درغرب چه خبر؟(47) ايرج هاشمي زاده

 190 – زويا پيرزاد در آلمان چراغ‏ها را خاموش كرد!

 

    مؤسسه نشر آلمانى «اينزل» وابسته به يكى از معتبرترين ناشران آلمان، «سوركامپ»، رمان خانم زويا پيرزاد را با ترجمه «سوزانه باغستانى» در فوريه 2006 وارد بازار كتاب كرد. ترجمه و انتشار آثار نويسندگان ايرانى در اروپا قدمى است مثبت در معرفى و شناخت ادبيات معاصر ايران كه بايد به فال نيك گرفت و استقبال كرد.

    در ايران دو رمان و كتاب «سه كتاب» شامل قصه‏هاى كوتاه زويا پيرزاد با استقبال بى‏سابقه‏اى روبرو شده كه باعث خوشحالى است. در تماس تلفنى كه با نشر مركز – نوامبر 2006 -، ناشر كتاب‏هاى ايشان داشتم، تجديد چاپ دورمان و قصه‏هاى كوتاه «سه كتاب» بقرار زير است:

    چراغ‏ها را من خاموش مى‏كنم: چاپ 24، عادت مى‏كنيم: چاپ 14 و سه كتاب: چاپ 13.

    حال اگر تيراژ متوسط هر يك را 3500 عدد بگيريم، ارقام جالبى بدست مى‏آيد: چراغ‏ها را خاموش مى‏كنيم. 8400، عادت مى‏كنيم 49000 و سه كتاب 45500. بعبارت ديگر سه كتاب خانم پيرزاد تا آبانماه 85 شمسى 178500 تيراژ داشته است. اين يك محاسبه سرانگشتى است، دقيق‏ترش را نشر مركز اعلام كند.

    در غرب هفته‏نامه‏ها و روزنامه‏هاى معتبر هر هفته با كمك كتابفروشى‏هاى بزرگ ليست پرفروشترين كتابهاى هفته را، در دو ليست جداگانه، رمان و كتب علمى، سياسى منتشر مى‏كنند. در

 

 هر دو ليست نام كتب بر حسب تعداد فروش از شماره يك تا شماره 10 از صدر تا انتهاى ليست،

 آمده است.

    با يك نگاه به اين دو ليست مى‏توان نبض فروش و استقبال مردم را از كتابهاى منتشر شده بدست آورد، رمانى كه هفته‏ها در صدر ليست قرار گرفته يا جايگاه خود را در ليست از دست نداده و به پائين سقوط نكرده، كتاب پرفروش هفته‏ها و ماه‏ها است.

    با 13 تا 24 بار تجديد چاپ رمان‏هاى زويا پيرزاد، كه در ايران بى‏سابقه است، مى‏توان رمان‏هاى زويا پيرزاد را موفق‏ترين و پرفروشترين رمان چند ساله اخير در ايران دانست.

    من هر دو رمان را با لذت تمام خوانده‏ام و با بى‏صبرى در انتظارم تا در آينده نزديك با ديگر آثار خانم پيرزاد روبرو شوم خانم سوزانه باغستانى مترجم رمان «چراغ‏ها را من خاموش مى‏كنم» سابق بر اين نيز در انتشارات «سوركامپ» دو رمان فتانه حاج سيدجوادى: بامداد خمار و در خلوت خواب را ترجمه كرده است.

    و اما نقد ادبى در جامعه ما!

    من بندرت نقد رمان يا كتابى را در نشريات ايران خوانده‏ام كه منتقدى، بى‏طرف و بى‏غرض اثرى را نقد و بررسى كرده باشد، منتقدين ما يا نويسنده را به صد ضربه شلاق در ملا عام محكوم مى‏كنند و حكم را به اجرا در مى‏آورند و يا سر تا پايش را با عسل و مربا مى‏پوشانند!

    از ميان انبوه نقد رمان‏هاى زويا پيرزاد بيش از همه تحليل و بررسى نويسنده فاضل دكتر على محمد حق‏شناس استاد دانشگاه تهران در فصلنامه «نگاه نو» آبان ماه 85 بدل من نشست، حال با كمى تاخير در يكى از نشريات خارج از كشور، بانوئى بنام «نوشين شاهرخى» به نقد دو رمان زويا پيرزاد پرداخته و دو رمان پيرزاد را از سرى رمان‏هاى سه پولى و ارزان قيمت ارزش‏بندى كرده و مى‏نويسد:

    «من علاقه‏اى به خواندن و يا بررسى آثارى ندارم كه آنها را جزو آثار «باارزش» نمى‏دانم. اما مجموعه عواملى باعث شدند تا من كتاب‏هاى خانم زويا پيرزاد را بخوانم و نظرم را درباره‏ى رمان‏هاى ايشان بنويسم، عامل نخست موضوع كار دكتراى من است كه به «سيماى زن در ادبيات داستانى مدرن ايران» باز مى‏گردد و مرا وا مى‏دارد تا رمان‏هاى مطرح ايرانى را بخوانم. نكته مهم ديگر شگفتى من از طرح و جذابيت چنين داستان‏هائى، حتى در ميان اهل قلم است. اين دو انگيزه مرا بر آن داشت تا در تبادل نظر با پژوهشگران و منتقدان دوستدار اين نوع ادبى، حداقل نظر و نگاه خودم را پالايش دهم»

    نوشين شاهرخى در شناخت نامه خود را مى‏نويسد:

    «متولد 1343 شمسى در تهران، از سال 1365 مقيم آلمان فارغ‏التحصيل رشته‏هاى ادبيات آلمانى و علم اديان در مقطع كارشناسى ارشد و دانشجوى دكتراى ايران‏شناسى و صاحب دو رمان: دسته گلى براى مرگ و تاك‏هاى عاشق.» نوشين شاهرخى رمان‏هاى زويا پيرزاد را «بى‏ارزش» و بعبارت ساده‏تر سطحى و عوام‏پسند توصيف مى‏كند.

