شالوده های عصب شناختی زبان/ دکتر محمدرضا باطنی

 ديده‌ مي‌شود كه‌ بعضي‌ از كساني‌ كه‌ دچار سكته‌ مغزي‌ مي‌شوند يا به‌ نحو ديگري‌ دچار ضايعة‌ مغزي‌ مي‌شوند، زبان‌ آنها نابسامان‌ مي‌شود، يا به‌ زبان‌ فني‌، دچار زبان‌پريشي‌ مي‌شوند در حالي‌ كه‌ بعضي‌ ديگر كه‌ ظاهراً دچار همين‌ ضايعات‌ مي‌شوند زبان‌ آنها آسيبي‌ نمي‌بيند. اين‌ مشاهدات‌ اين‌ سؤال‌ را به‌ ميان‌ مي‌كشد كه‌ پس‌ در مغز جاهاي‌ خاصي‌ هست‌ كه‌ به‌ كاركرد زبان‌ اختصاص‌ دارد كه‌ چنانچه‌ آن‌ مراكز آسيب‌ ببينند شخص‌ دچار زبان‌پريشي‌ مي‌شود، ولي‌ اگر اين‌ مراكز آسيبي‌ نبينند ضايعات‌ مغزي‌ موجب‌ زبان‌پريشي‌ نمي‌شوند. سازمان‌بندي‌ زبان‌ در مغز از اواسط‌ قرن‌ نوزدهم‌ به‌ طور جدي‌ و همراه‌ با مشاهدات‌ باليني‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌.

 در سال‌ 1836 يك‌ پزشك‌ فرانسوي‌، به‌ نام‌ مارك‌ داكس‌  (Marc Dax)  در يكي‌ از جلسات‌ انجمنِ پزشكي‌ در مون‌پوليه‌ مقالة‌ كوتاهي‌ قرائت‌ كرد كه‌ آن‌ را مي‌توان‌ سرآغازِ مطالعاتِ جدي‌ و مستند در عصب‌شناسيِ زبان‌ به‌ حساب‌ آورد. داكس‌ يك‌ پزشك‌ معمولي‌ بود و در محافل‌ پزشكي‌ نام‌ و آوازه‌اي‌ نداشت‌. مقالة‌ او نيز اولين‌ و آخرين‌ مقاله‌اي‌ است‌ كه‌ او به‌ عالم‌ پزشكي‌ ارائه‌ كرده‌ است‌. داكس‌ در طول‌ مدت‌ طبابت‌ خود بيماران‌ زيادي‌ را ديده‌ بود كه‌ به‌ دنبال‌ يك‌ آسيبِ مغزي‌ دچار نوعي‌ نابساماني‌ زبان‌ يا زبان‌پريشي‌ مي‌شوند. ارتباط‌ بين‌ آسيبِ مغزي‌ و زبان‌پريشي‌ در آن‌ تاريخ‌ هم‌ كشفِ تازه‌اي‌ نبود و محافلِ پزشكي‌ از آن‌ باخبر بودند. آنچه‌ در مقالة‌ داكس‌ تازگي‌ داشت‌ اين‌ بود كه‌ زبان‌پريشي‌ با آسيب‌ به‌  نيمكرة‌ چپ‌ ِ مغز رابطه‌ دارد و اين‌ ادعايي‌ بود كه‌ با اين‌ صراحت‌ تا آن‌ زمان‌ هيچ‌ كس‌ عنوان‌ نكرده‌ بود. بنا بر گزارش‌ داكس‌، در بيش‌ از چهل‌ بيماري‌ كه‌ دچار نوعي‌ زبان‌پريشي‌ بودند و او آنها را معاينه‌ كرده‌ بود، علائمي‌ وجود داشت‌ كه‌ نشان‌ مي‌داد آسيب‌، به‌ نيمكرة‌ چپِ مغز وارد شده‌ است‌. او حتي‌ به‌ يك‌ مورد نيز برخورد نكرده‌ بود كه‌ زبان‌پريشي‌ بيمار با آسيب‌ به‌ نيمكرة‌ راست‌ رابطه‌ داشته‌ باشد. او مشاهدات‌ خود را چنين‌ خلاصه‌ مي‌كند: هر يك‌ از نيمكره‌هاي‌ مغز كاركردهاي‌ متفاوتي‌ را كنترل‌ مي‌كنند؛ زبان‌ به‌ وسيلة‌ نيمكرة‌ چپ‌ كنترل‌ مي‌شود.

 ادعايي‌ چنين‌ بزرگ‌ و بي‌سابقه‌، در غياب‌ شواهد قانع‌كنندة‌ كالبدشناختي‌، آن‌ هم‌ از زبان‌ يك‌ پزشك‌ گمنام‌، چيزي‌ نبود كه‌ بتواند توجه‌ اعضاي‌ انجمن‌ پزشكيِ مون‌پُليه‌ را به‌ خود جلب‌ كند. ناچار مقالة‌ او با واكنش‌ منفي‌ روبرو گرديد و تقريباً همانجا به‌ خاك‌ سپرده‌ شد. زمان‌ هنوز براي‌ جدي‌ گرفتنِ ادعاي‌ زودهنگام‌ داكس‌ فرا نرسيده‌ بود. داكس‌ سال‌ بعد درگذشت‌، غافل‌ از اينكه‌ روي‌ يكي‌ از مهم‌ترين‌ مسائلِ عصب‌شناختيِ نيمة‌ دوم‌ قرن‌ بيستم‌ يعني‌ تفاوت‌هايِ كاركردي‌ بين‌ دو نيمكرة‌ مغز انسان‌، انگشت‌ گذاشته‌ است‌.

 در اين‌ هنگام‌ موضوعِ داغِ ديگري‌ در محافلِ پزشكي‌ مطرح‌ بود و آن‌ جدل‌ بر سر صحت‌ و سقم‌ فرضيه‌اي‌ به‌ نام‌ فِرِنولوژي‌ يا جمجمه‌شناسي‌ رواني‌ بود. در جمجمه‌شناسي‌ رواني‌ عقيده‌ بر اين‌ بود كه‌ كاركردهاي‌ گوناگون‌ ذهن‌ هر يك‌ در بافت‌ مغز، جاي‌ به‌خصوصي‌ دارند، و صرفاً با مطالعة‌ شكلِ جمجمه‌ نه‌تنها مي‌توان‌ جايگاهِ اين‌ كاركردهاي‌ ذهني‌ را در مغز مشخص‌ كرد، بلكه‌ مي‌توان‌ ويژگي‌هاي‌ خلقي‌، اخلاقي‌ و عقلاني‌ شخص‌ را نيز از روي‌ جمجمة‌ او تشخيص‌ داد. مبتكر اين‌ فرضيه‌ يك‌ پزشك‌ ويني‌ به‌ نام‌ فرانتس‌ يوزف‌ گال‌ بود كه‌ بعداً همكاران‌ و پيروان‌ افراطي‌ او آنقدر فرضية‌ او را بسط‌ دادند كه‌ كار به‌ مهمل‌بافي‌ و ياوه‌گويي‌ كشيد.

 بي‌اساس‌ بودن‌ جمجمه‌شناسي‌ رواني‌ به‌ تدريج‌ آشكار شد و سرانجام‌ از رونق‌ افتاد، اما ردّ پاي‌ بسيار مهمي‌ از خود به‌ جاي‌ گذاشت‌. در واقع‌ فكرِ منطقه‌بنديِ مغز يا localization  از جمجمه‌شناسيِ رواني‌ به‌ عصب‌شناسي‌ رسوخ‌ كرد و اين‌ فرضيه‌اي‌ است‌ كه‌ عده‌اي‌ از عصب‌شناسان‌ هنوز به‌ آن‌ اعتقاد دارند و بسياري‌ از جروبحث‌هاي‌ عصب‌ شناختي‌ هنوز از آن‌ نشئت‌ مي‌گيرد. جمجمه‌شناسيِ رواني‌، به‌ بيانِ توماس‌ كوون‌، الگويِ متعارف‌ يا  paradigm  (پارادايم‌) عصب‌شناسي‌ را به‌ واقع‌ تغيير داد و راه‌ را براي‌
مطالعات‌ عصب‌شناسان‌ بلندمرتبه‌ در پاريس‌ و لندن‌ هموار كرد. اين‌ دانشمندان‌ در بيماراني‌ كه‌ نواحيِ معيني‌ از قشر مخ‌ آنها آسيب‌ ديده‌ بود، نشانگان‌ يا سندرم‌هايي‌ مشاهده‌ كردند و به‌ اعتبار آنها نتيجه‌ گرفتند كه‌ فرماندهي‌ حركات‌، حواس‌، و حتي‌ قدرتِ تكلّم‌ هر يك‌ در مغز، جاي‌ معيني‌ دارند.

