نقاش ما آیدین آغداشلو / احمد رضا احمدی

    به نام خدا

 خانم‏ها – آقايان – آيدين آغداشلو

 از سركار خانم ناهيد طباطبايى و آقايان فيروز شافعى و مجيد عباسى تشكر دارم مرا براى شب 68 سالگى دوست 45 ساله‏ام دعوت كردند. من و آيدين اقبالِ محمد على جمالزاده را نداريم كه با خريد يك بليط در اين جهان سه سانس مشغول تماشاى جهان باشيم. من هفت ماه زودتر از آيدين پا به اين جهان وحشت هيچ در هيچ گذاشتم. اگر آيدين از من پرسيده بود آيدين را از آمدن به اين جهان منصرف مى‏كردم. همه‏ى خانم‏ها و آقايانى كه امشب در اين سالن حضور دارند مى‏دانند آيدين نقاش بزرگى است. سخنران بى‏نظيرى است به قول خودش ذهن هندسى دارد. كارشناس آثار هنرى است. نثر فارسى را مجلل و فاخر و ساده مى‏نويسد كه اديبان ما قادر به خلق چنين نثرى نيستند. معلم بزرگ و بى‏همتايى است كه بدون خست و ريا آنچه را كه در زندگى هنرى به تنهايى كشف و كسب كرده است در اختيار شاگردانش مى‏گذارد. هنرمندان سنتى ما چه در نقاشى و چه در موسيقى دانسته‏هاى خود را به گور مى‏برند. مى‏گويند ملانصرالدين در كوچه بچه‏ها را كتك مى‏زد مى‏گفتند: ملا چرا بچه‏ها را كتك مى‏زنى، مى‏گفت آخر قرار است اين بچه‏ها جاى ما را بگيرند.

 آيدين مى‏داند بايد نقاش دوران ما از هنرهاى زمانه‏اش اطلاع داشته باشد پس سينما را خوب مى‏شناسد و نقدهاى خوب سينمايى نوشته است، منظورم از كلمه‏ى خوب يعنى انشاء نه نوشته است. رفيق است در روزهاى بيمارى من. در كنار همسر و دخترم به كنار تخت من در بيمارستان آمده است. دستانش را كه آغشته به زحمت و كار و رنج بوده است بر پيشانى سرد من گذاشته است. در درد و حرمان و مرگ كنار من و همسرم و دخترم بوده است. من هميشه غصه‏ها و حرمان را با او تقسيم كرده‏ام.

 آيدين فروتن و شكيبا است. از مردم اين سرزمين طلب‏كار نيست كه چرا قدر او را نمى‏دانند. خوب مى‏داند سهمش از اين جهان چقدر است. در مورد توانايى‏هايش گزاف‏گويى نمى‏كند. يك غروب جمعه به ديدارش رفته بودم مشغول قاب كردن يك نقاشى بود كه تازه تمام كرده بود. با چاقوى موكت‏برى دستش را بريد. من در وحشت ماندم. زود يك حوله را روى زخم گذاشت، به بيمارستان مهراد رفتيم. آيدين را كه به اتاق عمل مى‏بردند خانم پرستار از من پرسيد شغل دوست شما چيه. گفتم نقاش. خانم پرستار گفت: نقاش ساختمان؟ گفتم بله. آيدين فقط خنديد.

 هميشه در عمرم به دستان دو نفر از دوستانم خيره بودم و نگران بودم. آيدين و اردشير روحانى نوازنده‏ى تواناى پيانو در سال 1371 براى دستان آيدين نوشته بودم:

 اين دستان بر ادامه‏ى عمر ما و اين خاك پهناور، ترس و سرما را ذوب كرده است و بر اين خاك كه نام «ميهن» ما را دارد گل‏هاى نرگس را براى همه‏ى فصول ابدى كرده است. اين دستان بر خاك ما ريشه دوانده است. صاحب اين دستان و آن چشمان «دريايى» تاريخ رشته رشته‏ى ما را محك زده است، همه‏ى عمر خيره به خاك و تاريخ سرزمين ما بوده است: تاريخى كه همه رمز و راز است و چون يك كشتى مانده در يخبندان است كه فقط كمى از دكل اين كشتى از يخ بيرون مانده است. اين يخ را نمى‏توان ذوب كرد. اين يخ گاهى نثر كتاب دُرّه‏ى نادرى است كه جستجوگر بايد در اين نثر غرق شود و سرانجام بى‏حاصل جستجو را رها كند. جستجوگر فقط بايد حدس بزند كه مسافران اين كشتى چه كسانى بوده‏اند و حتى گاهى بايد جسارت كند و شك را يقين بداند. «آيدين» همه‏ى جوانى را به تنهايى در ديدار آن «سفال شكسته» طى كرد. حوادث هر تكه از اين «سفال» را به گوشه‏اى از اين «خاك» رها كرده بود. اين «سفال» گمشده و رهاشده در زمان و مكان يا در يك هجوم تاريخى شكسته شده بود يا زلزله و سيل آن را منهدم كرده بود. اين «سفال» در حال تعليق بود – مگر اشياء نقاشى‏هاى آيدين همه در حال تعليق نيستند؟ – هر تكه از اين «سفال» در گوشه‏اى از اين زمين پهناور رها شده بود. تكه‏اى از اين «سفال» در شعر شاعرى، تكه‏اى ديگر در نثر يك مورخ شكاك، ابدى‏ترين و گمنام‏ترين تكه‏ى اين سفال در كنار چاه آب يك روستا دفن است، مانده‏ى آخرين اين «سفال» در موزه‏اى خارج از اين خاك در پشت شيشه‏ها دفن است. همه‏ى عمر «آيدين» در پيوند تكه‏هاى اين «سفال» به يكديگر بود. او در جستجوى «شريان» اصلى اين گمشده‏ى تاريخ است. با حوصله تكه‏ها را با نفس و آهش به هم مى‏چسباند، به ما نشان مى‏دهد كه ما شجره‏ى خويش را بدانيم. ما در ميان اين «سفال»هاى شكسته در جستجوى چهره‏ى تاريخى «نياى» خويش هستيم. «آيدين» در گزارش حكايت اين سفال «مترادف بازى» را دوست ندارد. گاهى در ذكر اين حكايت عطوفت هم ندارد. حكايت اين قوم را زلال مى‏بيند و زلال مى‏نويسد. مى‏داند شايد ذكر اين حكايت بدون تعصب و تزوير براى نامش ويرانى آورد اما او مى‏داند كسى كه بخواهد از چهره‏ى «پدران» تاريخ صورتى واقعى بسازد بى‏محابا به درون آتش و باد مى‏رود. او را اين جسارت هست.

 مردمى كه در اين لحظه بيرون از اين سالن هستند يا در انتظار عمل چشم و قلب هستند يا در مطب پزشكان هستند، حتماً نمى‏دانند آيدين كيست. ما امشب فقط به اين سالن آمده‏ايم كه به يك خادم فرهنگ اين سرزمين كه فروتن و بى‏ادعا است اداى احترام كنيم.

 آيدين چون من متولد 1319 است. كودكى همه‏ى ما متولدين 1319 در فقر و بيمارى و گرسنگى و وحشت و شقاوت ديگران گذشت. در پنج سالگى ما جنگ جهانى پايان يافت، اما قحطى و بيمارى و وحشت را در كشور ما به جاى گذاشت. من در كرمان از سربازان هندى كه در حال عبور از شهر ما بودند بيمارى تب راجه گرفتم تا آستانه‏ى فلجى و مرگ رفتم. آيدين در سن 14 سالگى دچار بيمارى فلج اطفال شد تا آستانه فلجى و مرگ رفت. در 8 سالگى ما در 15 بهمن 1327 محمدرضاشاه را در دانشگاه تير زدند. ضارب شاه در محله‏ى ما ساكن بود. روز 16 بهمن محله‏ى ما به محاصره‏ى سربازان درآمد. ما در كوچه بازى مى‏كرديم كه همسايه‏هاى ما را بى‏رحمانه كتك مى‏زدند و مى‏بردند – خانواده من در هفت سالگى به دليل نابينايى چشم پدرم به تهران كوچ كرد – آيدين در ده سالگى به دليل مرگ پدر از رشت به تهران، با مادر، كوچ كرد. ما در تهران غريب بوديم. دوران دبستان ما مصادف با روزهاى ملى شدن نفت بود – روزهاى تظاهرات – فقر عمومى – بيمارى تراخم – كچلى – سالك و سل – حصبه – در 12 سالگى من و آيدين، در 30 تير 1331، كشتار وسيعى شد. دولت حقوق كارمندان را قادر نبود پرداخت كند.

