تروتسكي و تراژدي/جورج استاينر/ترجمه عزت الله فولادوند

 زندگينامة‌ تروتسكي‌، نوشتة‌ آيزاك‌ دويچر، همانقدر كه‌ گسترده‌ دامن‌ است‌ از نظر افق‌ هنري‌ و تعهد فكري‌ نيز پهناور است‌ و باز ما را به‌ اين‌ پرسش‌ وامي‌دارد كه‌ چرا تروتسكي‌ سقوط‌ كرد؟ چه‌ سبب‌ شد كه‌ چنين‌ استاد بي‌همتاي‌ تاكتيك‌ در انقلاب‌ بلشويكي‌ ـ مردي‌ همپايه‌ و گاهي‌ برتر از لنين‌ در پيش‌بيني‌ و چاره‌گري‌هاي‌ درخشان‌ ـ به‌ خاك‌ سياه‌ بنشيند؟

 علت‌هاي‌ اين‌ امر پيچيده‌ است‌ و از زمان‌ پيروزي‌ آب‌ مي‌خورد. تروتسكي‌ در دسامبر 1919 در اوج‌ كاميابي‌ سياسي‌ و نظامي‌ بود. در سراسر دايره‌اي‌ به‌ طول‌ هشت‌ هزار كيلومتر، ارتشهاي‌ سفيد درهم‌ كوبيده‌ و واپس‌ رانده‌ شده‌ بودند. يودنيچ‌ 1  و تانكهاي‌ انگليسي‌ او پشت‌ دروازه‌هاي‌ پتروگراد 2  مانده‌ بودند و ياراي‌ پيش‌ رفتن‌ نداشتند. در جبهة‌ جنوب‌، گاردهاي‌ سفيد، بي‌نظم‌ و بهم‌ ريخته‌، از كي‌يف‌ و پولتاوا عقب‌ مي‌نشستند. در سيبريه‌، خيال‌ خامي‌ كه‌ درياسالار كولچاك‌ 3  دربارة‌ روسيه‌اي‌ ضدشوروي‌ در سر پخته‌ بود به‌ پايان‌ مرگبار خود نزديك‌ مي‌شد. در هفتمين‌ كنگرة‌ شوراها، تروتسكي‌ كه‌ تازه‌ به‌ دريافت‌ مدال‌ پرچم‌ سرخ‌ نائل‌ آمده‌ بود، به‌ نظر مي‌رسيد تجسم‌ همة‌ ابتكارها و دلاوريها و اميدهاي‌ بي‌اماني‌ است‌ كه‌ پيروزي‌ را ممكن‌ كرده‌اند. نام‌ او در سراسر جهان‌ سمر شده‌ بود.

 اما تنها چهار سال‌ بعد، تروتسكي‌ از كميساريا  ] يا وزارت‌ [  جنگ‌ كنار رفت‌ و روز 16 ژانويه‌ 1928 مردي‌ بود كه‌ قدرت‌ از او سلب‌ شده‌ بود و رهسپار تبعيد در آسياي‌ ميانه‌ بود. استالين‌ چگونه‌ توانست‌ گربه‌وش‌، با سماجت‌ و سرسختي‌، از پستوي‌ تاريك‌ بوروكراسي‌ حزب‌ بيرون‌ بخزد و بزرگترين‌ رقيب‌ بالقوة‌ خويش‌ را منزوي‌ كند و بر او چيره‌ شود؟

 فراز و نشيب‌ تراژدي‌ از همين‌ جا هويداست‌. تروتسكي‌ درست‌ در لحظة‌ پيروزي‌ لغزيد. مردي‌ كه‌ به‌ هواخواهي‌ دموكراسي‌ پرولتاريا به‌ معناي‌ كامل‌ كلمه‌ و در دفاع‌ از حق‌ كارگر و كشاورز براي‌ بيان‌ و ساماندهي‌ نظرياتشان‌ در جريان‌ مباحثه‌اي‌ انقلابي‌ و مستمر حجت‌ انگيخته‌ و جنگيده‌ بود، اكنون‌ از كنترل‌ تام‌ حزبي‌ در تئوري‌ و عمل‌ طرفداري‌ مي‌كرد. حزب‌ به‌ طرزي‌ بي‌مانند در قالب‌ بينش‌ اصيل‌ تاريخي‌ شكل‌ گرفته‌ و وجود آن‌ با پيروزي‌ تضمين‌ شده‌ بود و مي‌بايست‌ صداي‌ جامعه‌ و مجري‌ ارادة‌ آن‌ باشد. هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ جمع‌ ويرانيها را در نظر مجسم‌ كند، اما تروتسكي‌ به‌ شدت‌ به‌ پريشاني‌ وهرج‌ و مرج‌ بازمانده‌ از انقلاب‌ و جنگ‌ داخلي‌ توجه‌ داشت‌ و با الهام‌ از كاميابي‌ خويش‌ در شكل‌ دادن‌ به‌ ارتش‌ سرخ‌ و رهبري‌ آن‌، در دسامبر 1919 پيشنهاد كرد كه‌ روش‌ بسيج‌ نظامي‌ با تغييرات‌ لازم‌ در مورد بسيج‌ نيروي‌ كار غيرنظامي‌ نيز بكار رود (يعني‌ همان‌ فكري‌ كه‌ سن‌ ژوست‌ 4  در انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در آن‌ امعان‌ نظر كرده‌ بود). در زمستان‌ 1920ـ21 كه‌ لنين‌ آن‌ را دورة‌ «تب‌» و «بيماري‌ مهلك‌» حزب‌ ناميده‌ است‌، تروتسكي‌ در رأس‌ گروهي‌ قرار گرفت‌ كه‌ مي‌گفت‌ اتحاديه‌ها بايد از استقلال‌ محروم‌ و در بافت‌ دولت‌ جذب‌ شوند. او به‌ كساني‌ كه‌ معتقد بودند «از اصول‌ دموكراسي‌ بت‌ تراشيده‌اند» زخم‌ زبان‌ مي‌زد و مي‌گفت‌ «حزب‌ چاره‌اي‌ ندارد جز اينكه‌ درنگها و دودليها را در حال‌ و هواي‌ خودانگيختة‌ توده‌ها ناديده‌ بگيرد و از ترديدهاي‌ موقت‌ حتي‌ در طبقة‌ كارگر چشم‌ بپوشد و ديكتاتوري‌ خود را حفظ‌ كند.»

 قيام‌ كرونشتات‌ 5  نخستين‌ فصل‌ داستان‌ دراز و هولناك‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ ميان‌ انقلاب‌ شوروي‌ و گذشتة‌ آنارشيستي‌ يا راديكال‌ آن‌ بود. پس‌ از فرونشاندن‌ آن‌ قيام‌، نيروهاي‌ سركوبگر از برابر تروتسكي‌ رژه‌ رفتند و او قلع‌ و قمع‌ همان‌ ملواناني‌ را كه‌ خود در جنگ‌ داخلي‌ رهبري‌ كرده‌ و در 1917 به‌ شورش‌ برانگيخته‌ بود، فتحي‌ واجب‌ معرفي‌ كرد و مورد ستايش‌ قرار داد. بازي‌ چرخ‌ در اين‌ قضيه‌، عميق‌ و انتحاري‌ بود. تروتسكي‌ نخست‌ اعلام‌ داشته‌ بود كه‌ حزب‌ بايد جانشين‌ ارادة‌ جامعه‌ شود و بايد صورت‌ مجسم‌ و ابزار تك‌ بُني‌ 6  اجراي‌ ارادة‌ اجتماعي‌ باشد. سپس‌ پيش‌بيني‌ كرد كه‌ روزي‌ كميتة‌ مركزي‌ جاي‌ كل‌ حزب‌ را خواهد گرفت‌ و سرانجام‌ و بناچار يك‌ ديكتاتور به‌ تنهايي‌ همة‌ وظايف‌ تصميم‌گيري‌ كميتة‌ مركزي‌ را در شخص‌ خود جمع‌ خواهد كرد. با اينهمه‌، او درست‌ مانند شخصيتي‌ در تراژديهاي‌ يونان‌ باستان‌، از هر گونه‌ كاري‌ براي‌ عقيم‌ گذاشتن‌ خطري‌ كه‌ خود در آينده‌ مي‌ديد، خودداري‌ مي‌كرد. نهان‌بيني‌ و سياست‌گذاري‌ چنان‌ از يكديگر فاصله‌ گرفتند كه‌ گويي‌ سرنوشت‌ محتوم‌، به‌ صورت‌ سير برگشت‌ناپذير تاريخ‌، او را افسون‌ كرده‌ است‌. تروتسكي‌ همان‌ طور لغزان‌ و افتان‌ به‌ سير شاهوار خود ادامه‌ داد. انسان‌ به‌ ياد اتئوكلس‌ 7  مي‌افتد كه‌ در نمايشنامة‌  مخالفان‌ هفتگانة‌ تبس‌ 8  با چشم‌ باز به‌ سوي‌ دروازة‌ مرگ‌ مي‌رود و از پذيرفتن‌ لابه‌هاي‌ گروه‌ همخوانان‌ سر باز مي‌زند كه‌ به‌ او التماس‌ مي‌كنند طفره‌ برود يا به‌ خود آزادي‌ عمل‌ بدهد و مي‌گويد:

 ديگر از اين‌ گذشته‌ كه‌ خدايان‌ غم‌ ما را بخورند،

 نزد ايشان‌ مرگ‌ ما ستوده‌ترين‌ قربانهاست‌،

 پس‌ چرا با سرنوشت‌ از در مداهنه‌ درآييم‌ باشد كه‌ كار امروز را به‌ فردا بيفكنيم‌.

 بحران‌ دورة‌ فترت‌ 1923ـ24، حد تنهايي‌ تروتسكي‌ را معين‌ كرد. در اينجا مراجعه‌ به‌ تحقيق‌ يي‌. اچ‌. كار 9  دربارة‌ تاريخ‌ داخلي‌ روسيه‌ شوروي‌ و حزب‌ ضروري‌ است‌. خرابي‌ وضع‌ اقتصاد شوروي‌ و نيازهاي‌ متعارض‌ صنعت‌ و كشاورزي‌، اختلاف‌هاي‌ شديد برانگيخته‌ بود. ولي‌ تروتسكي‌ پيشتر نگرشي‌ منفي‌ نسبت‌ به‌ اتحاديه‌هاي‌ كارگري‌ اتخاذ كرده‌ بود و، از اين‌ رو، اكنون‌ نمي‌توانست‌ در مقام‌ رهبر طبيعي‌ «جبهة‌ سنتي‌ مخالف‌» قرار گيرد (نظير جبهه‌اي‌ كه‌ دهها سال‌ بعد در نتيجة‌ بي‌كفايتيها و وحشيگريهاي‌ حكومت‌ استالينيستي‌ پديد آمد). هر چه‌ زمان‌ بيشتر مي‌گذشت‌، تروتسكي‌ در اقدامات‌ خويش‌ تنهاتر و ناشكيباتر مي‌شد. شاهد آشكار اين‌ امر، اختلاف‌ عقيده‌اي‌ بود كه‌ در مسكو بوجود آمد. در اين‌ خصوص‌ كه‌ حزب‌ كمونيست‌ آلمان‌ چه‌ راهي‌ بايد در پيش‌ بگيرد.  كار مي‌نويسد از نظر تروتسكي‌ «سرنوشت‌ انقلاب‌ روسيه‌ از سرنوشت‌ انقلاب‌ آلمان‌ جدايي‌ناپذير بود. اين‌ موضوع‌ نزد او اعتقادي‌ نه‌ تنها عقلي‌، بلكه‌ عاطفي‌ بود.» در اوت‌ 1923 تروتسكي‌ يقين‌ داشت‌ كه‌ ساعت‌ موعود فرارسيده‌ است‌ و انقلاب‌ پرولتاريا در ميهن‌ ماركس‌ در آستانة‌ وقوع‌ است‌. كوتاهي‌ حزب‌ كمونيست‌ آلمان‌ در اكتبر آن‌ سال‌ و، چند روز بعد، كودتاي‌ برق‌آسا ولي‌ نافرجام‌ هيتلر در مونيخ‌، موضع‌ عاطفي‌ و تاكتيكي‌ تروتسكي‌ را باز هم‌ ضعيف‌تر كرد و استالين‌ كه‌ بي‌اعتنايي‌ ظاهري‌اش‌ به‌ مسألة‌ آلمان‌ ثمرة‌ آميزه‌اي‌ از ناداني‌ و حيله‌گري‌ غريزي‌ بود، كم‌ كم‌ در اتحاد سه‌گانة‌ كامنيف‌ ـ زينوويف‌ ـ استالين‌، در مقام‌ اول‌ قرار گرفت‌.

