در جستجوی فِرِدِی/ آریل دورفمن/ عبدالله کوثری

 آنچه مى‏خوانيد فصلى از كتاب خاطرات صحرا[1] نوشته آريل دورفمن است. اين كتاب شرح سفر اوست به منطقه كويرى شمال شيلى كه به نورته گرانده موسوم است و زمانى، در طول قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به سبب وجود معادن نيترات كه در آن دوران بازار پر رونقى داشت به سرعت آباد شد و شهرها و آبادى‏هاى بسيار در آن پاگرفت و جهانگردان از هر سو به ديدار آن شتافتند. اما شكوفايى اين منطقه با كسادى بازار نيترات به پايان رسيد و از آن همه شكوه و تجمل چيزى برجا نماند. البته اين منطقه از حيث باستان‏شناسى و انسان‏شناسى نيز اهميت دارد و نشانه‏هايى از ديرينه‏ترين سكونت‏گاه‏هاى انسان اوليه امريكاى لاتين در آنجا يافت شده است. اما دورفمن در ميان ويرانه‏هاى قرن گذشته در پى چيز ديگرى هم هست. اصلاً چنان كه خود مى‏گويد به هواى چيز ديگرى به اين سو كشيده شده و آن خاطره دوست عزيزى است كه او مى‏داند در يكى از شهرهاى اينجا در جريان كودتاى پينوشه (1973) تيرباران شده. دورفمن به دنبال اين دوست، يا بهتر بگوييم در پى خاطره او و استخوان‏هاى او به اين برهوت شتافته؛ زيرا دژخيمان پينوشه حتى از نشان دادن گور فردى به همسر و ياران او خوددارى كرده‏اند. در جستجوى فِرِدى چيزى بيش از بازگويى خاطره و افسوس خوردن بر مرگ انسانى مبارز است. اين نوشته بازنمايى دوران وحشت نيز هست، دورانى كه بسيارى از آرزوها را به خاك كرد و فرصت‏هايى را از ميان برد كه ديگر تكرار نخواهد شد. دورفمن تاكنون دو كتاب و چندين مقاله درباره كودتاى 1973 شيلى نوشته. گويى اين كابوس سى ساله هنوز او را رها نمى‏كند. اما شايد اين نيز باشد كه او بيم آن دارد كه مردم شيلى – مثل خيلى مردم ديگر – اين رويداد هولناك را فراموش كنند، زيرا مى‏داند ملتى كه به فراموشى خو كرده بايد هر لحظه منتظر تكرار فاجعه باشد. از اين روست كه او بارها درباره اين كودتا و عاملان آن اين گفته هوشمندانه را تكرار كرده است: مى‏بخشيم اما فراموش نمى‏كنيم.

 نكته‏اى درباره عنوان اين نوشته. عنوان اصلى اين فصل Finding Freddy، داراى ايهامى است. يعنى از يك سو به تلاش نويسنده براى يافتن فِرِدى، يا بهتر بگوييم نشانه‏هايى از فِرِدى و در نهايت گور فِرِدى، اشاره دارد و از سوى ديگر به اين گفته مكرر نويسنده كه در جريان اين جستجو به شناخت بيشتر يا كشف دوباره فِرِدى دست يافته است. مترجم عنوان در جستجوى فِرِدى را با علم به اين ايهام انتخاب كرد و اميد كه رساننده معنى باشد.   مترجم‏

 شنبه 25 مه 2002، پيساگوا

 اينجا ايستاده‏ام. جلو سلولى كه فِرِدى تابرنا آخرين شب بر اين خاك را در آن‏{P  Freddy Taberna . P}

 گذراند. اينجايم. در اين زندان واقع در پيساگوا، همان زندانى كه رئيس نظامى‏اش به دوست من فِردى خبر داد فردا جوخه اعدام تيربارانش خواهد كرد. دارم فِردى را در اين زندان پيش چشم مى‏آرم. زندانى كه سال‏ها بعد از مرگ او تبديل به يگانه هتل پيساگوا شده.

 هتلى بر بناى زندان قديمى، هتلى كه صدها زندان سياسى را بعد از كودتاى 1973 در آن حبس كردند. همان هتلى كه من و آنخليكا ديشب در آن خوابيديم.

 نام پيساگوا هميشه در ذهن من طنينى ناخوشايند داشته، همچون مكانى بلازده، بندرى كه تاريخ نفرينش كرده. هزاران سال پيش از آن كه اسپانيايى‏ها به اينجا برسند سكونتگاه سرخپوستان چانگو بوده و در دوران گرمى بازار نيترات دانشمندان سرشناسى چون داروين و دزدان دريايى بدنامى چون دريك به اينجا سر زدند و بعد از فروكش تب نيترات اينجا اگر تبديل به شهر ارواح نشد، صرفاً به اين دليل بود كه توانست كالايى را به اين و آن عرضه كند كه بيش از هر جاى ديگر از نورته گرانده رهاشده به امان خدا، در اينجا يافت مى‏شد و آن عزلت مطلق و كم‏وبيش فلاكت‏بار آن بود. دولت در دهه 1920 زندان كوچكى در اينجا ساخته بود كه ديوارهايش با همه ستبرى مانع عمده‏اى براى زندانيان فرارى نبود. در اينجا حصار اصلى كوه‏هاى دور تا دور شهر و گستره عظيم بيابان بود كه خود شهر را بدل به دژى رخنه‏ناپذير مى‏كرد. و بنابراين اينجا مناسب‏ترين زباله‏دانى براى روى‏هم ريختن زندانيان سياسى بود. تغيير كاركرد اين بندر پر رونق گذشته، كه با ورود هزاران تن از هواداران آلنده از 1973 به بعد به اوج خود رسيد، در آغاز با نوعى احتياط و كمرويى همراه بود و اين زمانى بود كه ده‏ها تن از هواداران رژيم نازى را در طول جنگ دوم به اينجا تبعيد كردند.

 اما در اواخر دهه 1940 و آغاز جنگ سرد مسئله جدى‏تر شد و رئيس جمهور گابريل گونسالس ويدلا دستور داد اردوگاهى براى جماعت كثيرى از كمونيست‏ها در اينجا برپا كنند. چيزى كه اين ماجرا را دلخراش‏تر مى‏كرد صرفاً اين نبود كه فرماندهى اين اردوگاه ميان آن همه افسر به دست اوگوستو پينوشه افتاد كه آن روزها سروان ارتش بود (و داشت براى آينده مشق ديكتاتورى شيلى مى‏كرد) اين هم بود كه گونسالس ويدلا درست همان آدم‏هايى را در پيساگوا به زنجير كشيد كه به او كمك كرده بودند تا انتخاب بشود و در سال‏هاى نخست حكومتش مهم‏ترين چهره‏هاى دولت او بودند. در واقع او دوستان و متحدان خودش را به حبس انداخته بود. اين يكى از مسائلى بود كه سبب شد آنخليكا در همراهى با من در سفر به اين ناحيه دودل باشد. پدر او، اومبرتو، به نحوى معجزآسا از تبعيد به پيساگوا جان در برده بود، يعنى توانسته بود درست وقتى كه مأموران لباس‏شخصى نيمه‏هاى شب به سراغش آمده بودند، فرار كند. بله به سراغ اومبرتو آمده بودند، هر چند جناب گونسالس ويدلا پدرخوانده او بود و از سال 1916 – يعنى همان سال تولد اومبرتو – كه براى تحصيل در رشته حقوق به سانتياگو آمده بود، مفت و مجانى در خانه مادربزرگ كارملا پينتو زندگى كرده بود.