    خانم شاهرخى تنها به «بى‏ارزشى» دو رمان پيرزاد بسنده نكرده بلكه شگفت زده هم هست كه چرا در ميان اهل قلم چنين رمان‏هائى مطرح و بدتر از همه جذابيت دارد!

    نوشين شاهرخى در «پالايش» نظر خود مى‏نويسد: «… پيرزاد از ناگفتنى‏ها، تابوها، آرزوها و افكار آشكار و پنهان شخصيت‏هايش نمى‏نويسد. شخصيت‏هاى پيرزاد قدمى از تيپ‏هاى معمولى اجتماعى – فرهنگى ايران فراتر نمى‏نهند…». پرسش اينجا است كه اگر نويسنده‏اى بقول ايشان بسراغ «تيپ‏هاى معمولى اجتماعى و فرهنگى» رفت بالطبع رمانش هم معمولى مى‏گردد؟

    خانم شاهرخى بخاطر «عواملى يكى از آنها، تز دكترا»، به اجبار دو رمان «خسته كننده و بى‏ارزش» زويا پيرزاد را خوانده و از اهالى قلم متعجب است كه چرا سواى – توده عوام و بى‏فرهنگ! – آنها نيز اين چنين مجذوب رمان‏هاى بى‏ارزش و بى‏اهميت زويا پيرزاد شده‏اند!

    سالها است كه دلسوزان فرهنگ ما بحق از تيراژ اسفناك كتاب – 3 تا 5 هزار در برابر 60، 70 مليون جمعيت – شكايت دارند و آنوقت بانوئى كه از كتاب و مشگلات كتاب و تيراژ اسفناك آن در ايران بايد مطلع باشد، از استقبال بى‏سابقه رمانى تعجب مى‏كند و بدتر از آن از مجذوبيت اهالى قلم نسبت به رمان گله دارد.

    رفيقى داشتم كه هميشه ناله مى‏كرد و نق مى‏زد، در يك روز آفتابى، آسمان صاف و بى‏ابر – آنهم در اروپائى كه يك روز در ميان هوا ابرى و بارانى است – با هم قدم مى‏زديم نگاهى به آسمان كردم و گفتم: چه روز زيبائى، چه آفتابى ناله سر داد و نق زد و گفت: مگر پيش‏بينى هوا را در راديو نشنيدى؟ فردا هوا بارانى است!

    چندى پيش در يكى از كانال‏هاى تلويزيون آلمان در معرفى و نقد كتب تازه، بانوى مصاحبه كننده در پايان برنامه رو به تماشاچيان گفت: شب بدون كتاب خوب به رختخواب نرويد و مطمئن باشيد كه كتاب خوب خرناس نمى‏كشد.

    رمان خانم پيرزاد يكى از همين كتاب‏ها است، خرناس نمى‏كشد! اگر نخوانده‏ايد، به اولين كتابفروشى سر كوچه برويد و رمان‏هاى پيرزاد را بخريد و بخوانيد و عادت كنيد همانطور كه هر روز نان و سبزى تازه مى‏خريد، سرى هم به كتابفروشى محله بزنيد و كتابى بخريد، هر روزنه ولى هفته‏اى يكبار يك يا دو كتاب بخريد، بخوانيد و بدوستانتان كتاب هديه بدهيد! تا شايد زمانى يكى و دو نسل بعد، ما هم چون تركيه از ميانمان يك «اورهان پاموك» ايرانى برخيزد!

 

 191 – يزد من‏

 

    دوستى كه پس از سالها به ايران رفته بود تا دوباره وطنش را در بغل گيرد، وقتى برگشت و شروع به تعريف كرد، ديدم ترمزش بريده! چنان مجذوب گوشه و كنارهاى ناشناخته وطنش شده بود كه يك بند مى‏گفت و مى‏گفت و با هيچ تمهيدى ساكت نمى‏شد. يك جمله‏اش در خاطرم حك شد، گفت:

    «بدون ديدار از يزد، ايران را نمى‏توان شناخت».

    بتازگى و برحسب اتفاق با كتابى روبرو شدم كه طرح روى جلد آن در همان نگاه اول مجذوبم كرد، روى جلد كتاب بر متنى زرد ملايم نام كتاب «يزدمن» و نام 18 ايرانى و اروپائى بفارسى و در پشت جلد بر همين متن زرد ملايم «My Yazd و اسامى همان 18 عكاس به لاتين نوشته شده بود.

    كتاب با هماهنگى نريمان منصورى – معمار مقيم وين – و اشتفان شوارتز در تابستان 2006 در وين منتشر شده است.

    در مقدمه كتاب چنين مى‏خوانيم:

    «يزد نگين كوير، يزد شهر بادگيرها، يزد… وقتى به دنبال جمع‏آورى اطلاعات درباره اين شهر برويم، دير يا زود با اين عناوين مواجه مى‏شويم: شهريزد در ارتفاع 1200 مترى از سطح دريا، در دره‏اى در مركز ايران با مساحتى 2397 كيلومتر مربع و با جمعيتى قريب بر 500/000 نفر و مركز استانى با همين نام قرار گرفته است.