 شناختنِ نحوة‌ سازمان‌بنديِ زبان‌ در مغز نيز دقيقاً از همين‌ الگو پيروي‌ نمود. فرانتس‌ گال‌ معتقد بود كه‌ مركزِ تكلم‌ در لُب‌هاي‌ پيشاني‌، يعني‌ در جلو دو نيمكرة‌ مغز، قرار دارد. يكي‌ از طرف‌داران‌ دوآتشة‌ گال‌، يك‌ استاد پزشكي‌ فرانسوي‌ بود، به‌ نام‌ ژان‌ باپتيسْت‌ بويو، كه‌ در صحتِ نظرِ گال‌ دربارة‌ جايگاه‌ كنترل‌ تكلم‌ در مغز كمترين‌ ترديدي‌ نداشت‌. در روز چهارم‌ آوريل‌ 1861، در يك‌ نشستِ پرهياهو در انجمن‌ مردم‌شناسي‌ پاريس‌، سيمون‌ اُبورتَن‌، داماد ژان‌ بويو، نظر او را مبني‌ بر اين‌ كه‌ مركز تكلم‌ در قطعه‌هاي‌ پيشاني‌ نيمكره‌هاي‌ مخ‌ جاي‌ دارد به‌ طور جدي‌ مطرح‌ كرد. دبير اين‌ جلسه‌ جراحي‌ بود به‌ نام‌ پيرـ پُل‌ بروكا، كه‌ بر حسب‌ اتفاق‌ درست‌ چند روز بعد، به‌ بيماري‌ برخورد كرد كه‌ سال‌هاي‌ سال‌ دچار سستي‌ عضلات‌ در طرف‌ راست‌ بدنش‌ بود و قدرت‌ تكلم‌ خود را نيز به‌ كلي‌ از دست‌ داده‌ بود. تقريباً تنها صدايي‌ كه‌ مي‌توانست‌ ادا كند لفظ‌ «تان‌» بود و به‌ همين‌ دليل‌ در تاريخ‌ علم‌ پزشكي‌ به‌ همين‌ نام‌ شناخته‌ شده‌ است‌. تان‌ سيزده‌ روز پس‌ از آن‌ نِشست‌، يعني‌ در هفدهم‌ آوريل‌ 1861 مُرد، و بروكا بلافاصله‌ از او كالبدشكافي‌ به‌ عمل‌ آورد و درست‌ فرداي‌ همان‌ روز نتيجه‌ را به‌ انجمن‌ مردم‌شناسي‌ گزارش‌ داد: معاينه‌ نشان‌ مي‌داد كه‌ قسمتي‌ از لُبِ پيشاني‌ در نيمكرة‌ چپِ بيمار به‌ كلي‌ فاسد شده‌ است‌.

 در ظرف‌ دو سال‌ بعد، بروكا توانسته‌ بود چندين‌ مورد ديگر را نيز مطالعه‌ كند. در اين‌ وقت‌ او چنين‌ نوشت‌: «تا حال‌ هشت‌ مورد مشاهده‌ شده‌اند كه‌ در آنها آسيب‌ در قسمت‌ خلفي‌ سومين‌ شكنج‌ لُب‌ پيشاني‌ واقع‌ شده‌ است‌. آنچه‌ بسيار جالب‌ توجه‌ است‌ اين‌ است‌ كه‌ در همة‌ اين‌ بيماران‌ آسيب‌ در نيمكرة‌ چپ‌ مغز بوده‌ است‌. من‌ جرئت‌ نمي‌كنم‌ كه‌ از اين‌ مشاهده‌ نتيجه‌اي‌ استخراج‌ كنم‌. بايد صبر كنم‌ تا يافته‌هاي‌ تازه‌اي‌ به‌ دست‌ آورم‌.»

 در سال‌ 1864 بروكا توانست‌ آنچه‌ را كه‌ دو سال‌ پيش‌ جرئت‌ نمي‌كرد بگويد به‌ صراحت‌ بيان‌ كند. بروكا چنين‌ مي‌گويد: «… از مجموع‌ اين‌ مشاهدات‌ چنين‌ برمي‌آيد كه‌ قدرت‌ تكلم‌ در نيمكرة‌ چپ‌ مغز قرار گرفته‌ است‌، يا دست‌كم‌ پيوند محكمي‌ با نيمكرة‌ چپ‌ دارد.»

 بنابراين‌ تا سال‌ 1864 بروكا توانسته‌ بود هم‌ محل‌ ضايعه‌اي‌ را كه‌ منجر به‌ از دست‌ رفتن‌ گفتار يا اختلالات‌ شديد گفتاري‌ مي‌شود در لُب‌ پيشاني‌ به‌ دقت‌ تعيين‌ كند و هم‌ شواهد كافي‌ ارائه‌ دهد تا با استناد به‌ آنها بتواند ادعا كند كه‌ پايگاه‌ گفتار در نيمكرة‌ چپِ مغز قرار دارد. قبلاً گفتيم‌ كه‌ در سال‌ 1836، يعني‌ 28 سال‌ قبل‌ از بروكا، مارك‌ داكس‌ ادعا كرده‌ بود كه‌ پايگاه‌ گفتار در نيمكرة‌ چپ‌ مغز است‌ و اكنون‌ گوستاو داكس‌، فرزند مارك‌ داكس‌، بروكا را متهم‌ مي‌كرد كه‌ حق‌ تقدم‌ پدر او را در اين‌ مورد عمداً ناديده‌ گرفته‌ است‌. گوستاو داكس‌ ماجراي‌ شكايت‌ خود را به‌ مطبوعات‌ پزشكي‌ كشانيد. بروكا با لحن‌ تندي‌ جواب‌ داد كه‌ نه‌ هرگز نام‌ مارك‌ داكس‌ را شنيده‌، نه‌ نام‌ چنين‌ مقاله‌اي‌ به‌ گوشش‌ خورده‌ و نه‌ اين‌ كه‌ توانسته‌ بود چنين‌ مقاله‌اي‌ را كه‌ گفته‌ مي‌شود در 1836 خوانده‌ شده‌ رديابي‌ كند. گوستاو داكس‌ براي‌ اثبات‌ ادعاي‌ خود و تثبيت‌ حق‌ تقدم‌ پدرش‌ متن‌ مقاله‌ را يافت‌ و در سال‌ بعد به‌ چاپ‌ رسانيد.

 جالب‌ توجه‌ است‌ كه‌ عصب‌شناس‌ بلندپاية‌ بريتانيايي‌، جان‌ هيولينگز جكسن‌، داكس‌ و بروكا را در كنار هم‌ قرار مي‌دهد. او در 1864 مي‌نويسد: «اكنون‌ كه‌ تحقيقات‌ داكس‌، بروكا، و ديگران‌ ثابت‌ كرده‌ است‌ كه‌ آسيب‌ به‌ يك‌ سوي‌ مغز مي‌تواند قدرت‌ تكلم‌ را در شخص‌ به‌ كلي‌ از بين‌ ببرد، نظر قبلي‌ داير بر اينكه‌ دو نيمكرة‌ مغز از نظر ساخت‌ و كاركرد قرينه‌اند بي‌اعتبار مي‌شود.» اينكه‌ آيا بروكا قبلاً از مقالة‌ داكس‌ باخبر بوده‌ يا نه‌ مورد اختلاف‌ است‌ و مسأله‌اي‌ است‌ كه‌ احتمالاً هرگز حل‌ نخواهد شد.

 باري‌ اين‌ نام‌ بروكا است‌ كه‌ بر ناحيه‌اي‌ از لب‌ پيشانيِ نيمكرة‌ چپ‌ مغز ما ثبت‌ شده‌ است‌، ناحيه‌اي‌ كه‌ گفته‌ مي‌شود مركزِ توليد گفتار است‌. دربارة‌ نيمكرة‌ چپ‌، گيريم‌ كه‌ حقِ تقدم‌ با داكس‌ باشد، ولي‌ اين‌ بروكا بود كه‌ با ارائه‌ شواهد كالبدشناختيِ مستند توانست‌ جامعة‌ پزشكي‌ آن‌ روز را قانع‌ كند كه‌ پايگاهِ گفتار در نيمكرة‌ چپِ مغز قرار دارد. امتيازِ كشفِ يكي‌ ديگر از رازهاي‌ مغز انسان‌ نيز منحصراً از آنِ بروكا است‌. او اولين‌ كسي‌ است‌ كه‌ رابطة‌ موجود بين‌ عدم‌ تقارن‌ كاركردي‌ بين‌ دو نيمكرة‌ مغز و برتري‌ يك‌ دست‌ نسبت‌ به‌ دست‌ ديگر را كشف‌ كرد، رازي‌ بس‌ بزرگ‌ كه‌ بحث‌ آن‌ در قالب‌ گفتار امروز ما نمي‌گنجد.

