شعر نسروده/ داریوش شایگان

 استاد زرين‌كوب‌ در كتاب‌ زيباي‌ خود دربارة‌ مولانا،  پله‌ پله‌ تا ملاقات‌ خدا ، مي‌نويسد: «حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ در مقابل‌ تعاليم‌ سرشار از اسرار بلند كه‌ مولانا در  مثنوي‌  و در غزليات‌ خويش‌ آنها را به‌ صورت‌ شعر سرود، زندگي‌ او هم‌ در يك‌ سلوك‌ روحاني‌ مستمر كه‌ از همان‌ سال‌هاي‌ كودكي‌ وي‌ آغاز شد، شعري‌ بود كه‌ مولانا آن‌ را نسرود، آن‌ را ورزيد، تحقق‌ داد و به‌ پايان‌ برد.»

 در دنبال‌ اين‌ مطلب‌ مي‌توان‌ افزود كه‌ زندگي‌ اصيل‌ هر دانشمند عميق‌، همراه‌ با تجارب‌ دروني‌اش‌ معرف‌ يك‌ «شعر نسروده‌» است‌ كه‌ از گزند زمان‌ مصون‌ است‌ و از ديدگان‌ عام‌ مستور. زندگي‌ خود استاد زرين‌كوب‌ نيز از اين‌ لحاظ‌ مستثنا نيست‌. او مردي‌ بود كه‌ قطعاً وجوه‌ گوناگون‌ داشت‌: فاضل‌ موشكاف‌ در پيچ‌ و خم‌ حكمت‌ و ادب‌ فارسي‌، مورخ‌ بي‌همتاي‌ سرنوشت‌ قوم‌ ايران‌، و دانشمند بي‌ادعايي‌ كه‌ فضايل‌ اخلاقي‌اش‌ حكايت‌ از يك‌ شعر نسروده‌ مي‌كرد.

 آشنايي‌ من‌ با استاد برمي‌گردد به‌ حدود چهل‌ سال‌ پيش‌. اولين‌ بار ايشان‌ را در كنگرة‌ مستشرقين‌ در هند ملاقات‌ كردم‌. آن‌ زمان‌ جواني‌ بودم‌ بي‌تجربه‌ و پر از شوق‌ نسبت‌ به‌ بزرگان‌ ايراني‌ كه‌ همراه‌ ما براي‌ مشاركت‌ در اين‌ كنگرة‌ عظيم‌ آمده‌ بودند ـ جذبه‌اي‌ توأم‌ با هيبت‌ داشتم‌. كلية‌ بزرگان‌ دانشكدة‌ ادبيات‌ تهران‌: پورداوود، فروزانفر، نفيسي‌، زرين‌كوب‌ حضور داشتند. آنچه‌ در رفتار استاد زرين‌كوب‌ مرا مبهوت‌ مي‌كرد، تواضع‌، متانت‌، و اعتماد به‌ نفسي‌ بود كه‌ در همة‌ حركاتش‌ جاري‌ بود و به‌ او چهره‌اي‌ آرام‌ و تزلزل‌ناپذير مي‌بخشيد. بعدها در سال‌هاي‌ شصت‌ اين‌ افتخار را پيدا كردم‌ كه‌ هفته‌اي‌ يكبار ايشان‌ را در پاريس‌ ملاقات‌ كنم‌. جلسه‌اي‌ داشتيم‌ در محفل‌ انس‌ دوستان‌. نياز به‌ گفتن‌ نيست‌ كه‌ قطب‌ اين‌ مجالس‌ استاد بود و ما نيز چون‌ اقمار دور او مي‌چرخيديم‌. صحبت‌ كردن‌ دربارة‌ عمق‌ و وسعت‌ دانش‌ ايشان‌ در اينجا ضرورتي‌ ندارد، ديگران‌ از من‌ صلاحيت‌ بيشتري‌ دارند تا بدان‌ بپردازند. همين‌قدر بگويم‌ كه‌ كمتر كسي‌ را سراغ‌ دارم‌ كه‌ بتواند اين‌ چنين‌ تواضع‌ و علم‌ را درهم‌ آميزد و اين‌ دو را در حد تعادل‌ ناب‌ نگه‌ دارد، نه‌اندك‌ گويد نه‌ گزاف‌، و هر كلمه‌، چكيدة‌ تجربة‌ دانش‌ رسوب‌يافته‌اش‌ باشد، و به‌ قول‌ مرحوم‌ ميرزا محمدخان‌ قزويني‌، از اطناب‌ مُخل‌ و ايجاز مُمِل‌ استادانه‌ پرهيز كند.

 اين‌ درس‌ بزرگي‌ بود كه‌ من‌ از ايشان‌ آموختم‌ و فهميدم‌ كه‌ علمي‌ كه‌ جزء سرشت‌ انسان‌ باشد و از حركات‌ طبيعي‌اش‌ تراوش‌ كند و مستقيماً به‌ دل‌ بنشيند، كيمياي‌ احمر است‌ و با اظهار لحيه‌هاي‌ فضلاي‌ پرهياهو و نفس‌ متورم‌ برخي‌ از اساتيد فرقي‌ جوهري‌ دارد، زيرا اين‌ نحوة‌ دانش‌ قبل‌ از هر چيز يك‌ شيوة‌ بودن‌ است‌، بودني‌ كه‌ خود اينك‌ تبلور عصارة‌ علم‌ و دانش‌ شده‌ است‌. افسوس‌ مي‌خورم‌ كه‌ بعدها نتوانستم‌ ايشان‌ را بيشتر ببينم‌ و از حضورشان‌ فيض‌ ببرم‌. ولي‌ همان‌ اندك‌ تماسي‌ كه‌ با هم‌ داشتيم‌ آن‌قدر در من‌ تأثير گذاشت‌ كه‌ بي‌آنكه‌ خود واقف‌ شوم‌، پيرو وفادار آن‌ مكتب‌ «شعر نسروده‌» شدم‌ كه‌ استاد بي‌ هيچ‌ ادعايي‌ باني‌ آن‌ بود.