خاطراتی از آلکسی تولستوی/ ایوان پوتین/ دکتر روشن وزیری

 پل‌ جانسون‌، مورخ‌ بريتانيايي‌، حدود بيست‌ سال‌ پيش‌ كتابي‌ با عنوان‌  روشنفكران‌  نوشت‌ كه‌ جاروجنجال‌ فراوان‌ برانگيخت‌. او در آن‌ كتاب‌ تصويري‌ از برخي‌ از نامي‌ترين‌ شخصيت‌هاي‌ روشنفكر، از آن‌ جمله‌ كارل‌ ماركس‌، برتراند راسل‌، ژان‌ پل‌ سارتر و ديگران‌ را، با تمركز بر نقص‌ها و كمبودهاي‌ شخصيتي‌ آنان‌، ارائه‌ مي‌داد. به‌ روايت‌ جانسون‌ اين‌ اذهان‌ برجسته‌ و مغزهاي‌ متفكر و استعدادهاي‌ نبوغ‌آميز در زندگيِ روزمره‌ انسان‌هايي‌ دو چهره‌، رياكار، گاه‌ اهل‌ تفاخر، ناخن‌ خشك‌ و تنگ‌نظر بوده‌ و رفتارشان‌ از حيث‌ اخلاقي‌ چه‌ بسا پرسش‌برانگيز بوده‌ است‌. با اين‌ همه‌، اين‌ پرسش‌ در كتاب‌ بي‌پاسخ‌ مانده‌ است‌ كه‌ چرا اين‌ انسان‌هاي‌ به‌ يك‌ معنا «حقير» به‌ چنان‌ نام‌ و آوازه‌اي‌ رسيدند. آخر نه‌ به‌ اين‌ سبب‌ كه‌ شلوارهاي‌ چروك‌ مي‌پوشيدند، خدمتكاران‌ جوان‌ يا همسران‌ ديگران‌ را از راه‌ به‌ در مي‌بردند، مست‌ مي‌كردند يا سرِ جزييات‌ با همسايگان‌ درگير مي‌شدند. تاريخ‌ تمام‌ آن‌ عيب‌ها و ايرادها را ناديده‌ مي‌گيرد و آنان‌ را در جايگاه‌ مؤلفاني‌ مي‌بيند كه‌ آثاري‌ قابل‌ توجه‌ آفريدند و بر ملت‌ها و سرنوشت‌ها تأثير گذاشتند. آيا براي‌ خوانندگانِ ليف‌ تولستوي‌ يا همينگوي‌ مهم‌ است‌ كه‌ اينان‌ خود چگونه‌ زيسته‌اند؟ جاسوسي‌ مي‌كرده‌اند يا چه‌ ضعف‌هاي‌ انساني‌ داشته‌اند؟ يا مهم‌ آثاري‌ است‌ كه‌ باقي‌ گذاشته‌اند؟ آثاري‌ كه‌ برخي‌ هنوز خوانده‌ مي‌شوند، برخي‌ ديگر، به‌ درست‌ يا به‌ غلط‌، از يادها رفته‌اند.

 جستار ايوان‌ بونين‌ (1953 ـ 1870) نويسندة‌ نامدار روس‌ و برندة‌ جايزة‌ ادبي‌ نوبل‌ 1933، تحت‌ عنوان‌ «تولستويِ شماره‌ 3» كه‌ در كتاب‌  خاطرات‌  او آمده‌ است‌، از جمله‌ دربر گيرندة‌ همين‌ پرسش‌ و در همين‌ زمينه‌ است‌. ايوان‌ بونين‌، مخالف‌ علنيِ انقلاب‌ روسيه‌ كه‌ از 1919 به‌ فرانسه‌ مهاجرت‌ كرد و مقيم‌ آنجا شد، از دوستش‌، آلكسي‌ تولستوي‌ (1945 ـ 1883) ياد مي‌كند، نويسنده‌اي‌ كه‌ چند سالي‌ را در مهاجرت‌ گذراند و سپس‌ به‌ اتحاد شوروي‌ بازگشت‌ و به‌ سبك‌ رئاليسم‌ سوسياليستي‌ داستان‌ نوشت‌ و از مواهب‌ ويژة‌ اين‌ فرصت‌طلبي‌ بسي‌ سود جست‌. نويسندگان‌ ديگري‌ در اروپاي‌ شرقي‌ يا مركزي‌ بر سر دوراهي‌هايي‌ مشابه‌ ايستاده‌ بوده‌اند. آيا اين‌ از بداقبالي‌ آنان‌ بوده‌ كه‌ در آن‌ كشورها به‌ دنيا آمده‌ و در آنجاها زيسته‌ بودند، و در قرن‌ بيستم‌، خواهي‌ نخواهي‌ پايشان‌ به‌ منجلاب‌ سياست‌ كشيده‌ شده‌ و از آن‌ مهلكه‌ با پاي‌ سالم‌ بيرون‌ نيامده‌ بودند؟ شخصيت‌ اين‌ برجستگان‌ هنوز براي‌ يك‌ نسل‌ كه‌ همروزگارشان‌ بودند يا آنها را به‌ خاطر مي‌آورند، هيجان‌آميز است‌، اما در آينده‌ چه‌ بسا صرفاً آثار آنان‌ است‌ كه‌ مورد بحث‌ و گفت‌وگو قرار خواهد گرفت‌ و شور و هيجاني‌ برخواهد انگيخت‌.

 آنچه‌ مي‌خوانيد برگرفته‌ از كتاب‌  خاطرات‌  نوشته‌ ايوان‌ بونين‌ است‌ كه‌ در شمارة‌ نوامبر 2007  گازتا ويبورچا   Gazeta Wyborcza  به‌ چاپ‌ رسيده‌ است‌.

 تولستوي‌ شمارة‌ سه‌

 در مسكو غالباً او را تولستوي‌ سوم‌ مي‌ناميدند، نويسندة‌ كتاب‌هايي‌ مانند  پتر اول‌ ، راه‌هاي‌ پر مرارت‌ ، بسياري‌ داستان‌هاي‌ كوتاه‌ و نمايشنامه‌ها. او كه‌ معمولاً با نام‌ كنت‌ آلكسي‌ نيكلايه‌ويچ‌ تولستوي‌ شناخته‌ مي‌شد به‌ تازگي‌ در شوروي‌ درگذشته‌ است‌. اين‌ شماره‌گذاري‌ به‌ اين‌ سبب‌ بود كه‌ در عرصة‌ ادبيات‌ روس‌ دو نويسندة‌ ديگر داراي‌ همين‌ نام‌ خانوادگي‌ بوده‌اند: كنت‌ آلكسي‌ كنستانتينوويچ‌ تولستوي‌ (1875 ـ 1817) و نيز كُنت‌ ليف‌ نيكلايه‌ويچ‌ تولستوي‌ (1910 ـ 1828).

 من‌ و اين‌ تولستوي‌ شمارة‌ سه‌ همديگر را خوب‌ مي‌شناختيم‌، هم‌ در روسيه‌ و هم‌ در سال‌هاي‌ مهاجرت‌. او از بسياري‌ جهات‌ آدمي‌ استثنايي‌ بود. شگفت‌انگيز تلفيق‌ رفتار غيراخلاقي‌اش‌ در امور شخصي‌ با صفات‌ منحصر به‌ فرد طبيعي‌ بود، برخوردار از استعدادِ چشمگير هنري‌؛ رفتاري‌ كه‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ روسيه‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ از پستي‌ و فرومايگي‌ خادم‌ترين‌ رفقايش‌، در خدمت‌ به‌ سردمداران‌ كرملين‌، كم‌ نمي‌آورد. در اين‌ روسية‌ «شوراها»، جايي‌ كه‌ شور و مشورت‌ صرفاً در انحصار چكيست‌ها بود، آن‌ هم‌ فقط‌ در جمع‌ خودشان‌، آلكسي‌ تولستوي‌ كلي‌ مطالب‌ گوناگون‌ در ژانرهاي‌ متفاوت‌ نوشت‌؛ از نمايشنامه‌هاي‌ بازاري‌ راجع‌ به‌ راسپوتين‌ گرفته‌ تا زندگي‌ خصوصي‌ تزار مقتول‌ و همسرش‌ كه‌ از حيث‌ بي‌مايگي‌ و ابتذال‌ به‌ راستي‌ وحشتناك‌ بودند، اما حتي‌ اين‌گونه‌ آثارش‌ نيز با وجود همة‌ وحشتناكي‌شان‌ بر استعداد هنري‌ او گواهي‌ مي‌دهند.

 گفتني‌ است‌ كه‌ نظام‌ بلشويكي‌ فوق‌العاده‌ به‌ او مي‌باليد. نه‌ فقط‌ چون‌ او را به‌ عنوان‌ برجسته‌ترين‌ نويسندة‌ شوروي‌ مي‌شناخت‌ بلكه‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ هرچه‌ باشد بالاخره‌ كُنت‌ بود و افزون‌ بر آن‌ ـ تولستوي‌. اتفاقي‌ نبود كه‌ شخصِ مولوتف‌  ] وزير امور خارجه‌ وقت‌ [ در يكي‌ از نشست‌هاي‌ مثلاً «هشتمين‌ كنگرة‌ فوق‌العادة‌ شوراها» اعلام‌ كرد: «رفقا! پيش‌ از من‌ نويسنده‌اي‌ سخن‌ گفت‌ كه‌ همگيِ حاضران‌ در جلسه‌ او را مي‌شناسند: آلكسي‌ تولستوي‌. بر كسي‌ پوشيده‌ نيست‌ كه‌ او كُنت‌ تولستوي‌ پيشين‌ است‌. و اكنون‌؟ اكنون‌ او رفيق‌ تولستوي‌ است‌، يكي‌ از بهترين‌ و مردم‌پسندترين‌ نويسندگانِ سرزمين‌ شوراها.»

 اين‌ آخرين‌ جمله‌ نيز يكسره‌ تصادفي‌ بر زبان‌ نيامده‌ بود. زماني‌ تورگنيف‌ ليف‌ تولستوي‌ را «نويسندة‌ بزرگِ سرزمين‌ روسيه‌» ناميده‌ بود.

 در مهاجرت‌، هرگاه‌ صحبت‌ از او به‌ ميان‌ مي‌آمد، بيشتر مواقع‌ لفظ‌ تحقيرآميز «آلوشكا»، يا نام‌ قدري‌ مهربان‌تر و اندكي‌ خفت‌آميزتر «آلوشا» به‌ كار مي‌رفت‌. همه‌ از همنشيني‌ با او لذت‌ مي‌بردند. آدمِ جالب‌ و شوخ‌ طبعي‌ بود، خودش‌ نوشته‌هايش‌ را عالي‌ روخواني‌ مي‌كرد، در كلبي‌ مسلكي‌اش‌ به‌ نحوي‌ باورنكردني‌ صميمي‌ بود. ذهني‌ باز و فوق‌العاده‌ تيزبين‌ داشت‌، هر چند دوست‌ داشت‌ اداي‌ بچة‌ تُخسِ سر به‌ هوا و بي‌خيالي‌ را درآورد، خوب‌ بلد بود مراقب‌ منافع‌ خودش‌ باشد. بيش‌ از حد ولخرج‌ بود. گنجينة‌ عجيب‌ غنيِ واژگان‌ زبان‌ ما را به‌ كار مي‌برد، هر چه‌ را روسي‌ و مربوط‌ به‌ روسيه‌ بود خوب‌ مي‌شناخت‌ و بر آن‌ تسلط‌ داشت‌… در سال‌هاي‌ مهاجرت‌ اغلب‌ دقيقاً عين‌ يك‌ بچه‌ لات‌ رفتار مي‌كرد. در حالي‌ كه‌ ميهمان‌ دائمي‌ آدم‌هاي‌ پولدار بود، پشت‌ سرشان‌ آنها را بي‌ سروپا مي‌ناميد ـ اين‌ را همه‌ مي‌دانستند و با وجود اين‌ او را مي‌بخشيدند و تحملش‌ مي‌كردند، چون‌ مگر از «آلوشكا» انتظار ديگري‌ مي‌رفت‌!

 بلند قامت‌ و درشت‌ هيكل‌ بود، قيافه‌اي‌ اصيل‌، صورتي‌ چاقالو و قدري‌ زنانه‌ و از ته‌ تراشيده‌ داشت‌، عينك‌ پنسيِ روي‌ بيني‌اش‌ وقتي‌ سرش‌ را كمي‌ به‌ عقب‌ مي‌برد در صورت‌ لزوم‌ مي‌توانست‌ حالتي‌ سرشار از تكبر به‌ او بدهد. هميشه‌ خوش‌ سليقه‌ و گران‌قيمت‌ لباس‌ مي‌پوشيد. موقع‌ راه‌ رفتن‌ پنجة‌ پاهايش‌ را رو به‌ داخل‌ مي‌گذاشت‌ ـ ويژگي‌ طبايعي‌ سرسخت‌ كه‌ لجوجانه‌ به‌ سوي‌ هدف‌ پيش‌ مي‌روند. دائماً نقش‌ بازي‌ مي‌كرد. به‌ نقش‌ شخصيتي‌ درمي‌آمد، به‌ انواع‌ مختلف‌ سخن‌ مي‌گفت‌، در حالي‌ كه‌ پيوسته‌ تغيير قيافه‌ و حالت‌ مي‌داد ـ گاه‌ زير لب‌ كلماتي‌ را مِن‌ مِن‌ مي‌كرد، گاه‌ عين‌ پيرزن‌ها با صداي‌ نازك‌ جيغ‌ مي‌زد، گاهي‌ در مجلسي‌ مثل‌ قرتي‌هايِ سالني‌ جملاتش‌ را مي‌كشيد، هميشه‌ يك‌ جوري‌ بي‌مقدمه‌ و غيرمنتظره‌ زير خنده‌ مي‌زد، در عين‌ حال‌ كه‌ حدقة‌ چشمانش‌ را با تعجب‌ ورمي‌قلنبيد و از فرط‌ خنده‌ به‌ سرفه‌ و خِس‌ خِس‌ مي‌افتاد. مهمان‌ كه‌ بود حريصانه‌ مي‌خورد و مي‌نوشيد، به‌ قول‌ خودش‌ تا خرخره‌ غذا مي‌تپاند و تا سرحد بيهوشي‌ مشروب‌ مي‌خورد، اما روز بعد كه‌ از خواب‌ برمي‌خاست‌، بي‌درنگ‌ با گذاشتن‌ حوله‌اي‌ خيس‌ روي‌ سرش‌، پشت‌ ميز كارش‌ مي‌نشست‌؛ در پركاري‌ رقيب‌ نداشت‌.