 اما همة‌ گفته‌هاي‌ بروكا نيز درست‌ از آب‌ درنيامد. بنا به‌ گفتة‌ گِشونيد، بروكا ادعا كرده‌ بود كه‌ هيچ‌ ضايعة‌ واحدي‌ در مغز نمي‌تواند منجر به‌ از دست‌ رفتن‌  ادراكِ گفتار  شود. بروكا در اين‌ مورد اشتباه‌ كرده‌ بود. اثبات‌ اشتباه‌ بروكا در گرو گذشت‌ زمان‌ بود، و اين‌ زمان‌ در سال‌ 1874، يعني‌ در حدود ده‌ سال‌ بعد، فرارسيد.

 در اين‌ وقت‌ چهرة‌ يك‌ پيشتاز ديگر در مطالعات‌ زبان‌ و مغز در صحنه‌ ظاهر گرديد. اين‌ شخص‌ كارل‌ ورنيكه‌  Wernike ، يك‌ عصب‌شناس‌ آلماني‌ بود. در سال‌ 1874، وقتي‌ كه‌ ورنيكه‌ مقالة‌ تاريخي‌ خود را ارائه‌ داد، فقط‌ 26 سال‌ داشت‌ و از هيچ‌ شهرت‌ و آوازه‌اي‌ برخوردار نبود. او ادعا كرد كه‌ آسيب‌ به‌ قسمت‌ ديگري‌ از قشر مخ‌ مي‌تواند موجب‌ از بين‌ رفتن‌  فهم‌ گفتار ، و يا دست‌كم‌، موجب‌ بروز اختلافِ شديدي‌ در فهم‌ گفتار شود. او ادعا كرد كه‌ اين‌ ناحيه‌ در قسمت‌ پسين‌، يا اولين‌ شكنج‌ لُب‌ گيجگاهي‌ قرار دارد. به‌ رغم‌ اينكه‌ اين‌ ادعا از طرف‌ يك‌ جوان‌ تازه‌كار و گمنام‌ عنوان‌ مي‌گرديد، بلافاصله‌ در محافل‌ پزشكي‌ مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و سرانجام‌ مورد قبول‌ واقع‌ شد، به‌ طوري‌ كه‌ نام‌ ورنيكه‌ بر همان‌ ناحيه‌ از مغز ما نقش‌ بست‌. ورنيكه‌ اولين‌ كسي‌ است‌ كه‌ سعي‌ كرد از آسيب‌شناسي‌ زبان‌ پا فراتر نهد و دربارة‌ چگونگي‌ سازمان‌ زبان‌ در مغزِ افراد سالم‌ حدس‌هايي‌ بزند. او حدس‌ زد گنجينة‌ لغاتي‌ كه‌ در زبان‌ روزمره‌ به‌ كار مي‌رود بايد در قسمت‌ پسين‌ لب‌ گيجگاهي‌، جايي‌ كه‌ امروز ناحية‌ ورنيكه‌ ناميده‌ مي‌شود، قرار گرفته‌ باشد (او خود اين‌ ناحيه‌ را ناحية‌ شنوايي‌ گفتار مي‌ناميد.) نيز حدس‌ زد كه‌ تصويرِ نوشتاري‌ كلمات‌ و تلفظ‌ آنها بايد در جايي‌ از قشر مخ‌ تلفيق‌ شوند و اين‌ محل‌ را در عقب‌ترين‌ قسمتِ لب‌ گيجگاهي‌ و نزديك‌ به‌ ناحية‌ بينايي‌ پيش‌بيني‌ كرد. او هوشمندانه‌ حدس‌ زد كه‌ بايد ناحيه‌اي‌ كه‌ امروز ناحية‌ ورنيكه‌ ناميده‌ مي‌شود و ناحيه‌اي‌ كه‌ ناحية‌ بروكا ناميده‌ مي‌شود به‌ هم‌ متصل‌ باشند. و امروز ما به‌ يقين‌ مي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ دو ناحيه‌ به‌ وسيلة‌ يك‌ طناب‌ عصبي‌ از زير به‌ هم‌ متصل‌ شده‌اند. او در رسالة‌ 72 صفحه‌اي‌ خود نمودارهايي‌ رسم‌ كرد و مراكز زبان‌ را، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ حدس‌ زده‌ بود، به‌ هم‌ متصل‌ كرد.

 پس‌ از بروكا و ورنيكه‌ بازارِ مطالعة‌ زبان‌ پريشي‌  (aphasialogy)  گرم‌ شد و انواع‌ زبان‌پريشي‌ها مانند ناتواني‌ در خواندن‌، ناتواني‌ در نوشتن‌، ناتواني‌ در ناميدن‌، ناتواني‌ در كاربرد قواعد نحوي‌ يا دستوري‌ زبان‌ و بسياري‌ ديگر شناسايي‌ و نام‌گذاري‌ شد. اما اين‌ مطالعات‌ عمدتاً براساس‌ شواهد باليني‌ و كالبدشكافي‌، پس‌ از مرگ‌ بيمار بود، تا اينكه‌ در اوايل‌ دهة‌ 1930 روشِ تازه‌اي‌ به‌ كار گرفته‌ شد. ويلدر پِنْفيلد و همكارانش‌ در مؤسسة‌ عصب‌شناسيِ مونترئال‌، در كانادا، از تحريك‌ الكتريكي‌ بافت‌ عريان‌ مغز براي‌ شناسايي‌ مراكزِ گفتار و زبان‌ در مغز استفاده‌ كردند. پنفيلد و همكارانش‌ از طريقِ معالجة‌ بيماري‌ صرع‌ به‌ اين‌ زمينه‌ كشانده‌ شدند. آنها اولين‌ تيم‌ جراحي‌ بودند كه‌ آن‌ قسمت‌ از بافت‌ مغز را كه‌ كانونِ صرع‌ بود با عمل‌ جراحي‌ برمي‌داشتند تا بيماراني‌ را كه‌ دچار صرعِ علاج‌ناپذير بودند، و صرعِ آنها ديگر به‌ دارو جواب‌ نمي‌داد، معالجه‌ كنند. مشكلي‌ كه‌ با آن‌ مواجه‌ بودند اين‌ بود كه‌ نمي‌توانستند به‌ بخش‌ بزرگي‌ از نيمكرة‌ چپ‌ دست‌ بزنند زيرا مي‌ترسيدند به‌ مراكزِ زبان‌ و گفتار بيمار آسيبي‌ وارد شود، و درمانِ صرع‌، به‌ قيمت‌ يك‌ زبان‌پريشي‌ تمام‌ شود. پنفيلد مي‌گويد: اطلاعاتي‌ كه‌ از مطالعاتِ زبان‌پريشي‌ در دست‌ بود، نمي‌توانست‌ راهنماي‌ قابل‌ اعتمادي‌ براي‌ اين‌ كار باشد.

