عشق ها و پاساژها/ معصومه علي اكبري

پاساژها مركز زندگى‏اند. خريد كردن محور زندگى است. همه در پاساژها زندگى مى‏كنند. زاويه‏هاى پنهان در زندگى در پشت ويترين‏هاى به هم چسبيده غرفه‏ها برملا مى‏شود ديگر هيچ چيز پنهانى زندگى، پنهانى نيست. ديگر زندگى خصوصى، خصوصى نيست. خودش را در حضور ديگران به نمايش مى‏گذارد. پاساژها مركز نمايش‏هاى رنگارنگ زندگى‏هاى خصوصىِ عمومى شده است. مركز تبديل زندگى‏هاى عمومى به خصوصى است. آدم‏ها در پاساژها قدم مى‏زنند. آيس‏پك مى‏خورند، گپ مى‏زنند. خطِچشم مى‏خرند، لاك ناخن امتحان مى‏كنند يا شال يا ژل. بستنى مى‏ليسند و باريكه‏هاى عطرآميز كاغذى مى‏بويند. به هم نگاه مى‏كنند. با هم قرار مى‏گذارند و دسته‏جمعى از روى خط عابر پياده مى‏گذرند. در پاساژ آن سوى خيابان، جفت‏ها عوض مى‏شوند. قهرها آشتى و آشتى‏ها قهر مى‏شود. چشم‏ها فعال‏تر از هر حس ديگرى و عضو ديگرى آدم‏ها را به هم نزديك و يا از هم دور مى‏كند. چشم‏ها نافذتر از هر قوه عاقله ديگرى فرد را به مركز جاذبه اشياء و اجناس مى‏كشاند. آدم‏ها مثل ذرات آهن‏ربا جذب مغناطيس كالاها مى‏شوند. انگشتان پا احساس راحتى نمى‏كنند در كفش. پشت پا تير مى‏كشد ستون فقرات‏اش و پاشنه پا مى‏ترسد از ارتفاعى كه روى آن ايستاده است و يا دردش مى‏آيد از اصطكاك شديدش با سنگفرش خيابان، چشم اما خيره به ويترين‏ها، خيره به مبادله مدام كفش‏ها و پاها، تصميم نهايى را مى‏گيرد. انتخاب مى‏كند همان كفش را. احساس ناراحتى پا گم مى‏شود در شلوغى احساس رضايت از همگانى شدن. از مثل همه شدن.

     درپاساژها عشق هم عرضه مى‏شود نه زير نور ماه، نه در نيمه‏شب مهتاب، نه در يك غروب دلگير و رسيدن به حس تنهايى و شهود آن خلايى كه از آن ديگرى است. بلكه در يك پيش از ظهر يا بعدازظهر داغ در هواى دم كرده و بسته پاساژها و در ميان شلوغى پر سروصداى كفش‏ها و شال‏ها و مانتوها و چشم‏ها همان طور كه رج رگال‏ها را هى مى‏چرخانند و رژ لب‏ها را روى انگشت شست‏شان تست مى‏كنند و لباس زير و رو را يكى پس از ديگرى وارسى مى‏كنند، گاهى نگاهشان به عشق هم مى‏افتد. آدم‏ها با چشم‏هايشان جذب مغناطيس عشق مى‏شوند همان طور كه جذب مغناطيس ساير اجناس و اشياء پاساژها مى‏شوند. همان طور كه چشم‏شان مى‏چرخد در لابه‏لاى تاپ و شلوارك‏ها و لباس‏هاى مجلسى شبانه و عصرانه، گاهى هم مى‏چرخد روى چيزى از جنس خودشان. چيزى شبيه به همه. چيزى جفت و جور با معيارهاى جديد آشنايى و عشق. نيروى كاريزماى پاساژها به اعجاز مدل‏ها (fashins) تأمين مى‏شود. مدل‏ها به ميزانى كه شباهت‏ها و نشانه‏هايى از آن كاريزما را در خود بازتاب مى‏دهند، قدرت جاذبه بالايى پيدا مى‏كنند. احساس مشابهت با مدل‏ها، فرد را دچار حس آشنايى و جفت و جورى مى‏كند. چنين حسى شروع تجربه‏هاى نوين و آغاز تجربه‏هاى مجاز و غيرمجاز است. اين نوع تجربه‏ها گاه در حد آزمودن يك جفت كفش