 * * *

 آيا او واقعاً كُنت‌ و از خانواده‌اي‌ اشرافي‌ بود؟ رياكاران‌ بلشويك‌ اصل‌ و نسب‌ او را به‌ گونه‌اي‌ فوق‌العاده‌ دوپهلو و مه‌آلود ارائه‌ مي‌دهند: «ا. ن‌. تولستوي‌ در 1883 در ايالت‌ سابقاً سامارسكا به‌ دنيا آمد. كودكي‌اش‌ را در ملك‌ كوچك‌ شوهر دوم‌ مادرش‌، آلكسي‌ بوستروم‌، مردي‌ تحصيل‌كرده‌ و معتقد به‌ جهان‌بيني‌ ماترياليستي‌، سپري‌ كرد.»

 در اينجا فقط‌ همين‌ قدر گفته‌ شده‌ كه‌ او در 1883 در «ايالت‌ سابقاً سامارسكا» به‌ دنيا آمده‌ است‌. اما آخر دقيقاً در كجا؟ در مِلك‌ كنت‌ نيكلاي‌ تولستوي‌ يا در ملك‌ بوستروم‌؟ در اين‌ مورد دريغ‌ از يك‌ كلمه‌ ـ فقط‌ همين‌ قدر كه‌ كودكي‌اش‌ را در كجا گذرانده‌ است‌. شخص‌ نيكلاي‌ تولستوي‌ هميشه‌ با سكوتِ كامل‌ ناديده‌ گرفته‌ مي‌شود، انگار كه‌ چنين‌ كسي‌ هرگز وجود نداشته‌ است‌. معلوم‌ نيست‌ او چگونه‌ آدمي‌ بوده‌، كجا به‌ سر مي‌برده‌، حرفه‌اش‌ چه‌ بوده‌ و آيا دست‌كم‌ يك‌ بار در زندگي‌ با كسي‌ كه‌ تا آخر عمر به‌ نام‌ خانوادگي‌ او خوانده‌ مي‌شد، ديداري‌ داشته‌ است‌؛ حال‌ آنكه‌ آلكسي‌ تولستوي‌ فقط‌ موقعي‌ از لقب‌ اشرافي‌اش‌ صرف‌نظر كرد كه‌ از مهاجرت‌ به‌ روسيه‌ بازگشت‌. در طول‌ تمام‌ سال‌هاي‌ دوستي‌ ميان‌ ما و با وجود روراستي‌ كه‌ غالباً نسبت‌ به‌ من‌ نشان‌ مي‌داد، هيچ‌گاه‌ يادي‌ از كنت‌ نيكلاي‌ تولستوي‌ نكرد… و اگر من‌ اين‌ همه‌ به‌ موضوع‌ تبار او مي‌پردازم‌ فقط‌ بدين‌ سبب‌ است‌ كه‌ پيش‌ از بازگشت‌ به‌ روسيه‌ پيوسته‌ به‌ لقب‌ اشرافي‌اش‌ مي‌باليد ـ و از آن‌ لقب‌ هم‌ در آثار ادبي‌اش‌ و هم‌ در زندگي‌ روزمره‌اش‌ سوءاستفاده‌ مي‌كرد…

 در سال‌ 1905، در گيرودار نخستين‌ انقلاب‌ روسيه‌، تولستوي‌ اشعار انقلابي‌ مي‌سرود. سال‌ بعد، وقتي‌ هواداران‌ تزار كشور را به‌ زنداني‌ اردوگاهي‌ بدل‌ كردند، او جزوة‌ كوچكي‌ از اشعاري‌ منحط‌ به‌ چاپ‌ رساند كه‌ بعدها نسخه‌هاي‌ آن‌ را مي‌خريد و مي‌سوزاند. احساس‌ مي‌كرد كه‌ بازگشت‌ به‌ زمان‌ گذشته‌ ممكن‌ نيست‌…

 (…) خود او بي‌شك‌ از خنده‌ روده‌بر مي‌شده‌ است‌ وقتي‌ كه‌ ضمن‌ نوشتن‌ زندگينامه‌اش‌ به‌ تفصيل‌ شرح‌ مي‌داده‌ كه‌ در دوران‌ مهاجرت‌ در پاريس‌ چقدر رنج‌ برده‌، دلتنگي‌ كشيده‌، چه‌ عذاب‌هاي‌ روحي‌ و شك‌ و ترديدهاي‌ رواني‌ را در زمان‌ «نخستين‌ انقلاب‌ روسيه‌» و جنگ‌ جهاني‌ اول‌ تحمل‌ كرده‌، و همين‌ طور چگونه‌ در حال‌ «سردرگمي‌» از مسكو به‌ اودسا گريخته‌ و به‌ پاريس‌ رفته‌ بوده‌ است‌… همواره‌ به‌ نحوي‌ غريزي‌، بي‌اختيار و بي‌خيال‌ دروغ‌ مي‌گفت‌، البته‌ در مسكو با شور و رقت‌ بيشتر، و با كيفيتي‌ بازيگرانه‌. گو اينكه‌ هرگز به‌ خود اجازة‌ آن‌ گونه‌ «صداقتِ دروغ‌گويي‌» هيستريكي‌ را نمي‌داد كه‌ ماكسيم‌ گوركي‌ در سراسر عمرش‌ برايمان‌ هق‌ هق‌ مي‌كرد.

 با تولستوي‌ در سال‌هايي‌ آشنا شدم‌ كه‌ در حسرت‌ شكست‌ «انقلاب‌ اول‌» روسيه‌ بوديم‌ و آلكساندر بلوك‌ درباره‌اش‌ سروده‌ بود: «فرزندان‌ روسية‌ سال‌هاي‌ وحشتناكي‌ هستيم‌ كه‌ هرگز نمي‌توان‌ فراموش‌شان‌ كرد.» يعني‌ سال‌هاي‌ ميان‌ آن‌ نخستين‌ انقلاب‌ و جنگ‌ جهاني‌ اول‌. آن‌ موقع‌ من‌ صفحة‌ ادبي‌ فصل‌ نامة‌  فجر شمال‌  را تدوين‌ مي‌كردم‌. يكي‌ از روزها مردي‌ جوان‌، بلند قامت‌ و خوش‌ قيافه‌ وارد دفتر همين‌ فصل‌نامه‌ شد و به‌ لحني‌ تشريفاتي‌ خودش‌ را معرفي‌ كرد: «كنت‌ آلكسي‌ تولستوي‌»، و دست‌نوشته‌اي‌ با عنوان‌ قصه‌هاي‌ زاغي‌  به‌ دست‌مان‌ داد، گزيده‌اي‌ از مطالبي‌ كوتاه‌ كه‌ به‌ «سبك‌ روسيِ» باب‌ آن‌ روزها با استادي‌ ساخته‌ و پرداخته‌ شده‌ بود. روشن‌ است‌ كه‌ آن‌ را قابل‌ چاپ‌ شناختم‌. ويژگي‌ آن‌ نه‌تنها مهارت‌ در روايت‌ بلكه‌ همچنين‌ طبيعي‌نگاري‌ خاصي‌ بود كه‌ به‌ يك‌ معنا تمامي‌ آثار تولستوي‌ را مشخص‌ مي‌كند.

 همة‌ اينها توجه‌ مرا جلب‌ كردند، بنابراين‌،  دفتر اشعار منحط‌  او را كه‌ ظاهراً مدتها پيش‌ سوزانده‌ بود و نيز بقية‌ آثارش‌ را مطالعه‌ كردم‌. تازه‌ آنگاه‌ دريافتم‌ كه‌ آثارش‌ تا چه‌ اندازه‌ متنوع‌ بودند و چگونه‌ از همان‌ ابتداي‌ حرفة‌ نويسندگي‌اش‌ شَمي‌ ويژه‌ براي‌ بازار ادبي‌ و مهارتي‌ بارز براي‌ ارائه‌ كالاي‌ مورد نياز و مورد قبول‌ آن‌ و پيرو سليقه‌هاي‌ گوناگون‌ و شرايط‌ متغير زمان‌ از خود نشان‌ مي‌داد. اشعاري‌ با مضمون‌ انقلابي‌ از تولستوي‌ نه‌ ديدم‌ و نه‌ شنيدم‌ ـ شايد هم‌ چيزي‌ از اين‌ دست‌ دربارة‌ «انقلاب‌ اول‌» سروده‌ بود اما خيلي‌ زود منصرف‌ شده‌ بود. حال‌ يا اين‌ كار را ملال‌آور يافته‌ بود يا صرفاً به‌ اين‌ دليل‌ ساده‌ كه‌ آن‌ انقلاب‌ خيلي‌ زود به‌ شكست‌ انجاميده‌ بود. بگذريم‌ كه‌ روستايان‌ خداترس‌ ما در همين‌ زمان‌ كوتاه‌ نيز فرصت‌ يافته‌ بودند چه‌ بسيار املاك‌ اشرافي‌ را غارت‌ كنند و به‌ آتش‌ بكشند…

 سپس‌ داستان‌هايي‌ را منتشر كرد كه‌ به‌ توصيف‌ زندگي‌ اشرافي‌، آن‌ هم‌ به‌ همان‌ سبك‌ باب‌ روز مي‌پرداختند ـ شامل‌ مبالغه‌ها، كاريكاتورهايي‌ آگاهانه‌، مهملاتي‌ عمدي‌ يا غيرعمدي‌. گويا در همان‌ زمان‌ نيز تعدادي‌ كمدي‌، متناسب‌ و در جهت‌ ذوق‌ و سليقة‌ شهرستان‌، و به‌ همين‌ سبب‌ عامه‌پسند، نوشته‌ است‌. تكرار مي‌كنم‌ كه‌ او همواره‌ بلد بود خودش‌ را با سليقه‌ها تطبيق‌ دهد و در اين‌ روش‌ به‌ راستي‌ مهارت‌ داشت‌. حتي‌ رمان‌ معروفش‌،  راه‌ پر مرارت‌  را با انتشار در مطبوعات‌ مهاجران‌ در پاريس‌ آغاز كرد، اما بلافاصله‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ شوروي‌ چنان‌ آن‌ را از بيخ‌ و بن‌ تغيير داد و با الزامات‌ بلشويكي‌ تطبيق‌ داد كه‌ همة‌ «سفيدها»، از قهرمانان‌ مرد گرفته‌ تا زن‌، يكسره‌ از كردار و احساسات‌ پيشين‌شان‌ شرمگين‌ شدند و در جا به‌ «سرخ‌هايي‌» دوآتشه‌ بدل‌ گرديدند. ديگر چه‌ مي‌توان‌ دربارة‌ داستان‌هايي‌ مانند  نان‌  گفت‌ كه‌ به‌ منظور تجليل‌ از استالين‌ نوشته‌ است‌، يا داستان‌ مهملي‌ دربارة‌ ملواني‌ كه‌ معلوم‌ نيست‌ چرا سروكله‌اش‌ در كرة‌ مريخ‌ پيدا مي‌شود و بي‌درنگ‌ كمونيسم‌ را در آن‌جا برقرار مي‌كند، همچنين‌ داستان‌ افتراآميز  طلاي‌ سياه‌  كه‌ به‌ «كوسه‌هاي‌ كاپيتاليستي‌» در پاريس‌ مي‌پردازد ـ يعني‌ البته‌ مهاجران‌ روسي‌ و البته‌ اهالي‌ صنعت‌ نفت‌!

