در باب شکستن ( نقد کتاب گفتگو با کوروش لاشایی) / هوشنگ ماهرویان

 با توجه ويژه به كتاب «گفتگو با كوروش لاشائى» اثر حميد شوكت‏

 !

 تو دوست، دوست، دوست نمى‏دارى     ام!

 قله قرمزى بودم‏

    به شانه‏ هاى اساطير،

    بر آمدگاه خورشيد

 ريگى سياه در گذرگاهم كردى وطن!

 افق را از شانه‏ ام شُستى.

 تو قله، قله، قله را تاب نمى‏آورى!

 ….

 ….

 ….

 وطن جان!

 تو در زندانهايت به من تجاوز كردى‏

    نكردى؟!

 تو دهانم را پر از خون و توبه كردى‏

 خاك نيشابور،

 دشت…

 و گرمابه‏ ى كاشان را پوششِ تن خونينم كردى‏

    نگو كه نكردى؟!

    ميرزا آقا عسگرى (مانى)

 حدود سى و هشت – نه سال پيش بود. روزى مسعود در سالن دانشكده حقوق دانشگاه تهران نزد من آمد و گفت مى‏آئى برويم فلسطين. بدون تأمل زياد، گفتم من كارى در فلسطين ندارم. كار من اين‏جاست ايران، وطنم.

 با مسعود در اعتصابات دانشگاه آشنا شده بودم. او و رضوان هيچ كدام دانشجوى دانشگاه تهران نبودند ولى هر دو در اكثر اعتصابات دانشگاه فعال بودند. حتى وقتى دانشسراى عالى اعتصاب كرد، رضوان پاى ثابت اعتصاب بود. حتى شب‏ها هم در دانشسراى عالى با دانشجويان تا صبح مى‏ماند و مى‏گفتند شعرهاى تولدى ديگر فروغ را براى بچه‏ هاى دانشسرا مى‏خواند.

 بعد از مدتِ كوتاهى مسعود را كه از من جوابِ «نه» گرفته بود با عده‏اى كه «گروه فلسطين» خوانده مى‏شدند دستگير كردند و مسعود دفاعى جانانه كرد. با اينكه سوادِ تئوريك آنچنانى نداشت، دفاع‏اش خوب بود و رژيم شاه را نشانه رفته بود. دفاع مسعود به خارجِ زندان رسيد من هم با عده‏اى از دوستانم آن را تكثير و در دانشگاه تهران و بيرون پخش كرديم.

 رضوان هم در همين حوالى گوينده‏ ى راديوى عراق شده بود كه آرش كمانگير سياوش كسرايى را مى‏خواند و از جنايات رژيم شاه مى‏گفت. چند سال بعد شنيدم كه در خيابانى در تهران ديده شده است و كلى حرف و حديث، كه سرش را پائين انداخته و شناسائى نداده و كلى حرف… بگذريم. اما مسعود به زندان رفته بود و در كنار قهرمانان زندان و شكنجه و نه گفتن به رژيم شاه قرار گرفته بود. عباس سوروكى و عزيز سرمدى و بيژن جزنى و غيره. سالى چند بار به بازجويى خوانده مى‏شد و هنگام رفتن براى بازجويى زندانيان مى‏ايستادند و سرود مى‏خواندند كه رفيق را باز به شكنجه‏ گاه برده‏اند. و وقتى برمى‏گشت مى‏گفت مطالبى لو رفته و رو شده بود. و به ذهن هيچ كس نمى‏رسيد كه آخر بعد از پنج شش سال زندان چى رو شده است. و او باز جزو قهرمانان بود و در كنارشان و باز رفتن به بازجويى دوباره و دوباره.

 بعد از 57 بود كه از ترس رو شدن اسناد ساواك اعتراف كرد كه اين رفتن‏ها و آمدن‏ها جهت دادن گزارش به ساواك بوده است و او در اين چند ساله زندان همكارِ زندانبان و ساواك بوده است. بعد از انقلاب هم به فرانسه رفت و همان‏جا درگذشت. و به فكر هيچ كس نرسيد كه كندوكاوى در هستىِ مسعود كند. اين زندگى تراژيك و پرتناقض را به نوشته درآورد. نزد او رود و نه از سر داورى، كه از سر كنكاش هستى او را به سخن درآورد. و او مُرد و سخن‏ها همه در سينه‏اش به خاك رفت، و ناگفته ماند. همه رازِ مسعود را مى‏دانستند و سكوت مى‏كردند. آنها توانايى هم‏صحبتى با مسعود را نداشتند. شايد گزارشات او و امثالِ او بود كه بيژن و عباس و عزيز و غيره را در تپه‏هاى اوين به كشتن داده بود و نه شايد، كه حتماً اين چنين بود. پس همه شعرِ ميرزازاده را كه براى پرويز نيكخواه سروده شده بود مى‏خواندند كه :

 «اى سامرى تنهائى عظيم عذابت بس»

