آویزه ها(4) میلاد عظیمی
36 – دفتر دگرسانىهاى غزليات حافظ
ديدهها در طلب لعل يمانى خون شد. سرانجام با انتشار اين كتاب عظيم يكى از مهمترين نقاط عطف تاريخ حافظپژوهى شكل گرفت و همت بلند استاد سليم نيسارى، سببساز شد كه نسخه بدلهاى پنجاه نسخه كهن قرن نهمى از ديوان حافظ با دقت و درايتى مثالزدنى در اختيار پژوهندگان قرار بگيرد. به جرأت مىتوان گفت كه نحوه كار استاد نيسارى اگر در تاريخ تصحيح انتقادى متون فارسى بىمانند نباشد، كممانند است. در غزلياتى كه دكتر نيسارى به عرضه ديگرسانىها پرداخته است، سازوارههاى انتقادى و شبهانتقادى ساير مصححان ديوان حافظ از حيز انتفاع ساقط مىشود. امروز با انتشار اين كتاب و دقت در نسخه بدلهاى غزلهاى خواجه شيراز مىتوان هزار نكته باريكتر از مو در باب سبك و بلاغت و جمالشناسى حافظ استنباط كرد؛ به عبارت ديگر دستاورد پژوهش استاد نيسارى، بسترساز پژوهشهاى فراوان ديگرى مىتواند قرار بگيرد – ديرزياد آن بزرگوار خداوند.
در اين كتاب دكتر نيسارى سازواره انتقادى غزلياتى را عرضه كرده است كه آنها را «اصيل» مىدانسته است. لذا «دفتر دگرسانىها» جامع همه آنچه در نسخههاى قرن نهمى ديوان حافظ وجود دارد، نيست. بىگمان كسانى هستند كه با نظريات دكتر نيسارى در باب اصالت يا عدم اصالت غزلى، همداستان نباشند بنابراين نيكوست كه فرهنگستان زبان و ادبيات فارسى كه ناشر اين كتاب ممتاز است، بر مبناى همين پنجاه نسخه دكتر نيسارى و تحت نظارت و اشراف علمى ايشان، گروهى را مأمور كند كه سازواره انتقادى آن تعداد از غزلهاى خواجه را كه دكتر نيسارى آنها را اصيل ندانسته [بعلاوه قصايد و مثنوىها و قطعات خواجه] نيز تدوين كنند تا كارستان دكتر نيسارى تكميل شود.
37 – در نيل غم فتاد؛ سپهرش به طنز گفت…
فراز و فرود فرقه دمكرات آذربايجان به روايت اسناد محرمانه آرشيوهاى اتحاد جماهير شوروى (مؤلف جميل حسنلى، ترجمه منصور همامى، نشر نى) كتاب مهم و ارجمندى است كه از خيانت يا [در سادهانديشانهترين تحليلها] غفلت برخى از سياستبازان چپ ايران و از سويه ديگر از مطامع فاجعهآميز همسايه شمالى براى تجزيه ايران و تثبيت نفوذ خود بر كشور ما در سالهاى پس از جنگ جهانى دوم و بهخصوص سالهاى 1325 – 1324 كه آذربايجان در آتش اعمال فرقه پيشهورى مىسوخت، پردهگشايى مىكند. نويسنده كتاب معتقد است كه استالين، فرقه پيشهورى را بازيچهاى براى پيشبرد اهداف خود – كه البته با مصالح آذربايجان جنوبى! (عنوان جعلىاى كه آقاى حسنلى براى آذربايجان ايران به كار مىبرد و حكايت از نحوه نگاه او به قضيه دارد) منطبق نبود – قرار داده بود. آنچه در اين كتاب حائز اهميت است دسترسى مؤلف به اسناد آرشيوهاى شوروى سابق و روايت غائله آذربايجان بر مبناى آن مدارك است. تجديد چاپهاى مستمر اين كتاب خوشبختانه از توجه جامعه كتابخوان ما به تماميت ارضى و وحدت ملى حكايت مىكند.
همچنين اين كتاب روايتگر ديپلماسى هوشمندانه قوامالسلطنه است كه با درايت اين غائله هايل را به نفع ايران ختم به خير كرد.
وقتى مذاكرات قوام با شوروى به آنجا رسيد كه ارتش سرخ ايران را ترك كند (و اين امر خود به خود به معناى هدم بنيان فرقه پيشهورى و دستگاه پوشالى و غيرقانونى او بود)، پيشهورى، كه عمرى در راستاى مصالح و اهداف كشور «برادر بزرگ» كوشيده بود، در جلسهاى پس از آگاهى از «سند» اين تصميم، نطقى سوزناك و عبرتآموز مىكند كه بخشهايى از آن نقل مىشود:
«پس از آشنا شدن با اين سند، حوادث سال 1920 گيلان در برابر چشمانم ظاهر شدند. آن زمان نيز دوستان انقلابى، ما را فريب دادند و ارتجاع آن دوران همه را تدريجاً تحت فشار قرار داد، نيست و نابود كرد و كسانى كه توانستند جان خود را نجات دهند به كشورهاى ديگر مهاجرت كردند. حالا هم همان وضع تكرار مىشود. دولت كنونى به سركردگى قوام شما را فريب مىدهد، او سفارت شما را در تهران با آدمهاى خودش احاطه كرده است و به صورت ظاهر به دادن يك سلسله امتيازات رضايت مىدهد تا پس از خروج ارتش سرخ، نفوذ شما و سياست شما را از افكار مردم ايران، به ويژه خلق آذربايجان بزدايد. به محض رفتن شما، او قبل از هر چيز به حساب كسانى كه از شوروى آمدهاند خواهد رسيد، تعداد آنها دهها هزار نفر است. او سپس تمام عناصر دموكراتيك و رهبرى آنها را نابود خواهد كرد. ارتجاع در اين عمليات فعالانه شركت خواهد كرد، چرا كه بخشى از زمينهاى مالكان و خانها مصادره شده است، خود آنها تحت تعقيب دستههاى فدايى قرار گرفتهاند و تعدادى از آنها به قتل رسيدهاند. خويشان آنها دموكراتها و خانواده آنها را چنان مكافات خواهند داد كه تاريخ اين كشتارها را فراموش نكند. ما خود شاهد بوديم كه در سالهاى 1941 – 1942 با وجود حضور ارتش سرخ در اينجا، چگونه عناصر ارتجاعى فرزندان دموكراتها را مىكشتند، به دخترانشان تجاوز مىكردند و روزِ روشن