 از اين‌ گذشته‌، شك‌ نيست‌ كه‌ بيماري‌ و مرگ‌ لنين‌ تعادل‌ وضع‌ تروتسكي‌ را برهم‌ زد و او را به‌ طرز غريبي‌ آسيب‌پذير كرد. تنها يكي‌ از رمان‌ نويسان‌ بزرگ‌ قادر به‌ تصور رابطه‌اي‌ مانند روابط‌ پيچيده‌ و حياتي‌ اين‌ دو چهرة‌ بنيادي‌ انقلاب‌ روسيه‌ است‌. مناسبات‌ لنين‌ و تروتسكي‌ با مجادله‌ و معارضه‌ آغاز شده‌ بود. در 1904، تروتسكي‌ پيش‌ از بهم‌ زدن‌ با منشويكها، لنين‌ را مردي‌ «ديوآسا» و «هرزه‌» و روبسپيري‌ 10  روسي‌ ناميده‌ بود كه‌ مي‌خواهد ميان‌ حزب‌ خويش‌ و بقية‌ دنيا خطي‌ از خون‌ بكشد. (اين‌ پرسش‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ آيا تروتسكي‌ از همان‌ ايام‌ خويشتن‌ را در نقش‌ دانتون‌ 11  مي‌ديد؟) در 1915، آن‌ دو دوباره‌ بر سر برنامة‌ تيمروالد 12  با يكديگر از در مخالفت‌ درآمدند، و در 1917، هنگامي‌ كه‌ لنين‌ از او و يارانش‌ درخواست‌ كرد كه‌ به‌ بلشويكها بپيوندند، تروتسكي‌ از اينكه‌ فوراً پاسخ‌ مثبت‌ دهد خودداري‌ كرد. رشتة‌ اتحاد فقط‌ به‌ واسطة‌ نيازها و پيروزي‌  ] انقلاب‌ [ اكتبر ميان‌ آن‌ دو استوار شد. دويچر از «اختلاف‌ اين‌ دو تهمتن‌ با يكديگر از لحاظ‌ خلق‌ و عادت‌» گفت‌ و گو مي‌كند. نقشي‌ كه‌ در آيينة‌ خيال‌ از اين‌ دو مرتسم‌ مي‌شود اين‌ است‌ كه‌ يكي‌ صخره‌ و ديگري‌ گدازة‌ آتشفشان‌ بوده‌ است‌.

 ولي‌ در شش‌ سالي‌ كه‌ اين‌ دو با يكديگر همكاري‌ داشتند ـ شش‌ سالي‌ كه‌ چهرة‌ قرن‌ و بخش‌ بزرگي‌ از جهان‌ را دگرگون‌ ساخت‌ ـ هر يك‌ نسبت‌ به‌ ديگري‌ احترامي‌ عميق‌ پيدا كرد. دويچر يادآور مي‌شود كه‌ لنين‌ «حتي‌ يك‌ بار به‌ مناقشات‌ سابقشان‌ اشاره‌ نكرد، جز اينكه‌ به‌ طور خصوصي‌ گفت‌ كه‌ از بعضي‌ جهات‌ حق‌ با تروتسكي‌ بوده‌ است‌، و در وصيت‌نامة‌ خويش‌ به‌ حزب‌ هشدار داد كه‌ نبايد گذشتة‌ غيربلشويكي‌ تروتسكي‌ را به‌ رخ‌ او بكشند.» در آن‌ سند مشهور لنين‌ تذكر داد كه‌ گرچه‌ تروتسكي‌ نابغه‌اي‌ است‌ كه‌ بيش‌ از حد به‌ نبوغ‌ خويش‌ تكيه‌ مي‌كند، ولي‌ «بدون‌ شك‌ تواناترين‌ شخص‌ در كميته‌ مركزي‌ فعلي‌ است‌.»

 تروتسكي‌ به‌ برتري‌ مقام‌ و درايت‌ سياسي‌ هوشرباي‌ لنين‌ اذعان‌ داشت‌. از استقلال‌ خويش‌ دست‌ برنمي‌داشت‌ اما پيدا بود كه‌ از حمله‌هاي‌ سابق‌ خويش‌ به‌ صداقت‌ و قدرت‌ رهبري‌ او سخت‌ پشيمان‌ است‌. تا هنگامي‌ كه‌ زمام‌ رهبري‌ در دست‌ لنين‌ بود، تروتسكي‌ با بي‌باكي‌ خيره‌كننده‌ عمل‌ مي‌كرد و خودانگيخته‌ از توان‌ تاكتيكي‌ خويش‌ بهره‌ مي‌برد. لنين‌ مانند ستوني‌ بود كه‌ تروتسكي‌ احساس‌ مي‌كرد بر مدار آن‌ مي‌تواند بدون‌ هراس‌ از ايجاد لطمه‌هاي‌ سياسي‌، آزادمنشي‌ و حرمت‌شكني‌ فطري‌ خويش‌ را به‌ منصة‌ ظهور برساند. تا زماني‌ كه‌ هنوز لنين‌ بود كه‌ گوش‌ بدهد و داوري‌ كند، احساس‌ تروتسكي‌ اين‌ بود كه‌ از آسيب‌ دسيسه‌بازيهاي‌ سرطان‌وار حزبي‌ و تلافي‌جوييهاي‌ سردمداران‌ محافظه‌كار حزب‌ مصون‌ است‌. دوري‌ و بيگانگي‌ او از كادرهاي‌ حزبي‌ در برابر استحكام‌ بالقوة‌ اتحاد لنين‌ ـ تروتسكي‌، هيچ‌ مي‌نمود.

 پس‌ از مرگ‌ لنين‌، تروتسكي‌ تشخيص‌ سياسي‌ غريزي‌ و روح‌ سبكسار طعن‌ و تعريض‌ و نيرنگبازي‌ را از دست‌ داد. آدمي‌ از خود مي‌پرسد كه‌ آيا خودداري‌ او از بهره‌جويي‌ از حيثيت‌ و اعتبار شخصي‌ لنين‌ در پيكار با استالين‌ و پرهيز وي‌ از دست‌ بردن‌ به‌ حربة‌ نيرومند وصيت‌نامة‌ رهبر انقلاب‌ اكتبر و هشدارهاي‌ او نسبت‌ به‌ سوءاستفاده‌هاي‌ استالين‌ از قدرت‌ بوروكراسي‌ حزبي‌، نشانة‌ نوعي‌ احساس‌ گنهكاري‌ عميق‌ نبوده‌ است‌؟ مانند اين‌ بود كه‌ تروتسكي‌ هرگز خويشتن‌ را از بابت‌ حمله‌هاي‌ سابق‌ خود به‌ لنين‌ نبخشيده‌ است‌؛ مثل‌ اين‌ بود كه‌ شايد ناخودآگاه‌ احساس‌ مي‌كرده‌ كه‌ حق‌ ندارد با تكيه‌ بر سوابق‌ همكاري‌ خويش‌ با لنين‌ به‌ جنگ‌ كهنه‌ بلشويكهايي‌ برود كه‌ به‌ او به‌ چشم‌ فرصت‌طلبي‌ تازه‌وارد مي‌نگريستند. سرنوشت‌سازتر از همه‌ اينكه‌ تروتسكي‌ هنگام‌ تشييع‌ جنازة‌ لنين‌ در مسكو نبود (هر چند اين‌ امكان‌ هست‌ كه‌ استالين‌ در اين‌ گيرودار دست‌ داشته‌ است‌). درست‌ در چنين‌ موقعي‌ و به‌ چنين‌ مناسبتي‌ نخستين‌ نداي‌ شوم‌ شخصيت‌ پرستي‌ از سوي‌ استالين‌ در بزرگداشت‌ رهبر بلند شد.

 دويچر اوضاع‌ را اينگونه‌ جمع‌ بندي‌ مي‌كند:

 «شرايطي‌ كه‌ عاقبت‌ به‌ شكست‌ تروتسكي‌ انجاميد آهسته‌ آهسته‌ و بي‌رحمانه‌ ابعادي‌ بزرگتر پيدا مي‌كرد. او فرصت‌ بهم‌ريختن‌ اتحاد سه‌گانه‌ و بي‌اعتبار كردن‌ استالين‌ را از دست‌ داد. متحدان‌ خويش‌ را مأيوس‌ كرد. نتوانست‌ مصمم‌ و محكم‌ چنانكه‌ لنين‌ از او انتظار برده‌ بود، سخن‌ از زبان‌ او بگويد. از اينكه‌ در حضور جميع‌ اعضاي‌ حزب‌ به‌ حمايت‌ از گرجيها و اوكرائينيهايي‌ برخيزد كه‌ پيشتر از آنان‌ در دفتر سياسي‌ پشتيباني‌ كرده‌ بود، قصور ورزيد. وقتي‌ عده‌اي‌ از اعضاي‌ عادي‌ در جلسه‌ فرياد كشيدند و خواستار دموكراسي‌ درون‌ حزبي‌ شدند، او سكوت‌ كرد. در عوض‌ به‌ شرح‌ و بيان‌ انديشه‌هاي‌ اقتصاديي‌ پرداخت‌ كه‌ شنوندگانش‌ اهميت‌ و معناي‌ تاريخساز آنها را در آينده‌ درك‌ نمي‌كردند، ولي‌ دشمنانش‌ فوراً موفق‌ به‌ تحريف‌ آنها شدند و بدان‌ وسيله‌ به‌ كارگران‌ و كشاورزان‌ و بوروكراتها فهماندند كه‌ تروتسكي‌ خيرخواه‌ آنان‌ نيست‌ و هر طبقه‌ و گروهي‌ در جامعه‌ بايد از تصور اينكه‌ او ممكن‌ است‌ جاي‌ لنين‌ را بگيرد، بر خود بلرزد.»

 علت‌ اين‌ امروز و فردا كردنها چه‌ بود؟ چرا او نخواست‌ به‌ كل‌ حزب‌ متوسل‌ شود، يا به‌ ارتشي‌ كه‌ خود آن‌ را بوجود آورده‌ بود، يا به‌ نهضت‌ بين‌المللي‌ كمونيسم‌ كه‌ احتشام‌ و افتخار او نزد آن‌ همچنان‌ بي‌خدشه‌ بود؟ آيا، چنانكه‌ استالين‌ يك‌ بار به‌ كنايه‌ گفت‌، غرور تروتسكي‌ اجازة‌ جنگيدن‌ به‌ او نمي‌داد؟ احتمالاً علل‌ عميق‌تري‌ وجود داشت‌. ماركسيسم‌ مي‌تواند گسستگي‌ و تفريقي‌ بين‌ شخص‌ و هويت‌ فردي‌ او ايجاد كند. بسيار نظير اين‌ تجربه‌ نزد قهرمانان‌ تراژدي‌ در هنر درام‌. انقلابگر ماركسيست‌ مخيله‌ و قوة‌ واقع‌بيني‌ خويش‌ را به‌ سير تاريخ‌ مي‌سپارد و سپس‌ خود را عادت‌ مي‌دهد كه‌ وقتي‌ شخصاً مي‌نگرد، به‌ حوزة‌ ديد كوتاهتري‌ بسازد و كمتر به‌ آن‌ بها بدهد. منطق‌ و صحت‌ عاطفي‌ امور واقع‌ تاريخي‌ حتي‌ اگر مستلزم‌ نابودي‌ يا سرشكستگي‌ شخص‌ او باشد، بر آنچه‌ خودش‌ از عمق‌ وجود مي‌خواهد، اولويت‌ پيدا مي‌كند. به‌ فناي‌ محتوم‌ و قضاي‌ دگرگون‌ نشدني‌ رضا داده‌ مي‌شود زيرا جزيي‌ از حقيقت‌ تاريخي‌ و حركتي‌ به‌ جلو است‌ كه‌ به‌ هستي‌ فرد معنا مي‌دهد. اين‌ همان‌ حالتي‌ است‌ كه‌ در شعر  دردري‌ ، اثر ييتز 13 ، در آن‌ شخصيتهاي‌ والامقام‌ و خشك‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ به‌ انتظار مرگ‌ نشسته‌اند:

 مي‌دانستند كه‌ هيچ‌ چيز را ياراي‌ نجاتشان‌ نيست‌،

 و از اين‌ رو، شطرنج‌ مي‌باختند به‌ سان‌ سالها

 كه‌ هر شبه‌ باخته‌ بودند و چشم‌ به‌ راه‌ ضربة‌ شمشير بودند.