 مجلس هر ماه لايحه‏اى را به نام 112 براى پرداخت حقوق كارمندان تصويب مى‏كرد. در 13 سالگى من و آيدين كودتاى 28 مرداد رخ داد. من روز كودتا در خيابان شاه‏آباد بودم. كلاس تجديدى مى‏رفتم. معلم ناگهان كلاس را تعطيل كرد. گفت زود به خانه‏ها برويد. خيابان در دست اوباش با چماق بود و زنان كافه‏هاى خيابان شاه‏آباد روى صورت اسكناس چسبانده بودند. اوباش ابتداى تئاتر سعدى را آتش زدند. تئاتر سعدى يك پرده‏ى مخملى به رنگ آبى آسمانى داشت. اين پرده آبى مخملى هنگامى كه كنار رفته بود من نمايشنامه‏هاى: بادبزن خانم ويندير، تارتوف، اوژنى گرانده، از طبع خارج شد و مونسسرا را ديده بودم – تئاترى كه براى هنرپيشه‏هايش لباس مى‏دوخت – براى تماشاچى بروشور چاپ مى‏كرد و از سوفلور خبرى نبود. تاريخ ايران وارد مرحله‏ى جديدى شده بود. دوران كودكى و دبستان ما با 28 مرداد 1332 به پايان رسيد اما درون ما سرما بود. كتك‏هاى معلمان سنگدل گرسنه كه ما را مسبب فلاكت خود مى‏دانستند و كتاب‏هاى بى‏منطق درسى بود. يك كتاب دستور بود به تأليف عبدالعظيم خان قريب كه نه شاگرد مى‏فهميد نه معلم. يك كتاب حساب بود به نام كتاب حساب نسترين مملو از مسئله‏ها كه حوضى پر از آب است فواره را باز مى‏كنيم و زير آب حوض را مى‏زنيم معين كنيد در حوض چه مقدار آب مى‏ماند. يا شش كارگر در عرض سه روز يك ساختمان رإ؛ت‏% ظظ پتمام مى‏كنند حالا اگر تعداد كارگرها را اضافه كنيم ساختمان در چه زمان تمام مى‏شود. اما اشكال اين بود اگر تعداد كارگران را اضافه مى‏كرديم ساختمان در عرض دو دقيقه تمام مى‏شد. پدر همسرم كه فرهنگى بود مى‏گفت در كتاب فارسى كلاس سوم ما معلم ما مى‏خواند: وال هوراكش ماهيان كوچك است از معلم فارسى مى‏پرسيدم آقا اين جمله چه معنى دارد. مى‏گفت: وال در جلو حركت مى‏كند ماهيان كوچك به دنبالش مى‏گويند هورا – هورا. بعدها فهميدم اين جمله چنين بوده است: وال خوراكش ماهيان كوچك است كه نقطه‏ى خ بد چاپ شده بود و تازه هورا با ح دو چشم نيست.