بينى، گوش و لبهاى آنها را مىبريدند. حالا شما تصورش را بكنيد كه ارتش سرخ خارج مىشود و پس از آن شما مىرويد و ما را در اين وضعيت باقى مىگذاريد. اگر ما به حكومتِ قوام امتياز بدهيم بدان معناست كه ما از اهداف خود، از عقايد خود و نهايتاً از كارهاى بزرگى كه در ايران انجام دادهايم چشمپوشى مىكنيم. پذيرفتن اين مسئله براى من بسيار ناگوار است، من حتى اگر بخواهم نمىتوانم چنين كارى بكنم. من آمادهام براى دفاع از منافع مردم در ميدان نبرد هلاك شوم، لكن نمىتوانم به آنها خيانت كنم. اين يك كارِ خلاف وجدان ما خواهد بود. ما دموكراتها به پشتگرمى شما، از روز اول در سخنرانىها و اعلاميههاى خودمان، قانون اساسى ايران را زير پا گذاشتيم و اين را به همه دنيا اعلام كرديم. حالا بعد از همه اينها قوام ما را خواهد بخشيد؟ حتى اگر او از رياست دولت كنار برود، ديگرى كه جاى او را مىگيرد نيز ما را نخواهد بخشيد… من بايد سفره دلم را براى شما باز كنم: بعد از مدتى، تنها يك نام خشك و خالى از خلقِ آذربايجان در تاريخ باقى خواهد ماند. او در مشرق زمين چنان نفوذ و اعتبار خود را از دست خواهد داد كه آذربايجانىهاى نسلهاى بعد، فكرِ گسترش جنبش دموكراتيك را از سر بدر كنند. آنوقتها كه هنوز در گرماگرم گسترش جنبش و تشكيل حكومت ملى بوديم، من در مواردى با مشاهده رفتار شما… دچار شك و ترديد مىشدم كه آيا شما از ما تا به پايان رساندن كارهايى كه آغاز كردهايم پشتيبانى خواهيد كرد؟ حالا ديگر اعتمادم از شما به كلى سلب شده است، تكرار مىكنم: من ديگر به شما اعتماد ندارم. شما تصورش را بكنيد كه من با موافقت شما شروع به انجام اصلاحات ارضى در آذربايجان كردهام، بسيارى از دهقانان صاحب زمين شدهاند. همين ديروز به رفقاى مراغه دستور دادم كه تقسيم اراضى را به زودى به پايان برسانند. امروز گروهى از دهقانان براى مسائل مربوط به تقسيم زمينها به تبريز آمدهاند. حالا من چگونه با وجدانى آسوده به آنها بگويم كه زمينهايى را كه گرفتهايد پس بدهيد. اين يك نوع بازى دادن است، اين به معناى بىاعتبار كردن فرقه دموكرات و حكومت ملى نزد دهقانان، بازرگانان و حتى نزد عناصر ارتجاعى است. در آنها چنين تصورى پيش مىآيد كه اينها حكومت نيستند، رهبر نيستند، بلكه مشتى ماجراجو هستند كه امروز يك قرارى صادر مىكنند و فردا آن را لغو مىكنند».
سپس پيشهورى رو به مذاكرهكنندگان كرده و گفت: «شما درست توجه كنيد كه من چه مىگويم… من به شما اطمينان مىدهم كه فردا تمام خلق آذربايجان و در درجه نخست كسانى را كه در جنبش دموكراتيك فعالانه شركت كردهاند تحت تعقيب قرار خواهند داد. اين افراد براى نجات خود با زن و بچه به آذربايجان شوروى فرار خواهند كرد. من مىدانم كه مرزداران شما از ورود هزاران انسان جلوگيرى خواهند كرد، آنها را به زندان خواهند افكند و يا به آنها پيشنهاد خواهند كرد كه مراجعت كنند. حكومت شوروى نبايد در برابر چشمان ناظرِ تمام دنيا اجازه چنين كارى را بدهد. كسانى كه بيش از همه صدمه خواهند ديد، آذربايجانىهايى هستند كه سالهاى قبل از اتحاد شوروى به ايران آمدهاند. آنها در ميان دو آتش گرفتار خواهند شد. حوادثى رخ خواهند داد كه در تاريخ بشريت بىسابقه باشد. من بهتر از همه شما كه در اينجا حضور داريد، سياست جهانى و ويژگىهاى سياست شوروى را عميقاً درك مىكنم. مىدانم كه در حال حاضر شوروى نمىتواند به حكومت ملى و به آذربايجانىها در مبارزه دشوارشان با حكومت ايران، آشكارا كمك كند. من در اين مورد ادعايى ندارم و متوجه اين مسئله هستم. لكن بعد از خروج ارتش سرخ، حكومت شاه روزها و ماهها و بلكه سالها و با تمام شيوههاى حيلهگرانه ما را تحت تعقيب قرار خواهد داد. ما بالاخره خواهيم مرد، لكن بگذاريد كه شرافتمندانه بميريم… من بهتر از همه شما قوامالسلطنه دورو و رياكار را مىشناسم، ما اگر با پيشنهادهاى او موافقت كنيم، او با استفاده از فرصت، تمام جنبش دموكراتيك در آذربايجان را نابود خواهد كرد كه در نتيجه نهتنها خلق آذربايجان، بلكه اتحاد شوروى نيز بازنده خواهد بود و نفوذ و اعتبار خود را نهتنها در ايران بلكه در تمام كشورهاى خاورنزديك از دست خواهد داد. مگر شايسته است كه اتحاد شوروى اين گذشتها را كه در اين تندنويسى قيد شدهاند، در برابر قوام بكند؟ به نظر من اتحاد شوروى با دادن اين امتيازها به خودش ضربه مىزند. من نمىتوانم عقيده خود را تغيير دهم و گذشت در برابر حكومت شاه را در مجلس تبليغ كنم. من هميشه عليه اين حكومت سخن گفتهام و تبليغ كردهام، اعضاى حكومت ملى را به مبارزه خواندهام. اگر من عكس اين سخنان را بگويم، همان لحظه در ميان آنها ناراحتى و پريشانى ايجاد خواهد شد و به سوى خانههاى خود روان خواهند شد. حتى ممكن است برخى از آنها به جبهه دشمن بپيوندند.» (فراز و فرودِ فرقه دموكرات آذربايجان، صص 154 – 151 با اختصار.)
