمان داستانش، يعنى ابوزَيدِ سروجى نبوغِ شعرى خود را به‏رُخِ حاضران بكشد، اديب بلافاصله مى‏خواند:

شبنم از نرگس فروباريد و گل را آب داد…

كه البته بيتِ بسيار مشهورى است و در كتبِ بديع فارسى، متأخرين آن را به‏همين مناسبت نقل كرده‏اند.

از شعر معاصران بيش از هركسى از شعر ايرج، در مطاوى گفتارش، مى‏توانستى ببينى كه با آن لحن خاص، مثلاً مى‏خواند:

دو ذَرْعى مولوى را گُنده‏تر كن‏

خودت را «قصّه»خوانى معتبر كن‏

سرِ منبر اميران را دعا كن‏

به صدق ار نيست ممكن با ريا كن‏

بگو از همّتِ اين والىِ ماست‏

كه در اين فصل پيدا مى‏شود ماست‏

بگو از سعىِ اين دانا وزير است‏

كه سالم‏تر غذا نانِ پنير است‏

تمام «قصه»خوان‏ها بى‏سوادند

تو را اين موهبت تنها ندادند

و از حكيم سورى، ابياتى ازين دست:

غير از حليم و روغن چيزى نمى‏پسندم‏

گر تو نمى‏پسندى تغيير ده غذا را

با اينكه خود را از «نسل اسكندر» مى‏شمرد و نسبت «اسكندرىِ هروى» را درباره خويش همواره تكرار مى‏كرد وقتى قصيده بهار را مى‏خواند:

آنگه كه ز اسكندر و اخلافِ لعينش‏

يك عمر كشيديم بلايا و محن را

ناگه وَزِشِ خشم دهاقينِ خراسان‏

از باغ وطن كرد برون زاغ و زغن را

با شور و هيجان مى‏خواند و بهار را مى‏ستود.

در آن سال‏هاى نوجوانى، در اوقاتِ غيرِدرسى و فراغت‏هاى شهرستانى آن ايّام، به‏هرنوع كتابى سر مى‏زدم. كتابخانه آستان قدس و بعدها كتابخانه مسجد گوهرشاد، براى من، موهبتى بود. تمام نوشته‏هاى سيداحمد كسروى را خواندم. در يكى از مقالاتش كنايه‏اى داشت به‏بهار كه مثلاً وقتى ميرزا نصراللهِ «بهار شروانى» مهمانِ پدرِ تو بوده است و فوت شده است، تو شعرهاى او را برداشته‏اى و به‏نامِ خودت كرده‏اى و تخلّص «بهار» را هم از او ربوده‏اى. در عالم كودكى و نوجوانى اين نكته را با هيجان بسيار به‏عنوان يك كشفِ بزرگ نزدِ اديب بُردم و نقل كردم و نظرِ او را در اين باره جويا شدم. فرمود: «بسيار خوب! قصيده «فتح دهلى» را از چه كسى برداشته؟ «جُغدِ جنگ» را از كجا آورده است؟ مقدارى از شاهكارهاى بهار را نام بُرد كه مربوط به‏سال‏هاى اواخرِ عمر بهار بود. و بدين‏گونه نظرِ خودش را درباره بهار و پاسخِ مرا به‏شيواترين اسلوبى بيان فرمود.

لحنِ اديب، لحنى ويژه بود و كاملاً داراى سبك و اسلوب از «بسم‏الله الرحمن الرحيم» آغازِ درس كه حالتى كشيده داشت تا وقتى كه مى‏خواست به‏نقطه پايانى برسد و مى‏گفت: «كه بس است ديگر!» و درس پايان مى‏گرفت. تمام لحظه‏هاى درسِ او داراى اسلوب بود چه «بسم‏الله» گفتن و چه «كه بس است ديگر» گفتنش. او در خلال بحث، به‏تناسب درس و گاه به‏اسلوبِ تداعىِ معانى، حكايات تاريخى و داستان‏هايى از زندگى شاعران و اديبان و پادشاهان و حُكّام نيز نقل مى‏كرد. اديب اطلاعات تاريخىِ بسيار خوبى داشت و در عرضه كردنِ اين دانسته‏ها، نوعى ذوق و مهارت ويژه نشان مى‏داد. مثل اين كه آن صفحه مثلاً مطوّل با آن حكايت در ذهنِ او نوعى گره خوردگى پيدا كرده بود.

در طول درس اجازه پرسيدن نمى‏داد. امّا قبل از شروع درس و پس از پايان آن، به‏يك يك پرسش‏ها با حوصله‏اى شگرف پاسخ مى‏داد. با لذّتى تمام و وصف ناشدنى، پاسخ را ارائه مى‏كرد. هرگز نديدم كه به‏هنگام پاسخ، چهره‏اى خسته و بى‏حوصله داشته باشد.

روزهاى پنج‏شنبه، در راه‏روِ مدرسه خيراتخان – كه دو سوى آن سكّوى طولانيى بود – مى‏نشست و در آنجا نيز به‏پرسش‏هاى طُلاب پاسخ مى‏داد.

درست روبه‏روى درِ مدرسه، در طرفِ مقابل، يعنى سَمتِ جنوبىِ بَست، دُكانِ بسيار كوچكى بود از آنِ مردى به‏نام «صَفَرعلى» كه دكان صرّافىِ او بود. در داخل دكان جايى براى هيچ كس جز شخص صفرعلى نبود. امّا اديب روى كُرسيچه‏اى كه بردرِ دكان صرافىِ صفرعلى مى‏نهادند مى‏نشست و چپق مى‏كشيد. در آنجا نيز به‏پرسش‏هاى طُلاب و مراجعانى كه از جاهاى مختلف مى‏آمدند پاسخ مى‏داد.

اگر آن دفترچه‏هاى ثبت‏نام در منزل مرحوم اديب باقى مانده باشد فهرست نام بسيارى از افاضل عصرِ ماست و نشان مى‏دهد كه هركدام در چه سال‏هايى مستفيذ از محضر او بوده‏اند. مرحوم اديب شاگردان خودش را كه از درس او فارغ‏التحصيل شده بودند و در عالم ادب و علم به‏جايى رسيده بودند، وقتى ياد مى‏كرد، به‏عنوان «اصحاب» از ايشان ياد مى‏كرد. صحبت هركدام از ايشان كه به‏ميان مى‏آمد، مى‏فرمود «از اصحاب است.» يعنى از شاگردان.

