آدمی، دریغ/ دکتر سیروس شیمسا
كاش آدمى
قدر دانه بود
هر كجا كه اوفتاد
ساقه اى و برگ و بار و سايه اى
گرچه بادهاى هولناك مى برد ورا
هر كجاى اين فراخناى خاكهاى ناشناس
مىشود كه ريشه اى دواند و اگر كه بخت سبز شد
شود ستبر ساقه اى
وه چه شيشه اى!
دريچه را ببند
آدمى
مثل شاخه درختهاى بى بر است
تا كه از درخت خويش اوفتاد
بار هيزم است، نيست در سرشت خشك سرنوشت او
وهم سبز بيشه اى
فروردين 86
باغ كريستال م. ع. سپانلو
اين برف نوين بوى گل يخ دارد
هر بار كه در اتاق من مىبارد
هر بوسه كه نام برف مىگيرد
يادآور گرماى نفس بر لب سرد
نقاشى رنگهاى بىرنگ است.
در باغ كريستال
عمرى گذرنده
دانههاى برف
تنديس تصادفى كه مىسازد
هر بار شبيه توست
پيغام هزارها سرانگشت سپيد
روى گل يخ
برنامه پايان سفر.
تنديس بلور
از عطر تو پلكهاى من سنگين شد
سرماى تو بستر مرا آشفت
اين برف نوين بوى تو را دارد
من زير همين لحاف خواهم خفت.
بهمن 86