بهار کاغذین / دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
(پنجاه شعر چاپ نشده كه براي اولين بار در شمارة
نوروزي مجلة بخارا در اسفندماه 1387 منتشر ميشود)
تحويل
اي ز تو نورِ دل و ديدارِ ما
گردشِ انديشة بيدارِ ما
اي ز تو رويان زمستان و بهار
اي تو گردانندة ليل و نهار
اي ز تو تغييرِ حال و سالها
حالِ ما را كُن تو خوشتر حالها
نبضِ لحظه
از كنارِ ساقههاي اطلسي،
عبور ميكند
در عبورِ خويش
برگهاي خفته را
غرقِ شادي و نشاط و شور ميكند
كاش، مثلِ اين نسيم،
من هم اي يگانه يار و يادگار
از حضورِ خويش در جهان
بهرهاي نسيمگونه داشتم
نبضِ لحظه را
ــ يك تپش فزونتر از روايتي كه هست ــ
در عبور خويش
ميگذشتم و به جاي ميگذاشتم.
22/4/83
محاصرة عشق
مثل بهار است عشق و
بي خبر آيد
چشم به هم ميزني هجومِ عَلَفها
باغچه و كوچه را گرفته و آنگاه
بر لبِ حيرت، كنارِ پنجرهاي تو
مثل بهار است عشق و
بي خبر آيد
چشم به هم تا زدي، محاصرهاي تو
بهارِ كاغذين
در بهارِ كاغذين
بلبلِ حقيقي از شكوفه دم نميزند
نيز در بهارِ راستين
بُلبلِ كچي ترانه سر نميكند
وقتي از بهارِ كاغذينِ تو
بُلبلِ كچي ترانه سازِ پردة حقيقت است
ريشخندِ ما چهگونه گُل نياورد؟
توكيو 1999
قيامِ ظهوري
گشوده چتر بر آفاق، ارغوانِ جوان
نظاره ميطلبد،
با تمامِ تاب و توان.
نه رهگذار و نه ياري،
كه بنگرد او را
كنارِ پنجره در زيرِ ابرهاي روان.
اگر نگاهِ من
اينجا،
نثارِ او نشود
تباه ميشودش جلوههاي جانِ جوان
از هر دَر و ديوار بلند است صدايت
به ياد م. اميد
شيرازة جمعيّتِ ما بود صدايت
رفتي و پريشانيِ ما مانْد به جايت
و ايا كه وطن بر لبِ خاموشيِ مرگ است
بي گريه و بي خنده و بي زمزمههايت
صد گونه سخن گويد و افسانه سرايد
عكس تو در آن گوشة خاموش سرايت
چون ميروي از ياد، درين خامُشيِ ما
كز هر در و ديوار بلند است صدايت
در اين تُهيِ تيره، به بيهوده چه جوييم
زين شبْ چَره خواران سخَنِ چون و چرايت؟
پردة خاموشيِ گلهاي داوودي
در نمايشگاه گلِ توكيو
عطرِ گُلها در هوا آه از نهادِ صندلِ عوديست
مرد و زن از روي دوش همدگر، گردن كشيده محوِ ديدارند
روزْ بازارِ شكفتنها و گفتنهاست
زُمرهاي اهلِ تماشا،
دستهاي امّا خريدارند.