از اصحاب مرحوم اديب، كه به‏قول قدما شريكان من در درس اديب بودند يعنى هم‏درسان من و شمارشان در حدود بيست – سى تن بود، من امروز اين نام‏ها را به‏ياد مى‏آورم كه هركدام در جايگاه علمى و فرهنگى برجسته‏اى قرار دارند: حضرت آقاى على مقدادى (فرزند برومند مرحوم حاج شيخ حسين على نخودكى اصفهانى رضوان‏الله عليه)، استاد محمدرضا حكيمى، مرحوم آيةالله شيخ محمدرضا مهدوى دامغانى، استاد حجت خراسانى (= هاشمى مخمل‏باف) كه سال‏ها بعد همان روش و اسلوب مرحوم اديب را ادامه داد و شنيده‏ام كه حوزه درسش بعد از فوت مرحوم اديب بهترين حوزه درس ادبيات عرب در سى – چهل سال اخير است. دكتر درهمى (استاد پاتولوژى دانشكده پزشكى مشهد)، استاد دكتر ابوالقاسم امامى گرگانى استاد دانشكده الهيات تهران (مترجم قرآن و مصحح تجارب‏الأمم مسكويه و نيز مترجم همان كتاب)، زنده‏ياد دكتر سيدمحمدحسين روحانىِ شهرى، مترجم برجسته فارسى‏گراى با تمايلات سياسى ويژه.

اينها از اصحاب مرحوم اديب و هم‏درسان من بودند كه امروز به‏يادشان مى‏آورم. در دوره قبل از خودم كسانى را كه از اصحاب اديب شنيده‏ام و يا به‏ياد مى‏آورم عبارتند از شهيد آيةالله مرتضى مطهّرى و حضرت آيةالله العظمى سيستانى (مرجع مطلق و بلامنازع جهان تشيع در نجف اشرف) و استاد دكتر احمد مهدوى دامغانى (استاد برجسته و بى‏مانند دانشكده ادبيات دانشگاه تهران در سال‏هاى قبل از انقلاب و استاد دانشگاه هاروارد در امروز)، استاد دكتر محمدجعفر جعفرى لنگرودى (استاد برجسته دانشكده حقوق دانشگاه تهران و رئيس همان دانشكده در سال‏هاى پس از انقلاب)، استاد دكتر مهدى محقق (استاد ممتاز دانشكده ادبيات دانشگاه تهران و نيز استاد دانشگاه مك‏گيل كانادا).

در نسلِ قبل از اين‏ها نيز كسانى مانند استاد محمدتقى شريعتى مزينانى (پدرِ زنده‏ياد دكتر على شريعتى) را به‏علم تفصيلى مى‏دانم كه از اصحاب اديب بوده است. بگذاريد به‏نكته‏اى درين باب اشاره كنم. در سال 1338 شادروان استاد شريعتى ازين بنده خواست كه مقاله‏اى تهيه كنم در بابِ خدمات مسلمانان به‏جهانِ علم. من كه نه از «علم» كوچكترين اطلاعى داشتم و نه از «تاريخ علم» امتثالِ امرِ آن عزيز را، رفتم به‏كتابخانه  آستان قدس و چند كتاب فارسى و عربى دم دست را در باب تاريخ تمدن و تاريخ علم «تورّقى» كردم و آن مقاله را تدوين كردم و در تالار دانشكده پزشكى دانشگاه مشهد، در مجلسى كه به‏مناسبت بعثت حضرت رسول(ص) تشكيل شده بود قبل از سخنرانىِ استاد شريعتى آن را خواندم. اولين بارى بود كه در جمع سخن مى‏گفتم. با شرمندگى و ترس و لرزِ بسيار. آن مقاله را مرحوم فخرالدين حجازى گرفت و در شماره اوّلِ مجله «آستان قدس» چاپ كرد. بعدها در جاهاى مختلف آن مقاله نقل شد و استاد محمدرضا حكيمى هم در كتاب «دانش مسلمينِ» خود با نگاه عنايت و لطف بدان مقاله نگريسته‏اند. بگذريم. مقاله در مجله آستان قدس نشر يافت. چندى بعد كه به‏ديدار مرحوم اديب رفتم ديدم قدرى با من سرسنگين است تعجب كردم و نگران شدم. معلوم شد ازينكه من مرحوم استاد شريعتى را در آن يادداشت «استادِ علاّمه» خوانده بودم سخت دلگير است. سرانجام پرده از دلگيرى خود برگرفت كه «اين كسى كه تو او را «استاد علامه» خوانده‏اى شاگردِ من است و….» بگذريم. خداوند هردو بزرگ را غريقِ رحمتِ بيكران خويش كناد! بى‏گمان تقصيرِ من بود كه در آن عالَم جوانى و خامى، چكِ بلامَحَل كشيده بودم. ايران هميشه مركزِ كشيدنِ اين گونه چك‏هاى بلامحل بوده است. ما چه قدر «سيّدُالحكماء» و عقلِ «رابع عَشَر» و «خامس عشر» داريم كه «ميراثِ عقلانى»شان براى بشريّت نهادنِ چهار تا «رادَّه» زيرِ ضميرِ «اِنَّه» براى «وجود» است و «اِنّها» براى «ماهيّت» در زير سطرهاى «شفا» يا «اشارات» يا «اسفار» و آن غارتگرِ بى‏رحم جهانى هم با انواعِ لطايف‏الحيلِ خويش ما را، در اين راه تشويق مى‏كند.

تقريباً تمام كسانى را كه در سال‏هاى اواسطِ حكومت رضاشاه تا سال‏هاى بعد از شهريور 1320 در حوزه علمى خراسان به‏تحصيل پرداخته بوده‏اند، به‏علمِ اجمالى مى‏توان، در شمار اصحاب اديب به‏حساب آورد. چون علم تفصيلى ندارم از آوردن آن گونه نام‏ها پرهيز مى‏كنم. به‏احتمال مى‏توانم از مرحوم دكتر فلاطورى و به‏ظن متاخم به‏يقين از مرحوم دكتر حسن ملكشاهى (آشيخ حسن مازندرانى، در اطاق گوشه جنوب غربى مدرسه خيراتخان) و مرحوم شانچى (استاد دانشكده الهيات مشهد) و مرحوم جورابچى (زاهدى دوره بعد و استاد همان دانشكده) و حضرت آيةالله محمد واعظزاده خراسانى ياد كنم. و بسيار و چه بسيار و بيشماران ديگر.