 ترديد آنخليكا در سفر به پيساگوا دليل عينى‏ترى هم داشت. او شنيده بود كه فرودآمدن از بلنداى گردنه‏اى كه مسافر را به اين شهر مى‏رساند بسيار خطرناك است و در اين دنيا هيچ چيز به اندازه جاده‏هاى پرپيچ و خم مايه هراس همسر من نمى‏شود. من هر چند او را براى سفرى پر دردسر آماده كردم، به‏اش دلدارى دادم كه دليلى ندارد بترسد. اما راستش را بخواهيد در طول سفرى كه در گرماگرم آن بوديم چنين صحراى تفته و خشكى نه ديده بودم و نه حتى پيش‏بينى كرده بودم. همين كه از جاده اصلى كه از ايكيكه به آريكا مى‏رفت خارج شديم، در طول چهل فرسنگ جز ويرانه‏هاى دهكده‏اى در دوردست، كه كنار جاده‏اى سراسر دست‏انداز افتاده بود، نشانى از حضور آدم به چشم نمى‏خورد. گفتم جاده؟ خيلى نظربلند شده‏ام. در واقع سرهم‏بندى كلى بريدگى و چاله چوله كه قرار بوده راهى براى عبور باشد. با همه اينها – محض دلدارى خودم و آنخليكا مى‏گفتم – به راستى تجربه پرارزشى بود. مگر راه ديگرى داشتيم براى اين‏كه بفهميم اين صحرا همين كه از جاده اصلى خارج شدى چقدر هولناك مى‏شود، مگر جور ديگرى مى‏شد به طرحى كم‏رنگ از تصوير اين بيابان برهوت در چشم نخستين كاشفانش برسيم كه به هزار تقلا راهى به سوى پيساگوا مى‏گشودند؟ و بعد، وقتى راهمان را از ميان اين تپه‏هاى شنى و خاك و غبار باز مى‏كرديم، شيشه جلو اتوموبيل از غبار كبره مى‏بست و خورشيد نارنجى هم در سير نزولى‏اش ديد چشممان را بدتر و بدتر مى‏كرد. و ما همين‏طور پايين مى‏رفتيم، پايين و پايين‏تر، و يقين داشتيم كه اتوموبيل همين حالاست كه از هم وابرود، و باز پايين و پايين‏تر، تا اعماق اين انبانه وحشت كه ما را برخلاف انتظارمان نه به دريا بلكه به بالاى پرتگاهى بلند رسانيد و از آن بالا، كم‏وبيش دو فرسنگ پايين‏تر، چشم‏مان به دو خيابان بلاتكليف افتاد با دو رديف خانه كه به ساحل چنگ انداخته بودند، جورى كه انگار ساكنان آنها هنوز سردرگم بودند كه كدام‏يك از اين دو بدتر است، آن كوه‏هاى هراس‏آور يا درياى بى‏شفقت. اما اينجا هر چه بود پناهگاه مشكوك ما بود پس بايد خود را هرچه زودتر به آن مى‏رسانديم. از سمت جنوب، از سوى دريا، ابرى سفيد غلتان غلتان بر سر خليج و شهر فرود مى‏آمد، نفرينى شوم در هيئت مهى ستبر و فشرده، به پايين مى‏خزيد، اگر بشود گفت، مه‏شارى بود كه مثل آب فرو مى‏ريخت، مه لغزه‏اى بود كه رو به پايين مى‏سُريد و فرود مى‏آمد، مثل پنجه خداوند كه انگار مى‏خواست آن جاده پيچ در پيچ باريك را كه به زحمت از ميان صخره‏ها بريده شده بود در مشت بگيرد، انگار مى‏خواست ما و اتوموبيل‏مان را پيش از آن كه به گستره‏اى باز برسيم فرو ببلعد. اين چنين وارد پيساگوا شديم، همراه با مهى كه پنج دقيقه پيش از ورود ما پرهيب شهر را پوشانده بود و فقط امكان مى‏داد به زحمت زيبايى غريب اين بندر 150 نفره را دريابيم، بندرى كه زمانى چشم و چراغ صنعت نيترات بود، بندرى كه گروه‏هاى اپرا از ميلان به هواى آن به اينجا مى‏آمدند و سارا برنار در تئاترش آثار راسين را دكلمه مى‏كرد. اين تكه از خاك كه هنوز در رؤياى دورانى بود كه بناهايش چنين ويران نشده بود و آقايان انگليسى خانم‏هاى غرق در تور سفيد و چتر به دست را زير نخل‏هاى پرشكوه و درختان تنومند، كه حتى امروز كنار ساحل صف كشيده‏اند، همراهى مى‏كردند.

 اما استقبالى از اين وحشتناك‏تر در انتظارمان بود.

 كورمال كورمال از ميان مه و غبار توى شهر به راه افتاديم و چند بار تنها هتل پيساگوا را گم كرديم. اما سرانجام توانستيم اتوموبيل را جلو چيزى نگه داريم كه ظاهراً نيمچه قصرى باشكوه و دو طبقه از عصر ويكتوريا بود و پشت آن هيكل گت و گنده بنايى از سيمان كه آدم را به ياد معمارى زشت‏ترين طرح‏هاى مسكن‏سازى عمومى مى‏انداخت. حتى يك چراغ هم در ساختمان روشن نبود، كوچك‏ترين نشانه‏اى از سكونت آدم به چشم نمى‏خورد. من جلو رفتم و به در عريض و طويل ساختمان كوبيدم و آنخليكا توى اتوموبيل نشسته بود و با نگاهى گلايه‏آميز تماشا مى‏كرد. هيچ كس جواب نداد.

 آنخليكا از توى اتوموبيل صدايم كرد: «مطمئنى كسى آنجا هست؟» پيش از اين به من هشدار داده بود كه حاضر نيست توى اين تاريكى دوباره از آن كوه بالا برود.

 جوابش را ندادم. هيچ اطمينانى نداشتم كه حتماً كسى جوابمان را مى‏دهد. به من گفته بودند هتل اغلب بسته است و اين چيز عجيبى نبود، چون هفته‏ها مى‏گذشت و هيچ كس گذارش به اينجا نمى‏افتاد. اما ما از طريق ناتاليا وارلا، مدير پرنفوذ اداره جهانگردى منطقه تاراپاكا و يكى از دوستان سرگيو بيتار، پيشاپيش اتاقى گرفته بوديم و او به ما اطمينان داده بود كه مالكان هتل قول داده‏اند آنجا را اختصاصى براى ما باز كنند. اما نكند اشتباهى در كار بوده، اشتباهى در مورد روز ورود ما يا يكى از آن مشكلات در آخرين لحظه؟ شايد ناچار بشويم به جاى خوابيدن در زندان فِردى و برادرش اسكار و خيلى‏هاى ديگر، برويم بالاى كوه توى خرابه‏ها چادر بزنيم؟ اصلاً از كجا معلوم كه اين جورى معقول‏تر نباشد؟ آنجا دست‏كم اين‏قدر شوم و دلگير نيست و شايد هم راه بهترى باشد براى اداى احترام به دوستان كشته شده‏مان.

 دوباره در زدم.

 سروصدايى از توى ساختمان بلند شد. نور بى‏رمقى در سرسرا تابيد و در به خميازه‏اى باز شد. چشمم به جغله‏اى افتاد كه موهاش را آلمانى‏زده بود و لابد بيشتر از پنج – شش سال نداشت. با پررويى از آن پايين مرا ورانداز مى‏كرد، بى‏آن كه حرفى بزند.

 «مادرت خانه‏ست؟»

 پسرك فرياد زد: «ماما…» صداى زنى از توى هتل جوابش را داد و در پى آن صدا زنى خوش سيما و مو طلايى كه بيست و چند سالى بيشتر نداشت پيدا شد و گفت منتظرمان بوده. گفت بايد به خيابان فرعى برويم و اتوموبيل را آنجا پارك كنيم كه امن‏ترست.

 حالا ديگر آنخليكا هم آمده بود و در حالى كه سعى مى‏كرد به خودش بقبولاند از اين عادى‏تر سفرى و از اين عادى‏تر هتلى وجود ندارد، به همان روش رايج براى بازكردن سرِ حرف با بچه‏ها متوسل شد:

 «كوچولو اسمت چى‏يه؟»

 پسرك پيش از آن كه در كام غارمانند هتل فرو برود پاسخ داد:

 «اوگوستو»

 من و آنخليكا با چنان هراسى به هم نگاه كرديم كه انگار اسم دراكولا را شنيده‏ايم. توى شيلى هر كس كه اسم ديكتاتور سابق كشور را روى زادورودش بگذارد، حتماً آدم متعصبى است، از آن‏جور آدم‏ها كه ترجيح مى‏دهيم ازشان پرهيز كنيم – به‏خصوص در چنين جايى كه سى سال قبل يكى از دوستانمان حكم مرگ خودش را از دادگاهى نظامى شنيده بود، همان دادگاهى كه تحت فرمان مردى بود كه اين پسرك با افتخار تمام هم‏نامش شده.

 بارى، با ترس و لرز پا به هتل گذاشتيم، جورى كه انگار هر لحظه منتظر بوديم تا سايه‏ها به ما حمله كنند. خودمان را براى شبى آكنده از ترس و تشويش آماده كرديم.

 اما سخت اشتباه مى‏كرديم. ساختمان هتل كه خيلى با سليقه بازسازى شده بود، در واقع ساختمان ادارى زندان بود، چسبيده به ساختمان اصلى زندان. در اتاق‏هاى طبقه هم‏كف هنوز خيلى از تجهيزات و وسائل به چشم مى‏خورد كه مربوط به زمانى بود كه اين ساختمان ساخته شده بود. تالار دادگاه، اتاقى كه در ايامى خوش‏تر به اداره ثبت احوال پيساگوا اختصاص داده بودند، سالن تفريحات و استراحت براى نگهبانان و ساير مسئولان كه حالا اوگوستوى كوچولو همان‏جا ساعت‏ها مى‏نشيند و محو كارتون‏هاى جنگى مى‏شود. از اين همه دلنشين‏تر حياط خلوتى است با گياهان و گل‏هاى استوايى كه وسط سالنى افتاده كه ما در آن مى‏نشينيم و جرعه‏اى جان‏بخش از پيسكو مى‏نوشيم و نگاهى به انبوه اشيايى مى‏اندازيم كه دور و برمان را گرفته. بطرى‏هاى داروخانه‏هاى قديمى و انواع قفل‏ها و خرچنگ‏هاى خشك شده. دوربين‏هاى عكاسى از كار افتاده، ماشين‏تحريرها و ساعت‏هاى خراب شده. اين هتل پُر است از ساعت‏هاى قديمى كه هر كدام روى زمان متفاوتى از كار مانده‏اند و بعد، بعضى پوسترهاى دست‏چپى از نرودا و ويولتا پارا و ويكتور خارا. انگار كسى كه اينها را به ديوار زده مى‏خواسته به مهمانان برساند كه مسئول وقايع هولناكى كه در زندان واقع در پشت اين ساختمان روى داده، نيست. و اينجا و آنجا يادگارهايى از ساليتراها شبيه همان چيزهايى كه در سانتا لائورا{P  . Saliteras عنوان كسانى كه در اوايل قرن نوزدهم براى استخراج نيترات و تجارت آن به اين منطقه آمده بودند. م. P}

 ديده بودم. ابزار و اسباب، عكس، جوراب‏هاى پشمى براى حفاظت كارگران از آب‏جوش. ميزبان ما مهمان‏نواز و ظاهراً بسيار ساده‏دل بود و ادعا مى‏كرد كارى كه مى‏كند بدراهى براى گذران زندگى نيست. مى‏گفت اينجا براى بچه‏اش محيط سالمى است و شوهرش – كه شُكر خدا به دنبال كسب و كار رفته بود – مى‏تواند اينجا تا دلش بخواهد به دريا برود. شام بسيار لذيذ و ارزانى به ما داد و بعد جلو افتاد تا اتاق‏مان را نشان بدهد. پله‏ها جيرجير مى‏كرد و – اين را از خودم درنمى‏آرم – بوى حيوان مرده مى‏داد، موشى كه زير تخته‏هاى كف سالن پوسيده بود، جنازه، جنازه، و يكباره هول برم داشت، و همراه آن موجى از خاطرات كه اين مكان در خود پنهان كرده بود. اما بقيه جاهاى هتل تميز و ساكت بود، جدا از جيغ جيغ گاه به گاه طوطى سفيدى كه توى قفس بزرگى در حياط خلوت اين‏ور و آن‏ور جست مى‏زد. و اتاق ما با ديوارهاى بلند و كمدى عتيقه و تختخوابى نالان كه آنخليكا را به ياد اتاق‏هاى روستا مى‏انداخت كه بيشتر ايام كودكى و نوجوانى‏اش را در آنجا گذرانده بود. بنابراين چيزى نگذشته خوابش برد، خسته از روزى كه در اداره ثبت احوال ايكيكه شروع شده بود و به ساعت‏ها سفر در دل صحرا و سرانجام به دوزخ پيساگوا ختم شده بود.

