آویزه ها(4) میلاد عظیمی

 36 – دفتر دگرسانى‏هاى غزليات حافظ

 ديده‏ها در طلب لعل يمانى خون شد. سرانجام با انتشار اين كتاب عظيم يكى از مهمترين نقاط عطف تاريخ حافظپژوهى شكل گرفت و همت بلند استاد سليم نيسارى، سبب‏ساز شد كه نسخه بدل‏هاى پنجاه نسخه كهن قرن نهمى از ديوان حافظ با دقت و درايتى مثال‏زدنى در اختيار پژوهندگان قرار بگيرد. به جرأت مى‏توان گفت كه نحوه كار استاد نيسارى اگر در تاريخ تصحيح انتقادى متون فارسى بى‏مانند نباشد، كم‏مانند است. در غزلياتى كه دكتر نيسارى به عرضه ديگرسانى‏ها پرداخته است، سازواره‏هاى انتقادى و شبه‏انتقادى ساير مصححان ديوان حافظ از حيز انتفاع ساقط مى‏شود. امروز با انتشار اين كتاب و دقت در نسخه بدل‏هاى غزل‏هاى خواجه شيراز مى‏توان هزار نكته باريكتر از مو در باب سبك و بلاغت و جمال‏شناسى حافظ استنباط كرد؛ به عبارت ديگر دستاورد پژوهش استاد نيسارى، بسترساز پژوهش‏هاى فراوان ديگرى مى‏تواند قرار بگيرد – ديرزياد آن بزرگوار خداوند.

 در اين كتاب دكتر نيسارى سازواره انتقادى غزلياتى را عرضه كرده است كه آنها را «اصيل» مى‏دانسته است. لذا «دفتر دگرسانى‏ها» جامع همه آنچه در نسخه‏هاى قرن نهمى ديوان حافظ وجود دارد، نيست. بى‏گمان كسانى هستند كه با نظريات دكتر نيسارى در باب اصالت يا عدم اصالت غزلى، همداستان نباشند بنابراين نيكوست كه فرهنگستان  زبان و ادبيات فارسى كه ناشر اين كتاب ممتاز است، بر مبناى همين پنجاه نسخه دكتر نيسارى و تحت نظارت و اشراف علمى ايشان، گروهى را مأمور كند كه سازواره انتقادى آن تعداد از غزل‏هاى خواجه را كه دكتر نيسارى آنها را اصيل ندانسته [بعلاوه قصايد و مثنوى‏ها و قطعات خواجه‏] نيز تدوين كنند تا كارستان دكتر نيسارى تكميل شود.

 37 – در نيل غم فتاد؛ سپهرش به طنز گفت…

 فراز و فرود فرقه دمكرات آذربايجان به روايت اسناد محرمانه آرشيوهاى اتحاد جماهير شوروى (مؤلف جميل حسنلى، ترجمه منصور همامى، نشر نى) كتاب مهم و ارجمندى است كه از خيانت يا [در ساده‏انديشانه‏ترين تحليل‏ها] غفلت برخى از سياست‏بازان چپ ايران و از سويه ديگر از مطامع فاجعه‏آميز همسايه شمالى براى تجزيه ايران و تثبيت نفوذ خود بر كشور ما در سال‏هاى پس از جنگ جهانى دوم و به‏خصوص سال‏هاى 1325 – 1324 كه آذربايجان در آتش اعمال فرقه پيشه‏ورى مى‏سوخت، پرده‏گشايى مى‏كند. نويسنده كتاب معتقد است كه استالين، فرقه پيشه‏ورى را بازيچه‏اى براى پيشبرد اهداف خود – كه البته با مصالح آذربايجان جنوبى! (عنوان جعلى‏اى كه آقاى حسنلى براى آذربايجان ايران به كار مى‏برد و حكايت از نحوه نگاه او به قضيه دارد) منطبق نبود – قرار داده بود. آنچه در اين كتاب حائز اهميت است دسترسى مؤلف به اسناد آرشيوهاى شوروى سابق و روايت غائله آذربايجان بر مبناى آن مدارك است. تجديد چاپ‏هاى مستمر اين كتاب خوشبختانه از توجه جامعه كتابخوان ما به تماميت ارضى و وحدت ملى حكايت مى‏كند.

 همچنين اين كتاب روايتگر ديپلماسى هوشمندانه قوام‏السلطنه است كه با درايت اين غائله هايل را به نفع ايران ختم به خير كرد.

 وقتى مذاكرات قوام با شوروى به آنجا رسيد كه ارتش سرخ ايران را ترك كند (و اين امر خود به خود به معناى هدم بنيان فرقه پيشه‏ورى و دستگاه پوشالى و غيرقانونى او بود)، پيشه‏ورى، كه عمرى در راستاى مصالح و اهداف كشور «برادر بزرگ» كوشيده بود، در جلسه‏اى پس از آگاهى از «سند» اين تصميم، نطقى سوزناك و عبرت‏آموز مى‏كند كه بخش‏هايى از آن نقل مى‏شود:

 «پس از آشنا شدن با اين سند، حوادث سال 1920 گيلان در برابر چشمانم ظاهر شدند. آن زمان نيز دوستان انقلابى، ما را فريب دادند و ارتجاع آن دوران همه را تدريجاً تحت فشار قرار داد، نيست و نابود كرد و كسانى كه توانستند جان خود را نجات دهند به كشورهاى ديگر مهاجرت كردند. حالا هم همان وضع تكرار مى‏شود. دولت كنونى به سركردگى قوام شما را فريب مى‏دهد، او سفارت شما را در تهران با آدم‏هاى خودش احاطه كرده است و به صورت ظاهر به دادن يك سلسله امتيازات رضايت مى‏دهد تا پس از خروج ارتش سرخ، نفوذ شما و سياست شما را از افكار مردم ايران، به ويژه خلق آذربايجان بزدايد. به محض رفتن شما، او قبل از هر چيز به حساب كسانى كه از شوروى آمده‏اند خواهد رسيد، تعداد آنها ده‏ها هزار نفر است. او سپس تمام عناصر دموكراتيك و رهبرى آنها را نابود خواهد كرد. ارتجاع در اين عمليات فعالانه شركت خواهد كرد، چرا كه بخشى از زمين‏هاى مالكان و خان‏ها مصادره شده است، خود آنها تحت تعقيب دسته‏هاى فدايى قرار گرفته‏اند و تعدادى از آنها به قتل رسيده‏اند. خويشان آنها دموكرات‏ها و خانواده آنها را چنان مكافات خواهند داد كه تاريخ اين كشتارها را فراموش نكند. ما خود شاهد بوديم كه در سال‏هاى 1941 – 1942 با وجود حضور ارتش سرخ در اينجا، چگونه عناصر ارتجاعى فرزندان دموكرات‏ها را مى‏كشتند، به دخترانشان تجاوز مى‏كردند و روزِ روشن بينى، گوش و لب‏هاى آنها را مى‏بريدند. حالا شما تصورش را بكنيد كه ارتش سرخ خارج مى‏شود و پس از آن شما مى‏رويد و ما را در اين وضعيت باقى مى‏گذاريد. اگر ما به حكومتِ قوام امتياز بدهيم بدان معناست كه ما از اهداف خود، از  عقايد خود و نهايتاً از كارهاى بزرگى كه در ايران انجام داده‏ايم چشم‏پوشى مى‏كنيم. پذيرفتن اين مسئله براى من بسيار ناگوار است، من حتى اگر بخواهم نمى‏توانم چنين كارى بكنم. من آماده‏ام براى دفاع از منافع مردم در ميدان نبرد هلاك شوم، لكن نمى‏توانم به آنها خيانت كنم. اين يك كارِ خلاف وجدان ما خواهد بود. ما دموكرات‏ها به پشت‏گرمى شما، از روز اول در سخنرانى‏ها و اعلاميه‏هاى خودمان، قانون اساسى ايران را زير پا گذاشتيم و اين را به همه دنيا اعلام كرديم. حالا بعد از همه اينها قوام ما را خواهد بخشيد؟ حتى اگر او از رياست دولت كنار برود، ديگرى كه جاى او را مى‏گيرد نيز ما را نخواهد بخشيد… من بايد سفره دلم را براى شما باز كنم: بعد از مدتى، تنها يك نام خشك و خالى از خلقِ آذربايجان در تاريخ باقى خواهد ماند. او در مشرق زمين چنان نفوذ و اعتبار خود را از دست خواهد داد كه آذربايجانى‏هاى نسل‏هاى بعد، فكرِ گسترش جنبش دموكراتيك را از سر بدر كنند. آن‏وقت‏ها كه هنوز در گرماگرم گسترش جنبش و تشكيل حكومت ملى بوديم، من در مواردى با مشاهده رفتار شما… دچار شك و ترديد مى‏شدم كه آيا شما از ما تا به پايان رساندن كارهايى كه آغاز كرده‏ايم پشتيبانى خواهيد كرد؟ حالا ديگر اعتمادم از شما به كلى سلب شده است، تكرار مى‏كنم: من ديگر به شما اعتماد ندارم. شما تصورش را بكنيد كه من با موافقت شما شروع به انجام اصلاحات ارضى در آذربايجان كرده‏ام، بسيارى از دهقانان صاحب زمين شده‏اند. همين ديروز به رفقاى مراغه دستور دادم كه تقسيم اراضى را به زودى به پايان برسانند. امروز گروهى از دهقانان براى مسائل مربوط به تقسيم زمين‏ها به تبريز آمده‏اند. حالا من چگونه با وجدانى آسوده به آنها بگويم كه زمين‏هايى را كه گرفته‏ايد پس بدهيد. اين يك نوع بازى دادن است، اين به معناى بى‏اعتبار كردن فرقه دموكرات و حكومت ملى نزد دهقانان، بازرگانان و حتى نزد عناصر ارتجاعى است. در آنها چنين تصورى پيش مى‏آيد كه اينها حكومت نيستند، رهبر نيستند، بلكه مشتى ماجراجو هستند كه امروز يك قرارى صادر مى‏كنند و فردا آن را لغو مى‏كنند».

 سپس پيشه‏ورى رو به مذاكره‏كنندگان كرده و گفت: «شما درست توجه كنيد كه من چه مى‏گويم… من به شما اطمينان مى‏دهم كه فردا تمام خلق آذربايجان و در درجه نخست كسانى را كه در جنبش دموكراتيك فعالانه شركت كرده‏اند تحت تعقيب قرار خواهند داد. اين افراد براى نجات خود با زن و بچه به آذربايجان شوروى فرار خواهند كرد. من مى‏دانم كه مرزداران شما از ورود هزاران انسان جلوگيرى خواهند كرد، آنها را به زندان خواهند افكند و يا به آنها پيشنهاد خواهند كرد كه مراجعت كنند. حكومت شوروى نبايد در برابر چشمان ناظرِ تمام دنيا اجازه چنين كارى را بدهد. كسانى كه بيش از همه صدمه خواهند ديد، آذربايجانى‏هايى هستند كه سال‏هاى قبل از اتحاد شوروى به ايران آمده‏اند. آنها در ميان دو آتش گرفتار خواهند شد. حوادثى رخ خواهند داد كه در تاريخ بشريت بى‏سابقه باشد. من بهتر از همه شما كه در اينجا حضور داريد، سياست جهانى و ويژگى‏هاى سياست شوروى را عميقاً درك مى‏كنم. مى‏دانم كه در حال حاضر شوروى نمى‏تواند به حكومت ملى و به آذربايجانى‏ها در مبارزه دشوارشان با حكومت ايران، آشكارا كمك كند. من در اين مورد ادعايى ندارم و متوجه اين مسئله هستم. لكن بعد از خروج ارتش سرخ، حكومت شاه روزها و ماه‏ها و بلكه سال‏ها و با تمام شيوه‏هاى حيله‏گرانه ما را تحت تعقيب قرار خواهد داد. ما بالاخره خواهيم مرد، لكن بگذاريد كه شرافتمندانه بميريم… من بهتر از همه شما قوام‏السلطنه دورو و رياكار را مى‏شناسم، ما اگر با پيشنهادهاى او موافقت كنيم، او با استفاده از فرصت، تمام جنبش دموكراتيك در آذربايجان را نابود خواهد كرد كه در نتيجه نه‏تنها خلق آذربايجان، بلكه اتحاد شوروى نيز بازنده خواهد بود و نفوذ و اعتبار خود را نه‏تنها در ايران بلكه در تمام كشورهاى خاورنزديك از دست خواهد داد. مگر شايسته است كه اتحاد شوروى اين گذشت‏ها را كه در اين تندنويسى قيد شده‏اند، در برابر قوام بكند؟ به نظر من اتحاد شوروى با دادن اين امتيازها به خودش ضربه مى‏زند. من نمى‏توانم عقيده خود را تغيير دهم و گذشت در برابر حكومت شاه را در مجلس تبليغ كنم. من هميشه عليه اين حكومت سخن گفته‏ام و تبليغ كرده‏ام، اعضاى حكومت ملى را به مبارزه خوانده‏ام. اگر من عكس اين سخنان را بگويم، همان لحظه در ميان آنها ناراحتى و پريشانى ايجاد خواهد شد و به سوى خانه‏هاى خود روان خواهند شد. حتى ممكن است برخى از آنها به جبهه دشمن بپيوندند.» (فراز و فرودِ فرقه دموكرات آذربايجان، صص 154 – 151 با اختصار.)