آخرين سال‏هاى تحصيل من در محضر اديب باز مى‏گردد به‏حدود سال 1335-36 كه براى بار دوم به‏درس مطول او رفتم و دليلش را پيش از اين يادآور شدم. در اين سالها من شرح منظومه سبزوارى و قوانين ميرزا قمى مى‏خواندم و به‏مصداقِ «العَوْدُ اَحْمَد» رجوعى كردم به‏درس مطولِ او و اين را سعادتى مى‏دانم. بعضى مباحثِ «صُوَر خيال» و «موسيقى شعر» از لحظه‏هاى درس مطول و مقامات حريرى اديب در ذهنِ من شكل گرفته است. در يادداشت آغاز كتاب صور خيال در 1349 نوشته‏ام:

«اينك خوشتر است كه سخنِ خويش را با سپاسگزارى و ياد نيك از يك‏يك استادان بزرگوارى كه در طول تحصيل در مدارس علوم اسلامى خراسان و دانشكده ادبيات مشهد و دانشگاه تهران، در زمينه مباحث اين كتاب از محضرشان بهره‏مند بوده‏ام به‏پايان رسانم به‏ويژه شادروان استاد بديع‏الزمان فروزانفر (استاد دوره دكترى زبان و ادبيات فارسى دانشگاه تهران) و جناب آقاى محمدتقى اديب نيشابورى (استاد يگانه ادبيات عرب و بلاغت اسلامى در حوزه علمى خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جناب آقاى دكتر پرويز ناتل‏خانلرى (استاد دوره دكترى زبان و ادبيات فارسى دانشگاه تهران)…»

و هم اينجا يادآورمى شوم كه وقتى اديب ابيات خاتمه قصيده بى‏مانندِ بديعيّه سيدعلى‏خانِ مَدَنى شيرازى صاحب انوارالربيع را به‏شاهدِ حُسن ختام، درفصل بديع مطول مى‏خواند و ابياتى از بديعيّه خودش را و بديعيّه‏هاى ديگران را نيز اين بيت سيدعلى‏خان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنين‏انداز است كه:

تاريخُ خَتمى لأَنوارِ الرَبيعِ اَتى‏

طيبُ الخِتام فيا طوبى‏ لمُخْتَتَمِ‏

و به‏طورغريزى بسيارى از چشم‏اندازهاى كتاب موسيقىِ شعر در ذهن من جرقّه مى‏زد. همين الآن هم كه اين بيت را نوشتم صداى اديب را با تمام وجودم احساس مى‏كنم. موسيقىِ [T/خ‏]/ در تاريخ / ختم / اتى‏ / طيب / الختام و طوبى‏ / و مختتم را چنان مشخّص و كشيده و ممتاز ادا مى‏كرد كه من در ضمير خود به‏جستجوى مفاهيم ديگرى از صنايع بديعى مى‏رفتم كه با مصطلحات تفتازانى و سكّاكى قابل توضيح نبود. همين‏ها، سالها و سالها بعد مباحثى از كتاب موسيقىِ شعر را در ذهن من آفريد. هم‏چنان كه فصل مقايسه «ايماژ»هاى شعر شاعران عرب و شاعران فارسى در «صُوَر خيال» نوعى الهام از شيوه تدريس اديب در درس مطول و مقامات حريرى بود. و هم اينجا يادآور شوم كه وقتى شعرِ ابن‏راوندى را مى‏خواند، چنان بر كلمات «عاقلٍ عاقلٍ» و «جاهلٍ جاهلٍ» تكيه مى‏كرد كه من از همان زمان به‏فكر افتادم كه اين چه نوع كاربُردى است. بعدها متوجه شدم كه ابن‏راوندى تحتِ تأثير زبان فارسى بوده است و در عربى اين گونه تكرار وجود ندارد. سال‏ها پس از آن در كتاب سبك‏شناسى نيز فصلى درازدامن درين باره نوشتم. اديب خود درين باره چيزى به‏من نگفت. يعنى من ازو نپرسيدم. سال‏ها بعد به‏تأثير طنين صداى اديب، متوجه شدم كه اين يك فُرمِ ايرانى و فارسى است كه در هيچ زبان ديگرى وجود ندارد از جمله در انگليسى و آلمانى، تا آنجا كه من مى‏دانم. حال كه بحث به‏اينجا كشيد اين را بگويم و بگذرم كه شعرِ «زنديق زنده» در كتاب «هزاره دوّم آهوى كوهى»، جرّقه‏هاى آغازى‏اش از سر درس اديب و طرزِ خواندن او، در ذهنِ من، شكل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد.

من از او دقت‏هاى شگرفى در مشتركاتِ ادب فارسى و عربى ديدم كه جاى نقل آن در اينجا نيست. براى نمونه يك روز كه از او معنىِ اين شعرِ كسائى را پرسيدم:

گُل نعمتى‏ست هديه فرستاده از بهشت‏

مردم كريم‏تر شود اندر نعيم گل‏

بعد از توضيح معنىِ بيت يادآور شد كه ميانِ كلمه «مردم» و «كريم» رابطه‏اى وجود دارد كه نوعى ايهام مى‏آفريند. بعد توضيح داد كه «مردم» علاوه بر معنىِ رايج آن كه خلايق است «مردمِ» چشم را نيز به‏ياد مى‏آورد و «كريم / كريمه» در عربى نيز به‏معنىِ مردمكِ چشم است و بلافاصله عبارت حريرى را از مقامه «بر قِعيديّه» خواند كه «ثُمَّ فَتَح كريمَتَيْه و رأرأَ بتوأمتيه» و در دنبال آن حديثى از رسول(ص) نقل كرد كه «مَنْ اَحَبَّ كريمَتَيْهِ لم يُطالع بَعْدَ العصر» هركه مردمك چشم خويش را دوست دارد، در شامگاه و بعد از عصر به‏مطالعه نپردازد.

لطفِ شعرِ كسائى با اين توضيح اديب چندبرابر شد كه «مردم كريم‏تر شود» چه ايهام درخشانى دارد. من اين گونه دقّت‏ها را در حلقه درس او بسيار ديدم و اعمّ اغلبِ شاگردانش از اين گونه ظرافت‏هاى سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سيوطى و مُغنى و مطوّل را، كه اديب توضيح مى‏داد، طالب بودند و لاغير. حتى گاه از اينكه چند دقيقه‏اى درسش از معيار هر روزه طولانى‏تر شده است احساس خستگى مى‏كردند.

مرحوم اديب، در آن سال‏ها كمتر به‏حرم حضرت رضا مى‏رفت و در عُرفِ مردم مشهدِ آن سالها، كسى كه روزى دو بار، يا دستِ كم هفته‏اى دو سه بار به‏حرم نمى‏رفت، در ايمانش ترديد مى‏كردند. امّا مرحوم اديب را عقيده بر اين بود كه اين گونه تكرارى شدنِ زيارت، آن حضورِ قلب را از ما مى‏گيرد. همان چيزى كه صورت‏گرايان روسى و ساختگرايان چك آن را اتوماتيزه شدن مى‏گويند. يعنى بايد در برخورد با هر پديده‏اى – خواه هنرى و خواه دينى – ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشيم و لقلقه لسان و تكرارهاى فارغ از معنى، هيچ لطفى ندارد. به‏همين دليل به‏ياد مى‏آورم كه در يكى از شعرهايش گفته بود:

بر درِ ايشان رو، معروفْ‏وار

يعنى با همان خلوص و حضورِ قلبى كه معروفِ كرخى در محضر امام رضا عليه‏السلام داشته است.

هرگز از او نشنيدم كه دست ارادت، به‏پيرى داده باشد ولى از مطاوىِ گفتار و رفتارش ارادتى ويژه به‏شاه نعمت‏اللَّه ولى را استنباط كرده بودم و در يكى از شعرهايش گفته بود (و اين را به‏شاهد يكى از اوزان عروضى در درس عروض از او شنيدم):

شيخى حقيقت اسرار، ماهى نهان در ماهان‏

و در آثار منظوم او، آنها كه بر ما املا مى‏كرد نشانه‏هاى ديگرى هم از اين گونه سلوك روحانى آشكارا بود.