 * * *

 (…) پس‌ از آشنايي‌ در دفتر  فجر شمال‌  دو الي‌ سه‌ سالي‌ او را نديدم‌. من‌ و همسر دومم‌ در راه‌ سفرهايي‌ به‌ كشورهاي‌ مختلف‌ و مناطق‌ حاره‌ بوديم‌، بعد از آن‌ در ده‌ مقيم‌ شديم‌ و بنابراين‌ در مسكو و پترزبورگ‌ خيلي‌ كوتاه‌ و به‌ ندرت‌ پيدا مي‌شديم‌. اما روزي‌، حين‌ اقامت‌ در يكي‌ از هتل‌هاي‌ مسكو، تولستوي‌ به‌ ديدارمان‌ آمد. با خود زن‌ جوانِ چشم‌ سياهي‌ را آورد، يكي‌ از آن‌ زيبارويان‌ خاص‌ مشرق‌ زمين‌، همگان‌ او را «سونيا ديم‌شيتس‌»  (Sonia Dymshytz)  مي‌ناميدند، فقط‌ تولستوي‌ بدون‌ استثنا او را «همسر من‌ كنتس‌ تولستوي‌» مي‌خواند. سونيا با سادگيِ موقرانه‌ و ممتازي‌ لباس‌ پوشيده‌ بود، حال‌ آنكه‌ آلكسي‌ در كنار او قيافة‌ آقازادة‌ عجيب‌ و پرافادة‌ شهرستاني‌ را داشت‌ ـ با كلاه‌ مِلون‌ و پالتويي‌ گَل‌ و گشاد از پوست‌ خرس‌. با ادب‌ و نزاكت‌ فوق‌العاده‌، چنان‌ كه‌ شايسته‌ بود، به‌ ايشان‌ خوشامد گفتم‌، در برابر كنتس‌ سر فرود آوردم‌، و بعد بدون‌ اينكه‌ لبخندم‌ را پنهان‌ كنم‌، رو به‌ كنت‌ گفتم‌:

 ـ از تجديد آشنايي‌مان‌ خيلي‌ خوشوقتم‌. بفرماييد، بنشينيد، لابد اين‌ پالتو پوست‌ مجلل‌ را درمي‌آوريد…

 در جوابم‌ زير لب‌ مِن‌ مِن‌ كرد:

 ـ ارثيه‌ است‌… بقايايِ به‌ قول‌ معروف‌ تجمل‌ قديم‌…

 خيلي‌ زود با هم‌ دوست‌ شديم‌، از قضا شايد به‌ سبب‌ همان‌ پالتوپوست‌ ـ كنت‌ طبيعتي‌ سخره‌گر داشت‌ و با تيزبيني‌ فوق‌العاده‌ و نيز شوخ‌ طبعي‌اش‌، روشن‌ بود كه‌ لبخند بي‌اختيار مرا درست‌ فهميد و در جا دريافت‌ كه‌ نمي‌گذارم‌ آسان‌ سرم‌ را كلاه‌ بگذارد. از همين‌ رو، بعد از دو يا سه‌ بار ديدار با ما، مِن‌ مِن‌ كنان‌ و با خنده‌ به‌ موضوع‌ پالتو پوست‌ اشاره‌ كرد:

 ـ خوب‌ ديگر، اين‌ ارثيه‌ را شانسي‌ مفت‌ خريدم‌، پُرزش‌ بدجوري‌ ريخته‌، بيد زده‌ است‌، ولي‌ بالاخره‌ به‌ نظر همه‌ حضرت‌ والايي‌ مي‌رسد!

 در ادامة‌ پرچانگي‌اش‌ دربارة‌ اهميت‌ ظاهر و لباس‌، سرتاپاي‌ مرا ورانداز كرد و چين‌ به‌ پيشاني‌اش‌ انداخت‌:

 ـ شما اگر به‌ وضع‌ ظاهري‌تان‌ نرسيد در زندگي‌ به‌ جايي‌ نخواهيد رسيد. مي‌بينم‌ كه‌ اصلاً در بند سر و وضع‌تان‌ نيستيد. در صورتي‌ كه‌ خب‌ هم‌ قد و قامت‌ مناسبي‌ داريد، هم‌ لاغر اندام‌ هستيد، و در مجموع‌ يك‌ چيزي‌ در وجودتان‌ هست‌ كه‌ زمان‌ گذشته‌ را تداعي‌ مي‌كند، يك‌ رديف‌ پرتره‌هاي‌ قديمي‌ را. بايد ريش‌ بلندتري‌ بگذاريد، همان‌طور هم‌ سبيل‌ درازتري‌، كُت‌ فراك‌ كمرتنگ‌ و بلند و پيراهن‌هايي‌ از پارچة‌ هلندي‌ با آن‌ يقه‌هاي‌ هنرمندانه‌ برگشته‌ بپوشيد. موهايتان‌ بايد بلند تا روي‌ شانه‌ بيفتد و صاف‌ به‌ عقب‌ شانه‌ بزنيد، به‌ اندازة‌ ناخن‌ها توجه‌ كنيد و انگشتِ اشارة‌ دست‌ راست‌ را حتماً با انگشتري‌ اسرارآميز زينت‌ ببخشيد. و البته‌ سيگار برگ‌هاي‌ كوچك‌ هاوانايي‌ دود كنيد، نه‌ از اين‌ سيگارهاي‌ معمولي‌ پيش‌ پا افتاده‌… آيا اينها به‌ نظر شما حقه‌بازي‌ است‌؟ خب‌ الان‌ چه‌ كسي‌ حقه‌بازي‌ نمي‌كند، اين‌ جور يا آن‌ جور، دست‌كم‌ به‌ وسيلة‌ قيافه‌ ظاهري‌اش‌! شما كه‌ خودتان‌ دائماً همين‌ را تكرار مي‌كنيد. واقعيت‌ هم‌ جز اين‌ نيست‌؛ اين‌ يكي‌، البته‌ سمبوليست‌ است‌، آن‌ يكي‌ ماركسيست‌، سومي‌ فوتوريست‌، آن‌ ديگري‌ ظاهراً كلوشارد سابق‌… و همه‌ يك‌ جوري‌ لباس‌ عوض‌ كرده‌اند: ماياكوفسكي‌ در يك‌ نوع‌ كُتِ زرد زنانه‌ ظاهر مي‌شود، آندريف‌ و شالياپين‌ لباس‌ دهاتي‌ مي‌پوشند با پيراهن‌هاي‌ يقه‌ بستة‌ روسي‌ كه‌ روي‌ شلوار مي‌آورند، به‌ اضافه‌ چكمه‌هاي‌ زير زانوي‌ براق‌، بلوك‌ به‌ نوبة‌ خود ـ بلوز مخملي‌ تن‌ كرده‌ و چتر زلف‌ گذاشته‌… همه‌ حقه‌بازي‌ مي‌كنند، آقاي‌ محترم‌!

 تولستوي‌ بعد از اينكه‌ به‌ مسكو آمد و آپارتماني‌ در بلوار نووينسكي‌ اجاره‌ كرد، چند پرترة‌ كهنه‌ و تيره‌رنگ‌ از پيرمرداني‌ عبوس‌ را به‌ ديوارها آويخت‌ كه‌ معمولاً با بي‌اعتنايي‌ ظاهري‌ زير لبي‌ براي‌ ميهمانان‌ توضيح‌ مي‌داد: «و اينها هم‌ آت‌ و آشغال‌هاي‌ خانوادگي‌اند.» و رو به‌ من‌ با لبخند: «تهيه‌ شده‌ از بازار.»

 * * *

 اوضاع‌ بر همين‌ منوال‌ بود، و تا اكتبر 1917 كه‌ بلشويك‌ها قدرت‌ را به‌ دست‌ گرفتند، بهترين‌ روابط‌ دوستانه‌ ميانمان‌ برقرار بود، اما بعد از آن‌ دوبار كارمان‌ به‌ دعوا كشيد. شرايط‌ زندگي‌ روز به‌ روز سخت‌تر مي‌شد، گرسنگي‌ شروع‌ شده‌ بود، فقط‌ كساني‌ كه‌ پول‌ فراوان‌ داشتند مي‌توانستند هر روز غذاي‌ مناسب‌ و كافي‌ بخورند، منتها درآوردن‌ آن‌ پول‌ها به‌ معناي‌ تن‌ دادن‌ به‌ انواع‌ پستي‌ها بود. درست‌ در همين‌ زمان‌ در يكي‌ از ميخانه‌ها برنامه‌هايي‌ به‌ اجرا گذاشته‌ مي‌شود. آن‌جا عده‌اي‌ سفته‌باز و كلاهبردار و زن‌هاي‌ خياباني‌ براي‌ خودشان‌ مي‌نشينند و شكم‌شان‌ را با پيراشكي‌هاي‌ صد روبلي‌ و مشروب‌ مشمئزكننده‌اي‌ شبيه‌ كونياك‌ پر مي‌كنند و همزمان‌ شاعران‌ و داستان‌سرايان‌ (تولستوي‌، ماياكوفسكي‌، بريوسُف‌ و بقيه‌) آثار خودشان‌ و ديگران‌ را بلند روخواني‌ مي‌كنند، آن‌ هم‌ به‌ نحوي‌ گزينشي‌، يعني‌ آثاري‌ را هرچه‌ بيشتر مستهجن‌ با الفاظي‌ زشت‌ و شرم‌آور. تولستوي‌ حتي‌ به‌ خود جرأت‌ داد به‌ من‌ هم‌ پيشنهاد شركت‌ در اين‌ برنامه‌ها را بدهد. به‌ من‌ جداً برخورد و كارمان‌ به‌ نزاع‌ كشيد.

 و بعد،  دوازده‌ نفر  آلكساندر بلوك‌ انتشار يافت‌.

 بلوك‌ در اشعارش‌ از «دنياهاي‌ بنفشِ انقلاب‌ اول‌»، «از بوي‌ تلخ‌ بادام‌ در هواي‌ رقيق‌ توفان‌» و از «خلاء آهنين‌ روز»، كه‌ خبر از تندبادِ بعديِ ديگري‌ مي‌دهد، ياد مي‌كند و سپس‌ مي‌سرايد: «اما ديگر نه‌ رنگ‌ آن‌ را مي‌توانم‌ تشخيص‌ دهم‌ و نه‌ بوي‌ آن‌ را».

 آن‌ تندباد همان‌ انقلاب‌ فوريه‌ بود كه‌ حتي‌ براي‌ بلوك‌ هم‌ خيلي‌ زود معلوم‌ شد چه‌ رنگي‌ و چه‌ بويي‌ دارد، هر چند پيش‌ از آن‌ هم‌ نه‌ نيازي‌ به‌ حس‌ شامه‌اي‌ استثنايي‌ بود و نه‌ چشمي‌ به‌ويژه‌ تيزبين‌.

 دوران‌ تزاري‌ تاريخ‌ روسيه‌ به‌ آخر مي‌رسيد ـ آن‌ هم‌ با كمك‌ مؤثر سربازان‌ پادگان‌ پترزبورگ‌ كه‌ ديگر نمي‌خواستند به‌ جبهه‌هاي‌ جنگ‌ بروند. دولت‌ موقت‌ قدرت‌ را به‌ دست‌ گرفت‌. وزيران‌ تزاري‌ بازداشت‌ شدند و به‌ حبس‌ در قلعة‌ پتروپاولوفسك‌ افتادند، و دولت‌ موقت‌، معلوم‌ نيست‌ به‌ چه‌ دليل‌، از بلوك‌ دعوت‌ كرد تا در كار كميسيون‌ فوق‌العادة‌ تحقيق‌ در مورد اقدامات‌ وزراي‌ مذكور شركت‌ كند. بلوك‌ با حقوق‌ ماهيانه‌ 600 روبل‌، كه‌ در آن‌ روزها پول‌ كمي‌ هم‌ نبود، شروع‌ به‌ حضور در جلسات‌ بازجويي‌ مي‌كند، گاه‌ خودش‌ در آنها شركت‌ مي‌جويد و چنان‌ كه‌ بعدها برملا شد در يادداشت‌هايش‌ مردان‌ مورد بازجويي‌ را بيرحمانه‌ به‌ ريشخند مي‌گيرد.

 و بعد، انقلاب‌ كبير اكتبر رخ‌ داد و اين‌ بار بلشويك‌ها وزيران‌ دولت‌ موقت‌ را در همان‌ قلعة‌ پتروپاولوفسك‌ زنداني‌ كردند و حتي‌ دو تن‌ از آنها را بدون‌ بازجويي‌ تا سرحد مرگ‌ كتك‌ زدند. بلوك‌ جانب‌ آنها را گرفت‌ و به‌ سمت‌ منشي‌ مخصوص‌ لوناچارسكي‌  ] كميسر خلقي‌ آموزش‌ و فرهنگ‌ [  منصوب‌ گرديد، بعد هم‌ جزوة‌  روشنفكران‌ و انقلاب‌  را منتشر كرد، با اين‌ فراخوان‌: «گوش‌ كنيد، گوش‌ كنيد موسيقي‌ انقلاب‌ را!!». همچنين‌ ضمن‌ پديد آوردن‌  دوازده‌ نفر  براي‌ اطلاع‌ نسل‌هاي‌ بعد در يادداشت‌هايش‌ نكته‌اي‌ دردناك‌ را ثبت‌ كرد، اين‌ نكته‌ را كه‌ گويا هنگام‌ پديد آوردن‌ آن‌ منظومه‌ در نوعي‌ حالت‌ خلسه‌ به‌ سر مي‌برده‌ است‌، در حالي‌ كه‌ «در تمام‌ مدت‌ صداي‌ نوعي‌ گرپ‌ گرپ‌ در گوشم‌ طنين‌ مي‌انداخت‌، صداي‌ فروريختن‌ دنياي‌ قديم‌.»