 بنابراين‌، آنچه‌ لازم‌ بود پيدا كردن‌ روشي‌ بود كه‌ بتواند مراكزي‌ را كه‌ كنترل‌كنندة‌ زبان‌ و گفتار هستند در مغز هر بيمار به‌ دقت‌ مشخص‌ نمايد. پنفيلد و همكارانش‌ از تحريك‌ الكتريكي‌ بافتِ عريانِ مغز هنگام‌ عمل‌ جراحي‌ استفاده‌ كردند و توانستند اين‌ مراكز را در مغزِ هر بيمار شناسايي‌ كنند و نقشة‌ آن‌ را ترسيم‌ نمايند. تحريك‌ الكتريكي‌ بافتِ عريانِ مغز خود به‌ خود چيز تازه‌اي‌ نبود. كارهاي‌ مقدماتي‌ كه‌ در اوايل‌ دهة‌ 1900 انجام‌ شده‌ بود نشان‌ داده‌ بود كه‌ خودِ مغز فاقد گيرنده‌هاي‌ درد است‌، و از اين‌ رو ممكن‌ است‌ جراح‌ پس‌ از بي‌حسيِ موضعي‌، جمجمة‌ بيمار را باز كند و الكترودي‌ را كه‌ جريان‌ ضعيفي‌ از آن‌ مي‌گذرد روي‌ نقاط‌ مختلف‌ مغز بيمار بگذارد، در حالي‌ كه‌ بيمار كاملاً هشيار است‌ و مي‌تواند به‌ سؤالات‌ جراح‌ يا شخص‌ ديگري‌ جواب‌ بدهد. ولي‌ كار مهم‌ تيم‌ جراحي‌ مونترئال‌ اين‌ بود كه‌ تحريك‌ الكتريكيِ بافتِ عريانِ مغز را به‌ عنوانِ ابزاري‌ براي‌ شناسايي‌ مراكزِ كنترلِ گفتار و زبان‌ به‌ كار گرفتند. الكترودي‌ كه‌ دو يا سه‌ ولت‌ جريان‌ از آن‌ مي‌گذشت‌ مي‌توانست‌ باعث‌ توقف‌ كامل‌ گفتار بيمار شود، و يا به‌ نحوي‌ آن‌ را مختل‌ كند، مثلاً باعث‌ لكنت‌، تكرار بي‌اختيار كلمات‌، ناتواني‌ در ناميدنِ اشياء، مكث‌ و امثال‌ آن‌ گردد.

 در طول‌ يك‌ قرن‌ پس‌ از ورنيكه‌، بيش‌ از صد محقق‌ را مي‌توان‌ نام‌ برد كه‌ روي‌ زبان‌پريشي‌هاي‌ گوناگون‌ مطالعه‌ كرده‌اند و سعي‌ كرده‌اند جايگاهِ آنها را در مغز بشناسند و بالمآل‌ به‌ چگونگيِ سازمانِ زبان‌ در مغز پي‌ ببرند. ولي‌ ما در سال‌ 1972 خود را تقريباً در همان‌ جايي‌ مي‌بينيم‌ كه‌ ورنيكه‌ ما را رها كرده‌ است‌.

 نورمن‌ گِشويند در سال‌ 1972 در مجلة‌  Scientific American  مقاله‌اي‌ نوشت‌ به‌ نام‌ «زبان‌ و مغز». در سپتامبر 1979 نيز مقالة‌ ديگري‌ در همان‌ مجله‌ نوشت‌ به‌ نام‌ «تخصص‌هاي‌ مغز انسان‌» كه‌ قسمت‌ عمدة‌ آن‌ به‌ زبان‌ مربوط‌ مي‌شد. گشويند در اين‌ دو مقاله‌ مي‌كوشد براي‌ مراكزِ زبان‌ و نحوة‌ پردازشِ اطلاعاتِ زباني‌ در مغز مدلي‌ ارائه‌ دهد. او اين‌ مدل‌ را از آنِ خود نمي‌داند بلكه‌ همه‌ جا آن‌ را مدل‌ ورنيكه‌ مي‌نامد. بنابراين‌، به‌ اعتبار حرف‌ گشويند، مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ عصب‌شناسي‌ زبان‌ در سال‌ 1979 نسبت‌ به‌ زمان‌ ورنيكه‌ پيشرفت‌ چنداني‌ نكرده‌ است‌. ما اين‌ مدل‌ را مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند مي‌ناميم‌. مهم‌ترين‌ خصوصيتِ اين‌ مدل‌ آن‌ است‌ كه‌ همة‌ مراكز زبان‌ را در يك‌ مدار قرار مي‌دهد و مي‌كوشد گفتن‌، شنيدن‌، خواندن‌ و ديگر فعاليت‌هاي‌ زباني‌ را به‌ كمك‌ اين‌ مدل‌ توضيح‌ بدهد.

 مراكز زبان‌ بر حسب‌ مدل‌ ورنيكه‌ ـ گشويند:

 1. ناحية‌ ورنيكه‌، مركز معناشناسي‌ و نحو است‌ و مهم‌ترين‌ نقش‌ را در پردازش‌ اطلاعات‌ زباني‌ به‌ عهده‌ دارد.

 2. طناب‌ عصبي‌ خميده‌  (Arcuate Fasciculus)  در زير قشر مخ‌، ناحية‌ ورنيكه‌ را به‌ ناحية‌ بروكا وصل‌ مي‌كند.

 3. ناحية‌ بروكا، مركز برنامه‌ريزي‌ صوتي‌ است‌ و اطلاعات‌ رسيده‌ از ناحية‌ ورنيكه‌ را در قالب‌ لفظ‌ مي‌ريزد.

 4. ناحية‌ حركتي‌ صورت‌، كه‌ كنترل‌ عضله‌هاي‌ زبان‌، لب‌ها و غيره‌ را در دست‌ دارد، برنامة‌ رسيده‌ از ناحية‌ بروكا را اجرا مي‌كند.

 5. ناحية‌ بينايي‌، مركز دريافت‌ نشانه‌هاي‌ ديداري‌ هنگام‌ خواندن‌ است‌.

 6. شكنج‌ زاويه‌اي‌، مركز ارتباط‌ بين‌ گفتار و نوشتار است‌ و نشانه‌هاي‌ ديداري‌ (خط‌) را به‌ صوت‌ و برعكس‌ تبديل‌ مي‌كند.

 7. ناحية‌ شنوايي‌، صداها را دريافت‌ مي‌كند؛ صداهاي‌ زباني‌ را به‌ ناحية‌ ورنيكه‌ در كنار خود مي‌فرستد، و صداهاي‌ غيرزباني‌، مانند موسيقي‌، را از طريق‌ جسم‌ پينه‌اي‌ براي‌ پردازش‌ به‌ نيمكرة‌ راست‌ مي‌فرستد.

 مدل‌ ورنيكه‌ ـ گشويند در زمان‌ خود، و به‌ خصوص‌ در سال‌هاي‌ اخير، سخت‌ مورد انتقاد قرار گرفته‌ كه‌ ما به‌ بعضي‌ از آنها به‌ اختصار اشاره‌ مي‌كنيم‌.

 اين‌ مدل‌، اگر درست‌ باشد، يك‌ مدلِ آسيب‌شناختي‌ است‌، و مدلِ آسيب‌شناختيِ زبان‌، الزاماً مدلِ كاركرديِ زبان‌ در مغزِ انسانِ سالم‌ نيست‌. گشويند خود در آغاز مقالة‌ 1972 خود مي‌گويد:  «در واقع‌ تمام‌ آنچه‌ ما دربارة‌ سازمانِ كاركردهاي‌ زبان‌ در مغز مي‌دانيم‌ از آسيب‌هاي‌ مغزي‌، جراحيِ مغز، تحريك‌ الكتريكيِ بافتِ مغز و تأثير داروها روي‌ مغز به‌ دست‌ آمده‌ است‌.» ولي‌ از آن‌ زمان‌ به‌ بعد وضع‌ تغيير كرده‌ است‌ و روش‌هاي‌ غيرتهاجمي‌، كه‌ مي‌توانند مغز انسانِ سالم‌ را در شرايطِ آزمايشگاهي‌ مطالعه‌ كنند، اطلاعات‌ ارزنده‌اي‌ گرد آورده‌اند.