مرحوم اديب در ولايتِ اهل بيت بسيار خالص و شديدالتأثر بود. خوب به‏ياد مى‏آورم كه در درسِ مطول وقتى به‏رجزِ منسوب به‏امام على‏بن ابيطالب كه فرموده است:

انا الذى سَمَّتنى اُمّى حَيْدَرة

ضَرغامُ آجامٍ وَ لَيْثٌ قَسْوَرة

در بحث از احوالِ مسنداليه مى‏رسيد، و ايراد تفتازانى را به‏ساختارِ نحوى آن مطرح مى‏كرد كه مثلاً بايد گفته مى‏شد سَمَّتْهُ اُمّه نه سَمَّتنى اُمّى مى‏گفت:

اى تفتازانى! تو از گوشه بيابانِ تفتازان خراسان رفته‏اى و قواعدى از ادب عرب را آموخته‏اى، اگر خودت اينجا نيستى روحِ تو حاضر است، بشنو و بدان كه حدِّ چون تويى نيست كه بركسى نكته بگيرى كه مظهرِ بلاغتِ زبان عرب است و بعد از قرآن كريم شيواترين كلام را در زبان عرب آفريده است.

و در اين گفتار صدايش مى‏لرزيد و چشمانش در اشك غوطه‏ور مى‏شد.

يا وقتى كه شعرِ صاحب‏بن عبّاد را مى‏خواند:

قالَتْ تُحب معاوية؟

قلتُ اسكُتى يا زانية

اَتحبّ مَن شتم الوصىَّ علانية

فعلى يزيد لعنة و على ابيه ثمانية

چشمانش از اشك لبريز مى‏شد… و از شعرهاى او كه در مديح امام على‏بن ابيطالب سروده بود و بر ما املا مى‏كرد اين مصراع‏ها را از يك مخمسِ او به‏ياد دارم:

… تا آن كه دلم بنده دربارِ على شد

تا بنده انوارِ مقامِ ازلى شد

محرَم به‏حريم حَرَم لم‏يزلى شد

بر انجم و افلاك شد او آمر و سلطان‏

يك روز كه وارد مدرسه شدم، برخلاف هميشه، ديدم مرحوم اديب برافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روى سكّوىِ راهرو، نشسته است و با لحنى خشم‏گين و درمانده مى‏گويد:

«…من اين وجوه را براى سفرِ حج ذخيره كرده بودم…»

معلوم شد كه كسانى در شبِ قبل از روى پشتِ بامِ مدرسه، رفته بودند آجُرهاى سقف را كنده بودند و با طناب وارد اطاق اديب شده بودند و مبالغى پول را كه اديب در لاى اوراق كتابهاى خود گذاشته بود، برداشته بودند. احتمالاً اين افراد، از پشت دَرِ اطاق در روزهاى قبل ديده بودند كه او پول‏ها را در لاى اوراق كتاب‏ها مى‏گذارد.

معلوم نشد كه چه كسانى اين جنايت را مرتكب شده بودند ولى قطعاً از بيرون مدرسه نيامده بودند. همه جور «طلبه» داشتيم.

اديب در تمامى معارف قديم مُدّعىِ اطلاع بود. حتى از علوم غريبه هم گاه سخنى مى‏گفت و اشارتى داشت. در يكى از شعرهايش كه بر ما املا مى‏كرد، مصراعى بود درين حدود كه:

داراى طلسماتم و اسرارِ غريبم‏

اين كه اين گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانى آموخته بود، خودش چيزى به‏من نگفت و من هم جرأت اين كه از او بپرسم نداشتم. تصور مى‏كنم در اين گونه معارف Self-Taught بود، مثل اكثر افاضلِ عصر ما!

اديب، در بعضى مسائل درسى و يا در تعيين جايگاه يك كتاب، گاه عقايد عجيبى داشت. وقتى طلبه‏ها به‏او مى‏گفتند كدام چاپِ «المنجد» بهتر است كه ما بدان مراجعه كنيم، مى‏گفت: فقط «طبع نهم» با اينكه چاپ‏هاى گسترده‏تر و بهترى ازين كتاب نشر يافته بود، ولى او همچنان اِصرار داشت كه المنجد «طبع نهم» و لاغير. حكمت اين پافشارى را هرگز درنيافتم ولى وقتى مى‏خواستم يك دوره «ابن‏خلكان» بخرم پرسيدم كه كدام چاپ آن بهتر است با قاطعيت فرمود: فقط چاپ سنگى تهران. با اينكه چاپ‏هاى متعدد ازين كتاب در دست بود كه بر دست علماى بزرگِ «عربيت» تصحيح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگى تهران اصرار مى‏ورزيد. البته حكمتِ آن را بعدها دانستم يكى حواشى بسيار مفيد مرحوم فرهاد ميرزاى قاجار بود كه از علماى بزرگ نسل خودش بوده است و ديگر صحّتِ ضبط كلمات كه در عمل با آن روبه‏رو شدم. حتى در چاپِ علمى و انتقادى استاد احسان عباس غلطهايى وجود دارد كه در چاپ سنگى ايران ديده نمى‏شود. بنابراين تشخيص اديب درين باره از روى بصيرت و اجتهاد بود. دوره دوجلدىِ «وفياتُ‏الأعيانِ» چاپ سنگى را كه در تاريخ 24 ربيع‏الثانى سنة سبع و سبعين و ثلاثمائه و الف به‏مبلغ هفتاد تومان خريده‏ام و اين به‏توصيه مرحوم اديب بوده است در ميان كتاب‏هاى من بسيار عزيز است.

استادان او بعد از شيخ عبدالجواد اديب نيشابورى (متوفى ششم خرداد 1304 شمسى) يعنى اديب اوّل، همان شاعرِ برجسته نيمه اولِ قرن چهاردهم هجرى عبارت بودند از مرحوم آقابزرگ حكيم (آقابزرگ شهيدى) و مرحوم شيخ اَسَداللَّه يزدى (مدرس برجسته حكمت و داراى تجارب عرفانى بسيار ممتاز و مدفون در كوهْ‏سنگىِ مشهد) نام اين دو استادِ او را من از مرحوم پدرم كه شاگرد اين دو بزرگ بود شنيده بودم يعنى خود مرحوم اديب از آقابزرگ حكيم و شيخ اسدالله يزدى، تا آنجا كه به‏ياد مى‏آورم، به‏عنوان استادان خودش چيزى براى من نگفت ولى از مرحوم پدرم شنيدم كه اديب هم محضر درس آن دو بزرگ را درك كرده بوده است يعنى با مرحوم پدرم در درس اين دو استاد، هم‏دوره و هم‏درس بوده است.