 من‌ هرگز نشنيدم‌ مرگي‌ اينچنين‌ بيرون‌ از دسترسِ

 دلهاي‌ ساده‌، فرجامي‌ اينگونه‌ والا و چشم‌نواز.

 مرا كه‌ از همه‌ چيز در راه‌ عشق‌ دست‌ شستم‌، چه‌ نياز

 كه‌ مانند پادشاهي‌ كهنسال‌ در قصه‌ها

 ستيزان‌ و سودازده‌ بميرم‌؟ چه‌ نياز

 به‌ آن‌ همه‌ جلوه‌پردازي‌ در آن‌ دم‌ كه‌ ديده‌ فرو مي‌بندم‌؟

 من‌ عاشق‌ صادق‌ بوده‌ام‌ و به‌ هيچ‌ كس‌ غدر نورزيده‌ام‌.

 مرا در واپسين‌ نفس‌ نه‌ به‌ آذرخش‌ نياز و نه‌

 خشماگين‌ بر در قفس‌ كوبيدن‌.

 البته‌ دليل‌ آشكارتر اين‌ امر، گرفتار شدن‌ تروتسكي‌ در چنبر بيماري‌ جسماني‌ و فرسودگي‌ اعصاب‌ بود كه‌ او را در حساس‌ترين‌ لحظه‌ها از مسكو و از دسيسه‌هاي‌ روزانة‌ سازماني‌ و زدوبندهاي‌ فرقه‌اي‌ دور نگاه‌ داشت‌ كه‌ استالين‌ در آن‌ استاد بود. تروتسكي‌ پس‌ از پيروزي‌، به‌ طرز غريبي‌ هم‌ خسته‌ بود و هم‌ خم‌ به‌ ابرو نمي‌آورد. اما وقتي‌ دوباره‌ به‌ اوج‌ عزم‌ و اراده‌ رسيد، وقتي‌ پي‌ برد كه‌ فقط‌ «ستيزان‌ و سودازده‌» قادر به‌ زندگي‌ است‌ و از «آذرخش‌ در واپسين‌ دم‌» گريزي‌ نيست‌ كه‌ كار از كار گذشته‌ بود.

 اين‌، بُن‌ماية‌ آخرين‌ و شايد بهترين‌ جلد زندگينامه‌ تروتسكي‌ به‌ قلم‌ دويچر زير عنوان‌ پيامبر مطرود 14  است‌. رويدادها در قالبي‌ شكل‌ مي‌گيرند مانند نمايشنامه‌اي‌ كه‌ موضوع‌ آن‌، سرگذشت‌ نيوبه‌ 15  است‌. كمتر چيزي‌ در تاريخچة‌ سنگدليهاي‌ تودرتوي‌ استالين‌ به‌ پاي‌ نابود كردن‌ فرزندان‌ و نوه‌هاي‌ تروتسكي‌ مي‌رسد. دخترش‌، زينا 16 ، كه‌ از تابعيت‌ شوروي‌ محروم‌ شده‌ بود و نمي‌توانست‌ به‌ شوهر و فرزندان‌ خود بپيوندد، بي‌تاب‌ و بي‌قرار زير فشار فروشكست‌ و در برلين‌ خودكشي‌ كرد، زيرا اگر نكرده‌ بود، يك‌ هفته‌ بعد به‌ چنگ‌ نازيها مي‌افتاد. پسر بزرگتر تروتسكي‌، لئون‌ (يا ليووا) 17 ، همدم‌ خستگي‌ناپذير و پيك‌ و مبلّغ‌ و مدافع‌ پدر در ديار غربت‌ بود. تروتسكي‌ زحمتهاي‌ فوق‌ تصور ـ و در آن‌ اوضاع‌ و احوال‌، هر روز بيهوده‌تر از روز پيش‌ ـ بر دوش‌ او مي‌گذاشت‌ و غالباً با او بي‌شكيب‌ رفتار مي‌كرد. اما ليووا در شهامت‌ و وفاداري‌ همچنان‌ راسخ‌ بود. بقاياي‌ مغشوش‌ و پر دردسر نهضت‌ طرفداران‌ تروتسكي‌ در اروپاي‌ غربي‌ را زنده‌ نگاه‌ داشت‌ و موفق‌ شد تا اندازه‌اي‌ به‌ رؤياي‌ لرزان‌ تشكيل‌ بين‌الملل‌  ] يا انترناسيونال‌ [  چهارم‌ جوهر و محتوا بدهد. در تمام‌ اين‌ مدت‌، پليس‌ مخفي‌ شوروي‌ لحظه‌اي‌ از تعقيب‌ و تلاش‌ براي‌ نابودي‌ او نمي‌آسود. سرانجام‌ ليووا دل‌ شكسته‌ و بي‌خواب‌ و كم‌غذا در فورية‌ 1938 در پاريس‌ درگذشت‌. دويچر به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيده‌ است‌ كه‌ «بسياري‌ از قراين‌ و امارات‌» حكايت‌ از آن‌ داشت‌ كه‌ او را كشته‌ بودند.

 سرگئي‌ 18 ، پسر كوچكتر تروتسكي‌، سعي‌ مي‌كرد از حوزة‌ شكوه‌ و افتخار معتقدات‌ و فراز و نشيب‌ زندگي‌ پدر نامدارش‌ دور بماند. ولي‌ فايده‌ نداشت‌. با وجود اينكه‌ تروتسكي‌ دست‌ به‌ دامان‌ افكار عمومي‌ جهانيان‌ شد، سرگئي‌ را به‌ يكي‌ از اردوگاههاي‌ كار اجباري‌ در سيبريه‌ فرستادند و به‌ اميد اينكه‌ از پدرش‌ ابراز انزجار كند، زير شكنجه‌ قرار دادند. احتمال‌ مي‌رود سرگئي‌ همان‌ جا در 1938 كشته‌ شده‌ باشد، گو اينكه‌ كساني‌ مدعي‌ شده‌اند كه‌ او را بعدها ديده‌اند. تروتسكي‌ مي‌دانست‌ كه‌ چنين‌ تقدير شومي‌ به‌ علت‌ وجود او قسمت‌ فرزندانش‌ شده‌ است‌ و كاري‌ از دستش‌ براي‌ نجات‌ آنان‌ برنيامده‌ است‌، و دربارة‌ ليووا چنين‌ نوشت‌:

 «مادرش‌ كه‌ از هر كس‌ ديگري‌ در دنيا به‌ او نزديكتر بود و خود من‌ در آن‌ ساعات‌ وحشتناك‌ هنوز چهرة‌ او را با تمام‌ جزئياتش‌ به‌ ياد مي‌آورديم‌ ؛ نمي‌توانيم‌ باور كنيم‌ كه‌ او ديگر نيست‌ و اشك‌ مي‌ريزيم‌ چون‌ باور نكردن‌ غيرممكن‌ است‌… من‌ و مادرت‌ هرگز تصور نمي‌كرديم‌، هرگز انتظار نداشتيم‌، كه‌ تقدير چنين‌ وظيفه‌اي‌ بر دوش‌ ما بگذارد… و ما ناچار شويم‌ سوگنامة‌ ترا بنويسيم‌…. افسوس‌ كه‌ نتوانستيم‌ ترا نجات‌ دهيم‌.»

 چنانكه‌ اويديوس‌ 19  دربارة‌ نيوبه‌ نوشته‌ است‌:

 dumque rogal, pro qua rogal, occidit.

 (درست‌ در همان‌ حال‌ كه‌ او دعا مي‌كرد، فرزندي‌ كه‌ وي‌ براي‌ او دست‌ به‌ دعا برداشته‌ بود، جان‌ سپرد.)

 ولي‌ البته‌ كسي‌ كه‌ استالين‌ عزم‌ به‌ نابودي‌ او جزم‌ كرده‌ بود، خود تروتسكي‌ بود. دامنة‌ اين‌ ردگيري‌ دراز از تركيه‌ به‌ فرانسه‌، از فرانسه‌ به‌ نروژ و از نروژ به‌ مكزيك‌ كشيده‌ شد. آدمي‌ در اين‌ تعقيب‌ و شكار، نه‌تنها از شكارگر بلكه‌ از كساني‌ به‌ شگفتي‌ و وحشت‌ برانگيخته‌ مي‌شود كه‌ از پناه‌ دادن‌ سر باز مي‌زدند يا اين‌ كار را موكول‌ به‌ شرطهايي‌ آنچنان‌ خفت‌آور مي‌كردند كه‌ تروتسكي‌ ناچار مي‌شد از دري‌ به‌ در ديگر بزند. انگلستان‌ به‌ او، برخلاف‌ هرتسن‌ 20  يا اوگاروف‌ 21  يا ماركس‌، پناه‌ نداد. دويچر بر اين‌ نظر است‌ كه‌ تروتسكي‌ و چرچيل‌ شباهت‌هايي‌ به‌ يكديگر داشتند: هر دو استاد سخنوري‌، هر دو مورخ‌، و هر دو نابغه‌هاي‌ غيرحرفه‌اي‌ فن‌ جنگ‌ بودند. با اينهمه‌، چرچيل‌ به‌ تروتسكي‌ بزرگواري‌ نشان‌ نداد. شاد بود از اينكه‌ مي‌ديد اين‌ «غول‌ بياباني‌ اروپا» ژنده‌پوش‌ و پريشان‌ كنار درياي‌ سياه‌ نشسته‌ است‌ و دربدر رانده‌ مي‌شود. و شايد جاي‌ شگفتي‌ نبود. هر چه‌ باشد اين‌ تروتسكي‌ بود كه‌ آن‌ نيروها را فراهم‌ آورد و اميد چرچيل‌ را به‌ مداخلة‌ ضدانقلابي‌ دولتهاي‌ متحد در روسيه‌ بر باد داد.

 فرجام‌ كار تروتسكي‌ نيز در انطباق‌ كامل‌ با منش‌ او بود. «تروتسكي‌ با جمجمة‌ درهم‌ شكسته‌ و چهرة‌ شكافته‌ و خونين‌ از جا پريد و هرچه‌ را دم‌ دستش‌ بود ـ كتاب‌، دوات‌، ديكتافون‌ ـ به‌ سوي‌ قاتل‌ پرتاب‌ كرد و سپس‌ به‌ او حمله‌ور شد. واپسين‌ پيكار تروتسكي‌… از آغاز تا انجام‌ بيش‌ از سه‌ يا چهار دقيقه‌ طول‌ نكشيد. مانند ببر مي‌جنگيد. با قاتل‌ دست‌ به‌ گريبان‌ شد، دستش‌ را گاز گرفت‌ و تبر يخ‌ شكن‌ را به‌ زور از چنگش‌ بيرون‌ كشيد.»

 به‌ ياري‌ چنين‌ بازخيزي‌ شگرف‌ نيروي‌ اراده‌ بود كه‌ تروتسكي‌ در طول‌ يازده‌ سال‌ گريز و تبعيد، به‌ بيشتر كاميابيهايي‌ دست‌ يافت‌ كه‌ ميراث‌ باقي‌ و پايدار اوست‌. حضور تروتسكي‌ در آن‌ سالها، جهش‌ آن‌ همه‌ نيرو از درون‌ يك‌ زندگي‌ به‌ تنهايي‌، چهره‌اي‌ پيدا مي‌كند مانند معنايي‌ كلي‌ كه‌ در قالب‌ شخص‌ يا چيزي‌ خاص‌ در افسانه‌ها متبلور مي‌شود. نوشته‌هايش‌ براي‌ كسي‌ كه‌ در ادبيات‌ پژوهش‌ مي‌كند، داراي‌ جذابيتي‌ شيفتگي‌آور است‌ (به‌ غير از كتاب‌ و دوات‌ و ديكتافون‌، نويسنده‌ ديگر چه‌ در دست‌ دارد؟).