پيشهورى بعداً در آذربايجان شوروى توسط «رفيق» باقروف از نزديكان «بريا» به قتل رسيد!! (فراز و فرود فرقه…، صص 224 – 219).
38- امام خمينى از نگاه عباس زرياب خويى
«در آغاز سال 1318 از بعضى از طلاب شنيدم كه آقاى حاج آقا روحالله خمينى درس شرح منظومه حاج ملاهادى را آغاز خواهد كرد. من كه در انتظار چنين فرصتى بودم با شور و شوق تمام به درس او كه در مدرس (سال تدريس) مدرسه دارالشفاء منعقد مىشد حاضر شدم و به انتظار پايان دادم. او درس را به جاى آنكه از آغاز كتاب شروع كند از طبيعيات شروع كرد و استدلال او براى اين كار روش معلم اول يا ارسطو بود كه الاهيات را پس از طبيعيات قرار داده بود و به همين جهت الاهيات را مابعدالطبيعه ناميده بود.
روش تدريس او برخلاف استادن ديگر بود يعنى هرگز مطالب را با جملات و عبارات كتاب تطبيق نمىكرد، بلكه پس از آنكه يكى دو جمله از متن كتاب مىخواند شروع مىكرد به تقرير درس از خارج با بيانى كه پر از شور و هيجان بود و اين هيجان گاهى چنان قوت مىگرفت كه صدايش را بلند مىكرد و جلسه درس به جلسه خطابه و تذكير بدل مىشد. او مىخواست در ضمن تشريح مطالب فلسفى به مسائل اخلاقى و اجتماعى – دينى بپردازد و اين دو مقصود را چنان استادانه با هم مىآميخت كه انسان نمىتوانست موضوع درس را از بحث دينى – اخلاقى او جدا بداند و اين امر تأثير شديدى در مغز و روح متعلمان به جاى مىگذاشت و شخص هنگام خروج از جلسه درس حالتى روحى و عرفانى و سرشار از انديشه عميق دينى در خود احساس مىكرد كه شايد تا يكى دو ساعت دوام داشت.
او خود سرشار از اين كيفيت عرفانى – دينى – فلسفى بود. او براى خود جهانى از انديشه معنوى – دينى ساخته بود كه عناصر تشكيلدهنده آن مذهب شيعه اثناعشرى، افكار نوافلاطونى منطوى در فلسفه اشراق، عرفان محيىالدين عربى و حكمت متعالية ملاصدرا بود. او اين عناصر را عميقتر و ذاتىتر از اسلاف خود در خود پيوند داده بود و شكل متعادل و منسجم و همآهنگى بوجود آورده بود كه مىتوان آن را به يك سمفونى تشبيه كرد. استادان او در فلسفه و عرفان آقايان سيد ابوالحسن رفيعى قزوينى و ميرزا محمد على شاهآبادى بودند اما از لحاظ تركيب مواد و مصالح و تعالى آن به صورت بالاتر از همه برتر بود و هيچ كدام با او از اين جهت (نه از جهت تبحر و توغّل در جزييات مسائل) قابل مقايسه نبودند. او در اين بناى عرفانى – دينى كه خود معمار آن بود براى ائمه اثناعشر مقامى بسيار بالا و فراانسانى قايل بود كه نه تنها هدايت و ولايت شرعى را در عهده دارند بلكه ولايت مطلقه تكوينى را نيز دارا هستند كه البته خود اين ولايت تكوينى منبعث از مقام احديت است. حكما و فلاسفه بزرگ مانند افلاطون و ارسطو نيز در نظر او مقامى از ولايت الاهى دارند كه البته با ولايت معصومين قابل مقايسه نيست، اما فقهاى شيعه از آن مقام الاهى مستفيض هستند و اين معنى اساس ولايت فقيه را در نظر او تشكيل مىدهد. به عبارت ديگر ولايت فقيه به عقيده او تنها به معنى حاكميت يك فقيه نيست بلكه حاكميتى است كه منبع آن از خداست و امرى معنوى است كه حكومت ظاهرى و فرمانروايى صورى تجسم و تجسد مادى آن است. استدلال فقهى كه او در باب ولايت فقيه مىكند استدلال فقهى – اصولى است براى اقناع كسانى كه دليل از كتاب و سنت مىخواهند وگرنه استدلال واقعى و برهانى او مبنى بر اصول فلسفى – عرفانى است كه ريشه آن در افلاطون است و حكومت را حق فيلسوفان و حكما مىداند. اين انديشه افلاطونى حكومت حكام فيلسوف و حكيم با انديشه عرفانى ولايت مطلقه اولياءالله درآميخته و در صورت فقهى ولايت فقيه جلوهگر شده است.
اين نظام دينى – فلسفى كه او سالها براى بناى آن فكر كرده و اساسى عرفان – فقهى بر آن نهاده بود نظامى است كه با دستآوردهاى فرهنگ مغرب زمين سازگار نيست چه از لحاظ فكرى و معنوى و چه از لحاظ سياسى و مادّى. فرهنگ امروزى مغرب زمين اساس حكومت را بر انتخاب عامه نهاده است و سياست و حكومت را برخاسته از آرا و اجماع و اتفاق عامه مىداند. اما سياست و حكومت در نظر اوامرى الاهى و معنوى است و در پيوند و ارتباط مستقيم با خداست، زيرا به نظر او همانطور كه خداوند بندگان خود را آفريده است بر آنها حكومت هم مىكند و اين حكومت بايد به دست فقهايى باشد كه احكام او را عميقاً دريافتهاند و در اثر اين دريافت عميق، ذاتاً معنى با خداوند ارتباط پيدا مىكنند زيرا دريافت عميق احكام الهى به معنى پيوند واقعى با خدا و اجراى حكومت الاهى در صورت مادى بر روى زمين است.
