گزارش یک زندگی( گفتگو با همایون صنعتی) / سیروس علی نژاد

دهباشى عزيز

اگرچه تاريخ مهم است اما اين افراد هستند كه مى‏درخشند. تاريخ‏نگارى را اگر به تعبيرى بتوان ضبط سرگذشت ملت‏ها در عرصه حيات اجتماعى ـ فرهنگى و سياسى و نگاهى از كل به جزء به شمار آورد، زندگينامه‏نويسى و خاطره‏نويسى نگاهى از جزء به كل است. در آنجا از سرگذشت يك ملت، يك رويداد كلان به يك شخصيت يا به رويدادى خرد مى‏رسيم در حالى كه در اينجا درست به عكس آن، از زندگى فرد به متن يك دوره يا دوره‏هايى از تاريخ اجتماعى، سياسى يك سرزمين ره مى‏بريم. اما زندگينامه‏نويس، مورخ نيست، گزارشگر است و كار او اين است كه رويدادهاى زندگى يك چهره علمى، فرهنگى يا سياسى و… را در يك متن اجتماعى ـ تاريخى نشان دهد.

اين گزارش، به زندگى همايون صنعتى‏زاده بنيانگذار فرانكلين، دائرة‏المعارف مصاحب، چاپخانه افست و كاغذسازى پارس اختصاص دارد. مردى كه سهم او در نوسازى ايران اندازه نگرفتنى است.

براى نوشتن اين گزارش، به غير از سال‏ها حشر و نشر با همايون صنعتى‏زاده، چندين جلسه با او در تهران و كرمان، محل زندگى او به گفت‏وگو نشسته‏ام. اين گفت‏وگوها نيز به تفاريق و در طول سال‏ها انجام شده است. اما آخرين گفت‏وگوها در تيرماه 1387 در گينكان كرمان، در خانه ييلاقى همايون صنعتى‏زاده صورت پذيرفته است.

ويژگى ظاهرى صنعتى‏زاده، قد متوسط و زبان خوش تعريف اوست. برخلاف ديگر آدم‏هاى موفق كه غالبا غيرقابل تحمل‏اند، همايون صنعتى‏زاده شيرين و صميمى است. از همان برخورد اول با كسى مواجه مى‏شويد كه انگار سال‏ها دوست شما بوده است. در پاسخ تمام حرف‏هاى شما تقريبا مى‏پرسد «يعنى چه؟» تا درست مقصود شما را دريابد و با آن به موافقت يا مخالفت برخيزد. توانايى او در مديريت، او را در هر كارى كه به آن دست زده موفق كرده است. در تمام عمر ذهن جستجوگرش، او را ساعتى آرام نگذاشته است، مانند همه مديران موفق شيوه‏اش سپردن كار به دست ديگران و مراقبت از پيشرفت آن است. طبعا در اين گشاده‏دستى زيان‏هايى هم متوجه او شده است. چنانكه در انتشارات فرانكلين كسى را به جانشينى خود برگزيد كه سرانجام هم براى خود او دردسرساز شد و هم فرانكلين را به باد داد. پدر و پدربزرگش آدم‏هاى موفقى بوده‏اند، در شرايط خوبى پرورش يافته، اما به ضرس قاطع از اسلاف خود موفق‏تر بوده و به اصطلاح آنها را روسفيد كرده است. اعتماد به نفس بى‏حسابش سبب شده است كه بارها بتواند از صفر شروع كند و هر بار نيز موفق‏تر از پيش از كوره تجربه بيرون آمده است.

زندگى همايون صنعتى‏زاده كشش و جذابيت يك كتاب را دارد و اگر عمر وفا كرد به اين كار دست خواهم زد.

اين زندگينامه در چهار قسمت تنظيم شده است:

1. زندگينامه همايون صنعتى

2. گفت‏وگو درباره انتشارات فرانكلين

3. گفت‏وگو در باب دائرة‏المعارف فارسى مصاحب

4. فهرست آثار

همايون صنعتى‏زاده ـ زندگينامه

اعجوبه! آنقدر زندگى جالبى دارد كه آدم درمى‏ماند از كجا شروع كند. از انتشارات فرانكلين كه معروف‏ترين كار اوست؟ از دائرة‏المعارف مصاحب كه حاصل فكر و ابتكار او بود؟ از چاپ كتاب‏هاى درسى كه به دست او سامان يافت؟ از سازمان كتاب‏هاى جيبى كه انقلابى در تيراژ كتاب ايران ايجاد كرد؟ از مبارزه با بى‏سوادى كه اول بار او شروع كرد؟ از چاپخانه افست كه او بنا نهاد؟ از كاغذسازى پارس كه او بنيانگذارش بود؟ از كشت مرواريد كه در كيش آغاز كرد؟ از كارخانه رطب زهره كه به دست او پاگرفت؟ از پرورشگاه صنعتى كه همچنان زير نظر اوست؟ از خزرشهر كه بنياد اصلى‏اش را او گذاشت؟ از «گلاب زهرا» كه به دست او ساخته شد؟ از كتاب‏هايى كه ترجمه كرده؟ از شعرهايى كه سروده؟ از مقالاتى كه نوشته؟ واقعا بعضى‏ها در نوسازى ايران سهم قابل ملاحظه دارند. سهم همايون صنعتى‏زاده در نوسازى ايران فراموش نشدنى است.

اين بار هم مانند دو سه سال پيش ديدارم با اعجوبه از فرودگاه كرمان شروع شد. دو سه روز پيش از آن، تلفنى پرسيدم: «كِى مى‏آيى تهران كه ببينمت؟»، مثل هر بار گفت: «مگر من عقل ندارم كه بيايم تهران، ياالله پاشو بيا كرمان». وقتى رسيدم گرم و صميمى در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولين بار بود كه عصا به دستش مى‏ديدم. مچ پايش درد مى‏كرد. مى‏لنگيد. وقتى راه افتاد همانى نبود كه چند سال پيش در بولوار كشاورز قدم مى‏زديم؛ يك كاپشن زيتونى به تن داشت، ريش انبوهش هم او را شبيه… كرده بود، راه مى‏رفتيم. قبراق و سرحال از ساعت ستاره‏اى اردكان يزد حرف مى‏زد. بعد ناگهان يكى دو قدم عقب افتاد، به سراپاى خود نگاهى كرد، با تعجب پرسيد: «سيروس! در قيافه من چيز خاصى مى‏بينى؟ چرا اين جورى به من نگاه مى‏كنند». نگفتم ولى معلوم بود چرا آن جورى نگاهش مى‏كردند. اين بار به آن اندازه قبراق نبود يا عصايى كه در دستش بود اين‏طور نشان مى‏داد.

از فرودگاه يك راست مرا به پرورشگاه صنعتى برد. توى ماشين تعريف كرد كه باغ شمال را هم سرانجام پس گرفته است. اما بيش از آن، خوشحال بود از اينكه قسمت‏هايى از پرورشگاه را در مركز شهر كرمان پس گرفته و بقيه را هم به زودى پس خواهد گرفت.

ذوق كرده بود جاهايى را كه پس گرفته نشانم بدهد. انقلاب كه شد بخش‏هاى قابل توجهى از پرورشگاه را تصاحب كردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر كدام در پى ساختمان و مكان مناسبى، بخش‏هايى از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بيست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتى را كه در دست بهزيستى بود، پس بگيرد و به بازسازى مشغول شود. كارگر و بنا و نقاش… غلغله بود. صبح تا شب مشغول كار بودند و صنعتى باز هم بيشتر عجله داشت. عجب سالن‏ها و اتاق‏هايى را تصاحب كرده بودند و بيشتر از آن عجب فضاى دلپذيرى را. وارد كه شديم با بچه‏ها سلام و عليك كرد. تك‏تك آنها را مى‏شناخت. به يكى كه چاق بود به اعتراض گفت: «تو هنوز خودت را لاغر نكرده‏اى؟ آى فلانى اين تا خودش را لاغر نكرده…»

همايون صنعتى‏زاده در سال 1304 در تهران به دنيا آمد. پدرش از اولين نويسندگان رمان ايرانى بود. كودكىِ خود را در كرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. سپس براى طى دوره دبيرستان به تهران آمد و به كار تجارت پرداخت. در واقع كرمانى است چون پدر و پدربزرگش كرمانى‏اند و خودش هم هيچگاه از كرمان دل نكنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب مى‏برد، مادرش و همسرش اصفهانى بوده‏اند. ميرزا يحيى دولت‏آبادى دايى اوست كه حيات يحيىاش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثيرگذارى داشت. ميرزا يحيى را همه هم‏نسلان ما مى‏شناسند. نه فقط از روى تاريخ مشروطه و حوادث مشروطيت، بلكه شايد بيشتر از شعرى كه از او در كتاب‏هاى دبستانى خوانده‏اند:

شب تاريك رفت و آمد روز

وه چه روزى چو بخت من فيروز

باز شد ديدگان من از خواب

به به از آفتاب عالمتاب

اما صنعتى‏زاده بيش از آنكه كرمانى، اصفهانى يا تهرانى باشد بچه تاجر است. بچه تاجر باهوشى كه به كارهاى بزرگ پرداخت و در صنعت نشر ايران از توليد كتاب گرفته تا كاغذ و چاپ نامى ماندگار شد و سرانجام همه آنها را وانهاد تا در گوشه‏اى از ايران به كار مورد علاقه‏اش، كشاورزى بپردازد. خودش مى‏گويد از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود كه كار حكومت تمام است. خود را كنار كشيده بود و به كرمان رفته بود و در لاله‏زار كرمان، در ملك پدرى‏اش، به كشت گل مشغول شده بود. شعر مى‏گفت و گل مى‏كاشت و گلاب مى‏گرفت. مطالعه زندگى او نشان مى‏دهد كه دو چيز هيچ‏گاه رهايش نكرده است: كشاورزى و تحقيق در احوال ايران باستان. اما بيش از اينها اين ذهنش است كه هرگز رهايش نكرده است. ذهنش او را به دنبال خود مى‏كشاند. در تمام عمر كشانده است. يك بار كه كنار درياى خزر نشسته بود از خود پرسيد كه خزر يعنى چه؟ بعد از چهار پنج سال جاى مرتبى كنار دريا درست كرده بود و نشسته بود كه با فراغت تمام يك چاى بخورد. اما همين كه نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سئوال «خزر يعنى چه؟» پيش آمد. كك به تنبانش افتاد. از خودش پرسيد اينجا كجاست اصلاً؟ به نظر سئوال مهمى نمى‏آيد. خب معلوم است لب درياى خزر. اما خزر چيست؟ اين نام از كجا آمده است؟ سركارگرى داشت كه در باغ مشغول كار بود. چايى به دست نزد او رفت پرسيد: «خزر يعنى چه؟» نمى‏دانست. چايى را زمين گذاشت و به ده نزديك رفت، از كدخدا پرسيد: «خزر چيست؟» نمى‏دانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسيد نمى‏دانست، شهردار و بقيه و ديگران هم نمى‏دانستند. «دردسرتان ندهم. چهار پنج سال طول كشيد تا بدانم خزر نام قومى بوده است كه غير از نام اين دريا، هيچ چيز از آنها باقى نمانده است». يك بار مشغول مطالعه التفهيم ابوريحان بود، به جايى رسيد كه مى‏گفت ايرانى‏ها در روزگار بيرونى تقويمى شبيه سالنامه‏هاى امروزى داشته‏اند كه مانند آن را در هندوستان هم درست مى‏كردند و به اطراف مى‏بردند و مى‏فروختند. مدتى بود به دنبال اين بود كه تقويم چه تحولاتى پيدا كرده است. «ديدم هيچ چاره نيست. دست خانم صنعتى را گرفتم، سوار طياره شديم تا ببينم مثل آن تقويم را در كجا درست مى‏كردند. مثل همه آدم‏هاى ابله از راه كه رسيدم رفتم به بايگانى ملى كشور هندوستان و موزه‏ها. گفتند از همچه چيزى خبرى نيست. دردسر ندهم. معلوم شد كه هنوز همان را درست مى‏كنند و در كوچه و بازار مى‏فروشند. اما باز علاقه داشتم كه مال زمان بيرونى را پيدا كنم. گفتند يك استاد رياضيات آمريكايى هست در دانشگاه براون يونيورسيتىِ رودآيلند، كه در اين كار تخصص دارد و آمده چندتايى را خريده و برده است. ديدم هيچ چاره نيست. سوار شدم رفتم رودآيلند، او را پيدا كردم. به عقل جور درنمى‏آيد اما ايرانى‏ها تقويمى داشته‏اند براى سال قمرى 360 روزه، يعنى دقيق 12 ماهِ 30 روزه. اصلاً با عقل جور در نمى‏آيد».