 تروتسكي‌ در جزيرة‌ پرينكيپو 22  در درياي‌ مرمره‌، كتابي‌ به‌ نام‌  زندگي‌ من‌ 23  نوشت‌ كه‌ شرح‌ حال‌ خود اوست‌، و كتاب‌ ديگري‌ به‌ اسم‌  تاريخ‌ انقلاب‌ روسيه‌ 24 . هر دو اين‌ كتابها عالي‌ است‌ و از بوتة‌ آزمون‌ زمان‌ سربلند بيرون‌ آمده‌ است‌.  زندگي‌ من‌  در مرحله‌اي‌ برزخ‌ مانند، در فرصتي‌ پرتنش‌ براي‌ نفس‌ تازه‌ كردن‌ بين‌ گذشته‌اي‌ خطير و تاريخي‌ و آينده‌اي‌ نامعلوم‌، نوشته‌ شد. در اين‌ كتاب‌ تروتسكي‌ از دور با نظري‌ بيطرف‌ به‌ زندگي‌ خويش‌ مي‌نگرد و بيشتر آن‌ را در گرو تاريخ‌ و بخشي‌ از تاريخ‌ مي‌بيند. نيروي‌ تشخيص‌ جزئيات‌ به‌ اقتضاي‌ ذوق‌ نويسندگي‌ و استعداد تدبير جنگي‌، در او فطري‌ است‌. در اواخر تابستان‌ 1902، تروتسكي‌ «به‌ اتفاق‌ ا. گ‌.، زني‌ از مترجمان‌ آثار ماركس‌»، از تبعيد در سيبريه‌ مي‌گريزد. و اينك‌ شرحي‌ كوتاه‌ به‌ قلم‌ خود او:

 «كالسكه‌ران‌ به‌ سرعت‌، چنانكه‌ در سيبريه‌ معمول‌ است‌، پيش‌ مي‌راند و ساعتي‌ بيست‌ ورست‌ 25  مي‌پيمود. من‌ دست‌اندازها را با تكانهايي‌ كه‌ به‌ پشتم‌ وارد مي‌شد و ناله‌هايي‌ كه‌ همسفرم‌ مي‌كرد، مي‌شمردم‌. دوبار در اين‌ سفر اسبها را عوض‌ كرديم‌. پيش‌ از رسيدن‌ به‌ قطار راه‌آهن‌، با همسفرم‌ از يكديگر جدا شديم‌ تا اگر يكي‌ با اتفاق‌ بد يا خطري‌ روبرو شد ديگري‌ مجبور نباشد در آن‌ شريك‌ شود. من‌ سالم‌ سوار قطار شدم‌. در قطار، دوستانم‌ در ايركوتسك‌ 26 ، يك‌ چمدان‌ پر از پيراهن‌هاي‌ آهارزده‌ و كراوات‌ و ساير لوازم‌ تمدن‌ برايم‌ آوردند. در دستم‌ نسخه‌اي‌ از  ايلياد  به‌ ترجمة‌ روسي‌ منظوم‌ گني‌ يديچ‌ 27 ، و در جيبم‌ گذرنامه‌اي‌ بود كه‌ همين‌ طور برحسب‌ تصادف‌ نام‌ تروتسكي‌ را در آن‌ نوشتم‌ بي‌آنكه‌ حتي‌ تصور كنم‌ كه‌ اين‌ اسم‌ در بقية‌ عمر روي‌ من‌ خواهد ماند 28 … در تمام‌ مدت‌ سفر، واگن‌ پر از مسافراني‌ بود كه‌ چاي‌ مي‌نوشيدند و كلوچه‌هاي‌ ارزان‌ قيمتي‌ مي‌خوردند كه‌ در سيبريه‌ درست‌ مي‌شود. من‌ ترجمة‌ منظوم‌  ايلياد  را مي‌خواندم‌ و در رؤياي‌ زندگي‌ در خارج‌ از كشور بودم‌. فرارم‌ بدون‌ هيچ‌ گونه‌ زرق‌ و برق‌ رمانتيك‌ از آب‌ درآمد و در چاي‌ خوردنهاي‌ بي‌پايان‌ محو شد.»

 تاريخ‌ انقلاب‌ روسيه‌  كاري‌ بسيار گرانقدر است‌. به‌ نوشتة‌ دويچر «به‌ عنوان‌ شرح‌ يك‌ انقلاب‌ به‌ قلم‌ يكي‌ از عاملان‌ عمدة‌ آن‌، در ادبيات‌ جهان‌ مانند ندارد.» مثل‌ آثار كارلايل‌ 29 ، به‌ گرانسنگي‌ واقعه‌اي‌ عظيم‌ است‌. كمتر روايت‌ تاريخي‌ اين‌ چنين‌ احساس‌ حركت‌ توده‌هاي‌ پهناور انساني‌ را به‌ خواننده‌ انتقال‌ مي‌دهد و او از خواندن‌ آن‌ حس‌ مي‌كند كه‌ كل‌ از جمع‌ سادة‌ اجزاء چقدر بزرگتر و خطرناكتر است‌. در عين‌ حال‌،  تاريخ‌ انقلاب‌ روسيه‌  پر از تصويرهاي‌ فردي‌ گزنده‌ و سرشار از تيزبيني‌ به‌ سبك‌ سن‌سيمون‌ 30 از كساني‌ مانند كرنسكي‌ و ليبر و چرنوف‌ و تسه‌رتلي‌ 31  است‌. جنبة‌ فراموش‌ نشدني‌ اين‌ نگاره‌هاي‌ كوچك‌ ادبي‌، قطعيت‌ داوريهاي‌ تند و شيرين‌ آنهاست‌. مثلاً:

 «ميليوكف‌ 32  نويسنده‌اي‌ ثقيل‌ و درازگو و خسته‌كننده‌ است‌. در خطابه‌ هم‌ داراي‌ همين‌ صفت‌ است‌. آرايش‌ و زينت‌ در فطرت‌ او نيست‌. البته‌ اين‌ امر ممكن‌ بود مزيتي‌ بشمار رود اگر سياستهاي‌ تنگ‌نظرانه‌اش‌ آشكارا نيازمند اين‌ نبود كه‌ در لباسي‌ ديگر عرضه‌ شود ـ يا لااقل‌ مي‌شد آن‌ سياستها را در لباس‌ سنتي‌ عظيم‌ به‌ طور عيني‌ ارائه‌ داد. ولي‌ حتي‌ سنتي‌ حقير هم‌ وجود نداشت‌. سياست‌ رسمي‌ در فرانسه‌ ـ يعني‌ چكيدة‌ پيمان‌شكني‌ و خودپرستي‌ بورژوايي‌ ـ دو همدست‌ نيرومند دارد: يكي‌ سنت‌ و ديگري‌ سخنوري‌. هريك‌ از اين‌ دو به‌ پيشرفت‌ كار ديگري‌ كمك‌ مي‌كند، و هر دو با هم‌ پوششي‌ دفاعي‌ براي‌ هر سياستباز بورژوايي‌ از قبيل‌ آن‌ ميرزابنويس‌ ملاكين‌ بزرگ‌، يعني‌ پوانكاره‌ 33 ، ايجاد مي‌كنند. تقصير ميليوكف‌ نيست‌ اگر نياكان‌ پرافتخار نداشته‌ است‌ يا اگر مجبور بوده‌ در مرز اروپا و آسيا به‌ اجراي‌ سياست‌ خودپرستي‌ بورژوايي‌ مشغول‌ شود.»

 هدف‌ عمدة‌  تاريخ‌ انقلاب‌ روسيه‌  قرار دادن‌ غوغا و آشوب‌ و جزء بجزء وقايعي‌ محلي‌ در چارچوب‌ تحليلهاي‌ ماركسيستي‌ است‌. «صحنه‌ها و چهره‌ها و گفت‌وگوها»يي‌ كه‌ تروتسكي‌ نگاشته‌ و چنان‌ واقعي‌ و زنده‌ است‌ كه‌ «به‌ حس‌ درك‌ مي‌شود، از درون‌ به‌ نور برداشت‌ او از فرايند تاريخ‌ منور است‌.» مهار جنبة‌ نظري‌ كاملاً در دست‌ نيست‌. مورخ‌ بيش‌ از حد درگير رويدادها بوده‌ است‌ و، از اين‌ گذشته‌، بسياري‌ از جنبه‌هاي‌ شكست‌ او و به‌ قدرت‌ رسيدن‌ استالين‌ در چارچوب‌ طبيعي‌ ماركسيستي‌ نمي‌گنجيده‌ است‌. با اينهمه‌، فشار استدلالهاي‌ درهم‌ بافتة‌ منطقي‌ به‌ منظور تحليلهاي‌ ايدئولوژيك‌ و جامعه‌شناسي‌، به‌ كتاب‌ جان‌ مي‌دهد و آن‌ را به‌ حركت‌ درمي‌آورد. نوشته‌هاي‌ تروتسكي‌ از حيث‌ عظمت‌ صحنه‌پردازي‌ و كيفيت‌ درگيري‌ شخصي‌ به‌ نوشته‌هاي‌ تاريخي‌ چرچيل‌ شباهت‌ دارد، منتها پخته‌تر و كمتر دستخوش‌ امواج‌ سخنوري‌ است‌.

 پيشگويي‌ و تعبير تروتسكي‌ از بلاي‌ دهة‌ 1930 نيز از حيث‌ قدرت‌ و شگفتي‌ كمتر از آنچه‌ گفتيم‌ نيست‌. او حتي‌ زودتر از چرچيل‌ درصدد برانگيختن‌ قوة‌ تصور مردم‌ متمدن‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ حال‌ هيتلر برآمد و بينشي‌ ژرفتر از چرچيل‌ دربارة‌ سرچشمه‌ها و ساز و كار نهضت‌ نازيسم‌ بدست‌ آورد. تروتسكي‌ سرنوشت‌ طبقة‌ كارگر آلمان‌ را از سرنوشت‌ انقلاب‌ روسيه‌ جدايي‌ناپذير مي‌دانست‌ و، بنابراين‌، شايد نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ به‌ پيامدهاي‌ قدرت‌ هيتلر و كوتاهي‌ پرولتارياي‌ آلمان‌ و اروپاي‌ غربي‌ از جلوگيري‌ از يورش‌ توتاليتاريسم‌ خرده‌بورژوايي‌ پي‌ برد. او ناسيونال‌ سوسياليسم‌  ] يا نازيسم‌ [  را «فرقة‌ يأس‌ ضدانقلابي‌» و جنبش‌ ايدئولوژي‌ «خرده‌ بورژوازي‌ زنجير گسيخته‌» مي‌دانست‌ و معتقد بود موسوليني‌ و هيتلر چيزي‌ جز مظهر حركتي‌ ضدانقلابي‌ از پايين‌ و «نمايندة‌ تمايل‌ طبقة‌ متوسط‌ پايين‌ به‌ عرض‌ اندام‌ در برابر بقية‌ جامعه‌» نيستند. شكست‌ ملي‌ آلمان‌ در 1918 كه‌ به‌ طور دلبخواه‌ و ناقص‌ به‌ مردم‌ فهمانيده‌ شد، بر فاجعه‌ اقتصادي‌ 1929 مزيد گشت‌ ـ كه‌، به‌ گفتة‌ كانه‌تي‌ 34 ، پول‌ را به‌ صورت‌ باد هوا و چيزي‌ مسخره‌ درآورد و تاروپود بافت‌ اجتماعي‌ و انسجام‌ جامعه‌ را سست‌ كرد ـ و سر گنداب‌ را گشود. نيروي‌ بيمارگونة‌ عقدة‌ حقارت‌ و حرص‌ انتقام‌جويي‌ وارد صحنه‌ شد و خلاء معلول‌ از دست‌ رفتن‌ غرور ملي‌ و عزت‌ نفس‌ عادي‌ اقتصادي‌ را پر كرد. تروتسكي‌ حتي‌ پيش‌ از 1933 تشخيص‌ مي‌داد كه‌ رگي‌ از هيتلر در تن‌ هر خرده‌ بورژواي‌ سرخورده‌ و ناكام‌ وجود دارد و نهان‌بيني‌ او در اين‌ زمينه‌ شگفت‌انگيز است‌. دويچر آنچه‌ را كه‌ بزرگترين‌ كار سياسي‌ تروتسكي‌ در تبعيد مي‌نامد، چنين‌ جمع‌بندي‌ مي‌كند:

 «برخلاف‌ همه‌ كس‌ و به‌ مراتب‌ زودتر از هر كس‌ ديگر، او دريافت‌ كه‌ ناسيونال‌ سوسياليسم‌ با چه‌ هذيان‌گويي‌ ويرانگري‌ گريبان‌ دنيا را خواهد گرفت‌… چيزي‌ كه‌ جنون‌ سياسي‌ آن‌ عصر را حتي‌ برجسته‌تر مي‌نماياند اين‌ است‌ كه‌ مسؤولان‌ سرنوشت‌ كمونيسم‌ و سوسياليسم‌ در آلمان‌ با چه‌ بي‌اعتنايي‌ كاملي‌ نسبت‌ به‌ آينده‌ و چه‌ عناد زهرآگيني‌ در برابر هشدارهاي‌ او واكنش‌ نشان‌ مي‌دادند… روايت‌ تاريخي‌ محض‌ عاجز از انعكاس‌ لهيب‌ تهمتها و افتراها و تمسخرهايي‌ است‌ كه‌ تروتسكي‌ با آن‌ روبرو شد… مانند پدري‌ كه‌ با ترس‌ و شرم‌ و خشم‌ شاهد خودكشي‌ فرزند ولخرج‌ و فراموشكار خويش‌ است‌، تروتسكي‌ مجبور بود شاهد تسليم‌ بين‌الملل‌ سوم‌ به‌ هيتلر باشد.