 از نظر تاريخي‌، جان‌ هيولينگز جكسن‌ در حدود يك‌ قرن‌ پيش‌ گفته‌ بود كه‌ «پيدا كردن‌ آن‌ ناحيه‌ از مغز كه‌ باعث‌ اختلال‌ در گفتار مي‌شود يك‌ چيز است‌ و پيدا كردن‌ جاي‌ گفتار در مغز چيزي‌ ديگر» و اين‌ دو را نبايد يكي‌ دانست‌. ديويد كاپْلن‌، در 1981، پس‌ از يك‌ مرور دقيق‌ و نقادانه‌ از شواهد موجود مي‌گويد: «اين‌ نوع‌ منطقه‌بندي‌هايِ زبان‌پريشي‌ از نظر باليني‌ بسيار ارزنده‌اند، اما تسرّي‌ دادنِ آنها به‌ شالوده‌ها و كاركردهايِ زبان‌ در افراد سالم‌ غيرقابل‌ توجيه‌ است‌.» پروفسور پي‌كِن‌ هايْن‌، دانشمند آلماني‌، از استعاره‌اي‌ استفاده‌ مي‌كند كه‌ بسيار روشن‌كننده‌ است‌. او ناحية‌ ورنيكه‌ و ناحية‌ بروكا را به‌ دو بندر تشبيه‌ مي‌كند كه‌ كالا به‌ يكي‌ وارد و از ديگري‌ خارج‌ مي‌شود. سپس‌ مي‌افزايد همان‌ گونه‌ كه‌ كالاهاي‌ رسيده‌ در خودِ بندر مصرف‌ نمي‌شوند و همان‌ گونه‌ كه‌ كالاهاي‌ خارجي‌ در خود بندر توليد نشده‌اند، همان‌ گونه‌ نيز پردازش‌ و توليد زبان‌ صرفاً در دو ناحية‌ ورنيكه‌ و بروكا انجام‌ نمي‌گيرد. اين‌ دو، در حكم‌ بنادرِ ورودي‌ و خروجي‌ زبان‌ هستند. اين‌ مطلب‌ ما را به‌ ايراد مهم‌ ديگري‌ مي‌كشاند كه‌ به‌ اين‌ مدل‌ وارد شده‌ و آن‌ اينكه‌ فعاليت‌ نواحي‌ زيرمخي‌ در آن‌ ناديده‌ گرفته‌ شده‌ است‌. به‌ عنوان‌ مثال‌ مي‌توان‌ از تالاموس‌ نام‌ برد. گزارش‌هاي‌ زيادي‌ در دست‌ است‌ كه‌ نشان‌ مي‌دهد تحريك‌ الكتريكي‌ يا آسيب‌ به‌ قسمت‌ چپ‌ تالاموس‌ مي‌تواند موجب‌ زبان‌پريشي‌هاي‌ گوناگون‌ شود، مانند توقف‌ كامل‌ گفتار، اِشكال‌ در به‌ ياد آوردن‌ نام‌ اشياء، تكرار بي‌اختيار كلمات‌  (perseveration)  و بسياري‌ ديگر. با اين‌ همه‌، تالاموس‌ و ديگر نواحي‌ زيرمخي‌ در مدل‌ ورنيكه‌ ـ گشويند محلي‌ از اعراب‌ ندارند.

 يكي‌ ديگر از ايرادهايي‌ كه‌ به‌ اين‌ مدل‌ گرفته‌ شده‌ اين‌ است‌ كه‌ رابطة‌ زبان‌ با حافظه‌ را روشن‌ نكرده‌ است‌. اين‌ ايراد كاملاً بجا است‌. هيچ‌ كس‌ نمي‌تواند ترديد كند كه‌ بين‌ زبان‌ و حافظه‌ رابطه‌اي‌ تنگاتنگ‌ و ناگسستني‌ وجود دارد. ولي‌ در دفاع‌ از گشويند مي‌توان‌ گفت‌: كيست‌ كه‌ حتي‌ امروز بتواند اين‌ رابطه‌ را دقيقاً برقرار كند؟ امروز اين‌ سؤال‌ها همچنان‌ بي‌جواب‌ مانده‌اند: حافظه‌ چيست‌ و چگونه‌ كار مي‌كند؟ خاطره‌هاي‌ ما كجا و چگونه‌ در مغز نقش‌ مي‌بندند؟ چه‌طور و چگونه‌ در موقعِ نياز فراخوانده‌ مي‌شوند؟ چطور مغز فعاليت‌هايِ خود را به‌ ياد مي‌سپارد و فراموشي‌ با چه‌ مكانيسم‌هايي‌ در مغز رابطه‌ دارد؟ البته‌ اين‌ بدان‌ معنا نيست‌ كه‌ كسي‌ تاكنون‌ دربارة‌ حافظه‌ تحقيقي‌ نكرده‌ و نظريه‌اي‌ نپرداخته‌ است‌. گرة‌ كار در كمبودِ نظريه‌ نيست‌، بلكه‌ در پيچيدگيِ مسئله‌ است‌. وقتي‌ انسان‌ نظريه‌هاي‌ حافظه‌ را از نظر تاريخي‌ مرور مي‌كند، بي‌اختيار به‌ ياد اين‌ شعر مي‌افتد:

 يك‌ روز صرف‌ بستن‌ دل‌ شد به‌ اين‌ و آن‌ روز دگر به‌ كندن‌ دل‌ زين‌ و آن‌ گذشت‌.

 صدها كتاب‌ و هزارها مقاله‌ دربارة‌ حافظه‌ نوشته‌ شده‌ است‌. محققان‌ بزرگي‌ چون‌ پاولف‌، لوريا، لَشلي‌، هِب‌، پنفيلد و بسياري‌ ديگر عمري‌ را بر سر اين‌ كار گذارده‌اند. ولي‌ ما امروز فقط‌ يك‌ چيز را با قطعيت‌ در اين‌ زمينه‌ مي‌دانيم‌ و آن‌ اين‌ كه‌ اندامي‌ در قسمت‌ تحتانيِ مغز به‌ نام‌ هيپوكامپوس‌ در كاركرد حافظه‌ و شكل‌گيريِ خاطره‌هاي‌ ما نقشي‌ اساسي‌ دارد. شگفت‌ اينكه‌ ما اين‌ آگاهي‌ را از راه‌ تحقيقات‌ و آزمايش‌هاي‌ دقيق‌ روان‌شناسان‌ و زيست‌شناسان‌ به‌ دست‌ نياورده‌ايم‌، بلكه‌ آن‌ را از لبة‌ چاقوي‌ يك‌ جراح‌ و حملة‌ بي‌رحمانة‌ يك‌ ويروس‌ آموخته‌ايم‌.

 امروز مردي‌ در شهر بوستن‌ زندگي‌ مي‌كند كه‌ از تواناييِ به‌ ياد سپردن‌ و به‌ ياد آوردن‌ به‌ كلي‌ محروم‌ شده‌ است‌. اين‌ شخص‌ را هِنري‌ مي‌ناميم‌. هنري‌ در دنيايي‌ زندگي‌ مي‌كند كه‌ گسترة‌ زمانيِ آن‌ حداكثر از چند دقيقه‌ فراتر نمي‌رود، زيرا چيزهايي‌ را كه‌ چند دقيقه‌ قبل‌ اتفاق‌ افتاده‌ به‌ ياد نمي‌آورد، يا به‌ بيان‌ دقيق‌تر، آنها را به‌ ياد نسپرده‌ تا بتواند به‌ ياد بياورد. همان‌ گونه‌ كه‌ هيچ‌ آبي‌ در آبكش‌ نمي‌ماند، همان‌ گونه‌ نيز هيچ‌ چيزي‌ در حافظة‌ هنري‌ نمي‌ماند. هر لحظه‌اي‌ از زندگي‌ براي‌ هنري‌ خلقتي‌ تازه‌ است‌. او هيچ‌گاه‌ روزِ هفته‌، ماه‌ يا سال‌، حتي‌ سن‌ و آدرس‌ خود را به‌ ياد نمي‌آورد. حتي‌ به‌ ياد نمي‌آورد چگونه‌ به‌ محلي‌ آمده‌ است‌ كه‌ فعلاً در آنجا است‌. خانم‌ بْرِندا ميلِز، محققي‌ كه‌ بيش‌ از يك‌ ربع‌ قرن‌ سرگذشتِ زندگيِ هنري‌ را دنبال‌ كرده‌ و ساعت‌هايِ بيشماري‌ را با او گذرانده‌ است‌، هر بار كه‌ با او ملاقات‌ مي‌كند براي‌ او يك‌ غريبة‌ محض‌ است‌، گويي‌ نخستين‌ بار است‌ كه‌ واردِ دنيايِ بي‌حادثه‌ و بدونِ پيشينة‌ او مي‌شود. چند سالِ پيش‌ داييِ او فوت‌ كرد و او بسيار غمگين‌ شد؛ ولي‌ هر بار كه‌ سخن‌ از مرگِ او به‌ ميان‌ مي‌آيد مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ خبرِ ناگوار را براي‌ اولين‌ بار مي‌شنود و همان‌ قدر متأثر مي‌شود. اگر مجله‌اي‌ را بارها و بارها بخواند مثل‌ اين‌ است‌ كه‌ آن‌ را براي‌ نخستين‌ بار مي‌خواند و اصلاً به‌ ياد نمي‌آورد كه‌ آن‌ را قبلاً ديده‌ يا خوانده‌ است‌. خلاصه‌ اين‌ كه‌ هنري‌ نمي‌تواند محتوياتِ ذهن‌ هشيارِ خود را در مغز خويش‌ ثبت‌ كند و در نتيجه‌ نمي‌تواند بعداً آنها را به‌ ياد بياورد. اما چرا هنري‌ به‌ چنين‌ موجودِ غريبي‌ تبديل‌ شده‌ است‌؟ هنري‌ از 16 سالگي‌ به‌ حمله‌هاي‌ صرعيِ شديد دچار شده‌ بود و هيچ‌ نوع‌ دارو و درماني‌ نمي‌توانست‌ از حمله‌هاي‌ مكرر و جان‌كاهِ او جلوگيري‌ كند. همة‌ شواهدِ عصب‌شناختي‌ به‌ اين‌ دلالت‌ داشت‌ كه‌ كانونِ صرع‌ در دو طرفِ ناحيه‌اي‌ است‌ كه‌ هيپوكامپوس‌ ناميده‌ مي‌شود، و تنها راه‌ نجاتِ هنري‌ در اين‌ تشخيص‌ داده‌ شد كه‌ بايد هيپوكامپوس‌ او با عملِ جراحي‌ برداشته‌ شود. قبلاً عملِ جراحي‌ روي‌ يك‌ طرفِ هيپوكامپوس‌ صورت‌ گرفته‌ بود، ولي‌ اين‌ اولين‌ باري‌ بود كه‌ قسمتِ چپ‌ و راستِ هيپوكامپوس‌ هر دو برداشته‌ مي‌شد. جراحِ خوش‌نيّتي‌ به‌ نام‌ ويليام‌ اسكاويل‌ به‌ اين‌ عملِ بي‌سابقه‌ دست‌ زد. نتيجة‌ عمل‌ كاملاً رضايت‌بخش‌ بود. حمله‌هاي‌ صرعيِ مكرر و توان‌كاهِ هنري‌ به‌ كلي‌ متوقف‌ شد. شادي‌ سرتاسر بيمارستان‌ را فراگرفت‌. اما پس‌ از چند ساعت‌ در نهايتِ شگفتي‌ معلوم‌ شد هنري‌ هيچ‌ يك‌ از پرسنلِ بيمارستان‌ را نمي‌شناسد، همه‌ چيز براي‌ او غريبه‌ است‌ و ديگر راه‌ به‌ جايي‌ نمي‌برد. و بدين‌گونه‌ هنري‌ توانايي‌ به‌ ياد سپردن‌ و به‌ ياد آوردن‌ را براي‌ هميشه‌ از دست‌ داد.