نغمه در نغمه فضا، كُنسِرتي از رنگ و رهاييها
همسُرايي ميكنند اين روشنْ آرايان
به نفعِ زندگي امروز
تا نگويد كس تبارِ آرزوها رو به نابوديست
هر كدامين پردهاي در رنگِ خود دارد
حُسن يوسف، سَلْوِي و زنبق
شمعداني،
جعفري،
ابري
وان كه زيشان يك دو ابريشم فراتر ميرود بانگش
پردة خاموشيِ گلهاي داووديست توكيو پاييز 77
توكيو
چو با «تو» ميشود آغاز نامش
مرا زيبا بود، هر صبح و شامش
خوشم با «تو» ميانِ اهل شهري
كه حرفي درنيابم از كلامش
بهارِ توكيو
سرخ و سبز و بنفش و زرد و كبود
رنگ در رنگ رو به ديداران
همچو در آفتاب طاووسي
چترهاي گشوده، در باران
توكيو، خيابان اومته ساندو
مي 1999
صبح توكيو
حتّي’ نميتوان ديد
شيپورِ اطلسي را
در پيشوازِ خورشيد
از سنگ تا ستاره
سِحْرِ سكوتِ آبيست
در لحظة نظاره
فرداي زندگانيست
ــ در گونه گونه جامه
پيش از نوايِ مرغان
و شيونِ ترَنها ــ
با پخشِ روزنامه. توكيو 1999
جادويِ مُشتي خاك
ارغواني و بنفش و زرد و زنگاري
و كبود و آسماني
طيف هايي برتر از ادراك
اين همه رنگ از كجا آورده،
اين جادويِ مُشتي خاك؟
صبح بهاري
جام بر كف، بوتة گلهاي خورشيدي
لالهها مستِ گريبان چاك
اين تواضُع بين كه زيباياني از اين سان
با چه ديداري شده مهمانِ مُشتي خاك
توكيو 1999
دولتِ سبزِ رهايي
كهكشاني سر برآورده
از نَمِ باران و مشتي خاك
اينهمه گلهاي خورشيدي
دولتِ سبزِ رهائي را
با تمامِ هستيِ خود ميكنند ادراك
توكيو 1999
مراقبه
باورم نيست، ولي ميگويند:
لحظهاي هست كه چون آيينه
ميتوان صرفِ نگاهي گشتن
حذف كردن غم و شادي را،
اندر ديدن،
مثلِ آن راهبِ بودايي،
انديشيدن،
به نيانديشيدن.
در جهاني كه خدا و انسان
مثل دو رويِ يكي سيبِ خزاني دارند
روي در پوسيدن.
توكيو، ژانويه 1999
تنهائيِ توكيو
گيرم كه اين دريچه گشودي به سوي هيچ
يا شيشه را به مشت شكستي به آزمون
از ورطة تلاطُمِ تنهائيات كسي
هرگز گمان مَدار، رهايي دهد به خون
آن سوي اين دريچه و اين پردهات هراس
آماس ميكند وَرَمي بيش از آن كه بود
در حجم آن سكوت و صداهاي ناشناس
تشويشِ تو سَتَرْوَن و تنهائيات كبود
آنجا به هيچ روي نيابد نگاهِ تو
در آن سراي واژه سزاواريِ حضور
وز سيمِ خاردارِ خطِ ژاپُني عبور
ژانويه 1999
كسوف
بر نگينِ سرزمينِ آفتاب،
ايستادهاي
در بلندِ اضطراب.
التهابي اين چنين به خويش ديدهاي؟
چشم عالَمي به ميهنِ تو دوختهست
و آخرين كسوفِ قرن،
سالها و سالهاست،
از فرازِ ميهنِ تو ميكند عبور
نيمهاي درنگ و نيمهاي شتاب.
توكيو، 12 اوت 1999
شامگاهي
گل آرائيِ ژاپني
طرحِ غروب كوچه هماهنگ
از نغمهها و رنگ.
آوازِ زنجره
و آويزِ اطلسيها
در زير پنجره.
اوت 1999
فوّاره
با هاي و هوي و هلهله،
فرياد،
ميخواست،
خود را به آسمان برساند.
با هر جَهِش به خاك،
ميافتاد.
عمري، درين خيال، تپيد او.
امّا،
اينَش هنر كه يك سَر و گردَن،
خود را
از آبهاي مُرده فراتر كشيد او
هر چند،
هرگز به آسمان نرسيد او. توكيو، ژانويه 1999
گُنجشكِ ژاپُني
گنجشكِ ژاپُني، كه درين پشتِ پنجره
از بامداد، نغمة توحيد ميزني
گنجشكِ ژاپُني!
گنجشكهاي ميهنِ من نيز چون تواند
هم با زبان و لهجة تو نغمه ميزنند
زنهار اين هَوَس نَفتد در سَرَت كه تو،
اين لهجة جهانيِ خود را بَدَل كني
گنجشكِ ژاپُني!
بادا كه مردمان، همه، روزي به يك زبان
ــ آن هم زبانِ مهر ــ
با يكدگر سخن بسرايند و بينشان،
مرزِ زبان نباشد و عرضِ تبايُني
گنجشكِ ژاپُني!