 براي‌ ديدن‌ نمونة‌ اعلاي‌ اينگونه‌ قوة‌ پيش‌بيني‌ محروم‌ از نيروي‌ عمل‌، در اينجا نيز باز بايد به‌ هنر تراژدي‌ رجوع‌ كنيم‌. روشن‌بيني‌ تروتسكي‌ به‌ ناتواني‌ سياسي‌ او زنجير شده‌ و به‌ صورت‌ طوق‌ لعنت‌ درآمده‌ بود. او نيز  ] مانند كاساندرا 35 [  ناتوان‌ و بيچاره‌ در جايي‌ ايستاده‌ بود كه‌ بوي‌ خون‌ از آن‌ به‌ مشام‌ مي‌رسيد و نزد كساني‌ پيشگويي‌ مي‌كرد كه‌ يا سخنش‌ را باور نداشتند و يا وقتي‌ باور كردند كه‌ كار از كار گذشته‌ بود.

 اينك‌ بار ديگر درد پيشگويي‌ راست‌ و مهيب‌

 مغز توفيدة‌ مرا در توفاني‌ از آينده‌بينيها به‌ لرزه‌ درمي‌آورد.

 اين‌ مضحكه‌ چيست‌ كه‌ چون‌ جامه‌ بر تن‌ راست‌ كرده‌ام‌،

 اين‌ عصاي‌ نبوت‌ و اين‌ گلها كه‌ طوق‌ گردن‌ ساخته‌ام‌؟

 دست‌ كم‌ پيش‌ از آنكه‌ بميرم‌ نابود خواهمت‌ كرد. بيرون‌، به‌ زير،

 خرد شو، نفرين‌ بر تو! اين‌ سزاي‌ هر آنچه‌ از تو بر من‌ رسيده‌ است‌.

 ديگري‌ را، نه‌ مرا، اندر بلاي‌ سخت‌ بياراي‌…

 اكنون‌ بنگر كه‌ آپولون‌ چگونه‌ مرا

 جامة‌ پيامبروار از تن‌ بدر كرده‌ است‌. او بود كه‌ همواره‌ در من‌

 در اين‌ زيب‌ و زيور مي‌نگريست‌ و مي‌ديد كه‌ همگان‌، عزيزترين‌ كسانم‌،

 چه‌ بيهوده‌ و چه‌ ناحق‌ كين‌ مرا در دل‌ مي‌پرورند و بر من‌ مي‌خندند؛

 مانند كوليان‌ آواره‌ و دربدر

 گدا و پلشت‌ و نيم‌ گرسنه‌، و من‌ همه‌ را كشيدم‌.

 ديگر سروش‌ غيب‌ با من‌، با من‌ كه‌ به‌ نداي‌ او خبر از مغيبات‌ مي‌دادم‌،

 سروكاري‌ ندارد و مرا به‌ چنين‌ جايي‌ آورده‌ تا بميرم‌ 36 .

 تروتسكي‌ نيز مانند كاساندرا نه‌ تنها خطر را مي‌ديد (و پشت‌ آن‌ در خون‌آلود در انتظار تبر و فرق‌ شكافته‌ بود)، بلكه‌ سير دردناك‌ رويدادها را در «دولتشهر» پيش‌بيني‌ مي‌كرد. مي‌دانست‌ و از اين‌ ژرف‌بيني‌ بي‌تأثير رنج‌ مي‌كشيد كه‌ امتناع‌ حزب‌ كمونيست‌ آلمان‌ از تشكيل‌ جبهه‌اي‌ مشترك‌ و ضدنازي‌ و از بسيج‌ كردن‌ نيروهاي‌ ذخيرة‌ بالقوة‌ خود در يك‌ نهضت‌ چپ‌ متحد، نه‌ تنها به‌ نابودي‌ خود آن‌، بلكه‌ به‌ نابودي‌ همة‌ آلمان‌ خواهد انجاميد. اما آن‌ امتناع‌ مظهر مستقيم‌ اراده‌ و سياست‌ استالين‌ بود. استالين‌ سرسختانه‌ مي‌گفت‌ كه‌ دشمن‌ حقيقي‌ و خوني‌ كسي‌ جز سوسياليستها نيست‌ و بايد اكنون‌ دست‌ به‌ دست‌ نازيها داد و با هم‌ با سوسياليستها و «پول‌ سالاران‌» 37  جنگيد و بعد كار هيتلر را يكسره‌ كرد. او با اصرار در اين‌ عقيده‌، هم‌ كمونيسم‌ را در آلمان‌ به‌ ورطة‌ نيستي‌ سوق‌ داد و هم‌ پيروزي‌ نازيسم‌ را تسهيل‌ كرد.

 تروتسكي‌ بي‌ آنكه‌ حرفش‌ به‌ جايي‌ برسد، فرياد مي‌كشيد كه‌ اين‌ ابلهي‌ است‌ و پيش‌بيني‌ مي‌كرد كه‌ كسي‌ كه‌ باد بكارد توفان‌ خواهد درويد:

 «ننگ‌ از اين‌ بالاتر نيست‌ كه‌ كسي‌ قول‌ بدهد كه‌ پس‌ از اينكه‌ هيتلر به‌ قدرت‌ رسيد، كارگران‌ او را از سر راه‌ خواهند برداشت‌. با اين‌ كار، راه‌ سلطة‌ هيتلر هموار مي‌شود… آن‌ كساني‌ كه‌ خود را عقل‌ كل‌ مي‌دانند و ادعا مي‌كنند كه‌ فرقي‌ ميان‌ برونينگ‌ 38  و هيتلر نمي‌بينند، در واقع‌ حرفشان‌ اين‌ است‌ كه‌ فرقي‌ نمي‌كند كه‌ تشكيلاتشان‌ وجود داشته‌ باشد يا نابود شده‌ باشد. در زير اينگونه‌ لفاظيهاي‌ شبه‌راديكالي‌، كثيف‌ترين‌ نوع‌ بي‌كنشي‌ نهفته‌ است‌.»

 تنها پاسخ‌ استالينيستها اين‌ بود كه‌ بگويند تروتسكي‌ خرابكار ديوانه‌اي‌ بيش‌ نيست‌ («گدا و پلشت‌ و نيم‌ گرسنه‌») و او را تقبيح‌ كنند و همچنان‌ به‌ كندن‌ گور دموكراسي‌ آلمان‌ ادامه‌ دهند. چندي‌ پيش‌ از اينكه‌ هيتلر صدراعظم‌ شود، تلمان‌ 39 ، رهبر كمونيستهاي‌ آلمان‌، گفت‌ كه‌ هشدارهاي‌ تروتسكي‌ «نظرية‌ يك‌ فاشيست‌ سراسر ورشكسته‌ و ضدانقلاب‌ است‌» («همگان‌، عزيزترين‌ كسانم‌، چه‌ بيهوده‌ و چه‌ ناحق‌ كين‌ مرا در دل‌ مي‌پرورند و بر من‌ مي‌خندند»). اما هنوز شش‌ ماه‌ نگذشته‌ بود كه‌ كمونيستهاي‌ آلمان‌ پشت‌ سيمهاي‌ خاردار اردوگاههاي‌ نوبنياد كار اجباري‌، صداي‌ پيامبري‌ را كه‌ بر او خنديده‌ بودند، به‌ ياد آوردند.

 با اينهمه‌، وقتي‌ به‌ گذشته‌ مي‌نگريم‌ و دربارة‌ آنچه‌ ديوانگي‌ استالين‌ به‌ نظر مي‌رسد، انديشه‌ مي‌كنيم‌، شكي‌ در دلمان‌ بيدار مي‌شود. آيا عاقبت‌انديشي‌ استالين‌، ولو در چشم‌اندازي‌ بدون‌ اصول‌ و غيرانساني‌، كمتر از تروتسكي‌ بود؟ آيا نمي‌شود گفت‌ كه‌ او اشكالي‌ در نابودي‌ حزب‌ كمونيست‌ آلمان‌ و پيروزي‌ هيتلر نمي‌ديد چون‌ به‌ طور غريزي‌ پيش‌بيني‌ مي‌كرد كه‌ سرانجام‌ بحراني‌ روي‌ خواهد داد و به‌ ويراني‌ آلمان‌ خواهد انجاميد و اتحاد شوروي‌ را بر اروپاي‌ شرقي‌ و بالكان‌ مسلط‌ خواهد كرد؟ يا آيا او از اين‌ مي‌ترسيد كه‌ نوع‌ ديگري‌ كمونيسم‌ احياناً در قلب‌ اروپاي‌ صنعتي‌ باقي‌ بماند و به‌ پختگي‌ برسد و با كمونيسم‌ روسي‌ به‌ رقابت‌ برخيزد؟ (نتل‌ 40  در تحقيق‌ مهمي‌ دربارة‌ روزا لوكزامبورگ‌، نشان‌ داده‌ است‌ كه‌ اينگونه‌ ابهامها رابطة‌ ماركسيسم‌ آلماني‌ و روسي‌ را از اول‌ مختل‌ مي‌كرد).

 به‌ اين‌ پرسشها با قاطعيت‌ نمي‌توان‌ پاسخ‌ داد. اما يك‌ چيز روشن‌ است‌. تروتسكي‌ در 1932 فرياد كشيد: «تعداد شما به‌ هزاران‌ و بلكه‌ ميليونها نفر مي‌رسد… اگر فاشيسم‌ به‌ قدرت‌ برسد، مثل‌ يك‌ تانك‌ عظيم‌ از روي‌ جمجمه‌ها و ستون‌ مهره‌هاي‌ شما خواهد گذشت‌… تنها چيزي‌ كه‌ به‌ پيروزي‌ بينجامد، اتحادي‌ رزمي‌ با كارگران‌ سوسيال‌ دموكرات‌ است‌.» هنگامي‌ كه‌ او اين‌ ندا را سر مي‌داد، خرد و بقاياي‌ پاك‌ نهادي‌ سياسي‌ هنوز با او بود، اما همان‌ قدر بي‌كس‌ و تنها كه‌ روزي‌ در صحن‌ بارگاه‌ خاندان‌ آترئوس‌ 41 .