    با اين حال چيزى كه جدا از آمار و ارقام مطرح است اينست كه: چگونه اين شهر – شهرى كه ما را اين چنين مجذوب خود مى‏كند – توسط ديگران مشاهده و تجربه مى‏شود؟ چه تصاويرى در ذهن بازديدكنندگان نقش مى‏بندد؟ و چه مقدار از دورنماى فرهنگى بازديدكننده، تصوير مشاهده شده را تحت تاثير قرار مى‏دهد؟ پاسخ به اين پرسش و پرسش‏هاى ديگر؛ نقطه‏ى آغاز و انگيزه تولد پروژه «يزد من» بود.

    در مهر ماه 1384، از 17 عكاس ايرانى و 6 عكاس اروپائى دعوت كرديم تا به يزد بيايند و يك هفته را با يكديگر در يزد بگذرانند. اولين گام آنها براى شناخت همديگر، ارائه كار هر يك بصورت كنفرانس‏هاى كوتاه برداشته شد، بعضى از آنها كارگاه‏هاى عكاسى براى دانشجويان ايرانى برگزار كردند، اما بيش‏ترين زمان در اختيار هنرمندان جهت كاوش و مطالعه شهر، تلفيق احساسات، تجربيات و برداشت‏هاى آنها از يزد و بيان آن در قالب هنرى در نظر گرفته شده بود. در پايان عكس‏هاى هنرمندان مورد بحث و بررسى قرار گرفت و نتيجه آن كتابى است كه در دست داريد. تصوير يزد خود را در اين كتاب مى‏بينيد؟»

    از ميان 17 عكاس ايرانى شركت كننده كارهاى كوروش جاويد پارسى جانى، سارا ساسانى، مريم محمدى، شهربانو ثابت سروستانى، قاسم معمارى، عبدالعلى حداديان، بابك زيرك و كارهاى 11 عكاس اروپائى، 6 عكاس از اتريش و 5 عكاس از كشورهاى لهستان، آلمان، رومانى، تركيه و ايتاليا، در كتاب ديده مى‏شود.

    اين فكر كه از دريچه نگاه هنرمندان داخلى و خارجى شهرى را نگاه كرد و حاصل آنرا به علاقه‏مندان ارائه داد، فكر بكرى است كه سخت قابل تحسين است و مى‏تواند الگوئى در اين زمينه براى معرفى شهرهائى چون اصفهان، كاشان و… گردد.

    كتاب از كمك مالى وزارت خارجه اتريش، انستيتو فرهنگى سفارت اتريش در تهران، دانشگاه شهر كسل در آلمان، پلى تكنيك شهر ميلان، دانشگاه بهشتى، دانشگاه يزد، سفارت آلمان در وين، دفتر نخست وزيرى اتريش، لهستان، و و برخوردار بوده است.

    كتاب «يزد من» در 207 صفحه و شامل انبوهى تصاوير زيبا از معمارى، چهره‏ها، كوچه‏ها، دكه‏ها و… است هويت تصاوير با توضيحاتى چون «بدون شرح»، «شهر خورشيد»، «بازار» براى تماشاگر، ناشناس باقى مى‏ماند بعنوان نمونه تصويرى از يك زورخانه با توضيح «بدون شرح» يا 14 تصوير زيبا از كوچه‏هاى يزد با توضيح «كوچه‏هاى يزد»، بسنده شده، آيا بهتر نبود كه با نام كوچه‏ها نيز آشنا شويم؟ يا عكس زيبائى از حياط يك خانه قديمى و براستى زيبا كه از نام و آدرس خانه خبرى نيست.

    متاسفانه اين مشكل در كتابهاى عكاسى ايران ديده مى‏شود؛ بتازگى در خانه دوستى كتاب «دماوند» نصراللّه كسرائيان به چشمم خورد، با آشنائى از كتاب «دماوند، بلندترين كوه ايران» اثر دو پژوهشگر اتريشى، انتظار داشتم كه با تماشاى تصاوير هنرمند صاحب نام ايرانى با دماوند بيشتر آشنا شوم، كتاب پر بود از تصاوير بسيار زيبا، يكى زيباتر از ديگرى، ولى متاسفانه هيچ نوع توضيحى زير تصاوير ديده نمى‏شد، غربى‏ها مى‏گويند: «كنجكاوى، پايه و اساس علم و دانش است». كتاب براى سرگرمى نيست، نقش كتاب برانگيختن كنجكاوى، علاقه و تحريك اشتهاى خواننده و بدنبال آن درك بيشتر مفاهيم و آموختن است.

    در كتاب «يزد من» در كنار شناخت نامه كوتاه عكاسان، ما با چهره عكاسان آشنا نمى‏شويم، آيا در كتاب عكاسى تماشاگر حق آشنائى با خود عكاس را ندارد؟

    كتاب «يزد من» بجز اين دو نقص كوچك – بنظر من – كتاب زيبائى است كه حضورش را در كتابخانه كتاب دوستان توصيه مى‏كنيم!

 

 192 – بياد دكتر هلموت اسلابى Helmut Slaby .Dr

 

    دكتر هلموت اسلابى در نوامبر 2006 در وين درگذشت.

    دكتر اسلابى 11 سال (1979 – 1968) در مصدر انستيتو فرهنگى ايران و اتريش در معرفى و نزديكى فرهنگ دو كشور خدمات شايانى از خود به يادگار گذاشت. يك نمونه برجسته آن كتاب روابط سياسى و ديپلماسى ايران و اتريش «شير و خورشيد و سرخ و سفيد و سرخ، سرگذشت روابط اتريش و ايران تا حال» است. اين كتاب در سال 1982 در 410 صفحه در اتريش منتشر شد و در كوتاه  زمان ناياب گرديد. (اين همان كتابى است كه دوستم دكتر سعيد اسلامى آنرا ترجمه كرد، اين ترجمه سه سالى است كه در دانشگاه تهران خاك مى‏خورد، نگاه كنيد به همين ستون، بخاراى شماره 55).