 * * *

 چيزي‌ نگذشت‌ كه‌ نشستي‌ از اهل‌ ادبيات‌ در مسكو ترتيب‌ دادند تا منظومة‌  دوازده‌ نفر  را بخوانند و به‌ بحث‌ بگذارند. من‌ هم‌ در اين‌ نشست‌ شركت‌ كردم‌. كسي‌، كه‌ حالا يادم‌ نيست‌ اسمش‌ چه‌ بود اما مي‌دانم‌ كه‌ ميان‌ ارنبورگ‌ و تولستوي‌ نشسته‌ بود، اشعار را بلند مي‌خواند. ارزش‌ اين‌ اثر، كه‌ خدا مي‌داند چرا آن‌ را منظومه‌ خواندند، در يك‌ چشم‌ برهم‌ زدن‌ انكارناپذير تشخيص‌ داده‌ شد. بنابراين‌ پس‌ از پايان‌ روخواني‌ سكوتي‌ مؤمنانه‌ برقرار گشت‌ و تازه‌ پس‌ از چندين‌ لحظه‌ نجواهايي‌ آهسته‌ به‌ گوش‌ رسيد: «شگفت‌انگيز!»، «خارق‌العاده‌!» از اين‌ رو من‌ در حالي‌ كه‌ متن‌  دوازده‌ نفر  را در دست‌ داشتم‌ و آن‌ را ورق‌ مي‌زدم‌، كمابيش‌ اين‌ طور گفتم‌:

 «آقايان‌ همگي‌ از آنچه‌ باعث‌ ننگ‌ بشريت‌ است‌، و دست‌كم‌ از يك‌ سال‌ پيش‌ تا امروز در روسيه‌ رخ‌ مي‌دهد، باخبر هستند. براي‌ اين‌ سبعيت‌ و وحشي‌گري‌ كه‌ ملت‌ روسيه‌ از اوايل‌ فورية‌ سال‌ پيش‌ ــ يعني‌ از انقلاب‌ فوريه‌ كه‌ برخي‌ بي‌شرمانه‌ هنوز آن‌ را با صفت‌ “بدون‌ خونريزي‌” مشخص‌ مي‌كنند ــ از خود نشان‌ داد نمي‌توان‌ نامي‌ پيدا كرد. تعداد قربانيان‌ و ستمديدگان‌ بي‌گناه‌ بي‌شك‌ به‌ ميليون‌ها نفر مي‌رسد و اشك‌ كودكان‌ يتيم‌ و زنان‌ بيوه‌ سرزمين‌ روسيه‌ را غرق‌ مي‌كند. هر كس‌ بنا به‌ ميل‌ و اراده‌اش‌ ديگري‌ را مي‌كشد ـ خيل‌ جنون‌ زدة‌ سربازان‌، كه‌ كماكان‌ از جبهه‌ها مي‌گريزند، دهقانان‌ در روستاها، كارگران‌ و دسته‌هاي‌ انقلابي‌ از هر نوع‌ در شهرها دست‌ به‌ كشتار مي‌زنند. اكنون‌ بيش‌ از يك‌ سال‌ است‌ كه‌ سربازان‌ بدن‌ افسرانشان‌ را با سرنيزه‌ سوراخ‌ مي‌كنند ولي‌ هنوز از كشتن‌ سير نشده‌اند. اكنون‌ صفوف‌ ارتش‌ را رو به‌ خانه‌هاشان‌ ترك‌ مي‌كنند تا زمين‌هاي‌ نه‌تنها زمين‌داران‌ بزرگ‌ كه‌ دهقانان‌ متمول‌ را تصاحب‌ و تقسيم‌ كنند، در عين‌ حال‌ كه‌ سَرِ راهشان‌ هرچه‌ را به‌ دست‌شان‌ برسد ويران‌ مي‌كنند، كارمندان‌ راه‌آهن‌ و سرپرست‌ ايستگاه‌ها را مي‌كشند، به‌ اين‌ گناه‌ كه‌ واگن‌ و لُكُوموتيو مورد نياز آنها را در اختيار نداشته‌اند (…) خبرها حاكي‌ از اين‌ است‌ كه‌ كارگران‌ و سربازان‌ فراري‌ به‌ معناي‌ تمام‌ تا زانو غرق‌ در خون‌ هستند… و در چنين‌ روزهايي‌ هيچ‌ يك‌ از آقايان‌ تعجب‌ نمي‌كنند كه‌ آلكساندر بلوك‌ به‌ ما ندا مي‌دهد: “گوش‌ كنيد، گوش‌ كنيد، موسيقي‌ انقلاب‌ را!” و منظومة‌  دوازده‌ نفر  را مي‌نويسد…

 (…) آري‌ اين‌ اثر به‌ راستي‌ شگفت‌انگيز است‌، اما فقط‌ به‌ اين‌ معنا كه‌ از هر جنبه‌ و نظري‌ وحشتناك‌ است‌ (…) بلوك‌ پس‌ از سرودن‌ كلي‌ اشعارِ ــسمبوليك‌، من‌درآوردي‌، عرفاني‌ ــ از هر دري‌ و به‌ هر نيت‌ نامعلومي‌ كه‌ براي‌ هيچ‌ كس‌ چندان‌ قابل‌ فهم‌ نبود سرانجام‌ چيزي‌ نوشته‌ است‌ كه‌ به‌ راحتي‌ مي‌شود فهميد، فقط‌ توصيف‌ آن‌ شب‌ زمستاني‌ پترزبورگ‌ با آن‌ ابتذال‌ و كم‌مايگي‌ و بي‌عمقي‌ با هيچ‌ چيز قابل‌ قياس‌ نيست‌. شهري‌ كه‌ در حال‌ حاضر به‌ گونه‌اي‌ توصيف‌ناپذير هولناك‌ است‌، پترزبورگي‌ كه‌ در آن‌ مردم‌ از سرما و گرسنگي‌ مي‌ميرند و حتي‌ در روز روشن‌ نمي‌توان‌ به‌ خيابان‌ رفت‌ و مورد حملة‌ دزدان‌ قرار نگرفت‌ ـ حال‌ آنكه‌ مي‌شنويم‌: بنگريد، بنگريد چه‌ مي‌گذرد، اين‌ سربازان‌ مست‌ و گستاخ‌ چه‌ها مي‌كنند، اما آخر به‌ رغم‌ همة‌ اينها، آنچه‌ مي‌كنند، به‌ سبب‌ ويران‌ ساختن‌ شجاعانة‌ روسيه‌ كهن‌، قداست‌ مي‌يابد؛ چرا كه‌ در پيشاپيش‌ صفوف‌شان‌ خودِ عيسي‌ مسيح‌ مي‌رود و اينان‌ حواريون‌ او هستند…»

 (…) و در پايان‌ گفتم‌ كه‌ بعد از همة‌ اين‌ حوادث‌ نمي‌توان‌ از فاوست‌ ياد نكرد:

 «اينها ديگر چه‌ ياوه‌هاي‌ تازه‌اي‌ هستند؟

 انگار آوازي‌ دسته‌جمعي‌، صداي‌ صدها هزار دلقك‌، به‌ گوشم‌ مي‌رسد.»

 همين‌ موقع‌ بود كه‌ تولستوي‌ برايم‌ الم‌شنگة‌ عجيبي‌ درست‌ كرد! بايد مي‌ديديد و مي‌شنيديد كه‌ چه‌ طوري‌ سرم‌ داد مي‌كشيد، با ادا و اطوارهاي‌ نمايشي‌ قسم‌ مي‌خورد كه‌ بابت‌ آنچه‌ دربارة‌ بلوك‌ گفته‌ بودم‌ هرگز مرا نخواهد بخشيد، چون‌ او، تولستوي‌ بلشويك‌ است‌ و آن‌ هم‌ از ته‌ قلبش‌، حال‌ آنكه‌ من‌ نمايندة‌ ظلمت‌ و جهالت‌ و ضدانقلاب‌ هستم‌ و غيره‌ و غيره‌.

 * * *

 (…) در پايان‌ ماه‌ مه‌ همان‌ سال‌ من‌ و همسرم‌ از مسكو به‌ اودسا رفتيم‌ ـ در واقع‌ به‌ نحوي‌ كاملاً قانوني‌. تقريباً يك‌ سال‌ پيش‌ از انقلاب‌ فوريه‌ به‌ يكي‌ از نويسندگان‌ كه‌ در دانشگاهي‌ تدريس‌ مي‌كرد، و سوسيال‌ دموكرات‌ دوآتشه‌اي‌ هم‌ بود، مساعدت‌ كردم‌ و با سپردن‌ تعهد به‌ مسئولان‌ از اخراج‌ او از مسكو به‌ جرم‌ پخش‌ دفترچه‌هاي‌ انقلابي‌ جلوگيري‌ كردم‌.

 اين‌ آقاي‌ فريچه‌ در حكومت‌ بلشويكي‌ به‌ مقامي‌ از نوع‌ وزير امور خارجه‌ رسيده‌ بود. يكي‌ از روزها به‌ دفترش‌ رفتم‌ و درخواست‌ كردم‌ مجوز عبور ما از مسكو تا ايستگاه‌ اورِشا را، كه‌ سرِ مرز مناطق‌ اشغالي‌ بود، هرچه‌ زودتر صادر كند. او بلاتكليف‌ بود و بر سر دوراهي‌ كه‌ با من‌ بايد چه‌ كند، با عجله‌ مجوز عبور را به‌ دستم‌ داد و در عين‌ حال‌ توصيه‌ كرد سوار ترن‌ خاص‌ امور بهداشتي‌ شوم‌ كه‌، معلوم‌ نبود به‌ چه‌ منظور، به‌ ايستگاه‌ اورشا مي‌رفت‌.

 بدين‌ ترتيب‌ مسكو را ترك‌ كرديم‌ ـ بعدها معلوم‌ شد كه‌ براي‌ هميشه‌ رفتيم‌. چه‌ سفر وحشتناكي‌ بود! قطار تحتِ حفاظت‌ مسلحانه‌ حركت‌ مي‌كرد. شب‌ها، با چراغ‌هاي‌ خاموش‌، ايستگاه‌ها را در تاريكي‌ مطلق‌ پشت‌ سر مي‌گذاشت‌، ايستگاه‌ها و همة‌ آنچه‌ در آنها مي‌گذشت‌؛ بر سكوهاي‌ غرق‌ در كثافت‌ و مدفوع‌ و پوشيده‌ از بقاياي‌ استفراغ‌، همراه‌ با صداي‌ آوازهايي‌ غيرانساني‌ و جاروجنجال‌ مستانه‌؛ «موسيقي‌ انقلاب‌!»

 در آن‌ سال‌، 1918، فقط‌ بخشي‌ از روسيه‌ زير حكومت‌ بلشويك‌ها بود، مابقي‌ يا هنوز آزاد مانده‌ بود يا در اشغال‌ آلمان‌ و اتريش‌ قرار داشت‌ و با موافقت‌ و حمايت‌ آن‌ دو دولت‌ خودمختارانه‌ اداره‌ مي‌شد. اما حالا ديگر مهاجرت‌ بزرگ‌ از سرزمين‌ روسيه‌ شروع‌ شده‌ بود ـ مهاجرتي‌ همگاني‌، صرف‌نظر از درجه‌ و مقام‌، سن‌ و جنسيت‌. هر كس‌ مي‌توانست‌ از ستم‌ و سركوب‌ و گرسنگي‌ به‌ مناطق‌ هنوز آزادِ روسيه‌ مي‌گريخت‌.

 پس‌ از مدتي‌ كوتاه‌ آلكسي‌ تولستوي‌ نيز به‌ جمع‌ انبوه‌ فراريان‌ پيوست‌. در ماه‌ اوت‌ همسر دوم‌ او، شاعر ناتاليا كرانديفسكا، با دو بچه‌ به‌ اودسا آمد و بعد هم‌ سروكلة‌ خود او در آنجا پيدا شد. به‌ ديدار من‌ آمد، طوري‌ كه‌ انگار هيچ‌ چيز ميان‌ ما رخ‌ نداده‌ بود، و با چنان‌ صميميت‌ و هيجان‌ بي‌سابقه‌اي‌ صدايش‌ را به‌ سرش‌ كشيد كه‌ هرگز انتظار را نداشتم‌. فرياد زد:

 ـ نمي‌دانيد چه‌قدر خوشحالم‌ كه‌ بالاخره‌ از چنگال‌ اين‌ پست‌ فطرت‌هاي‌ حاكم‌ در كرملين‌ در رفتم‌. شما كه‌ لابد مدتهاست‌ متوجه‌ شده‌ايد كه‌ داد كشيدنم‌ سرِ شما در آن‌ جلسه‌، به‌ خاطر آن‌  دوازده‌ نفر ، ابلهانه‌ بود. و رفتار ناشايست‌ بعدي‌ام‌ فقط‌ براي‌ اين‌ بود كه‌ از مدتها پيش‌ برنامه‌ داشتم‌ كه‌ فلنگ‌ را ببندم‌، منتها منتظر فرصت‌ مناسب‌تري‌ بودم‌. ولي‌ فكر مي‌كنم‌ به‌ قدرت‌ خداوند زمستان‌ را دوباره‌ در مسكو خواهيم‌ گذراند. آخر هر قدر هم‌ كه‌ ملت‌ روس‌ به‌ توحش‌ تنزل‌ كند امكان‌ ندارد نفهمد كه‌ در اطرافش‌ چه‌ مي‌گذرد! سرِ راه‌، در ايستگاه‌ها، در شهرهاي‌ مختلف‌ و توي‌ قطارها از دهاتي‌ها، از دهقانان‌ واقعي‌ با آن‌ ريش‌هاي‌ دراز، حرف‌هايي‌ شنيدم‌، نه‌فقط‌ دربارة‌ اين‌ سوِردلف‌ها و تروتسكي‌ها كه‌ حتي‌ دربارة‌ خود لنين‌، كه‌ مو بر تنم‌ سيخ‌ شده‌ بود. مي‌گفتند صبر كن‌، نوبت‌ آنها هم‌ مي‌رسد! و حتماً مي‌رسد! خدا شاهد است‌، خود من‌ الان‌ حاضرم‌ كفش‌هاي‌ هر تزاري‌ را ببوسم‌. حاضرم‌ اگر دستم‌ برسد خودم‌ چشم‌ لنين‌ يا تروتسكي‌ را از حدقه‌ بيرون‌ بياورم‌ و دستم‌ هم‌ نلرزد. عين‌ همان‌ دهاتي‌هايي‌ كه‌ چشم‌ كره‌ اسب‌هاي‌ ماده‌ و اسب‌هاي‌ مادر را در املاك‌ چپاول‌ شده‌ و به‌ آتش‌ كشيده‌ درمي‌آوردند!