از اينرو من از همان اوان شروع به حضور در جلسات درس او اين نكته را حس كردم و نفرت و كراهت او را از فرهنگ غربى به صِرف نفرت يك روحانى مسلمان متعصب حمل نكردم. در هنگام تدريس مباحث هيولى و صورت كه نظر ارسطويى درباره ماده و جسم است خشم او را از اعتقاد به آتم و اجزاى لايتجزى كه اساس فيزيك جديد است مىديدم. او بىآنكه منكر اساس تجربى و علمى نظريه آتم باشد اعتقاد به هيولى و صورت را براى نظام فلسفى خود لازم مىدانست و آن را اساس حقيقت معنوى اين جهان مىدانست. چون جهان ماده را حقير مىشمرد و نامتناهى بودن آن را منكر بود و در بحث از تناهى ابعاد سخت بر عقيده بىپايان بودن عالم مادّى مىتاخت و اين تنها از روى براهين رياضى كه قدما براى تناهى ابعاد مىآوردند نبود.
او به هيئت بطلميوسى و نظريه افلاك از اين جهت معتقد بود كه بر طبق اين هيئت، انسان مركز عالم خلقت است، اما در برابر كشفيات جديد علم نجوم و زير و زبر شدن اساس هيئت قديم، مسئله افلاك را به نحو ديگرى توجيه مىكرد و آن را در ارتباط با نظرات جديد چنان تأويل و تفسير مىكرد كه با نظرات فلسفى – عرفانى قدما منطبق كند. در اين تفسير فلسفى – عرفانى زمين مركز معنوى عالم آفرينش و انسان اساس خلقت و در مركز خلقت قرار دارد و با باطل شدن مركزيت مادى زمين اشرف مخلوقات بودن انسان و خليفةالله بودن او و اولياى حقيقى خداوند از ميان نمىرود. عقيده او در اين باره مضمون اين دو بيت حاجى ملاهادى سبزوارى متخلص به «اسرار» است:
اختران پرتو مشكات دل انور ما
دل ما مظهر كل كل همگى مظهر ما
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم
نُه فلك در دورانند به گرد سر ما
طبيعى است كه شخصى با چنين عقايد و جهانبينى دشمن شماره يك مادّيون باشد. هنگامى كه سخن از ماديون و منكران عالم مجردات و معنويات به ميان مىآمد سخت برافروخته مىشد و آنان را كافر و مهدورالدّم مىدانست. همين خشم و نفرت او متوجه سيد احمد كسروى و پيروان او نيز بود، زيرا مىگفت آنان با اساس دين اسلام مخالف هستند اگرچه به صراحت افكار خود را بر زبان و قلم نمىآورند. به طرفداران وهابيت نيز سخت مىتاخت زيرا آنان توحيد تنزيهى را قبول ندارند و مقام واقعى و معنوى انبياء و ائمه را منكرند.
در ميان متفكران گذشته اسلامى به محيىالدين ابن العربى و به صدرالدين شيرازى معروف به ملاصدرا سخت معتقد بود و از ملاصدرا هميشه به «مرحوم آخوند» تعبير [مى]كرد و چنانكه گفتم جهانبينى فلسفى و عرفانى او برپايه عقايد اين دو نفر بود. با اين كيفيات و خصوصيات از روحانيونى كه منكر فلسفه و حكمت اسلامى بودند و تدريس فلسفه و عرفان را يا حرام مىشمردند و يا مكروه مىداشتند، متنفر بود و آنها را قشرى و متعصب و جاهل مىخواند. خود او بارها مورد اعتراض و انكار اين قبيل روحانيون قرار گرفته بود اما چون خود در فقه و اصول بسيار متبحر بود و مجالس بحث و مناظره او با فقها و اصوليّون بود كسى جرئت نداشت كه او را مستقيماً مورد حمله و اعتراض قرار دهد و يا درسهاى فلسفى و عرفانى او را تحريم كند. او در رعايت ظواهر شرعى دقيق بود و هميشه در نمازهاى جماعت شركت مىكرد و پشت سر مرحوم سيد محمد حجت و مخصوصاً مرحوم سيد محمد تقى خونسارى نماز مىخواند. روزهاى جمعه كه آقا سيد محمد تقى خونسارى در صحن مدرسه فيضيه به اقامه نماز جمعه مىپرداخت آقاى خمينى هميشه در صف اول نمازگزاران بود، من خود شاهد بودم كه روزى پيش از اذان صبح در حمام معروف اتابكى قم نماز شب مىخواند.
من قسمت عمده شرح منظومه حاج ملا هادى سبزوارى و مبحث نفس و امور عامه اسفار را نزد او خواندم تا آنكه در سال 1321 درس فلسفه را تعطيل كرد و تمام وقت خود را به تدريس فقه و اصول پرداخت كه البته در آن وقت مكاسب و رسايل شيخ انصارى را تدريس مىكرد. دوستان ما، مرحوم حاجى آقا يحيى عبادى طالقانى و آقاى حاج سيد رضا صدر كه از شاگردان مبرّز و برجسته او بودند، و اگر اشتباه نكنم حاج ميرزا صادق نصيرى سرابى كه دانشمندى وارسته بود، به طور خصوصى شرح فصوص الحكم ابن العربى را نيز پيش او مىخواندند اما من به اين درس حاضر نشدم و در عوض به جلسات درس اسفار مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى رفتم.» (زندگانى من، نقل از مجله تحقيقات اسلامى، 1374، شماره 3 – 2، صص 52 – 48)
39 – مجلس احمقها
مىگويند چهل پنجاه سال پيش، جمعى از فضلاى ايرانى مثل مرحوم سعيد نفيسى و بهار و فروزانفر و آقايان نصرالله فلسفى و دشتى و سيد جلال تهرانى و محيط طباطبايى جلسات هفتگى داشتند كه دور هم مىنشستند. يك وقت در مجلات گفتگوى مفصلى بين مرحوم بهار و محيط طباطبايى بر سر «شهاب ترشيزى» درگرفت كه در مجله ارمغان به جان هم افتادند و مدتها طول كشيد و به خاطر دارم كه خودِ يكى از همين آقايان بر بالاى مقالهاش نوشته بود:
شعر است هيچ و، شاعرى از هيچ هيچ تر
در حيرتم كه بر سرِ هيچ اين جدال چيست؟
گويا يك شب دنباله اين بحث «بر سرِ هيچ» به همان مجلس فضلا هم كشيده بود. آقاى سيد جلال تهرانى با عصبانيت از جا بلند شده و گفته بود «من ديگر به مجلسِ احمقها نخواهم آمد؛ نصفِ مملكت را تيمورتاش گرفته و نصف ديگرش را داور، شما كه مدعى هوش و علم و ذكاوت هستيد هنوز دعوا بر سر شهاب ترشيزى داريد!» و گويا بعد از آن هم ديگر شركت نكرده بود. (باستانى پاريزى، خود مشتمالى، صص 92 – 91).