 پيشه‏ورى بعداً در آذربايجان شوروى توسط «رفيق» باقروف از نزديكان «بريا» به قتل رسيد!! (فراز و فرود فرقه…، صص 224 – 219).

 38- امام خمينى از نگاه عباس زرياب خويى‏

 «در آغاز سال 1318 از بعضى از طلاب شنيدم كه آقاى حاج آقا روح‏الله خمينى درس شرح منظومه حاج ملاهادى را آغاز خواهد كرد. من كه در انتظار چنين فرصتى بودم با شور و شوق تمام به درس او كه در مدرس (سال تدريس) مدرسه دارالشفاء منعقد مى‏شد حاضر شدم و به انتظار پايان دادم. او درس را به جاى آنكه از آغاز كتاب شروع كند از طبيعيات شروع كرد و استدلال او براى اين كار روش معلم اول يا ارسطو بود كه الاهيات را پس از طبيعيات قرار داده بود و به همين جهت الاهيات را مابعدالطبيعه ناميده بود.

 روش تدريس او برخلاف استادن ديگر بود يعنى هرگز مطالب را با جملات و عبارات كتاب تطبيق نمى‏كرد، بلكه پس از آنكه يكى دو جمله از متن كتاب مى‏خواند شروع مى‏كرد به تقرير درس از خارج با بيانى كه پر از شور و هيجان بود و اين هيجان گاهى چنان قوت مى‏گرفت كه صدايش را بلند مى‏كرد و جلسه درس به جلسه خطابه و تذكير بدل مى‏شد. او مى‏خواست در ضمن تشريح مطالب فلسفى به مسائل اخلاقى و اجتماعى – دينى بپردازد و اين دو مقصود را چنان استادانه با هم مى‏آميخت كه انسان نمى‏توانست موضوع درس را از بحث دينى – اخلاقى او جدا بداند و اين امر تأثير شديدى در مغز و روح متعلمان به جاى مى‏گذاشت و شخص هنگام خروج از جلسه درس حالتى روحى و عرفانى و سرشار از انديشه عميق دينى در خود احساس مى‏كرد كه شايد تا يكى دو ساعت دوام داشت.

 او خود سرشار از اين كيفيت عرفانى – دينى – فلسفى بود. او براى خود جهانى از انديشه معنوى – دينى ساخته بود كه عناصر تشكيل‏دهنده آن مذهب شيعه اثناعشرى،  افكار نوافلاطونى منطوى در فلسفه اشراق، عرفان محيى‏الدين عربى و حكمت متعالية ملاصدرا بود. او اين عناصر را عميق‏تر و ذاتى‏تر از اسلاف خود در خود پيوند داده بود و شكل متعادل و منسجم و هم‏آهنگى بوجود آورده بود كه مى‏توان آن را به يك سمفونى تشبيه كرد. استادان او در فلسفه و عرفان آقايان سيد ابوالحسن رفيعى قزوينى و ميرزا محمد على شاه‏آبادى بودند اما از لحاظ تركيب مواد و مصالح و تعالى آن به صورت بالاتر از همه برتر بود و هيچ كدام با او از اين جهت (نه از جهت تبحر و توغّل در جزييات مسائل) قابل مقايسه نبودند. او در اين بناى عرفانى – دينى كه خود معمار آن بود براى ائمه اثناعشر مقامى بسيار بالا و فراانسانى قايل بود كه نه تنها هدايت و ولايت شرعى را در عهده دارند بلكه ولايت مطلقه تكوينى را نيز دارا هستند كه البته خود اين ولايت تكوينى منبعث از مقام احديت است. حكما و فلاسفه بزرگ مانند افلاطون و ارسطو نيز در نظر او مقامى از ولايت الاهى دارند كه البته با ولايت معصومين قابل مقايسه نيست، اما فقهاى شيعه از آن مقام الاهى مستفيض هستند و اين معنى اساس ولايت فقيه را در نظر او تشكيل مى‏دهد. به عبارت ديگر ولايت فقيه به عقيده او تنها به معنى حاكميت يك فقيه نيست بلكه حاكميتى است كه منبع آن از خداست و امرى معنوى است كه حكومت ظاهرى و فرمانروايى صورى تجسم و تجسد مادى آن است. استدلال فقهى كه او در باب ولايت فقيه مى‏كند استدلال فقهى – اصولى است براى اقناع كسانى كه دليل از كتاب و سنت مى‏خواهند وگرنه استدلال واقعى و برهانى او مبنى بر اصول فلسفى – عرفانى است كه ريشه آن در افلاطون است و حكومت را حق فيلسوفان و حكما مى‏داند. اين انديشه افلاطونى حكومت حكام فيلسوف و حكيم با انديشه عرفانى ولايت مطلقه اولياءالله درآميخته و در صورت فقهى ولايت فقيه جلوه‏گر شده است.

 اين نظام دينى – فلسفى كه او سال‏ها براى بناى آن فكر كرده و اساسى عرفان – فقهى بر آن نهاده بود نظامى است كه با دست‏آوردهاى فرهنگ مغرب زمين سازگار نيست چه از لحاظ فكرى و معنوى و چه از لحاظ سياسى و مادّى. فرهنگ امروزى مغرب زمين اساس حكومت را بر انتخاب عامه نهاده است و سياست و حكومت را برخاسته از آرا و اجماع و اتفاق عامه مى‏داند. اما سياست و حكومت در نظر اوامرى الاهى و معنوى است و در پيوند و ارتباط مستقيم با خداست، زيرا به نظر او همانطور كه خداوند بندگان خود را آفريده است بر آنها حكومت هم مى‏كند و اين حكومت بايد به دست فقهايى باشد كه احكام او را عميقاً دريافته‏اند و در اثر اين دريافت عميق، ذاتاً معنى با خداوند ارتباط پيدا مى‏كنند زيرا دريافت عميق احكام الهى به معنى پيوند واقعى با خدا و اجراى حكومت الاهى در صورت مادى بر روى زمين است.