تازه است كه در حين راه رفتن طولانى پا را مى‏زند، خسته مى‏كند و فرد را مجبور مى‏سازد كه هر چند نو، آن كفش‏ها را به گوشه‏اى بيندازد و يكى ديگر و يكى ديگر. شايد هم در حد آزمودن يك پيراهن شاد و قشنگ و راحت باشد كه بعد از يكى دو بار شستن از رنگ و رو مى‏افتد و بنجول مى‏شود. شايد هم مثل يك عطر گران‏قيمت خوش جنس و ماندنى باشد. شايد هم مثل يك شلوار، يك كت، يك كيف يا مانتو آن قدر خوش جنس و بادوام باشد كه هيچ تغييرى نكند و دست آخر صاحب‏اش از آن خسته و دلزده شود و بخواهد كه خودش را از شر اين كالاى فرسوده نشدنى خلاص كند وگرنه خودش فرسوده مى‏شود. عشق هم درست مثل هر كالا و محصول ديگرى در پاساژها انواع و اقسام مختلف دارد از بنجول‏ترين گرفته تا مرغوب‏ترين. اما بنجول‏ها آن قدر شبيه مرغوب‏ها از كار درمى‏آيند كه تشخيص‏اش كار ساده‏اى نيست. باكى هم نيست، مى‏شود از كنارش گذشت چه بنجول و چه مرغوب و يكى ديگر را امتحان كرد. جايگزين كرد. اين جا تقريباً مى‏رسيم به همان نظريه ماركس كه در «بت‏وارگى كالاها، مناسبات انسانى شى‏ءواره» را مى‏ديد. يعنى تبديل مناسبات انسانى به مناسبات چيزها.

     در پاساژها نه «تن» تابوست و نه «روان» تابوست. «مصرف» تنها تابوى موجود و مقبول است. همه چيز مصرف شدنى است. همه چيز مصرف كردنى است. مصرف اصل پايدار پاساژهاست. آدم‏ها در پاساژها و براى پاساژها زندگى مى‏كنند. پس، از تن و روان‏شان خرج مى‏كنند. تن و روان تابع اصل مصرف است نه برعكس. در حاكميت اين اصل نابرابرى جنسى و نابرابرى سنى وجود ندارد. زندگى همه از هنگام تولد حتى پيش از تولد و تا قبل از بازنشستگى (كه مساوى مرگ و نيستى و نديدن و نخواستن و به حساب نيامدن است) تابع همين اصل است. اصل پايدار مصرف بر بنيان لذت آنى است. لذت مصرفِ آنى و لذت داشتن آنى، معناى زندگى است. آن كه از اين لذت آنى محروم مى‏شود و محروم مى‏ماند، دچار تشويش روان و آشفتگى زندگى مى‏شود. بخش عمده‏اى از آشفتگى‏هاى زندگى‏هاى امروزى به خاطر همين محروميت از مصرف است. اين محروميت، زندگى را بى‏معنا و بى‏حاصل مى‏كند. روابط آدم‏ها را قهرآميز مى‏كند. آدم‏ها ديگر بودن‏شان در كنار هم و با هم معنايى ندارد به جز ابزار تأمين مصرف. هر چه سودآورتر، پذيرفتنى‏تر، خواستنى‏تر. هر چه كندتر و كم‏مايه‏تر نخواستنى‏تر و مطرودتر. آدم‏ها هرچه بيشتر لذت هم را برآورده كنند به هم نزديكترند و هرچه كمتر از عهده تأمين لذت هم برآيند از هم دورتر مى‏شوند. پدر و مادرى كه از عهده تأمين لذت مصرف فرزندان خود برنيايند، پشت ديوار بلند فاصله و غريبگى با فرزندانشان مى‏مانند. همسرانى كه به لذت مصرف طرف مقابل خود پاسخ درخورى نمى‏دهند، مدام بيگانه‏تر و دورتر مى‏شوند از هم. هر كدام در جستجوى لذت خويش در جاى ديگر و با كسى ديگر برمى‏آيند. ميزان و معيار پذيرش آدم‏ها از سوى يكديگر، حد توانايى آنها براى تحقق بخشيدن