    دكتر هلموت اسلابى در مقدمه كوتاهى در كتاب «دماوند، بلندترين كوه ايران» اشاره‏اى هم به گذشته و دورانى كه در تهران بوده، مى‏كند و مى‏نويسد: «… خاطرات دوباره زنده مى‏شوند… از زمانى كه من سرپرست انستيتو فرهنگى اتريش در تهران بودم، تا به حال همه چيز تغيير كرده است. در زمان من تمام پژوهشگرانى كه در اين كتاب از آنان نام برده مى‏شود محل رفت و آمد هميشگى‏شان انستيتو فرهنگى بود. بين سالهاى 1968 تا 1679 بسيارى از پژوهشگران به انستيتوى ما مى‏آمدند، زمين شناسانى كه سنگ‏هاى خود را به انستيتو مى‏آوردند، جانورشناسائى كه با مار و ديگر حيوانات مى‏آمدند و در آخر سر به مارمولكى رضايت مى‏دادند، پژوهشگران دريا كه خوشبختانه چيزى به جاى نمى‏گذاشتند؛ باستان شناسانى كه مريض مى‏شدند و احتياج به پرستارى داشتند، گياه‏شناسان، زمين‏شناسان، پزشگان، موسيقى‏دانان، نقاشان و شاعران، از همه آنها پذيرائى مى‏كرديم و به آنها كمك مى‏كرديم، آن روزها رشته كوه البرز و دماوند «روتر»، «هاديچ» و «موستلر» زمين‏شناس «بوبك» جغرافيادان «رشينگر» گياه شناس را ديگر بار به سوى خود كشيده بود و حتى سفير اتريش «كورنارو» را وادار كرده بود به بلندترين كوه ايران صعود كند. بعد تحت شرايطى، چند سالى سكوت بود، اما روابط ايران و اتريش در زمينه‏هاى اقتصادى و فرهنگى به همان شدت ادامه داشت. انستيتو  فرهنگى به مركز تدريس زبان آلمانى تبديل شده بود. در زمينه زمين‏شناسى بين دانشگاه تهران، اصفهان و تبريز با دانشگاه وين و لئوبن رابطه برقرار شد. در وين و گراتس تحقيقات گياه‏شناسى ايران آغاز شد و در گذشته نه چندان دور پس از ديدارهاى رسمى تبادل در زمينه موسيقى نيز آغاز شد كه به برگزارى كنسرت در دو كشور انجاميد. برگزارى نمايشگاه «7000 سال هنر ايران» در موزه هنرهاى تاريخى وين، يكى از زيباترين برخوردها و تفاهم‏هاى فرهنگى بين ايران و اتريش بود.

    اميد است كه اين روند ادامه پيدا كند و شايد دوباره تحقيقات باستان‏شناسى اتريش در تپه كرد لار در نزديكى اروميه از سر گرفته شود. اين نوع تحقيقات آخرين بار توسط كولبلينگر و دوستانش در دماوند در سال 1977 و گروه پژوهشى اين كتاب در سال 1990 صورت گرفت. اينك 150 سال است كه اتريشى هادانسته‏هائى درباره ايران و بخصوص دماوند ارايه كرده‏اند و دماوند همان دماوند است كه بود؛ پوشيده از برف سپيد و شايد هم به كسانى كه در جستجوى اسرارش هستند لبخند مى‏زند. بگذار اسرارش را در خود نهان دارد.

    چه عظيم است طبيعت و چه خرد و كوچك است انسان. وين 2001»

    دكتر هلموت اسلابى در سال 1933 در اتريش بدنيا آمد، در سال 1955 به اخذ دكتراى ادبيات آلمانى نائل آمد، چند سالى در مدارس اتريش زبان آلمانى و لاتين را تدريس مى‏كرد، سال 1974 در كنار دكترا، رشته حقوق را به پايان رساند و بعد بمدت 10 سال (1968 – 1958) استاد كالج گدورگ در استانبول بود، سپس بخدمت وزارت امور خارجه در آمد و با سمت سرپرستى انستيتو فرهنگى سفارت اتريش به تهران رفت و بمدت 11 سال، انستيتو فرهنگى را به كانون برخورد و همزيستى فرهنگ اتريش و ايران تبديل كرد.

    يكسال قبل از مرگش در تماس تلفنى پرسيدم آيا موافق است در نشستى با من از خاطراتش در ايران صحبت كند؟

    با مهربانى و تواضع گفت: «چرا نه؟ ولى حالم زياد خوب نيست، دو سه هفته‏اى صبر كنيد، حالم كه بهتر شد، با كمال ميل.»

    و من اول هر ماه زنگى مى‏زدم، احوالش را مى‏پرسيدم و آهسته مسئله مصاحبه را پيش مى‏كشيدم، حالش خوب نبود و هر بار، اميد داشت كه بهتر مى‏شود، متاسفانه عكس آن روى داد و اوايل ماه نوامبر از مرگش باخبر شدم. فقدان هر انسانى تاثرآور است. گاهى اما با مرگ انسانى ضربه‏اى بتو وارد مى‏شود. يكى از آنها دكتر هلموت اسلابى بود (شايد هم علتش تنهائى و زندگى در غربت است، نمى‏دانم). چقدر دلم مى‏خواست در چند نشست خاطرات او را از ايران كه مى‏توانست خاطرات خودم باشد ضبط و چون تابلوى نقاشى بر ديوار حافظه‏ام آويزان كنم و ساعت‏ها به تماشاى وطنم در غربت بنشينم. اين آرزوى مرا دكتر هلموت اسلابى با خودش به گور برد.