 دبيرستان من و آيدين با محاكمه‏ى دكتر مصدق، اعدام افسران حزب توده و اعدام فدائيان اسلام توأم بود. هر شب عكس آدم‏هايى كه از چوب اعدام به سوى زمين معلق بودند را مى‏ديديم و كشتار وسيع در 16 خرداد 1342 را ديديم. شايد تنها حُسن كودتاى 28 مرداد دو شعر زمستان اخوان ثالث و شعر سال بد احمد شاملو بود. از شهريور 1320 تا 28 مرداد 1332، ادبيات ايران به دست نيروى چپ بود. نرودا، ماكسيم گوركى، جك لندن، ژان لافيت، و زبان‏شناسى استالين. من نمى‏دانم آن جانى بزرگ تاريخ چگونه كتاب زبان‏شناسى تأليف كرده بود. براى اينكه زبان‏شناسان كه بعداً ما ديديم چون آقاى دكتر حق‏شناس و آقاى دكتر باطنى انسان‏هاى منزه و مهربانى هستند. بعد از 28 مرداد 32 انتشارات نيل به داد نسل ما رسيد. البته ترجمه‏ى ادبيات قرن 19 اروپا بود. حكومت هم تازه متوجه شد كه صحنه‏ى ادبى ايران از 1320 تا 28 مرداد 1332 به دست نيروى چپ بوده است. پس بنگاه ترجمه و نشر كتاب را افتتاح كرد. فقط بالزاك بود و بودلر بود از ادبيات قرن بيستم خبرى نبود. ناشر ديگرى كه به نجات نسل ما آمد انتشارات صفى‏عليشاه بود. برادران مشفق كه چهار جلد تفسير و تاريخ موسيقى سعدى حسنى را چاپ كردند و وداع با اسلحه ارنست همينگوى. اوضاع نقاشى هم زار بود. نام نقاشان مصحف، نجمى، دولشتاهى، پى جم، كاتوزيان، كه موضوع تابلوها: سيل ميگون، آش رشته، شله‏زرد، مست در خيابان بارانى. تكنيك نقاشى‏ها صفر و بى‏مزه و ابتدايى. تذهيب‏هاى درجه صدم دولتشاهى. آيدين در اين سال‏ها 17 سال دارد. يك نقاش درجه يك است. دوره‏ى سوم مجله موسيقى به مديريت زاون هاكوپيان سند مهمى از نقاشى آن روزها است. كسانى روى جلد اين مجله را نقاشى مى‏كردند كه تصور مى‏كردند در فضاى مدرن نقاشى غرب زندگى مى‏كنند. نام نقاشى‏ها مرد تار زن، مرد كمانچه‏كش. نام‏ها را مى‏نويسم: صادق بريرانى، پرويز تناولى، ضياپور، ناصر اويسى، ماركو گريگوريان، چنگيز شهوق، حشمت جزنى، منوچهر شيبانى، اكبر تجويدى، محمود جوادى‏پور، محسن وزيرى، سهراب سپهرى. اين دوران نقاشى ما چون موسيقى ما در بلاتكليفى و سرگردانى بود. شعر نيما را كه مى‏خوانديم از سادگى منظومه افسانه به منظومه‏ى مانلى رسيده بود كه زبان ساده و آرام افسانه مبدل به زبان بغرنج و نامفهوم و زبان سُغدى منظومه‏ى مانلى شده بود…. نيما و شهيدنمايى‏هاى او سبب شده بود كه به زبان نامفهوم پناه برد. دوباره به زبان قاآنى بازگشته بوديم. على اصغر گرمسيرى در مجله نمايش نوشته بود. نمايش‏نويسان ما بايد چون نمايشنامه‏نويسان فرانسوى نمايش بنويسند. چون آسمان هر دو كشور آبى است نسل من و آيدين در خاكروبه‏هاى از ساليان مانده به دنبال غذا بوديم. نسل ما شاهد دو جنگ كره و ويتنام بود. همه ما آن شب را به ياد داريم كه قرار بود اگر كشتى‏هاى شوروى به سوى كوبا موشك ببرند كندى دستور حمله‏ى اتمى دهد. آن شب جهان تا صبح در وحشت بود و بيدار بود. انفجار اتمى در هيروشيما به ما آموخته بود كه كلمه‏ى ابديت ديگر معنى ندارد و فشار يك دكمه مى‏تواند كره زمين را مبدل به خاكستر كند. قصه‏هاى بلاهت‏آميز محمد حجازى و آيين دوست‏يابى ديل كارنگى نمى‏توانست بر لب‏هاى نسل ما خنده‏هاى دروغين بكارد. شايد تئاتر پوچى، آمدن بيتل‏ها به صحنه، ظهور هيپى‏ها از انفجار بمب اتم در هيروشيما بود. آيدين را در سال 1342 از انتشار مجله انديشه و هنر دكتر ناصر وثوقى شناختم. دو نام را خواندم: آيدين آغداشلو، شميم بهار. مدت‏ها