 اما من پيش از خواب بايد به چند كار مى‏رسيدم.

 رفتم پايين، به كنار دريا كه چند مترى دورتر بود. كمى به ورزش يوگا پرداختم. آرام آرام نفس را فرو بردم و بيرون دادم. تعمداً حواس خودم را متوجه فِردى كردم. سلول او درست پشت سر من بود، كمى بالاتر از مه و رطوبت شبانه كه بر درخت‏ها آويخته بود و از برگ درختان چكه چكه فرو مى‏ريخت. اين لابد آخرين صدايى بوده كه فِردى در طول شب آخر شنيده و اگر بتوانم به چيزى يقين كنم اين است كه سراسر شب چشم برهم نگذاشته، حتماً به اين صداها گوش سپرده، به صداى موج و سنگريزه‏ها، به جيغ جيغ ملتمسانه مرغ‏هاى دريايى، عوعو سگ‏ها و لابه‏هاى باد. به جنونى فكر كردم كه مرا به اينجا كشانده بود، به اين كه من زنده‏ام و او مرده، به قرابت و تقابل زيبايى و هراس، هنجار و نابهنجار كه نوميدم مى‏كند، به حيرتم مى‏اندازد و تحريكم مى‏كند. ما چطور مى‏توانستيم از آن شام لذت ببريم و در همان حال حواسمان باشد كه آن حجم عظيم سيمانى، كه بسيارى از مردان درمانده را در بسيارى ساعات نوميدى در خود جاى داده بود، يكسر حضور خودش را به رخ ما مى‏كشد.

 فِردى چگونه كارش به اينجا ختم شده بود؟ چگونه در آخرين ساعات حضور در اين كره خاكى، كه زمانى غرق در شادى و اميد با هم بر آن زيسته بوديم، به اين دريا گوش سپرده بود؟

 اين چند هفته اخير روز به روز به فِردى نزديك‏تر شده بودم، رد گام‏هايى را گرفته بودم كه او را به اينجا كشانده بود و سرانجام توانسته بودم بهتر از ايام حيات بشناسم‏اش. آغازش گفتگويى سه ساعته با بيوه او خينى، در سانتياگو بود و بعد رشته درازى از خاطرات و يادها كه لائوتارو در سان‏پدرو  و آتاكا و اسكار وارلا و همسرش ليلا در ايكيكه برايم نقل كرده بودند و خرده اطلاعاتى كه در هر ديدار تصادفى و در گفتگو بإ؛ففظز سناتور ريكاردو نوينس و ايوور اوستوئيجيك و سرگيو بيتار و سنن دوران و سرگيوگونسالس و گى‏يرمو راس – مورى گردآورده بودم، يعنى تمام كسانى كه فكر مى‏كردم چيزى درباره فِردى تابرنا دارند كه بگويند. و مهم‏ترين آنها داستانى بود كه در ميان تق و توق ميز رولت در كازينوى ايكيكه، يك شب قبل از آن كه با آنخليكا از ايكيكه برويم، برايم تعريف كردند. در همان شبى كه سرانجام با پيچون تابرنا، برادر ناتنى فِردى و آخرين كسى كه با او قبل از مرگش حرف زده بود، ديدار كردم.

 من از همان دم كه با فِردى آشنا شدم دريافتم كه آدمى استثنايى است، اما فقط حالا كه به جستجوى مكان و چگونگى اعدام او از سانتياگو به پيساگوا آمده‏ام، تصويرى واقعى از ماجراى او كم‏كم برايم روشن مى‏شود، تصويرى بس خارق‏العاده‏تر از آنچه در ايام جوانى به فكرم مى‏رسيد.

 فِردى زاده‏اى نامشروع بود و بيشتر پيش مادربزرگش خوستينا و دايى‏هاى ماهيگيرش بزرگ شده بود و اگر از همان سنين كودكى اشتياق خواندن هر كتابى كه به دستش مى‏رسيد در او بيدار نشده بود، سرنوشتش اين مى‏بود كه مثل همه بچه‏هاى فقيرى كه توى خيابان‏هاى ايكيكه ول مى‏گشتند از دريا صدف صيد كند. اين دو دنيايى بود كه او هميشه با خود حمل مى‏كرد، در يك‏سو قلمرو پرخشونت دعواها و فحش و ناسزاى خيابان‏ها بود و اين كه ندانى وعده بعدى غذا از كجا مى‏رسد، و در سوى ديگر قلمرو پر هيبت تفكر و انقلاب. اين دو دنيايى بود كه فِردى از همان نوجوانى هيچ وقت در آشتى دادن يا دست‏كم كنار هم نهادن آنها مشكلى نداشت. سنگ بزرگى بود كه خينى درباره‏اش با من حرف زده بود، سنگى كنار يكى از خليج‏هاى كوچك ايكيكه. اين، سنگ بزرگ پرچاله چوله‏اى بود كه همين چند روز پيش من بالاى آن ايستاده بودم، يعنى همان‏جا كه فِردى هر روز صبح روى آن تكاليف مدرسه‏اش را مى‏نوشت. اين ميز تحرير او در خارج از خانه بود. اما از همين سنگ براى شكستن صدف‏هايى كه همان روز بعد از انجام تكاليف مدرسه از دريا صيد كرده بود، استفاده مى‏كرد و اين صدف‏ها تنها خوراك او در طول روز بود. هيچ وقت سعى نكرده بود هويت خودش را پنهان كند هيچ وقت نخواسته بود تظاهر به چيزى كند كه نبود. خودم در آن روزهاى پيروزى مبارزات اتحاديه دانشجويان ديده بودم‏اش كه سيلى از ركيك‏ترين ناسزاها را نثار دشمنانش مى‏كرد و بعد بلافاصله به پيچيده‏ترين بحث‏هاى فلسفى ماركسيستى مى‏پرداخت. اين خط عوض‏كردن آسوده‏وار ميان نوشتن مقالات دشوار درباره سرخپوستان آئيمار و تأثير آنها بر نورته‏گرانده و دريافت ژرف از زندگى جماعت فقير و بى‏سواد شيلى كه در او مى‏ديديم چيزى بود كه در كار سياسى در حلبى‏آبادهاى سانتياگو بسيار به دردمان مى‏خورد اما من به فكرم نمى‏رسيد – در واقع اصلاً خبر نداشتم – كه اين مسئله چه تأثيرى بر حضور او در زادگاهش ايكيكه داشته. او اولين فرزند طبقه كارگر در آن محله بود كه توانسته بود به دانشگاه راه يابد و در زادگاهش بدل به افسانه شده بود و هر تابستان كه – براى جان‏كندن در كارهاى پست و درآوردن لقمه‏اى نان – به آنجا برمى‏گشت، هميشه انبوهى از جوانان به استقبال قطارش مى‏رفتند و بعد هم به دنبالش راه مى‏افتادند، انگار كه مثلاً قهرمان بوكس باشد. به پشتوانه همين محبوبيت و جاذبه بود كه بنا بر گفته سِنن دوران، يكى از تابستان‏ها همه كسانى را كه از چند و چون كلمه ايكيكه سردرمى‏آوردند، بدون خوراك -اما نه بدون مشروب – در اتاقى زندانى كرده بود تا سرانجام حضرات متفق‏الرأى به اين نتيجه برسند كه كلمه ايكيكه از زبان آئيمارها گرفته شده و به معناى مكانى است كه مرغ‏هاى دريايى براى خواب به آنجا مى‏آيند.