    با غم و اندوه در برابرش سر خم مى‏كنم. روحش شاد باد!.

 

 193 – فرهنگ لغات فارسى – آلمانى اوتو فون ملتسر

 

    انستيتو ايرانشناسى آكادمى علوم در وين، به همت دكتر نصرت‏اللّه رستگار فرهنگ لغات و اصطلاحات «اوتو فن ملتسر» را در 4 جلد فارسى – آلمانى را منتشر ساخت. بهمين مناسبت در روز دوشنبه 27 نوامبر امسال مراسمى بمناسبت انتشار آن در محل آكادمى علوم بر پا بود.

    انستيتو ايرانيستيك آكادمى علوم با همكارى انستيتو علوم زبان دانشگاه گراتس از سال 1996 انبوه عظيمى جعبه‏هاى مقوائى (درون هر يك از آنها صدها اوراق كارتونى و بر روى هر يك ده‏ها لغات و اصطلاحات فارسى و مقابل آنها معادل آلمانى) باقى مانده از ميراث «اتو فن ملتسر» ايران‏شناس اتريشى، رده‏بندى و پس از 10 سال كوشش مدوام و با پافشارى و از خودگذشتگى دكتر رستگار، در قامت چهار جلد و 2700 صفحه و به قيمت 470 يورو منتشر كرد در مراسم معرفى پروفسور فراگنر رئيس انستيتو ايرانشناسى آكادمى علوم وين، پروفسور ماير هوفر طى سخنرانى و اشاره به ميراث ملتسر از زحمات دكتر رستگار تشكر كردند.

 

 194 – دو كتاب و دو ديدگاه به ايران!

 

    1 – «دست شما درد نكند!» اين عنوان كتابى است از خانم «برونى پر اسكه» دختر خانم جوانى از آلمان كه بخاطر كار و شغلش با چند جوان ايرانى مهاجر، آشنا مى‏شود و بعد مثل اكثر اروپائيان كنجكاو كه هوس ديدار كشورهاى بيگانه در سر دارند، يكروز چمدانش را مى‏بندد و وارد تهران مى‏شود. تك و تنها ايران را دور مى‏زند، با هيچ نوع مزاحمتى، چه ادارى و چه جنسى روبرو نمى‏شود؛ بر عكس همه جا با مهربانى و محبت روبرو مى‏گردد و در پايان دل به يك جوان ايرانى در اصفهان مى‏دهد و با خاطره‏اى زيبا از ايران و ايرانى روانه كشورش مى‏شود.

    برونى بر اسكه نويسنده نيست، شهروند عادى كشور آلمان است، اما در اولين كتابش، در يادداشتهاى روزانه سفرش با هر جمله، خاطره يا حادثه‏اى از ايران و در ايران كه بر روى كاغذ مى‏آورد يك قاشق عسل بر ذهن خواننده كتاب مى‏چكاند! و سادگى و صداقتش در تعريف وقايع و رويدادها خواننده را مجذوب مى‏كند

    انتخاب تيتر كتاب هم جالب است. «دست شما درد نكند» در اروپا هيچ معناى و مفهومى ندارد، اما در كشور ما چنان معمول و مورد استفاده دارد كه در پشت هر تقاضا و خواهشى يا دريافت ليوان آب، لقمه نانى خوابيده است. اما خواننده اروپائى را كنجكاو مى‏كند كه به چه علت و چرا دست شما نبايد…؟!!.

    ايرانى است و تعارف و تعارف جزئى و گاه كلى از زندگى ما را تشكيل مى‏دهد!

    كتاب بزبان آلمانى است والا تقديم حضورتان مى‏كردم و از دهان شما «دست شما درد نكند» را مى‏شنيدم!!

    Bruni Prasske ,Moegen deine Haende niemals schmerzen

    2 – «قهوه‏خانه ايرانى» اين روزها، دو هفته مانده به كريسمس، كتابفروشى‏ها پر از انسان است، همه بدنبال خريد كتاب و هديه به دوستان و عزيزانشان هستند. طبق عادت هميشگى كه در ماه يكى و دوبار به كتابفروشى‏ها سرى مى‏زنم و يكساعتى سر تا پاى كتابفروشى را زير و رو مى‏كنم. اين بار چشمم به كتاب «قهوه‏خانه ايرانى: مارشا مهران» افتاد. كتاب جيبى و ارزان قيمت بود، 8 يورو. كتاب را هنوز نخوانده‏ام در پشت جلد چنين آمده: «در يك شهرك بندرى و كوچك در ايرلند بنام «باليناكروگ» اين شايعه براه افتاد كه سه خواهر ايرانى از بيوه زنى بنام «دومينكو» رستورانش را خريده‏اند و مى‏خواهند رستوران ايرانى براه بياندازند. از آشپزخانه رستوران كه درهاى آن هنوز باز نشده بود بوى مطبوعى در هواى شهر پيچيده بود. سه خواهر، مرجان، بهار و ليلى امين‏پور در آشپزخانه مشغول آشپزى بودند. سه روز بعد كه درهاى رستوران بروى ميهمانان باز شد، شايعاتى ناخوشايند در شهر پيچيد. زنان شهر شايع براه انداختند كه «رستوران بابيلون» دوزخى است و سه خواهر زيبا رو ايرانى با ادويه و غذاهاى ناآشنا مى‏خواهند مردان ما را گمراه كنند و… پايان خوش و  غيره. كه البته داستان اين سه خواهر قصه‏اى بيش نيست و نويسنده، مارشا مهران با يك قصه خيالى، خواننده را با آشپزى ايران آشنا مى‏كند و قبل از شروع هر فصل، طرز پخت يك غذا يا يك نوشيدنى و يا يك شيرينى ايرانى چون آش انار، دلمه، باقلوا، دوغ، چلو، ترشى، نان لواش، گوش فيل، آبگوشت را براى خواننده توضيح مى‏دهد:

    Marsha Mehran ,Das Persische Cafe.