 2

 زندگينامه‌اي‌ بدين‌ پهنا و دربارة‌ كسي‌ كه‌ پژواك‌ زندگي‌ او با طنين‌ تاريخ‌ ژرفتر و متعددتر مي‌شود، رابطه‌اي‌ همچون‌ يكي‌ از آثار بزرگ‌ هنري‌ با زمان‌ پيدا مي‌كند. وقتي‌ دويچر در اواخر 1949 نگارش‌ نخستين‌ جلد را آغاز كرد هفتادمين‌ سالگرد تولد استالين‌ با كبكبه‌ و دبدبه‌ و چاپلوسيهايي‌ در خور مشرق‌ زمين‌ در مسكو جشن‌ گرفته‌ مي‌شد. وقتي‌  پيامبر مطرود  در 1964 در لندن‌ انتشار يافت‌، جسد استالين‌ ديگر در مقبرة‌ لنين‌ نبود و بسياري‌ عقيده‌ داشتند كه‌ بزودي‌ جاي‌ خالي‌ او را تروتسكي‌ پس‌ از اعادة‌ حيثيت‌ خواهد گرفت‌. چنين‌ مي‌نمود كه‌ جريان‌ تجديدنظرهاي‌ ضداستاليني‌ در كنگرة‌ بيستم‌ لزوماً به‌ تجديد آبروي‌ تروتسكي‌ در تاريخ‌ بلشويسم‌ و اساطير كمونيسم‌ خواهد انجاميد. امروز ـ در 1966 ـ آن‌ امكان‌ بعيد به‌ نظر مي‌رسد. كنگره‌ بيست‌ و سوم‌ به‌ اصطلاحات‌ استالينيستي‌ دبيركل‌ و دفتر سياسي‌ بازگشته‌ است‌ و بظاهر عاجلترين‌ و پيچيده‌ترين‌ مسألة‌ جامعة‌ شوروي‌ اين‌ است‌ كه‌ چگونه‌ بايد ميراث‌ استالينيستي‌ و نقش‌ استالين‌ را در تعبير تاريخي‌ قابل‌ قبولي‌ گنجانيد.

 استالين‌ و تروتسكي‌ هر دو به‌ حوزة‌ تاريك‌ و روشن‌ «حقايق‌ متغير» نقل‌ مكان‌ كرده‌اند. شايد از لحاظ‌ شعور و تعقل‌، بدترين‌ فرق‌ فرهنگ‌ غربي‌ بعد از دكارت‌ با حس‌ و شعور روسي‌ و مشرق‌ زميني‌ همين‌ انكار يا صورت‌بندي‌ مجدد رويدادهاي‌ تاريخي‌ باشد. نظام‌ سياسي‌ كه‌ بتواند با يك‌ فرمان‌ نام‌ پرافتخارترين‌ شهر كشور و صحنة‌ قهرمانيترين‌ نبرد جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ را از استالينگراد به‌ ولگوگراد 42  تغيير دهد، بيقين‌ از هيچ‌ دروغي‌ دربارة‌ گذشتة‌ خود ابا نخواهد داشت‌. توتاليتاريسم‌ شوروي‌ از هر توتاليتاريسمي‌ شديدتر است‌ نه‌ از جهت‌ ادعاهايي‌ كه‌ در خصوص‌ ايجاد مدينه‌اي‌ فاضله‌ در آينده‌ مطرح‌ مي‌كند، بلكه‌ به‌ دليل‌ اينكه‌ حرمت‌ گذشته‌ را مي‌شكند و به‌ حافظة‌ انساني‌ لطمه‌ مي‌زند. وقتي‌ يك‌ مورخ‌ جوان‌ كه‌ هنگام‌ بازديد از كاخ‌ زمستاني‌ ] سن‌پترزبورگ‌ [  راهنماي‌ شماست‌، مؤدبانه‌ مي‌گويد «پژوهشهاي‌ دانشمندان‌ شوروي‌ ثابت‌ كرده‌ است‌» و هيچ‌ شكي‌ در اين‌ واقعيت‌ نيست‌ كه‌ تروتسكي‌ در زمان‌ حملة‌ ماه‌ اكتبر در پتروگراد حضور نداشت‌ و «مشغول‌ دسيسه‌ با آلمانها» بود، ديگر چه‌ جاي‌ ديالوگ‌ و تفاهم‌ باقي‌ مي‌ماند؟

 ديالوگ‌ مسلماً ممكن‌ نيست‌ با دروغهاي‌ تازه‌ آغاز شود. تهمت‌ و بدگويي‌ به‌ استالين‌ و كوچك‌ جلوه‌ دادن‌ و تحريف‌ نقش‌ او در جنگ‌ ممكن‌ است‌ از جهت‌ ارضاء حس‌ عدالتخواهي‌ ما خوشايند باشد، ولي‌ باز حقيقت‌ قرباني‌ مي‌شود. لوكاچ‌، نگهبان‌ وجدان‌ ماركسيستي‌ (و مطابق‌ معمول‌، يكي‌ از مردم‌ غرب‌)، نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ اين‌ جنبة‌ استالين‌زدايي‌ را باز شناخت‌. افسانه‌ به‌ جاي‌ افسانه‌ آوردن‌ هيچ‌ سودي‌ نصيب‌ كسي‌ نمي‌كند و همچنان‌ گذشته‌ را در زنجير اسارت‌ تاكتيكهاي‌ كنوني‌ باقي‌ مي‌گذارد. قصه‌پردازي‌ دربارة‌ آزاديخواهي‌ تروتسكي‌ و طرفداري‌ او از غرب‌ و بسط‌ مقال‌ در اين‌ زمينه‌ كه‌ اگر او بر اتحاد شوروي‌ فرمان‌ مي‌راند حكومتش‌ در جهت‌ نظرخواهي‌ و رايزني‌ متحول‌ مي‌شد و سخن‌ گفتن‌ از اينكه‌ انقلاب‌ كبير روسيه‌ به‌ كژراهه‌ افتاد زيرا تصادفاً سروكلة‌ شخص‌ خبيثي‌ مانند استالين‌ پيدا شده‌ بي‌فايده‌ است‌ و باوركردني‌ نيست‌. كسي‌ كه‌ چنين‌ چيزي‌ بگويد، نه‌ تنها واقعيت‌ نظريات‌ بلشويكي‌ و وضع‌ شوروي‌ را ناديده‌ گرفته‌ است‌، بلكه‌ از منش‌ خود تروتسكي‌ و سياستهاي‌ توتاليتر او در 1920ـ21 غافل‌ مانده‌ است‌. دويچر ممكن‌ است‌ ضداستالينيست‌ و اميدوار به‌ تحول‌ «تدريجي‌» جامعة‌ شوروي‌ باشد، ولي‌ به‌ هر حال‌ كذب‌ اينگونه‌ افسانه‌ها را آشكار مي‌كند.

 موفقيت‌ بي‌نظير او در اين‌ كتاب‌ در همين‌ است‌: در توازني‌ است‌ كه‌ ميان‌ تروتسكي‌ و استالين‌ برقرار مي‌كند و نشان‌ مي‌دهد كه‌ معارضة‌ آنان‌ با يكديگر، مانند نمونة‌ هگلي‌ تراژدي‌ در هنر نمايش‌، در حقيقت‌ به‌ معناي‌ تقابل‌ پيچيده‌ و مُقدّر تواناييهاي‌ مختلف‌ با يكديگر است‌. دويچر خود يكي‌ از كساني‌ بوده‌ كه‌ در آرزوي‌ بين‌الملل‌ چهارم‌ بسر مي‌برده‌اند. او آشكارا قلباً متمايل‌ به‌ تروتسكي‌ است‌ (و، مثل‌ بسياري‌ از زندگينامه‌ نويسان‌ بزرگ‌، آنقدر شيفته‌ و مفتون‌ موضوع‌ كتاب‌ خود بوده‌ كه‌ رفته‌ رفته‌ حتي‌ از لحاظ‌ قيافه‌ شباهتي‌ عجيب‌ به‌ تروتسكي‌ پيدا كرده‌ است‌). با همة‌ اين‌ احوال‌، حق‌ موفقيتهاي‌ سنگدلانة‌ استالين‌ را تمام‌ و كمال‌ ادا مي‌كند. مانند خود تروتسكي‌ كه‌ حتي‌ در بدترين‌ لحظه‌هاي‌ رنج‌ و محنت‌ شخصي‌ تلاش‌ مي‌كرد كه‌ سياستهاي‌ استالين‌ را به‌ طور عيني‌ ارزيابي‌ كند، دويچر نيز همواره‌ مي‌خواهد به‌ خواننده‌ يادآور شود كه‌ كجا حق‌ با استالين‌ بوده‌ است‌. چكيدة‌ صداقت‌ و عصارة‌ آموزش‌ ماركسيستي‌ دقيقاً عبارت‌ از همين‌ تلاشها براي‌ دست‌ يافتن‌ به‌ نظري‌ تجربي‌ است‌.

 در دهة‌ 1920، پيش‌بيني‌ تروتسكي‌ در خصوص‌ تداوم‌ انقلاب‌ و قيام‌ پرولتاريا در اروپاي‌ غربي‌ با واقعيت‌ انطباق‌ پيدا نكرد، در صورتي‌ كه‌ معلوم‌ شد توجه‌ استالين‌ به‌ كمونيسم‌ در يك‌ كشور كاملاً واقع‌بينانه‌ بوده‌ است‌. بدون‌ شك‌، روشهاي‌ استالين‌ براي‌ درهم‌ شكستن‌ استقلال‌ «كولاكها» 43  وحشت‌انگيز بود و جامعة‌ شوروي‌ را تا عمق‌ وجود لرزانيد و رمق‌ را از آن‌ گرفت‌. اما، به‌ تصديق‌ خود تروتسكي‌، غريزة‌ او درست‌ حكم‌ كرده‌ بود. در آن‌ مقطع‌ از تاريخ‌ شوروي‌، اشتراكي‌ كردن‌  ] مزارع‌ [  به‌ مقياس‌ گسترده‌ و اعمال‌ كنترل‌ اقتصادي‌ متمركز در مورد كشاورزي‌، مطلقاً ضروري‌ بود. شك‌ نيست‌ كه‌ رژيمي‌ كه‌ تروتسكي‌ تأسيس‌ مي‌كرد با رژيم‌ استالين‌ تفاوتهايي‌ مي‌داشت‌ و در آن‌ از لحاظ‌ احساسي‌ و بياني‌ صراحت‌ بيشتري‌ پديد مي‌آمد. ولي‌ چنين‌ رژيمي‌ به‌ احتمال‌ قوي‌ همان‌ اندازه‌ قدرت‌مدار از كار درمي‌آمد كه‌ رژيم‌ استالين‌ درآمد و، در صورت‌ لزوم‌، از جهت‌ بيرحمي‌ نيز دست‌ كمي‌ از آن‌ پيدا نمي‌كرد. چنانكه‌ دويچر متذكر مي‌شود: «اتهامي‌ كه‌ تروتسكي‌ امكان‌ داشت‌ به‌ استالين‌ وارد كند اين‌ مي‌بود كه‌ او يك‌ حكومت‌ وحشت‌ نظير حكومت‌ روبسپير بوجود آورده‌ و حتي‌ دست‌ او را هم‌ از پشت‌ بسته‌ است‌ ولي‌ گذشتة‌ خود تروتسكي‌ و سنتي‌ كه‌ بلشويكها برقرار كرده‌ بودند، مسلماً به‌ او حق‌ گفتن‌ چنين‌ چيزي‌ را نمي‌داد.» گويي‌ زندگينامه‌اي‌ كه‌ دويچر قبلاً از استالين‌ نوشته‌، تمريني‌ در تهذيب‌ و تزكيه‌ بوده‌ است‌ و مقدمه‌ را براي‌ بيطرفي‌ و تعادل‌ عقلي‌ و احساسي‌ هنگام‌ ترسيم‌ چهرة‌ تروتسكي‌ فراهم‌ آورده‌ است‌.

 خروشچف‌ و جانشينانش‌ نيز در خود اتحاد شوروي‌ به‌ صنعت‌ و تكنولوژي‌ اولويت‌ داده‌اند و توافقهاي‌ موردي‌ و تجربي‌ با سرمايه‌داري‌ را به‌ تحريكهاي‌ آشكار بين‌المللي‌ مرجح‌ دانسته‌اند و دست‌ از اينگونه‌ غوغابرانگيزيها برداشته‌اند. از اين‌ حيث‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ آنان‌ نيز در جهت‌ استالينيسم‌ متحول‌ مي‌شده‌اند. جايي‌ كه‌ آثار قوي‌ تروتسكيسم‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد در كمونيسم‌ چيني‌ است‌. چينيها مي‌گويند كه‌ جريان‌ انقلاب‌ كمونيستي‌ را نمي‌توان‌ به‌ يك‌ كشور يا به‌ يك‌ بلوك‌ قدرت‌ محدود كرد؛ معتقدند كه‌ وجود گستردة‌ گرسنگي‌ و تنشهاي‌ نژادي‌ و بهره‌كشي‌ اقتصادي‌ در سراسر جهان‌ توسعه‌ نيافته‌ فرصتي‌ مغتنم‌ براي‌ شروع‌ مبارزه‌ است‌؛ گوشه‌ مي‌زنند كه‌ ارتشهاي‌ وسيع‌ توده‌اي‌ بر هر ارتش‌ مجهز و مُدرني‌ برتري‌ دارند. از همة‌ اين‌ سخنان‌ طنين‌ صداي‌ تروتسكي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسد. ولي‌ اين‌ زبان‌ پسند خاطر مسكو يا غرب‌ نيست‌.