 بارى، فِردى چنين آدمى بود، محبوب و كله‏دار، خوش‏طبع و اهل تحليل، زورگو، شجاع، آماده دعوا با مشت و آماده دعوا با زبان، كم‏وبيش دو زبانه، كه خيلى راحت از زبان بچه‏هاى خيابانى به زبان نابغه‏هاى دانشگاهى جست مى‏زد. مى‏دانم كه به عرش رساندن آدم‏ها از آن فاصله خطرناكى كه مرگ ميان آنها مى‏اندازد چه مهلكه‏هايى دارد. بى‏ترديد آن روزها با او اختلافاتى داشتم و امروز هم اگر مثل آن روزهاى دانشجويى با او مى‏نشستم و گرم بحث مى‏شدم، همان اختلافات در ميان مى‏بود. در نظر من او هر چند احترام فراوان براى دموكراسى و به‏خصوص آلنده قائل بود، پاك مسحور اين فكر شده بود كه مردم فقير اگر بخواهند به‏راستى سرنوشتشان را تغيير بدهند به خشونت مسلحانه نياز دارند، حتى در انقلاب آرام ما در شيلى كه مدعى راهى مسالمت‏آميز به سوى سوسياليسم بود. دوست من در فكر فرايندى انقلابى بود كه به او فرصت مى‏داد رشد كند و پخته شود و آن وقت شايستگى خود را در مقام رهبرى طبيعى به همه نشان بدهد. فِردى موجود نابه‏هنجارى نبود، آن هم در كشورى كه كل طبقه كارگر كه خودش عضوى از آن بود، از دل فقر و درماندگى برخاسته بود و در سال 1970 همراه آلنده به حكومت رسيده بود، يعنى نخستين رئيس جمهور شيلى كه يك كارگر نساجى را وزير كار و دهقانى را وزير كشاورزى كرده بود. حكومت آلنده بود كه سبب شد فِردى تابرنا، كه قبلاً به زادگاهش برگشته بود، در سن بيست و هفت سالگى يكى از مردان پرنفوذ نورته‏گرانده گردد – مردى كه رئيس حزب سوسياليست رئيس جمهور در منطقه و نيز مسئول نهادى شد كه كم‏وبيش در حكم وزارت اقتصاد ناحيه بود.

 به‏راستى همين مقام مهم بود كه فرصتى به او داد تا استعداد و توش و توان خود را آشكار كند. خينى در سانتياگو برايم تعريف كرد كه: «يك روز، فكر مى‏كنم سال 1972 بود، شنيدم زنگ مى‏زنند، رفتم در را باز كردم و ديدم پدر فِردى جلوم ايستاده. خينى آن مرد را شناخته بود چون چند ماه بعد از آن كه به ايكيكه رفته بودند، يعنى در سال 1967 فِردى مردى را توى خيابان به او نشان داده بود و گفته بود آن مرد را كه آنجا ايستاده مى‏بينى؟ پدر من است. خينى تعجب كرده بود و پرسيده بود: پس مى‏شناسيش؟ فِردى جواب داده بود: هيچ وقت باهاش آشنا نشده‏ام. خينى به او اصرار كرده بود به سراغ مردى برود كه مادرش را ول كرده بود و اصلاً سراغى از پسرش نگرفته بود. پدرى كه چند تا كاميون داشت اما كمترين كمكى به پسرش نكرده بود. فِردى حتى حاضر نشده برود و سلامى به مرد بكند، شانه‏اى بالا انداخته بود: «اصلاً برام مهم نيست. تا حالا باهاش حرف نزده‏ام حالا هم احتياجى ندارم كه باهاش حرف بزنم.» خينى به من گفت: «آن وقت در را باز كردم و ديدم آن مرد جلوم ايستاده. پدر پرسيده بود: “سينيور تابرنا منزل هستند؟” به فردى گفتم يك كم صبر كند، بعد رفتم و به فردى گفتم: “پدرت آمده. دم در است.” گفت: “چه كار دارد؟” سراغ سينيور تابرنا را مى‏گرفت.» يعنى فِردى را به نام پدرخوانده‏اش ناميده بود؛ نامى كه فردى از پدرخوانده‏اش گرفته بود.

 «چه خدمتى از من ساخته‏ست؟» فردى به مرد تعارف كرده بود برود تو و بنشيند: «چه كمكى از من برمى‏آيد؟» درست همان كارى كه خاص فردى بود – درك ديگران و اين‏كه چه مشكلى دارند، راحت كردن خيال پدرش، و داورى نكردن درباره او.  پدر گفته بود كه قصد ندارد مزاحم سينيور تابرنا بشود و با كمرويى اضافه كرده بود كه مشكلى دارد.

 زمانى بود كه تحريم‏هاى اقتصادى ايالات متحد بر ضد دولت آلنده كمبود اساسى در قطعات ماشين‏آلات و اتوموبيل‏ها ايجاد كرده بود و نهادى كه مسئول توزيع اين قطعات بود همان اداره تحت مديريت فِردى بود. خينى از گوشه اتاق آن دو را تماشا مى‏كرد، اما چيز خاصى اتفاق نيفتاده بود. مثل دو تا آدم بالغ كه تا حالا همديگر را نديده‏اند حرف مى‏زدند، مثل دو تا غريبه كه هيچ چيز آنها را به هم پيوند نمى‏دهد، بى‏هيچ اشاره به موارد مكررى كه پدر پسرش را در حال شستن قايق‏هاى ماهيگيرى، برق انداختن كف خانه‏ها و شستن پنجره‏ها ديده بود و از كنار پسرش رد شده بود و تنها به تكان سرى بسنده كرده بود. خينى ادامه داد: «وقتى پدرش رفت به فردى گفتم به‏اش مى‏گفتى برود به جهنم.» فردى گفته بود: «ابداً. كمكش مى‏كنم، همان طور كه به هر كس ديگر كه لازم باشد كمك مى‏كنم.»

 فِردى با گذشت و سخاوتمند.

 و اين چيزى است كه نبايد آن را با نرمش يا انعطاف در برابر دشمنان انقلاب به خطا بگيريم. در آن روزهاى پر آشوب و تقابل، فِردى دشمنان زيادى براى خودش ساخته بود و سرسخت‏ترين مأمور حكومت محلى به شمار مى‏رفت. در واقع يكى از دوستان -اوخنيو روئيس تاكله كه خودش بعد از كودتا وحشيانه شكنجه ديد و تكه تكه‏اش كردند- به فِردى هشدار داده بود كه ارتش نقشه كشيده در صورت رسيدن به قدرت بكشدش، اوخنيو اين را با استراق سمع از ژنرال فورستير فرمانده پادگان محل شنيده بود كه فِردى تابرنا اولين كسى است كه بايد نابود شود.

 وقتى اين داستان را اول بار از خينى و بعد از لائوتارو نوينس شنيدم، به اين فكر افتادم كه آيا خود پينوشه پشت اين تصميمات نبوده و پرسيدم آيا هيچ دليلى يا شايعه‏اى درباره مشاركت شخص ديكتاتور در اعدام فِردى شنيده‏اند. خينى و لائوتارو هر دوشان گفتند فقط حدس مى‏زنند.

 اما پينوشه واقعاً دستور قتل فِردى را داده بود و اين چيزى بود كه من و آنخليكا در سفرمان كاملاً تصادفى كشف كرديم. و هر چند عجيب مى‏نمايد، كسى كه به ما خبر داد خاله آنخليكا، لائورا مولر، بود. لائورا دوست نزديك خانواده پينوشه بود و در ايامى كه ال خنرال فرمانده هنگ ايكيكه بود و لائورا هم قاضى دادگاه محلى بود، اغلب به خانه آنها مى‏رفت و با همسر او بريج بازى مى‏كرد. بعدها وقتى پينوشه كه ديگر مرد قدرتمند شيلى شده بود در اواسط دهه 1970 به ايكيكه – محبوب‏ترين شهر او در دنيا – سفر كرده بود، لائورا و جناب ديكتاتور همديگر را ملاقات كرده بودند و آن‏طور كه دوست جديدمان ايوور، در آن شبى كه مهمانش بوديم، از قول لائورا روايت مى‏كرد، آن ديدار خيلى گرم و دوستانه بوده.

 ايوور هر چند نمى‏خواسته لائورا را با يادآورى گذشته دردناك آزار بدهد، نتوانسته بود جلو خودش را بگيرد و بالاخره از او پرسيده بود چطور توانسته با ديكتاتور شيلى بنشيند و مشروب بخورد در حالى كه پسرش فرناندو – به قول خود لائورا – در وضعيت عجيبى جان داده بود. اين اصطلاحى بود براى گريز از اشاره مستقيم به قتل فرناندو…

 از جواب لائورا به ايوور روشن بود كه او قصد انكار دارد و حاضر نيست ارتش را مسئول مرگ پسر كم‏وبيش نابينايش در چند سال بعد از كودتا بداند. آخر لائورا موضوع صحبت را عوض كرده بود و گفته بود: «من از فرصت استفاده كردم تا چيز ديگرى از پينوشه بپرسم. ازش پرسيدم: چرا فِردى تابرنا را كشتيد؟»

 ايوور توضيح داد كه لائورا فِردى را از بچگى مى‏شناخت و هميشه زيرچشمى مواظبش بود، خيلى به او علاقه داشت. شايد هم مى‏خواسته سراغ پسرش را بگيرد، مى‏خواسته درباره فرناندو حرف بزند و به جاى او فردى را پيش كشيده.

 پينوشه هر چه بود اهل حاشيه رفتن و مجامله نبود. پس در پاسخ گفته بود: «لائوريتا، مى‏خواستى چه غلطى بكنم؟ منتظر بنشينم تا جنبش مقاومت راه بيندازد، اسلحه بردارد و عليه من شورش كند؟ خودت مى‏دانى او چه جور رهبرى از آب درمى‏آمد. ناچار بودم بكشم‏اش.»

 اما بعدها معلوم شد كه كار به اين سادگى‏ها هم نيست.

 روز 11 سپتامبر 1973 يعنى روز كودتا، فِردى زندگى مخفى را شروع كرده بود. – فرار از اين خانه به آن خانه در تلاش براى مخفى كردن هيكلى كه سخت توى چشم مى‏زد. فردى بلند بود و لاغر و فوق‏العاده چابك و عضلانى با سر و سيماى جذابى كه من هميشه حس مى‏كردم ميراث بومى اوست، اما در اين سفر فهميدم كه تا حد زيادى به پدربزرگ مادرى‏اش رفته كه كروات است. بارى، هر چه بود قيافه فِردى خيلى زود او را لو مى‏داد، حتى بعد از تراشيدن ريش ژوليده و كوتاه كردن موى درهم برهمش. اگر ارتش با همه يورش‏هاى بى‏وقفه نتوانست او را پيدا كند به اين علت بود كه پدران فرقه اوبلاتوس به او پناه داده بودند و اين فرقه‏اى است كه اولين كودكستان را در دهه 1930 در اومبرستون، وسط بيابان‏ها تأسيس كرده بود. سرپرست فرقه كه شهروند كانادا بود بعدها مكافات سختى براى پناه دادن به فِردى پس داد. ارتش او را دستگير كرده بود و كشانده بودش به مرز پرو و آنجا ولش كرده بود. در تاكنا كشيش بيچاره به خاطر از دست دادن كشورى كه ديگر وطن خود مى‏دانست به گريه افتاده بود.