 

 195 – فرويد و بوسه سينما

 

    در ششم ماه مه امسال – 2006 ميلادى – جامعه غرب و بخصوص جامعه فرهنگى اتريش، يكصد و پنجاهمين سالگرد تولد زيگموند فرويد را با برپائى ده‏ها سمينار، انتشار كتب و مقالات علمى، ياد كرد.

    زيگموند فرويد در ششم ماه مه 1856 در شهر فرايبرگ در «مرن» شهركى در چكسلواكى سابق و چك امروز بدنيا آمد.

    سه سال بعد در پى بحران اقتصادى و بيكارى پدر، خانواده فرويد به وين نقل مكان كرد. زيگموند پنج خواهر و يك برادر داشت. بعد از پايان تحصيلات متوسطه، در سال 1873 در دانشگاه وين در رشته طب نام‏نويسى كرد و 8 سال بعد به اخذ دكترا در طب عمومى نائل شد و اولين تحقيقات علمى‏اش را چهار سال بعد در وين منتشر كرد. سال 1885 به پاريس رفت و مدت يكسال نزد پروفسور شاركوت بعنوان دستيار خصوصى به تحقيق پرداخت. فرويد حدود 50 سال، از 1891 تا 1938 در خيابان برگ پلاك شماره 19 زندگى مى‏كرد. در طبقه هم كف آپارتمان سه اطاق، شماره 4 قرار دارد كه تا سال 1908 مطب دكتر فرويد بود، اطاق انتظار آن از سال 1902 تا 1908 ميلادى محل تجمع «گروه پسيكوز چهارشنبه‏ها» بود، اين گروه در سال 1908 از هم پاشيد و بجاى آن «انجمن پسيكوز آناليز وين» بوجود آمد. فرويد در سال 1910 ميلادى انجمن بين‏المللى روانكاوى را پايه‏ريزى كرد. سال 1908 مطبش را از طبقه همكف به طبقه اول منتقل كرد. در اين طبقه دو آپارتمان قرار دارد، آپارتمان شماره 5 خانه مسكونى فرويد و آپارتمان شماره 6 مطب او بود. در اين آپارتمان از سال 1932 «آنا فرويد» دخترش دو اطاق را به مطب و سكونت خود اختصاص داده بود. آپارتمان مسكونى و مطب فرويد از سال 1971 ميلادى به موزه فرويد تبديل شد.

    به قدرت رسيدن فاشيسم هيتلرى و اشغال اتريش، خانه فرويد مورد بازرسى و تفتيش قرار گرفت، گشتاپو دخترش «آنا» را دستگير و مورد بازجوئى قرار داد. با كمك «مارى بوناپارته» روانكاو ثروتمند و دوست فرويد و با پرداخت «ماليات فرار از رايش»!! فرويد و خانواده‏اش توانستند اتريش را در تابستان 1938 ترك كنند و چهارم ماه مه 1938 وارد لندن شدند. فرويد در 23 سپتامبر 1939 در لندن درگذشت.

    در ميان كوهى از مطالب و مقالات در نشريات غرب به مناسبت سالگرد فرويد، گفتگوى زير بيشتر از همه گفته‏ها و مقالات درباره فرويد جالب‏تر و زنده‏تر بود و حيفم آمد خوانندگان «بخارا» از آن بى‏خبر بمانند!

    خانم مارگرت والتر تنها بيمار زنده فرويد در مصاحبه‏اى با پتر رووس نويسنده اتريشى نكات جالبى از ديدارش در مطب دكتر زيگموند فرويد، خيابان برگ پلاك 19 مطرح كرده كه در روزنامه معتبر «استاندارد» چاپ اتريش به چاپ رسيد.

 

 گفتگو با خانم مارگرت والتر

 – شما در سال 1936 در چه حالت روحى و به چه علتى به سراغ زيگموند فرويد رفتيد؟

    تنهائى‏

 

 – يعنى چه؟

    دختر جوانى بودم و احساس تنهائى مى‏كردم.

 

 – چرا؟

    من تنها فرزند خانواده بودم، تولد من در سال 1918 به قيمت جان مادرم تمام شد و مادرم سر زايمان فوت كرد. عشق علت ازدواج پدر و مادر من بود و تولد من سعادت آنها را نابود كرد.

 

 – پدر شما بعد از فوت مادر دوباره ازدواج كرد؟

    – اين وظيفه را مادربزرگ – مادر پدرم – بعهده گرفت، مادربزرگم در دوران جوانى عاشق مردى بود، نتيجه آن تولد پدرم بود، اين مرد 30 سال تمام معشوق مادربزرگ من بود. يك رابطه پنهانى، چون پدربزرگ من علاوه بر بورژوا منشى‏اش، صاحب همسرى هم بود. مادربزرگ با دادن يك آگهى در روزنامه انتخاب همسرى را براى پدرم – زن باباى آينده من – آغاز كرد و با مشورت پدرم، زن آينده او را كه گويا از خانواده صاحب نام و اشراف و شيفته بچه بود انتخاب كرد، اين زن مرا دوست نداشت، ثروت پدرم را بيشتر دوست داشت.

