کیش مهر
همى گویم و گفتهام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستى است در کیش من
برونند زین جرگه هشیارها
به شادى و آسایش و خواب و خور
ندارند کارى دل افکارها
به جز اشک چشم و به جز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوى دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایى و پندارها
ولى رادمردان و وارستگان
نیازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریزند از دام جان، تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلهاى رنگین به جوبارها
* * *
بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینه آب رخسارها
رود شاخ گل در بر نیلوفر
برقصد به صد ناز گلنارها
دَرَد پرده غنچه را بادِ بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آواى ناى و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها
*
به یاد خم ابروى گلرخان
بکش جام در بزم مىخوارها
گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بستند چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابىست چون پارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پاى این گل بود خارها
پیاپى بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها
آتش مهر
نشد آن دم که مگر دوست صفایى بکند
دل خود برکند از جور و وفایى بکند
ما که سرگشته در این دشت شبى مىگردیم
از افق سرزند و راهنمایى بکند
هر چه جوییم نیابیم نشانى جز نام
زان دلارام ز هر گوشه جلایى بکند
شب تاریک و ره دور و من و حال تباه
مگر از لطف خداوند، قضایى بکند
دل سرگشته ما بین که همانند نسیم
نتواند به جهان تکیه به جایى بکند
آتش مهر به هر خانه که افتد روزى
آب و گِل سوزد و از شعله بنایى بکند
حاصل عشق همان به که اسیر غم او
از خرد دورى و از هوش جدایى بکند
دست و دل گم کند و نام و نشان دربازد
دل تهى از غم و شاهى و گدایى بکند.