 از اين‏رو من از همان اوان شروع به حضور در جلسات درس او اين نكته را حس كردم و نفرت و كراهت او را از فرهنگ غربى به صِرف نفرت يك روحانى مسلمان متعصب حمل نكردم. در هنگام تدريس مباحث هيولى و صورت كه نظر ارسطويى درباره ماده و جسم است خشم او را از اعتقاد به آتم و اجزاى لايتجزى كه اساس فيزيك جديد است مى‏ديدم. او بى‏آنكه منكر اساس تجربى و علمى نظريه آتم باشد اعتقاد به هيولى و صورت را براى نظام فلسفى خود لازم مى‏دانست و آن را اساس حقيقت معنوى اين جهان مى‏دانست. چون جهان ماده را حقير مى‏شمرد و نامتناهى بودن آن را منكر بود و در بحث از تناهى ابعاد سخت بر عقيده بى‏پايان بودن عالم مادّى مى‏تاخت و اين تنها از روى براهين رياضى كه قدما براى تناهى ابعاد مى‏آوردند نبود.

 او به هيئت بطلميوسى و نظريه افلاك از اين جهت معتقد بود كه بر طبق اين هيئت، انسان مركز عالم خلقت است، اما در برابر كشفيات جديد علم نجوم و زير و زبر شدن اساس هيئت قديم، مسئله افلاك را به نحو ديگرى توجيه مى‏كرد و آن را در ارتباط با نظرات جديد چنان تأويل و تفسير مى‏كرد كه با نظرات فلسفى – عرفانى قدما منطبق كند. در اين تفسير فلسفى – عرفانى زمين مركز معنوى عالم آفرينش و انسان اساس خلقت و در مركز خلقت قرار دارد و با باطل شدن مركزيت مادى زمين اشرف مخلوقات بودن انسان و خليفةالله بودن او و اولياى حقيقى خداوند از ميان نمى‏رود. عقيده او در اين باره مضمون اين دو بيت حاجى ملاهادى سبزوارى متخلص به «اسرار» است:

 اختران پرتو مشكات دل انور ما

دل ما مظهر كل كل همگى مظهر ما

 نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم‏

نُه فلك در دورانند به گرد سر ما

 طبيعى است كه شخصى با چنين عقايد و جهان‏بينى دشمن شماره يك مادّيون باشد. هنگامى كه سخن از ماديون و منكران عالم مجردات و معنويات به ميان مى‏آمد سخت برافروخته مى‏شد و آنان را كافر و مهدورالدّم مى‏دانست. همين خشم و نفرت او متوجه سيد احمد كسروى و پيروان او نيز بود، زيرا مى‏گفت آنان با اساس دين اسلام مخالف هستند اگرچه به صراحت افكار خود را بر زبان و قلم نمى‏آورند. به طرفداران وهابيت نيز سخت مى‏تاخت زيرا آنان توحيد تنزيهى را قبول ندارند و مقام واقعى و معنوى انبياء و ائمه را منكرند.

 در ميان متفكران گذشته اسلامى به محيى‏الدين ابن العربى و به صدرالدين شيرازى معروف به ملاصدرا سخت معتقد بود و از ملاصدرا هميشه به «مرحوم آخوند» تعبير [مى‏]كرد و چنانكه گفتم جهان‏بينى فلسفى و عرفانى او برپايه عقايد اين دو نفر بود. با اين كيفيات و خصوصيات از روحانيونى كه منكر فلسفه و حكمت اسلامى بودند و تدريس فلسفه و عرفان را يا حرام مى‏شمردند و يا مكروه مى‏داشتند، متنفر بود و آنها را قشرى و متعصب و جاهل مى‏خواند. خود او بارها مورد اعتراض و انكار اين قبيل روحانيون قرار گرفته بود اما چون خود در فقه و اصول بسيار متبحر بود و مجالس بحث و مناظره او با فقها و اصوليّون بود كسى جرئت نداشت كه او را مستقيماً مورد حمله و اعتراض قرار دهد و يا درس‏هاى فلسفى و عرفانى او را تحريم كند. او در رعايت ظواهر شرعى دقيق بود و هميشه در نمازهاى جماعت شركت مى‏كرد و پشت سر مرحوم سيد محمد حجت و مخصوصاً مرحوم سيد محمد تقى خونسارى نماز مى‏خواند. روزهاى جمعه كه آقا سيد محمد تقى خونسارى در صحن مدرسه فيضيه به اقامه نماز جمعه مى‏پرداخت آقاى خمينى هميشه در صف اول نمازگزاران بود، من خود شاهد بودم كه روزى پيش از اذان صبح در حمام معروف اتابكى قم نماز شب مى‏خواند.

 من قسمت عمده شرح منظومه حاج ملا هادى سبزوارى و مبحث نفس و امور عامه اسفار را نزد او خواندم تا آنكه در سال 1321 درس فلسفه را تعطيل كرد و تمام وقت خود را به تدريس فقه و اصول پرداخت كه البته در آن وقت مكاسب و رسايل شيخ انصارى را تدريس مى‏كرد. دوستان ما، مرحوم حاجى آقا يحيى عبادى طالقانى و آقاى حاج سيد رضا صدر كه از شاگردان مبرّز و برجسته او بودند، و اگر اشتباه نكنم حاج ميرزا صادق نصيرى سرابى كه دانشمندى وارسته بود، به طور خصوصى شرح فصوص الحكم ابن العربى را نيز پيش او مى‏خواندند اما من به اين درس حاضر نشدم و در عوض به جلسات درس اسفار مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى رفتم.» (زندگانى من، نقل از مجله تحقيقات اسلامى، 1374، شماره 3 – 2، صص 52 – 48)

 39 – مجلس احمق‏ها

 مى‏گويند چهل پنجاه سال پيش، جمعى از فضلاى ايرانى مثل مرحوم سعيد نفيسى و بهار و فروزانفر و آقايان نصرالله فلسفى و دشتى و سيد جلال تهرانى و محيط طباطبايى جلسات هفتگى داشتند كه دور هم مى‏نشستند. يك وقت در مجلات گفتگوى مفصلى بين مرحوم بهار و محيط طباطبايى بر سر «شهاب ترشيزى» درگرفت كه در مجله ارمغان به جان هم افتادند و مدتها طول كشيد و به خاطر دارم كه خودِ يكى از همين آقايان بر بالاى مقاله‏اش نوشته بود:

 شعر است هيچ و، شاعرى از هيچ هيچ تر

در حيرتم كه بر سرِ هيچ اين جدال چيست؟

 گويا يك شب دنباله اين بحث «بر سرِ هيچ» به همان مجلس فضلا هم كشيده بود. آقاى سيد جلال تهرانى با عصبانيت از جا بلند شده و گفته بود «من ديگر به مجلسِ احمق‏ها نخواهم آمد؛ نصفِ مملكت را تيمورتاش گرفته و نصف ديگرش را داور، شما كه مدعى هوش و علم و ذكاوت هستيد هنوز دعوا بر سر شهاب ترشيزى داريد!» و گويا بعد از آن هم ديگر شركت نكرده بود. (باستانى پاريزى، خود مشتمالى، صص 92 – 91).

