باز هم درباره یادداشت های علم/ محمود طلوعی
نقد يادداشتهاي علم، بهخصوص جلد ششم آن، زير عنوان «دوست يا دشمن؟» در شمارة 66 بخارا بازتاب گستردهاي داشت. بيشتر كساني كه با تلفن يا نامه دربارة اين مقاله اظهار نظر كردند آن را مورد تأييد قرار دادند، ولي اين نوشته منتقداني هم داشت كه در اين يادداشت به نقل اظهار نظري در نقد آن نوشته و مطلبي در تأييد آن كه متضمن نكات تازه و جالب توجهي است اكتفا ميكنم.
يكي از دوستان مقيم آمريكا ضمن تأييد بخش اعظم مطالبي كه در شرح حال علم در مقالة «دوست يا دشمن» آمده است، برداشت كلي نويسنده از شخصيت علم، بخصوص «تأكيد بر خصومت باطني علم با شاه» را دور از واقعيت و «بيانصافي» نسبت به او خوانده و مينويسد «هر عيب و ايرادي به علم وارد باشد، نسبت دشمني او با شاه نهايت بيانصافي است. علم واقعاً شيفته و سرسپردة شاه بود و اگر ايرادي به او وارد باشد، افراط در شيفتگي و چشم بستن بر معايب شاه بود…».
در پاسخ اين دوست محترم، كه شايد مايل نباشند نامشان را در اين نوشته ذكر كنم، نوشتم كه اگر ايشان يك بار ديگر آن مقاله را بخوانند متوجه خواهند شد كه من هرگز از «خصومت باطني» علم با شاه سخن نگفتهام و آنچه در آن مطلب آمده بررسي و تجزيه و تحليل يادداشتهاي علم و نتيجهايست كه از آن عايد خواننده ميشود و اتفاقاً همين اشارة ايشان كه «اگر ايرادي به علم وارد باشد افراط در شيفتگي و چشم بستن بر معايب شاه است» به نوعي مؤيد اين مطلب است كه از فرط شيفتگي معايب شاه را نميديده، و با تملق و چاپلوسي بيش از حد موجب گمراهي وي شده است.
در نامة اين دوست محترم به «بعضي نكات مبهم» در مقالة مورد بحث اشاره شده و از جمله يادآوري كردهاند كه: «در مقدمة مقاله آمده است “علم يكي از دوستان خود دكتر اعتبار را براي جانشيني هويدا به شاه معرفي كرد و مقدمات كار هم فراهم شده بود كه شرح آن خواهد آمد” ولي در متن مقاله به اين موضوع كمترين اشارهاي نشده است…». اين ايراد كاملاً وارد است. تفصيل اين ماجرا را در كتاب چهرة واقعي علم نوشتهام و به اختصار به جريان شرفيابي دكتر اعتبار به حضور شاه از زبان خود او اشاره ميكنم كه ميگويد: «در آغاز اين شرفيابي عرض كردم به نظر چاكر مشكل اساسي و اولية ايران مسئلة عدالت اجتماعي است كه اعليحضرت خودشان هم مكرر به آن اشاره فرمودهاند و بايد در هر حال راهي در پيش گرفته شود كه مردم امنيت قضايي و سياسي داشته باشند، چيزي كه متأسفانه با وجود انقلاب سفيد هنوز به دست نيامده است… اعليحضرت هنوز جملة من تمام نشده بود كه دو انگشت شست در جيب جليقه با چشمهاي گشاده از خشم و تعجب فرمودند “يعني شما ميفرماييد در رژيم ما عدالت رعايت نميشود؟… شما هم كه مثل چپيها فكر ميكنيد!…”. من براي آنكه كار را بهتر بكنم و يا لااقل ايشان را آرام كرده باشم عرض كردم: قربان، عدالت امري نيست كه با فرمان و قانون بشود آن را به وجود آورد. عدالت بايد در ذات هر آدمي ريشه بدواند و جا بيفتد و تنها چيزي كه از يك فرمانروا يا يك رهبر در ياد ميماند همان عدالت اوست وگرنه عمارتها در معرض ويراني و فناست. غرض از عرض قبلي اين بود كه اعليحضرت را توجه دهم به ضرورت اِعمال عدالت وگرنه قصد ديگري نداشتم. هفتصد سال پيش هم سعدي، كه من كمترين شاگرد او هستم در همين باب به پادشاه روز گفته است:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي كنون كه نوبت توست اي مَلِك به عدل گراي
بعد از خواندن اين بيت ساكت شدم. اعليحضرت فرمودند “دوباره بخوانيد”. من خوشحال از اين كه از معركه جستهام دوباره و اين بار با اطمينان و فصاحت بيشتر شعر را تكرار كردم. اعليحضرت پرسيدند: “سپنج يعني چه؟” و من به عرض رساندم كه سپنج به معني موقت و ناپايدار است. شاه سري تكان دادند و چند لحظهاي به طور مستقيم به طوري در چشم من نگاه كردند كه من ناچار سر به زير انداختم و بعد بدون اينكه سخني بگويند از كنار من عبور كردند و از در اتاق بيرون رفتند. من ماندم و من. چند لحظه بعد در دفتر آقاي علم عين ماجرا را براي ايشان تعريف كردم. آقاي علم ناگهان سرد شد. سكوت كرد و پس از آن كه به خود آمد به من گفت: “كي خيال مراجعت داريد؟”».