اين زمانى بود كه از فرانكلين و امور مهم ديگر فراغت يافته، يعنى شاهكار زندگى خود را پشت سر گذاشته بود. من خيال مى‏كنم انتشارات فرانكلين شاهكار زندگى اوست. شكل‏گيرى فرانكلين داستان مهيجى دارد. در بازار تهران تجارت مى‏كرد. در آن زمان كه كسب و كار در ايران شكل مدرن به خود مى‏گرفت، نمايشگاهى هم در چهارراه كالج، در طبقه دوم خانه پدرى‏اش داير كرده بود و در آن تابلو مى‏فروخت. طبقه اول به موزه و نمايشگاه على اكبر صنعتى نقاش و مجسمه‏ساز معروف اختصاص داشت كه از بچه‏هاى پرورشگاه صنعتى بود و نامش را هم از آن داشت. هر چند بعدها نام على اكبر صنعتى از نام پرورشگاهى كه در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچه‏هاى پرورشگاه شناسنامه‏شان را به نام صنعتى مى‏گرفتند. بارى، همايون در آن زمان يك نمايشگاه نقاشى و عكس و پوستر در طبقه دوم خانه پدرى داير كرده بود. روشنفكران و خارجيان را براى ديدار نمايشگاه دعوت مى‏كرد. در آن سال 1334 يك روز دو نفر آمريكايى به همراه اتاشه فرهنگى آمريكا آمدند و از او خواستند نمايندگى فرانكلين را در تهران بپذيرد. جوابش منفى بود. وقت نداشت. كسب و كارش پر رونق بود. چه نياز به نمايندگى كتاب و نشر داشت. چند روز بعد آنها دوباره آمدند و چون باز با جواب منفى روبه‏رو شدند از او خواستند اجازه بدهد كتاب‏هايشان را در دفتر او به امانت بگذارند. پذيرفت و بعد از چند روز كه نگاهى به كتاب‏ها افكند به هيجان آمد. عجب كتاب‏هايى بودند.

همايون صنعتى‏زاده ـ حاصل يك عمر

از بچگى با كتاب سروكار داشت. در نوجوانى در تعطيلات تابستان در كتابفروشى تهران، اول خيابان لاله‏زار شاگردى مى‏كرد و كتاب‏هاى نو را خوانده بود. كتاب‏هاى فرانكلين نيويورك را كه ديد به وسوسه افتاد. نمايندگى فرانكلين را پذيرفت. از اينجا به ترجمه و انتشار آثار آمريكايى و اروپايى روى آورد و پس از اندكى كارش گرفت و سازمانش تبديل به مهمترين سازمان نشر ايران شد. سازمانى كه كار كتاب و نشر و خواندن را در ايران به جنب و جوش درآورد. بى‏ترديد هيچ سازمان نشرى در ايران به اندازه انتشارات فرانكلين موفق نبوده است. ويراستارى كتاب نخست در همين سازمان شكل گرفت. مهمترين كتاب‏هاى ادبى آن دوره مانند از صبا تا نيما در اين سازمان آماده و منتشر شد. در مجموع 1500 عنوان از بهترين كتاب‏هاى ترجمه در همين سازمان به فارسى‏زبانان اهدا شد. شيوه كار همايون صنعتى‏زاده در انتشارات فرانكلين جالب بود. حق‏الترجمه كتاب را يكجا مى‏خريد. همه امور مربوط به چاپ، از ويرايش تا تصحيح و غلط‏گيرى را انجام مى‏داد. اجرت طرح جلد و هزينه تبليغات را مى‏پرداخت و براى چاپ و نشر به دست ناشر مى‏سپرد و در ازاى تمام اين كارها 15 درصد از بهاى پشت جلد دريافت مى‏كرد. در ابتداى كتاب هم عبارت «با همكارى مؤسسه انتشارات فرانكلين» ذكر مى‏شد. كتاب در آن زمان‏ها تيراژ چندانى نداشت. هر چند از تيراژ امروزى بيشتر بود. صنعتى‏زاده به فكر آن افتاد كه از طريق ارزان كردن كتاب، تيراژش را در ايران بالا ببرد. از اينجا به انتشار كتاب‏هاى جيبى رسيد. بهتر است از اينجا قلم را به دست عبدالرحيم جعفرى بدهم كه خود از ناشران برجسته روزگار است و حرفش در اين زمينه سنديت بيشترى دارد. او در خاطراتش مى‏نويسد: «همايون ابتدا در اين زمينه با ناشران بعضى از كتاب‏ها مذاكراتى انجام داد و از آنها خواست كه موافقت كنند كتاب‏هاى چاپ شده خود را به قطع جيبى به سرمايه فرانكلين در شركت كتاب‏هاى جيبى تجديد چاپ كنند و از اين بابت مبلغى به صاحب اثر و ناشر بپردازد. عده‏اى از ناشران هم موافقت كردند، و مؤسسه در ظرف مدتى كوتاه صدها عنوان كتاب جيبى به اين طريق منتشر كرد كه تيراژ آنها در آن روزگار پنج هزار تا بيست هزار جلد بود. چند سال بعد بعضى از كتاب‏ها را به قطع پالتويى (قدرى بزرگتر از جيبى) منتشر كرد كه تيراژ آنها هم بين سه‏هزار تا ده‏هزار نسخه بود. چاپ كتاب‏هاى جيبى از نظر ارزانى در گسترش فرهنگ كتاب و كتابخوانى ميان مردم در ايران جايگاه ويژه‏اى دارد. صنعتى‏زاده در اوايل، كار مديريت سازمان كتاب‏هاى جيبى را به داريوش همايون سپرده بود كه بعدا به آقاى مجيد روشنگر واگذار كرد».

تمام دغدغه همايون در دوره اداره فرانكلين افزايش تيراژ كتاب بود. اين امر او را به سوى افغانستان هم سوق داد. افغانستان تنها كشور فارسى‏زبان بود كه به خط فارسى كتاب مى‏خواند. بنابراين به فكر آن افتاد كه كتاب‏هاى خود را به افغانستان هم صادر كند. سفر به افغانستان اما حاصلى به همراه نداشت و در شرايط سال 1337، فرستادن كتاب به افغانستان هم احتمالاً امكان‏پذير نبود، اين سفر، اما دستاورد ديگرى به همراه داشت: چاپ كتاب‏هاى درسى افغانستان. افغان‏ها گويا پيش از ايرانى‏ها به فكر سامان دادن به كار كتاب‏هاى درسى دبستانى خود افتاده بودند. گرايش به روسيه نخست آنها را به سوى كشور شوراها سوق داده بود اما از كار آنها راضى نبودند. از صنعتى‏زاده خواستند كه كتاب‏هاى درسى‏شان را چاپ كند. دولت و دربار ايران هم در آن زمان به اين كار روى موافق نشان مى‏داد و كمك مى‏كرد. چاپ كتاب‏هاى درسى افغانستان سبب شد فرانكلين قوت و قدرت بيشترى بگيرد. در حالى كه اين كار موجب شلوغى چاپخانه‏ها و شكايت آموزش و پرورش شد اما چند اتفاق فرخنده ديگر را در پى آورد. در آن زمان كتاب‏هاى مدرسه در سراسر كشور شكل واحدى نداشت و در شهرهاى مختلف، بنا به سليقه دبيران از تأليفات متعدد استفاده مى‏شد. صنعتى‏زاده به كتاب‏هاى درسى ايران هم پرداخت و آن را سازمان داد. «وضع كتاب‏هاى درسى ايران خيلى خراب بود. شاه در هيئت دولت كتاب‏هاى تاريخ و جغرافى را پرت كرده بود و گفته بود اين مزخرفات چيست؟ وزير فرهنگ گفته بود ما مشكل چاپ داريم. صنعتى همه چاپخانه‏ها را گرفته دارد براى افغانستان كتاب چاپ مى‏كند. واقعا چاپخانه‏ها پُر بود. ما هم پول زيادى داشتيم. به فرانكلين گفتيم كمك كند يك چاپخانه تأسيس كنيم. گفتند بكن. من هم ناشرين را جمع كردم و از كسانى مانند سيد حسن تقى‏زاده كمك گرفتم. تقى‏زاده كه از ايام جوانى به چاپ علاقه‏مند بود، شد رئيس هيئت مديره افست. من هم شدم مديرعامل. سهام افست را هم داديم به ناشرينى كه براى فرانكلين كتاب چاپ مى‏كردند. سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى هم سهم عمده‏اى برداشت». به اين ترتيب فرانكلين بدل به سازمانى شد كه پول پارو مى‏كرد.

چاپخانه، نخست در خيابان قوام‏السلطنه در مكانى كوچك پاگرفت اما با توجه به افكار بلند صنعتى‏زاده به سرعت رشد كرد و در خيابان گوته زمين بزرگ و ساختمان‏هاى متعددى را به اجاره گرفت و مؤسسه بزرگى شد كه در خاورميانه نظير نداشت و شايد هنوز هم نظير نداشته باشد. اين چاپخانه هنوز هم كتاب‏هاى درسى ايران را چاپ مى‏كند و بيشترين بار چاپ ايران به عهده آن است.

چاپخانه با كاغذ سروكار دارد. كار چاپخانه بدون كاغذ لنگ مى‏ماند. ايران مشكل كاغذ داشت. كاغذهاى وارداتى پاسخ‏گوى نيازهاى رو به رشد نبود. صنعتى‏زاده به فكر تأسيس كارخانه كاغذسازى افتاد. «يك ماده خوبى هم براى تهيه كاغذ داشتيم به اسم باگاس، همان تفاله نيشكر، در نيشكر هفت تپه» و بزرگ‏ترين كارخانه كاغذسازى ايران، كاغذسازى پارس در نيشكر هفت‏تپه پاگرفت. به كمك سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى كه طرف حساب صنعتى‏زاده در قرارداد كتاب‏هاى درسى بود، و نيز بانك توسعه صنعت و معدن، نخست چاپخانه افست و سپس كاغذسازى پارس بنياد شد. اما صنعتى‏زاده كه بنيانگذار و مديرعامل هر دو سازمان بود، در اين سازمان‏ها دوام چندانى نكرد. در كاغذسازى پارس با مقامات بانك توسعه صنعت و معدن كه ظاهرا هواى شركت انگليسى «ريد» را مى‏داشتند، برخورد پيدا كرد و در چاپخانه افست با مسائل ديگرى كه سبب دل كندن از آن شد. در اين زمان انتشارات فرانكلين را هم به ديگران واگذاشته بود. كار سوادآموزى بزرگسالان هم سال‏ها پيش از اين براى او به پايان رسيده بود. اما پيش از مبارزه با بى‏سوادى بايد از يك كار سترگ ديگر او ياد كنيم.

در انتشارات فرانكلين به اين نتيجه رسيده بود كه يك كتاب مرجع به زبان فارسى فراهم آورد. براى اين كار لازم بود كه سرمايه مالى و انسانى لازم را پيدا كند. مؤسسه فرانكلين نيويورك او را به سوى بنياد فورد هدايت كرد. از طريق بنياد فورد در آمريكا و نيز از طريق سرمايه‏داران داخلى سعى كرد مقدمات كار را آماده كند. اما دشوارتر از آن يافتن شخص با صلاحيت براى سردبيرى بود. جستجوهايش او را به سمت دكتر غلامحسين مصاحب كشاند كه احتمالاً لايق‏ترين فردى بود كه مى‏توانست به چنين كارى دست بزند. انتخاب مصاحب كه امروز بعد از حدود پنجاه سال نظير او را كمتر مى‏توان يافت، نشان‏دهنده ديد باز و روح جستجوگر صنعتى‏زاده است. «اين خانه روشن مى‏شود چون ياد نامش مى‏كنم». مصاحب آن زمان‏ها نامى نداشت؛ امروز وقتى براى يافتن سوابق هر موضوعى به دائرة‏المعارف مصاحب مراجعه مى‏كنيم به اهميت كار و دقت وسواس‏آميز صنعتى‏زاده پى مى‏بريم. جلد اول دائرة‏المعارف مصاحب در سال 1345 به قيمت 5000 ريال منتشر شد. وقتى همايون از مؤسسه رفت، كار مصاحب با جانشين صنعتى‏زاده، على اصغر مهاجر، به اختلاف كشيد و او هم از آن مؤسسه خارج شد. رضا اقصى جاى او را گرفت و جلد دوم دائرة‏المعارف زير نظر رضا اقصى در سال 1356 منتشر شد. دائرة‏المعارف مصاحب را سازمان كتاب‏هاى جيبى منتشر كرد كه خود يكى ديگر از ابتكارات صنعتى‏زاده است و پيش از اين در اين باره سخن گفته‏ايم.