 موردِ ديگري‌ كه‌ نقشِ هيپوكامپوس‌ را در حافظه‌ نشان‌ مي‌دهد، سرنوشتِ غم‌انگيزِ موسيقي‌دانِ مشهورِ انگليسي‌، كلاوْ وِرينگ‌، است‌. كِلاوْ در ماهِ مارس‌ 1985 از راه‌ ويروس‌ تبخال‌ معمولي‌  (Herpes Simplex)  دچار يك‌ عفونت‌ نادرِ مغزي‌ شد. بيماري‌ با يك‌ سردرد شروع‌ شد، اما شش‌ روز بعد او را در حالتِ نيمه‌ بي‌هوش‌ به‌ بيمارستان‌ سَنْمِري‌ در لندن‌ بردند. زندگيِ جسمانيِ كلاوْ را با يك‌ داروي‌ ضدِ ويروس‌ نجات‌ دادند، اما در همين‌ فاصله‌، ويروس‌ كه‌ گرايشِ خاصي‌ به‌ ناحية‌ هيپوكامپوس‌ دارد، اين‌ ناحية‌ حياتي‌، و بخش‌هاي‌ ديگري‌ از قشر مخ‌ او را فاسد كرده‌ بود. اكنون‌ كلاو مانند هِنري‌ در لحظه‌ها زندگي‌ مي‌كند، و شگفت‌ اين‌ است‌ كه‌ او همواره‌ بر اين‌ باور است‌ كه‌ پس‌ از سال‌ها بي‌هوشي‌ همين‌ الان‌ به‌ هوش‌ آمده‌ است‌. وقتي‌ همسر او برايِ سومين‌ بار در يك‌ پيش‌ از ظهر وارد اتاقِ او در بيمارستان‌ مي‌شود، كلاوْ او را در آغوش‌ مي‌گيرد چنان‌ كه‌ گويي‌ سال‌ها است‌ يك‌ ديگر را نديده‌اند. همواره‌ مي‌گويد: «اولين‌ باري‌ است‌ كه‌ به‌ هوش‌ آمده‌ام‌.»، «اولين‌ باري‌ است‌ كه‌ كسي‌ را مي‌بينم‌.» همسر او مي‌گويد: «دنيايِ كلاو اكنون‌ از يك‌ لحظه‌ تشكيل‌ شده‌ است‌؛ نه‌ گذشته‌اي‌ دارد كه‌ اين‌ لحظه‌ را به‌ آن‌ متصل‌ كند، و نه‌ آينده‌اي‌ كه‌ اين‌ لحظه‌ به‌ آن‌ پيوند بخورد. فقط‌ يك‌ لحظة‌ گذرا است‌.» امروز كلاوْ مرتب‌ فال‌ ورق‌ مي‌گيرد و دفترچة‌ خاطراتي‌ نيز در كنار خود دارد. هر چند دقيقه‌ يك‌ بار در دفترچة‌ خاطراتِ خود مي‌نويسد: پس‌ از سال‌ها براي‌ اولين‌ بار پيدا شده‌ام‌، پس‌ از سال‌ها تازه‌ به‌ هوش‌ آمده‌ام‌.» و اغلب‌ يادداشتِ قبلي‌ را كه‌ در آن‌ هم‌ كم‌وبيش‌ همين‌ مضمون‌ را چند دقيقه‌ قبل‌ نوشته‌ است‌، خط‌ مي‌زند.

 با توجه‌ به‌ اين‌ دو موردِ يقيني‌، آيا مي‌توان‌ گفت‌ هيپوكامپوس‌ مخزنِ حافظه‌ است‌؟ بسياري‌ از محققان‌ معتقدند كه‌ جوابِ اين‌ سؤال‌ منفي‌ است‌. در اين‌ مورد استعاره‌اي‌ به‌ كار رفته‌ كه‌ بسيار گويا است‌: مي‌گويند هيپوكامپوس‌ در حكمِ ماشين‌ چاپ‌ است‌ نه‌ اوراق‌ چاپ‌ شده‌. به‌ بيان‌ ديگر، هيپوكامپوس‌ روي‌ محتوياتِ آگاهي‌ ما عمل‌ مي‌كند و آنها را به‌ خاطره‌ها و يادها تبديل‌ مي‌كند، ولي‌ خاطره‌ها و يادها در جايِ ديگرِ مغز نگه‌داري‌ مي‌شوند. ولي‌ هنوز اين‌ پرسش‌ بي‌جواب‌ مي‌ماند كه‌ «آن‌ جايِ ديگرِ مغز» كجا است‌؟

 آنتونيو داماسيو يكي‌ از كساني‌ است‌ كه‌ مي‌كوشد به‌ اين‌ سؤال‌ جواب‌ بدهد. چون‌ از اين‌ پس‌ به‌ كلمة‌  PET  زياد اشاره‌ خواهيم‌ كرد، اجازه‌ بدهيد برايِ آنهايي‌ كه‌ با اين‌ تكنيك‌ آشنايي‌ ندارند توضيحِ مختصري‌ داده‌ شود و سپس‌ به‌ گفته‌هاي‌ داماسيو بپردازيم‌.