 تكيه‌ بر اين‌ اصل‌ كه‌ انقلاب‌ ضرورتاً امري‌ بين‌المللي‌ است‌، نمايانگر جنبه‌اي‌ از نبوغ‌ و شكست‌ تروتسكي‌ است‌ كه‌ دويچر بعضاً به‌ دليل‌ روش‌ ماركسيستي‌ خود، نخواسته‌ بر آن‌ تأكيد بگذارد. راست‌ است‌ كه‌ تروتسكي‌ فقط‌ در 1903، در جريان‌ مناقشة‌ كنگرة‌ بلژيك‌، بالاخص‌ درگير مسألة‌ يهود شد، ولي‌ وجود كيفيتي‌ عبراني‌ در ديد و احساس‌ او انكارپذير نيست‌. او نيز مانند ماركس‌، از جهت‌ اعتقاد به‌ انترناسيوناليسم‌ و از حيث‌ ناديده‌ گرفتن‌ مرزها و خصومتهاي‌ ملي‌، چه‌ از نظر استراتژيك‌ و چه‌ شخصاً، يهودي‌ بود. رگة‌ پنهاني‌ و هميشگي‌ يهودستيزي‌ روسي‌ (كه‌ هم‌ در استالين‌ اهل‌ گرجستان‌ و هم‌ در خروشچف‌ اهل‌ اوكرائين‌ محسوس‌ است‌) در نفرت‌ استالين‌ از تروتسكي‌ و قدرت‌ او براي‌ منزوي‌ كردن‌ جهودكي‌ به‌ نام‌ لِو داويدويچ‌ برونشتاين‌ به‌ خوبي‌ ديده‌ مي‌شود. همين‌ رگه‌ هميشه‌ منشأ احساس‌ ناايمني‌ شووينيستها در برابر جهان‌ميهنان‌ بوده‌ است‌. كساني‌ كه‌ ريشه‌هاي‌ خويش‌ را فقط‌ در يك‌ آب‌ و خاك‌ مي‌ديده‌اند همواره‌ از جهان‌ميهنان‌ و كساني‌ كه‌ به‌ گرد عالم‌ مي‌گشته‌اند ولي‌ احساس‌ بي‌خانماني‌ نمي‌كرده‌اند هراس‌ داشته‌اند. شكست‌ و نابودي‌ تروتسكي‌ دقيقاً از لحظة‌ چنين‌ احساسي‌ آغاز مي‌شود: يعني‌ از لحظه‌اي‌ كه‌ انقلاب‌ بلشويكي‌ اميدهاي‌ جهاني‌ خويش‌ را كنار مي‌گذارد و به‌ صورت‌ مسأله‌اي‌ محلي‌ در روسيه‌ درمي‌آيد.

 از اين‌ گذشته‌، اگر يهودي‌ بودن‌ تروتسكي‌ را از ياد ببريم‌، ديگر به‌ آساني‌ نخواهيم‌ فهميد كه‌ چرا او چنين‌ عشق‌ شورانگيزي‌ به‌ زنده‌ ماندن‌ از بركت‌ كلام‌ داشته‌ است‌، چرا حس‌ مي‌كرده‌ كه‌ حربة‌ اصلي‌ او كتاب‌، يعني‌ سخن‌ مكتوب‌، است‌، و چرا براي‌ قانون‌ چنين‌ محوريتي‌ قائل‌ بوده‌ است‌. يكي‌ از تكان‌ دهنده‌ترين‌ و عجيبترين‌ وقايع‌ زندگي‌ او ناشي‌ از همين‌ اعتقاد به‌ قانون‌ محوري‌ بود. در آوريل‌ 1937، يك‌ كميسيون‌ بين‌المللي‌ تحقيق‌ به‌ رياست‌ فيلسوف‌ امريكايي‌، جان‌ ديوئي‌، در خانة‌ تروتسكي‌ در شهر مكزيكو تشكيل‌ شد. كميسيون‌ مي‌خواست‌ تعيين‌ كند كه‌ اتهامات‌ خيانتكاري‌ و خرابكاري‌ وارد شده‌ به‌ تروتسكي‌ در جريان‌ محاكمات‌ مسكو (يعني‌ تصفيه‌هاي‌ استاليني‌) تا چه‌ پايه‌ صحيح‌ است‌. اعضاي‌ كميسيون‌، سيزده‌ جلسه‌ طولاني‌ تروتسكي‌ را دربارة‌ سوابق‌ سياسي‌ و اعتقادها و مسؤوليتهايش‌ سؤال‌ پيچ‌ كردند. تروتسكي‌ با همان‌ فصاحت‌ بي‌نظير و چيره‌دستي‌ در تحقير و عشق‌ شورانگيز به‌ جزئيات‌ كه‌ اگر واقعاً در مسكو محاكمه‌ مي‌شد از خود نشان‌ مي‌داد، دليل‌ آورد و از خود دفاع‌ كرد. «همان‌ جا ژوليده‌ و بي‌آرايه‌، بي‌ سلاح‌ و بي‌ سپر، ولي‌ پرشكوه‌ و شكست‌ناپذير، مانند حقيقت‌ مجسم‌ مي‌ايستاد.» با اينكه‌ رأي‌ كميسيون‌ ابداً در وضع‌ واقعي‌ تروتسكي‌ تغييري‌ نمي‌داد و قادر به‌ جلوگيري‌ از دروغهاي‌ خونبار استالينيستي‌ نبود، اما وقتي‌ حكم‌ به‌ برائت‌ او صادر شد، تروتسكي‌ از شادي‌ سر از پا نمي‌شناخت‌. سراسر اين‌ ماجرا مانند يكي‌ از حكايتهاي‌ تلمود دردناك‌ است‌. تروتسكي‌ نيز مثل‌ ماركس‌، يكي‌ از آينده‌گويان‌ و تبعيديان‌ بزرگ‌ عصر جديد ولي‌ شايد نخستين‌ كسي‌ پس‌ از يوشع‌  ] جانشين‌ موسي‌ [  و از همان‌ دودمان‌ بود كه‌ نبوغ‌ نظامي‌ نشان‌ مي‌داد.

 بسياري‌ چيزها در زندگي‌ تروتسكي‌ و شرح‌ دويچر از آن‌، همپاية‌ صورتهاي‌ نمادي‌ و بازيهاي‌ تلخ‌ روزگار در هنر تراژدي‌ است‌. بسياري‌ صحنه‌هاست‌ كه‌ خواننده‌ را ميخكوب‌ مي‌كند: تروتسكي‌ در نخستين‌ دور تبعيد به‌ سيبريه‌ هنگامي‌ كه‌ نشسته‌ است‌ و سرگرم‌ نوشتن‌ مقالات‌ ادبي‌ و فلسفي‌ است‌ و حشرات‌ موذي‌ از ديوار كلبه‌ روي‌ كاغذ مي‌افتند؛ تروتسكي‌ در دوران‌ بازداشت‌ كوتاهش‌ در 1917 در انگلستان‌ هنگامي‌ كه‌ براي‌ نگهبانان‌ دربارة‌ تئوري‌ انقلاب‌ داد سخن‌ مي‌دهد؛ تروتسكي‌ سوار بر اسب‌ در حالي‌ كه‌ نور به‌ شيشه‌هاي‌ عينكش‌ مي‌خورد و مي‌درخشد و سربازان‌ و ميليشياهاي‌ از پاي‌ درآمده‌ را به‌ جلوگيري‌ از پيشرفت‌ ارتش‌ سفيد به‌ سوي‌ پتروگراد برمي‌انگيزد. شرحي‌ نيز دربارة‌ «كولاكها» در دهة‌ 1930 آمده‌ است‌ كه‌ فراموش‌ نشدني‌ است‌: «كولاكها تا خرخره‌ مي‌نوشند در حالي‌ كه‌ انبارها و طويله‌هايشان‌ را آتش‌ زده‌اند و پرتو آتش‌ دهكده‌ را روشن‌ كرده‌ است‌. مردم‌ از تعفن‌ گوشتهاي‌ گنديده‌ و بخار ودكا و دود برخاسته‌ از شعله‌هايي‌ كه‌ هستي‌ و اموالشان‌ را به‌ كام‌ فرو مي‌برد و همچنين‌ از شدت‌ يأس‌ و بدبختي‌، به‌ حال‌ خفگي‌ افتاده‌اند.» و در پايان‌، سرانجام‌ صحنه‌اي‌ كه‌ در آن‌ سيصدهزار مرد و زن‌ از برابر كالبدي‌ بيجان‌ براي‌ اداي‌ احترام‌ رژه‌ مي‌روند و خيابانهاي‌ شهر مكزيكو از ناله‌ و ندبه‌ به‌ لرزه‌ درآمده‌ است‌.

 امروز نيروي‌ خاص‌ تراژدي‌ در زندگينامه‌هايي‌ بدين‌ مقياس‌ داراي‌ اهميت‌ حياتي‌ است‌. در اينجاست‌ كه‌ به‌ كيفيات‌ ويژة‌ نمايشنامه‌هاي‌ تراژدي‌ ـ يعني‌ كارهاي‌ نمونه‌ و مشهود همگان‌ و ابعاد قهرماني‌ و زهرخندهاي‌ روزگار بر پيشگويان‌ و حق‌ در مقابل‌ حق‌ ـ برمي‌خوريم‌. از اين‌ ويژگيها در رمان‌ خبري‌ نيست‌. ارزشهاي‌ رمان‌، عمدتاً ارزشهاي‌ طبقه‌ متوسط‌ و حاصل‌ درون‌ نگري‌ و مراجعه‌ به‌ نفس‌ است‌. اينگونه‌ كردارهاي‌ قهرماني‌ و حالتهاي‌ سترگ‌ و فراموش‌ نشدني‌ از نظر همروزگاران‌ ما در معرض‌ بدگماني‌ است‌ و فقط‌ در نوشته‌اي‌ مانند كار سه‌لته‌اي‌ 44  دويچر يا، به‌ وجهي‌ حاكي‌ از صبر بر مصائب‌، در زندگي‌ فرويد ، اثر ارنست‌ جونز 45 ، جان‌ مي‌گيرد كه‌ در آن‌، قهرمان‌ زنجير شده‌ است‌ ولي‌ وجودي‌ آنچنان‌ عميق‌ دارد كه‌ از بركت‌ آن‌ به‌ پيروزي‌ مي‌رسد (براي‌ ذكر نمونه‌هايي‌ ديگر در اين‌ زمينه‌، همچنين‌ مي‌توان‌ از  هنري‌ جيمز ، نوشتة‌ لئون‌ ادل‌ 46 ، و  پروست‌ ، اثر جورج‌ پينتر 47 ، و  زندگينامة‌ بوان‌ 48  به‌ قلم‌ مايكل‌ فوت‌ 49  نام‌ بُرد). وجود اين‌ كتابها نشانة‌ تجديد حيات‌ زندگينامه‌ نويسي‌ به‌ مقياسي‌ در حد عصر ملكة‌ ويكتورياست‌، منتها با اين‌ تفاوت‌ كه‌ امروز زندگينامه‌نويس‌ به‌ ابزارهاي‌ روانشناسيِ بعد از فرويد و پژوهشهاي‌ معاصر دسترسي‌ دارد و به‌ فنون‌ و دستاوردهاي‌ رمان‌ نويسي‌ متكي‌ است‌.