مبارزه با بى‏سوادى

داستان مبارزه با بى‏سوادى از اين قرار است كه در سال 1963 يا 64، كه يونسكو جشن سوادآموزى خود را در ايران برگزار مى‏كرد، در جلسه‏اى با حضور اشرف پهلوى طرح سوادآموزى در ميان افتاد. همه اهل فن را از وزير و وكيل تا كارشناسان رشته‏هاى گوناگون دعوت كرده بودند. براى قسمت كتاب و نشر هم از صنعتى‏زاده دعوت شده بود. ظاهرا در پايان جلسه اشرف پهلوى از صنعتى‏زاده كه تا آن زمان ساكت نشسته بود، پرسيده بود شما حرفى نداريد؟ او هم سئوال‏هايى مطرح كرده بود. مانند اينكه اصلاً سواد چيست؟ به كى مى‏خواهيد سواد ياد بدهيد؟ به چه زبانى مى‏خواهيد بياموزيد؟ و بعد هم پيشنهاد كرده بود طرح را ابتدا در يك گوشه از كشور اجرا كنند، با مشكلات آن آشنا شوند، كار را ياد بگيرند و بعد سراسرى كنند. با اين حرف‏ها كار به گردن خود او افتاده بود. او هم براى آزمايش شهر قزوين را پيشنهاد كرده بود كه نيمى ترك‏زبان و نيمى فارس‏زبان بودند. شده بود رئيس مبارزه با بى‏سوادى در قزوين. دولت كمك مى‏كرد،

نيروى هوايى هواپيما در اختيار مى‏گذاشت، ارتش از كمك دريغ نداشت، يك راديو اف.ام. راه انداخته بود. تمام روستاهاى قزوين را از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب زير پوشش قرار داده بود. هشتادهزار نفر را سرِ كلاس نشانده بود. كميته ملى مبارزه با بى‏سوادى را شكل داده بود كه در آن آخوندها نقش بيشترى داشتند چون باسوادهاى روستا آخوند بودند. اين موجب نگرانى سازمان امنيت شده بود و ذهن شاه را خراب كرده بودند كه اين كار خطرناكى است.

مبارزه با بى‏سوادى از كارهايى است كه صنعتى‏زاده در آن از كارنامه خود راضى نيست. اين مبارزه را به نبرد كسى تشبيه مى‏كند كه در خواب به سمت دشمن مشت و لگد مى‏اندازد، اما مشت و لگدش كارگر نيست. «در هر كارى كه كردم موفق شدم به جز در مبارزه با بى‏سوادى». پس از مدتى تلاش به اين نتيجه رسيده بود كه باسواد كردن بزرگسالان كارى بيهوده است. بعد از مدتى آنچه را آموخته‏اند فراموش مى‏كنند. تازه بچه‏هاى اين بزرگسالان، توى كوچه ول مى‏گردند و به مدرسه نمى‏روند. بنابراين راه اين نيست كه به جنگ بى‏سوادى بزرگسالان برويم، راه اين است كه شرايطى فراهم كنيم تا همه بچه‏ها به مدرسه بروند تا بعد از گذشت يكى دو نسل، ديگر بى‏سواد نداشته باشيم. «حدود يك سال و نيم شب و روزِ مرا گرفت. تمام كلاس‏ها را تك تك سركشى مى‏كردم. منطقه را تقسيم كرده بودم. سرپرست گذاشته بودم. حدود هزار تا معلم تربيت كرده بودم. خيلى خرج اين كارها شده بود. اما نتيجه صفر!». شايد اغراق مى‏كند كه نتيجه را صفر مى‏پندارد اما او براى خودش متر و معيارهايى دارد. «اواخر كار، روزها مى‏رفتم اداره پست، مى‏پرسيدم تعداد نامه‏هايى كه از پست قزوين بيرون مى‏رود نسبت به يك سال پيش اضافه شده يا نه، نشده بود».

سرانجام بعد از اينكه براى شركت در كنفرانسى به توكيو رفته بود، سازمان امنيت زيرآبش را زده بود. «وقتى برگشتم ديدم كه آقاى سرتيپى را جاى من گذاشته‏اند. من هم از خدا مى‏خواستم. از شر اين كار راحت شدم اما حقيقتش اين است كه هنوز هم رهايم نكرده است.»

واقعا هم رهايش نكرده است. بعد از انقلاب، براى اينكه سوادآموزى به راه درست‏ترى برود، مدت‏ها پشت در اتاق آقاى قرائتى نشسته تا او را ملاقات كند. به او گفته بى‏خود انرژى و پول مملكت را هدر ندهيد. «تمام انرژى و پول را صرف مادرها بكنيد. نه كسانى كه حالا مادرند، آنها كه قرار است فردا مادر شوند. اگر ما بياييم منابع اصلى آموزش را متوجه دخترهاى پاى‏بخت بكنيم و همه حواس‏مان را بگذاريم كه اين دخترها را آدم‏هايى بار بياوريم كنجكاو نسبت به هستى، يك نوع آدم بيدار شده از خواب درست كنيم، كارى كنيم كه شعور پيدا كنند، آن وقت اين جريان خودش، خودش را اصلاح خواهد كرد. آن وقت شايد صد سال بعد، ما صاحب يك جامعه با معرفت بشويم».

كشت مرواريد

داستان كشت مرواريد در جزيره كيش هم از «فضولى‏هاى بيش از حد» او ناشى شد. همان كه گفتم ذهنش او را به دنبال خود مى‏كشاند. يك بار عازم بندرعباس بود، طياره در حوالى بندرلنگه نقص فنى پيدا كرد و در آن شهر فرود آمد. از بالا بندر لنگه شهرى عظيم به نظر مى‏رسيد. وقتى وارد شد، شهرى ديد با باغ‏هاى بزرگ و خانه‏هاى قشنگ و خيابان‏هاى عالى، كه پرنده در آن پر نمى‏زند، شهر ارواح. «اگر بخواهم همه چيز را تعريف كنم اين قصه از قصه سندباد بحرى هم مفصل‏تر مى‏شود. بندر لنگه تا سال 1921 مركز صنعت مرواريد بود. صنعت مرواريد خليج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهمتر بود. 120 هزار نفر در اين صنعت كار مى‏كردند. اما اين صنعت يكشبه از بين رفت. مى‏دانيد چرا؟ ژاپنى‏ها مرواريد مصنوعى درست كردند. البته نه مصنوعى، اول بايد بدانيد كه مرواريد چيست. حيوانى است نرم‏تن به نام صدف، اگر ريگى وارد بدنش شود اذيتش مى‏كند. مثل ريگى كه به چشم آدم برود. البته براى آن حيوان صدبرابر بدتر است. ناچار از خود دفاع مى‏كند. دفاعش اين است كه به دور اين ريگ غشايى مى‏تند و آن را ايزوله مى‏كند، اين مى‏شود مرواريد. حيوان را مى‏كُشند و مرواريد را درمى‏آورند. رفتن ريگ در بدن صدف در طبيعت به طور تصادفى رخ مى‏دهد. ژاپنى‏ها گفتند اين چه كارى است كه منتظر شويم برحسب اتفاق رخ دهد. ما مى‏رويم اين حيوان را مى‏گيريم و دانه شن را مى‏ريزيم در بدنش. اين كار را كردند و مرواريد توليدى آنها به مرواريد مصنوعى مشهور شد».

چنين شد كه سر از جزيره كيش درآورد. قسمتى از جزيره را خريد و مشغول كشت مرواريد شد اما چندى بعد كيش را براى كارهاى ديگرى در نظر گرفتند و كشت مرواريد موقوف شد.

رطب زهره از كارهاى ديگر صنعتى‏زاده است، كه نخست بانك اعتبارات دست‏اندركارش بود اما ورشكست شد؛ به صنعتى‏زاده مراجعه كرده بودند كه فكرى به حال آن بكند. به بم رفت و شركت را ديد و فكر تأسيس آن را پسنديد. «تفاوت خرما و رطب مى‏دانى چيست؟ ميوه تازه خرما را رطب مى‏گويند. اما اين ميوه تازه ماندگار نيست. در آفتاب خشك مى‏كنند و تبديل به خرما مى‏شود. اما 60 درصد وزنش را از دست مى‏دهد. در بم يك رطبى هست به اسم مضافتى كه در دنيا بى‏نظير است. فكر اوليه اين بود كه رطب را بگيرند، در سردخانه نگه دارند، بعد به عنوان ميوه خارج از فصل بفروشند. هم از وزنش استفاده كنند و هم ميوه خارج از فصل گران‏تر است».

صنعتى‏زاده شركت را خريده بود به اين معنى كه يك سوم بهايش را پرداخت كرده بود و دوسوم ديگر موكول به اين بود كه شركت سودآور شود. شركت سودآور شد اما رقابت اسراييلى‏ها كه در ايران آن روز نفوذ زيادى داشتند، سبب شد كه در دوره نخست‏وزيرى آموزگار سعى كردند شركت را از دست صنعتى‏زاده خارج كنند. در اثناى دعوا، كار به انقلاب كشيد. پس از انقلاب همايون توانست از طريق دادگاه انقلاب شركت را پس بگيرد و درآمدش را به پرورشگاه صنعتى بم اختصاص دهد كه مخصوص دختران است. حالا هم هزينه‏هاى پرورشگاه بم از طريق اين شركت تأمين مى‏شود.

يكى دو سال قبل از انقلاب، همايون به كرمان كوچ كرده بود و در ملك پدرى‏اش در لاله‏زار كرمان مشغول كاشتن گل محمدى و داير كردن دستگاه‏هاى گلاب‏گيرى شده بود. از آن روز تا امروز كشت گل و كار گلاب‏گيرى توسعه بسيار يافته است اما در اين مدت  اتفاقات ديگرى نيز افتاده است. از جمله رفتن صنعتى‏زاده به جبهه جنگ، و شركت در شكست حصر آبادان و نيز افتادن به زندان و سروكار يافتن با دادگاه انقلاب و مصادره اموال و پس گرفتن آن. از اتفاقات مهم ديگر اينكه در حين جنگ كه كارخانه كاغذسازى پارس از كار افتاده بود، پى او فرستادند كه كارخانه را به راه بيندازد. بار ديگر مديرعامل كارخانه كاغذ پارس شد اما اين بار هم مديريت او دوامى نداشت. چندى هم به راه‏اندازى چاپخانه آرشام در كرمان پرداخت اما آنجا تا رفت جلو سوءاستفاده‏ها را بگيرد، عرصه را به او تنگ كردند و بعد به زندان افتاد.

برگ‏هاى تازه

دو سه روزى با هم گفت‏وگو كرده بوديم. به نظرم رسيد حرف‏هايمان تمام شده است. گفتم: «هر چه حرف داشتيم زديم، اجازه بدهيد من شب برگردم به تهران.» گفت: «نه، هنوز از يكى از شغل‏هاى متعدد من خبر ندارى.» خيال كردم به لاستيك بى‏اف گودريچ اشاره مى‏كند كه مدتى مديرعامل آن بود. گفت: «نه، خزرشهر!» گفتم: «خزرشهر به شما چه مربوط است. مگر پالانچيان و دارودسته؟» گفت: «چرا، ولى بنشين تا بشنوى.»

حكايت كرد كه وقتى به كلى از دستگاه دولت و شاه و دربار كنار كشيده بود، و دنبال مرواريد و خرما و كار و بار خودش بود، يك روز عبدالرضا انصارى رئيس دفتر والاحضرت اشرف تلفن كرد كه به ديدارش برود. معلوم شد او را به عنوان مديرعامل شركت خزرشهر برگزيده‏اند. خزرشهر شهركى است در كنار درياى خزر نزديك محمودآباد. چند ده هكتار زمين گرفته بودند. شركتى درست كرده بودند. از بانك تجارت 15 ميليون تومان وام گرفته بودند كه شهرسازى كنند. آقاى پالانچيان هم كه شريك عمده اشرف پهلوى بود، مشغول شهرسازى شده بود، اما يك شب كه با طياره از رامسر به سمت تهران حركت كرده بود، در درياى خزر سقوط كرده و مرده بود.

صنعتى‏زاده وقتى براى بررسى حساب و كتاب و سركشى به شركت خزرشهر رفت، از كارهاى ساختمانى فقط چند تير چراغ برق ديد و از پول، فقط 1500 تومانى كه در حساب باقى مانده بود. «نه خيابانى، نه خانه‏اى، مطلقا برهوت». با پانزده نفر از كاركنان و مسئولان شركت به سركشى رفته بود. هنگام ناهار گفتند در كازينوى بابلسر ميز رزرو كرده‏اند. وقتى سرِ ميز نشستند، كارمندان سابق خزرشهر يكى يكى ناهار سفارش دادند. تا به او برسد كه خود را به عمد نفر آخر گذاشته بود، در حدود 3500 تومان سفارش داده شده بود، نوبت كه به او رسيد پرسيد پول ناهار را چه كسى پرداخت مى‏كند؟ گفته بودند بالاخره ناهار را كه بايد خورد. گفته بود بله اما چه ناهارى. شركت كه فقط 1500 تومان پول دارد. پول ناهار اينجا كه خيلى بيشتر مى‏شود. آنها را برده بود جايى كه نان و لوبيا بخورند. 14 نفرشان در جا رفته بودند و استعفا كرده بودند و صنعتى‏زاده را از دست خود خلاص كرده بودند. «فقط يك ارمنى بود كه گفت من نان و لوبيا را مى‏خورم. گفتم بارك‏الله! من با ماشين تو برمى‏گردم تهران».