به‏دليل آموخته‏هايى كه از طب قديم داشت، مراجعات پزشكى هم به‏او مى‏شد. يعنى وقتى در سكّوى مدخلِ ورودى مدرسه خيراتخان مى‏نشست، در كنار طُلابى كه براى رفع اشكالِ درس روز قبل به‏او مراجعه مى‏كردند افرادى نيز براى معالجه بيمارى‏هاى خود نزد او مى‏آمدند و او هم با دادن داروهاى گياهى از نوع «گُل زوفا و سكَنْگور و سيه‏دانه» آنها را معالجه مى‏كرد و غذايى را كه غالباً به‏بيماران توصيه مى‏كرد و خوب به‏ياد دارم «نخودآب» بود. با اِصرار اين كه هرچه بيشتر نخود را «خوب» بجوشانند.

به‏دليل همين آشنايى مقدماتى و خودآموخته با طبِّ قديم، هيچ گونه اعتقادى به‏طب جديد و مراجعه به‏دكترها نداشت. تنها پزشكى كه با اديب حشر داشت مرحوم دكتر شيخ حسن خان عاملى بود كه از مشاهير اطباى شهرِ ما بود، پدرِ آقاى ناصر عاملى شاعر خراسانى حَفَظَهُ‏اللَّه. مرحوم دكتر شيخ حسن‏خان كتابخانه بسيار خوبى داشت مشتمل بر كتب ادب و تاريخ و ديگر شاخه‏هاى معارف غيرطبّى. همين آگاهى از طب قديم و عدم اعتقاد به‏طب جديد، يك بار هم مايه گرفتارىِ مرحوم اديب شده بود. گويا در انگشت ايشان زخمى پديد آمده بود و با داروهاى گياهى، و با تشخيص‏هاى خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دكتر سعيد هدايتى – استاد برجسته چشم‏پزشكى دانشگاه مشهد و از دوستان انجمن ادبىِ خراسان كه يكى از نيكان اين عصر بود – شنيدم كه گفت: ديروز در بيمارستان بودم (احتمالاً بيمارستان شاهرضا) ديدم مردى آمده است و مى‏گويد:

«من اديب نيشابورى، مدرّسِ آستانِ قدسِ رضوى، اين دستِ مرا چه كسى بايد معالجه كند؟»

مرحوم دكتر هدايتى كه از ما، بارها و بارها فضايل اديب را شنيده بود و غياباً به‏او ارادتى يافته بود، باورش نشده بود كه اين شخص واقعاً اديب نيشابورى است. حتى فكر كرده بود كه دروغ مى‏گويد و قصدش سوءاستفاده از نام اديب است. با بى‏اعتنايى گفته بود: «آشيخ، برو بنشين تا نوبتت شود.» تعبيرى در اين حدود. بعداً كه اين واقعه را نقل كرد و من به‏او توضيح دادم كه آن شخص به‏راستى اديب نيشابورى بوده است، مرحوم دكتر سعيد هدايتى خيلى اظهار شرمندگى و تأسف كرد. خداوند هردوشان را غريق رحمت بى‏پايان خويش كناد!

اين دكتر سعيد هدايتى كه سرانجامى دردناك يافت و بر اثرِ تصادف اتومبيل سالها و سالها در گوشه بيمارستانى – كه خودش به‏يارى دوستانش براى فقرا ساخته بودند و به‏نام دارالشفاى حضرت موسى‏بن جعفر(ع) بود – در خيابان تهران، در همان بيمارستان تا آخر عمر بسترى بود و از كمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم كتاب شعرِ امروز خراسان را به‏همين دكتر سعيد هدايتى تقديم كرده‏ايم.

در سال‏هايى كه من ديگر در تماس با ايشان نبودم، حدود سال 1340 به‏بعد گويا آخرين بارى كه مرحوم سيد جلال‏الدين طهرانى نايب‏التوليه آستان قدس رضوى شده بود، از مرحوم اديب – كه با يكديگر در درس اديبِ اوّل گويا هم‏دوره و همدرس بوده‏اند – خواستار شده بود كه به‏جاى تدريس در مدرس خودش، يعنى در اطاقِ سرْدرِ مدرسه خيراتخان، حوزه درسش را به‏رواق شيخ بهائى در حرم انتقال دهد و عنوان «مُدرّسِ آستان قدسِ رضوى» را بپذيرد. ايشان هم پذيرفته بود و از اين تاريخ به‏بعد جَلَساتِ درس ايشان در رواق مرحوم شيخ بهائى تشكيل مى‏شد. و ديگر از طُلاّب براى حق‏التدريس وجهى قبول نمى‏كرد.

هروقت به‏مشهد مشرف مى‏شدم براى دستبوسى به‏خدمتش مى‏رفتم و ايشان در مكاتباتش – كه چند نامه آن را به‏يادگار نگه داشته‏ام – با عنوان «نورچشمى آقارضاى شفيعى» با چه لطف و محبتى از من ياد مى‏كرد درست مانند يكى از فرزندانش. دريغا كه به‏هنگام درگذشت ايشان در سال 1355 من در دانشگاه پرينستون بودم و نتوانستم خود را به‏ايران برسانم و در مراسم ترحيم آن بزرگ حاضر شوم.

پيش از آن هروقت به‏مشهد مشرّف مى‏شدم يكى از نخستين وظايفِ شرعىِ خودم را دستبوسى ايشان و زيارت ايشان مى‏دانستم. از احوال تهران و استادان تهران كه مى‏پرسيد (با اينكه با علامه بى‏نظير و نادره دهر بديع‏الزمان فروزانفر محشور بودم) براى شادى خاطر او و سپاس از زحماتى كه براى من كشيده بود اين بيت متنبى را در پاسخش مى‏خواندم كه:

قواصِدَ كافورٍ توارِكَ غيرِه‏

وَ مَنْ قَصَدَ البحر اِستقَلَّ السّواقيا

و اين بيت نابغه ذبيانى را:

فأنّكَ شمسٌ و الملوكُ كواكبٌ‏

اذا طَلَعَتْ لم يُبْدِ منهنّ كوكبُ‏

كه هم در درس مطول و مبحث تشبيه مجمل از خودش آموخته بودم و او احساس نوعى شادمانى مى‏كرد از اين حق‏شناسىِ من.

مرحوم اديب به‏سال 1310 قمرى / 1276 شمسى در خيرآباد نيشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست به‏يادم مانده باشد، مرحوم شيخ اسدالله بوده است. اين شيخ اسدالله مقيم خيرآباد نيشابور و با كدكن مرتبط بوده است. همسرِ مرحوم اديب دختر دخترْعمه پدرم و از اهالى كدكن بود چنان كه پيش از اين ياد كردم. به‏ياد مى‏آورم كه مرحوم اديب در نسبِ خودش عنوان «اسكندرى هروى» را در درس عروض و در مقدمه رساله كوچك عروضى خودش بر ما املا مى‏كرد «محمدتقى اديبِ راموزِ بهاور» و با عنوان «اسكندرى هروى». از خصايص آن بزرگ بود كه مى‏خواست تا شاگردانش او را با عنوان «حجةالحق استاد اعظم اديبِ راموزِ بهاور» بشناسند و ثبت كنند و ما نيز به‏همين صورت در دفاتر يادداشت خود ثبت مى‏كرديم.