 

 – از ثروت پدر چى باقى مانده بود؟

    – پدر من صاحب يك كارخانه و در شغلش بسيار موفق بود. 18 كارگر داشت و تشتك نمدى براى مهمات توليد و به خارج من‏جمله روسيه صادر مى‏كرد. ما يك طبقه بزرگ مسكونى در محله هفتم وين داشتيم، يك ويلا در محله وينر والد (جنگل وين)، يك حوض بزرگ ماهى، پيشخدمت و شوفر و صاحب تنها اتومبيل در خيابانى كه زندگى مى‏كرديم، بوديم.

 

 – چرا با اين ثروت و راحتى خيال، احساس تنهائى مى‏كرديد؟

    كسى با من حرف نى‏مزد، كسى مرا در آغوش نمى‏گرفت، نمى‏بوسيد.

 

 – آيا علت خاصى وجود داشت كه به كوچه برگ پلاك 19 رفتيد؟

    من در منزل به تنهائى بازى تاتر مى‏كردم و در نقش ايزولده با لباس و دكور كامل كنار پنجره انتظار تريستان را مى‏كشيدم. كنار پنجره ايستاده بودم كه زغال فروش محله امان پائين در خيابان زغال در گارى بار مى‏زد، حضورش جاى تماشاچى را پر مى‏كرد و من به نرمى دست تكان دادم، زغال فروش به مستخدمين ما گفته بود: «اين دخترك كاملاً ديوانه ا ست!» و آنها هم عين داستان را براى پدرم تعريف كردند. پدرم دكتر خانوادگى را احضار كرد، دكتر برونشيت و «ناراحتى روحى» تشخيص داد كه اين نكته آخرى را از من پنهان نگه داشتند. دكتر نامه‏اى به دكتر فرويد كه در رشته خودش يك «صاحب نظر و اهل فن» و ويزيتش بسيار سنگين بود، نوشته بود. بدين ترتيب شوفر ما پدرم را با «دختر ديوانه»اش به كوچه «برگ» برد.

 

 – آيا آنزمان فرويد در وين صاحب نام و شهرت نبود؟

    – منظورتان اين است كه وينى‏ها امروز فرويد را نمى‏پذيرفتند؟

 

 – چه خاطره‏اى از ملاقات آنروز داريد؟

    پيرمرد بود. كمى خميده، ريش سفيد. كت و شلوار خاكسترى و با اينهمه با ورودش به اطاق، فضا را پر كرد به دقت مرا نگاه كرد. با پدرم برخورد سرد و خشكى داشت. بعد اسم مرا پرسيد. پدرم پاسخ داد. از مدرسه‏ام پرسيد…

    اين بار نيز پدرم پاسخ داد. از من پرسيد شغل ايده‏آلم چيست؟ اين بار هم پاسخ از دهان من بيرون نيامد. من در مطب فرويد بودم چون شئى بودم، اما كه كسى با خودش آورده بود.

 

 – فرويد چگونه شروع به كار كرد؟

    با لهجه سطح بالاى وينى حرف مى‏زد اما ناگهان سكوت كرد و بعد اتفاقى افتاد كه براى من يك نوع انقلاب بود! فرويد از پدرم خواست كه اطاق را ترك كند. اتفاق غير قابل تصورى بود! يك چنين پدرى را از اطاق بيرون نمى‏كنند. در هيچ زمانى! پدرم مرد بلند قد و قوى هيكلى بود. خشم بر چهره‏اش نشسته بود و ناگهان ترس، ترس جهنمى من از اين مرد مستبد فرو ريخت. فشارى كه بر روى من بود از بين رفت. فرويد با لحن صميمانه رو به پدر گفت «خواهش مى‏كنم به اطاق انتظار برويد. مى‏خواهم تنها با دخترتان صحبت كنم» و پدر قبول كرد و بيرون رفت.

 

 – و بعد؟

    فرويد چرخى زد و به من نگاه كرد، صندلى‏اش را بطرف من چرخاند و جلو كشيد و با تمام هيكل توجه‏اش را متوجه من كرد و قبل از هر چيز چشم‏هايش! فوق‏العاده بود و بعد گفت «حالا ما تنهائيم».

 

 – جاذبه و نفوذش چگونه بود؟

    – بى‏اندازه صميمانه. آرام. مطبوع. به هيچ وجه به رفتار يك پزشك كه ترس توليد مى‏كند شباهت نداشت.

 

 – و آنهم در سنى به سن مادربزرگ شما

    اين شباهت تا بحال به فكر من نرسيده بود. چون او چيزى غير از ديگران بود. ديگرانى كه من مى‏شناختم. با علاقه تمام، متوجه من بود. فقط من. به همين جهت چيزى را در من گشود كه تا آنروز هيچ كس ميلى به گشودن آن نداشت. زيگموند فرويد اولين انسانى بود كه حقيقتاً علاقه به زندگى من نشان داد، مرا جدى گرفت و مايل بود به مشكلات من پى‏ببرد و با دقت به حرفهاى من گوش مى‏كرد.

 

 – چه مطالبى با او در ميان گذاشتيد؟

    يكهو و رك و راست توانستم صحبت كنم و تمامى تنفرم را نسبت به زن بابا بيان كنم. گردش روزهاى يكشنبه، مدرسه، نگرانى‏ام از نمرات بد در فاصله كوتاه به امتحانات ديپلم، عدم اجازه داشتن دوست دخترى، عدم حق انتخاب مدرسه و عدم انتخاب نوع لباس و اينكه تنهايم، تنهائى كه آقاى دكتر فرويد نمى‏تواند تصور كند.