خيال مى‏كردم اين دو نام مستعار است. آيدين در مجله انديشه و هنر نقد نقاشى مى‏نوشت. با قلمى آگاه و تند و گاهى خشن. غصه‏ى آيدين آن بود كه چرا نقاشان ما از گذشته‏ى اين سرزمين بى‏اطلاع هستند و اطلاع آنان از نقاشى غرب صفر است. در سن 23 سالگى با آيدين آشنا شدم. هر دو پر از انرژى، شادمان و با معصوميت و تخس و يك دنده بوديم اما بى‏ادب نبوديم. اما در همان سن 23 سالگى مى‏شد از آيدين فراوان آموخت. آيدين نقد نقاشى و دانشكده هنرهاى زيبا را رها كرد. درباره‏ى دانشكده تعبير زيبايى دارد كه اين دانشكده يك قطار مرده بر روى ريل بود. شش ماه بعد از كتاب دوم من روزنامه‏ى شيشه‏اى در شماره‏ى 4 انديشه و هنر براى اين كتاب نقد نوشت. آيدين با همان زبان تند و گستاخ شعر مرا جدى گرفت. بعد از انقلاب فهميدم فرامرز خبيرى كه براى من نقد نوشته است آيدين بوده است. پس از كار روزانه هر شب با هم بوديم. خيابان‏ها را پرسه مى‏زديم. در بلوار كشاورز بيشتر پرسه مى‏زديم. در اين خيابان سهراب شهيد ثالث نازنين را به من معرفى كرد. ما دو تن، تن بى‏جان فيروز شيروانلو را در اين خيابان براى هميشه بدرقه كرديم. مادر من در اين خيابان از جهان رفت. ماهور دختر من و تارا دختر آيدين در اين خيابان به جهان ما آمدند. در همان سال 1343 آيدين مرا به خانه‏اش برد. يك تابلو را تازه تمام كرده بود. يك مجسمه را نقاشى كرده بود كه مجسمه فقط يك چشم داشت. نقاشى در اوج صلابت و قدرت. هر وقت از اين تابلو ياد كردم آيدين گفت نمى‏دانم چه كسى آن را خريد. عيب نقاشى همين است. مثل فرزند از تو جدا مى‏شود. فقط عكسش روى طاقچه مى‏ماند. ناگهان در آن غروب پاييزى دستى از ميان پرده اتاق به درون اتاق آمد و سينى چاى را به آيدين داد. صاحب دست مادر آيدين بود. هميشه تأسف داشتم كه چرا صاحب اين دست را نديدم. بعدها فهميدم مادر آيدين چون مادر من از خاندان نخجوان‏ها است. آيدين در آن جوانى نقاشى مى‏كشيد كه زندگى كند. براى تفنن و از سر سيرى نبود. در جوانى من و آيدين دختران اشراف از سرِ سيرى و بى‏حوصلگى نقاشى مى‏كردند. از ظرف ميوه خاله منير و عمه عاطفه الهام مى‏گرفتند. نام تابلو هم طبيعت بى‏جان بود. بعد از انقلاب اين نقاشان نقاشى را رها كردند به يوگا، مديتيشن، عرفان، دف، كودك درون – من هر چه بر كودك درونم پن‏پرز مى‏بندم فايده ندارد – انرژى مثبت پناه بردند. بعد از ديدن نقاشى‏هاى آيدين و بهمن محصص بود كه دانستم نقاش بايد درد و رنج داشته باشد تا نقاش شود. همان درد و رنجى كه خميرمايه‏ى شعر ناب و واقعى است. دردهاى كودكى و نوجوانى نسل من و آيدين در نقاشى‏هاى خاطرات انهدام خانه گرفت. هراس و وحشت و مرگ خميرمايه اين نقاشى است. حتى در آبرنگ‏هاى باغ ملك ويرانى، انهدام، مرگ ديده مى‏شود. آيدين به خاطر دوران مشقت‏بار كودكى خيلى زود متوجه هراس و تنهايى ابدى انسان گشت. در تازه‏ترين كتابش با نام اين دو حرف كتيبه‏اى را با كلام ترسيم كرده است به عنوان زندگى يك آدم تنها مى‏نويسد: آرمان‏هاى بزرگ را وانهاده‏ام، اما خوشحالى تماشاى گل خشك شده‏اى را كه غنچه باز مى‏دهد با هيچ چيزى عوض نمى‏كنم. آيدين هميشه براى نقاشى احترام و جلال قائل بود. هميشه عابرى تنها بود كه از كنار ديوارها گذشت. گاهى بر سرش سطل آب را خالى كردند. حتى بالا را نگاه نكرد كه چه كسى بر سرش آب ريخته است. هميشه دانسته است كه هنرمند انسان را تحقير نمى‏كند، صاحبان زور و زر هستند كه انسان را تحقير مى‏كنند.