اين نوع سليقه او حاصل انزواى بيش از حدِّ او بود. جز افراد بسيار نزديك خويشاوندش – مثل خانواده ما – و چند تن انگشت‏شمار با هيچ كس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همان حلقه درس و در مدرس خويش، با هيچ كسى آميزش نداشت. از آنها كه مى‏توانم به‏ياد آورم و بگويم كه با آنها حشر داشت (غير از افرادِ خويشاوندش) يكى مرحوم دكتر شيخ حسن‏خان عاملى (متوفّى 1332 شمسى) بود، ديگرى مرحوم حاج شيخ مرتضاى عيدگاهى بود. ديگرى مرحوم ولايى (كتابشناس برجسته كتابخانه آستان قدس رضوى) و مرحوم رياضى، مؤلف كتاب دانش‏وران خراسان و شايد چند تن ديگر كه على‏التحقيق عددشان به‏شمار انگشتان دو دست نمى‏رسيد.

به‏دليل همين انزوا بود كه ادباى رسمى مشهد – آنها كه بيرون حوزه طلبگى بودند – امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادى و ديگران به‏او نگاه مثبتى نداشتند. عبارتى كه مرحوم گلشن آزادى در كتاب «صد سال شعر خراسان» در حق مرحوم اديب نوشته است قدرى بى‏انصافى است. از مرحوم اديب شنيدم كه در سالهاى تأسيس انجمن ادبى در خراسان گويا مرحوم فرخ و يا نصرتِ منشى‏باشى – كه بر فرخ تقدمِ سنّى داشت و عملاً رئيس انجمن ادبى بود – از مرحوم اديب دعوت كرده بودند كه عضويّتِ انجمن را بپذيرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود: «اگر شما هفته‏اى يك ساعت «جَلْسَةُ الأدب» داريد من هرروز و هرساعت جلسةالأَدب دارم.» و نرفته بود.

انزواى بيش از حدّ و توغُّلِ در كتاب‏هاى كهن او را از هرچه به‏زمانه ما تعلق داشت دور مى‏كرد مثل همان قضيه بى‏اعتقادى به‏طبّ جديد يا سوار ماشين نشدن. شايد شما باور نكنيد كه مردى تمام عمر در مشهد نيمه دوّمِ قرن بيستم زندگى كند و سوار ماشين نشود. مى‏گفت: «مَرْكبِ شيطانى است!» و هرگز سوار ماشين نشد. اگر ضرورتى پيش مى‏آمد از درشكه استفاده مى‏كرد. تا من در مشهد بودم يعنى تا بهارِ سال 1344 يعنى حدود ده سال قبل از فوتش نشنيدم كه او راضى شده باشد كه سوار ماشين شود. ماشين «مركب شيطانى» بود. همين گونه تَلَقّى از حيات در نوعِ سليقه شعرى او هم اثر گذاشته بود كه من به‏هيچ روى به‏خودم اجازه نمى‏دهم كه در آن وادى نظرى انتقادى داشته باشم. اديب براى من عزيز است و قدسى، و در امورِ قُدسى نگاهِ انتقادى و تاريخى نمى‏توان داشت.

همين انزواى بيش از حدّ سبب شده بود كه نمى‏دانم روى چه مقدماتى، او را، يك بار، در مجلس سلام شاه در حرم مطهّرِ حضرت رضا(ع) حاضر كرده بودند. چه جورى توىِ جلدِ او رفته بودند و او را بدانجا كشانده بودند؟ نمى‏دانم. اديب اهل اين گونه كارها و جاه‏طلبى‏ها نبود. احتمالاً به‏عنوانِ اين كه «شما حالا مدرّسِ آستان قدس رضوى هستيد و…» و مثلاً اين‏گونه تلقينات او را بدانجا كشانده بودند. گويا وقتى كه شاه از برابرِ حاضران مى‏گذشته بود، مرحوم اديب شروع كرده بود به‏خواندن قصيده معروف ابومنصور ثعالبى كه بيت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقديم مسند بر مسند اليه، از جهتِ تفأل:

سَعِدَتْ بغُرّة وَجْهِكَ الأَيّامُ‏

وَ تَزَيَّنَتْ بلقاءِكَ الأَعوامُ‏

وَ ترفَعَّتْ بكَ فى المعالى همّة

تَعيابها مِنْ دونها الأَوهام…

و پيش خودش فكر كرده بود كه او در جايگاه ابومنصور ثعالبى است و شاه هم در  جايگاهِ سلطان محمودِ غزنوى، بعد از فتح سيستان و زرنج و حالا شاه – كه يك بيت شعر فارسى در حافظه‏اش نداشت و اصلاً به‏ادبيات و هنر سرِ سوزنى علاقه‏مند نبود – محوِ زيبائى اين قصيده عربى مى‏شود و دستور مى‏دهد كه دهان «انشادكننده» شعر را پُر از جواهر كنند. اين را از باب ايجاد فضاى تاريخى گفتم وگرنه اديب با سلطنتِ فقر خويش ازين حرف‏ها بى‏نياز بود. شاه كه احتمالاً ذهنش در آن لحظه مشغول يكى از مسائل «اوپك» يا به‏ياد يكى از «ده‏ها معشوقه» داخلى و خارجى خودش بود، (خاطرات عَلَم ديده شود) بى‏اعتنا رد شده بود و پُرسيده بود كه اين آشيخ، چه مى‏گويد؟

من اديب را فقط از چشم‏اندازِ يك معلم، يك استاد و مدرّسِ ادبيات عرب مى‏نگرم و او را در كار خود در اوج مى‏بينم. جز اين هم از او نبايد توقّع داشت نه به‏شعرش كارى دارم و نه به‏تأليفاتش. شايد نشرِ شعرها و آثارش چيزى برمقام او نيفزايد.

يك نكته را هم در باب ديوان جمال‏الدين محمدبن عبدالرزاق – كه به‏نام او چاپ شده است – هم اينجا يادآور شوم تا آنها كه در حقِ او به‏ديده انتقادى مى‏نگرند، از اين بابت خلع سلاح شوند. مرحوم اديب بارها و بارها به‏من فرمود كه من در چاپ ديوان جمال عبدالرزاق هيچ دخالتى نداشتم. كتابفروشى – كه الآن اسمش را به‏ياد ندارم و روى كتاب اسمش ثبت شده است – مى‏خواسته است ديوان جمال را چاپ كند و نسخه‏اى به‏خطِّ مرحوم عبرت نايينى را به‏چاپ سپرده بوده است از مرحوم اديب خواسته بود كه تقريظ مانندى دراين باره بنويسد و او هم چند سطرى نوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط به‏جمال عبدالرزاق از كتاب سخن و سخنوران استاد فروزانفر را در دنبال يادداشت ايشان گذاشته بود. هركس از كُنْهِ ماجرا بى‏خبر باشد خيال مى‏كند كه مرحوم اديب عباراتِ استاد فروزانفر را انتحال كرده است. حال آن كه روحِ او از اين كار، به‏كُلّى، بى‏خبر بوده است و عملاً در برابر كارى انجام شده قرار گرفته بود. هيچ وسيله‏اى براى تكذيب نداشت. تنها به‏ما كه شاگردانش بوديم به‏طور شفاهى اين سخن را مى‏گفت.