 اما سرنوشت فِردى چيزى بدتر از تبعيد بود. وقتى ارتش شش روز بعد از كودتا خينى را بازداشت كرد و همه جا چو انداخت كه خينى در پادگان محلى مورد تجاوز دسته‏جمعى قرار گرفته و دو كودك آنها، ناچو (سه ساله) و دانيلا (يك ساله) به امان خدا رها شده‏اند (كه البته راست نبود، چون اول اسكار وارلا و بعد مادر و خواهر خينى كه از زادگاهشان لاسرنا براى كمك آمده بودند، از بچه‏ها نگه‏دارى مى‏كردند.) فِردى ناچار شد خودش را معرفى كند.

 وقتى فِردى بازداشت شد خينى را آزاد كردند اما كمى بعد دوباره بازداشت شد. اما تا آن زمان او موفق شده بود وكيلى براى شوهرش پيدا كند و اين كارى دشوار بود چرا كه فِردى را توى يك كانتينر انداخته بودند و آنجا زير آفتاب سوزان ايكيكه حق ملاقات نداشت و مدام شكنجه مى‏شد. پيش از آن كه ارتش به سراغ خينى بيايد او فِردى را براى آخرين بار ديده بود، دورادور.

 او مى‏رفت و بيرون ستاد فرماندهى ارتش مى‏ايستاد. فِردى را از اينجا براى بازجويى روزانه مى‏بردند. سرانجام صبر و تحملش ثمر داد، چون يك روز بالاخره توانست در يك لحظه فِردى را ببيند. خينى فرياد زده بود و فِردى رو به طرف او كرده، لبخند زده بود و با دست اشاره‏اى كرده بود، انگار كه بگويد من حالم خوب است، مواظب خودت باش.

 اما كسى كه به مواظبت نياز داشت خودش بود.

 او بود كه بعد از يك ماه سرانجامش به اينجا كشيد، بعد از آن كه در دادگاه نظامى به آشوبگرى و خيانت به وطن متهم شد. قوزبالاقوز اين بود كه قاضى دادگاه كسى نبود جز ماريو آكونيا، يعنى مردى كه فِردى چند هفته قبل از كودتا او را جنايتكار اعلام كرده بود، قاچاقچى سرشناس مواد مخدر كه در عين حال در بازار سياه در آن دوران بحران اقتصادى دست داشت. آكونيا از چندى پيش تصفيه حساب‏هايش را شروع كرده بود. اسكار وارلا – ماهى شناس اهل سياست كه فقط به جرم دوستى با فِردى در پيساگوإ؛ك‏ك‏ظظ زندانى شده بود – اجازه داشت همراه گروهبانى روزها به خليج برود و صدف صيد كند و اين خوراك لذيذى بود كه حضرات افسران خيلى خوششان مى‏آمد. وارلا از آن بالا اعدام چهار نفر از همدستان آكونيا در تجارت مواد مخدر را ديده بود.

 و حالا آكونيا فِردى تابرنا را در چنگ خود داشت.

 حالا، كم‏وبيش سى سال بعد، من داشتم از جايى ديدار مى‏كردم كه حكم محكوميت فردى به او ابلاغ شده بود، همان‏جا كه او با برادرش خداحافظى كرده بود، همان‏جا كه او خود را براى آنچه قرار بود رخ بدهد آماده كرده بود.

 از همان وقت كه عزم سفر به نورته گرانده و نوشتن اين كتاب به سرم افتاد، گذران چنين شبى را در پيساگوا پيش‏بينى كرده بودم. شايد شب را تا صبح بيدار بمانم، شايد بروم از بيرون زندان را تماشا كنم يا از توى هتل كه فقط چند مترى از زندان فِردى فاصله داشت. خودم را براى چيزى شبيه مراسم سوگوارى آماده كرده بودم. اما وقتى داشتم از پله‏ها بالا مى‏رفتم – باز هم آن بوى تعفن احاطه‏ام كرد – فِردى را در خيال ديدم كه داشت به من مى‏خنديد، مى‏گفت، احمق نباش، آريل، تو فردا توش و توانت را لازم دارى. و من در جوابش لبخند زدم و به خوابى بى‏رؤيا فرو شدم و امروز شنبه بيدار شدم، روزى كه مى‏توانم پيش از رفتن به گورستانى كه فِردى در آن روبروى جوخه اعدام ايستاد ساختمان زندان را بررسى كنم.

 پس اينجاست همان حياطى كه شب 29 اكتبر 1973 درست ساعت ده شب، سرهنگ دوم رامون لارين با زندانى‏ها حرف زده بود و خواسته بود به حرف‏هاش توجه كنند. اسكار وارلا در خانه‏اش در ايكيكه برايمان تعريف كرد: «ما توى سلول‏هامان در طبقه بالا حبس شده بوديم. اين بود كه نمى‏توانستيم آن افسر را ببينيم، هر قدر هم كه خودمان را به ميله‏ها فشار مى‏داديم… فردى و بقيه هم او را نمى‏ديدند.»

 من و آنخليكا از پله‏هاى چوبى به طبقه سوم زندان رفتيم و فهميديم اسكار چه مى‏گفته. سلول‏هاى بيش از حد شلوغ – پانصد زندانى در زندانى كه براى شصت نفر ساخته شده بود – نيم‏متر از راهرو و نرده‏هاى دور فضاى خالى بالاى حياط خلوت فاصله دارد و آن افسر توى همين حياط ايستاده بود و احكام دادگاه نظامى را اعلام كرده بود. من از آن بالا گردن كشيدم تا ببينم آن زندانى‏ها چه چيزى را مى‏ديده‏اند. فقط بناى هتل به شكلى قناس از اينجا ديده مى‏شود و گل‏هاى استوايى با طراوت با شكوهشان. بنابراين آن پانصد نفر فقط صداى لارين را مى‏شنيدند كه اسامى ده زندانى را كه قرار بود صبح فردا اعدام شوند اعلام مى‏كرد و كاملاً ساكت بودند تا بشنوند محكومان كه پايين صف كشيده بودند چه واكنشى نشان مى‏دهند. اما هيچ صدايى از آن فضاى خالى بالا نمى‏آمد. اسكار به ما گفته بود: «به اين فكر افتادم كه شايد فردى هنوز توى سلولش باشد.» و بعد وقتى لارين يك ساعت بعد برگشته بود و اعلام كرده بود موفق شده شش تا از ده حكم اعدام را به حبس ابد تبديل كند، اين اميد در دلش جوانه زده بود كه شايد فِردى و سه رفيقش جزو اينها باشند.

 اما چند دقيقه بعد چند تا سرباز آمده بودند و صليب‏هايى پلاستيكى بر ديوار جنب هر سلول چسبانده بودند. اين سربازها در تمام مدت سعى مى‏كردند چشم‏شان به چشم زندانى نيفتد و بعد از پايين پله‏ها، از توى حياط خلوت صداى كشيش زندان بلند شده بود كه براى چهار محكوم به اعدام دعا مى‏خواند و زندانى‏ها از توى سلول اين دعا را گوش مى‏كردند.

 من و آنخليكا خودمان را رسانديم به پايين، طبقه هم‏كف، و جلو در بزرگى كه در يك ضلع حياط خلوت بود ايستاديم. اين سلولى بود كه بنا بر گفته پيچون فِردى توى آن حبس شده بود. درِ سلول انفرادى آن شب بسته بود اما حالا بى‏سروصدا باز شد و من وارد آن اتاق كوچك مرتب و روشن شدم كه تازه رنگ خورده بود. در را پشت سرم بستم و روشنايى را تماشا كردم كه از ميله‏هاى عمودى بالاى در به درون مى‏ريخت. ميله‏ها بلندتر از آن بود كه فِردى بتواند از آنجا بيرون را تماشا كند. همچنين او قادر نبوده خودش را بالا بكشد تا از پنجره بزرگ ديوار ته سلول كه صداى دريا از آن شنيده مى‏شد چيزى را ببيند. شايد آن شب هم مثل امروز نسيمى از طرف دريا مى‏وزيده.

 از همين‏جا بود كه فِردى زده بود زير آواز و ترانه خوانده بود. اسكار وارلا گفته بود كه تمام شب صداى ترانه خواندن فِردى را مى‏شنيدند. آن سه محكوم ديگر خاموش بودند. لارين به آنها مداد و كاغذ داده بود تا براى عزيزانشان نامه بنويسند، اما فِردى اين لطف را رد كرده بود. آن طور كه خينى مى‏گفت نمى‏خواسته همسرش بقيه عمر را با خواندن آخرين نامه او بگذراند.

 فقط پيغام داده بود كه «مى‏دانم كه چقدر دوستم دارد» و صداى خينى وقتى اين را تعريف مى‏كرد آرام بود، درست مثل همان وقت كه اول بار در تورونتو درباره تبعيد مشتركمان در اوايل دهه 1980 حرف زده بوديم. «و اين كه مى‏دانست بعد از مرگ او چه عذابى مى‏كشم و چه بر سرم مى‏آيد. اما من زن محكمى هستم و حتماً براى زندگى شريكى بهتر از او پيدا مى‏كنم. و اين كه هميشه او را با آن زن با هم به ياد بيارم، همان‏طور كه با هم زندگى كرده بودند.»