 پائيز و بعد زمستانِ آن‌ سال‌ اوضاع‌ فوق‌العاده‌ ناآرام‌ بود، قدرت‌ دست‌ به‌ دست‌ مي‌شد و گاه‌ درگيري‌هاي‌ خياباني‌ روي‌ مي‌داد، اما ما در اودسا به‌ اتفاق‌ تولستوي‌ نسبتاً راحت‌ بوديم‌ و تا حدي‌ توانستيم‌ بعضي‌ از دست‌نوشته‌هايمان‌ را به‌ ناشران‌ مختلفي‌، كه‌ هنوز در جنوب‌ روسيه‌ فعاليت‌ مي‌كردند، بفروشيم‌. تولستوي‌ به‌ علاوه‌ به‌ عنوان‌ سرپرست‌ در يك‌ كلوپ‌ شبانه‌ توانست‌ به‌ عايدي‌ خوبي‌ برسد. اما اوايل‌ آوريل‌ بلشويك‌ها سرانجام‌ اودسا را به‌ تصرف‌ درآوردند و واحدهاي‌ فرانسوي‌ و يوناني‌ را كه‌ براي‌ دفاع‌ از شهر آمده‌ بودند، مجبور به‌ فرار كردند. خانم‌ و آقاي‌ تولستوي‌ شتابزده‌ از راه‌ دريا به‌ استانبول‌ گريختند و از همان‌ جا به‌ سفر ادامه‌ دادند. ما نتوانستيم‌ همراه‌ آنها از معركه‌ بگريزيم‌. يك‌ سال‌ گذشت‌، با ماه‌هايي‌ وحشت‌انگيز تحت‌ سلطة‌ بلشويك‌ها و سپس‌ آزادي‌ اودسا به‌ دست‌ ارتش‌ داوطلب‌ دنيكين‌، كه‌ نيروهاي‌ عمدة‌ آن‌ در آن‌ دومين‌ پاييز انقلاب‌ كمابيش‌ تا مسكو پيش‌ رفته‌ بودند. اواخر ژانويه‌، زماني‌ كه‌ ديگر چيزي‌ نمانده‌ بود دوباره‌ به‌ زير سلطة‌ بلشويك‌ها برويم‌، ناچار شديم‌ از راه‌ تركيه‌ و بلغارستان‌ و صربستان‌ خود را به‌ فرانسه‌ برسانيم‌. روسيه‌ را بدرود گفتيم‌، و اين‌ بار براي‌ هميشه‌.

 فقط‌ خدا مي‌داند چه‌طور شد كه‌ در سفر به‌ استانبول‌ در درياي‌ سياه‌ غرق‌ نشديم‌. از خانه‌ پياده‌ راه‌ افتاديم‌ تا در آن‌ شب‌ تاريك‌ و گِل‌آلود، كه‌ بلشويك‌ها ديگر وارد شهر مي‌شدند، خود را به‌ بندر برسانيم‌. به‌ زحمت‌ خود را ميان‌ انبوه‌ بي‌شمار فراريان‌، كه‌ در كشتي‌ كوچك‌ و درب‌ و داغان‌ يوناني‌ به‌ نام‌ پاتراس‌ جمع‌ شده‌ بودند، چپانديم‌. ما چهار نفر بوديم‌ ـ دانشمند سرشناس‌ روس‌، نيكلاي‌ پاولوويچ‌ كونداكف‌، پيرمرد هيكل‌دار هفتاد ساله‌ و زن‌ جواني‌ كه‌ هم‌ منشي‌اش‌ بود و هم‌ كمابيش‌ پرستارش‌. كشتي‌ در كولاك‌ برف‌ به‌ سوي‌ استانبول‌ حركت‌ كرد. ناخدايِ پاتراس‌، آلبانيايي‌ كه‌ هيچ‌ آشنايي‌ با درياي‌ سياه‌ نداشت‌، بدمست‌ هم‌ از آب‌ درآمد و اگر يك‌ ملوان‌ روس‌، كه‌ تصادفاً در كشتي‌ بود، به‌ جاي‌ او سكان‌ را به‌ دست‌ نگرفته‌ بود، پاتراس‌ بي‌ترديد با كل‌ محمولة‌ تيره‌بخت‌اش‌ به‌ قعر دريا مي‌رفت‌.

 وقتي‌ در استانبول‌ پهلو گرفتيم‌ غروب‌ يخ‌زده‌اي‌ بر شهر حاكم‌ مي‌شد. برف‌ مي‌باريد و بادي‌ گزنده‌ مي‌وزيد. به‌ محض‌ اينكه‌ در بندر لنگر انداختيم‌ دستور دادند در كلبه‌اي‌ سنگي‌ به‌ زير دوش‌ برويم‌، به‌ منظور «گندزدايي‌». استانبول‌ در آن‌ روزها تحت‌ اشغال‌ فرانسه‌ بود و اين‌ پزشك‌ فرانسوي‌ بود كه‌ دستور صادر مي‌كرد. با اين‌ همه‌ من‌ به‌ قدري‌ عصباني‌ شدم‌ كه‌ بناي‌ داد و فرياد را گذاشتم‌ و گفتم‌ كه‌ كونداكف‌ و من‌ هر دو از برجستگان‌ «جاوداني‌» هستيم‌ (چون‌ هر دو عضو آكادمي‌ تزاري‌ روسيه‌ بوديم‌). در نتيجه‌ پزشك‌ فرانسوي‌ دستي‌ تكان‌ داد و ما را از اين‌ تكليف‌ معاف‌ كرد.

 ما را طبق‌ دستور مقامي‌، با بقچه‌ و بنديل‌هاي‌ رقت‌بار مهاجري‌مان‌، سوار كاميون‌ بزرگي‌ كردند و به‌ استانبول‌ بردند و در خانة‌ مخروبه‌ و متروكي‌ جا دادند. شب‌ را روي‌ زمين‌ با پنجره‌هاي‌ شكسته‌ خانه‌، در تاريكي‌ مطلق‌ گذرانديم‌ و صبح‌ فردا تازه‌ فهميديم‌ كه‌ ساختمانِ ويراني‌ كه‌ مرد سياه‌پوست‌ غول‌پيكري‌ از آن‌ حفاظت‌ مي‌كرد، تا همين‌ چندي‌ پيش‌، پناهگاه‌ جزاميان‌ بوده‌ است‌. عصر آن‌ روز ما را به‌ كنسولگري‌ تعطيل‌ شدة‌ روسيه‌ منتقل‌ كردند. آنجا هم‌ روي‌ زمين‌ خوابيديم‌، تا روز حركت‌ به‌ صوفيه‌.

 * * *

 پاييز 1919، زماني‌ كه‌ اودسا هنوز در دست‌ ارتشِ دنيكين‌ بود، از تولستوي‌ دو نامه‌ از پاريس‌ دريافت‌ كردم‌. با صميميت‌ بيش‌ از حد نوشته‌ بود: «آن‌ موقع‌ (ماه‌ آوريل‌) با نهايت‌ تأسف‌ از شما جدا شدم‌. روزهاي‌ فوق‌العاده‌ سختي‌ بود. انگار تندبادي‌ مهيب‌ ما را با خود برده‌ باشد از خود بي‌خود بوديم‌. تازه‌ در كشتي‌ بود كه‌ به‌ خود آمديم‌. نمي‌توان‌ تشريح‌ كرد كه‌ چه‌قدر سختي‌ كشيديم‌. با بچه‌ها زير عرشة‌ كشتي‌ در سوراخ‌ مرطوبي‌ در كنار بيماران‌ تيفوسي‌ خوابيديم‌، در حالي‌ كه‌ شپش‌ها روي‌ بدنمان‌ مي‌خزيدند. مدت‌ دو ماه‌ در جزيره‌اي‌ در درياي‌ مرمره‌ گير كرديم‌. جاي‌ زيبايي‌ بود، اما يك‌ شاهي‌ پول‌ در بساط‌ نداشتيم‌… اما همة‌ اين‌ ناملايمات‌ با ورودمان‌ به‌ اينجا، به‌ فرانسه‌، جبران‌ شد. اينجا آن‌قدر خوب‌ است‌ و به‌ راستي‌ خوب‌ مي‌بود اگر اين‌ آگاهي‌ را نداشتيم‌ كه‌ خويشان‌ و دوستانمان‌ در اين‌ زمان‌ در جايي‌ هستند كه‌ زجر مي‌كشند.»

 در نامه‌اي‌ ديگر خبر مي‌داد: «ايوان‌ آلكسه‌يه‌ويچ‌ عزيز، شاهزاده‌ گئورگي‌ يوگه‌نيه‌ويچ‌ لووف‌ ــ رئيس‌ سابق‌ دولت‌ موقت‌ كه‌ هم‌اكنون‌ در پاريس‌ است‌ ــ دربارة‌ شما با من‌ صحبت‌ كرد و پرسيد شما در حال‌ حاضر كجا هستيد و آيا لازم‌ نيست‌ انتقال‌ به‌ پاريس‌ را به‌ شما پيشنهاد كنيم‌. به‌ او گفتم‌ كه‌ شما حتماً با اين‌ فكر موافق‌ خواهيد بود، به‌ شرطي‌ كه‌ همراه‌ با ضمانت‌ تأمين‌ هزينة‌ زندگي‌ براي‌ دو نفر باشد. ايوان‌ آلكسه‌يه‌ويچ‌ عزيز، گمان‌ مي‌كنم‌ براي‌ شما عاقلانه‌ترين‌ راه‌حل‌ انتقال‌ به‌ پاريس‌ باشد. ضمانت‌ حداقل‌ معيشت‌ را خواهيد داشت‌، به‌ علاوه‌، نشرية‌  روسية‌ آينده‌  كه‌ به‌ زودي‌ در پاريس‌ انتشار مي‌يابد، در اختيار شما خواهد بود. همچنين‌ يك‌ مؤسسة‌ بزرگ‌ انتشاراتي‌ كه‌ سردبيري‌ آن‌ به‌ من‌ پيشنهاد شده‌ است‌. و البته‌ چاپ‌ و نشر آثار شما به‌ زبان‌هاي‌ روسي‌ و آلماني‌ و انگليسي‌. مهمتر از همه‌ اينكه‌ در كشور صلح‌ و رفاه‌ و شراب‌هاي‌ قرمز خوش‌ طعم‌ زندگي‌ خواهيد كرد. اگر تصميم‌ به‌ سفر گرفتيد خبرش‌ را زودتر به‌ ما بدهيد كه‌ در آن‌ صورت‌ در حومة‌ پاريس‌ خانه‌اي‌ اجاره‌ خواهيم‌ كرد، چون‌ اميدوارم‌ با ورا نيكلايونا با ما هم‌منزل‌ بشويد. چه‌قدر عالي‌ خواهد شد…»

 در نامة‌ قبلي‌ همچنين‌ نوشته‌ بود: «دوست‌ عزيز، لطفاً كتاب‌هايتان‌ را با حق‌ برگردان‌ داستان‌ها به‌ زبان‌ فرانسه‌ براي‌ من‌ بفرستيد. رسيدگي‌ به‌ كارها و حق‌ و حقوق‌ شما را من‌ به‌ عهده‌ مي‌گيرم‌ و با نهايت‌ صداقت‌، بدون‌ حقه‌ و فريب‌، برايتان‌ پول‌ خواهم‌ فرستاد (در پاريس‌ خيلي‌ها مايل‌اند آثار شما را ترجمه‌ كنند، اما كتابي‌ در دسترس‌ نداريم‌… فرانسه‌ كشوري‌ بي‌نظير و عالي‌ است‌، سامان‌ يافته‌، با آثار تاريخي‌ مجلل‌ و خانه‌ و خانواده‌هايي‌ پروپا قرص‌… هر كس‌ هر چه‌ بگويد، اينجا جايي‌ براي‌ بلشويك‌ها نيست‌. ايوان‌ آلكسه‌يه‌ويچ‌ عزيز، شما را با اشتياق‌ و محكم‌ در آغوش‌ مي‌گيرم‌.»