 انقلاب 1357 آغاز شد. مدت كوتاهى يكديگر را گم كرديم. شنيدم مادر آيدين از جهان ما رفته است. سال 1361 بود. مادرم در سال 1360 خاموش شد. به كوچه اردلان در نياوران براى عرض تسليت و همدردى رفتم. مى‏دانستم اين گوهر گرانبها و مهربان تنها چگونه تنهاتر شده است. من و آيدين دل خسته‏ى مادران بوديم. مرگ مادران دوباره ما را پيوند زد. انقلاب سال 1357 براى من و آيدين رهايى آورد. من و آيدين در آن سال‏ها نردبان ترقى ديگران بوديم. از خودمان و از كارمان غافل شده بوديم. انقلاب به ما فهماند كه كار اصلى ما چيست. آيدين پس از انقلاب در كوچه اسكو يك كلاس نقاشى ايجاد كرد. من قبل از انقلاب مدير بخش توليد موسيقى و شعر كانون پرورش فكرى بودم. آيدين معلمى را دوباره آغاز كرد. اين بار با حوصله‏ى فراوان درس دادن را آغاز كرد. بخش توليد موسيقى و شعر كانون تعطيل شد. من و سيروس طاهباز را در يك اتاق گذاشتند. گفته شد ويراستار هستيد. من تازه ازدواج كرده بودم. گفتم چشم. كار من و سيروس طاهباز آن بود كه روزى دو بسته سيگار مى‏كشيديم. حرف «مى» را از كلمات جدا مى‏كرديم تا آخر وقت ادارى. رييس بعدى كه مى‏آمد مى‏گفت «مى» را بايد به كلمات بچسبانيد. من تازه ازدواج كرده بودم مى‏گفتم چشم. رييس سومى مى‏گفت چسباندن «مى» بسته به حالات روحى شما است مى‏خواهيد بچسبانيد مى‏خواهيد نچسبانيد. اين بازى تا سال 1373 كه من بازنشسته شدم ادامه داشت. آيدين همراه كلاس نقاشى جلدهاى انتشارات فارياب را هم مى‏كشيد. نقاشى‏هاى آيدين ستار العيوب كتاب‏هاى نشر فارياب بود. كلاس آيدين از كوچه اسكو به كوچه رستمى چهارراه قنات منتقل شد. آيدين در اين سال‏ها جلد كتاب هزار پله به دريا مانده است را براى من نقاشى كرد. آن انارى كه در هوا معلق است با استادى تمام چون هميشه اين كتاب به آيدين تقديم شده بود. من خيلى روزها در كلاس جديد به ديدارش مى‏رفتم. اتاق كوچكى دفترش بود. در كمدى هميشه كمى باز بود. يك روز از درز كمد يك رختخواب ديدم. حكمتش را نفهميدم. تا يك شب برفى با همسر و دخترم بحثم شد. لباسم را پوشيدم، مثلاً قهر كردم. از آپارتمان بيرون آمدم. قرانى پول هم نداشتم. فكر كردم در اين موقع شب به كجا بروم. خواهرانم و برادرم كه مرده بودند. مسعود كيميايى در سفر بود. كليد را به درِ آپارتمان انداختم به آپارتمان آمدم. اصلاً به روى خودم نياوردم كه قهر كرده‏ام. آن شب راز آن رختخواب در كمد را فهميدم.

