شمع معطر/ زهرا دولت آبادی

دايى همايون قرار بود بعد از مدت‏ها به سراغم بيايد. فرصت ديدار گاه به گاه دست مى‏داد، اما اين بار يك تفاوت دردناك وجود داشت چون همايون همسرش «شهين» را بعد از پنجاه سال زندگى مشترك در اثر يك سانحه از دست داده بود. وقتى در را به رويش گشودم تا خوشامد بگويم، بى‏اختيار در آغوشم افتاد و گريه كرد. به چشم خودم ديدم كه او بسيار فرق كرده بود. آسيب‏پذير بودن خودش را كتمان نمى‏كرد و به همين دليل تواناتر شده بود چون نيرويش را براى تظاهر به اينكه بر خودش تسلط كامل دارد، هدر نمى‏داد…

همایون صنعتی با زهرا دولت آبادی و امیلی بای هولد( ژوئن 2006 ـ شیکاگو)

بودن در كنار دايى همايون براى من مثل رفتن به زيارت بود چون از تجربه‏هايش و نگاه متفاوتى كه براى ديدن و درك وقايع روزگار داشت، صحبت مى‏كرد. او عادت داشت با دستش موهايش را صاف كند، بعد با لب‏هاى نيمه‏باز نفسى عميق و صدادار بكشد. صحبتش را اغلب با خطاب غلوآميز «سركار عليه زهرا خانم!» شروع مى‏كرد. پس از اداى اين احترام غيرلازم، همايون به تناسب موضوع صحبت عبارتى به كار مى‏برد كه مرا به خود مى‏آورد و براى چند لحظه در موضع تدافعى قرار مى‏داد و بعد مطلبى را كه در نظر داشت، از ديدگاهى نو مطرح مى‏كرد و زمينه را براى تفكر و بحث آماده مى‏ساخت. آنچه دايى همايون مى‏خواست بگويد قابل پيش‏بينى نبود، اما در آخر كار مى‏ديدم كه گنجى از فكرهاى تازه جلوى چشم‏هايم گذاشته است…

ملاقات اخير ما هم از همين نوع بود. من يك شمع عطرآگين را كه بوى لاوندر مى‏داد به او دادم و همايون آن را در دست‏هاى لطيفش گرفت. گفتم شايد بشود از روى اين نمونه، شمعى با عطر گل سرخ ساخت. همايون و شهين در سال 1367 در لاله‏زار كرمان كارخانه گلاب زهرا را به وجود آورده بودند و با متقاعد كردن كشاورزان به اينكه به جاى خشخاش گل محمدى بكارند، كار تهيه گلاب و عطر گل سرخ را آنقدر توسعه داده بودند كه پنج درصد نياز دنيا را تأمين مى‏كرد.