وقتى صحبت نان و لوبيا را مى‏كرد تصور كردم اغراق مى‏كند. اما اغراق نمى‏كرد. شاهدش را مى‏توان در در جستجوى صبح عبدالرحيم جعفرى پيدا كرد. جعفرى نوشته است كه يك روز زمانى كه كار و بار فرانكلين سكه بود، به ديدار صنعتى‏زاده رفته بود. هنگام ناهار بود و او مشغول خوردن نان و ماست. «در دفترش نشسته بود و نان و ماست مى‏خورد. خيلى خودمانى گفتم من هم گرسنه‏ام، ناهار چه دارى؟ گفت همين نان و ماست، ولى اگر بخواهى مى‏توانم بگويم يك نيمرو هم برات بياورند! نشستيم به خوردن نان و ماست و نيمرو، و ضمن خوردن از اين در و آن در گفتن».

بعد از رفتن آن 14 نفر و پاك‏سازى شركت، فكر كرده بود كه با خزرشهر چه بكند. «يك كارخانه خانه‏سازى بود در فنلاند، از دوره كاغذسازى مى‏شناختم. پيش آنها خيلى آبرو داشتم. (بعد از انقلاب دو نفر فرستادند كه پاشو بيا فنلاند، اينجا برايت كار داريم. گفتم نمى‏آيم.) بهشان تلگراف زدم و پاشدم رفتم آنجا، گفتم يك محوطه مجانى در اختيار شما مى‏گذارم، ده تا خانه نمونه بسازيد نصب كنيد، ما مشترى مى‏آوريم كه زمين را بفروشيم خانه‏هاى شما را هم مى‏فروشيم. گفتند چشم، تو بگويى ما مى‏كنيم. خانه‏ها را از طريق بندر نوشهر فرستادند و نصب شد. پول تبليغات هم نداشتم. با يك شركت تبليغاتى قرار گذاشتم كه تبليغات بكند. گفتم من پول تبليغات نمى‏دهم اما هرچه فروش كردم يك درصد مال شما، قبول كردند. آنها شروع كردند به تبليغات، من شروع كردم به مشترى بردن، و پول گرفتن. خلاصه سر يك سال 15 ميليون قرض شركت را پرداختيم. بعد رفتم پيش آقاى انصارى گفتم آقا شركت ديگر قرض ندارد. بنده از خدمت شما مرخص. آنها هم از خدا خواستند».

شكل‏گيرى انتشارات فرانكلين

اين گفت‏وگو صرفا سرگذشت انتشارات فرانكلين را دنبال مى‏كند. اگر در مقدمه، درباره كودكى و جوانى همايون صنعتى‏زاده سخن مى‏رود بابت اين است كه بتوان به دوره كار او در بازار و سپس تشكيل انتشارات فرانكلين و سرگذشت آن رسيد. از اين رو تمام چيزهاى ديگرى كه احيانا در حين گفت‏وگو پيش آمده حذف شده است.

سيروس على نژاد : با اينكه بارها درباره زندگى شما صحبت كرده‏ايم اما هيچ وقت براى من از كودكى‏ات صحبت نكرده‏اى. كجا متولد شدى؟ كجاها درس خواندى؟ كرمان؟ تهران؟ دوره كودكى‏تان چطور گذشت؟

همايون صنعتى‏زاده : دوره كودكى من نگذشته است. من هيچ وقت از دوره كودكى عبور نكرده‏ام. مگر خُلم آدم بزرگ بشوم كه احساس مسئوليت كنم؟ من از بچگى همش دنبال بازى بوده‏ام. حالا هم دارم بازى مى‏كنم.

ـ مى‏دانم كه پدرتان عبدالحسين صنعتى بود كه رمان‏هايش جزو اولين رمان‏هاى زبان فارسى است.

ـ پدرم رمان‏نويس عمده بود. من در تهران متولد شدم. پدربزرگ و مادربزرگم فقط يك بچه داشتند. به اين جهت پدرم مرا فرستاد كرمان، پيش آنها، كه جاى او باشم. به اين ترتيب من به كرمان آمدم. پدربزرگ من به كلى كَر بود، مادربزرگم به شدت وسواسى و مذهبى. از صبح تا شب قرآن مى‏خواند و با كسى حرف نمى‏زد. همين خانه‏اى كه حالا دفتر «گلاب زهرا» در آن هست، باغ بزرگى بود. من بودم و پدربزرگ و مادربزرگ، در اينجا زندگى مى‏كرديم. مى‏رفتم توى پرورشگاه صنعتى بازى مى‏كردم. همبازى هم فراوان بود. بابابزرگ من آدم خيلى مترقى و پيشرويى بود. نخستين سينماى كرمان را راه انداخته بود. يك سالن سينما درست كرده بود كه بى‏نظير بود. هنوز هست. آن وقت‏ها تيرآهن كه نبود. معمارى مى‏خواهى ببينى بايد بيايى آنجا. سالنى به عرضِ گمان مى‏كنم هفده هجده متر، با طاق ضربى. شب‏ها سينما مى‏دادند. سينما صامت بود. گاهى زيرنويس داشت و مردم سواد نداشتند. من مأمور بودم كه اينها را به صداى بلند بخوانم كه مردم متوجه قصه بشوند. مى‏توانى حدس بزنى وقتى يك بچه پنج شش ساله انواع و اقسام فيلم‏هاى ريچارد تالماگ را مى‏بيند و زيرنويس‏ها را براى مردم مى‏خواند دچار چه احساساتى مى‏شود.

ـ لابد خيلى احساس موفقيت مى‏كند؟

ـ اوه! چه جور. و چه جور ذهن و خيالش به كار مى‏افتد. البته پدربزرگ من خيلى آدم دانايى بود.

ـ چطور شده بود هشتاد سال پيش، آن هم در كرمان، اهل سينما شده بود؟

ـ از اينجا رفته بود بندرعباس، بعد هند، بعد اروپا. همه جا را ديده بود. به شدت مترقى بود. آدم آزاده‏اى بود. ما با هم هفتاد و اندى سال اختلاف سن داشتيم ولى چنان دوست بوديم كه نگو و نپرس. خيلى در تربيت من مؤثر بود حاج اكبر. اسمش حاج اكبر بود. معروف بود به حاج اكبر كَر.

ـ تا آن موقع مدرسه رفته بوديد؟

ـ خواندن و نوشتن را خيلى زود يادم داده بودند. وقتى آمدم اينجا، پدربزرگ، مرا معتاد به كتاب خواندن كرد. پول جيبى را وقتى مى‏داد كه كتاب مى‏خواندم. بايد كتاب را تعريف مى‏كردم تا پول جيبى‏ام را بدهد. اول كتابى كه خواندم چهل طوطى بود. بعد امير ارسلان و حسين كُرد و بقيه. بعد همينجا رفتم مدرسه. اما نه. كلاس اول را در تهران خواندم در مدرسه زردشتى‏ها. آنجا، روز اول كه رفتم سرِ كلاس، ديدم يك بچه‏اى كنار  دستم نشسته، گفتم تو كى هستى، گفت ايرج افشار. حالا هفتاد و هفت هشت سال مى‏شود كه با او دوستيم.

ـ از كلاس دوم آمديد كرمان؟

ـ بله. در كلاس دوم يا سوم، در كرمان، يك همكلاسى داشتم كه زردشتى بود. عصرى كه به خانه برمى‏گشتيم گفت خانه ما جشن سده است برويم خانه ما. رفتيم. وقتى برگشتم دير بود. ساعت حدود شش هفت غروب. در همين كوچه گلاب زهرا ديدم پدربزرگم، نگران قدم مى‏زند و انتظار مى‏كشد. مرا كه ديد دستم را گرفت برد توى اطاق، هيچ هم نگفت. گفت بنشين. نشستم. از زير تخت خوابش دو تا تركه انار درآورد. گفتم مى‏خواهد مرا تنبيه كند. نشست روبه‏روى من. پرسيد كجا بودى؟ چطور بود؟ خلاصه چرا خبر ندادى؟ بعد خيلى آرام جوراب‏هايش را كند، تركه‏ها را دستش گرفت و خودش را فلك كرد و سخت خودش را زد. من خيلى او را دوست داشتم. شروع كردم به گريه كردن كه ول كن… ديگر يادم نيست چى شد. صبح كه بيدار شدم ديدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف مى‏زديم. بهش گفتم من دير آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟ پيرمرد زد زير گريه و بغلم كرد و ماچم كرد كه ببخشيد. من هاج و واج شده بودم. گفت فكر كردم اگر ترا بزنم پاى تو مى‏سوزد، دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم كه دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هيچ وقت نشده من يك بار دير بيايم. من در يك همچين محيطى بزرگ شدم. حاج اكبر خيلى روى من كار كرد.

ـ تهران هم مى‏رفتيد؟

ـ وقتى حدود ده سالم بود، يك بار قرار شد برويم تهران. از دو سه هفته پيش شب‏ها خوابم نمى‏برد. فكر مسافرت و تهران، خواب از چشمم ربوده بود. رفتم مقدارى متقال خريدم. كيسه درست كردم، شش هفت روزى تا تهران توى راه بوديم. هر جا اتوبوس وامى‏ايستاد، من نمونه خاك برمى‏داشتم كه وقتى برمى‏گردم كرمان گندم بكارم ببينم گندمش چطور مى‏شود. بازى من اين بود. هنوز هم مشغول همين بازى هستم. كشاورزى هنوز ولم نكرده است.

ـ كى براى تحصيل به تهران رفتيد؟

ـ ديگر در كرمان بودم تا دبستان تمام شد. اينجا دبيرستانِ خوب نبود. به ناچار رفتم تهران. دبيرستان البرز.

ـ دبيرستان را در البرز پايان برديد؟

ـ به پايان نبردم. شهريور 1320 شد. شهر شلوغ شد. مملكت وضعش خراب شد. بعد از مرگ پدربزرگ (1318)، پدر، مادربزرگ را آورده بود تهران. شهريور بيست كه شد من و مادربزرگ را برگرداند كرمان. چون اينجا امن‏تر بود. از همان وقت من مأمور كارهاى پرورشگاه بودم. خيلى هم وضع بد بود. هيچ چيز گير نمى‏آمد. قحطى بود. مشكلات زياد بود.

ـ وقتى در شهريور 1320 به كرمان آمديد، چه مدت اينجا بوديد و كى برگشتيد؟

ـ تا سال‏هاى 21، 22 اينجا بودم. بعد، يك ملكى داشتيم در اصفهان كه هنوز هم گرفتارش هستيم، پدر به من نوشت كه برو اصفهان به كارهاى شمس‏آباد برس. همانجا هم درس بخوان. رفتم اصفهان، پهلوى مادرم كه از پدرم جدا شده بود. در اصفهان مدرسه‏اى بود مال انگليسى‏ها، آنجا درس را تمام كردم. بهترين مدرسه اصفهان بود. بعد پدرم پايش را كرد توى يك كفش كه بايد بروى دانشگاه. من گفتم نمى‏روم. فكر مى‏كردم مى‏روم دانشگاه خِنگ مى‏شوم.

ـ چرا مگر دانشگاه آدم را خِنگ مى‏كند؟

ـ من هميشه در مدرسه بيشتر از معلم‏ها مى‏دانستم. چهارده پانزده ساله بودم كه كتاب ايران باستان مشيرالدوله را حفظ كرده بودم. سرِ كلاس تاريخ، با معلم دعوام مى‏شد كه اين جور كه شما مى‏گوييد نيست. پدرم هم چون خودش مدرسه نرفته بود و دانشگاه نديده بود اصرار داشت كه من به دانشگاه بروم. كارمان به دعوا كشيد. من قهر كردم از خانه بابا آمدم بيرون. دو سه روز طول كشيد تا توى بازار در تجارتخانه‏اى مشغول شاگردى شدم. روزى بيست و پنج ريال، ماهى 75 تومان مزد مى‏گرفتم. سه سال آنجا كار كردم. در اين فاصله پدرم را نديده بودم. به كلى بى‏خبر بودم. يك خورده پول جمع كرده بودم. جنگ هم تمام شده بود. شده بود سالهاى 25، 26. رفتم يك صندوق پستى گرفتم و سرنامه چاپ كردم و تجارتخانه باز كردم. به كمپانى‏هاى خارجى نامه مى‏نوشتم و پست مى‏كردم كه مى‏خواهم نمايندگى شما را بگيرم. شروع كردند براى من sample فرستادن. اولين سمپلى كه براى من آمد يك بسته عمده پوستر بود. همين‏ها كه كنار خيابان مى‏فروشند. از آمريكا فرستاده بودند. رفتم آنها را دوهزار تومان فروختم. سه چهار تا از اين كارها كردم، ديدم ده پانزده هزار تومان پول دارم. رفتم سراى جواهرى كه جاى كاسبكارهاى فقير بود، يك دكان گرفتم و تابلو زدم و شدم كاسب. يك، يك ماهى كه اين جورى كار كردم يك روز در باز شد و آقاى صنعتى‏زاده تشريف آوردند تو. گفتم چشمم روشن، آقا تجارتخانه باز كردن! كارت چطور است؟ چه كار مى‏كنى؟ نشست يك ساعتى حرف زد. بعد گفت بيا با هم كار كنيم.