40 – استادان بديعالزمان فروزانفر و جلالالدين همايى از نگاه استاد مهدوى دامغانى
مقالاتى در حديث ديگران مجموعهاى است از مقالات و خطابات حضرت خداوندگار، استاد احمد مهدوى دامغانى. اين كتاب در واقع در كنار حاصل اوقات جلد دوم مقالات ايشان محسوب مىشود و مقالاتى چون «حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام – علامه قزوينى در تهران – ادبيات عرب و مينوى – حضرت علامه مدرس تبريزى خيابانى – وفات دكتر زرينكوب – حضرت استاد جلالالدين همايى – گنج قناعت يا كُنج قناعت و…» در آن درج آمده است. انشاءالله در چاپهاى بعدى، هم برخى مقالات ديگر به اين مجموعه اضافه شود و هم هيأت ظاهرى و ساخت و صورت كتاب آراستهتر گردد.
آنهايى كه با آثار استاد مهدوى انس دارند مىدانند كه «ياد گذشتگان» و خاطرات رجال معاصر اعم از سياسى و مذهبى و دينى و… در نوشتههاى ايشان مجال طرح گستردهاى يافته است و نوشتههاى ايشان از اين حيث جزء مراجع و مآخذ پژوهشگران است؛ علم و اطلاع دقيق از كارنامه رجال علمى و سياسى و مذهبى، انصاف و عدالت، حافظه شگرف و قدرت «مهيب» توصيف جزييات به همراه طلاقت قلم و صداقت بيان به نوشتههاى «خاطرات گونه» استاد، جلوه و جلاى خاصى بخشيده است. به طورى كه براى نمونه مقالات ايشان درباره علامه قزوينى، استاد فروزانفر، استاد بديعالزمانى، علامه مدرس تبريزى بىشك در زمره مهمترين و جذابترين مقالاتى است كه در باب اين بزرگان نوشته شده است.
مهدوى در ارزيابى و داورى كارنامه رجال مردى دقيق، منصف و مهربان است؛ مهربانى ايشان را بر آن مىدارد كه از «عثرات» جوانمردان عبور كند و ذكر رفتگان را جز به نيكى نياورد و خدمات و مزاياى آنها را برشمرد و انصافِ ايشان البته مانع از آن است كه نكتهسنجىها و مداقات علمى و انتقادات لطيفِ مؤدبانه، طرح نشود. نگارنده به عنوان دانشجويى كه سالهاست از خرمن فضيلت و فضل ايشان خوشهچينى مىكند، همواره مهدوى را در داورىهايش منصف و هوشمند يافتهام. نكته ديگرى كه در اين گونه مقالات استاد جلوهگرى مىكند، «سبك» نويسندگى ايشان است؛ غور ايشان در جزييات و توصيف دقيق مكان و زمان وقايع با آن نثر شيرين مشحون از احاديث و آيات و اشعار فارسى و عربى و سرشار از تلميح و نكته و ضربالمثل به همراه طنز لطيف نجيبى كه معمولاً در كار مىكنند و فوران عواطف و احساسات صادقانه كه در جان خواننده مىنشيند، صبغهاى خاص و دلاويز به نثر ايشان بخشيده است. نگارنده همواره ضمن دعا براى سلامت و طول عمر حضرت استاد مهدوى [خود اين دعا ملايك هفت آسمان كنند] آرزو مىكنم كه ايشان خاطرات خود را بنويسند كه ترديدى ندارم آن كتاب بسيار مفيد و خواندنى خواهد بود.
صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر
ديدار در حجاب و معانى برابرست
بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزهدار بر الله و اكبرست
در نامه نيز چند بگنجد حديث عشق
كوته كنم كه قصه ما كار دفترست
* * *
همه آنانى كه مقالاتى را كه من بنده درباره اساتيد عظام خود نوشتهام، خواندهاند مىدانند، كه من بنده نيز مثل مرحوم دكتر زرينكوب رحمةالله عليه و حضرات اساتيد دكتر محمد امين رياحى – دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دامت افاضاتهما درباره مرحوم استاد اجل علامه بىبديل، بديعالزمان فروزانفر طاب ثراه چه اعتقاد عظيمى دارم؛ ولى دور از انصاف است كه در مقام مقايسه و موازنه اين دو استاد فرزانه يگانه، يعنى مرحومان فروزانفر و همايى، واقعيتهايى را به عرض نرسانم، خاصه آن كه ديده مىشود بعضى از فضلاء بدون اين كه قائلِ به تفصيل و تأملى شوند، گاه يكى از اين دو را بر ديگرى ترجيح مىدهند: از مرحومان علامه فقيد سعيد محمد قزوينى و سيد حسن تقىزاده، و مرحوم مخبرالسلطنه هدايت و به تقريبى مرحوم علامه دهخدا و مرحوم فروغى كه فىالواقع آنان تافتههاى جدا بافتهاى بودند؛ و نيز مرحوم مبرور مايه افتخار و مباهات خراسان و آخرين شاعر بزرگ پارسى زبانان، يعنى استاد اجل اكرم ملكالشعراء بهار كه خداى روان همهشان را شاد فرمايد، و موضوعاً از اين مقايسه خارجاند بگذريم بنده شرمنده هيچ نيارزنده، به جرأت و انشاءالله با صداقت كامل عرض مىكنم كه در چهل ساله از دهه يكهزار و سيصد و بيست تا دهه يكهزار و سيصد و شصت هيچ يك از نامآوران و اساتيد ادب و سخنوران و اُدباى فارسىزبان در جامعيت با اين دو علامه فقيد