 40 – استادان بديع‏الزمان فروزانفر و جلال‏الدين همايى از نگاه استاد مهدوى دامغانى‏

 مقالاتى در حديث ديگران مجموعه‏اى است از مقالات و خطابات حضرت خداوندگار، استاد احمد مهدوى دامغانى. اين كتاب در واقع در كنار حاصل اوقات جلد دوم مقالات ايشان محسوب مى‏شود و مقالاتى چون «حضرت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام – علامه قزوينى در تهران – ادبيات عرب و مينوى – حضرت علامه مدرس تبريزى خيابانى – وفات دكتر زرين‏كوب – حضرت استاد جلال‏الدين همايى – گنج قناعت يا كُنج قناعت و…» در آن درج آمده است. ان‏شاءالله در چاپ‏هاى بعدى، هم برخى  مقالات ديگر به اين مجموعه اضافه شود و هم هيأت ظاهرى و ساخت و صورت كتاب آراسته‏تر گردد.

 آنهايى كه با آثار استاد مهدوى انس دارند مى‏دانند كه «ياد گذشتگان» و خاطرات رجال معاصر اعم از سياسى و مذهبى و دينى و… در نوشته‏هاى ايشان مجال طرح گسترده‏اى يافته است و نوشته‏هاى ايشان از اين حيث جزء مراجع و مآخذ پژوهشگران است؛ علم و اطلاع دقيق از كارنامه رجال علمى و سياسى و مذهبى، انصاف و عدالت، حافظه شگرف و قدرت «مهيب» توصيف جزييات به همراه طلاقت قلم و صداقت بيان به نوشته‏هاى «خاطرات گونه» استاد، جلوه و جلاى خاصى بخشيده است. به طورى كه براى نمونه مقالات ايشان درباره علامه قزوينى، استاد فروزانفر، استاد بديع‏الزمانى، علامه مدرس تبريزى بى‏شك در زمره مهمترين و جذاب‏ترين مقالاتى است كه در باب اين بزرگان نوشته شده است.

 مهدوى در ارزيابى و داورى كارنامه رجال مردى دقيق، منصف و مهربان است؛ مهربانى ايشان را بر آن مى‏دارد كه از «عثرات» جوانمردان عبور كند و ذكر رفتگان را جز به نيكى نياورد و خدمات و مزاياى آنها را برشمرد و انصافِ ايشان البته مانع از آن است كه نكته‏سنجى‏ها و مداقات علمى و انتقادات لطيفِ مؤدبانه، طرح نشود. نگارنده به عنوان دانشجويى كه سال‏هاست از خرمن فضيلت و فضل ايشان خوشه‏چينى مى‏كند، همواره مهدوى را در داورى‏هايش منصف و هوشمند يافته‏ام. نكته ديگرى كه در اين گونه مقالات استاد جلوه‏گرى مى‏كند، «سبك» نويسندگى ايشان است؛ غور ايشان در جزييات و توصيف دقيق مكان و زمان وقايع با آن نثر شيرين مشحون از احاديث و آيات و اشعار فارسى و عربى و سرشار از تلميح و نكته و ضرب‏المثل به همراه طنز لطيف نجيبى كه معمولاً در كار مى‏كنند و فوران عواطف و احساسات صادقانه كه در جان خواننده مى‏نشيند، صبغه‏اى خاص و دلاويز به نثر ايشان بخشيده است. نگارنده همواره ضمن دعا براى سلامت و طول عمر حضرت استاد مهدوى [خود اين دعا ملايك هفت آسمان كنند] آرزو مى‏كنم كه ايشان خاطرات خود را بنويسند كه ترديدى ندارم آن كتاب بسيار مفيد و خواندنى خواهد بود.

 صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر

ديدار در حجاب و معانى برابرست‏

 بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار

چون گوش روزه‏دار بر الله و اكبرست‏

 در نامه نيز چند بگنجد حديث عشق‏

كوته كنم كه قصه ما كار دفترست‏

    * * *

 همه آنانى كه مقالاتى را كه من بنده درباره اساتيد عظام خود نوشته‏ام، خوانده‏اند مى‏دانند، كه من بنده نيز مثل مرحوم دكتر زرين‏كوب رحمةالله عليه و حضرات اساتيد دكتر محمد امين رياحى – دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دامت افاضاتهما درباره مرحوم استاد اجل علامه بى‏بديل، بديع‏الزمان فروزانفر طاب ثراه چه اعتقاد عظيمى دارم؛ ولى دور از انصاف است كه در مقام مقايسه و موازنه اين دو استاد فرزانه يگانه، يعنى مرحومان فروزانفر و همايى، واقعيت‏هايى را به عرض نرسانم، خاصه آن كه ديده مى‏شود بعضى از فضلاء بدون اين كه قائلِ به تفصيل و تأملى شوند، گاه يكى از اين دو را بر ديگرى ترجيح مى‏دهند: از مرحومان علامه فقيد سعيد محمد قزوينى و سيد حسن تقى‏زاده، و مرحوم مخبرالسلطنه هدايت و به تقريبى مرحوم علامه دهخدا و مرحوم فروغى كه فى‏الواقع آنان تافته‏هاى جدا بافته‏اى بودند؛ و نيز مرحوم مبرور مايه افتخار و مباهات خراسان و آخرين شاعر بزرگ پارسى زبانان، يعنى استاد اجل اكرم ملك‏الشعراء بهار كه خداى روان همه‏شان را شاد فرمايد، و موضوعاً از اين مقايسه خارج‏اند بگذريم بنده شرمنده هيچ نيارزنده، به جرأت و انشاءالله با صداقت كامل عرض مى‏كنم كه در چهل ساله از دهه يكهزار و سيصد و بيست تا دهه يكهزار و سيصد و شصت هيچ يك از نام‏آوران و اساتيد ادب و سخنوران و اُدباى فارسى‏زبان در جامعيت با اين دو علامه فقيد يعنى مرحومان فروزانفر و همايى برابر نيستند (مقصودم در ادب دو زبان عربى و فارسى و خصوصاً ادب فارسى و ظرايف و لطايف آن و تصوف و عرفان و فرهنگ ايران اسلامى است) و بقيه بزرگانى را كه من بنده زيارتشان كرده‏ام، مانند مرحوم احمد بهمن‏يار، ميرزا عبدالعظيم خان قريب، سيد حسن مشكان طبسى، دكتر على اكبر فياض خراسانى، على اصغر حكمت، سعيد نفيسى، رشيد ياسمى، سيد محمد فرزان بيرجندى، سيد محمد تقى مدرس رضوى، شيخ محمد حسين فاضل تونى، سيد محمد محيط طباطبايى، و حتى دانشمند جامع فاضل كم‏نظيرى كه به راستى او هم از سرآمدان فضل و ادب بود، يعنى مرحوم مجتبى مينوى تهرانى كه خداوند همه‏شان را غريق رحمت خود فرمايد، و شايد برخى از اينان خود را كمتر از فروزانفر و همايى نمى‏شمردند، و يا برخى از ادبا آنان را آن چنان مى‏پنداشتند، همه و همه در طول اين دو بزرگوار قرار مى‏گيرند، البته دانشمندان والامقام «ذى فنّى» چون مرحومان علامه سيد محمد كاظم عصار، آقا ميرزا محمود شهابى، دكتر غلام‏حسين صديقى، دكتر يحيى مهدوى و مرحوم استاد عبدالحميد بديع‏الزمانى كردستانى، كه خداى همه‏شان را بيامرزاد، از موضوع اين مقايسه خارجند و نيز دو استاد مرحوم، سيد محمد مشكوة بيرجندى و سيد محمد باقر عربشاهى سبزوارى و همچنين شاگردان قديمىِ مرحوم فروزانفر در دانشگاه (و مرحوم همايى در دارالفنون): يعنى مرحومان دكتر ذبيح‏الله صفا، دكتر محمد معين، دكتر حسن خطيبى، دكتر على اكبر شهابى، حسابى جداگانه دارند. و همچنين مرحومان دكتر زرياب خويى و دكتر عبدالحسين زرين‏كوب كه هر دو بركشيدگان و دست‏پروردگان مرحومان تقى‏زاده و فروزانفر بودند، موقعيت خاص خود را دارند گو اينكه البته و صد البته كه هيچ يك از اين دو فقيدِ سعيد، در عربيت و ادب محض فارسى با مرحومان فروزانفر و همايى قابل قياس نيستند.

 اما در مقام موازنه و مقايسه عرض مى‏كنم: مرحوم فروزانفر، در مطلقِ نظم و نثر و ادب دو زبان و در تصوف و عرفان اسلامى و تاريخ اسلام و نقدالشعر، استاد مسلم و بلامنازع بى‏نظير و بى‏بديل بود، و مرحوم استاد علامه همايى، در برخى از علومى، كه از آن به ناروا «علوم قديمه» تعبير مى‏شود (لابد چون آنانى كه اين عنوان را بدان علوم داده‏اند، به غلط مى‏پندارند در فقه و اصول و فلسفه اسلامى، نظريات جديد و مبتكرانه راه ندارد) يعنى فقه و اصول و كلام و علم فرايض (يعنى مواريث) به درجه اجتهاد مسلم نائل شده بود، و به علاوه، اختصاصاً در رياضيات و هيأت و تنجيم در ميان هم‏عصران خود ممتاز و بلامعارض بوده و البته در اين فنون و فضائل، مرحوم فروزانفر رحمةالله عليه به علوّ درجه مرحوم همايى نبود، خداوند اين هر دو مرجع مسلم ادب و فرهنگ ايرانى را بيامرزاد. آن چه مسلم است، تاكنون نه كسى توانسته است چون سخن و سخنوران و شرح مثنوى شريف و شرح احوال عطار و شرح حال مولانا و مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى (از جمله آثار عظيم مرحوم فروزانفر) و يا چون مولوى نامه و غزالى نامه و تعليقات بى‏نظير دقيق و محققانه ديوان عثمان مختارى و يا مختارى نامه و يا همين تاريخ اصفهان (آثار نفيس و گرانبهاى مرحوم همايى) تأليف كند و يا به تصحيح و تنقيح و تشريح كتاب عظيمى چون التفهيم بيرونى كه از كارهاى مهمِ مرحوم همايى است مبادرت ورزد. (كتاب‏هايى مانند: ترجمه رساله قشيريّه و يا مصباح الارواح كه مرحوم فروزانفر، زحمت تحقق و تحشيه آن را كشيده است و يا فرهنگ فارسى ناتمامى كه از او در سال 1319 چاپ شده است. با كتاب‏هايى كه مرحوم همايى آن را تصحيح فرموده است، مانند مصباح الهدايه و ولدنامه و نصيحةالملوك و طربخانه و خيامى‏نامه برابر و سر به سر است، ولى از آن جا كه مرحوم همايى، عمر شريفش درازتر از عمر فروزانفر شد، لذا از لحاظ تعداد، شمار تأليفات و كتبى كه به تصحيح و تحقيق و تحشيه استاد همايى منتشر شده بيشتر از تأليفات و كتب و تحقيق و تحشيه شده استاد فروزانفر است و مضاف بر اين كه هنوز برخى از مؤلفات مرحوم همايى به چاپ نرسيده است، مانند همين تاريخ اصفهان كه فقط جلد اول آن چاپ شده است و يا كتاب بسيار مفصلى كه درباره ارث در اسلام و نحوه تعيين سهام ورّاث صاحب سهم و فرض تأليف فرموده است، كه اگر در نوع خود فرد نباشد، قطعاً بسيار كم‏نظير است! درباره ديوان كبير مولانا، معروف به ديوان شمس به تصحيح مرحوم علامه فروزانفر… اينك من بنده در آن باره تجديد بحث نمى‏كند.

 يك امتياز بسيار ارزنده ديگرى كه به مرحوم فروزانفر اختصاص دارد آن است كه او در طبقه اول شاگردانى چون دكتر ذبيح‏الله صفا و دكتر معين و دكتر خطيبى رحمةالله عليهم اجمعين و جناب استاد دكتر يارشاطر كه عمرش دراز باد و در طبقات بعدى، شاگردانى چون مرحومان دكتر زرين‏كوب و دكتر يوسفى و هم‏دوره‏هاى آنان كه بيشترشان از دنيا رفته‏اند و خداشان بيامرزاد تربيت فرمود، و به علاوه، غالب اساتيدِ ادب كه امروزه پرچم‏دار ادب فارسى و فرهنگ اسلامى‏اند و سنين عمر بيشتر آنان از هفتاد و پنج و بعضى هم از هشتاد گذشته است و ميانسالانى چون استاد دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى، همگى خوشه‏چينانِ خرمنِ فضل و دانش فروزانفرند و كمتر از درك محضر انور مرحوم همايى بهره برده‏اند.