 PET  (پي‌ اي‌ تي‌) سرواژه‌اي‌ است‌ كه‌ از  Positron emission tomography  ساخته‌ شده‌ و در فارسي‌ شايد بتوان‌ آن‌ را «مقطع‌نگاري‌ از راه‌ گسيلِ پوزيترون‌» ناميد. پِتْ، يك‌ نوع‌ شيوة‌ عكس‌برداري‌ از مغز است‌. تفاوتِ عمدة‌ آن‌ با سي‌ تي‌ اسكن‌ و اِم‌ آر آي‌ در اين‌ است‌ كه‌ اين‌ دو تصويرهاي‌ نسبتاً دقيقي‌ از ساختارِ مغز به‌ دست‌ مي‌دهند، در حالي‌ كه‌ پِتْ از فعاليت‌ يا كاركردِ مغز عكس‌برداري‌ مي‌كند. صرفِنظر از جزئيات‌، پِت‌ بر اين‌ اصل‌ بنا نهاده‌ شده‌ است‌ كه‌ گلوكز سوختِ اصلي‌ بدن‌ است‌ و هر جايِ بدن‌ كه‌ فعاليتِ بيشتري‌ داشته‌ باشد، گلوكز بيشتري‌ مصرف‌ مي‌كند. حال‌ اگر ما گلوكزِ راديواكتيو در خونِ كسي‌ وارد كنيم‌، اين‌ گلوكز با خون‌ درمي‌آميزد و به‌ همه‌ جايِ بدن‌ و از جمله‌ به‌ مغز مي‌رود. در حين‌ انجام‌ دادنِ فعاليت‌هاي‌ مختلفِ مغزي‌، بعضي‌ از قسمت‌هاي‌ مغز فعال‌تر از قسمت‌هاي‌ ديگر خواهند بود و در نتيجه‌ گلوكز بيشتري‌ مصرف‌ مي‌كنند. اگر گلوكز، راديواكتيو باشد، به‌ كمك‌ دستگاه‌هاي‌ ردياب‌ مي‌توان‌ فهميد در جريانِ يك‌ كار مغزيِ بخصوص‌ كدام‌ قسمت‌ يا قسمت‌هاي‌ مغز فعال‌ترند و اشعة‌ بيشتري‌ ساطع‌ مي‌كنند و مي‌توان‌ اين‌ راديواكتيويته‌ را ثبت‌ كرد؛ و اين‌ درست‌ همان‌ كاري‌ است‌ كه‌ پِت‌ انجام‌ مي‌دهد، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ سِنسورها يا گيرنده‌هايي‌ كه‌ به‌ جمجمة‌ شخص‌ وصل‌ شده‌اند، اطلاعات‌ خود را به‌ يك‌ كامپيوتر مي‌فرستند و كامپيوتر تصويري‌ دوبعدي‌ و رنگي‌ از چگونگيِ فعاليتِ مغز در حينِ انجام‌ دادنِ آن‌ كارِ بخصوص‌ در اختيار ما مي‌گذارد. مشكل‌ پِت‌ يكي‌ اين‌ است‌ كه‌ بسيار گران‌ تمام‌ مي‌شود و ديگر اينكه‌ آن‌ را در همه‌ جا نمي‌توان‌ داير كرد زيرا از نظر مكان‌ بايد نزديك‌ به‌ يك‌ سيكلوترون‌ باشد، چون‌ هسته‌اي‌ كه‌ پوزيترون‌ ساطع‌ مي‌كند بسيار كم‌عمر و كم‌دوام‌ است‌.

 اكنون‌ بازگرديم‌ تا ببينيم‌ داماسيو دربارة‌ حافظه‌ چه‌ مي‌گويد: او مي‌گويد جستجو براي‌ يافتنِ محل‌ معيني‌ در مغز كه‌ خاطره‌ها يا يادها در آن‌ ذخيره‌ شده‌ باشند راه‌ به‌ جايي‌ نمي‌برد. پِت‌ اسكن‌ها نشان‌ مي‌دهند كه‌ اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ يك‌ شي‌ء يا پديده‌ نه‌ در يك‌ جا بلكه‌ در گوشه‌ و كنار مغز پراكنده‌اند، و وقتي‌ ما چيزي‌ را به‌ ياد مي‌آوريم‌، اين‌ اطلاعاتِ تكه‌ پاره‌ از گوشه‌ و كنار مغز جمع‌ مي‌شوند و آن‌ چيز را براي‌ ما بازسازي‌ مي‌كنند. مثلاً محلِ نگه‌داري‌ اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ اسم‌هاي‌ خاص‌ و اسم‌هاي‌ عام‌ در يك‌ ناحية‌ مغز نيست‌. از اين‌ گذشته‌، نحوة‌ پردازش‌ آنها نيز با هم‌ تفاوت‌ دارد. در مورد اسم‌هاي‌ عام‌، مسئله‌ بسيار پيچيده‌تر از آن‌ است‌ كه‌ تاكنون‌ تصور مي‌شده‌ است‌. مثلاً يك‌ چيزِ معمولي‌ مثلِ شمعدانِ نقره‌ را در نظر بگيريد. چنين‌ نيست‌ كه‌ تصويرِ شمعدان‌ همراه‌ با معنيِ آن‌ در يك‌ گوشة‌ مغز نگه‌داري‌ شود. خصوصياتي‌ كه‌ بر روي‌ هم‌ شمعدان‌ را مي‌سازند هر يك‌ در گوشه‌اي‌ از مغز جاي‌ دارند. وقتي‌ زمانِ آن‌ فرارسد و تصويرِ شمعدانِ نقره‌ بازسازي‌ شود، اين‌ اطلاعاتِ پراكنده‌ در  زمان‌  كنارِ هم‌ جمع‌ مي‌شوند و نه‌ در  مكان‌ . داماسيو معتقد است‌ كه‌ در قسمتِ پيشين‌ مغز ناحيه‌هايي‌ هست‌ كه‌ او آنها را Convergence zones  «نواحي‌ همگرايي‌» مي‌نامد. تخصصِ نواحيِ همگرايي‌ در اين‌ است‌ كه‌ مي‌دانند اطلاعاتِ لازم‌ براي‌ بازسازيِ هر چيز در كجا است‌. مثلاً در موردِ شمعدانِ نقره‌، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ شكل‌ آن‌ را از يك‌ جا، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ لمس‌ آن‌ را از جايِ ديگر، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ جنسِ آن‌ را از گوشه‌اي‌ ديگر، اطلاعاتِ مربوط‌ به‌ خاصيت‌ و كاربردِ آن‌ را از نقطه‌اي‌ ديگر، هم‌زمان‌ فرا مي‌خوانند و تلفيق‌ مي‌كنند و پس‌ از اين‌ همگرايي‌ يا تلفيق‌ است‌ كه‌ چشمِ درونِ ما شمعدانِ نقره‌ را مي‌بيند.

 پِت‌ اسكن‌ها سرنخي‌ دربارة‌ اين‌ نواحيِ همگرايي‌ به‌ دست‌ داده‌اند. بيماراني‌ هستند كه‌ به‌ علتِ آسيب‌ مغزي‌ نمي‌توانند چهرة‌ افراد آشنا را تشخيص‌ دهند و آنها را نام‌ ببرند. اسكن‌هايي‌ كه‌ در اين‌ موقع‌ از آنها گرفته‌ شده‌، جرقه‌هايي‌ از شناسايي‌ يا تشخيص‌ را ثبت‌ كرده‌اند، با اين‌ همه‌ بيمار انكار مي‌كند كه‌ آن‌ چهره‌ را مي‌شناسد. تعبيرِ داماسيو از اين‌ پديده‌ اين‌ است‌ كه‌ دانشِ لازم‌ براي‌ شناسايي‌ و ناميدنِ اين‌ چهرة‌ آشنا وجود دارد، اما اين‌ دانش‌ به‌ سطحِ آگاهي‌ نمي‌رسد. علتِ اين‌ امر آن‌ است‌ كه‌ آسيبِ مغزي‌ ظاهراً ناحية‌ همگرايي‌ را از بين‌ برده‌ است‌. ناحية‌ همگرايي‌ بايد مشخصاتِ چهرة‌ اين‌ فرد را، مانند شكلِ صورت‌، رنگِ پوست‌ و غيره‌، كه‌ در نيمكرة‌ راستِ مغز نگه‌داري‌ مي‌شوند با نامِ او كه‌ در يك‌ گوشة‌ ديگرِ مغز قرار دارد تلفيق‌ كند، ولي‌ چون‌ ناحية‌ همگرايي‌ آسيب‌ ديده‌، بيمار نمي‌تواند چهره‌ و نامِ شخص‌ را هم‌زمان‌ به‌ ياد بياورد و بينِ آنها پيوند برقرار كند. در اين‌ زمينه‌ گفتني‌ بسيار است‌، ولي‌ ما بايد دنبالة‌ بحثِ حافظه‌ و زبان‌ را رها كنيم‌ و به‌ يكي‌ دو نكتة‌ ديگر بپردازيم‌.