تمام اين يادداشت ستايشنامه آن بزرگ است. بگذاريد در پايان دهه اول قرنِ بيست و يكم قدرى هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادى داشته باشيم. همين انزواى عجيب و استغراق در كتاب‏هايى مُعيّن و محدود، و عدم تماس با ديگران و حتى نوعى قبول نداشتن ديگران سبب شده بود كه او تصورى بسيار عجيب از فرهنگ بشرى داشته باشد، حتى در همان رشته خودش كه تحقيق در متون مُعينى از قبيل سيوطى و مغنى و مقامات حريرى و مطول بود. به‏فلسفه و رياضى‏دانى و طب و نجومش كارى ندارم. او نمى‏دانست كه در هرگوشه نحو و صرف و فقه‏اللغه زبان و تاريخ ادبياتِ عرب، امروز، چه محققان بزرگى در دانشگاه‏هاى اروپا وجود دارند و حتى از اينكه در مصر و لبنان و عراق و سوريّه و حتى هند، چه دانشمندان بزرگى هستند كه دامنه تخصّص و اطلاعاتشان تا به‏كجاهاست؟ شايد اسم عبدالعزيز الميمَنى يا محمدكُرد على يا احمد تيمورپاشا را از نسلِ قبل از خودش نشنيده بود و اگر شنيده بود از دامنه كارهاى ايشان آگاهى نداشت. آخرين و جديدترين اطلاعات، براى او، در اين زمينه‏ها، تاريخ آداب اللُّغه جُرجى زيدان بود. و «طبع نهم» المنجد درين جهانِ ساده و روستائى‏اش نوعى گرفتارى «مرد نحوى» و «كشتيبانِ» مثنوى را داشت بعضى از علاقمندان او – كه اصرارِ بر نشرِ آثار او دارند، امروز گرفتار چنين تصورى هستند و غافل‏اند از اينكه امتياز او، در معلّمى و تدريس همان كتاب‏ها، در فضاى مشهد و ايرانِ آن سال‏ها بوده است و جِدّيّتى كه در تربيتِ شاگردان خود داشته است ولاغير.

قوتِ غالبِ مردم كشورِ ما، هميشه «شايعه» بوده و ستون فقرات تاريخِ ما را – بعد از روزگار رازى و بيرونى به‏ويژه بعد از مغول – «حجّيتِ ظن» هميشه شكل داده است. در زمانى كه ما مستفيد از محضرِ آن بزرگ بوديم شايعات عجيبى در پيرامون او وجود داشت كه مثلاً بارها او را براى «رياستِ دانشگاه الأزهر» دعوت كرده‏اند و او نپذيرفته. يا براى «تدريس ادبيات عرب در دانشگاه قاهره». طَلَبه‏هاى ساده‏لوحى كه اين گونه شايعات را دامن مى‏زدند، چه تصوّرى از «او» و چه تصورى از رياستِ «الأَزهر» يا «دانشگاه قاهره» داشتند؟ حتى بعضى از همان آدم‏ها، شايعه نوعى «كرامات» را هم براى ايشان دامن مى‏زدند. به‏قرينه صارفه «الأَزهر» و «دانشگاه قاهره»، آن كرامات هم قابل درك است.

اميدوارم آيندگان و اكنونيان به‏ويژه فرزندان برومندِ آن بزرگ حمل بر ناسپاسى نكنند. من از روحِ بزرگِ آن استاد بى‏مانند عذر مى‏خواهم كه چنين جسارتى را مرتكب شدم و حقيقتى را كه روزى بايد روشن شود، با خوانندگان اين يادداشت در ميان نهادم. باز هم تكرار مى‏كنم كه او معلّمى دلسوز و بر كارِ خود مسلّط و جدّى بود و در پرورش نسل‏هاى پى در پىِ فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگ‏ترين سهم را در عصرِ خود و در رشته خود داشت. چه كرامتى ازين بالاتر؟ آن هم در مملكتى كه هيچ كس در كارِ خود جدّى نيست و به‏گفته فروغِ فرّخ‏زاد مملكتِ «اى بابا ولش كن!» است، يعنى «مرزِ پُرگهر!». تا «قوتِ غالبِ» ما ايرانيان شايعه است و ستونِ فقراتِ فرهنگ ما را «حُجّيتِ ظنّ» تشكيل مى‏دهد روز به‏روز ازين هم ناتوان‏تر مى‏شويم و گرفتارِ شايعه‏هاى بزرگتر و خطرناك‏تر. سرانجام بايد روزى، جلوِ اين گونه «تابو»پرورى‏ها گرفته شود و صبحدم «رئاليته» از شبِ تاريخى و تخيّلىِ ما، طلوع كند. تمامِ رسانه‏هاى اين مملكت در خدمتِ دامن زدن به«حُجّيتِ ظنّ» و شايعه‏پرورى‏اند و اين براى نسل‏هاى آينده بسيار خطرناك است. از حشيش و ترياك و هروئين و شيشه و گراس هم خطرناك‏تر است.

خط و تأليفات و شعرِ او را نبايد معيار فضلِ او قرار داد. او را بايد از منظر يك مدرّسِ بى‏نظير متون ادبيات عرب، در نظام آموزشى قديم، بررسى كرد. در چنان چشم‏اندازى بى‏همانند بود. اگر كسى امروز بخواهد از روى كليله و دمنه يا گلستانى كه مرحوم ميرزا عبدالعظيم خانِ قريب نشر داده است، درباره مقام شامخ و والاى او در حوزه تعليم و تربيت نسل‏هاى مختلف قرن بيستم ايران داورى كند، اشتباه كرده است. همچنان كه كسى نقاشى‏هاى ملك‏الشعراء بهار را معيار نقد شعر او قرار دهد يا به‏اخوان ثالث و فروغ و شاملو و سايه از روى مدركِ تحصيلى‏شان بخواهد نمره شاعرى بدهد.