 خداى، سايه همه اين عزيزان را بر سرِ فرهنگ ملى ايران اسلامى و زبان پارسى مستدام بداراد.

 و اما، امتياز روحانى عظيمى كه مرحوم استاد همايى بدان ممتاز و مشخص است، علوّ مرتبه تعبّد دينى و نيز بى‏اعتنايى او به مناصب و مقامات ظاهرى دنيوى و به علاوه درويش مسلكى واقعى اوست، كه مرحوم فروزانفر از اين فضايل و ملكات كم‏بهره بود. و به احتمال جان بر سرِ خالى بودن دست و دلش از اين بركات، گذاشت و گذشت و سامَحَه‏الله تعالى انشاالله. [مقالاتى در حديث ديگران، نشر تير، صص 67 – 64]

 41 – بهترين قسمت «گلستان» شيخ سعدى‏

 آقاى دكتر ولى‏الله نصر در نطقى كه در تاريخ 15 آذر 1322 ه’. ش. در موقع يادبود مرحوم ذكاءالملك فروغى در دانشگاه تهران ايراد نمودند چنين گفتند:

 «روزى (آن مرحوم) به من فرمود به عقيده تو بهترين كلمه شيخ در گلستان كدام است؟ گفتم جواب اين سئوال مشكل است. فرمود مى‏خواهم عقيده تو را بدانم. گفتم صرفنظر از سجع و قافيه هر كلامى كه مانند اين كلام باشد گفتند آن كدام است گفتم شيخ در باب هشتم فرمود كه “موسى عليه‏السلام قارون را نصيحت فرموده كه احسن كمإ؛–ظظ ب‏احسن الله اليك نشنيد و عاقبتش شنيدى.” اين كلمات مثل يك فرمول جبرى است كه يك جزء كوچك آن را نمى‏توان پيش و پس كرد. فرمود حد سخن است افسوس كه يادم نبود.» [جمالزاده، كشكول جمالى، ص 183]

 42- نفسم گرفت از اين شب، درِ اين حصار بشكن‏

 از مزايا و ويژگى‏هاى بارز شعر شفيعى كدكنى يكى ريشه داشتن آن در ژرفناى فرهنگ ايران و اسلام است؛ او هر چند شاعر زمانه خود است و دغدغه روزگار خويش دارد اما دم‏زدن در هواى امروز پيوندش را با ديروزها نبريده است.

 احاطه و اشراف شفيعى بر مبانى و منابع فرهنگ ايران، شعرش را به حلقه‏اى از حلقه‏هاى زنجيره سنت شعر فارسى مبدل ساخته است. به عبارت ديگر شعر شفيعى خلق‏الساعه و بى‏هويت نيست؛ وطن دارد و به خواننده احساس استمرار فرهنگى را القا مى‏كند.

 شعر براى شفيعى البته غايت و هدف است. او مانند ملك‏الشعراء بهار آشنايى گسترده و عميق با ادب و فرهنگ سرزمين خود را نردبانى براى تعالى و تكامل شعر خود، به شمار مى‏آورد. همه تحقيقات او با همه ارزش‏هايشان، روغنى است كه بايد چراغ شعر را در شب تار او بيفروزد. نگاه جامع‏الاطراف به فرهنگ و زندگى به شفيعى روشن‏بينى و سنجيده‏كارى‏اى ارزانى داشته كه در پرتو آن بتواند در صراط «اعتدال» -اعتدال ذهنى و زبانى – گام زند. همين اعتدال مانع شده كه او در حصار «سنّت» گرفتار بماند و مسخ شود. و نيز به ورطه سبكسرى‏هاى متداول فرو افتد.

 در نگاه من، شعر شفيعى آئينه‏اى است كه جهان‏بينى و جمال‏شناسى او را تمام قد مى‏نماياند. چكيده يافته‏هايى است كه از آن همه كاوش و انديشه به دست آورده است. شعر شفيعى در ميان تجربه‏هاى شعر معاصر، يكى از بهترين عرصه‏هاى سازوارى خلاق «سنت» و «تجدد» است؛ بلاغت او حاصل تلفيق تئورى‏هاى جديد ادبى و نظريات بلاغى ادباى سنتى ايران و اسلام است و سرانجام شعرش ستيزنامه نستوهانه اوست با هر آنچه رنگ ابتذال پذيرفته و مى‏پذيرد. شعر شفيعى و زندگى شفيعى نقد متين و مؤثر زمانه‏اى است كه در آن «بگداخت هر چه هوش و هنر پيش ابتذال».

    * * *

 يكى از شعرهاى شفيعى كدكنى كه بسيار مورد توجه قرار گرفته و زمزمه زبان‏ها شده است «غزل در مايه شور و شكستن» است:

 نفسم گرفت از اين شب، درِ اين حصار بشكن‏

 در اين حصار جادويى روزگار بشكن‏

 چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون‏

 به جنون صلابتِ صخره كوه‏سار بشكن‏

 تو كه ترجمان صبحى، به ترنم و ترانه‏

 لب زخم ديده بگشا، صف انتظار بشكن‏

 «سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى؟»

 تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن‏

 بسراى تا كه هستى، كه سرودن است بودن‏

 به ترنمى دژ وحشت اين ديار بشكن‏

 شب غارت تتاران، همه سو فكنده سايه‏

 تو به آذرخشى اين سايه ديوسار بشكن‏

 ز برون كسى نيايد چو به يارى تو، اينجا،

 تو ز خويشتن برون آ، سپه تتار بشكن.

    [آئينه‏اى براى صداها، ص 435 – 434]

 غزل زيبايى است كه با ضرباهنگى عاصى برآوردن مجنونانه رايت خون را براى شكستن حصار جادويى شب غارت تتاران توصيه مى‏كند. از مضمون فريبايش گذشته، ساختار هنرى غزل نيز سنجيده و متناسب است. موسيقى درونى و بيرونى غزل و نيز تكرار پتك‏وار «بشكن» به راستى شور شكستن را القاء مى‏كند. البته مرورى بر مجموعه هزاره دوم آهوى كوهى نشان مى‏دهد كه «تجربه‏هاى تلخ و تيره تاريخى» شاعر را به اين نتيجه رسانيده است كه ديگر «شور»ها و «شكستن»ها را توصيه و تجويز نكند. گويا به اين باور رسيده است كه به «نيشابور» آرمانى از مسير «شور» و «شكستن» نمى‏توان نائل شد. حلاج و حروفى و عين‏القضات نيز اكنون ديگر چاووشى خوان چنان نيشابورى نمى‏توانند باشد. اگر واقعاً آفتابى بايد از پى شب غارت تتاران بدمد، ظاهراً افق خِرَد ابن راوندى‏ها، خيام‏ها و فردوسى‏ها مطلع مطمئن‏ترى براى آن به شمار مى‏آيد.