 * * *

 استانبول‌، بلغارستان‌، صربستان‌ ـ همه‌ جا در آن‌ روزها پر از فراريان‌ از روسيه‌ بود. همين‌طور پاريس‌، شهري‌ كه‌ اواخر مارس‌ آن‌ سال‌ با تمامي‌ زيباييِ شادمانة‌ بهارش‌ به‌ ما خوش‌آمد گفت‌، محلِ گردآمدن‌ عجيب‌ بسياري‌ از روس‌ها كه‌ نامشان‌ نه‌تنها در روسيه‌ كه‌ در اروپا شناخته‌ شده‌ بود. شاهزادگان‌ بزرگ‌ نجات‌يافته‌ از انقلاب‌، صاحبانِ ميليونر صنايع‌، فعالان‌ برجستة‌ اجتماعي‌ و سياسي‌، نمايندگان‌ پيشين‌ دوما، نويسندگان‌، نقاشان‌، خبرنگاران‌ و موسيقي‌دانان‌. همة‌ آنان‌ ــ بدون‌ تفاوت‌ و به‌رغم‌ همه‌ چيز ــ سرشار از اميد به‌ نوزايي‌ روسيه‌ بودند، و نيز لبريز از شوق‌ در برابر چشم‌انداز زندگي‌ نو و امكان‌ فعاليت‌ در انواع‌ گوناگون‌ رشته‌ها كه‌ در برابرشان‌ گسترده‌ مي‌شد. واقعيتي‌ كه‌ در آن‌ سال‌هاي‌ نخستين‌ مهاجرت‌ همه‌ جا با آن‌ روبرو مي‌شديم‌. با هر كس‌ كه‌ ملاقات‌ مي‌كرديم‌، در نشست‌ها و ديدارهاي‌ كم‌ و بيش‌ هر روزي‌، در مجالس‌ خصوصي‌ و در خانه‌هاي‌ شخصي‌. دنيكين‌، كيرنسكي‌، شاهزاده‌ لووف‌….، نابوكف‌، ساوينكوف‌، آهنگساز پروكوفيف‌، از نقاشان‌: ياكوولف‌، مالاوين‌… از نويسندگان‌: مِرژوفسكي‌، كوپرين‌…

 تولستوي‌ در نامه‌هايش‌ به‌ ما درست‌ گفته‌ بود كه‌ در واقع‌ امكان‌ نداشت‌ كسي‌ در اينجا از فقر و بيكاري‌ تلف‌ شود. ما هم‌ خيلي‌ زود توانستيم‌ از لحاظ‌ مالي‌ به‌ زندگي‌مان‌ سروسامان‌ نسبتاً خوبي‌ بدهيم‌. زوج‌ تولستوي‌ حتي‌ از ما هم‌ در اين‌ زمينه‌ موفق‌تر بودند. ولي‌ مگر ممكن‌ بود غير از اين‌ باشد؟

 صبح‌ زود يكي‌ از روزها سروكلة‌ تولستوي‌ در خانة‌ ما پيدا شد، گفت‌: «مي‌رويم‌ پيش‌ بورژواها دنبال‌ جمع‌ كردن‌ اعانه‌، مي‌رويم‌ پول‌ جمع‌ كنيم‌. ما اهل‌ قلم‌ احتياج‌ به‌ انتشارات‌ خودمان‌ داريم‌. پاريس‌ پر از روزنامه‌ها و فصل‌نامه‌هاي‌ روسي‌ است‌، اما اينها كافي‌ نيستند، بايد بتوانيم‌ كتاب‌ چاپ‌ كنيم‌.» تاكسي‌ گرفتيم‌ و به‌ ملاقات‌ چند نفر «بورژوا» رفتيم‌ و براي‌ هر يك‌ هدف‌ اين‌ ديدارها را به‌ طور مختصر شرح‌ داديم‌. همة‌ آنها ما را با نهايت‌ احترام‌ پذيرفتند. ظرف‌ سه‌ چهار ساعت‌ 160 هزار فرانك‌ گرد آورديم‌، و معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ مبلغ‌ در آن‌ روزها چه‌ قدر ارزش‌ داشت‌! به‌ زودي‌ انتشارات‌ را به‌ راه‌ انداختيم‌، كه‌ خود پول‌ زيادي‌ به‌ بودجة‌ ما تزريق‌ كرد، البته‌ نه‌ فقط‌ به‌ بودجة‌ ما يا تولستوي‌ها. منتها خانم‌ و آقاي‌ تولستوي‌ هيچ‌ وقت‌ راضي‌ نبودند، هيچ‌ وقت‌ پولشان‌ كافي‌ نبود، در حالي‌ كه‌ چند بار در پاريس‌ از زبان‌ او شنيدم‌ كه‌ مي‌گفت‌:

 ـ به‌ خدا قسم‌ كه‌ همه‌ چيز از همه‌ لحاظ‌ برايمان‌ خوب‌ پيش‌ مي‌رود. هيچ‌ وقت‌ به‌ اين‌ خوبي‌ زندگي‌ نكرده‌ بودم‌، فقط‌ حيف‌ كه‌ پول‌ها معلوم‌ نيست‌ چه‌ طوري‌ توي‌ اين‌ بلبشو فوراً ناپديد مي‌شوند.

 ـ منظورت‌ توي‌ كدام‌ بلبشوست‌؟

 ـ خب‌ ديگر، خودم‌ هم‌ درست‌ نمي‌دانم‌ توي‌ كدام‌! مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ جيب‌ آدم‌ دائماً خالي‌ است‌. وقتي‌ نمي‌توانم‌ چيزي‌ بخرم‌ از شهر رفتن‌ و تماشاي‌ ويترين‌ مغازه‌ها متنفرم‌، برايم‌ نوعي‌ شكنجه‌ است‌. فوق‌العاده‌ دوست‌ دارم‌ خريد كنم‌، هر چيزي‌ كه‌ دستم‌ برسد، حتي‌ خرت‌ و پرت‌هاي‌ غيرلازم‌. بگذريم‌ كه‌ ما به‌ هر حال‌ پنج‌ نفريم‌، با اين‌ پرستارِ استونيايي‌ بچه‌ها. من‌ دائماً مجبورم‌ يك‌ جوري‌ با دوز و كلك‌ ترتيب‌ زندگي‌ را بدهم‌.

 اما ناگهان‌ روزي‌ حرفش‌ را به‌ كلي‌ عوض‌ كرد: «اگر آدم‌ خيلي‌ پولداري‌ بودم‌ حتماً حوصه‌ام‌ زياد سر مي‌رفت‌.» با اين‌ حال‌ ناچار بود كلك‌ سوار كند و سوار هم‌ مي‌كرد. بعد از ورود به‌ پاريس‌ با دوست‌ قديمي‌اش‌، كرانديفسكي‌ كه‌ بسيار ثروتمند بود، ديدار كرد. نه‌فقط‌ مدتها به‌ خرج‌ او زندگي‌ مي‌كرد، بلكه‌ حتي‌ لباس‌ و كفشِ اضافي‌ براي‌ آينده‌ سفارش‌ مي‌داد و تهيه‌ مي‌كرد. با لحني‌ پر از نشاط‌ به‌ من‌ مي‌گفت‌:

 ـ آخر احمق‌ كه‌ نيستم‌، بلافاصله‌ براي‌ خودم‌ كفش‌ و لباس‌ خريدم‌. تعداد كفش‌هايم‌ شش‌ جفت‌ است‌، همه‌ ساخت‌ معروف‌ترين‌ كفاش‌ها. سه‌ دست‌ كت‌ و شلوار هم‌ سفارش‌ داده‌ام‌، همين‌ طور اسموكينگ‌ و دو تا باراني‌. كلاه‌ هم‌ دارم‌، از بهترين‌ جنس‌ و براي‌ فصل‌هاي‌ مختلف‌…

 در ابتداي‌ دوران‌ مهاجرت‌ بعضي‌ از ثروتمندان‌ روسيه‌ و همچنين‌ بعضي‌ از بانك‌ها به‌ اميد سقوط‌ بلشويك‌ها شروع‌ به‌ خريد دارايي‌هايي‌ كردند كه‌ فراريان‌ در وطن‌ جا گذاشته‌ بودند. تولستوي‌ ملك‌ خيالي‌اش‌ را در روسيه‌ به‌ بهاي‌ 18 هزار فرانك‌ فروخت‌. خودش‌ در حالي‌ كه‌ حدقة‌ چشمانش‌ را مي‌گرداند برايم‌ تعريف‌ كرد:

 ـ مي‌فهميد چه‌ ماجراي‌ احمقانه‌اي‌ اتفاق‌ افتاد… همه‌ چيز را همان‌ طور كه‌ بايد و شايد به‌شان‌ گفتم‌ ـ اين‌ مقدار زمين‌ زراعي‌ و عشريه‌، اين‌ مقدار دارايي‌ و ملك‌ از هر نوع‌، ولي‌ آنها يكهو پرسيدند: «محل‌ اين‌ ملك‌ كجاست‌؟» واضح‌ است‌ كه‌ يكه‌ خوردم‌… نمي‌دانستم‌ چه‌ دروغي‌ سر هم‌ كنم‌، ولي‌ خوشبختانه‌ يادِ كمدي‌  خنزر پنزرهاي‌ كاشيروفسكا  افتادم‌ و بي‌معطلي‌ انداختم‌: ولايت‌ كاشيروفسكا، قرية‌ پورتچكي‌… و خب‌، شكرخدا، فروختم‌!

 * * *

 روابط‌ ما و خانوادة‌ تولستوي‌ در پاريس‌ بسيار دوستانه‌ بود. اغلب‌ يكديگر را مي‌ديديم‌، يا به‌ اتفاق‌، ميهمانِ آشناياني‌ مشترك‌ بوديم‌. گاه‌ ناتاشا و آلكسي‌ پيش‌ ما مي‌آمدند يا يادداشتي‌ مي‌فرستادند مثلاً با اين‌ مضمون‌: «امشب‌ سوپ‌ ماهي‌ داريم‌، شراب‌ درجه‌ يك‌ و… چهار نوع‌ پنير و كتلت‌ ـ ناتاشا و من‌ مي‌ترسيم‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ پيش‌مان‌ نيايد، التماس‌ مي‌كنم‌ شام‌ را ميهمان‌ ما باشيد. ساعت‌ 5/7 منتظرتان‌ هستيم‌.»

 بدين‌ سان‌ سال‌ اول‌ گذشت‌، و سالِ دوم‌ هم‌. اما رفته‌ رفته‌ احساس‌ كمبود پول‌ روز به‌ روز آزاردهنده‌تر مي‌شد، و تولستوي‌ شروع‌ كرد به‌ مِن‌ مِن‌:

 ـ واقعاً ديگر نمي‌دانم‌ چه‌ طور زندگي‌ كنم‌، نمي‌دانم‌ چه‌ كار كنم‌. هر كس‌ را به‌ عقلم‌ مي‌رسيد و مي‌شد سركيسه‌ كرده‌ام‌، آن‌هم‌ به‌ مبلغ‌ 37 هزار فرانك‌. البته‌ اين‌ بدهي‌ به‌ قول‌ معروف‌ ميان‌ آدم‌هاي‌ درستكار است‌. حالا ديگر طوري‌ شده‌ كه‌ هر جا مي‌روم‌، هر وقت‌ كه‌ باشد، سرِ ناهار يا سرِ شام‌، هر كس‌ چشم‌اش‌ به‌ من‌ مي‌افتد رنگ‌ از صورتش‌ مي‌پرد، چون‌ گويا همه‌ حدس‌ مي‌زنند كه‌ الساعه‌ پيش‌ يكي‌شان‌ مي‌روم‌ و با نفسِ تنگ‌ و صداي‌ گرفته‌ مي‌گويم‌: هزار فرانك‌ تا روز جمعه‌، يا يك‌ گلوله‌ توي‌ مغزم‌ خالي‌ مي‌كنم‌!

 من‌ در دسامبر 1903 در مسكو با ناتاشا تولستوي‌ آشنا شده‌ بودم‌. يكي‌ از روزها، در غروبي‌ يخ‌زده‌ در حالي‌ پيش‌ من‌ آمده‌ بود كه‌ سر تا پا پوشيده‌ از برفك‌ بود ـ برفك‌ دور كلاه‌ پوستي‌اش‌ و يقة‌ پالتو پوستش‌، روي‌ مژه‌ها و گوشه‌ لبانش‌ را گرفته‌ بود. جذابيت‌، جواني‌ و زيبايي‌ دخترانه‌اش‌ مرا تحت‌ تأثير قرار داد، و افزون‌ بر آن‌ اشعاري‌ سرشار از استعداد آورده‌ بود تا من‌ ارزيابي‌ كنم‌. بعدها نيز، پس‌ از ازدواج‌ با شوهر اول‌ و سپس‌ با تولستوي‌، اشعاري‌ مي‌سرود. معلوم‌ نيست‌ به‌ چه‌ دليل‌ در پاريس‌ از اين‌ كار دست‌ كشيد. او نيز از امكان‌ فقر در آينده‌ نگران‌ بود. مي‌گفت‌:

 ـ خب‌ بله‌، در مهاجرت‌ نمي‌گذارند كسي‌ از گرسنگي‌ بميرد، ولي‌ اگر كار به‌ پوشيدن‌ لباس‌هاي‌ ژنده‌ و كفش‌هاي‌ كهنه‌ برسد…

 به‌ نظرم‌ نفوذ او در تصميم‌ نهايي‌ آلكسي‌ تولستوي‌ براي‌ بازگشت‌ به‌ روسيه‌ بسيار مؤثر بود.

 هر طور كه‌ بود تابستان‌ 1921 به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ تولستوي‌ نه‌تنها به‌ فكر بازگشت‌ به‌ روسيه‌ نبود بلكه‌ حتي‌ قصد رفتن‌ به‌ برلين‌ را در سر نداشت‌. او و خانواده‌اش‌ تابستان‌ آن‌ سال‌ را در ملك‌ كوچكي‌ در بوردو گذراندند، ملكي‌ كه‌ انجمن‌ ژِمگور از باقي‌ ماندة‌ اعانه‌هاي‌ عمومي‌ خريده‌ بود. از آنجا براي‌ من‌ اين‌ طور مي‌نوشت‌:

 «دوستان‌ عزيز، ايوان‌ و ورا نيكلايه‌ونا، با توجه‌ به‌ بي‌اعتمادي‌ شما، كار عبثي‌ است‌ كه‌ بخواهم‌ شما را مطمئن‌ كنم‌ كه‌ بارها كوشيده‌ام‌ برايتان‌ نامه‌ بنويسم‌، اما دائماً نوشتن‌ را به‌ فردا موكول‌ كرده‌ام‌… حال‌ و روزتان‌ چه‌طور است‌؟ چون‌ وضع‌ ما در اين‌ ده‌ دورافتاده‌ چندان‌ هم‌ بد نيست‌. بهتر از پاريس‌ غذا مي‌خوريم‌، آن‌ هم‌ دست‌كم‌ به‌ نصف‌ قيمت‌. اگر حتي‌ پولِ مختصري‌ به‌ دستمان‌ مي‌رسيد، اينجا بهشت‌ واقعي‌ مي‌بود، هر چند بهشتي‌ بس‌ ملال‌آور. اما پول‌ همان‌طور كه‌ نبود حالا هم‌ نيست‌ و در صورتي‌ كه‌ پاييز امسال‌ اتفاق‌ خوبي‌ رخ‌ ندهد، براي‌ ما هم‌ حادثة‌ خوبي‌ پيش‌ نخواهد آمد. ايوان‌، دوست‌ عزيز، بنويس‌ كارهاي‌ مشترك‌مان‌ چگونه‌ پيش‌ مي‌روند. خداوند عزراييل‌ را نمي‌فرستد، پس‌ بايد سخت‌ كوشيد! زياد مي‌نويسم‌. رماني‌ را تمام‌ كرده‌ام‌ و دارم‌ قسمت‌ آخرش‌ را كمي‌ تغيير مي‌دهم‌. چه‌قدر خوب‌ مي‌شد اگر زمستان‌ را مي‌آمديد اينجا، پيش‌ ما. خانة‌ راحتي‌ است‌ و مي‌توانستيم‌ خوب‌ و ارزان‌ زندگي‌ كنيم‌، تازه‌ از اينجا هميشه‌ مي‌شود سري‌ هم‌ به‌ پاريس‌ زد. فكرش‌ را بكن‌ و بنويس‌…»

 اما پاييز هم‌ هيچ‌ اتفاق‌ خوبي‌ رخ‌ نداد. براي‌ تولستوي‌ها هم‌ خبر خوشي‌ نرسيد. يكي‌ از شب‌هاي‌ پاييز وقتي‌ به‌ خانه‌ آمديم‌، ديديم‌ كه‌ يادداشت‌ كوتاهي‌ برايمان‌ گذاشته‌ است‌: «فقط‌ مي‌خواستم‌ داستان‌ را برايتان‌ بخوانم‌ و خداحافظي‌ كنم‌.»