به لذت مصرف است در زندگى روزمره. اكنون مصرف تنها اصل معنوى زندگى افراد است. نيروى مصرف و كاريزماى لذت آنى، اراده افراد را سلب مى‏كند. آنها هم چون يك شيفته بى‏اختيار به دنبال مصرف مى‏دوند. هر جا او مى‏ايستد، مى‏ايستند. هر جا او مى‏رود مى‏روند. جاى ماندن يا نماندن را، وقت ماندن يا نماندن را مصرف است كه تعيين مى‏كند. عنان همه چيز در اختيار مطلق مصرف است. در جامعه‏اى كه تجربه‏هاى زيادى از پذيرفتارى و انفعال در برابر انواع نيروهاى كاريزما دارد، مصرف افسار گسيخته‏تر از هر نيروى مقتدرى عمل مى‏كند. جامعه‏اى كه جبرهاى جهانى شدن آنها را در مسير توسعه مى‏كشاند و تجربه‏هاى ژرف و طولانى از استيلاى نيروهاى مقتدر دارند، مصرف مى‏تواند به راحتى هم‏چون نياكان ناهم‏جنس پيش از خودش به عنوان يك قدرت مطلقه كاريزما عمل كند و هرگونه نشانه‏اى از حضور آزاد و انتخاب‏گر انسان را ناديده بگيرد. در چنين جامعه‏اى، افراد عنان گسيخته و بى‏قرار به سوى مصرف مى‏شتابند و همه چيز خود را قربانى اين خداوندگار جديد مى‏كنند. آن پرستندگان بى‏اختيار سايه‏هاى زمينى تبديل مى‏شوند به مصرف‏كنندگان بى‏اختيار انبوه سازان.

     اشياء انبوه، اجناس انبوه در جذبه عطر و نور و موزيك پاساژها، قلمرو تن و روان آدم‏ها را از آن خود مى‏كنند و آن‏ها را به قلعه بى برج و باروى خود مى‏برند بى غل و زنجير با رضايت و لبخند. با بستنى يا قهوه. آدم‏ها تا درون اين قلعه نورانى‏اند شادند. آنها كه دارند از خريدن و آنها كه ندارند از تماشا كردن. بيرون از اين پاساژ و قلعه‏هاى نورانى، زندگى رنگ ديگرى به خود مى‏گيرد. چهره شاد و سرخوش و تابناك‏اش را از دست مى‏دهد. جفت‏ها ديگر دست در دست هم ندارند. ديگر آدم‏ها ميلى به نشان دادن رضايت‏شان ندارند. ديگر كسى نمى‏خواهد خشنودى ديگرى را برانگيزد. همه به دنبال عيب‏ها و كاستى‏ها مى‏گردند در تاريكى. همه به دنبال بهانه مى‏گردند براى اعلام نارضايتى و انزجار از بودن در اين‏جا و نبودن در آن‏جا. در اين‏جا، در اين تاريكى، همه چيز بوى ماندن و ماندگى مى‏دهد. همه چيز نشانه سرسختى است از متعلق يا متعلقه بودن. آن‏جا اما همه چيز در گذرست. همه چيز كوتاه مدت است. هيچ كس به هيچ كس متعلق نيست. موقتى بودن در آن‏جا معنى پيدا مى‏كند. آن‏جا نياز به جويى نيست تا كسى بر لب آن بنشيند و گذر عمر را ببيند. جوى‏ها در آن‏جا نمايشگر عظيم پس‏مانده‏هاى پاساژهايند. آن‏جا مى‏توان از در پاساژها وارد شد، چرخى در آن‏ها زد. عشق‏هاى كوتاه‏مدت، آشنايى‏هاى موقتى، با هم رفتن‏هاى لحظه‏اى را از نزديك ديد و با تمام وجود موقتى بودن عمر و زير مجموعه‏هايش را فهميد و حس كرد در آن‏جا فقط يك چيز موقتى نيست و آن اصل پايدار مصرف است كه از اصل پايدار نياز انسان به تنوع، به تازگى، به رهايى و گريز از تكرار و گريز از وابستگى جان مى‏گيرد و هر دم پرورده‏تر و فربه‏تر مى‏شود.