ـ پدر چه كار مى‏كرد؟

ـ تجارتخانه داشت، در سبزه‏ميدان. تجارت فيروزه مى‏كرد و سنگ‏هاى قيمتى و البته قالى. رفتم با او شروع به كار كردم. به كار پوستر هم ادامه دادم. بعد ترقى كردم رفتم تو كار تكثير عكس. (reproduction)

ـ مى‏خريدند آن وقت؟

ـ چه جور! پدرِ من يك نمايشگاهى درست كرده بود از كارهاى على اكبر صنعتى، در چهارراه كالج. من در طبقه بالاى آن، نمايشگاه مى‏گذاشتم. تمام آتاشه‏هاى فرنگى را دعوت مى‏كردم. روشنفكران آمد و رفت مى‏كردند. روزنامه‏ها را دعوت مى‏كردم. خانلرى و امثال او مى‏آمدند. حكايتى بود. خيلى شلوغ مى‏كردم. يك شب كه همه آنها را دعوت كرده بودم اتاشه فرهنگى آمريكا با دو تا آمريكايى ديگر به ديدن نمايشگاه آمد. بعد از كودتاى 28 مرداد بود، سال 33. آمدند و پذيرايى كردم. بعد گفت اين دو تا آقايان ناشرند و قصد دارند كتاب‏هاى آمريكايى را بياورند در ايران چاپ كنند. چون مى‏دانستم كه به كار كتاب علاقه‏مندى، اينها را آورده‏ام كه معرفى كنم، گفتم كار خوبى است حتما بكنيد. دو روز بعد گفتند مى‏خواهيم بياييم در دفتر شما حرف بزنيم. آمدند و باز همان حرف‏ها را تكرار كردند. گفتند فلانى ما خيلى گشتيم كسى نماينده ما بشود. عده زيادى هم داوطلب‏اند. اما تصميم گرفتيم شما را براى اين كار انتخاب كنيم. گفتم مرا؟ من اصلاً كار كتاب بلد نيستم.

ـ با اينها انگليسى صحبت مى‏كرديد؟

ـ بله. باباى من تعدادى آپارتمان داشت و آنها را اجاره داده بود به خارجيان، و طرف مكالمه مستأجرها من بودم. انگليسى من راه افتاده بود. به هر حال گفتم اين كار من نيست. من خودم ارباب خودم هستم حالا بيايم حقوق‏بگير شما بشوم؟ گفتند خب، پس يك كارى بكن. گفتم چى؟ گفتند اجازه بده تا وقتى كسى را پيدا نكرديم كتاب‏ها را به آدرس شما بفرستيم. گفتم خيلى خوب. رفتند و مقدارى كتاب فرستادند. يك روز وسوسه شدم ببينم اين كتاب‏ها چيست؟ نگاه كه كردم ديدم عجب كتاب‏هاى قشنگى است. از جمله يك سرى جزوه‏هاى كوچك 36 صفحه‏اى با قطع كوچك درباره اينكه اتم چيست؟ ملكول چيست؟ الكتريسيته چيست؟ نور چيست؟ و از اين قبيل. واقعا خوشم آمد. ديدم عجب دنيايى است. عصر وقتى به خانه مى‏رفتم، چند تا از آنها را زدم زير بغلم، رفتم سرِ چهارراه مخبرالدوله، انتشارات ابن‏سينا. آقاى رمضانى دوست من بود. كتاب‏ها را نشانش دادم و پرسيدم راجع به اين كتاب‏ها عقيده‏ات چيست. اگر ترجمه بشود چاپ مى‏كنى؟ گفت بله. گفتم حق‏التأليف مى‏دهى؟ گفت بله. خواستم ببينم چقدر جدى مى‏گويد. گفتم چِكَش را مى‏نويسى؟ او هم برداشت پانصد تومان چك نوشت داد دست من. خيلى پول بود. صبح نامه نوشتم كه چند تا از كتاب‏هاى شما را فروختم. ديتوس اسميت، مديرعامل فرانكلين كه قبلاً رئيس انتشارات دانشگاه پرينستون بود، به تهران آمد. به او گفتم خيلى خوب اين كار را مى‏كنم. اما شرطش اين است كه كتاب‏ها را من انتخاب كنم. گفتند باشد اما به نظرم حرفم را خيلى جديد نگرفتند. توى خيابان نادرى پدرم يك جايى داشت، كنار هتل نادرى، ازش كرايه كردم، شد دفتر فرانكلين. يك منشى نصفه‏روزه هم گرفتم و شروع كردم به كتاب ترجمه كردن. قرار بود كتاب بگيرم چاپ كنم. هر چه فكر كردم ديدم كار درستى نيست. برخلاف همه فرانكلين‏ها، گفتم آقا من كتاب چاپ نمى‏كنم، من فقط متن را ترجمه و آماده چاپ مى‏كنم. كتاب را آماده مى‏كردم مى‏بردم پهلوى ناشر، 15 درصد مى‏گرفتم آنها چاپ مى‏كردند. ناشر هم از خدا مى‏خواست. كتاب آماده بود. خودم هم مى‏رفتم دنبال كار كه سريع چاپ شود، جلدش خوب باشد، روى جلد را هم خودم درست مى‏كردم. واى سيروس! تو دارى همه زندگى مرا دوباره به يادم مى‏آورى. به هر حال يك سال كه گذشت، نوشتم ديگر براى من پول نفرستيد. تا آن موقع براى من حقوق و اجاره محل مى‏فرستادند.

ـ چه كار كرده بوديد تا آن موقع؟

ـ حدود 15 تا كتاب درآورده بودم. تعدادى مترجم خوب گير آورده بودم و پول خوبى هم به مترجمان مى‏دادم. تاريخ علم را دادم احمد آرام ترجمه كرد، پنج هزار تومان حق ترجمه بهش دادم. اصلاً باورش نمى‏شد. خيلى پول بود. خودش هم در جايى اين را نوشته است. كتاب وقتى چاپ شد آنقدر گرفت كه نگو. داستان بشر را دادم جمال‏زاده ترجمه كرد. دفتر تلفن شهر رشت دست من افتاده بود. هزار تا نامه نوشتم به شهر رشت، 800 جلد از اين كتاب را فقط در شهر رشت فروختم. ناشر مى‏ديد كه كتاب مرا مى‏گيرد چاپ مى‏كند، يك ماه بعدش كمياب مى‏شود. اين بود كه همه كتاب فرانكلين را مى‏خواستند. اوايل كار آقاى آل‏احمد خيلى به من كمك مى‏كرد. آل‏احمد با خانلرى و يارشاطر بد بود. يارشاطر بنگاه ترجمه و نشر كتاب را درست كرده بود. از لج او خيلى به من كمك مى‏كرد ولى مرا تحريك مى‏كرد كه به جنگ يارشاطر بروم. يك روز حوصله‏ام سر رفت. گفتم تو با يارشاطر دعوا دارى، داشته باش، من به اين كارها كارى ندارم. از آن وقت با من چپ شد. بعد يك چاه و دو چاله را نوشت عليه من. چاهش منم، چاله‏اش ابراهيم گلستان و ناصر وثوقى. سال‏ها گذشت. فرانكلين مؤسسه بزرگى شد و آل‏احمد مقاله‏هاى وحشتناك عليه من مى‏نوشت. گفتند آل‏احمد عليه شما نوشته بخوان. گفتم مگر من خُلم، بخوانم ناراحت شوم. اين كار را نمى‏كنم. نخواندم. نخواندم تا دوره انقلاب كه به زندان افتادم. بازجويى و بازجويى‏هاى حرفه‏اى و غيره. ديگر آخر كار كه داشت خيالشان جمع مى‏شد، يك روز بازجو به من گفت درباره مطالبى كه آل‏احمد راجع به شما نوشته چه مى‏گويى؟ گفتم نخوانده‏ام. گفت ما را دست نينداز. گفتم والله بالله نخواندم. باورش نمى‏شد. گفت خيلى خوب مى‏دهم بخوان. رفت آورد و خواندم ديدم عجب چرت و پرتى. يك فيلمى هست به نام گراس، كتابش هم هست. راجع به ايل بختيارى است. اين كتاب را داده بودم به ظفرخان بختيارى ترجمه كرده بود. بعد ديدم فارسى‏اش خيلى خراب است دادم سيمين دانشور كه فارسى‏اش را درست كند. آل‏احمد نوشته اين كتاب را سيمين دانشور ترجمه كرد پولش را هم صنعتى داد، بعد برد داد به بختيارى (بختيارى آن وقت سناتور بود) و با او دوست شد و شب قمار كرد و يك ميليون تومان بهش باخت. بعد ظفرخان بختيارى واسطه شد، هزار تن كاغذ وارد كرد بدون گمرك.

ـ اصلاً شما كاغذ وارد مى‏كرديد؟

ـ حالا صبر كن. بازجو گفت راجع به اين حرف چه مى‏گويى؟ گفتم برادر اين كه ديگر قابل تحقيق است. هر چيز توى اين مملكت درست نباشد آمار گمركى‏اش درست است. برو اداره گمرك ببين اصلاً چنين وارداتى صحت دارد؟ رفت و بعد از دو روز برگشت گفت اين مزخرفات چيست كه آل‏احمد نوشته است. ما را سه روز از كار و زندگى انداخت، اصلاً همچين خبرى نبود.

ـ كدام كتاب فرانكلين بيشتر از همه چاپ خورد؟ و كدام‏ها ماجرا داشت؟

ـ كدام ماجرا نداشت؟ كتابى براى من فرستاده بودند به نام poor boys who became famous ، يك مشت آمريكايى بودند كه فقير و بى‏چيز بودند بعد آدمى شده بودند براى خودشان. دادم ترجمه كردند با عنوان مردان خودساخته. فكر كردم چند تا ايرانى هم تنگش بزنم. فكر كردم يكى از مردان خودساخته رضاشاه خودمان است. به سرم زد شرح حال او را بدهم پسرش محمدرضا شاه بنويسد. علا وزير دربار بود. شاه هم هنوز ميانه‏اش با من خوب بود. رفتم پيش علا خيلى استقبال كرد. گفت خودت بنويس. دادم نوشتند و توى آن هم آمد كه باباى من بى‏سواد بود، خواندن و نوشتن بلد نبود، وقتى چهل سالش بود در پادگان قصر خواندن و نوشتن ياد گرفت. به هر حال توى آن اين جمله آمده بود كه باباى من بى‏سواد بود. به علا گفتم نوشته حاضر است. گفت بيار من بخوانم. خانه‏اش دزآشيب بود. يك روز عصر بردم خواند، گفت بَه بَه، خيلى خوب است. ببر چاپش كن. گفتم نمى‏شود بايد خودشان ببينند امضا كنند. او هم برده بود ديده بود و احتمالاً نخوانده امضا كرده بود. ما هم تبليغات كرديم كه زندگى رضاشاه به قلم محمدرضاشاه. بيست هزار تا هم چاپ كرديم. گمان مى‏كنم انتشارات اقبال چاپ كرد. سرپرستى كتاب هم با ابراهيم خواجه‏نورى بيوگرافى‏نويس معروف بود. كتاب چاپ شد. مادرِ شاه شنيد كه پسرش شرح حال پدرش را نوشته است. فرستاده بود كتاب را آورده بودند. گويا يك روز سه‏شنبه بود. باز كه كرده بود چشمش افتاده بود به اين جمله كه باباى من بى‏سواد بود. روزهاى سه‏شنبه هم شاه مى‏رفت ديدن مادرش. آن روز كه شاه از راه رسيده بود مادرش داد و فرياد كرده بود كه آبروى فاميل مرا برده‏اى. اين چه حرفى است كه زده‏اى. آقا ما را بردند تحويل تيمور بختيار دادند. هيچ چى. مدتى طول كشيد تا بختيار بفهمد كه شاه خودش متن را ديده امضا كرده است.

ـ يادتان هست فرانكلين هر سال چند عنوان كتاب چاپ مى‏كرد و مجموعا چند عنوان كتاب چاپ كرد؟

ـ نه تنها يادم هست، صورتش هم هست. مجموعا 1500 عنوان كتاب چاپ كرديم. در اوين، بعد از اينكه روشن شد من براى «سى. آى. ا.» كار نمى‏كنم اداره اطلاعات مرا تحويل دادگاه انقلاب داد. گفتند ما ديگر با شما كارى نداريم. اما تو مشكلت با دادگاه انقلاب است. دادگاه انقلاب گفت 1500 عنوان كتاب آمريكايى چاپ كردى و باعث گمراهى شده‏اى و… برايت تعريف كرده‏ام.

ـ بله، بعد از انقلاب تكليف آن كتاب‏ها و فرانكلين چه شد؟

ـ هست. اول تبديل شد به سازمان آموزش انقلاب اسلامى و بعد سازمان علمى و فرهنگى. به كار خودش ادامه مى‏دهد. كتاب چاپ كرده‏ام كه حالا چاپ بيست و پنجم آن درآمده. لذات فلسفه را دادم عباس زرياب ترجمه كند. گفت چشم، ولى خواننده نداردها! گفتم چه كار دارى. تا حالا بيشتر از سى بار چاپ شده است.

