در نبود مهدی سحابی / مسعود بهنود

مهدى سحابى گرچه اين سال‏هاى آخرى اصرار داشت به تصادف روزنامه‏نگار شده و تحصيلاتش هم نشان مى‏داد به هنر بيشتر متمايل بوده است تا روزنامه‏نگارى، اما شوخى مى‏كرد و وقتى اين را مى‏گفت طنز تلخى در كلامش بود. مثل خيلى از وقت‏ها كه انگشتش را مى‏كشيد زير سبيل پرپشتش و سخنى مى‏گفت كه چند تا معنا داشت. مهدى روزنامه‏نگار بود، گرچه هيچ‏گاه مصاحبه نكرد. هيچ وقت پاورقى ننوشت. جز يك بار يادم نمى‏آيد گزارشى هم تهيه كرده باشد اما مهدى معتدل بود. جدى مى‏گرفت كار را. مصلحت‏انديش بود. در عين نرم‏رويى بر سر موازين مى‏ايستاد سخت. و اگر روزنامه‏نگارى ايران چنان بود كه بايد؛ خانه‏اى گرم داشت، سقفى داشت تا از باران حفاظتش كند و پنجره‏اى كه نور از آن به درون بتابد، اميدى داشت و گرما و آينده‏اى. اگر به اندازه نجارى در اين ملك، قاعده و قرارى داشت، بى‏شك مهدى سحابى روزنامه‏نگار مى‏ماند. روزنامه‏نگار خوبى هم مى‏ماند.

مهدی سحابی

وقتى انقلاب شد فقط چند سالى بود كه روزنامه‏نگارى مى‏كرد، مقاله مى‏نوشت اما نماينده و مورد احترام روزنامه‏نگاران بود و در انتخاب‏ها و صف‏ها قدر مى‏ديد، متفكر و بالانگر بود. اما چيزى نگذشت كه آشكار شد در اين خانه زلزله و توفان دائمى است، تب و تابش مدام است، آنقدر كه طبع او برنمى‏تافت. پس از اينكه از روزنامه‏نگارى نوميد شد بى‏آنكه دل كنده باشد رفت و راه ترجمه در پيش گرفت. با آن وسواس كه داشت، با آن تسلطى كه به دو زبان زنده داشت، با آن همه كه خوانده بود چه كسى بهتر از وى براى ترجمه مارسل پروست؟ روزى را به ياد مى‏آورم كه سخن از وى و كارهايش بود و آقاى انجوى شيرازى تمايل داشت مهدى را ببيند. من مأمور دعوتش، و كريم امامى مقدم شد و پرويز داريوش بر عهده گرفت چند صفحه‏اى از يك ترجمه وى را مقابل كنند. اين بزرگواران مى‏خواستند خوب سبك سنگينش كرده باشند، عيار سنجيده باشند، به قول شرف خراسانى به ذره محكش زده باشند. دل‏نگران نبودم كه مهدى از عهده امتحان غيابى برنيايد كه پهلوان بود و استاد. نگران فاصله نسل‏ها بودم. دغدغه اما از نوآورى‏هايش بود كه مبادا دركش نكنند. اما چنين نبود. زنده‏ياد كريم امامى كه تا بود جوان و تروتازه مانده بود اما و حتى پرويز داريوش هم شهادت داد. آن هم نه به سادگى. وقتى بازگفت كه چگونه مهدى سحابى را امتحان كرده است غيابى، معلوم شد سه صفحه‏اى از پروست را برگزيده و با متن انگليسى‏اش تطبيق داده و هم در آن زمان نوشته‏اى از آلن بارت را بلند برايمان باز كرد و معنا كرد كه چه خوش معيارى داده بود براى برگردان از يك زبان به زبان ديگر، براى درك و فهم ديگران. و چنين بود كه پرويز داريوش كه به دشوارى فلك را در جاى خود بى‏نكته مى‏ديد و بى‏وسوسه مى‏پذيرفت و براى هر يك از ناموران لطيفه‏اى و لغزى نغز   در گوشه ذهن پنهان كرده داشت و عبيدگونه طنزى تيز، از در درآمد، بلند و محكم گفت نخير بايد من و غ… ف كچل و فيلسوف غ… ف كلاه‏مان را برداريم و ديگر هم نگذاريم، نه سر خودمان و نه سر هيچ كسى. بهتر است كه دم‏كنى را بگذاريم كه زمان‏مان گذشته. و بزرگان شهادت دادند كه زمان مهدى آغاز شده است. و ما كه نسلى بوديم كه ادبيات جهان را از پشت آينه كدر و معوج ترجمه‏هاى قلابى كم‏مايگان خوانده بوديم و چه عجب اگر كج بار آمده بوديم، بايد حسرت مى‏خورديم به نسل تازه كه كسى مانند مهدى سحابى گذرش مى‏دهد از گردنه‏هاى سخت زبان و فهمش را آسان مى‏كند.