يعنى مرحومان فروزانفر و همايى برابر نيستند (مقصودم در ادب دو زبان عربى و فارسى و خصوصاً ادب فارسى و ظرايف و لطايف آن و تصوف و عرفان و فرهنگ ايران اسلامى است) و بقيه بزرگانى را كه من بنده زيارتشان كردهام، مانند مرحوم احمد بهمنيار، ميرزا عبدالعظيم خان قريب، سيد حسن مشكان طبسى، دكتر على اكبر فياض خراسانى، على اصغر حكمت، سعيد نفيسى، رشيد ياسمى، سيد محمد فرزان بيرجندى، سيد محمد تقى مدرس رضوى، شيخ محمد حسين فاضل تونى، سيد محمد محيط طباطبايى، و حتى دانشمند جامع فاضل كمنظيرى كه به راستى او هم از سرآمدان فضل و ادب بود، يعنى مرحوم مجتبى مينوى تهرانى كه خداوند همهشان را غريق رحمت خود فرمايد، و شايد برخى از اينان خود را كمتر از فروزانفر و همايى نمىشمردند، و يا برخى از ادبا آنان را آن چنان مىپنداشتند، همه و همه در طول اين دو بزرگوار قرار مىگيرند، البته دانشمندان والامقام «ذى فنّى» چون مرحومان علامه سيد محمد كاظم عصار، آقا ميرزا محمود شهابى، دكتر غلامحسين صديقى، دكتر يحيى مهدوى و مرحوم استاد عبدالحميد بديعالزمانى كردستانى، كه خداى همهشان را بيامرزاد، از موضوع اين مقايسه خارجند و نيز دو استاد مرحوم، سيد محمد مشكوة بيرجندى و سيد محمد باقر عربشاهى سبزوارى و همچنين شاگردان قديمىِ مرحوم فروزانفر در دانشگاه (و مرحوم همايى در دارالفنون): يعنى مرحومان دكتر ذبيحالله صفا، دكتر محمد معين، دكتر حسن خطيبى، دكتر على اكبر شهابى، حسابى جداگانه دارند. و همچنين مرحومان دكتر زرياب خويى و دكتر عبدالحسين زرينكوب كه هر دو بركشيدگان و دستپروردگان مرحومان تقىزاده و فروزانفر بودند، موقعيت خاص خود را دارند گو اينكه البته و صد البته كه هيچ يك از اين دو فقيدِ سعيد، در عربيت و ادب محض فارسى با مرحومان فروزانفر و همايى قابل قياس نيستند.
اما در مقام موازنه و مقايسه عرض مىكنم: مرحوم فروزانفر، در مطلقِ نظم و نثر و ادب دو زبان و در تصوف و عرفان اسلامى و تاريخ اسلام و نقدالشعر، استاد مسلم و بلامنازع بىنظير و بىبديل بود، و مرحوم استاد علامه همايى، در برخى از علومى، كه از آن به ناروا «علوم قديمه» تعبير مىشود (لابد چون آنانى كه اين عنوان را بدان علوم دادهاند، به غلط مىپندارند در فقه و اصول و فلسفه اسلامى، نظريات جديد و مبتكرانه راه ندارد) يعنى فقه و اصول و كلام و علم فرايض (يعنى مواريث) به درجه اجتهاد مسلم نائل شده بود، و به علاوه، اختصاصاً در رياضيات و هيأت و تنجيم در ميان همعصران خود ممتاز و بلامعارض بوده و البته در اين فنون و فضائل، مرحوم فروزانفر رحمةالله عليه به علوّ درجه مرحوم همايى نبود، خداوند اين هر دو مرجع مسلم ادب و فرهنگ ايرانى را بيامرزاد. آن چه مسلم است، تاكنون نه كسى توانسته است چون سخن و سخنوران و شرح مثنوى شريف و شرح احوال عطار و شرح حال مولانا و مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى (از جمله آثار عظيم مرحوم فروزانفر) و يا چون مولوى نامه و غزالى نامه و تعليقات بىنظير دقيق و محققانه ديوان عثمان مختارى و يا مختارى نامه و يا همين تاريخ اصفهان (آثار نفيس و گرانبهاى مرحوم همايى) تأليف كند و يا به تصحيح و تنقيح و تشريح كتاب عظيمى چون التفهيم بيرونى كه از كارهاى مهمِ مرحوم همايى است مبادرت ورزد. (كتابهايى مانند: ترجمه رساله قشيريّه و يا مصباح الارواح كه مرحوم فروزانفر، زحمت تحقق و تحشيه آن را كشيده است و يا فرهنگ فارسى ناتمامى كه از او در سال 1319 چاپ شده است. با كتابهايى كه مرحوم همايى آن را تصحيح فرموده است، مانند مصباح الهدايه و ولدنامه و نصيحةالملوك و طربخانه و خيامىنامه برابر و سر به سر است، ولى از آن جا كه مرحوم همايى، عمر شريفش درازتر از عمر فروزانفر شد، لذا از لحاظ تعداد، شمار تأليفات و كتبى كه به تصحيح و تحقيق و تحشيه استاد همايى منتشر شده بيشتر از تأليفات و كتب و تحقيق و تحشيه شده استاد فروزانفر است و مضاف بر اين كه هنوز برخى از مؤلفات مرحوم همايى به چاپ نرسيده است، مانند همين تاريخ اصفهان كه فقط جلد اول آن چاپ شده است و يا كتاب بسيار مفصلى كه درباره ارث در اسلام و نحوه تعيين سهام ورّاث صاحب سهم و فرض تأليف فرموده است، كه اگر در نوع خود فرد نباشد، قطعاً بسيار كمنظير است! درباره ديوان كبير مولانا، معروف به ديوان شمس به تصحيح مرحوم علامه فروزانفر… اينك من بنده در آن باره تجديد بحث نمىكند.