  مى‏دانستيم كه اينها واقعاً آخرين پيغام فِردى براى همسرش بوده، چون كمى قبل از نيمه‏شب سربازى برادر ناتنى او پيچون را صدا زده بود: «تابرنا، هكتور تابرنا».

 «حاضر!»

 «برادرت مى‏خواهد باهات حرف بزند»

 پيچون روز قبل در آخرين ديدارمان در ايكيكه، روز پنج شنبه 23 مه، اين گفتگوى آخر را برايم تعريف كرده بود. ديدار با پيچون مشكل بود چون او شب‏ها تا دم صبح توى كازينو كار مى‏كند، بازرس آنجاست – و اين كار را هم بعد از بازگشت دموكراسى به او داده‏اند، چون در طول هفده سال ديكتاتورى مقامات دولتى هميشه سد راهش مى‏شدند، فقط به اين علت كه با فِردى خويشاوند بوده. بالاخره ناچار شدم در كازينو ديدارش كنم. فقط من و او. اولين چيزى كه پيچون به من گفت اين بود كه آن شب قبل از آمدن به سرِ كار با عكس فِردى حرف زده «قرار است دوست قديمى‏ات آريل دورفمن را ببينم». اين مراسمى بود كه سال‏ها اجرا مى‏كرد، قبل از بيرون آمدن از خانه، با اين اميد كه برايش شگون دارد. هميشه نسبت به برادرش كه شش سال از او بزرگتر بود احترامى آميخته به ترس داشت، برادرى كه در ايكيكه دست به كارهايى زده بود كه هيچ كس خوابش را هم نمى‏ديد.

 پسرك ماهيگير فقيرى كه مدرك دانشگاهى گرفته بود و يكى از جغرافى‏دانانى بود كه هنگام بروز اختلاف مرزى با آرژانتين در تعيين مرز با آن كشور شركت كرده بود و بورس تحصيلى ايالات متحد را دريافت كرده بود و رئيس اتحاديه دانشجويى و مدير سازمان اقتصادى منطقه شده بود.

 چيزى مرموز، كم‏وبيش بهت‏آور، در قيافه پيچون، در شباهت او به فِردى وجود داشت. آن بينى عقابى، موى بلند و قد دراز. من كم‏وبيش چهل سال مى‏شد كه فِردى را نديده بودم، حتى عكسى از او نداشتم و تصويرى كه در اين مدت در ذهنم ساخته بودم و مدام تعديل‏اش كرده بودم به هيچ وجه شباهتى به عكس‏هاى فِردى كه در اين چند هفته خينى و اسكار و ديگران نشانم داده بودند، نداشت. نه اين كه بگويم پيچون عين برادرش بود نه، به آن خوش قيافگى نبود، و چشم‏هاى باداميش رگه‏هاى قرمز داشت و موهاش رگه‏هاى سفيد. بينى‏اش هم وقتى دقت مى‏كردم پهن‏تر بود، اما در يك لحظه همان جسم و همان گرماى فِردى را كه مى‏شناختم و دوست مى‏داشتم برايم زنده كرد. خيلى بيشتر از عكس‏هاى بى‏روحى كه از دوست من دور شده بودند و با خاطره من نمى‏خواندند. انگار نسخه بدل فِردى با كمى دستكارى به سوى من بازگشته بود، درست در لحظه‏اى كه به‏راستى به او نياز داشتم، وقتى كه قرار بود داستان آخرين ديدار او با خانواده‏اش را از زبان برادرش بشنوم:

 «از طبقه بالا دوان دوان خودم را به پايين رساندم و آنها در سلول فِردى را باز كردند و من ديدمش و خودم را انداختم توى بغلش و اين جورى، سفت و سخت بغلش كردم…» و در اينجا پيچون دست‏هاش را سفت و سخت دور خودش حلقه كرد، انگار كه فِردى را بغل كرده باشد، انگار فِردى همان جا كنار صندلى‏هاى ما توى كازينوى ايكيكه ايستاده بود، كمى دورتر از ميزهاى رولت و بلك‏جك‏ها با آس و هفت و شاه‏شان «او آرامم كرد، دست به موهام، كه مثل حالا بلند بود، كشيد، تا حالم بهتر شد، آرام باش، آرام باش، و تازه آن وقت بود كه توانستم از او جدا بشوم و صورتش را ببينم، جاى شكنجه‏ها را ببينم. و او سراپا وقار بود، سراپا ابهت بود و به‏ام گفت مسئله‏اى نيست، گفت مبارزه ادامه پيدا مى‏كند، بايد پنج سال صبر كنم. پنج سال دست به كارى نزنم و بعد دوباره نبرد را شروع كنم و من باور نمى‏كردم اوست كه دارد به من دل و جرأت مى‏دهد، دارد ازم قول مى‏گيرد كه به بقيه دوستان بگويم غمگين نباشند و نترسند. بعد ساعتش را درآورد و داد به من.»

 «بعد چى؟»

 «ما تمام شب بيدار بوديم و صداى فِردى را مى‏شنيديم و آن وقت درست قبل از سپيده آنها را از سلول درآوردند و ما توانستيم او را ببينيم كه مى‏رفت و مشت‏هاش را بالا گرفته بود.»

 «چيز ديگرى هم به تو گفت؟»

 «فقط اين كه اتهامات‏اش تمام دروغ بوده و محاكمه غيرقانونى بوده و علاوه بر اين…»

 «علاوه بر اين…؟»

 «اميدوارم درد نداشته باشد.»

 اين را كه شنيدم نفس بلندى كشيدم. روبرو شدن با فِردى قهرمان، فِردى ابرمرد راحت‏تر از طرف شدن با فِردى معمولى بود، آدمى كه مثل هر كس ديگر از مرگ هولناكى كه در انتظارش بود مى‏ترسيد. آن فِردى كه خودش را وامى‏گذاشت تا حتى براى يك لحظه ترس از مرگ را آشكار كند. اين مرا به او نزديك‏تر مى‏كرد، آن ترس از درد كه لابد از درون چيزى سر برمى‏آورد كه روز به روز و شب از پى شب در سياهچال‏هاى مختلفى كه زندانش بود بى‏رحمانه بر او تحميل كرده بودند. و آن واقعيت خُردم كرد، واقعيت چيزى كه در آن لحظه در انديشه او، در زندگى او مى‏گذشت. نياز مقاومت‏ناپذيرى حس كردم به اين كه در آغوشى فشرده بشوم، فِردى را در آغوش بگيرم، پيچون را در آغوش بگيرم، هر كه باشد، هر كه باشد.

 در آن لحظه چيزى از درون من سر بر كشيد، چيزى كه خينى در سانتياگو برايم تعريف كرده بود و من سعى كرده بودم فراموشش كنم. در آن لحظه نمى‏خواستم از نزديك باهاش روبرو بشوم. سالى كه بعد از مرگ فِردى فرا رسيد، آن‏طور كه خينى مى‏گفت، توى مه گذشته بود. هر چه از آن روزها مى‏داند از مادر و خواهر و دوستان شنيده، خودش حتى لحظه‏اى را به ياد نمى‏آرد. اگر آرام آرام از آن جنون و افسردگى كه بعد از شنيدن خبر اعدام فِردى گريبانگيرش شده بود بيرون آمد، براى آن بود كه رفته بود به كمك زنانى كه شوهران‏شان اعدام شده بودند يا مفقود شده بودند و از آن مهم‏تر به اين دليل كه بايد به بچه‏ها مى‏رسيد. روانشناسان به او اندرزهايى داده بودند كه امروز به نظرش نادرست مى‏آيد، گفته بودند سرنوشت پدر را براى پسرش و دختر كوچكترش آشكار نكند. به پسرش ناچو – كه اولين كسى بود كه سؤال كرده بود، اولين كسى بود كه متوجه شده بود مثل بقيه بچه‏هاى دور و برش، پدرى ندارد – بگويد فِردى به خارج سفر مى‏كند، يا به خارج رفته و روزى برمى‏گردد، به پسرك دروغ بگويد تا از غم و غصه معافش كند، شايد اين جورى بتواند خودش را هم گول بزند. تا اين كه يك روز در سانتياگو، چند سال بعد از كشته شدن فِردى، وقتى داشتند در خيابان توبالابا، با آن شاخ و برگ درهم بافته درختان كه كناره آبراهى سبزگون را آراسته بود، قدم مى‏زدند، خينى تصميم گرفته بود حقيقت را به پسرك بگويد:

 ناچيتو، مى‏دانى كه پدرت مُرده؟

 چه طورى مُرد؟

 ارتش كشتش.

 چه طورى كشتش؟

 با گلوله‏

 توى قلبش زدند؟

 آره.

 دردش آمد؟

 خينى پاسخ نداد و ناچو هم ديگر هرگز نپرسيد.

 چقدر راحت مى‏توان به فِردى فكر كرد كه وقتى آنها دارند تفنگ‏هاشان را آماده مى‏كنند، آواز مى‏خواند، و چه دشوار است فكر كردن به لحظه‏اى كه گلوله‏ها به بدن او رسيد. آخر خينى اين را هم گفته بود كه سربازهاى جوخه اعدام از همين سربازهاى معمولى بوده‏اند، تيراندازى شان خوب نبوده و وقتى كارشان تمام شده تازه اسپينوزا داويس، سروانى كه بعدها فرمانده يكى از شكنجه‏خانه‏هاى پينوشه شد، به سراغ پيكر سوراخ سوراخ فِردى رفته و تير خلاص را شليك كرده.