     حالا آدم‏هايى كه در جامعه توسعه نيافته يا رو به توسعه زندگى مى‏كنند، علاوه بر همه چند پاره‏گى‏هايى كه بر سرشت و سرنوشت جمعى‏شان تحميل شده است دچار يك دوپاره‏گى جديد هم مى‏شوند. دچار يك زيست دوگانه. آدم‏هاى چنين جامعه‏اى دو زيست هستند. يك زيست پاساژى دارند و يك زيست برون پاساژى. آن‏جا روشنايى است و سبكبالى و شادخوارى و اين‏جا تاريكى و سنگينى و رنج نداشتن و نتوانستن و نشدن و نكردن. اين‏جا يك محروميت تام و تمام واقعى است و آن‏جا يك برخوردارى تام و تمام نيمه‏واقعى و نيمه وهمى است. اين زيستن دوگانه و ناسازگارى كه بر افراد چنين جامعه‏اى نازل مى‏شود، پريشانى‏هاى طاقت‏فرساى ديگرى براى او در آستين دارد. نشانه‏اى اين پريشانى‏ها در تلاشى روابط خانوادگى، در طولانى شدن صف انتظار بيماران در مطب روان‏پزشكان، در ازدحام آمار قتل‏هاى شگفت‏انگيز و دزدى‏ها و آدم‏ربايى‏هاى ناباورانه، در فزونى خيانت‏ها و فسادهاى بى‏بديل هر روزه در انواع رسانه‏هاى شنيدنى و خواندنى و ديدنى است. اين زيست دوگانه، تمثيل معروف غار افلاطون را به ياد مى‏آورد با اين تفاوت غيرقابل انكار كه معلوم نيست كدام غار است و كدام بيرون غار. آيا اين پاساژهاى پر نور و پرسروصدا و پر رفت و آمد غار است و آن بيرون تاريك و خشن و سرد و پرتنش يادآور خورشيد حقيقت است؟ بعضى آدم‏هايى كه اين‏جا بيرون ايستاده‏اند هم از ديدن آن سايه‏هاى پرجنب و جوش بر روى ديوار غار مى‏هراسند و هم از تاريكى و تنگى آن. اين‏ها ترجيح مى‏دهند همين‏جا بيرون بمانند، در حالى كه به درون غار رانده مى‏شوند ناخواسته و ناگزير. بعضى از اين آدم‏ها كه اين‏جا اين بيرون ايستاده‏اند ترجيح مى‏دهند در اين نور خيره بينايى‏شان را از دست بدهند به جاى آن كه در غار تنگ و تاريكى بروند كه چيزى براى ديدن ندارد. چشم براى تماشاى ديدنى‏هاست. وقتى هيچ ديدنى‏اى نباشد و هيچ جذبه‏اى نباشد كه سوى نگاه را به طرف خودش بكشاند. بينايى و چشم به چه كار مى‏آيد؟ حتى اگر اين نور، كذب محض باشد و آن ظلمت، آب حيات هم باشد، در كاريزماى مصرف و جذبه پاساژها، آن نور كاذب، خواستنى‏تر و يافتنى‏تر به نظر مى‏رسد از آن آب حياتى كه دست نيافتنى و ناديدنى است.

    در ساحت جهان پاساژى كه جهان ناپايدار پديدارى است، هيچ گوهر بخردانه يگانه‏اى دخا