 يكي‌ ديگر از ايرادهايي‌ كه‌ به‌ مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند گرفته‌ شده‌ اين‌ است‌ كه‌ نقشِ نيمكرة‌ راست‌ را در زبان‌ ناديده‌ گرفته‌ است‌. كالين‌ بليك‌ مور مي‌گويد: «ريتم‌ و ملوديِ گفتار، كه‌ عمدتاً بيانگرِ حالاتِ عاطفي‌ گوينده‌ هستند، بيشتر از نيمكرة‌ راستِ مغز نشئت‌ مي‌گيرند.» گفتة‌ بليك‌ مور را محققانِ ديگر نيز تأييد كرده‌اند. ارتباط‌ از طريق‌ گفتار، علاوه‌ بر معني‌ لغات‌ و جمله‌ها، اطلاعات‌ ظريفِ ديگري‌ را نيز دربر دارد كه‌ بيان‌گرِ حالاتِ عاطفي‌ و نگرشِ گوينده‌ نسبت‌ به‌ مخاطب‌ و نيز نسبت‌ به‌ موضوعِ بحث‌ است‌. اين‌ ظرايفِ معنايي‌ را لحن‌ كلام‌ مي‌گويند. اُفت‌ و خيز در آهنگ‌ جمله‌ (يعني‌  (intonation  و تكيه‌ روي‌ بعضي‌ از كلمات‌ يا هجاها (يعني‌  (Stress Pattern  ملودي‌ و ريتمِ گفتار را به‌وجود مي‌آورند. ما تغييرِ لحن‌ را از روي‌ تغييراتِ ملودي‌ و ريتمِ گفتار درك‌ مي‌كنيم‌. حال‌ اگر اين‌ ادعا درست‌ باشد كه‌ ملودي‌ و ريتمِ گفتار در نيمكرة‌ راستِ مغز پردازش‌ مي‌شوند، قاعدتاً بايد بيماراني‌ كه‌ دچارِ آسيبِ مغزي‌ در نيمكرة‌ راست‌ هستند در درك‌ و توليدِ لحنِ مناسب‌ با اشكال‌ مواجه‌ شوند. در واقع‌ چنين‌ امري‌ اتفاق‌ مي‌افتد. مشاهده‌ شده‌ است‌ كه‌ آهنگ‌ گفتارِ اين‌ نوع‌ بيماران‌ اغلب‌ صاف‌، يكنواخت‌ و فاقد افت‌ و خيزهاي‌ معني‌دار است‌. علاوه‌ بر اين‌، ظرايفِ معنايي‌ را كه‌ در لحنِ كلامِ ديگران‌ نهفته‌ است‌ اغلب‌ درك‌ نمي‌كنند و واكنشِ طبيعي‌ و مناسب‌ را از خود بروز نمي‌دهند. راس‌ و هم‌كارانش‌، به‌ نكتة‌ جالبي‌ در گفتارِ اين‌ بيماران‌ پي‌ برده‌اند. وقتي‌ بيمار متوجه‌ مي‌شود كه‌ جملة‌ او فاقدِ آهنگي‌ است‌ كه‌ بتواند حالتِ عاطفي‌ او را بيان‌ كند، سعي‌ مي‌كند با افزودنِ كلمات‌ اين‌ نقص‌ را جبران‌ كند. مثلاً اگر به‌ ديگري‌ بگويد: «من‌ از دستِ تو عصباني‌ هستم‌» و متوجه‌ شود جملة‌ او لحنِ لازم‌ را ندارد، مي‌افزايد: «جدي‌ ميگم‌ها، شوخي‌ نمي‌كنم‌» و مانند آن‌. باري‌ شواهدِ ديگري‌ نيز وجود دارد كه‌ گواه‌ بر اين‌ است‌ كه‌ پردازشِ ريتم‌ و ملوديِ گفتار در نيمكرة‌ راست‌ صورت‌ مي‌گيرد.

 مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند از جهاتِ ديگر نيز موردِ ايراد قرار گرفته‌ است‌. پِت‌ اسكن‌هايي‌ كه‌ در هنگامِ خواندن‌، نوشتن‌، شنيدن‌ و گفتن‌ گرفته‌ شده‌اند با آنچه‌ مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند پيش‌بيني‌ مي‌كند چندان‌ هم‌خواني‌ ندارند. ماركوس‌ رِيْچِل‌، عصب‌شناسِ بِنام‌ و از پيش‌گامانِ تكنيكِ پِت‌، مي‌گويد: «اين‌ تصوّرِ قديمي‌ كه‌ هنگامِ خواندن‌، مغز بايد يك‌ كُدِ ديداري‌ را به‌ يك‌ كُد شنيداري‌ تبديل‌ كند درست‌ نيست‌. پت‌ اسكن‌ها اصلاً چنين‌ چيزي‌ را نشان‌ نمي‌دهند.» سعيِ دانشمندان‌ در گذشته‌ كه‌ همة‌ مراكزِ زباني‌ را در يك‌ مدار عصبي‌ قرار دهند، تلاشي‌ بيهوده‌ بوده‌ است‌. كالين‌ بليك‌ مور مي‌گويد بسياري‌ از تصوراتِ قبلي‌ دربارة‌ نحوة‌ پردازشِ زبان‌ در مغز، مورد سؤال‌ قرار گرفته‌اند. «توليد و پردازشِ زبان‌ بيش‌ از آنچه‌ در گذشته‌ پنداشته‌ مي‌شد طلب‌ مي‌كند. ادراك‌، حافظه‌، تفكر و عواطف‌ همه‌ در كاربردِ تمام‌ عيارِ زبان‌ دخالت‌ دارند. پت‌ اسكن‌ها نشان‌ مي‌دهند كه‌ در هنگامِ خواندن‌ يا سخن‌ گفتن‌ نواحيِ متعددي‌ در قشر مخ‌ وارد فعاليت‌ مي‌شوند.» پت‌ اسكن‌ها نشان‌ مي‌دهند كه‌ نواحيِ فعال‌ و نيمه‌ فعال‌ در كاربردِ زبان‌ بسيار بيشتر از آني‌ است‌ كه‌ در گذشته‌ تصور مي‌شد.

 نتيجه‌گيري‌ :

 از آنچه‌ گذشت‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ عصب‌شناسيِ زبان‌ در يك‌ مرحلة‌ گذر است‌، بدين‌ معني‌ كه‌ پژوهش‌هايِ تازه‌، مدل‌هاي‌ سنتي‌ را زير سؤال‌ برده‌اند، ولي‌ حجمِ اين‌ اطلاعات‌ هنوز به‌ حدي‌ نرسيده‌ كه‌ بتواند نظرية‌ فراگير و منسجمي‌ را پايه‌ريزي‌ كند. اين‌ وضعي‌ است‌ كه‌ در تاريخِ هر يك‌ از علوم‌ تكرار شده‌ است‌: يك‌ دورة‌ ثبات‌، سپس‌ يك‌ مرحلة‌ آشفتگي‌ يا بحران‌، و دوباره‌ يك‌ دورة‌ ثبات‌، عصب‌شناسيِ زبان‌ تا دهة‌ 1970 دورة‌ ثباتي‌ را مي‌گذرانيد و مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند نشان‌دهندة‌ اين‌ دورة‌ ثبات‌ است‌. سپس‌ با پيدا شدنِ ابزارهاي‌ جديد و پژوهش‌هايِ دقيق‌تر اطلاعاتي‌ به‌ دست‌ آمده‌ كه‌ ديگر در قالب‌ مدلِ ورنيكه‌ ـ گشويند نمي‌گنجند و ظاهراً يك‌ دورة‌ آشفتگي‌ يا بحران‌ به‌ وجود آمده‌ است‌. احتمالاً چند سالي‌ زمان‌ لازم‌ است‌ تا حجمِ اطلاعات‌ جديد به‌ حدي‌ برسد كه‌ بتواند مدل‌ يا نظرية‌ جديدي‌ را پي‌ريزي‌ كند، و آنگاه‌ يك‌ دورة‌ ثبات‌ ديگر فرا خواهد رسيد. بنابراين‌، پيدا شدنِ يك‌ دورة‌ آشفتگي‌ يا بحران‌ در يك‌ علم‌، نشانة‌ فروپاشي‌ آن‌ علم‌ نيست‌، بلكه‌ نشانة‌ پيشرفت‌ آن‌ است‌. علم‌ بسياري‌ از اين‌ بحران‌ها را از سر گذرانيده‌ و سرفراز بيرون‌ آمده‌ است‌، و در اين‌ مورد نيز ديري‌ نخواهد گذشت‌ «كاين‌ راز سر به‌ مُهر نيز به‌ عالم‌ سمر شود.»