 بگذريم… نگارنده سطور هنگام بررسى جُنگى ارجمند (= جُنگ شمس حاجى، مورخ 741، اين جنگ با تصحيح و تحقيق نگارنده توسط نشر سخن در دست انتشار است) – به غزلى از فخرالدين اسعد گرگانى – شاعر بزرگ قرن پنجم و سراينده منظومه ويس و رامين برخورد كه گويا تاكنون شناخته نشده است.

 از فخرالدين اسعد گرگانى يك غزل، يك قطعه و يك دو رباعى – به جز ويس و رامين – بر جا مانده است (شاعران بى‏ديوان، محمود مدبرى، ص 531 – 530) و احياناً اگر همه جُنگ‏هاى شعر فارسى مورد بررسى دقيق قرار بگيرند باز هم مى‏توان به مقدار بيشترى از آثار او دست يافت. اما از همين دو غزلى كه از او برجاى مانده برمى‏آيد كه استعدادى در غزل‏سرايى داشته است گو اينكه پاره‏هايى از ويس و رامين خود در حكم غزل‏واره‏هاى تابناك زبان فارسى محسوب مى‏شوند.

    للمرحوم فخرالدين گرگانى‏

 به چمن براى روزى سپه بهار بشكن‏

سر غمزه‏اى بجنبان، صف روزگار بشكن‏

 گل و نرگس و شكوفه، بر جزع و درّ و لعلت‏

[خجلند]؟ روى بنما همه را عيار بشكن‏

 اگرت مراد باشد كه جهان به هم برآيد

به كرشمه شورشى كن، كله بر عذار بشكن‏

 لب و زلف را بجنبان، دل و جان مرد و زن را

به دمى هزار بستان، به خمى هزار بشكن‏

 ز مى لب تو ما را همه شب خمار دارد

به دو چشم پُر خمارت كه مرا خمار بشكن‏

 شايد استاد شفيعى هنگام سرودن غزل خود، به اين غزل فخرالدين اسعد گرگانى توجهى داشته است.

 43- از بهر معيشت مكن انديشه باطل‏

 يكى از غزل‏هاى بحث‏برانگيز خواجه شيراز غزل زير است كه در طى آن با مبالغه‏اى فراوان و به قول دكتر زرين‏كوب «ركيك» به مدح يحيى بن مظفر ملك عالم و عادل پرداخته است.

 داراىِ جهان نصرتِ دين خسروِ كامل‏

يحياىِ مظفر ملكِ عالمِ عادل‏

 اى درگهِ اسلام پناهِ تو گشاده‏

بر روىِ جهان روزنه جان و درِ دل‏

 تعظيمِ تو بر جان و خرد واجب و لازم‏

انعامِ تو بر كون و مكان فايض و شامل‏

 روزِ ازل از كلكِ تو يك قطره سياهى‏

بر روىِ مه افتاد كه شد حلِ مسايل‏

 خورشيد چو آن خالِ سيه ديد به دل گفت‏

اى كاج كه من بودمى آن هندوىِ مقبل‏

 شاها فلك از بزمِ تو در رقص و سماع است‏

دستِ طرب از دامنِ اين زمزمه مگسل‏

 مى نوش و جهان بخش كه از زلفِ كمندت‏

شد گردنِ بدخواه گرفتارِ سلاسل‏

 دورِ فلكى يكسره بر منهجِ عدل است‏

خوش باش كه ظالم نبرَد يار به منزل‏

 حافظ قلمِ شاهِ جهان مَقْسمِ رزق است‏

از بهرِ معيشت مكن انديشه باطل‏

 بيت آخر شايد اوج گزاف‏گويى و اغراق حافظ باشد؛ شاعرى كه حافظ قرآن است و مى‏داند و معتقد است كه بر هر خوان كه بنشيند، خدا رزاق است. برخى از حافظپژوهان براى كمتر كردن زهر غلو خواجه «مُقسِم» را «مَقسم» خوانده‏اند. نگارنده اين سطور با توجه به ساختار دو غزل ديگر حافظ، پيشنهاد ديگرى براى قرائت اين بيت مطرح مى‏كند البته بى‏آنكه هيچ اصرارى بر صحت آن داشته باشد.

 نخست غزل :

 صوفى بيا كه خرقه سالوس بركشيم‏

وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم‏

 در سراسر اين غزل خواجه طامات بافته و رجزخوانى كرده است اما نهايتاً در آخر غزل مى‏گويد:

 حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن‏

پاى از گليم خويش چرا بيشتر كشيم‏

 و با اين بيت بر تمام غزل لحن طنز و طيبت مى‏پاشد.

 و ديگر غزل – قصيده زيباىِ‏

 جوزا سحر نهاد حمايل برابرم‏

يعنى غلام شاهم و سوگند مى‏خورم…

 كه پس از آن همه مديح فاخر نهايتاً مى‏گويد:

 مقصود ازين معامله بازار تيزيست‏

نه جلوه مى‏فروشم و نه عشوه مى‏خرم‏

 كه كل مدايح درج شده در غزل را در هاله‏اى از طنز و خوشباشى قرار مى‏دهد. [همينجا بگويم كه استاد سايه بر مبناى نسخه‏هاى متأخر بيت فوق را اينگونه اصلاح كرده است:

 مقصود ازين معامله بازار تيز نيست… كه بر مبنا البته طنزى در بيت وجود نخواهد داشت.]

 پيشنهاد بنده اين است كه مصراع «حافظ قلم شاه جهان مُقسم رزق است» را بر سبيل استفهام انكارى بخوانيم:

 حافظ قلم شاه جهان مُقسم رزق است؟؟!! [دورم باد و خدا نكند و…]

 از بهر معيشت مكن انديشه باطل‏

 شايد آن رند روزگار بيت بالا را در محضر شاه به همان قرائت معهود مى‏خواند و صله دريافت مى‏كرد اما براى خودش و رفيقان موافق، قرائت طنزآميز را ترجيح مى‏داد – بنگر اين شوخى كه چون با خلق صنعت مى‏كند!