 نامه‌هاي‌ بعدي‌ از برلين‌ مي‌آمد (در اينجا فقط‌ بخش‌هايي‌ را مي‌آورم‌.)

 «16 نوامبر 1921، ايوان‌ عزيز، به‌ برلين‌ رسيده‌ايم‌. خدايا، اينجا چه‌قدر همه‌ چيز فرق‌ دارد. بيشتر به‌ روسيه‌ شباهت‌ دارد، و به‌ هر حال‌ هم‌ به‌ روسيه‌ بسيار نزديك‌تر است‌… زندگي‌ مثل‌ زندگي‌ در خاركف‌ در سال‌ 1918 است‌ ـ مارك‌ آلماني‌ پايين‌ مي‌افتد، قيمت‌ها بالا مي‌روند. اجناس‌ را احتكار مي‌كنند. اما البته‌ يك‌ تفاوت‌ اساسي‌ در كار هست‌. آن‌جا زندگي‌ روي‌ پاية‌ شني‌ بنا شده‌ بود، روي‌ سياست‌، روي‌ ماجراجويي‌ ـ انقلاب‌ از پيش‌ سفارش‌ داده‌ شده‌ بود. حال‌ آنكه‌ اينجا نوعي‌ آرامش‌ در تودة‌ مردم‌ احساس‌ مي‌شود، و ارادة‌ كار كردن‌ هم‌ وجود دارد. هيچ‌ كس‌ مثل‌ آلماني‌ها كار نمي‌كند. بلشويسم‌ در اينجا شانسي‌ ندارد، اين‌ ديگر مثل‌ روز روشن‌ است‌. برف‌ خيابان‌ها را پوشانده‌، درست‌ عين‌ مسكو در اواخر نوامبر، بقيه‌ قضايا: سياه‌. در پانسيون‌ زندگي‌ مي‌كنيم‌ ـ بد نيست‌، اما تو حتماً اين‌ را نمي‌پسنديدي‌. شراب‌ كه‌ هيچ‌ جا پيدا نمي‌شود، كه‌ خودش‌ دلخوري‌ بزرگي‌ است‌، و بعد از خوردن‌ آبجوهاي‌ بومي‌ هم‌ كه‌ ـ هيچ‌، فقط‌ خواب‌آلودگي‌ و ادرار…

 ما زياد اينجا نخواهيم‌ ماند، سفرمان‌ را ادامه‌ مي‌دهيم‌ ـ ناتاشا و بچه‌ها مي‌روند فرايبورگ‌ و من‌ مي‌روم‌ مونيخ‌… فعاليت‌هاي‌ انتشاراتي‌ در اينجا حسابي‌ دور برداشته‌اند. روي‌ مارك‌ نمي‌شود حساب‌ كرد، ولي‌ در آلمان‌ مي‌شود خوب‌ پول‌ درآورد. كاملاً معلوم‌ است‌ كه‌ ناشران‌ اينجايي‌ براي‌ دادوستد با روسيه‌ نقشه‌هايي‌ كشيده‌اند. مسئله‌ به‌ كارگيري‌ الفباي‌ قديم‌ هم‌ حتماً به‌ نحو مثبت‌ حل‌ خواهد شد. به‌ زودي‌، به‌ زودي‌ روزگار بهتري‌ از زمانة‌ ما فراخواهد رسيد…»

 «شنبه‌، 21 ژانويه‌ 1922. ايوان‌ عزيز، مرا ببخش‌ كه‌ اين‌ همه‌ وقت‌ نامه‌ات‌ را بي‌جواب‌ گذاشته‌ بودم‌. به‌ تازگي‌ از سفري‌ كوتاه‌ برگشتم‌، و همان‌طور كه‌ خودت‌ مي‌داني‌، در گرداب‌ مسائل‌ دنيايي‌ غرق‌ گشتم‌. مرتباً پاسخ‌ دادن‌ به‌ نامه‌ها را عقب‌ مي‌اندازم‌. تعجب‌ مي‌كنم‌ چرا پاهايت‌ را توي‌ يك‌ كفش‌ كرده‌اي‌ و نمي‌خواهي‌ آلمان‌ بيايي‌. با پولي‌ كه‌ فرضاً همين‌ ديشب‌ گرفته‌اي‌ مي‌توانستيد دو نفري‌ در بهترين‌ پانسيون‌ در بهترين‌ محلة‌ برلين‌ مدت‌ نُه‌ ماه‌ تمام‌ زندگي‌ كنيد. مي‌توانستي‌ مثل‌ حضرت‌ آقاها براي‌ خودت‌ زندگي‌ كني‌ و غصة‌ هيچ‌ چيز را نخوري‌. از وضع‌ ما بخواهي‌ ـ دو خانه‌ و زندگي‌ را اداره‌ مي‌كنم‌ و هزينة‌ ماهيانه‌ام‌ سيزده‌ چهارده‌ هزار مارك‌ است‌ كه‌ مي‌شود كمتر از هزار فرانك‌. اگر حالا بابت‌ نمايش‌ اثرم‌ چيزي‌ دستم‌ را بگيرد تا تابستان‌، كه‌ سخت‌ترين‌ دوره‌ است‌، تأمين‌ هستم‌. اگر پاريس‌ مانده‌ بوديم‌ از گرسنگي‌ مي‌مرديم‌. در اينجا درآمدها طوري‌ است‌ كه‌ اگر من‌ فقط‌ در فصل‌نامه‌ها كار مي‌كردم‌ نمي‌توانستم‌ معاش‌ خانواده‌ را تأمين‌ كنم‌، پشت‌ من‌ به‌ كتاب‌هايم‌ است‌. اما در مورد تو، مي‌توانستي‌ بدون‌ دغدغه‌ و هراس‌ فقط‌ از درآمد ترجمة‌ آثارت‌ زندگي‌ كني‌… بازار كتاب‌ در اينجا به‌ راستي‌ بزرگ‌ است‌ و هر ماه‌ بزرگتر هم‌ مي‌شود. مردم‌ اينجا همه‌ چيز را مي‌خرند… و همه‌ اميدوارند كه‌ بازار كتاب‌، در اثر گسترش‌ آن‌ به‌ طرف‌ روسيه‌، باز هم‌ بزرگتر شود. از همين‌ حالا هم‌ بخشي‌ از كتاب‌ها به‌ آنجا نفوذ مي‌كند ـ منظورم‌ ادبيات‌ معمولي‌ است‌… به‌ عبارت‌ ديگر، در حال‌ حاضر در برلين‌ حدود سي‌ مؤسسة‌ انتشاراتي‌ وجود دارد ـ و همة‌ آنها، كم‌ و زياد و به‌ هر نحو ممكن‌، مشغول‌ فعاليت‌ هستند… به‌گرمي‌، در آغوشت‌ مي‌گيرم‌، دوست‌ تو. آ. تولستوي‌.»

 * * *

 آخرين‌ بار تولستوي‌ را، كاملاً تصادفي‌، در نوامبر 1936 در پاريس‌ ديدم‌. يكي‌ از شب‌ها در كافة‌ بزرگ‌ و شلوغي‌ نشسته‌ بودم‌ كه‌ او نيز از قضا آنجا بود. به‌ مناسبتي‌ به‌ پاريس‌ آمده‌ بود، شهري‌ كه‌ از زمان‌ سفرش‌ به‌ برلين‌ و سپس‌ به‌ مسكو، به‌ آنجا نيامده‌ بود. از دور مرا ديد و توسط‌ گارسون‌ تكه‌ كاغذي‌ برايم‌ فرستاد: «ايوان‌، من‌ اينجا هستم‌، مي‌خواهي‌ همديگر را ببينيم‌؟ آ. تولستوي‌.» برخاستم‌ و به‌ محلي‌ كه‌ پيشخدمت‌ نشان‌ داده‌ بود، رفتم‌. اما حالا ديگر خود تولستوي‌ به‌ استقبالم‌ مي‌آمد و به‌ محض‌ اينكه‌ به‌ هم‌ رسيديم‌ با همان‌ نوع‌ خنده‌اي‌ كه‌ برايم‌ آشنا بود، خنديد و مِن‌ مِن‌ كرد: «مي‌توانم‌ ترا ببوسم‌؟ از يك‌ بلشويك‌ نمي‌ترسي‌؟» و به‌ صِرف‌ همين‌ پرسش‌ به‌ روشني‌ بلشويسم‌ خودش‌ را به‌ سخره‌ گرفت‌. همان‌ گونه‌ خودجوش‌ و تقريباً با عجله‌ در حالي‌ كه‌ كلماتش‌ را انگار مي‌بلعيد، به‌ ميز نزديك‌ شد و گفت‌:

 ـ خيلي‌ خوشحالم‌ كه‌ ترا ديدم‌، اما ناچارم‌ بپرسم‌ چه‌قدر ديگر خيال‌ داري‌ اينجا بماني‌، و منتظر پيري‌ رقت‌باري‌ باشي‌؟ در مسكو با زنگ‌ ناقوس‌ها به‌ پيشوازت‌ خواهند آمد. اصلاً هيچ‌ خبر داري‌ در روسيه‌ چه‌قدر دوستت‌ دارند و كتاب‌هايت‌ را مي‌خوانند…

 به‌ لحن‌ شوخي‌ ميان‌ حرفش‌ پريدم‌: با زنگ‌ كدام‌ ناقوس‌، آنجا، پيش‌ شما كه‌ كليسا قدغن‌ است‌.

 با دلخوري‌ ولي‌ در عين‌ حال‌ با نوعي‌ عاطفه‌ زير لب‌ گفت‌:

 ـ فقط‌ بند نكن‌ به‌ كلمات‌. تو حتي‌ تصورش‌ را هم‌ نمي‌كني‌ كه‌ چه‌ زندگي‌اي‌ مي‌توانستي‌ داشته‌ باشي‌. هيچ‌ مي‌داني‌ من‌، مثلاً، چه‌ جوري‌ زندگي‌ مي‌كنم‌؟ توي‌ تسارسكويه‌ سِلو كلِ يك‌ ملك‌ به‌ من‌ تعلق‌ دارد. سه‌ تا ماشين‌ دارم‌… يك‌ مجموعه‌ از اصيل‌ترين‌ پيپ‌هاي‌ انگليسي‌ دارم‌ كه‌ حتي‌ پادشاه‌ انگلستان‌ مشابه‌اش‌ را ندارد. تو فكر مي‌كني‌ اين‌ جايزة‌ نوبل‌ صد سال‌ برايت‌ كافي‌ است‌؟

 زود موضوع‌ صحبت‌ را عوض‌ كردم‌، مدتي‌ با او نشستم‌. آشناياني‌ كه‌ با من‌ به‌ كافه‌ آمده‌ بودند انتظارم‌ را مي‌كشيدند. تولستوي‌ ضمن‌ صحبت‌ گفت‌ كه‌ فردا عازم‌ لندن‌ است‌ ولي‌ فردا صبح‌ اول‌ وقت‌ زنگ‌ مي‌زند تا قرار ملاقات‌ بعدي‌ را بگذاريم‌. اما زنگ‌ نزد، حتماً «بر اثر بلبشو»، كه‌ بدين‌ ترتيب‌ آن‌ ديدار به‌ راستي‌ آخرين‌ ديدار ما شد. گفتني‌ است‌ كه‌ به‌ يك‌ معنا او ديگر همان‌ تولستوي‌ پيشين‌ نبود: تمام‌ پيكر عظيم‌ او پنداشتي‌ خرد رفته‌ بود، موهاي‌ سرش‌ تُنُك‌ شده‌ بودند. عينكِ قاب‌دار بزرگي‌ جاي‌ عينك‌ بي‌دسته‌ را گرفته‌ بود، و ديگر نمي‌توانست‌ مشروب‌ بخورد، پزشكان‌ منع‌ كرده‌ بودند. با هم‌ سرِ ميز فقط‌ نفري‌ يك‌ پيك‌ شامپاني‌ خورديم‌…

زين‌العابدين‌ مؤتمن‌ يار غار من‌ منوچهر ستوده‌

 سال‌ 1303 شمسي‌ من‌ در كلاس‌ سوم‌ مدرسة‌ ابتدايي‌ امريكايي‌ بودم‌. كلاس‌هاي‌ اين‌ مدرسه‌ در ساختمان‌ قديمي‌ ميرشكار ناصرالدين‌ شاه‌ برپا مي‌شد. اين‌ ساختمان‌ در اراضي‌ باغ‌ بزرگ‌ «برج‌ نوش‌» بود. يك‌ سر اين‌ باغ‌ به‌ خيابان‌ علاءالدوله‌ (فردوسي‌ امروز) و سر ديگر آن‌ به‌ چهارراه‌ عزيزخان‌ مي‌رسيد. برج‌ نوش‌ چنانكه‌ از نام‌ آن‌ پيداست‌ ساختماني‌ برج‌ مانند بوده‌ كه‌ محل‌ عيش‌ و عشرت‌ فتحعلي‌ شاه‌ بوده‌ است‌ كه‌ بعداً آن‌ را تكه‌ و پاره‌ كرده‌اند و نهادهاي‌ مختلف‌ را در آن‌ جاي‌ داده‌اند.