يك امتياز بسيار ارزنده ديگرى كه به مرحوم فروزانفر اختصاص دارد آن است كه او در طبقه اول شاگردانى چون دكتر ذبيحالله صفا و دكتر معين و دكتر خطيبى رحمةالله عليهم اجمعين و جناب استاد دكتر يارشاطر كه عمرش دراز باد و در طبقات بعدى، شاگردانى چون مرحومان دكتر زرينكوب و دكتر يوسفى و همدورههاى آنان كه بيشترشان از دنيا رفتهاند و خداشان بيامرزاد تربيت فرمود، و به علاوه، غالب اساتيدِ ادب كه امروزه پرچمدار ادب فارسى و فرهنگ اسلامىاند و سنين عمر بيشتر آنان از هفتاد و پنج و بعضى هم از هشتاد گذشته است و ميانسالانى چون استاد دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى، همگى خوشهچينانِ خرمنِ فضل و دانش فروزانفرند و كمتر از درك محضر انور مرحوم همايى بهره بردهاند.
خداى، سايه همه اين عزيزان را بر سرِ فرهنگ ملى ايران اسلامى و زبان پارسى مستدام بداراد.
و اما، امتياز روحانى عظيمى كه مرحوم استاد همايى بدان ممتاز و مشخص است، علوّ مرتبه تعبّد دينى و نيز بىاعتنايى او به مناصب و مقامات ظاهرى دنيوى و به علاوه درويش مسلكى واقعى اوست، كه مرحوم فروزانفر از اين فضايل و ملكات كمبهره بود. و به احتمال جان بر سرِ خالى بودن دست و دلش از اين بركات، گذاشت و گذشت و سامَحَهالله تعالى انشاالله. [مقالاتى در حديث ديگران، نشر تير، صص 67 – 64]
41 – بهترين قسمت «گلستان» شيخ سعدى
آقاى دكتر ولىالله نصر در نطقى كه در تاريخ 15 آذر 1322 ه’. ش. در موقع يادبود مرحوم ذكاءالملك فروغى در دانشگاه تهران ايراد نمودند چنين گفتند:
«روزى (آن مرحوم) به من فرمود به عقيده تو بهترين كلمه شيخ در گلستان كدام است؟ گفتم جواب اين سئوال مشكل است. فرمود مىخواهم عقيده تو را بدانم. گفتم صرفنظر از سجع و قافيه هر كلامى كه مانند اين كلام باشد گفتند آن كدام است گفتم شيخ در باب هشتم فرمود كه “موسى عليهالسلام قارون را نصيحت فرموده كه احسن كمإ؛–ظظ باحسن الله اليك نشنيد و عاقبتش شنيدى.” اين كلمات مثل يك فرمول جبرى است كه يك جزء كوچك آن را نمىتوان پيش و پس كرد. فرمود حد سخن است افسوس كه يادم نبود.» [جمالزاده، كشكول جمالى، ص 183]
42- نفسم گرفت از اين شب، درِ اين حصار بشكن
از مزايا و ويژگىهاى بارز شعر شفيعى كدكنى يكى ريشه داشتن آن در ژرفناى فرهنگ ايران و اسلام است؛ او هر چند شاعر زمانه خود است و دغدغه روزگار خويش دارد اما دمزدن در هواى امروز پيوندش را با ديروزها نبريده است.
احاطه و اشراف شفيعى بر مبانى و منابع فرهنگ ايران، شعرش را به حلقهاى از حلقههاى زنجيره سنت شعر فارسى مبدل ساخته است. به عبارت ديگر شعر شفيعى خلقالساعه و بىهويت نيست؛ وطن دارد و به خواننده احساس استمرار فرهنگى را القا مىكند.
شعر براى شفيعى البته غايت و هدف است. او مانند ملكالشعراء بهار آشنايى گسترده و عميق با ادب و فرهنگ سرزمين خود را نردبانى براى تعالى و تكامل شعر خود، به شمار مىآورد. همه تحقيقات او با همه ارزشهايشان، روغنى است كه بايد چراغ شعر را در شب تار او بيفروزد. نگاه جامعالاطراف به فرهنگ و زندگى به شفيعى روشنبينى و سنجيدهكارىاى ارزانى داشته كه در پرتو آن بتواند در صراط «اعتدال» -اعتدال ذهنى و زبانى – گام زند. همين اعتدال مانع شده كه او در حصار «سنّت» گرفتار بماند و مسخ شود. و نيز به ورطه سبكسرىهاى متداول فرو افتد.
در نگاه من، شعر شفيعى آئينهاى است كه جهانبينى و جمالشناسى او را تمام قد مىنماياند. چكيده يافتههايى است كه از آن همه كاوش و انديشه به دست آورده است. شعر شفيعى در ميان تجربههاى شعر معاصر، يكى از بهترين عرصههاى سازوارى خلاق «سنت» و «تجدد» است؛ بلاغت او حاصل تلفيق تئورىهاى جديد ادبى و نظريات بلاغى ادباى سنتى ايران و اسلام است و سرانجام شعرش ستيزنامه نستوهانه اوست با هر آنچه رنگ ابتذال پذيرفته و مىپذيرد. شعر شفيعى و زندگى شفيعى نقد متين و مؤثر زمانهاى است كه در آن «بگداخت هر چه هوش و هنر پيش ابتذال».
* * *
يكى از شعرهاى شفيعى كدكنى كه بسيار مورد توجه قرار گرفته و زمزمه زبانها شده است «غزل در مايه شور و شكستن» است:
نفسم گرفت از اين شب، درِ اين حصار بشكن
در اين حصار جادويى روزگار بشكن
چو شقايق از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون صلابتِ صخره كوهسار بشكن
تو كه ترجمان صبحى، به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا، صف انتظار بشكن
«سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى؟»
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
بسراى تا كه هستى، كه سرودن است بودن
به ترنمى دژ وحشت اين ديار بشكن
شب غارت تتاران، همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشى اين سايه ديوسار بشكن
ز برون كسى نيايد چو به يارى تو، اينجا،
تو ز خويشتن برون آ، سپه تتار بشكن.