مرحوم اديب در دوره رضاشاه، در دبيرستان «معقول و منقول» يا چيزى به‏نام دانشكده معقول و منقول كه در مشهد تأسيس شده بود تدريس مى‏كرده است. نخستين ديدارهايى كه از او در سراچه كمالى به‏خاطر دارم و من در آن هنگام 4-5 ساله بودم، او را معمّم به‏ياد نمى‏آورم لباسى كه در منزل مى‏پوشيد شلوارى بود كه به‏جاى كمربند دوبندِ اُريب قيقاچ از روى شانه او رد مى‏شد، به‏جاى كمربند يا بند شلوار. شايد در دوره رضاشاه عمامه را به‏كنارى نهاده بود و بعدها در سالهاى بعد از شهريور، مثل بسيارى از طُلاب و علما، دوباره لباس روحانى به‏تن كرده بود. اين قدر بر من مسلّم است كه او در آن سالها نوعى همكارى با وزارت فرهنگ داشت و شايد در بعضى از دبيرستانها، مثلاً دبيرستان فردوسى مشهد، در خيابان پُلِ فردوس، از متفرعاتِ خيابان تهران، تدريس مى‏كرد. بعدها، اين كار را رها كرد و به‏همان تدريس در مدرسه خيراتخان قناعت ورزيد.

اديب در كارِ تدريس خود بسيار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع مى‏كردو براى هر درسى حدود يك ساعت تا يك ساعت و ربع وقت صرف مى‏كرد، در اين يك ساعت يا يك ساعت و ربع يك صفحه و گاه كمى بيشتر از مطول را – از روى چاپ عبدالرحيم يا محمدكاظم – با دقّتى حيرت‏آور درس مى‏داد، به‏گونه‏اى كه اگر كسى با هوش و حافظه متوسط، نيمى از حواسش را به‏درس ميداد، هيچ ابهام و پرسشى برايش باقى نمى‏ماند تا چه رسد به‏آنها كه هوش و حافظه‏اى نيرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقريرات استاد را يادداشت مى‏كردند.

من به‏دليل اتكاى بيش از حدّ به‏حافظه‏ام به‏اختصار تقريرات استاد را براى خودم مى‏نوشتم در حدّى كه از روى آن مختصر، كُلِّ گفتار استاد را بتوانم به‏ياد بياورم. امّا بودند كسانى كه تمام جزئيات گفتار اديب را – با تمام دقايق و حكايات و حتى شوخى‏ها و طنزهايش – يادداشت مى‏كردند، و در ميان هم‏درسان من، آقاى هاشمى مخمل‏باف (يعنى حجةالحق ابومعين امروز) تمام فرمايشات اديب را تندنويسى مى‏كرد و حتى درمنزل آنها را پاكنويس مى‏كرد و روز بعد با پرسيدن از ديگران كم و كسرىِ يادداشت‏هايش را تكميل مى‏كرد. آقاى هاشمى مخمل‏باف دفترهايى داشت بياضى مثل طومارهاى نوحه‏خوانان، كه عطفِ كوچك ولى صفحات نسبتاً درازى داشت با جلدهاى چرمى. اگر آقاى هاشمى آن دفترها را نگه داشته باشد، سَنَدِ بسيار ارزشمندى است از شيوه تدريس مرحوم اديب، نوعِ حاشيه رفتن‏ها و فوائدِ جَنبىِ هر درسش، شعرهاى فارسى و عربى‏يى كه مى‏خواند و نوعِ مثال‏هايى كه براى تقرير مطلب داشت و اين مثال‏ها نوعى كليشه بود. بارِدوم كه به‏درس مطوّل او رفتم متوجه شدم كه در هرصفحه يا فصل كجا عيناً همان حكايت يا مثل را نقل مى‏كرد. اين عيبِ كارِ او نبود بلكه ورزيدگىِ او را در تقريرِ درس نشان مى‏داد كه براى هرنكته‏اى، فُرمِ ويژه‏اى از بيان را آماده داشت.

درس اديب تعطيل‏بردار نبود. مى‏گفت «اگر من بخواهم مثل اينها (منظورش علماى حوزه بود) به‏هر بهانه‏اى درسم را تعطيل كنم بايد اصلاً درس نگويم. چون يكصد و بيست و چهار هزار پيغمبر بوده و در طول سال، هر روزى وفات چند تا از اينهاست.» جز همان تاسوعا و عاشورا و چند تعطيل اساسى، مثل ايّامِ نوروز تعطيل ديگرى را قبول نداشت. در ميانِ برف و باران و يخ‏بندان، به‏هرزحمتى بود، سرِوقت خود را به‏مدرسه مى‏رسانيد. همين امر هم سبب شد كه در يكى از اين زمستان‏هاى سرد و يخ‏بندانِ مشهد وقتى مى‏آمده بود براى درس افتاده بود و پايش شكسته بود. مدت‏ها خانه‏نشين شده بود. من در آن ايام ديگر در تهران بودم و اين گونه صحنه‏ها از زندگى او را نديدم.

تمام سال در حال تدريس بود. درس‏هاى تابستانى‏اش عبارت بود از تدريس معلقات سبع، مقامات حريرى، عروض و قافيه و در طول سال هم سيوطى، مغنى، حاشيه، مطول و شرح نظام. در دوره‏اى كه من سعادت شاگردى او را داشتم شرح نظام گفتن او را نديدم و به‏ياد نمى‏آورم امّا گويا براى طلبه‏هاى نسل قبل از من شرح نظام هم تدريس مى‏كرده بود.

اديب با هيچ كس از علماى حوزه ارتباط نداشت. مثلاً با مرحوم حاج سيديونس اردبيلى يا مرحوم حاج ميرزا احمد كفايى يا مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى يا مرحوم آيةالله ميلانى و ديگر بزرگان حوزه.

از تشتُّتى كه در نمازهاى جماعتِ مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه در يك شبستان دو امام به‏نماز مى‏ايستادند تا طرفدارانشان به‏آنها اقتدا كنندو اين با وحدت كلمه مسلمانى تناسبى نداشت بسيار دلگير بود. از شعرهاى اديب – كه برما املا كرده و من در حافظه دارم – يك مثنوى است كه سراسرِ آن انتقاد از همين گونه عالمان جاه‏طلبى است كه وحدتِ اسلامى را، با تمايلات شخصىِ خود، پايمال مى‏كنند:

آبِ نجف خورده و فائق شده‏

حجةالأِسلام خلايق شده‏

يك وَرَق آورده پُر از صاف و دُرد

تا به‏وجوهات زَنَد دستبرد

مُفتىِ اعظم، مَلِكُ الآكِلين‏

داده بدو منصب و جاهى چنين‏

كيست كه داند ز تمامِ اَنام‏

يك ره و يك مسجد و پانصد امام!

باز هم اين دسته ز هم بدترند

درصددِ آهوى يك ديگرند

خودش توضيح مى‏داد كه «آهو» در اينجا به‏دو معنى است، «عيب» و نيز همان حيوانى كه در صحرا «صيد» مى‏شود.

بيش از اين حافظه‏ام مدد نكرد تا شعرى را كه متجاوز از پنجاه و پنج سال قبل از املاى او به‏خاطر سپرده بودم، اكنون به‏تمامى به‏ياد آورم.   تهران، اسفند1387

بخارا 71، خرداد ـ شهریور 1388