مسعود بهنود

كيست كه هنگام خواندن روزگار از دست رفته سطر به سطر نايستد، و گاهى نفسش نگيرد از نازك‏كارى و كج‏تابى پروست. و كى بود كه چنين هيولايى را بتواند برگرداند به زبانى ديگر.

چنين بود كه وقتى روزنامه‏نگارى قفس تنگى شد، مهدى به هنرى كه داشت و به پشتكارى كه به كار انداخت، مترجمى پيشه كرد. و اين همه كتاب كه از وى مانده يادگار همان سال‏هاست. منتظر بوديم كه تئاترى هم برپا دارد، كارگردانى هم كند يا حتى بازى. اما جدى نگرفت و از ميان هنرها كه داشت قلم مو را برداشت و نگذاشت. به همين اندازه امكان داشت در گرافيك يا در عكاسى صاحب‏نام شود. اما نقاشى نگهش داشت. طبعى را كه آرام مى‏نمود نقاشى آرامش بخشيد.

اما تا اين بخش را نگويم حديث مهدى سحابى و روزنامه‏نگارى اين ديار را به پايان نبرده‏ام.

وقتى صنعت حمل و نقل به همت عميد و فيروز كه او دوستشان داشت پاگرفت، مهدى هم گرم شد دوباره و فيلش ياد هندوستان كرد. و چنين بود تا ماهنامه پيام امروز هم. و چه خوش احوالى بود در شوراى دبيران اين هر دو ماهنامه وقتى مهدى تهران بود و ابتدا سبيلش و بعد خودش از راه مى‏رسيدند. خنده‏ها و شوخى‏هايش، و ايستادگى‏هايش، تيزبينى و دركش. و در اين دوران هر شماره گزارشى نوشته يكى از يكى خواندنى‏تر. نگاهش به غرب و گاجت‏هايش موشكاف و سختگير است و به شرق مهربان اما منتقد. وقتى سرگذشت آن ايرانى را نوشت كه ساليان دراز است كه در فرودگاه پاريس مانده، محبوس و اسير بوروكراسى كهنه اروپا شده، انگار همان نوشته بعدها سناريوى اسپيلبرگ شده است در فيلم فرودگاه.

در نوشته‏هاى مهدى سحابى پيداست كه اين همه از اروپايى‏ها آموخته اما هرگز در درون خودش برابرشان كم نياورده. مبهوت هنرش، مبهوت رافائل و ميكل‏آنژ و داوينچى بود. مجذوب لوكوربوزيه بود. عاشق دالى بود. اما انگار در آفرينندگى اينان حيران بود، در آنچه آفريده بودند. سرشكسته نبود قزوينى مرد در برابرشان.

اما اين همه گفتم هنوز هيچ نگفته‏ام از غبنى كه روزنامه‏نگارى اين ملك دارد كه سى سالى مهدى سحابى را نداشت، و فقط هشت نه سالى داشت. اگر اين خانه درى داشت و درش بر پاشنه‏اى مى‏چرخيد، اگر اين حرفه به اندازه نيم‏رنجى كه اعضايش مى‏كشند سامان مى‏گرفت، مهدى سحابى داعيه نداشت عمر به كار ديگر بسپارد. گرچه در عمر پر بارش كه هيچ كم نداشت آثارى از خود نهاده كه كافى است تا نامش را بزرگ دارد.

غبن بزرگ‏تر اينكه زمانى را كه در ذهن داشت به پايان نبرد. و با همين چند قصه كه نوشت نشان داد دارد سرش را برمى‏آورد از پشت ابرها. افسوس كه زمانه مجالش اندك بود و اين را هيچ نمى‏دانستيم. اما گويا خودش مى‏دانست خيلى جدى‏اش نمى‏گرفت جناب زندگى را. و اين جمله آندره مالرو را فراوان دوست داشت و مى‏گفت به هر چند زبان كه مى‏دانست. آنجا كه گفته است زندگى چيز بى‏ارزشى است و باارزش‏تر از آن چيزى نيست.

( بخارا 73-72، مهرـ دی 1388)