توكيو، ژانويه 1999
بهارِ كبود
با ياد مرتضا كيوان
و به هـ. ا. سايه
ترا نديدم و همواره در كنارِ مني
اگر به چوبة داري وگر در انجمني
تو شاعرِ همة شعرهاي بعد از خويش
اگرچه از تو نماندهست كمترين سخني
هر آن كجا كه برآيد شقايقي از سنگ
هر آن كجا كه برويد بنفشه يا سمني،
نشانِ دستِ تو و بذرِ تست در اين باغ
كه باغبان بهارِ كبودِ اين وطني
چنان ز خويش بُريدي و محوِ دوست شدي
كه دوست گفت تو او را به جاي خويشتني
ز من سلام ترا وز زمانهاي كايد
كه هست باز خدا را زميني و زمني
توكيو 1999
آن دو ساقهْ زنبقِ كبود
در ميانِ آن همه گُلي كه هوش ميربود
آن دو ساقهْ زنبقِ كبود
هديه كه بود،
كز پسِ گذشتِ سالها،
هنوز
در نگاهِ من
ميسرايد آن سرود؟
گلِ يخ
انديشة شكُفتن و
گُفتن حديثِ عشق
جوشِ بهار،
در گُلِ يخ،
موج زد چنانك
ــ وقتي كه سنگ از دمِ ديماه ميشكست ــ
زان پيشتر كه برگ برآرد،
به گُل نشست.
گُلِ خطمي
اين چنين كز پشتِ اين ديوار،
تنها
رو به خورشيدِ سحرگاهان،
گُلِ خطمي،
شكفته
غرقه در جوشِ جواني
من يقين دارم
نامة عشقي به كف دارد كه
ميخواند نهاني.
گلهاي آفتابگردان
درين جلالِ سحرگاهيِ اُفُق
يارا
بنوش جام زلالي به شاديِ جمشيد
نگاه كُن
كدام قبلهنمايي، چنين به صف كردهست
ستارههاي گُلِ آفتابگردان را
درين نمازِ جماعت به جانبِ خورشيد؟
طِلِسمِ اِحضارِ روح
بنفشه،
ابري،
شب بو و
اطلسي
مينا
ميانِ اينهمه گلهاي آشنا و غريب
چرا چنين بي خويش
درين غروب، درين پارك،
به گردِ بوتة گلهاي لاله عباسي
طواف ميكنم و بر سرم هوارِ غمان.
دلم نميداند، شايد، كه برگِ اين گلها
خطِ طِلسمِ احضارِ روحِ آن طفليست
كه نيم قرن ازين پيش، با همين گلها،
به سانِ فِرْفِرَه بر گردِ خويش ميگرديد،
در «دورْ دورِ عباسي»
خدا
مرا نياندازي
چه گونه افتاد اينجا، درين شب غربت،
بسانِ تيري از شستِ مردِ سخته كمان.
دلم نميداند، شايد، كه رنگ اين گلهاش
عبور ميدهد از سيمِ خارْدارِ زمان.
اوت 1999
چون نقشهاي قالي
اي رود و
اي سرودِ زيبايي و زلالي
عشقِ من است و حُسنت جاري و لايزالي
در زمرة حضورت، در پرتوِ ظهورت
آيينهها چه دارند، جز بيم و بُهتِ لالي؟
در بيكران هستي، در غرب و شرق گشتم
در جانب جنوبي، در ساحتِ شمالي،
هر نقش و هر نگاري، جز نقش تو نگارا
در پيشِ پا فتادهست چون نقشهاي قالي
شعري كه گفته بودي، صد گُل، شكُفتنم داد
باغِ هنر مبادا، از جلوههات خالي
آن لحظههاي شادي، وين لحظههاي اندوه
چون از تو يادگارند، نغزند و لايزالي
صبحِ ليدن
صبحِ بهار است، وَهْ! چه صبحِ بهاري
هر چه درين بيكرانه ژرف و شگرف است
اين همه را، لحظهاي بِنِه به كناري
خيره شو اكنون به كفتري كه به هر گام
همرهِ گامِ تو گام ميزند آرام
چينه ز روي زمين، كنارِ تو چيند
در نگهِ او چه اعتماد و وقاري!
خوب به جاي آر كز كجايِ جهاني
در وطنِ تو، به جانِ خويش، تني را
نيست چنين زينهار و قول و قراري.