***
دوست ديگري كه از وابستگان يكي از مقامات ارشد درباري بوده و از جريانات پشت پرده اطلاع دارد ضمن اظهار لطف به نويسنده و تأييد تمام مطالب مندرج در مقالة «دوست يا دشمن» به مطالبي كه از قول جمشيد آموزگار از آخرين نخست وزيران شاه در آن مقاله نقل شده بود اشاره كرده و مينويسد: همان طور كه آقاي دكتر آموزگار نوشته است شاه از وابستگي علم به سياست انگليس و رابطة پنهان او با سرويسهاي اطلاعاتي انگلستان آگاه بود و با علم به اين رابطه براي دفع شر انگليسيها او را در مقام وزارت دربار نگاه داشته بود. بعد از بركناري علم از وزارت دربار تحريكات بيبيسي و مطبوعات انگليس عليه شاه افزايش يافت. شاه بر اين باور بود كه علم در اين تحريكات نقش دارد و به همين جهت به نامههاي او كه از فرانسه براي شاه مينوشت اعتنا نميكند. نامهاي كه دكتر عاليخاني در مقدمة يادداشتهاي علم به آن اشاره ميكند سومين نامهاي بود كه علم براي شاه نوشته بود و شاه به هيچ يك از اين نامهها پاسخ نداد.
يكي از دوستان مقيم انگلستان نيز ضمن تأييد مطالب مندرج در مقالة «دوست يا دشمن» و اشاره به اين موضوع كه انتشار بلامانع يادداشتهاي علم در ايران خود دليل بار منفي آن نسبت به رژيم گذشته است، بريدة مطالبي را كه يكي از طنزنويسان ايراني مقيم لندن (هادي خرسندي) زير عنوان «يادداشتهاي مشكوك علم» نوشته است براي من فرستاده است، كه قسمتي از آن را براي حسن ختام نقل ميكنم:
شنبه
سرِ صبحانه شرفياب شدم. سئوال فرمودند امروز چند شنبه است؟ ديدم اگر بگويم شنبه، ممكن است نظر مباركشان روز ديگري باشد. عرض كردم: شنبه، يكشنبه، دوشنبه، سهشنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه… دوباره شنبه. هر روزي ميتواند باشد قربان!
فرمودند من فكر ميكنم جمعه است. عرض كردم چه بهتر! يك روز تاريخ مملكت را ميبريم عقب! فرمودند «نه نه دست به تاريخ نزنيد كه خودم تصميم دارم از دوهزار و پانصد سال پيش شروع كنم بيايم جلو!» ديدم موقعيت مناسبي است. عرض كردم پس اگر مطابق تقويم دوهزار و پانصد سالة شاهنشاهي حساب ميفرماييد، امروز شنبه است.
فرمودند «پس بايد برويم براي افتتاح كتابخانة دانشگاه» عرض كردم همين طور است. فرمودند «حالش را ندارم». عرض كردم اين رسم افتتاحيه و گشايش آن هم از آن رسمهايي است كه مزاحم است. چرا بايد شاهنشاه را براي قيچي كردن يك تكه نوار بكشند تا آنجا. فرمودند «چارهاي نيست». عرض كردم چارهاش اين است كه رئيس تشريفات برود نوار را با قيچي بگيرد بياورد اينجا. شاهنشاه نوار را از وسط قيچي ميفرمايند ميفرستيم حال كنند. فرمودند «فكر خيلي خوبي است!».
عرض كردم: البته وقتي شاهنشاه افتتاح ميفرمايند مزاياي ديگري دارد. هر كدام از حاضران چند تا عكس در اطراف اعليحضرت ميگيرند. آن عكسها هم تا آخر عمر برايشان درآمد دارد. تازه بازنشستگي هم بهش تعلق ميگيرد!
شاهنشاه خنده فرمودند، من هم خنده عرض كردم.
يكشنبه رفتيم فرودگاه. موقع برگشتن شاهنشاه توجهشان به گلكاري دو طرف جادة فرودگاه جلب شد. فرمودند: «مگر من يك بار راجع به اين گلها تذكر ندادم؟». عرض كردم فرمايشات ملوكانه عيناً به وزير كشاورزي و شهرداري و وزارت راه و ترابري منتقل شده. فرمودند «پس چرا لاله عباسي نكاشتند؟». عرض كردم غلام اطلاعي ندارم، اما به آنها گفته بودم. اعليحضرت فرمودند: «فكر ميكنم اين بار هم خودم بايد بيايم گلكاري كنم. چشمم از اينها آب نميخورد…». بعد فرمودند: «آن وقت آن مصدق فلان فلان شده به من ميگفت شما فقط سلطنت بكن و كاري به كارهاي ديگر نداشته باش… كي گفته اين جا بنفشه بكارند؟». عرض كردم مرگ بر مصدق!