ـ خودتان هم بابت چاپ همين كتاب‏ها به زندان افتاديد؟

ـ خب، بابت مقدارى چيزها از جمله چاپ كتاب‏ها. يكى از چيزهاى عمده‏اش همين بود كه مى‏گفتند ناشر فرهنگ غرب هستى. يك روز يك حاج آقايى كه آدم معقولى هم بود، در اوين به من گفت اتهامت اين است كه ناشر فرهنگ غرب هستى. كتاب آمريكايى چاپ كرده‏اى و باعث گمراهى مردم شده‏اى، حرفى دارى، دفاعى دارى يا نه؟ گفتم حرف چى؟ نمى‏توانم بگويم من مسئول فرانكلين نبودم. نمى‏توانم بگويم اين كتاب‏ها در زمان تصدى من چاپ نشده، اما در ضمن، حرف‏هاى شما درست هم نيست. گفت ضد و نقيض حرف مى‏زنى. يا درست است يا درست نيست. گفتم هم درست است، هم درست نيست. مثلاً اگر به من بگويى تو يكى از توليدكنندگان بزرگ عرقى (اشاره به گلاب زهرا) حرفتان درست است. من هر سال چندين و چند هزار بطر عرق در جمهورى اسلامى توليد مى‏كنم. آنچه تهيه مى‏كنم اسمش عرق است. اما برداريد بخوريد ببينيد اين عرق پاكديس و قوچان است يا عرق نعناع. كتاب‏هاى ما را هم بخوانيد ببينيد در آنها چه نوشته شده است.

ـ در آن زمان گلاب هم توليد مى‏كرديد؟

ـ بله. من خيلى پيش از انقلاب، فرانكلين را رها كردم. خب، اين آقاى روحانى مرد باحوصله دقيقى بود. گفت فلانى حرفى بزن كه معقول باشد، شدنى باشد. من كه نمى‏توانم در اين شلوغى انقلاب بنشينم هفتصد هشتصد تا كتاب بخوانم. گفتم نيازى نيست. اين كار را كرده‏اند. مثلاً آقاى مطهرى، آقاى باهنر و ديگران. گفت چطور؟ گفتم كتاب‏ها را خوانده‏اند و در تأليفات خود از آنها استفاده كرده‏اند، ارجاع داده‏اند. از اين گذشته اين كتاب‏ها هم‏اكنون در جمهورى اسلامى دارد تجديد چاپ مى‏شود. بايد خدمت شما عرض كنم كه نگاه اين روحانى خيلى تغيير كرد.

ـ چطور شد از فرانكلين رفتيد؟

ـ راجع به على اصغر مهاجر چيزى مى‏دانى؟

ـ نه، فقط يك سفرنامه از او خوانده‏ام درباره كوير.

ـ تازه فرانكلين را درست كرده بودم، يك روز آقايى وارد شد، گفت شنيده‏ام شما كتاب براى ترجمه سفارش مى‏دهيد اگر ممكن است كتابى بدهيد من ترجمه كنم. راستش من از قيافه او خوشم نيامد. يك مشت كتاب داشتم راجع به مديريت، يكى را دادم گفتم شما اين كتاب را ببريد و دو صفحه‏اش را ترجمه كنيد، 24 ساعت بعد بياوريد، ببينم. وقتى برگشت ديدم تمام كتاب را ترجمه كرده است. گفت ديدم دارم ترجمه مى‏كنم همه‏اش را ترجمه كردم. برداشتم نگاه كردم ديدم نثر بدى ندارد. گفتم شما چه كار مى‏كنيد؟ گفت من راننده تاكسى هستم، تعجب كردم. گفتم چطور شد شما راننده تاكسى هستيد؟ گفت در آبادان بوده و در گمرك خرمشهر كار مى‏كرده، عضو حزب ايران بوده از آنجا بيرونش كرده‏اند، آمده تهران، اينجا رانندگى مى‏كند. شرح حالش را پشت همان سفرنامه نوشته است. بگذار برايت بخوانم:

«على اصغر مهاجر طبق اسناد موجود به سال 1301 در تهران متولد شد. پس از پايان تحصيلات متوسطه به خدمت وزارت دارايى درآمد. آرامش و سكون وزارت ماليه فراغت تمام و كمال پيش آورد. ناچار به تحصيل ادامه داد. در سال 1325 از دانشكده حقوق فارغ‏التحصيل شد. از خدمت نظام معاف شده بود و مدتى در كلاس‏هاى شبانه‏روزى بزرگسالان به رايگان تعليم مى‏داد. سپس شغل رانندگى پيشه گرفت. دو سال در آبادان و تهران رانندگى كرد. در سال 1335 به خدمت مؤسسه انتشارات فرانكلين درآمد. وى در عين حال كه عضو پايه 9 ماليه است مى‏كوشد خادم فرهنگ باشد».

ـ به اين ترتيب على اصغر مهاجر وارد انتشارات فرانكلين شد؟

ـ بله. گفتم بنشين همينجا كتاب ترجمه كن. بعد هم كارى كرد كه خيلى براى من تعجب‏آور بود. گفت زنم مى‏خواهد برود طب بخواند، در آلمان. ده سال اين زن را فرستاد كه درس بخواند. خرجش را مى‏داد و تحمل مى‏كرد. در اين مدت واقعا مظهر پركارى و زحمت‏كشى بود. خيلى مورد اعتماد من واقع شد. وقتى مبارزه با بى‏سوادى را در قزوين راه انداختم فرماندار قزوين همكارى نمى‏كرد. سنگ مى‏انداخت. ديدم نمى‏شود. يك روز رفتم پيش هويدا گفتم اين طورى نمى‏شود. گفت يك كسى را خودت انتخاب كن، گفتم على اصغر مهاجر. مهاجر شد فرماندار قزوين. در آنجا از نزديك همكارى مى‏كرديم. مى‏ديدم چقدر كارش را خوب انجام مى‏دهد. شب و نصفه‏شب مى‏رفت به زندان سركشى مى‏كرد، به مريضخانه‏ها سركشى مى‏كرد. وقتى كارهاى من در بيرون زياد شد و خواستم از فرانكلين بروم كسى بهتر از او به نظرم نرسيد.

ـ چرا مى‏خواستيد از فرانكلين برويد؟

ـ يك علت اساسى اختلافى بود كه با مؤسسه فرانكلين پيدا كرده بودم. آنها مقادير زيادى از فرانكلين تهران قرض كرده بودند و پس نمى‏دادند. اگر اشتباه نكنم سال 65 يا 66 ميلادى بود. جانسون رئيس جمهور آمريكا بود. ناشران دنيا را دعوت كرده بودند كه در واشينگتن جلسه‏اى داشته باشند. من هم به نمايندگى از طرف ناشرين ايران رفتم. شب آخر كنگره، جانسون ناشران را به شام دعوت كرده بود. سر شام نطقى كرد كه ما چنين مى‏كنيم و چنان مى‏كنيم. من از دست فرانكلين كفرى بودم، دستم را بلند كردم گفتم آقاى رئيس جمهور! تا جايى كه من تجربه دارم فرمايشات شما با حقايق نمى‏خواند. من يك ناشر بى‏مقدار ايرانى هستم كه براى مؤسسه فرانكلين كار مى‏كنم. مدتى است كه مبلغى از من قرض كرده‏اند و زورم به آنها نمى‏رسد. شايد شما واسطه شويد و پول ما را پس بدهند. مجلس شام در واقع به هم خورد.

ـ مبلغى كه از فرانكلين تهران قرض كرده بودند چقدر بود؟

ـ زياد بود. بالغ بر سيصدهزار دلار. حوصله‏ام سر رفته بود. گفتم كار نمى‏كنم. گفتند پس بيا عضو هيئت مديره فرانكلين باش. گفتم نه. به خيال خودم سه چهار تا رفيق توى فرانكلين تربيت كرده بودم كه مى‏خواستم كار را ادامه بدهند. داستان كنت مونت‏كريستو را خوانده‏اى؟ يارو از سفر برمى‏گردد دو سه نفر از رفقايش عليه او توطئه مى‏كنند و پدرش را درمى‏آورند. عين اين بلا را همكاران من سر من آوردند، به رياست على اصغر مهاجر. اين آقاى مهاجر به قدرى مورد اعتماد من بود كه من او را جانشين خودم مى‏دانستم ولى آنقدر اذيتم كردند كه من ارتباطم را به كلى قطع كردم. آنها هم قصدشان دقيقا همين بود. البته بعدها فهميدم چه اتفاق خوبى براى من بود. به نفع من تمام شد.

ـ بالاخره آن پول‏ها را از آمريكايى‏ها پس گرفتيد؟

ـ نه. بعد از بيرون آمدن من هم فرانكلين يواش يواش از حركت ايستاد و پول‏هايش ته كشيد. شروع كردند به قرض كردن و فروختن دارايى‏هاى فرانكلين. هرچه فرانكلين داشت فروختند، مثلاً شركت سهامى جيبى را فروختند. مهاجر هم مقدار زيادى از پول‏ها را برداشت و رفت در بورلى هيلز لس‏آنجلس ملكى خريد و در همانجا مرد. داستانش مفصل است.

پايان ـ اول تير 1387 ـ گينكان، منزل ييلاقى همايون صنعتى‏زاده

دائرة‏المعارف مصاحب چگونه به وجود آمد؟

اين مصاحبه همان طور كه از تاريخ آن پيداست شش هفت سال پيش يعنى در تاريخ سى‏ام مرداد 1381 انجام شده و تاكنون منتشر نشده است. موضوع مصاحبه چگونگى شكل‏گيرى دائرة‏المعارف مصاحب است كه مشهورترين دائرة‏المعارف فارسى است و بنياد همه دائرة‏المعارف‏هايى كه پس از آن انتشار يافت يا در دست انتشار است. قابل ذكر است كه اين گفت‏وگو شامل نكاتى است كه همه آن را نمى‏توان در حال حاضر منتشر كرد. ممكن است انتشار آن ماجراهايى بسازد و بگومگوهايى را سبب شود. به اين جهت ترجيح دادم قسمتى از آن را فعلاً منتشر نكنم. قسمتى كه البته حذف آن به طرز شكل‏گيرى دائرة‏المعارف فارسى كه مقصود اين گفت‏وگوست لطمه‏اى نمى‏زند.

سيروس على نژاد : خوب قرار است امروز راجع به دائرة‏المعارف مصاحب صحبت كنيم. حوصله‏اش را داريد؟

همايون صنعتى‏زاده : حوصله دارم ولى نمى‏خواهم فعلاً منتشر شود. به دليلى كه مى‏دانى. همين امروز دادگاه انقلاب بودم. قرار است قضيه حكم مصادره اموال حل شود. بنابراين موقعش نيست كه حالا سرِ زبان‏ها بيفتم.

ـ انتشارش مطرح نيست. اگر لازم است نوار را پيش خودتان نگهداريد تا موقعش برسد. ولى خوب است صحبت كرده باشيم و ضبط شده باشد و يك گوشه‏اى بماند تا شكل گرفتن دائرة‏المعارف مصاحب از زبان شما مانده باشد.

ـ باشد. قبول، صحبت مى‏كنيم. من در انتشارات فرانكلين به اين نتيجه رسيده بودم كه جامعه فرهنگى ايران يك كتاب مرجع اطلاعات عمومى، تا حد ممكن دقيق و قابل استناد، لازم دارد. از همان اول پيدا بود كه تهيه چنين كتابى خرجش زياد است. كار يك روز و دو روز هم نيست. كار يك نفر و دو نفر هم نيست. كار يك هيئت است. بايد كسانى باشند كه اين كار را بلد باشند. آموزش ديده باشند. مى‏دانستم براى اين كار جمعى را بايد تربيت كرد. اين كار قواعد خاص خودش را دارد. به هر صورت مخارج آن را برآورد كردم، ديدم يك چيزى حدود سيصدهزار دلار خرج دارد.

هيئت مديره فرانكلين هم گفت كه ما اين نوع كارها را نمى‏كنيم ولى اينجا مؤسسات خيريه‏اى هست كه ممكن است اين كار را بكنند. ما سفارش مى‏كنيم، برو صحبت كن بلكه اين كار انجام شود. پنج شش جا رفتم. بالاخره به بنياد فورد راهنمايى شدم، اين بنياد در خاورميانه فعاليت‏هايى داشت. مركز فعاليتش هم بيروت بود. دو سه جلسه نشستم با اعضاى هيئت مديره بنياد فورد صحبت كردم. گفتند استدلال شما جالب است اما ما نمى‏توانيم در اين زمينه تصميم بگيريم. براى اينكه ما نماينده‏اى در خاورميانه داريم كه بايد موضوع را با او مطرح كنيد. پرسيدم نماينده شما در خاورميانه كيست و كجاست؟ گفتند در بيروت. پاشدم سر راهم به تهران رفتم بيروت. نشستيم صحبت كرديم؛ گفت حرف‏هايى كه مى‏زنى خوب است ولى من بايد بيايم تهران مطالعاتى بكنم بعد به شما جواب بدهم.