[آئينهاى براى صداها، ص 435 – 434]
غزل زيبايى است كه با ضرباهنگى عاصى برآوردن مجنونانه رايت خون را براى شكستن حصار جادويى شب غارت تتاران توصيه مىكند. از مضمون فريبايش گذشته، ساختار هنرى غزل نيز سنجيده و متناسب است. موسيقى درونى و بيرونى غزل و نيز تكرار پتكوار «بشكن» به راستى شور شكستن را القاء مىكند. البته مرورى بر مجموعه هزاره دوم آهوى كوهى نشان مىدهد كه «تجربههاى تلخ و تيره تاريخى» شاعر را به اين نتيجه رسانيده است كه ديگر «شور»ها و «شكستن»ها را توصيه و تجويز نكند. گويا به اين باور رسيده است كه به «نيشابور» آرمانى از مسير «شور» و «شكستن» نمىتوان نائل شد. حلاج و حروفى و عينالقضات نيز اكنون ديگر چاووشى خوان چنان نيشابورى نمىتوانند باشد. اگر واقعاً آفتابى بايد از پى شب غارت تتاران بدمد، ظاهراً افق خِرَد ابن راوندىها، خيامها و فردوسىها مطلع مطمئنترى براى آن به شمار مىآيد.
بگذريم… نگارنده سطور هنگام بررسى جُنگى ارجمند (= جُنگ شمس حاجى، مورخ 741، اين جنگ با تصحيح و تحقيق نگارنده توسط نشر سخن در دست انتشار است) – به غزلى از فخرالدين اسعد گرگانى – شاعر بزرگ قرن پنجم و سراينده منظومه ويس و رامين برخورد كه گويا تاكنون شناخته نشده است.
از فخرالدين اسعد گرگانى يك غزل، يك قطعه و يك دو رباعى – به جز ويس و رامين – بر جا مانده است (شاعران بىديوان، محمود مدبرى، ص 531 – 530) و احياناً اگر همه جُنگهاى شعر فارسى مورد بررسى دقيق قرار بگيرند باز هم مىتوان به مقدار بيشترى از آثار او دست يافت. اما از همين دو غزلى كه از او برجاى مانده برمىآيد كه استعدادى در غزلسرايى داشته است گو اينكه پارههايى از ويس و رامين خود در حكم غزلوارههاى تابناك زبان فارسى محسوب مىشوند.
للمرحوم فخرالدين گرگانى
به چمن براى روزى سپه بهار بشكن
سر غمزهاى بجنبان، صف روزگار بشكن
گل و نرگس و شكوفه، بر جزع و درّ و لعلت
[خجلند]؟ روى بنما همه را عيار بشكن
اگرت مراد باشد كه جهان به هم برآيد
به كرشمه شورشى كن، كله بر عذار بشكن
لب و زلف را بجنبان، دل و جان مرد و زن را
به دمى هزار بستان، به خمى هزار بشكن
ز مى لب تو ما را همه شب خمار دارد
به دو چشم پُر خمارت كه مرا خمار بشكن
شايد استاد شفيعى هنگام سرودن غزل خود، به اين غزل فخرالدين اسعد گرگانى توجهى داشته است.
43- از بهر معيشت مكن انديشه باطل
يكى از غزلهاى بحثبرانگيز خواجه شيراز غزل زير است كه در طى آن با مبالغهاى فراوان و به قول دكتر زرينكوب «ركيك» به مدح يحيى بن مظفر ملك عالم و عادل پرداخته است.
داراىِ جهان نصرتِ دين خسروِ كامل
يحياىِ مظفر ملكِ عالمِ عادل
اى درگهِ اسلام پناهِ تو گشاده
بر روىِ جهان روزنه جان و درِ دل
تعظيمِ تو بر جان و خرد واجب و لازم
انعامِ تو بر كون و مكان فايض و شامل
روزِ ازل از كلكِ تو يك قطره سياهى
بر روىِ مه افتاد كه شد حلِ مسايل
خورشيد چو آن خالِ سيه ديد به دل گفت
اى كاج كه من بودمى آن هندوىِ مقبل
شاها فلك از بزمِ تو در رقص و سماع است
دستِ طرب از دامنِ اين زمزمه مگسل
مى نوش و جهان بخش كه از زلفِ كمندت
شد گردنِ بدخواه گرفتارِ سلاسل
دورِ فلكى يكسره بر منهجِ عدل است
خوش باش كه ظالم نبرَد يار به منزل
حافظ قلمِ شاهِ جهان مَقْسمِ رزق است
از بهرِ معيشت مكن انديشه باطل
بيت آخر شايد اوج گزافگويى و اغراق حافظ باشد؛ شاعرى كه حافظ قرآن است و مىداند و معتقد است كه بر هر خوان كه بنشيند، خدا رزاق است. برخى از حافظپژوهان براى كمتر كردن زهر غلو خواجه «مُقسِم» را «مَقسم» خواندهاند. نگارنده اين سطور با توجه به ساختار دو غزل ديگر حافظ، پيشنهاد ديگرى براى قرائت اين بيت مطرح مىكند البته بىآنكه هيچ اصرارى بر صحت آن داشته باشد.
نخست غزل :
صوفى بيا كه خرقه سالوس بركشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر كشيم
در سراسر اين غزل خواجه طامات بافته و رجزخوانى كرده است اما نهايتاً در آخر غزل مىگويد:
حافظ نه حد ماست چنين لافها زدن
پاى از گليم خويش چرا بيشتر كشيم
و با اين بيت بر تمام غزل لحن طنز و طيبت مىپاشد.
و ديگر غزل – قصيده زيباىِ
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعنى غلام شاهم و سوگند مىخورم…
كه پس از آن همه مديح فاخر نهايتاً مىگويد:
مقصود ازين معامله بازار تيزيست
نه جلوه مىفروشم و نه عشوه مىخرم
كه كل مدايح درج شده در غزل را در هالهاى از طنز و خوشباشى قرار مىدهد. [همينجا بگويم كه استاد سايه بر مبناى نسخههاى متأخر بيت فوق را اينگونه اصلاح كرده است:
مقصود ازين معامله بازار تيز نيست… كه بر مبنا البته طنزى در بيت وجود نخواهد داشت.]
پيشنهاد بنده اين است كه مصراع «حافظ قلم شاه جهان مُقسم رزق است» را بر سبيل استفهام انكارى بخوانيم:
حافظ قلم شاه جهان مُقسم رزق است؟؟!! [دورم باد و خدا نكند و…]
از بهر معيشت مكن انديشه باطل
شايد آن رند روزگار بيت بالا را در محضر شاه به همان قرائت معهود مىخواند و صله دريافت مىكرد اما براى خودش و رفيقان موافق، قرائت طنزآميز را ترجيح مىداد – بنگر اين شوخى كه چون با خلق صنعت مىكند!