دوشنبه
صبحانه شرفياب شدم. چاي دم نكشيده به شاهنشاه داده بودند. اوقاتشان تلخ بود. فرمودند اگر پدرم زنده بود الان همهشان را كرده بود توي همين استكان. بعد از اين چاي را هم بايد خودم دم كنم. هيچ كاري را نميشود به ديگران واگذار كرد.
خيلي از آب زيپوئي كه به ناف ملوكانه بسته بودند عصباني شدم. سعي كردم اعليحضرت را از اين حالت دربياورم. عرض كردم سفير انگليس قول داد جزاير تنب و ابوموسي مال ما باشد. چه چائي خوبي بخوريم آنجا… لبخند رضايت گوشة لبان شاهنشاه آمد. عرض كردم: چاي قند پهلو!… شاهنشاه متوجه شدند منظورم چه جور قندي است! چقدر من تحسين ميكنم چنين پادشاهي را كه تا ميگوئي قند، ياد ملكة زيبايي اسپانيا ميافتند!
ضمناً عرض كردم: جسارت است شاهنشاه چرا «تي بگ» ميل نميفرمايند. فرمودند: پدرسوخته «تي بگ» درست كرده بود. آورد سرش را داد دست من. گفت اعليحضرت نخاش را نكان تكان بدهيد تا رنگش مطابق ميل مبارك بشود!
عرض كردم وقتي خيلي سختگيري ميفرماييد اينها از ترسشان چارة ديگري ندارند، جز اينكه سرنخ چاي را هم مثل سر همة نخها بدهند دست اعليحضرت!… فرمودند تا بعدازظهر فكري بكن حتماً بايد برويم گردش. خيلي اوقاتم تلخ است. عرض كردم به چشم! فيالفور از حضور ملوكانه مرخص شدم براي تداركات گردش بعدازظهر. اينجور مواقع احساس ميكنم اگر ترتيبي ندهم يك خطري
براي بدرقة شيخ آل زهرمار با شاهنشاه خودم را تهديد ميكند! (البته براي من جاي افتخار خواهد بود.)
سهشنبه
صبح شرفياب شدم. شاهنشاه تنها بودند. فرمودند اگر شهبانو پرسيدند ديروز بعدازظهر كجا بوديد، بگو در خدمت اعليحضرت رفتيم از يك مؤسسة اتمي بازديد كرديم. عرض كردم چرا كارخانة اتمي؟ فرمودند از اتم كوچكتر چيزي به نظرم نرسيد.
وقتي شهبانو تشريف آوردند، هيچ سئوالي دربارة ديروز بعدازظهر نفرمودند. چهقدر من خودم را آماده كرده بودم توضيحات مفصلي راجع به تأسيسات اتمي بدهم، اما علياحضرت شهبانو، انگار كه خواسته باشند من و اعليحضرت را بچزانند راجع به همه چيز صحبت فرمودند غير از اتم و ديروز بعدازظهر!
وقتي شهبانو تشريف بردند. شاهنشاه فرمودند زنها چه موجودات عجيبي هستند. عرض كردم زنهاي ديروز بعدازظهر را ميفرماييد؟ فرمودند: خير شهبانو را ميگويم.
چهارشنبه
سر ناهار رفتم. شاهنشاه اوقاتشان تلخ بود كه يكي از آيات عظام فتوا داده بود كه در مملكت اسلام كاج كريسمس نبايد خريد و فروش شود. عرض كردم اگر اعليحضرت رضاشاه كبير زنده بودند… شاهنشاه خنده فرمودند، ولي از حرف من خوششان نيامد. فرمودند من كه نميتوانم چنين كاري بكنم.
مدتي راجع به اينكه شجاعالدين شفا ميگويد كاج كريسمس را هم ايرانيان ابتكار زدهاند و ربطي به مسيحيت ندارد عرايضي به سمع ملوكانه رساندم. بعد براي اينكه شاهنشاه را از اوقات تلخي در بياورم اداهايي درآوردم كه شاهنشاه از خنده رودهبر شدند. تلفن زدم به دكتر ايادي كه چكار كنيم خندة اعليحضرت بند بيايد. گفت يك عكس مصدق نشان معظمله بدهيد. هر چه گشتيم عكس مصدق گير نياورديم. عكس سركار عليه فريده خانم را نشان شاهنشاه داديم.
پنجشنبه
سر ناهار رفتم. چند تن از سفراي كشورهاي مختلف هم مهمان اعليحضرت بودند. سفير انگليس ناهار نميخورد چون روزه بود! معمولاً شاهنشاه در ماه رمضان سفراي خارجي را به ناهار دعوت نميفرمايند، اما گويا باز رئيس تشريفات تقويمش را گم كرده بود و اين وضع پيش آمده بود. چهقدر پيش سفير انگليس خجالت كشيديم كه از ما مسلمانتر است. سفير آمريكا هم گويا مراعات ماه رمضان را كرده بود كه دو پُرس بيشتر غذا نخورد. معمولاً چار پرس ميخورد…