صبح بهار است، وه! چه صبحِ بهاري
ليدن 5/4/96
آوازِ پرنده
در آنجا،
مرغكي،
آواز ميخواند
به روي شاخة سيمِ تِلِگرافي
به آهنگي خوش و شيرين
چه غم دارد كه در آن سيم
براي آدميزادان
خبر شاد است يا غمگين؟
صبحِ بهشت است، ولي…
ابرِ سَحَرگاهيِ اسفندماه
نم زد و
باريد و
بريد و
گسست
پرتوِ خورشيد، در آن قطرهها
آينه بندانِ بهاران شدهست
صبحِ بهشت است،
ولي،
زينهمه
كاش تو بودي و
نبود آنچه هست.
لحظة پيوستنِ دريا و رود
در لحظة ديدارِ تصوير «غزال» در كنار دريا.
ديدم آن تصوير و لرزيدم ز شوق
گفتم از ژرفاي جانش صد درود
خامُشي خوشتر مرا، اينك، ز عجز
پيشِ آن آيين و جاويدان سرود
هم به تعظيمِ شما و راهتان
آسمان زيبد اگر آيد فرود
راستي را «آيتي» از زندگيست
لحظة پيوستنِ دريا و رود
زنجره
زنجره،
در اين شبِ لبريزِ اندوهان
ميزند مهتاب را سوهان.
وعدة ديدار
وعدة ديدارِ درخت و بهار
وعدة ديدارِ گُل و آبِ جوي
وعدة ديدارِ نسيم و گياه
جمله،
سرانجام،
به سامان رسد
وعدة ديدارِ من و دوست،
آه!
نامِ تو
لب به تبسّم گشود
برگ درخت و سرود
بيگمان،
از نَفَسِ صبحدم
نامِ ترا ميشنود.
23/4/83
سجده بر آسمان
اي بلند! اي عشق! اي سبز! اي شگرف
اي فراتر از يقين و از گمان!
زانچه در من آفريدي از حضور
سجده بُردن بر زمين، شكرِ تو نيست
سجدهاي ميبايَدم بر آسمان. 22/5/82
در زيورِ زُلاليِ يك عشق
روزي اگر طلوع كند،
خورشيد
از سويِ باختر
وين ابلقِ چموشِ زمانه
واپَس جَهَد به سوي اَزَل،
آه!
در نقطهاي دوباره به هم ميرسيم ما
در زيورِ زُلاليِ يك عشق
يك شرم
يك نگاه.
23/4/83
عاشقان چنيناند
در عرصة باغ و دشت و پيرامنِ دشت
صد مرغِ به گونهگون نواهاي عجب
از صبح، به نغمه، در طنيناند همه
اي مرغ! چهها به چَه چَهِ خود داري
تا بر سرِ شاخه ميسُرايي، تنها،
تنها و رها ز جمعِ آن آواها
شاباش! كه عاشقان چنيناند همه!
20/5/83
كيف كوچك
آن كيفِ كوچكي كه به من هديه داده بود
در جايگاهِ امني،
پنهان،
ولي تهيست
سرشار از عزيزترين يادگارها.
زيرا كه پُر شدهست
از لحظههاي عمرِ من و او،
پاييزهايش اينك و
دور، آن بهارها.
اگر عشق نميبود
اگر عشق نميبود،
عَلَفهاي بهاري،
در آن سردِ سحرگاه،
سر از خاك نميزد.
اگر عشق نميبود
ز سنگِ سيه آن چشمة جوشان
گريبانِ زمين را به جنون چاك نميزد
اگر عشق نميبود
بران شاخة انجير تك افتاده، چكاوك
چنين پردة عُشّاق، طربناك، نميزد.
اگر عشق نميبود
اگر عشق نميبود
3/5/83
كودكِ افريقايي
چشمهايي درشت و ژرف و سياه
آسمان،
اندران،
گرفته پناه
استخواني و پوستي بر او
بر سرِ خوانِ زندگي و خدا
چيست مقدورِ او، به غيرِ نگاه؟
28 اوت 1999
به هنگام ديدن فيلم آنگولا
آتشبازي
سرخ و
زرد و
يشمي و
كبود
باغي از شكوفهها به طرحِ هندسي
ميرَود به اوج و لحظهاي دگر
ميكند سقوط
در فرود تر فرود
وز پَسَش سرودِ شادي و
بر آن كه ميشناسياش درود
وز پَسَش نَفَسْ گرفتگي و دود.