 در همه‏ى اين 45 سال رفاقت به قول خودش آيدين از من مراقبت كرده است. در آن دو بارى كه تا آستانه مرگ و كورى رفتم از نخستين كسانى بود كه دست مهربان رفاقت را بر روى پيشانى من نهاد. هميشه مرا تسلى داده است. به من آموخته است كه با نفرت زندگى نكنم. در خيلى لحظات اين 45 سال مرا تصحيح كرده است. براى دو كتاب من ناشر يافته است. بعد از انقلاب مقالاتش مجلل و پخته شده است. در اين مقالات مجلل هميشه از من و شعر من ياد كرده است. در همين كتاب دو حرف يك سخنرانى درباره‏ى من دارد كه در خانه‏ى شعر جوان در زمستان 1382 ايراد كرد. همه‏ى حاضران را شگفت‏زده كرد. بدون آنكه از كاغذ و متنى بخواند در هوا گوهر پراكند. خودش مى‏گويد من ذهن هندسى دارم. در اين سخنرانى گفته است من سه شاعر را دوست دارم. نيما يوشيج، منوچهر آتشى و احمدرضا احمدى. من با آيدين هم‏عقيده هستم من هم اين سه شاعر را بسيار دوست دارم. در نااميدترين لحظات كه قدمى تا مرگ فاصله نداشتم مرا آرام كرده است و تسلى داده است. بعد از «اسكمى» مغزى و تارى چشمم روزى به من گفت: صبح كه از خواب بيدار مى‏شوى بگو يك روز ديگر زنده ماندم كه كار كنم. من به همه‏ى كسانى كه بعد از انقلاب در ايران ماندند و آژير قرمز و سفيد را در زندگى روزمره شنيدند، نه در فيلم‏هاى سينمايى، احترام بسيار قائلم. انقلاب جامعه را الك كرد. دانه درشت‏ها ماندند دانه‏هاى كوچك از سوراخ الك به بيرون پرتاب شدند. محمدرضا شجريان و محمد نورى ماندند و ستار رفت. در سال‏هاى جوانى ما، هنر اين سرزمين ترجمه بود در شعر، در داستان و در نقاشى. آيدين نقاشى را ترجمه نكرد با اينكه نقاشى غرب را خوب مى‏شناخت. چاقو را در گلدان نكاشت و ديزى آبگوشت را روى بوم نقاشى نياورد كه كار مدرن مى‏كند. آيدين هيچ وقت به اين اطوارها تن نداد. مدهاى روزگار نتوانست او را محاصره كند. هايكو نگفت. درباره‏ى حافظ مقاله ننوشت با آنكه بضاعتش را داشت. به دنبال گرين كارت نرفت كه خوارى ببيند و در فرودگاه از دستان مهربان او انگشت‏نگارى كنند. مثل اينكه از دستانى بايد انگشت‏نگارى كرد كه از آنها توقع هيچ كارى نيست. براى ماندن چند روزى بيشتر در ويترين كتاب فروشى‏ها سعدى‏زدايى و حافظزدايى نكرد. حافظ و سعدى را براى حق‏التأليف مصادره نكرد. در اين سرزمين ماند، هزاران شاگرد تربيت كرد. آيدين با قدرت نقاشى و دانستن زبان مى‏توانست از اين سرزمين برود. وضع زبان خارجى‏اش با من تفاوت دارد. من در كلاس سوم دبيرستان مى‏خواستم امتحان انگليسى بدهم. ما تك تك به اتاق امتحان مى‏رفتيم. به دوستم كه از اتاق امتحان بيرون آمد گفتم معلم زبان از تو چه پرسيد گفت به تو مى‏گويد: open the window و تو پنجره را باز مى‏كنى به تو نمره قبولى مى‏دهد. من به اتاق امتحان رفتم معلم زبان گفت: what is your name و من پنجره را باز كردم. گفت از همان پنجره برو شهريور بيا. من و آيدين در اين 45 سال در انديشه جايزه و تجليل نبوديم. كار كرديم. كار كرديم. يك روز كامران عدل عكاس را در خيابان حقوقى ديدم. كلاس موسيقى دخترم در آن خيابان بود. كامران گفت چطورى، گفتم خوب هستم هيچ آرزويى در زندگى ندارم فقط يك آرزو دارم. كامران گفت چه آرزويى. گفتم آرزو دارم مادرزن مخملباف هم جايزه فستيوال كان را بگيرد. در حق ايشان اجحاف شده است. آيدين خوب مى‏داند صداى دست زدن‏هاى فراوان گوش انسان را كر مى‏كند و فلاش عكاسان چشم‏ها را نابينا مى‏كند، حتى اگر بر چشم عينك سياه بزنى. مهم‏ترين صفتى كه در اين 45 سال دوستى در آيدين ديدم كه در هيچ زمانى چه در جوانى و چه اكنون كه هر دو گيسوان سفيد داريم و رنگ نمى‏زنيم، مسخ نشد و سر نشد، هميشه با هوش و خرد به جهان نگريسته است و پس از كشف قلمروى تازه غرّه نشده است. مى‏داند غره شدن و تكبر جذام روحى است كه از جذام جسمى هولناك‏تر است. اقبال من در اين 45 سال بوده است كه در كنار هم تا امروز آمده‏ايم. اگر گاهى يك تن از ما آتش كدورت افروخته باشد آن ديگرى آتش را خاموش كرده است. من در 20 كتاب شعرم بيشترين شعرهايم را به شهره همسرم، ماهور دخترم، آيدين و مسعود كيميايى اهداء كرده‏ام. در پايان از تازه‏ترين كتابم به نام روزى براى تو خواهم گفت كه زير چاپ است شعرى را كه به آيدين تقديم كرده‏ام مى‏خوانم. خودش مى‏داند در مقابل شفافيت روح و دوستى‏اش چقدر بى‏بضاعت هستم.