 روزي‌ از روزهاي‌ اوايل‌ سال‌ تحصيلي‌ 1303 گرم‌ درس‌ خواندن‌ بوديم‌ كه‌ در كلاس‌ باز شد و پسري‌ استخواني‌ و سفيدروي‌ را داخل‌ كردند و به‌ آموزگار گفتند: «اين‌ شاگرد اين‌ كلاس‌ است‌ و بيخود در كلاس‌ بالاتر رفته‌ بود.» اين‌ پسر كه‌ بغض‌ گلوي‌ او را گرفته‌ بود، پشت‌ دست‌هاي‌ خود را به‌ روي‌ چشمان‌ چسبانيده‌ بود و هاي‌هاي‌ گريه‌ مي‌كرد.

 نيمكت‌هاي‌ ما سه‌نفره‌ بود و ما سه‌ نفر پشت‌ سر اين‌ جوان‌ گريان‌ افتاديم‌. كم‌ كم‌ كلاس‌ تمام‌ شد و آموزگار رفت‌. ما هم‌ مثل‌ مور و ملخ‌ از كلاس‌ بيرون‌ ريختيم‌ چون‌ هنگام‌ «ريسس‌» فرارسيده‌ بود. در حياط‌ مدرسه‌ دور و ور اين‌ پسر را گرفتيم‌ و هر كس‌ از او مي‌پرسيد كه‌ چطور شد اين‌ امر اتفاق‌ افتاد. او هم‌ با گريه‌ وصف‌ حال‌ مي‌كرد. فهميديم‌ كه‌ ايشان‌ خودسرانه‌ به‌ كلاس‌ «پنج‌ مخصوص‌» رفته‌ و بدون‌ اجازة‌ دفتر در آن‌ كلاس‌ نشسته‌ است‌. اين‌ آقا آقاي‌ زين‌العابدين‌ مؤتمن‌ بود. ما تمام‌ با او اظهار همدردي‌ كرديم‌. او هم‌ كم‌كم‌ در كلاس‌ ما جا افتاد، به‌ او نزديك‌ و آهسته‌ آهسته‌ رفيق‌ شديم‌. مؤتمن‌ حرارت‌ و جوشي‌ داشت‌ و باطناً طالب‌ حقيقت‌ بود ولي‌ ميان‌ اين‌ معلمان‌ كسي‌ نبود جوابگوي‌ او باشد.

 امريكاييها در فكر جا پاي‌ سياسي‌ خود در ايران‌ بودند و ابداً در فكر ما نبودند. معلمين‌ ما عبارت‌ بودند از عباس‌ غفاري‌ كه‌ بعداً «پوريا» شد و با حسين‌ اعتضادي‌ ارتباط‌ پيدا كرد. سر و صداي‌ ايشان‌ بلند شد و همه‌ خبردار شدند.

 روز يكشنبه‌ فرارسيد و همه‌ در خانه‌ مستر ويلسن‌ مي‌رفتيم‌ تا از آيين‌ مسيحيت‌ اطلاع‌ پيدا كنيم‌. مستر ويلسن‌ سيخ‌ بخاري‌ در دستش‌ بود و بخاري‌ ذغال‌ سنگي‌ را سيخ‌ مي‌زد و با صداي‌ بلند عباس‌ خان‌ غفاري‌ را مخاطب‌ ساخته‌ و مي‌گفت‌ ميرزا عباس‌!! ميرزا عباس‌!!

 معلم‌ ديگر ما «ارمجاني‌» بود، اصلاً يهودي‌ ولي‌ بيسواد بود و جغرافي‌ به‌ ما تعليم‌ مي‌داد. محمد مقدم‌ كه‌ نوة‌ حاجب‌الدوله‌ بود به‌ لباس‌ بيشتر از تحصيل‌ و تعليم‌ مي‌پرداخت‌. جاناتان‌ اورشان‌ كه‌ اصلاً آسوري‌ بود با يهوديان‌ كلاس‌ مخالف‌ بود جبر به‌ ما درس‌ مي‌داد و با يهوديان‌ خورده‌ حساب‌ صاف‌ مي‌كرد و خطاب‌ به‌ ايشان‌ مي‌گفت‌ «الياهو» و «اَبدَناقو». آقاي‌ زندي‌ معلم‌ هندسة‌ ما بود و با سواد بود. ديگر معلمان‌ هم‌ نظير آقايان‌ بودند. معلم‌ استخوان‌داري‌ ميان‌ ايشان‌ نبود. تمام‌ آنها يا ديپلمه‌ از كالج‌ امريكايي‌ بودند، يا دو سه‌ كلاس‌ از ما بالاتر بودند، ولي‌ هيچ‌يك‌ معلم‌ به‌ معني‌ معلم‌ نبود. آقاي‌ مؤتمن‌ هم‌ ميان‌ ما بُر خورد و جاافتاد ما هم‌ خورد خورد به‌ او عادت‌ كرديم‌ و هر دو طرف‌ سرگرم‌ خواندن‌ و نوشتن‌ بوديم‌.

 مؤتمن‌ زياد دل‌ به‌ درس‌ نمي‌داد و مرتب‌ سرِ كلاس‌ حاضر نمي‌شد. بيشتر كتب‌ خارج‌ مي‌خواند و در فكر داستان‌ رستم‌ و سهراب‌ و حسين‌ كرد شبستري‌ بود. اوقات‌ او بيشتر صرف‌ داستان‌خواني‌ و داستان‌سرايي‌ مي‌شد و رفقاي‌ خود نظير محمود شريليان‌ كه‌ بعداً «كُله‌» شد و نصرت‌الله‌ دهش‌ و ابوالقاسم‌ آقاربيع‌ و مخلص‌ را دور خود جمع‌ مي‌كرد و زير درختچه‌هاي‌ گل‌ طاووسي‌ مي‌برد و براي‌ ما قصه‌ مي‌گفت‌ و ما هم‌ كلاس‌ و معلم‌ را رها كرده‌ در ساية‌ گل‌ طاووسي‌ از گل‌هاي‌ باغ‌ بهجت‌آباد مي‌نشستيم‌ و به‌ كلاس‌ نمي‌رفتيم‌ و قصه‌هايي‌ كه‌ او مي‌گفت‌ با جان‌ و دل‌ گوش‌ مي‌كرديم‌.

 باغ‌ بهجت‌آباد كه‌ كنار جادة‌ يوسف‌آباد ميرزا يوسف‌ خان‌ مستوفي‌الممالك‌ قرار داشت‌ آباد كردة‌ مستوفي‌ است‌ كه‌ به‌ خواهر خود واگذار كرده‌ بود.

 مرحوم‌ ارسلان‌ خلعت‌بري‌ مي‌گفت‌: امريكايي‌ها اين‌ باغ‌ را ديده‌ و پسنديده‌ بودند و قيمت‌ آن‌ را از قرار ذرعي‌ دو قران‌ و دهشاهي‌ طي‌ كرده‌ بودند. حالا دنبال‌ صاحب‌ باغ‌ مي‌گشتند كه‌ پول‌ باغ‌ را بدو بدهند.

 مستوفي‌ در مسيله‌ مشغول‌ شكار بود. ارسلان‌ خان‌ به‌ دنبال‌ او به‌ راه‌ مي‌افتد پول‌ها را در خورجيني‌ ريخته‌ و بر روي‌ خري‌ حمل‌ مي‌كرد. سرانجام‌ مستوفي‌ را در چادر او در مسيله‌ پيدا مي‌كند و جريان‌ را به‌ او گوشزد مي‌كند. مستوفي‌ از اين‌ پول‌ قدري‌ برمي‌دارد و به‌ ارسلان‌ خان‌ مي‌دهد و باقي‌ را هم‌ در اختيار او قرار مي‌دهد تا به‌ امريكايي‌ها برساند. چنين‌ كنند بزرگان‌ چو كرد بايد كار. باغ‌ بهجت‌آباد از خندق‌ شمال‌ طهران‌ در حدود صد متر فاصله‌ دارد. در اين‌ وقت‌ دور آن‌ ديوار چينه‌اي‌ داشت‌ و ارتفاع‌ آن‌ پنج‌ شش‌ مهره‌ بيشتر نبود.

 رشتة‌ سخن‌ از كف‌ من‌ بيرون‌ رفت‌. بازگرديم‌ و از مستر بويس‌ و مؤتمن‌ بنويسيم‌.

 مستر بويس‌ كه‌ ناظم‌ كالج‌ امريكايي‌ بود جاي‌ ما را پيدا كرده‌ بود و هر روز سري‌ بدانجا مي‌زد و گاهي‌ ما را پيدا مي‌كرد و قطار مي‌كرد و به‌ سر كلاس‌ مي‌برد و تحويل‌ معلم‌ مي‌داد.

 مؤتمن‌ كج‌دار و مريز شش‌ سالة‌ متوسطه‌ را تمام‌ كرد ولي‌ گويي‌ بار سنگيني‌ بر دوش‌ داشت‌ كه‌ از كشيدن‌ آن‌ عاجز شده‌ بود، فعلاً بار را به‌ خانه‌ رسانده‌ و نفس‌ راحتي‌ مي‌كشيد. در طول‌ اين‌ مدت‌ روزي‌ نبود كه‌ مؤتمن‌ را نبينم‌ و از حال‌ او با خبر نباشم‌. سرانجام‌ دوران‌ كالج‌ را تمام‌ كرديم‌ و هر دو به‌ گرفتن‌ گواهي‌نامة‌  B.A.  نايل‌ شديم‌.

 زندگي‌ داخلي‌ مؤتمن‌ آرام‌ و بي‌سروصدا بود. خانة‌ پدري‌ در كمر پامنار كوچة‌ كاشي‌ها قرار داشت‌. حياطي‌ بزرگ‌ بود كه‌ شرق‌ و غرب‌ و جنوب‌ آن‌ اطاق‌ با كرسي‌ يك‌ متري‌ بود و طرف‌ شمال‌ حياط‌ ساختمان‌ اصلي‌ بنا بود در دو طبقه‌، طبقه‌ زير، زيرزمين‌ بزرگ‌ بود و طبقه‌ دوم‌ كه‌ از كف‌ حياط‌ هشت‌ پله‌ مي‌خورد تالار و اطاق‌ نشيمن‌ بود. برادر و خواهران‌ او در اين‌ ساختمان‌ بودند. پدرش‌ هم‌ در همين‌ بنا بود. برادري‌ داشت‌ بزرگتر از خودش‌ كه‌ كارمند اداره‌ بود و اين‌ برادر در جواني‌ معتاد شد و ازدواج‌ نكرده‌ فوت‌ شد. پدرش‌ ماليه‌چي‌ بود عمر طبيعي‌ كرد و بازنشسته‌ شد. مؤتمن‌ مي‌گفت‌ هر روز كه‌ ما بساط‌ صبحانه‌ را پهن‌ مي‌كرديم‌ او هم‌ احتياج‌ به‌ آفتابه‌ لگن‌ پيدا مي‌كرد. اين‌ سنت‌ او شده‌ بود تا فوت‌ شد. يكي‌ از اطاق‌هاي‌ اين‌ طبقه‌ اطاق‌ مؤتمن‌ بود. ميزي‌ و يك‌ صندلي‌ در آن‌ بود و يك‌ قفسه‌ كتاب‌ پشت‌ اين‌ ميز و صندلي‌ بود. در يكي‌ از اين‌ طاقچه‌ها تخته‌بندي‌ داشت‌ كه‌ در آنها كتاب‌ چيده‌ بود.

 نخستين‌ كتابي‌ كه‌ او نوشت‌  آشيانة‌ عقاب‌  بود كه‌ تاريخ‌ اسماعيليان‌ را به‌ شكل‌ داستان‌ درآورده‌ بود.

 به‌ شعر علاقه‌ داشت‌ و با سبك‌ هندي‌ سرو كار داشت‌. كتابي‌ در اين‌ زمينه‌ و ساير اشعار فارسي‌ نوشت‌ كه‌ برندة‌ جايزه‌ سلطنتي‌ شد.

 مؤتمن‌ شاعر بود و غزل‌ را خوب‌ مي‌سرود و در ميدان‌ طنز و نكته‌پردازي‌ با روزنامه‌هاي‌ طنز زمان‌ ارتباط‌ داشت‌.

 مردي‌ جامع‌الاطراف‌ بود. آنچه‌ نوشته‌ خواندني‌ است‌ و مي‌تواند سرمشق‌ جوانان‌ قرار گيرد. خدا او را بيامرزاد و غريق‌ رحمت‌ خويش‌ گرداناد.

 كلور 24 دي‌ ماه‌ 1387