مهتاب
تو رفتهاي و به جا مانده چند خاطره است.
و من،
چو ماهيگيري،
كه در شبِ ساحل،
به جايِ ماهي،
مهتاب مانده در تورش.
قُلاّبِ ماهيگير
آه، اي صيّاد، اي صيادِ پير
كه ندارد بازت از تعقيب صيد
نه گريزِ ماهيان، نه پيريات
تا كدامين آرزو را كردهاي
طُعمهاي امروز، در اين آبگير،
بر سرِ قُلاّب ماهيگيريات؟
صداي داركوب
لخته،
لخته،
خونِ تازة غروب
در رگانِ درّه ميكند رسوب
قطعه قطعه ميكند
نوايِ جوي را
اَرَّة صدايِ داركوب.
سيبِ روشني كه ميخوريد
خواستيم و
از هر آنچه آرزو، جزو،
كاستيم و
باز هم
بهرهاي نيافتيم
گرچه در هجومِ جستجو
سنگ را و صخره را،
به چنگ و آروارهها،
شكافتيم.
اي شما كه در كجا و كي،
برين زمين،
زيست ميكنيد
در فضاي آرزو به باغِ سيبِ ما
سيب معرفت به شيبِ شاخهها
در كنارِ دستتان
كم كنيدمان ملامت، ار نشد،
سيبِ آرزو نصيبِ ما.
روزگارِ ما
روزگارِ «كژمدارِ» ما
فصلِ رويشِ بهاري آن چنان نبود
اي شما كه در كجا و كي
سيب روشني كه ميخوريد
ميوة درختِ «اين زمان» نبود 25/4/83
اينجا كسي آرميدهست
كتيبهاي بر گور دكتر محمد مصدق
اينجا كسي آرميدهست
كه در همه عمر،
قلبش،
با مهرِ ايران تپيدهست.
اي رهگذارِ شتابان!
آن كس كه در زيرِ پايت
خوابيده در زيرِ اين سنگ
بيداريِ زندگي را
در جانِ مشرق دميدهست.
بياعتنا مگذر اين سان
اينجا كسي آرميدهست.
19/4/83
احمدآباد
سهمِ عاشقان ازين زمين
در طنينِ بالِ پشّهاي كه
در شبي چراغْ مُرده،
از كنارِ پرده ميكند عبور
ميتوان ترنّم حيات را شنيد
وز لبانِ شعرِ كژْمژِ تو نه
اي حضورِ تو، درين جهان، شمايلِ حضور!
لحظهاي نظاره كن
ديوها، زمينِ نارسِ خداي را،
به داوري،
مثلِ هندوانه قاچ كردهاند و
هر كدام،
سهمِ خويش را نهاده پيش و چشم دوخته به سهم ديگري
تو درين ميانه خوش كه راستي
سهم آسمان ازين زمين چه ميشود؟
گر زبانِ تو، نمرده، در دهانِ تو
از چه پُرسشي نميكني، درين ميان،
سهمِ عاشقان ازين زمين چه ميشود؟
بخوان اي مرغ!
بخوان اي مرغ! از ژرفاي جانت
كه ميترسم زمان، نَدْهد امانت
چه ميگويي، چه ميجويي، چه داري
كه لَبْ پَر ميزند عشق از بيانت
بخوان اي مرغ! در آيينِ عُشّاق
كه آوازت برآرد سر ز آفاق
تو داني حالِ من، من حالِ تو، آه!
دو تنها و دو مهجور و دو مشتاق
بخوان اي مرغ! بر آن شاخة دور
رهي شيرين ولي در پردة شور
گهي «زابُل» گهي «نوروزِ خارا»
گهي «گلريز» و گاهي «مسجدِ نور»
بخوان اي مرغ! شعرت را به تكرار
مگو: تكرار خوش نايد به هنجار
نديدم خوشتر از شعرت كه شعريست
«به لفظ اندك و معنيِّ بسيار»
بخوان اي مرغ! از آن شاخِ انبوه
سرودِ عشق را در راهِ اندوه
چه آوازي، چه آوازي، چه شيرين!
چه اندوهي، چه اندوهي، چه بِشْكوه!