ما آمديم تهران. چند ماه بعد يك روزى وسط‏هاى هفته، ساعت ده يازده اين آقا به من تلفن كرد كه من آمده‏ام و در پارك هتل هستم. شما ساعت دو بعدازظهر بيا اينجا صحبت كنيم. من هم خيلى خوشحال كه بالاخره تكليف اين كار روشن خواهد شد. چون گفته بود ساعت دو، من فكر كردم لابد تا آن ساعت ناهارش را خورده است. آمدم خانه، همينجا، ناهار مختصرى خوردم و رفتم. يك آدم چاق ثمينِ گنده‏اى بود. رفتم نشستم سلام عليك و اينها گفت خب برويم ناهار بخوريم. من پيش خودم فكر كردم اگر بگويم ناهار خوردم، از همان اول كار را خراب كرده‏ام گفتم برويم. رفتيم سرِ ناهار. اين آدم اصلاً اكول بود. واقعا هيچ وقت اينقدر به تنم بد نگذشته بود. براى اينكه اين آقا خاويار و سالاد و بيفتك و سوپ و غيره، همينطور سفارش مى‏داد و من هم براى اينكه مبادا كدورت خاطرى فراهم شود همراهى مى‏كردم. گمان مى‏كنم تا ساعت چهارونيم، پنج هم ناهار طول كشيد. وقتى آمدم خانه مريض شدم. به هر صورت صحبت‏هاى مرا شنيد و گفت من به شما خبر مى‏دهم. خبر هم داد، گفت ما نصف اين پول را به شما مى‏دهيم، 150 هزار دلار، به شرط اينكه يك ايرانى پيدا كنيد كه نصف ديگرش را بپردازد. من آنقدرى كه به عقلم مى‏رسيد كه سراغ چه كسانى بروم، رفتم. مثلاً حاج علينقى كاشانى نامى بود كه تاجر درجه يك بازار بود، يا آقاى نمازى كه نماينده چند كارخانه اتومبيل بود اينجا. اما هيچ كس كوچكترين علاقه‏اى نشان نداد.

در همان ايام ما كتابى چاپ مى‏كرديم كه از نظر من اهميت داشت. كسى در آمريكا پيدا شده بود به اسم بنيامين اسپاك كه متخصص طب كودكان بود. كتابى نوشته بود درباره اينكه بچه‏تان را چطور بزاييد و چطور بزرگ كنيد. كتاب خيلى شهرت پيدا كرده بود و آقاى اسپاك هم خيلى شهرت پيدا كرد و بعدش هم يكى از آزاديخواهان چپ آمريكا از آب درآمد كه سال‏ها نهضت ضد بمب اتمى را اداره مى‏كرد. اين كتاب هم در انتشارات فرانكلين ترجمه شده بود و در دست چاپ بود. به همين جهت فكر كردم براى اينكه كتاب مورد بحث قرار بگيرد و مردم بهش توجه كنند بروم يكى از دو تا بانويى كه امور مختلف خيريه دستشان بود، شمس و اشرف، را ببينم. خلاصه كنم وقتى رفتم پيش اشرف، او قبول كرد كه كتاب به اسمش دربيايد.

ـ يعنى چه به اسمش دربيايد؟

ـ يعنى اينكه كس ديگرى ترجمه كند ولى روى جلد كتاب بنويسيم ترجمه والاحضرت اشرف. كتاب مادر و بچه به اسم والاحضرت اشرف پهلوى درآمد. از اينجا مختصر آشنايى با ايشان پيدا كردم. من كه از همه جا نااميد شده بودم، رفتم سراغ ايشان كه فلانى من براى كار دائرة‏المعارف 150 هزار دلار احتياج دارم، سراغ خيلى‏ها هم رفته‏ام ولى نشده. گفت باشد من خودم مى‏دهم. ما هم خيلى خوشحال كه شخص مورد نظر را پيدا كرده‏ايم. آمديم و به بنياد فورد نوشتيم كه آقا ما كسى را پيدا كرديم كه 150 هزار دلار مى‏دهد. گفتند: كيست اين والامقام! گفتم: ايشان! گفتند: مى‏دهد؟ گفتم: بله مى‏دهد! گفتند خيلى خوب.

خوب حالا آمديم بر سر اين مسئله كه كى اين كار را اداره كند؟ اين‏ور، آن‏ور به دنبال كسى مى‏گشتم كه مدير اين كار باشد. اينهايى كه مى‏گويم از چيزهايى است كه واقعا براى من اسباب حيرت شده بود. سفت و سخت در جستجوى اين كار بودم و هرچه مى‏گشتم يك آدمى پيدا كنم كه مطمئن باشم مى‏تواند كار جدى بكند، پيدا نمى‏كردم. به جز يك شخص كه نمى‏دانم مى‏شناسى يا نه، آقاى على محمد عامرى. او را هم از آنجا مى‏شناختم و بهش اعتقاد داشتم كه معلم انگليسى بود و من يك سرى كتاب براى بچه‏ها مى‏خواستم چاپ كنم، جزواتى 36 صفحه‏اى بود براى كودكان و نوجوانان، راجع به پديده‏هاى مختلف، مثل برق چيست؟ نور چيست؟ و از اين قبيل.

ـ اسم فارسى اين سرى چه بود؟

ـ اسم فارسى نداشت. بعضى از جزوه‏هايش را بايد داشته باشم. وقتى چاپ شد خيلى گرفت و من در ترجمه آنها از اين شخص چيزهايى ديده بودم كه باعث حيرتم شده بود. رفتم دست به دامن آقاى عامرى شدم كه بيا و اين كار را به عهده بگير. جواب داد كه فلانى من از عهده اين كار برنمى‏آيم. اين خيلى زور مى‏برد و من زورش را ندارم، اما مى‏گردم و كسى را پيدا مى‏كنم.

در اين اثنا يك روز يك آقاى شجاع‏الدين شفا پيدا شد. نمى‏دانم مى‏شناسيد يا نه؟

ـ بله. همانقدر كه همه مى‏شناسند. نه به طور مستقيم. هيچ وقت با ايشان حشر و نشرى نداشتم.

ـ بله. يك روز سروكله‏اش پيدا شد كه فلانى من شنيده‏ام كه تو مى‏خواهى دايرة‏المعارف درست كنى. من داوطلب هستم كه اين كار را اداره كنم. واقعا آخرين كسى كه ممكن بود فكر كنم براى اين كار مناسب است، او بود. آمدم به خيال خودم زرنگى كردم و گفتم فلانى اختيار انتخاب سردبيرى اين كار با من نيست، چند نفرند كه مشاوران عمده فرانكلين‏اند و در اين قبيل امور آنها تصميم مى‏گيرند. گفت مثلاً كى؟ چون شنيده بودم و تصورم هم اين بود كه خيلى آدم قرص و محكمى است، گفتم آقاى سيد حسن تقى‏زاده. من تقى‏زاده را آدم قرص و محكمى مى‏شناختم، لااقل اين توهم براى من وجود داشت كه تقى‏زاده زير بار حرف هيچ كس نمى‏رود. يك هفته بعد، تقى‏زاده ما را صدا زد. معمولاً خيلى خودمانى حرف مى‏زديم. بعد از سلام و عليك سرش را پايين انداخت و بى‏آنكه به صورتم نگاه كند، گفت فلانى چطوره اين دايرة‏المعارف را بدهى به آقاى شجاع‏الدين شفا. گاهى من اختيار از دستم در مى‏رود و تند مى‏شوم. گفتم آقاى تقى‏زاده شما مى‏گوييد من دايرة‏المعارف را بدهم به آقاى شفا. باز سرش را انداخت زير و گفت: كس ديگرى نيست. من هم گفتم بهتر است كه دايرة‏المعارف نباشد. سرش را بلند كرد و ته چشمش از اينكه من سفت و سخت جلوش ايستاده بودم و گفته بودم نه، خوشحال بود. من نمى‏دانم كه اين مرد (شفا) زورش اصلاً از كجا بود.

ـ آن موقع معاون وزارت دربار نبود؟

ـ نه. هنوز هيچ سمتى نداشت. واقعا اسباب حيرتم شد كه تقى‏زاده، چنين حرفى به من زد و ابهتش مقدار زيادى نزد من كم شد. هنوز هم برايم معماست كه تقى‏زاده چرا چنين پيشنهادى كرد. چه كسى مجبورش كرده بود كه چنين پيشنهادى بكند.

ـ بگذريم. چطور به مصاحب رسيديد؟

ـ يك روز آقاى عامرى آمد گفت كه فلانى پيدا كردم. گفتم كى؟ گفت: دكتر غلامحسين مصاحب. گفتم كيست؟ گفت: اين آقا اصلاً كارش رياضى است، در ضمن معاون امور سد كرج هم هست.

ـ يعنى سال‏هاى 39 ـ 40 بود؟

ـ موقعى بود كه سد كرج را مى‏ساختند. آقاى دكتر مصاحب متصدى ساخت سد كرج بود، هنوز سد كرج ساخته نشده بود. يك مهندس طالقانى بود كه رييس امور سد بود، ولى عملاً مصاحب كارها را انجام مى‏داد. خانه مصاحب در خيابان منوچهرى بود. من پاشدم رفتم پهلوش. گفتم تصميم دارم كتاب مرجعى بسازم كه قابل اطمينان باشد و از نظر درستى و صحت يك‏جور سنت‏گذارى در مملكت باشد و پايه اطلاعات عمومى فرهنگ آسيايى ما باشد. از اين حرف‏ها. خيلى از حرف‏هاى من خوشش آمد. گفت فلانى حرفى كه تو مى‏زنى آنقدر مهم است كه اگرچه كار سنگينى است ولى اگر راست بگويى، سنگينى كار مهم نيست، انجام مى‏دهم. با اينكه وقت ندارم اما هرچه وقت دارم صرف اين كار مى‏كنم. الان دو تا شغل دارم، به كلى آسايش از من سلب خواهد شد، ولى عيبى ندارد، مى‏كنم. اما يك شرط دارد و آن اين است كه توى كار من كسى دخالت نكند، مطلقا.

ـ جواب شما چه بود؟

ـ گفتم باشد، كسى دخالت نمى‏كند. قرار شد من سپر بشوم و مصاحب پشت اين سپر بنشيند و كار را شروع كند. اول كار گفت من بلد نيستم. گفتم عيبى ندارد. من پيش‏بينى‏اش را كرده‏ام كه اين كار را بايد اول ياد گرفت. خرج سفرى هم براى اين كار منظور شده. چه دردسرتان بدهم دكتر مصاحب را روانه كرديم رفت چند ماه انگليس، چند ماه آمريكا، و چند ماه فرانسه، در مؤسسات مختلف ــ كه كارشان دايرة‏المعارف سازى بود ــ دوره ديد.

ـ دوره چى؟ اينكه چطور بايد دايرة‏المعارف نوشت يا اينكه چطور بايد يك دايرة‏المعارف را مديريت كرد و سامان داد.

ـ ببين، در ايران الان دارند چهار پنج تا دايرة‏المعارف مى‏نويسند. به نظر من كار همه‏شان اشكال دارد. اشكال اساسى‏اش اين است كه ابتدايى‏ترين مطالب راجع به دايرة‏المعارف را كسى براى اينها از روى تجربه نگفته است. تصور آنها از دايرة‏المعارف اين است كه يك كتابى تهيه كنند كه تمام مطالب مربوط به دنيا در آن بيايد. اما اين كار شدنى نيست. مطلقا شدنى نيست. شوخى مى‏كنند. نه از روى جهالت بلكه از روى بى‏تجربگى مى‏گويند. اصل اول دايرة‏المعارف نويسى اين است كه از روز اول مشخص كنيد كه اين دايرة‏المعارف چند تا مدخل داشته باشد، چند تا صفحه داشته باشد، هر صفحه چند سطر داشته باشد و هر سطر چند كلمه داشته باشد. حتما بايد محدوده‏اى براى خودتان درست كنيد. براى اينكه دانش حد ندارد. كارى را شروع مى‏كنيد كه بى‏حد است. حرف الف چند سال طول مى‏كشد، حرف ب چند سال طول مى‏كشد، تا برسيد به حرف ى، هفتاد سال گذشته و مطالب حرف الف كهنه شده است. گفتن اينكه ما مى‏خواهيم دايرة‏المعارف بزرگ بنويسيم، مثل اين است كه زنى بگويد مى‏خواهم بچه سى ساله بزايم. اين شامل حال تنها آقايانى كه در ايران دايرة‏المعارف مى‏نويسند، نيست. من به كار آقاى احسان يارشاطر كه در آمريكا به اصطلاح مسئول اين كار است، نگاه كردم، ديدم او هم همين اشتباه را كرده. دايرة‏المعارف بايد يك برنامه محدودى داشته باشد. محدوديت موضوعات را بايد از اول روشن كنيد. اينكه موضوعات مختلف هر كدام چند مدخل و چند مقاله داشته باشد و مجموعه كتاب چقدر باشد. مثلاً اگر بخواهيد مقاله‏اى راجع به سعدى بنويسيد بايد تصميمتان را گرفته باشيد كه اين مقاله مثلاً 650 كلمه بيشتر نباشد. اگر بيشتر شد، برنامه‏تان به هم مى‏خورد. خوب اينها ياد گرفتن مى‏خواهد.