    تهران – 8 آبان 1387

  جامه   به : آيدين آغداشلو

 چون جامه‏ى من از پيرى و زمان عبور مى‏كند و بوى مرگ دارد

 من چگونه در آفتاب بمانم و هزاران بوته‏ى گل سرخ را از ياد ببرم.

 دستانش از برف بود در ظهر تابستان ذوب شدند.

 سپيدارها در نور در كنار چشمانش جان مى‏دادند.

 با شاخه‏هاى شكسته در باد غرق مى‏شدند.

 از شفافيت اندوهش عبور مى‏كرديم‏

 در دستانم تكه‏اى از رؤيا و كودكى‏ام فنا مى‏شد

 مى‏گفتم: فنا شود اما من سرانجام به تو خيره مى‏شوم تو كه‏

 ستون‏هاى سبز جنگل را فراموش كرده‏اى‏

 در آن نمكزار كه در كنار رؤياى ما دو تن خانه داشت‏

 خودم را به شعله‏هاى آتش بافتم‏

 من از خلال تاك‏هاى انگور مى‏خواستم جهان فرسوده‏

 و پهناور را دوست داشته باشم‏

 زمان گرم بود و تب داشت‏

 تب‏گيرهاى فرسوده جوانى ما را به باد فنا مى‏سپردند

 من خيره به جامى بودم كه از اشك‏هاى من انبوه بود،

 اشك‏هاى امسال نبود اشك‏هاى همه‏ى اين ساليان بود كه‏

 جهان مى‏خواست در قاشق مربايى شيرين شود

 پرندگان در كنار قاشق مرباخانه ساختند اما چگونه اندوه و

 نااميدى من پايان نداشت‏

 از دالان‏هاى تاريك كه مى‏گذشتم به حياط خانه مى‏رسيدم كه‏

 انبوه از گل‏هاى لاله عباسى و اطلسى بود پيرزن در غروب‏ها

 گل‏هاى لاله عباسى و اطلسى را با حوصله آب مى‏داد، ما از

 چشمانش هراس داشتيم طعم مرگ داشت.

 زمان چه كال و خسته مى‏گذشت‏

 حياط خانه را كه به خاطر مى‏آوريم‏

 پيرى و شك و اشك و ستيز و مرگ است.