بنگر چه برفی بر سرت بنشسته! / علیرضا طبایی

اينك‌ زمستان‌، نيمه‌ي‌ همزاد من‌، اسطوره‌ي‌ پيري‌!

 پاپوش‌ برفي‌، جامه‌اي‌ خاكستري‌گون‌، گيسوي‌ شيري‌!

 پيري‌ رسيد از راه‌، هان‌!… اين‌ آخرين‌ فصل‌ است‌، فرصت‌ نيست‌

 اي‌ سوگوار فصل‌هاي‌ رفته‌ در ايوان‌ دلگيري‌!

 كو آن‌ نوازش‌هاي‌ آتش‌، گرمي‌ خورشيدهايت‌ كو؟

 بنگر چه‌ برفي‌ بر سرت‌ بنشسته‌ در ويرانه‌ي‌ پيري‌!

 آن‌ زخم‌ها، اين‌ زخم‌ها، بر پيكر روحت‌ مگر بس‌ نيست‌؟

 شيري‌ مكن‌ با اين‌ قفس‌، زخمي‌ترين‌، اي‌ شير زنجيري‌!

 خضري‌ نه‌ و آب‌ حياتي‌ نيست‌، تاريكي‌ و گمراهي‌ست‌

 كو شعله‌ي‌ فانوس‌ دستي‌، در گذر از اين‌ شب‌ قيري‌

 بالا و پايين‌ را بسي‌ ديدي‌، نه‌ بالا ماند و نه‌ پايين‌!

 بشنو ز من‌، طرفي‌ نمي‌بندي‌ از اين‌ بالايي‌ و، زيري‌!

 * * *

 هر رفته‌ از روي‌ جهالت‌ رفت‌، بر آن‌ رفته‌ها منگر!

 بر من‌ مگير اي‌ حاصل‌ رفتن‌، اگر رفته‌ است‌ تقصيري‌!

 از آن‌ رفيق‌ برترين‌، بازم‌ سروش‌ آمد: ز شعر خوش‌

 با آن‌ كه‌ مشتي‌ خاك‌ مي‌گردي‌، ولي‌ هرگز نمي‌ميري‌!