ـ براى تهيه دايرة‏المعارف مصاحب همه اينها را از اول معين كرده بوديد؟

ـ در دايرة‏المعارفى كه مصاحب تهيه مى‏كرد يكى از اولين كارهايى كه ما كرديم اين بود كه ورقه‏هايى مخصوص مقاله چاپ كرديم. فرض كنيد كسى مى‏خواست درباره رشت مقاله بنويسد. اين ورقه‏اى كه چاپ كرده بوديم مثل جدول بود كه كلمات را مى‏بايست در خانه‏هاى جدول بنويسد. مثلاً فرض كنيد مقاله رشت 780 كلمه بايد مى‏بود. خانه 781 ضربدر مى‏خورد. يعنى مقاله رشت بايد اينجا تمام شود. ضمنا سفارش مى‏شد كه مطلب بايد منطقى باشد، حرف بى‏ربط درش نباشد، هر كلمه آن مستند باشد و… در دايرة‏المعارف فارسى خيلى جاها در مقابل جمعيت اعلام شده يك شهر علامت سئوال هست. يعنى دقيق نمى‏دانستيم كه جمعيت فلان شهر چقدر است.

ـ الگويى هم براى كار داشتيد؟

ـ ما انتظار داشتيم كه اين كار در عرض سه سال تمام شود. اين اشتباه ديگر ما بود. آمديم دايرة‏المعارف كلمبيا را كه يك جلدى است الگو قرار داديم. گفتيم بهتر است يك الگويى داشته باشيم. مقالات اين دايرة‏المعارف بيشتر درباره آمريكاست. فكر كرديم مقالات مربوط به آمريكا را كنار مى‏گذاريم و مقالات علمى‏اش را ترجمه مى‏كنيم. مثلاً عدد اصم چيست؟ تئورى نسبيت اينشتين چه مى‏گويد. خيال كرديم كارمان اين جورى نصف مى‏شود اما ديديم شدنى نيست.

ـ اين كارها در دفتر فرانكلين انجام مى‏شد؟

ـ در دفتر فرانكلين شروع شد. بعد فهميديم شدنى نيست. دفترى گرفتيم براى مصاحب در خيابان نادرى كه سه اتاق داشت. دكتر مصاحب و دو سه نفر از همكارانش كه اسامى آنها در دايرة‏المعارف هست آنجا شروع به كار كردند. مسئله اساسى دايرة‏المعارف كتابخانه‏اى است كه لازم دارد. بايد تمام كتاب‏هاى مرجع دنيا را در اختيار داشته باشد. پولى كه داشتيم صرف به وجود آمدن اين كتابخانه شد. مقدارى كه جلو رفتيم ديديم كه اين كار شوخى بردار نيست. ما اگر بخواهيم فرض كنيد راجع به جغرافياى ايران مطلب بنويسيم لغات لازم را نداريم. مصاحب مجبور شد گروه‏هاى مختلفى براى ساختن لغت تشكيل بدهد. گروه لغت فيزيك، گروه لغت رياضى، جغرافيا و… چه لغت‏هاى قشنگى هم ساخت.

ـ هزينه كار به همان صورتى كه گفتيد فراهم شد؟

ـ ضمن اين كارها گاه گاه پيغام مى‏فرستادم براى اوليا كه 150 هزار دلار ما دارد تمام مى‏شود. آمريكايى‏ها هم از آن طرف فشار مى‏آوردند كه پس كو آن 150 هزار دلارى كه وعده كرده بودى؟

ـ مگر نظارت مى‏كردند؟

ـ نه، ولى ما بايد گزارش مالى مى‏فرستاديم. خلاصه‏اش كنم چند دفعه پيغام فرستادم، نشد.

ـ توسط چه كسى پيغام مى‏فرستاديد؟

ـ توسط رييس دفتر والاحضرت. مراجعه مى‏كردم و مى‏گفتم والاحضرت همچين قولى داده است. يك روز گفتند والاحضرت مى‏خواهد دكتر مصاحب را ببيند. ما خيلى خوشحال شديم كه قضيه دارد جدى مى‏شود. رفتيم به مصاحب گفتيم. گفت من نمى‏آيم. مصاحب اين طورى بود. رييس فرانكلين آمد و مى‏خواست دايرة‏المعارف را ببيند، خب، پروژه به عهده آنها بود. به دكتر مصاحب گفتم، گفت من حوصله آمريكايى گاوچران را ندارم. در مورد اشرف پهلوى، رفتم سراغ مصاحب گفتم قضيه از اين قرار است كه اين يارو قرار است 150 هزار دلار بدهد. درست است كه قرار است من سپر تو باشم، اما تو هم قرار نيست كارها را به هم بريزى. با چه بدبختى راضى‏اش كردم. اشرف فهميده بود، يك روز ناهار دعوتش كرد. رفتيم آنجا ناهار خورديم و مصاحب توضيحاتى داد.

ـ دكتر مصاحب آدم خوش صحبتى بود؟

ـ بسيار، اگر مى‏خواست. درياى علم بود. آدم رُك و راستى هم بود. ترس من هم از رُك و راستى‏اش بود. والاحضرت در اثناى صحبت گفت على اصغر حكمت علاقه‏مند است جزو تهيه‏كنندگان دايرة‏المعارف باشد، خواهش مى‏كنم كارى به ايشان واگذار كن. مصاحب هم نه گذاشت نه برداشت، بدون معطلى گفت عيب ندارد، بفرماييد بيايد من مقالات مربوط به يهود را بدهم ايشان بنويسد. اشرف رنگش پريد. حكمت جدش يهودى بود. مجلس خُنك و يخ شد، اشرف مانده بود چه بگويد. من ديدم قضيه 150 هزار دلار ديگر تمام شد. اين حرف را من تا حالا به كسى نگفته‏ام. خودم ناچار شدم يواش يواش از جيب خودم دادم.

ـ تمام 150 هزار دلار را خودتان پرداختيد و والاحضرت هيچ؟

ـ حتى يك شاهى. دكتر مصاحب هم نمى‏دانست و اسمش را در مقدمه آورده است. او هم نمى‏دانست كه اشرف آن پول را نداده است. من نمى‏توانستم به كسى بگويم. گفتنى نبود.

ـ بنابراين شما 150 هزار دلار را از جيب خودتان پرداخت كرديد؟

ـ در هر صورت توى دفاتر ما اين جورى ثبت شد كه والاحضرت اين مبلغ را پرداخت كردند.

ـ پس از آن كار دايرة‏المعارف چطورى پيش رفت؟

ـ مشكلات يكى و دو تا نبود. ديدم كار دارد خيلى حجيم مى‏شود. به فكر كاغذ افتادم. مجبور شدم براى اين كار كاغذ مخصوص به كارخانه سفارش بدهم. به جلد اول كه نگاه كنيد مى‏بينيد كاغذ آن 40 گرمى است. خيلى كاغذ نازكى است ولى پشت نمى‏زند. علتش اين بود كه به خمير كاغذش مقدارى تيتانيوم اضافه كرديم. تيتانيوم فلز گرانبهايى است.

ـ كجا سفارش داديد؟

ـ فنلاند. من هم از روى ناشيگرى مطمئن نبودم. رفتم آنجا كه موقع اضافه كردن تيتانيوم بالاى سر كار باشم. رفتم و ديدم فنلاندى‏ها چه آدم‏هاى پاكى هستند. به هر صورت جلد اول دايرة‏المعارف درآمد. اگر نگاه كنيد مى‏بينيد كه ناشرش فرانكلين نيست، بلكه گروهى از ناشران‏اند. يعنى اين سيصد هزار دلارى كه صرف كار شد پولى بود كه به شخص معينى تعلق نداشت.

ـ يعنى نه مال فرانكلين بود، نه جاى ديگر؟

ـ ما گفتيم اين مال همه كسانى است كه در كار نشر هستند و آن را دسته‏جمعى چاپ مى‏كنند. جلد اولش اين‏طورى چاپ شد. حالا شده بود سال 47 ـ 48. من از فرانكلين آمده بودم بيرون و على اصغر مهاجر آمده بود جاى من.

ـ دايرة‏المعارف را ظاهرا شركت سهامى كتاب‏هاى جيبى منتشر مى‏كرد.

ـ بله، توليدكننده‏اش بود اما اسم ناشرانش هست. مصاحب را هم كنار گذاشتند. ديدند زورشان به او نمى‏رسد، البته مصاحب هم نمى‏توانست با آنها كار كند. رضا اقصى را به جاى او آوردند. كار به جايى رسيد كه دايرة‏المعارف را فروختند به انتشارات اميركبير. همه دستگاه و دارايى‏ها و كتابخانه عظيمش را كه سى ـ چهل ميليون تومان مى‏ارزيد، فروختند و تبديل به دلار كردند.

ـ مرحوم مصاحب چند سال با دايرة‏المعارف همكارى كرد؟

ـ تا وقتى من بودم نزديك ده سال.

ـ تمام وقت كار مى‏كرد؟

ـ نه عصرها مى‏آمد.

ـ عيبى ندارد بدانم چقدر حقوق مى‏گرفت؟

ـ نه، خيلى جزيى، 15 هزار تومان. به خاطر علاقه‏اى كه داشت مى‏آمد. من واقعا مريد او شده بودم. يك وقتى در اين كشور مى‏فهمند كه مصاحب چه كار كرده است.

ـ شما با هم روابط نزديكى داشتيد؟

ـ من اين‏قدر به غلامحسين علاقه‏مند شده بودم كه خانه‏ام را در شميران رها كردم و آمدم خيابان ميكده آپارتمانى اجاره كردم كه نزديك او باشم. خانه ما دويست قدم با يكديگر فاصله داشت. مصاحب وقت نداشت و تا دو بعد از نيمه شب كار مى‏كرد.

ـ از ابتدا دايرة‏المعارف در سه جلد پيش‏بينى شده بود؟

ـ نه. اول يك جلد پيش‏بينى شده بود، بعد دو جلدى شد و جلد دوم آن را دو قسمت كرديم.

ـ حجم جلد دوم بسيار كمتر از جلد اول بود. بقيه مطالب به جلد سوم منتقل شده بود؟ يعنى همان بخش دوم جلد دو كه بعدها درآمد؟

ـ بله اما كارها را مصاحب انجام داده بود. يعنى آخرين مقاله‏اى كه توى آخرين جلد هم مى‏بينيد مدخلش را معلوم كرده بود، تعداد كلماتش را معلوم كرده بود. همه چيزش را ديگر. ديمى كار نمى‏كرد. اگر در نثرش هم دقت كنيد مى‏بينيد يكى از بهترين نثرهاست.

ـ چه كسى روى نثر دايرة‏المعارف كار مى‏كرد؟

ـ خود دكتر مصاحب. خودش مقالات را يكى يكى مى‏خواند و به شكل نهايى درمى‏آورد.

پايان بخش سوم 30 مرداد 81 ـ منزل همايون صنعتى ـ ساختمان سامان

فهرست آثار همايون صنعتى‏زاده

1. تاريخ كيش زرتشت، مرى بويس، سه جلد، انتشارات توس

2. چكيده تاريخ كيش زرتشت، مرى بويس، انتشارات صفى‏عليشاه

3. پس از اسكندر گجسته، مرى بويس و… انتشارات توس.

4. جغرافياى تاريخى ايران، ويلهلم بارتولد، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار.

5. جغرافياى استرابو، سرزمين زير فرمان هخامنشيان، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار.

6. تاريخ سومر، ادوارد وولى، نشر گستره.

7. ايران در شرق باستان، ارنست هرتسفلد، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى

8. علم در ايران باستان، مجموعه مقالات، نشر قطره

9. تاريخ هند، دو جلد، اميل تاپارو، انتشارات مركز اديان قم

10. تأثير علم بر انديشه (رابطه علم و دين)، ريچارد فهيمن، انتشارات مركز اديان قم

11. جغرافياى ادارى هخامنشى، آرنولد توين‏بى، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار

12. جغرافياى تاريخى ايران پيش از اسلام، انتشارات موقوفات دكتر محمود افشار، زير چاپ

13. شيراز در روزگار حافظ، جان ليمبرت، انتشارات بنياد فارس شناسى

14. گاه‏شمارى زرتشتى، انتشارات دانشگاه كرمان

15. بيست و سه قصه، تولستوى، نشر قطره

16. گنجينه لغات مثنوى، انتشارات فرهنگ معاصر، زير چاپ

17. قالى عمر، شعر