31/5/83
اي شعرِ پارسي
اي شعرِ پارسي! كه بدين روزت اوفكند؟
كاندر تو كس نظر نكند جُز به ريشخند
اي خفته خوار بر ورقِ روزنامهها!
زار و زبون، ذليل و زمينگير و مستمند
نه شور و حال و عاطفه، نه جادويِ كلام
ني رمزي از زمانه و ني پارهاي ز پند
نه رقص واژهها نه سماعِ خوشِ حروف
نه پيچ و تابِ معني، بر لفظِ چون سمند
يارب كجا شد آن فَرو فَرمانروايي است
از نافِ نيل تا لبة رودِ هيرمند
يارب چه بود آن كه دلِ شرق ميتپيد
با هر سرودِ دلكشت از دجله تا زرند
فردوسيات به صخرة سُتوارِ واژهها
معمارِ باستانيِ آن كاخِ سربلند
ملاّحِ چين، سرودة سعدي، ترانه داشت
آواز بركشيده بران نيلگون پرند
روزي كه پايكوبانْ رومي فكنده بود
صيدِ ستارگان را در كهكشان كمند
از شوقِ هر سرودة حافظ به مُلكِ فارس
نبضِ زمانه ميزد، از روم تا خجند
فرسنگهاي فاصله، از مصر تا به چين
كوته شدي به معجزِ يك مصرعِ بلند
اكنون ميانِ شاعر و فرزند و همسرش
پيوند برقرار نياري به چون و چند
زيبد كزين ترقّيِ معكوس در زمان
از بهرِ چشمْ زخم، بر آتش نهي سپند!
كاين گونه ناتوان شدي اندر لباس نثر
بي قُربتر ز پشكلِ گاوان و گوسپند
جيغ بنفش آمد و گوش زمانه را
آكند از مزخرف و آزَرد زين گزند
جاي بهار و ايرج و پروينِ جاودان
جاي فروغ و سهراب و اميّدِ ارجمند
بگرفت يافههاي گروهي گزافهگوي
كَلْپَترههاي جمعي در جهلِ خود به بند
آبشخورِ تو بود، هماره ضميرِ خلق
از روزگارِ «گاهان» وز روزگارِ «زند»
و اكنون سخنورانت يك «سطر» خويش را
در يادِ خود ندارند از زهر تا به قند
در حيرتم ز خاتمة شومت، اي عزيز!
اي شعرِ پارسي كه بدين روزت اوفكند؟
غزلِ غزلها
اي آبِ جويِ خِضْرت، آن سويِ جستجوها!
كس ره نيافت سويت، هرگز، به آرزوها
آبشخورِ تو عاليست، بيرون ازين حواليست
در بُهتِ بيسؤاليست، آن سويِ سمت و سوها
گر با سبويِ الفاظ، كس ميشد از تو سيراب
كي اين سرابها بود پايانِ جستجوها؟
گر جذبهاي نباشد زانجا كه جانبِ تست
خالي برآيد آنجا از جويها سبوها
هر چند هاي و هويد، دور از تو راه پويد
آنكو ترا بجويد از راهِ گفتگوها
آيينهاش سرابيست در چشمِ سارباني
كو بيقرار كوشد در جستجوي جوها.
غزلِ هَملِت
Doubt thou the stars are fire;
Doubt that the sun doth move…
Shakespeare
ترديد كُن، ترديد كُن، ترديد در خورشيد كُن
ابري شو و آفاق را بي ماه و بي ناهيد كن
ترديد كن با آگهان، در آشكار و در نهان
ترديد خود را در جهان، هر لحظهاي تجديد كن
بشكن طلسم و باره را هر ثابت و سياره را
صد كهكشان اِستاره را با نيستي تهديد كن
انكار كن مهتاب را، و آن گوهرِ خوشاب را
درياي پُر خيزاب را بي موج و مرواريد كن
اي چون شب و باران رها، اين روز را و لحظه را
خواهي كه شامِ سوگها خواهي صباحِ عيد كن؛
امّا به رغمِ اين غمان، در زيرِ اين هفت آسمان،
در عشقِ من شو بيگمان، وين كار بيترديد كن
در اين حضورِ سرمدي، اي روح و راه ايزدي!
اهريمنِ ترديد را از جانِ خود تبعيد كن.