 تمامى آن درد به سراغ من مى‏آيد، چيزى كه مى‏خواستم از سرم بيرون برانمش و آن حرف‏هاى پيچون در كازينوى ايكيكه دوباره آنها را به ذهن من برگرداند، تمام وجودم را فرا مى‏گيرد.

 ديگر چيزى براى گفتگو نمانده بود.

 يكى ميان حرف‏هامان پريده بود و به پيچون گفته بود سرِ فلان ميز كارش دارند. پيچون نگاه درمانده‏اى به من انداخته بود «مى‏دانى، از آن وقت تا حالا با خودم اين‏ور آن‏ور مى‏برمش. مثل كوله‏پشتى. با خودم حمل مى‏كنمش. جورى زندگى مى‏كنم كه او به‏ام افتخار كند».

 چنان اندوهى در جانش موج مى‏زد و چنان بى‏دفاع و آسيب‏پذير به نظر مى‏آمد كه يكباره متوجه شدم چرا هكتور تابرنا را پيچون صدا مى‏زنند. شايد اين اسم را خود فِردى رويش گذاشته بود. پيچون، يعنى پرنده كوچك، جوجه‏اى كه تازه از تخم درآمده و احتياج به مراقبت دارد. هنوز حسرت برادر مرده افسانه‏ايش را به دل دارد و قادر نيست تكه پاره‏هاى زندگى خودش را جمع و جور كند.

 حس كردم انتظار دارد چيزى بگويم…

 در جوابش گفتم: «حتم دارم كه مى‏توانى با خودت داشته باشيش. حالا ديگر تو برادر بزرگترى، مگر نه؟ او هميشه همان كه بود مى‏ماند، توى همان سنى كه كشته شد. اما تو دارى بزرگتر مى‏شوى، رئيس خانواده مى‏شوى.»

 چند لحظه ساكت ماند و بعد: «فكر مى‏كنى اين چيزى است كه فِردى به من مى‏گفت؟»

 «شايد.»

 سرش را تكان داد. «فردا كه به خانه بروم به فِردى سلام مى‏كنم و به‏اش مى‏گويم تو را ديدم». پيچون، اين دست و آن دست مى‏كند و بعد انگار كه بخواهد هديه‏اى به دوست برادرش بدهد مى‏گويد: «مى‏دانى، فِردى اغلب به خانه مى‏آمد. درِ قابلمه و ماهيتابه را برمى‏داشت و غذاها را بو مى‏كشيد. و آن روز كه كشتنش – روز 30 اكتبر بود و آخرين شب قبل از… فِردى يادش بود كه فردا روز تولد مادرمان است و از من خواست تا به مامان بگويم آن روز را فراموش نكرده. خب، روز 30 اكتبر همان اوائل صبح، درِ قابلمه‏هايى كه روى آتش بود شروع كرد به تلق تلق كردن و پريدن به بالا. من فكر مى‏كنم فِردى بود كه آمده بود با مامان خداحافظى كند. آره فكر كنم خودش بود.»

 و اما من. در اين شنبه، در پيساگوا، حس مى‏كنم بايد از اين زندان كه پيچون آن‏جور دقيق برايم توصيف كرد بيرون بزنم. يكباره دلم از اين زندان، از اين هتل، از اين ديوارهاى سفيد كثيف مى‏گيرد، دلم مى‏خواهد به آنجا بروم كه فِردى كشته شد، همان‏جا كه آن سوى روز درخشان آبى به انتظار من است.

 بايد گشت كوتاه ديگرى بزنم.

 اول به سراغ رافائل كائته و همسرش كاترين سالدينا مى‏رويم، زن و شوهرى كه طرفدار آلنده بودند و چند سال قبل از تبعيدگاه كانادا برگشتند. با آنها راه مى‏افتيم توى شهر. بايد مى‏ديدم كه مردم اين شهر تا چه حد وارفته، خاموش و مفلوك‏اند. هيچ كس حرف نمى‏زند، هيچ كس توى چشم‏هات نگاه نمى‏كند، اين شهرى كه در قرن نوزدهم به خودش قول داده بود سخاوتمند و پر توش و توان باشد، مثل ايكيكه. و آخر كار اين‏جور درهم شكسته و ناكام مانده بود. از آنها مى‏خواهيم تئاتر شهردارى را نشان‏مان بدهند؛ تئاترى كه كنار دريا ساخته شده و موج‏ها به ديوارش مى‏كوبند. كاترين ما را به طبقه دوم ساختمان مجاور مى‏برد. در اينجا خانم‏ها و آقايان، در دوران شكوفايى تجارت نيترات مى‏نشستند و قبل از شروع لاتراوياتا جامى مى‏زدند، همان‏جا كه كم‏وبيش يك قرن بعد، صدها زن زندانى، زندانيان سياسى جدا شده از مردان زندانى، در آنجا مى‏خوردند و مى‏خوابيدند و مى‏شاشيدند و سعى مى‏كردند پيغام‏هاشان را رد كنند. در اين غرفه‏هاى ويران زن‏ها گاه صداى گلوله را از آن طرف خليج مى‏شنيدند و حدس مى‏زدند كه اعدامى در كار بوده. اين راه خوبى براى پايان دادن به ديدار از پيساگوا بود. پيساگواى تاريخى، پيساگوايى كه كاترين به آن اميد بسته و مى‏خواهد براى آيندگان حفظش كند. همان پيساگوايى كه فِردى از خيابان‏هاش عبور كرده، توى كاميون يا توى جيپ يا هر كوفت ديگرى كه او و سه رفيقش را توش نشانده بودند. همان جاده كه خليج را دور مى‏زند، به طول سه چهار فرسنگ، و بالاخره به گورستان مى‏رسيم كه پرت افتاده و دور از هر جنبنده‏اى است و صليب‏هاش مثل خلال دندان‏هايى زشت از ميان ماسه‏ها و سنگ‏هاى قهوه‏اى رنگ بيرون زده.

 رافائل ما را به كنار گودالى پهن و عميق مى‏برد كه باقيمانده جسد نوزده زندانى سياسى را توى آن پيدا كرده‏اند. اسم‏ها را نوشته‏اند، توى شن و ماسه گل كاشته‏اند و سنگ‏هايى دورتادور اين گودال گذاشته‏اند و شعر بى‏بديل نرودا را بر سنگ بزرگى كنده‏اند. ده‏ها مكان مثل اين در شيلى ديده‏ايم، در واقع هفته قبل يكى از اين‏ها را ديديم، بيرون كالاما، سر راهمان به سان‏پدرو، يك تپه خشك لم‏يزرع، همان‏جا كه بعضى از دوستان ديگرمان را بعد از كودتا اعدام كرده بودند. باريكه‏اى از بيابان آفتاب‏سوخته كه پرت افتاده‏تر و محزون‏تر از اين يكى بود، چون اين يكى دست‏كم كنار اقيانوس افتاده، دست‏كم در اينجا جسدهايى پيدا كرده‏اند.

 فِردى توى آن نوزده نفر نبود. توى شيلى نظير او خيلى هست. همان مفقودشدگان كه اجسادشان هيچ وقت به خانواده‏شان تحويل داده نشد. بيشتر اين مخالفان را دزديده بودند، پليس مخفى بازداشت يا محل نگه‏داريشان را انكار كرده و به اين ترتيب بستگانشان را در بلاتكليفى دائم انداخته بود. چيزى كه فِردى و چند نفر ديگر را از آنها جدا مى‏كند اين است كه در اين مورد دست‏كم ارتش كشتن آنها را تأييد كرده و اين دلخوشكنك را به خانواده‏شان داده كه يقين داشته باشند عزيزانشان به راستى مرده‏اند. خينى برخلاف بسيارى از زن‏ها ناچار نبوده شوهرش را در خيال مجسم كند كه توى يك سياهچال تنگ و نمور كتك مى‏خورد و شكنجه مى‏كشد، او بقيه عمرش را با اميد برگشت شوهر و بعد آرام آرام دريافتِ اين واقعيت كه برگشت يا رستاخيز او ناممكن است، تباه نكرده. اين امتياز محنت‏زا را داشته. به خينى گفته بودند كه فِردى كشته شده.

 عجيب است كه اولين كسى كه مردم را از چگونگى مرگ آنها باخبر كرد سرهنگ دوم رامون لارين بود و من حالا ناچارم براى دريافت آنچه در اينجا روى داده حرف‏هاى او را به ياد بياورم.

 لارين كم‏وبيش يك ساعت بعد از اجراى مراسم اعدام در صبح روز 30 اكتبر برگشته بود و براى زندانيان حرف زده بود. به آنها گفته بود فِردى تابرنا شجاع‏ترين آدمى بوده كه در عمرش ديده و سربازهاى شيليايى بايد از او ياد بگيرند. گفته بود فِردى حاضر نشده بود از داروى مخدرى كه براى بى‏حس كردن به محكومان مى‏دادند استفاده كند، از آنها خواسته بود چشم‏بندش را بردارند و وقتى كنار ديوار سنگى وا ايستاده بودندش شروع به خواندن سرود مارسى‏يز كرده بود و درست پيش از آن كه گلوله‏ها شليك شود فرياد زده بود: نمى‏توانند ما را ساكت كنند. ما پيروز مى‏شويم.

 و باز همين لارين كه پايان ماجراى فِردى را روايت كرده بود، همان كسى بود كه پايان داستانش را مثل زخمى باز رها كرده بود، چون خود او ترتيبى داده بود تا جسد فِردى ناپديد شود. و بدين ترتيب خينى و فرزندانش را از نهادن نقطه پايان بر اين ماجرا محروم كرده بود و همين‏طور پيچون را از احساس سبك شدن بعد از مراسم تدفين و نيز مإ؛للظظ پ‏برجاماندگان را از حق سوگوارى بر گور او. لارين جستجويى را بر ما تحميل كرد كه تا امروز ادامه داشته.