 

 – عكس العملش چى بود؟

    – بى‏وقفه به من نگاه مى‏كرد، چشمان بسيار گرمى داشت، احساس همدردى‏اش مرا پوشاند. شگفت‏انگيز است، نه؟ 80 سالش بود، من 18 سالم بود و به حرف‏هاى دختر جوان، به يك بچه‏ى از همه جا بى‏خبر، مطلقاً غير مستقل، صغير و ناپخته گوش مى‏كرد.

 

 – خوب اين شغلش بود، نه؟

    آره ولى من آنزمان اطلاعى از حرفه او نداشتم، او فقط گوش مى‏داد، كار ديگرى نمى‏كرد فقط گاه گاهى سئوالى مى‏كرد.

 

 – نكته‏اى هم بود كه طرح آن برايتان مشكل بود؟

    خواندن كتاب زير لحاف و بدون اطلاع پدر! دنبال كليد بودم و با كليدهاى مختلف امتحان مى‏كردم ولى نمى‏دانستم كه با كليد ساعت ديوارى مى‏توان كمد كتابها را هم باز كرد. و بدين ترتيب به اسرار زن بابا پى‏بردم. پشت كتب گريل پارتسر و گوته كتاب‏هاى «جذاب» را پنهان كرده بودند و من شب‏ها كنار خرناس مادربزرگم آنها را مى‏بلعيدم. و بعد گفتم كه وقتى با پدرم به سينما مى‏روم اجازه ندارم صحنه‏هاى عاشقانه را تا به آخر تماشا كنم.

 

 – حتماً اين موضوع مورد توجه فرويد قرار گرفت.

    تعجب كرد. در سينما وقتى لحظه صحنه بوسه نزديك مى‏شد پدرم بلند خطاب به من مى‏گفت «اين صحنه براى تو نيست» و تماشاچى‏ها مى‏خنديدند.

 

 – و شما اطاعت مى‏كرديد؟

    فرويد هم همين سئوال را از من كرد. اعتراض به پدر براى من غيرقابل تصور بود. پدرم واژه «مقاومت» را نمى‏شناخت و با آن بيگانه بود.

 

 – و بدين ترتيب اولين گفتگوى شما كم‏كم به پايان رسيده بود، چنين نيست؟

    قبل از اينكه فرويد از پدرم كه برخلاف ميل در اطاق انتظار نشسته بود، بخواهد دوباره به اطاق ويزيت باز گردد، نسخه‏اى نوشت، چند سطرى براى دكتر خانوادگى و دستمزد ويزيت و گفتگويش را با من براى پدر نوشت، بعد دوباره با چشمانش به من خيره شد، شروع به آناليز و جمع‏بندى كرد؛ و بعد رويش را به من كرد و گفت: شما 18 ساله و دختر بالغى هستى، براى انسان بالغ گله و شكايت به تنهائى كافى نيست. هر چيزى كه برايت ارزشمند است بايد خودت مستقلاً به آن دست يابى. زمان آن رسيده كه بدانى چه خواسته و آرزوهائى دارى و براى دستيابى به آن بايد تلاش كنى. «همه چيز را ساكت و آرام قبول نكنيد» اين‏ها را گفت و بعد با لحن جدى ادامه داد «وقتى آن صحنه‏ها در سينما روى پرده آمد، سر جايتان بنشينيد! صريحاً مى‏گويم: از جايتان بلند نشويد!». بعد چند دقيقه‏اى ساكت شد و بعد با قاطعيت گفت: «به گفته من فكر كنيد!»

 

 – در صحنه بعدى ياد فرويد افتاديد؟

    من تمام زندگى‏ام به فرويد فكر كردم. اگر چه تا بحال حتى يك كلمه هم از او نخوانده‏ام، براى چى؟ او دوبار با من دست داد و دستم را فشرد و بدين خاطر حتى به يك كلمه از نوشته‏هايش احتياج ندارم. كارل گوستاو يونگ – روانشناس سوئيسى – با كتب‏اش مرا در طول زندگى همراهى كرد.

 

 – زيگموند فرويد شما را چگونه عوض كرد؟

    برخلاف ميل پدرم از قبول مسئوليت در شركت او خوددارى كردم و جانشين او نشدم. من برخلاف ميل پدر و شوهرم در آكادمى هنر وين در رشته مجسمه‏سازى نام‏نويسى كردم و تحصيلاتم را به پايان رساندم و تا به امروز با اين هنر زندگى مى‏كنم. من آموختم سئوال كنم «چرا» و اين پرسش را امروز هم بر زبان مى‏آورم. و در مواقع ضرورى مقاومت و ايستادگى نشان مى‏دهم. بعد از ويزيت فرويد يكراست به سينما «آدميرال» رفتم. وقتى آرتيسته مى‏خواست شانه… برخلاف دستور پدر آنهم نه يكبار بلكه دوبار: «بلند شو بريم» سرجايم نشستم و سينما را ترك نكردم. تمام انرژى‏ام را بخرج دادم و نشستم. و حقيقتش نفهميدم سرانجام چه اتفاقى در فيلم افتاد.

 

 – آيا در اين 70 سال گذشته يكبار گذرتان به خانه شماره 19 كوچه برگ افتاد؟

    – متاسفانه نه، فقط در اين روزهاى سالگرد تولد فرويد به درخواست دوست عزيزى به آنجا رفتم. متاسفانه! داد و ستد با فرويد وحشتناكه. فندك، بلوز، مداد و خودكار، اين گشاده‏بازى با چهره نجيب فرويد روى اين اشياىِ بنجل و هنر بازارى است.

 

 – آيا هيچوقت آرزوى ديدار دوباره با مردى كه بهتر از همه شما را درك كرد، نداشتيد؟

    زيگموند فرويد بى‏شك و ترديد مى‏دانست كه 45 دقيقه ديدار ما براى زندگى من كافى بود.