همايون در حالى كه شمع را در دست راستش گرفته بود و اندكى فشار مى‏داد، نفس عميق آشنا را كشيد و گفت بايد برايت داستانى تعريف كنم: سال‏ها پيش مرا به مجلسى در كرمان دعوت كردند. دلم نمى‏خواست بروم اما رفتم. عده زيادى حضور داشتند. من به روال معمول سلام كردم و با حاضران دست دادم و به صدر مجلس رسيدم كه جاى نشستن پيرمردها بود. هنوز پيش خودم فكر مى‏كردم كه كاش نيامده بودم. در آخر كار مرا به آقايى معرفى كردند كه مهمانى به افتخارش برپا شده بود. او با لهجه غليظ كرمانى پرسيد: شما آقاى صنعتى هستيد؟ جواب مثبت دادم. پرسيد: نوه حاج على اكبر كَر؟ باز جواب مثبت دادم. مرد سالخورده بلافاصله مرا در آغوش كشيد و من هم كه انتظار چنين واكنش پراحساسى را نداشتم، او را در آغوش گرفتم. آن آقا از من خواست در كنارش بنشينم و بعد از چند لحظه داستانش را شروع كرد و گفت بيش از پنجاه سال پيش پدربزرگ شما اولين يتيم‏خانه را در كرمان براى نگاهدارى از پسربچه‏ها تأسيس كرد. اين كار براى پسرها خوب بود، اما براى قالى‏باف‏هاى كرمان ضرر عمده‏اى داشت چون آنها با دستمزد بسيار كم اين بچه‏ها را به كار مى‏گرفتند. آنها از راه‏هاى مختلف سعى كردند حاج على اكبر را منصرف كنند، اما او به هيچ وجه حاضر به بستن يتيم‏خانه نبود. قالى‏باف‏ها كه كسب و كارشان را در خطر مى‏ديدند، فتواى قتل حاج على اكبر را گرفتند و از من خواستند كه اين كار را برايشان انجام دهم. من چند هفته پدربزرگ شما را تعقيب كردم و تصميم گرفتم به او چاقو بزنم. يك روز او را ديدم كه لباس روشنى پوشيده است و با يك كوزه ماست به طرف خانه مى‏رود. نزديك شدم و يك شيشه جوهر قرمز را به طرفش پرتاب كردم، به زمين افتاد، كوزه شكست و ماست و جوهر سرتاپايش را پوشاند. اما او بى‏آنكه به من نگاه كند تكه‏هاى كوزه شكسته را جمع كرد و رفت. من بهت‏زده ايستادم. آخر چطور ممكن بود من به مردى چاقو بزنم كه در برابر خشونت من حتى اعتراض نكرده بود؟ يك هفته گذشت و من نمى‏دانستم با پدربزرگ شما چكار بكنم. يك روز صداى در آمد و وقتى در را باز كردم ديدم حاج على اكبر كَر به سراغم آمده است. او اجازه دخول خواست و در حالى كه مستقيماً به من نگاه مى‏كرد، گفت: من از نيّت شما با خبرم و تمام هفته سعى مى‏كردم علت را بفهمم. من در جايم ميخكوب شده بودم و قدرت جواب دادن نداشتم. حاجى على اكبر ادامه داد و گفت: متوجه شده‏ام كه شما شمع مى‏سازيد، اما شمع‏هايتان بوى خوبى ندارند و فروش نمى‏روند و حتماً به همين دليل بوده است كه شما مى‏خواسته‏ايد درآمد اضافى داشته باشيد، با… او جمله‏اش را تمام نكرد. نفس عميقى كشيد و گفت اين هفته سعى كردم راه ساختن شمع خوب را ياد بگيرم و حال آمده‏ام آن را به شما ياد بدهم…

بعد از اين جمله آقاى سالخورده به من نگاه كرد و گفت: مى‏توانيد حدس بزنيد آن روز پدربزرگ شما چطور مسير زندگى مرا تغيير داد؟ من همه عمر مديون او خواهم بود.

دايى همايون محفظه شمع معطر را در دستش مى‏فشرد و من احساس مى‏كردم تمام وجودم تحت تأثير يكى از كارهاى مردى قرار گرفته است كه همايون او را با عشق «بابا حاجى» مى‏ناميد. من در فكر قدرت روحى جدّ بزرگم بودم كه به جاى انتقام‏جويى و يا غصه‏خوردن براى خودش به صورت يك قربانى، به اين فكر افتاده بود كه به قاتل احتمالى‏اش كمك كند.

حالا كه دايى همايون از ميان ما رفته است، غم نديدن او و نشنيدن صداى نفس عميقش كه هميشه مقدمه يك داستان آموزنده، شنيدنى و راهگشا بود، بر قلبم سنگينى مى‏كند، اما مى‏دانم كه هديه‏اى از او تا هستم با من خواهد بود و به يادم خواهد آورد كه با اندكى تغيير در نحوه نگاه كردن به مسائل مى‏توان به دنياهاى تازه‏اى راه يافت.

شهريور 1388

بخارا 73-72، مهر و دی 1388