 اولين كسى كه به اينجا برگشت اسكار وارلا بود كه بعد از گذراندن زندان به آريكا تبعيد شده بود و پنج سال بعد از بازگشت از آريكا دست همسرش ليلا را گرفت و به اينجا آوردش تا نشان بدهد فِردى در كجا كشته شده و به دنبال نشانه‏اى از محل دفن او بگردد. ارتش از چند وقت پيش عمليات پاكسازى را در مكان‏هايى كه قتل‏عام يا اعدامى در آنجا صورت گرفته بود شروع كرده بود. اسكار مى‏گفت انگار بادى وزيده و همه چيز را پاك روفته بود، هيچ نشانه‏اى حتى از اردوگاه زندانيان كه خود آنها قبل از اعدام فِردى برپا كرده بودند، باقى نمانده بود.

 تنها بعد از بازگشت دموكراسى در سال 1990 بود كه چند نفر از دوستان فِردى، آن‏قدر خودشان را آزاد ديدند كه به جستجوى جسد او برآيند. بعد از چند بار آزمون و خطا و كندن زمين ماسه‏اى در جايى صدها متر دورتر از قتلگاه فِردى، سرانجام به اين قطعه از گورستان رسيده بودند، همين‏جا كه من ايستاده‏ام و منظره پيش رو را تماشا مى‏كنم، تكه‏اى از زمين كه نرم‏تر به نظر مى‏رسد و در كنار آن كلماتى معماگون، سال 1973، كه بر سنگى كنده شده. آن‏وقت بود كه لائوتارو نوينس را به عنوان كارشناس خبر كردند و زمين را كندند و به اين گور دسته‏جمعى رسيدند.

 كلى استخوان در اينجا پيدا شد كه همه را مرتب توى كيسه روى هم چيده بودند. اين‏همه استخوان بود، اما از فِردى خبرى نبود.

 چه به سرش آمده؟

 كجا را بايد بگردم؟

 سرم انباشته از صداهاست. هر كس چيزى مى‏گويد، شايعاتى كه در طول ساليان به راه افتاده در سرم طنين مى‏اندازد. هر داستان تازه‏اى به جستجو و حفر چاله‏اى جديد انجاميده و اميد به يافتن فِرد را دوباره زنده كرده. ريكاردو نوينس خليج كوچكى را نزديك پيساگوا به ياد مى‏آورد، نزديك اسكله‏اى كه من ديشب بالاى آن قدم مى‏زدم. سرگيو بيتار از آدمى ياد مى‏كند كه انعامى طلب مى‏كرده تا جاى مخفى كردن جسد فِردى را نشانش بدهد. اسكار فكر مى‏كند اول فِردى را خاك كرده‏اند و بعد جسدش را درآورده‏اند تا گم‏وگور كنند و پيچون به اصرار مى‏گويد كه جسد برادرش را با ديناميت منفجر كرده‏اند و بايد در خرابه‏هاى شمال گورستان دنبالش بگرديم. و بعد خينى كه با من از هول و هراس كندن و باز كندن ماسه‏ها حرف مى‏زد و مى‏گفت تلخ‏ترين ايامى بوده كه بعد از اعدام فِردى بر او گذشته و رافائل ميزبان ما گفت كه در شهر شايع شده كه ارتش اجساد را توى همين گورستان دفن كرده، مگر جايى بهتر از اين براى مخفى كردن اجساد پيدا مى‏شود؟

 اما آنچه در نهايت توجه مرا جلب مى‏كند حرف‏هاى لائوتارو است كه وقت پرسه‏زدن در اين قتلگاه، كه مى‏دانم چيزى در آن نمى‏يابم، راهنمايم مى‏شود. «ما دنبال جايى مى‏گشتيم كه ممكن است هليكوپترى فرود آمده باشد. همراه با معمارى كه در اين جستجو كمكمان مى‏كرد، ده متر دورتر از نقطه‏اى كه نشانه‏هايى از يك تكه برزنت نشان مى‏داد جسدهايى را با آن پوشانده بودند، به باقيمانده ماسه و سيمان رسيديم. اين تنها نشانه از سيمان در اين اطراف بود. به اين ترتيب هر باستان‏شناسى مى‏تواند صحنه را براى خودش مجسم كند: سربازها ده متر دورتر از جسد، سيمان و ماسه را مخلوط مى‏كنند. براى چى؟ براى اين كه جسد را اين جورى سنگين كنند و مطمئن بشوند كه وقتى از هليكوپتر پايين مى‏اندازندش به ته دريا مى‏رود.

 فِردى را به ته دريا انداخته‏اند.

 حالا رافائل مرا به كنار صخره‏اى مى‏برد كه مى‏توانم جاى گلوله‏ها را روى آن ببينم، همين‏جا فردى و بقيه را وا ايستاندند، يكى بعد از ديگرى.

 من از جايم تكان نمى‏خورم.

 رافائل و آنخليكا مى‏روند و من مى‏مانم. آنها قصد دارند گورستان نزديك را هم بگردند. آنخليكا به من اشاره مى‏كند. رافائل بايد به پيساگوا برگردد. همسرش كاترين ناهارى تهيه كرده. و ما هم بايد راه بيفتيم تا شب را در آريكا باشيم.

 پس اين چيزى است كه فِردى تابرنا ديده، اين امواج وحشى، اين خليج كوچك، هزارها صليب گورستانى كه دو قرن عمر دارد. اين آخرين چيزى است كه فِردى ديده، وقتى چشم‏بندش را باز كرده‏اند، آخرين منظره پيش از آن كه گلوله‏هاى جوخه اعدام به او برسد.

 همين‏جاست كه فِردى فرمان آتش لارين را شنيده.

 مى‏خواهم اين مكان را به حرف دربياورم تا به من بگويد آن هليكوپتر كجا فرود آمد؟ مى‏خواهم از صخره‏ها بپرسم چه‏ها ديده‏اند. چاره‏اى جز اين ندارم. چشمم به جاى پاى تازه سگى مى‏افتد. اين مكان كه بارها و بارها براى من توصيفش كرده‏اند، جنبه واقعى دارد و در عين حال پوك است، از درون خشك است، قطره‏اى آب يا شفقت از اين سنگ‏هاى بى‏احساس بيرون نمى‏چكد.

 كجاست؟ فِردى كجاست؟

 عجيب است كه فِردى را حالا بعد از مرگش بهتر از قبل مى‏شناسم، بهتر از زمانى كه باغ‏ها را و هوا را و مبارزه در سانتياگو را با هم قسمت مى‏كرديم. عجيب است كه اگر او نمرده بود من به اين شيوه دوباره كشفش نمى‏كردم. عجيب است كه چيزى كه فِردى را به ما برگرداند مرگ او بود.

 نه، اينجا جايى نيست كه من بتوانم فِردى را پيدا كنم.

 بايد ردپاى او را در جايى ديگر به‏ياد بياورم؛ جايى‏كه او اگر مى‏ديد به‏آن لبخند مى‏زد.

 در ايكيكه خيابانى به نام او هست. كايه د فردى تابرنا. هر روز صبح وقت طلوع آفتاب – فكرش را بكنيد، كم‏وبيش همان لحظه كه او در پيساگوا جلو جوخه اعدام ايستاده بود… صبح خيلى زود كه خوش دارم پياده‏روى‏ام را شروع كنم، حدود ده بلوك از هتل دور مى‏شوم و به سوى آشوب صخره و موج در اين خليج مى‏روم، همان‏جا كه او در آب غوطه مى‏خورد تا قوت روزانه‏اش را صيد كند. آنجا چند لحظه كنار اقيانوس آرام مى‏ايستم و يوگا مى‏كنم و از آنجا به سوى آن خيابان مى‏روم. ته خيابان به مدرسه‏اى مى‏رسم كه سيلى از زنان و مردان جوان به سوى آن سرازير شده، همان مدرسه‏اى كه فِردى در آن درس مى‏خواند. اين محله مثل خود ايكيكه آكنده از شور حيات است، آميزه‏اى از مردمان و شيوه‏هاى مختلف زندگى، در ميان ويرانه قصرهايى كه از دوران رونق تجارت نيترات و بعد فروپاشيدن آن برجا مانده.

 كايه د فِردى تابرنا، 14. كايه د فردى تابرنا 45. كايه د فردى تابرنا 133.

 خوش دارم به نامه‏هايى فكر كنم كه از دور و نزديك براى كسانى مى‏آيد كه خيابان فردى تابرنا را دوست دارند، در آن زندگى مى‏كنند، محله ال‏مورو در ايكيكه كه فِردى وقتى بچه بود توى آن بازى مى‏كرد و پرسه مى‏زد، بى‏خبر از آن كه سرانجامش به دريايى مى‏كشد كه آن‏قدر دوستش داشت، يا اين كه روزى از نوشتن آخرين نامه خوددارى خواهد كرد.

 چكيده فِردى اين بود: نمى‏خواست زندگى يا داستانش تمام شود، به آخر برسد. هميشه در حركت بود، هميشه به چيزى بهتر براى خود و ديگران اميد بسته بود. با اين‏همه من خوش دارم او را اين‏جور به ياد بياورند، همه آن آدم‏ها نامه‏هايى دريافت مى‏كنند با نام او بر پشت پاكت، همه آن مردان و زنان، پير و جوان و كودك، مى‏نشينند تا خودشان نامه‏هايى بنويسند با همان نشانى برگشت بر پشت پاكتش، فِردى تابرنا، فِردى ما، خيابانى در ايكيكه كه زندگى، خيلى ساده، در آن جريان دارد.



[1] P  ,National Geographic Society ,Journey Through the Chilean North ,Desert Memories .

.2004