 شكوه‌ و عظمت‌، حركتهاي‌ مستلزم‌ مايه‌ گذاشتن‌ از چيزي‌ بيش‌ از زندگي‌ خصوصي‌، آداب‌ و تشريفات‌ و سوز و گداز، همه‌ هنوز در ميان‌ ما خواهان‌ دارد، ولي‌ اين‌ خواست‌ غالباً سركوب‌ مي‌شود. ايراد ژان‌ آنويي‌ به‌ تراژدي‌ در  آنتيگون‌ 50  بسيار آسيب‌ رسان‌ است‌ و با بيان‌ مردم‌ امروز مطابقت‌ نزديك‌ دارد. ملاحظه‌ كنيد:

 «از همه‌ گذشته‌، تراژدي‌ آرامش‌ بخش‌ است‌ چون‌ آدم‌ مي‌داند كه‌ ديگر اميدي‌ ـ اين‌ اميد لعنتي‌ ـ نيست‌… مي‌داند كه‌ كاري‌ از دستش‌ ساخته‌ نيست‌ جز اينكه‌ فرياد بزند ـ نه‌ اينكه‌ ناله‌ و شكايت‌ كند ـ نه‌، آنچه‌ را مي‌خواسته‌ بگويد نعره‌ بزند…. و بي‌فايده‌: فقط‌ براي‌ اينكه‌ به‌ خودش‌ بگويد و به‌ خودش‌ عبرت‌ بدهد. در درام‌ آدم‌ تلاش‌ مي‌كند براي‌ اينكه‌ اميدوار است‌ خلاص‌ شود كه‌ كاري‌ رذيلانه‌ و به‌ خاطر فايدة‌ عملي‌ است‌. اما در تراژدي‌ اين‌ كار، كاري‌ بي‌ اجراست‌. به‌ درد شاهان‌ مي‌خورد.» 51

 با اينهمه‌، جهان‌ شاهان‌ و انتقام‌ روزگار همچنان‌ هست‌، زيرا از جهت‌ عالم‌ تخيل‌ امكاني‌ ضروري‌ است‌ و براي‌ اينكه‌ كار هنري‌ صورت‌ قطعي‌ پيدا كند نيازي‌ است‌ ژرفتر و سرسختتر از آنچه‌ در نظريات‌ دموكراتيك‌ و مردمي‌ به‌ حساب‌ گرفته‌ مي‌شود. در قرون‌ وسطا و عهد ملكة‌ اليزابت‌  ] اول‌ [  رسم‌ بود كه‌ مي‌گفتند هنگامي‌ كه‌ قهرمان‌ داستان‌ زمين‌ مي‌خورد و از پاي‌ درمي‌آيد، آسمان‌ سياه‌ مي‌شود و شب‌ جاي‌ روز را مي‌گيرد و ستارگان‌ دنباله‌دار در آسمان‌ پديد مي‌آيند و از گردش‌ روزگار و دگرگوني‌ احوال‌ خبر مي‌دهند. اين‌ اعتقاد مرسوم‌ كه‌ روح‌ تراژدي‌ در آن‌ خلاصه‌ شده‌، هنوز معنايي‌ را كه‌ داشته‌ از دست‌ نداده‌ است‌. همة‌ شهر از برابر تابوت‌ تروتسكي‌ براي‌ اداي‌ احترام‌ مي‌گذرند: مرگ‌ بزرگان‌ و نامداران‌ غير از مرگ‌ كهتران‌ است‌.  ] مرگ‌ چنان‌ خواجه‌ نه‌ كاري‌ است‌ خُرد [ .

 پانوشت‌ها:

 * اين‌ مقاله‌ ترجمة‌ نوشته‌ زير است‌:

 George Steiner. “Trotsky  and the Tragic Imagination, Language and Silence, pp. 316-332.

 همة‌ حواشي‌ از مترجم‌ است‌.

 1.  N.N. Yudenich  (1862 ـ 1933)، سردار روس‌ كه‌ به‌ فرماندهي‌ بخشي‌ از سپاهيان‌ روسيه‌ از استوني‌ با قواي‌ بلشويك‌ وارد جنگ‌ شد و شكست‌ خورد.

 2.  Petrograd . نام‌ سابق‌ لنينگراد بعدي‌ و سن‌ پطرزبورگ‌ اسبق‌ و كنوني‌.

 3.  A.V. Kolchak  (1874 ـ 1920). درياسالار روس‌ كه‌ پس‌ از انقلاب‌ اكتبر ارتشي‌ ضدانقلابي‌ به‌ نام‌ ارتش‌ سفيد در سيبريه‌ تشكيل‌ داد ولي‌ از بلشويكها شكست‌ خورد و دستگير و تيرباران‌ شد.

 4.  A.L. Saint-Just  (1767 ـ 94) از رهبران‌ تندرو و ياران‌ روبسپير در انقلاب‌ كبير فرانسه‌ كه‌ با او اعدام‌ شد.

 5.  Kronstadt . بندري‌ در جزيرة‌ كوتلين‌ در خليج‌ فنلاند و مهمترين‌ پايگاه‌ دريايي‌ روسيه‌ تزاري‌ در درياي‌ بالتيك‌. در مارس‌ 1921 پرسنل‌ دريايي‌ شوروي‌ در آن‌ بندر بر حكومت‌ كمونيستي‌ شوريدند. سربازان‌ شوروي‌ پس‌ از چند روز بمباران‌ شديد سرانجام‌ بر شورشيان‌ پيروز شدند و قيام‌ آنان‌ را با بيرحمي‌ سركوب‌ كردند.

 6. monistic instrument.

7. Eteocles.

 8.  Seven Against Thebes  تراژدي‌ اثر آيسخولوس‌ (525 ـ 456 ق‌. م‌.) نمايشنامه‌نويس‌ نامدار يوناني‌.

 9.  E.H. Carr  مورخ‌ معاصر انگليسي‌.

 10.  M.F.M.I. Robespierre  (1758 ـ 1794) رهبر تندرو و باني‌ حكومت‌ وحشت‌ در انقلاب‌ كبير فرانسه‌ كه‌ سرانجام‌ اعدام‌ شد.

 11.  G.J. Danton  (1759 ـ 1794). يكي‌ از رهبران‌ انقلاب‌ كبير فرانسه‌ كه‌ با وجود تندروي‌ با روبسپير از در مخالفت‌ درآمد و اعدام‌ شد.

 12. Zimmerwald Programme.

13. W.B. Yeats, Deirdre  .

14. Isaac Deutscher, The Prophet Outcast .

 15.  Niobe . زني‌ در اساطير يوناني‌ كه‌ آپولون‌ پسران‌ او را كشت‌ و آرتميس‌ دخترانش‌ را و او از بس‌ ناليد و گريست‌، زئوس‌، خداي‌ خدايان‌، او را به‌ تخته‌ سنگي‌ تبديل‌ كرد كه‌، با اينهمه‌، باز از آن‌ اشكهاي‌ او به‌ صورت‌ چشمة‌ آبي‌ فرو مي‌ريخت‌. وصف‌ او در نوشته‌هاي‌ هومر ( ايلياد ) و اويديوس‌ ( مسخ‌ ) و ديگران‌ آمده‌ است‌ و آيسخولوس‌ و سوفوكلس‌ تراژديهايي‌ بر پاية‌ سرگذشت‌ او نوشته‌اند تا نشان‌ دهند كه‌ خوشبختي‌ آدمي‌ چقدر ناپايدار است‌ و كسي‌ كه‌ مغرور و از اطاعت‌ خدايان‌ غافل‌ شود، ناگزير به‌ كيفر مي‌رسد.

 16. Zina

17. Leon (Lyova)

18. Sergei

 19.  Ovidius  (43 ق‌. م‌. تا 17 ميلادي‌). شاعر رومي‌.

 20.  A.I. Herzen  (1812 ـ 1870). نويسندة‌ روسي‌.

 21. Ogarev

22. Prinkipo

23. My life  .

24. History of the Russian Revolution

 25.  Verst . هر ورست‌ تقريباً برابر با يك‌ كيلومتر است‌.

 26. Irkutsk

27. Gnyedich

 28. تروتسكي‌ يهودي‌ و نام‌ اصلي‌ او لايب‌ داويدويچ‌ برونشتاين‌ بود.

 29.  T. Carlyle  (1795 ـ 1881). مورخ‌ و نويسندة‌ اسكاتلندي‌.

 30.  L.R. Duc de Saint Simon  (1675 ـ 1755). سردار و سياستمدار فرانسوي‌ كه‌ خاطرات‌ او مشهور است‌.

 31. Kerensky, Lieber, Cheraov, Tseretelli.

32. Miliukev

 33.  R. Poincarإ  (1860 ـ 1934). سياستمدار فرانسوي‌ و رئيس‌ جمهور فرانسه‌ از 1913 تا 1920.

 34. E. Canetti

 35.  Cassandra . در اساطير يوناني‌، دختر پرياموس‌، شاه‌ ترويا، كه‌ آپولون‌ به‌ او نيروي‌ پيشگويي‌ داد ولي‌ چون‌ او حاضر نشد با آپولون‌ همبستر شود، آن‌ ايزد از سر خشم‌ و رنجش‌ كاري‌ كرد كه‌ هيچ‌ كس‌ پيشگوييهاي‌ او را، با وجود صحت‌، باور نكند.

 36. اين‌ سخنان‌ در تراژدي‌ بزرگ‌ آگاممنون‌، اثر آيسخولوس‌، از دهان‌ كاساندرا بيرون‌ مي‌آيد كه‌ پس‌ از نابودي‌ ترويا به‌ اسارت‌ برده‌ شده‌ است‌ و پيش‌بيني‌ مي‌كند كه‌ شهبانو كلوتمنسترا، همسر آگاممنون‌، شاه‌ بزرگ‌ يونانيان‌، او را خواهد كشت‌.

 37. Plutocrats

 38.  H. Brدning  (1885 ـ 1970). سياستمدار آلماني‌ و رهبر جناح‌ ميانه‌رو در پارلمان‌ آن‌ كشور در ايامي‌ كه‌ هيتلر در تلاش‌ دست‌ يافتن‌ به‌ قدرت‌ بود.

 39. Thaelmann

 40.  P. Nettl  كتاب‌ او دربارة‌ روزا لوكزامبورگ‌ در مجلة‌  نگاه‌ نو  در مقاله‌اي‌ به‌ قلم‌ هانا آرنت‌ و به‌ ترجمه‌ همين‌ مترجم‌، موضوع‌ بحث‌ مبسوط‌ بود.

 41. داستان‌ آتروئوس‌ و فرزندان‌ و نواده‌هاي‌ او دراز و پيچيده‌ است‌ و اينجا تنها به‌ ذكر مجملي‌ از آن‌ بسنده‌ مي‌كنيم‌. آتروئوس‌، شاه‌ آرگوس‌، به‌ انتقام‌ خيانتي‌ كه‌ برادرش‌ به‌ او كرده‌ بود، برادرزاده‌هاي‌ خود را كشت‌ و به‌ نفرين‌ برادر گرفتار شد. بقيه‌ قضايا از بعد از پايان‌ جنگ‌ ترويا تا كشته‌ شدن‌ پسر بزرگ‌ آتروئوس‌، آگاممنون‌ شاه‌ بزرگ‌ يونانيان‌، به‌ دست‌ همسر خيانتكارش‌ و قتل‌ همسر خيانتكار به‌ دست‌ پسرش‌، اورستس‌، و و… در سه‌ نمايشنامة‌ جاودان‌ آيسخولوس‌ كه‌ مجموعاً به‌  اورستيا  معروف‌ است‌، حكايت‌ شده‌ است‌.

 42. Volgograd

 43.  Kulaks  كشاورزان‌ ثروتمندتر يا خرده‌مالكان‌ روسي‌ كه‌ با اشتراكي‌ شدن‌ مزارع‌ مخالف‌ بودند و بيرحمانه‌ در رژيم‌ استالين‌ به‌ دست‌ كمونيستها سركوب‌ و از هستي‌ ساقط‌ شدند.

 44. triptych.

45. Ernest Jones, Life of Freud .

46. Leon Edel, Henry James  .

47. George Painter, Proust .

 48.  A. Bevan  (1897 ـ 1960). سياستمدار انگليسي‌ و از چهره‌هاي‌ ممتاز حزب‌ كارگر.

 49. Michael Foot.

50. J. Anouilh, Antigone .

 51. اين‌ قطعه‌ در اصل‌ به‌ فرانسه‌ نقل‌ شده‌ بود. در ترجمه‌ آن‌ را به‌ فارسي‌ برگردانديم‌.