 آنها همگى با ايدئولوژى كنجكاوى را در خود كشته بودند. ايدئولوژى حل‏المسائل همه معضلات آنها بود. به «انسان تراز نوين» و «ما از سرشت ويژه‏اى هستيم»ِ استالين باور داشتند. و نمى‏دانستند كه سرشت ويژه و انسان نوينى در كار نيست. همين است كه هست. براى همين هم بود كه بنيان گذاران نظريه آزادى آدمى از تفكيك قوا صحبت كردند. انتخابات چند سال يك بار را توصيه كردند و تغيير چند سال يك بارِ آنها كه قدرت را در دست داشتند را مهم دانستند. براى اينكه انسان با تمامى قدرت‏هايى كه دارد ضعيف هم هست، طماع هم هست، شهوتران هم هست. شيفته‏ى قدرت هم هست. دروغگو هم هست. به راحتى دوستانش را و انديشه‏اش را براى حفظ جانش، براى زنده ماندن، براى زندانى نشدن و براى شكنجه نشدن مى‏فروشد. حتى براى پولدار شدن. آرى حتى اگر ترس از شكنجه و زندان هم درميان نباشد…

 همه اينها به كنار. اما يك سؤال. تو مسعود چگونه خودت، خودت را تاب مى‏آوردى؟ در تنهايى به خودت چه مى‏گفتى؟ آيا حس شرم را در اين مدت تجربه هم كردى؟ نشستن با تو آنهم از سر همدلى و نه از سرِ داورى ضرورتى حياتى بود. و كسى با تو ننشست. با تو نشستن و گپ زدن و كشف پيچ در پيچى آدمى. تو را كسى به تحليل ننشست. همه در كار ايدئولوژىِ خود بودند. كسى هم پرسشى نداشت. اگر داشت به سراغت مى‏آمد و ترا كتاب مى‏كرد. يعنى درِ كتاب تنهايى و رنجت را با هم‏دلى باز مى‏كرد. وطن با تو چه كرده بود؟ مسعود؟ در آيينه هم توانِ ديدن خود را نداشتى، داشتى؟ و اينها همه در خاك شد و سؤال‏هاى بسيار بى‏پاسخ ماند كه ماند. ساواك و استبدادِ ديرينه‏ى اين وطن با تو چه كرده بود كه توانِ نگريستن خود را در آئينه نداشتى. داشتى؟ ساواك از تو ديوى ساخته بود و چنان بى‏رحم و شقى و خودپسند بود كه به تو اصلاً نمى‏انديشيد. براى او – ساواك را مى‏گويم – اهدافش اصل بود و تو هيچ هيچ بودى. و تو با انقلاب ول شدى. پس به خود گفتى كه پرونده‏ها رو مى‏شود و همه مى‏فهمند كه چه كاره بوده‏اى. پس خود نزدِ رفيقى رفتى و اقرار كردى كه چه كرده‏اى. چند روزى بازداشت و ول شدن. هم از زندان و هم از جهان. تكيه‏گاهى نبود تا بر آن پاى بگذارى. هيچ كس نمى‏تواند بفهمد كه بر تو چه گذشت. مهاجرت دوستانِ قديمت كه مى‏دانستند چه بوده‏اى – آغاز شد تو هم به فرانسه رفتى. چرا؟ نمى‏دانم. ديگر آنها ترا به چيزى نمى‏گرفتند. ولى تو نمى‏توانستى بدون قربانيانت سر كنى؟ چرا؟ نمى‏دانم. شايد التماس مى‏كردى كه باز جائى در ميانشان براى تو باز كنند. تو از همان جوانى كمى حركات لمپنى داشتى كه به پاىِ مردمى بودنت مى‏گذاشتيم. لاغر و خوش تيپ بودى. ولى اكنون چهره‏ات را همه، زشتى گرفته بود. تو در همان لحظه كه به ساواك آرى گفتى در دامچاله‏اى افتادى كه راه برگشتى نداشت. آنها – بازجوها را مى‏گويم – از تو آن ساختند كه مى‏خواستند. نمى‏دانم قبل از دادگاهت بود يا بعد از دادگاه. اگر قبل از دادگاه باشد پس آن دفاعيه هم تهيه و تدارك ساواك بود كه ما ساده‏دلان تكثير و توزيع كرديم؟ و تو. كسى به تو و دردهايت نمى‏انديشيد. و اين دردها، دردِ خيانت پيشه‏گى، دردِ گزارش كردن بر چهره‏ات افتاده بود و همه‏ى شادابى جوانيت را پوشانده بود. زشت شده بودى، زشت. يك عمر دروغ به دوستان و اطرافيانت اثر خود را بر چهره‏ات گذاشته بود. تاب نمى‏آوردى. مى‏آوردى؟ همه‏ى اينها، اين بلاها در وطن بود كه بر سرت آمده بود. وطن مستبد، وطنِ شاهنشاهى. تاج بر سران. آن بازجوها و فحش‏هايشان. ترا هم همكارِ خود كرده بودند. واى بر تو مسعود. اگر در همان اول بازجويى ضربه‏اى به سرت مى‏خورد مى‏مُردى و اين همه درد نمى‏كشيدى. درد خبرچينى و آدم فروشى. آن هم آدم فروشى دوستان و هم‏نشينان. دردهايى كه توانِ بازگويى‏اش را هم نداشتى. رضوان كه با مواد مخدر به دنبال تسكين خود مى‏گشت. ترياك. صورتش از ترياك تيره و بد رنگ شده بود. ديگر توانِ خواندن شعر فروغ و سياوش كسرايى را نداشت. مرغ آمين نيما را هم ديگر نمى‏توانست با آن صداى رسا بخواند:

    مرغ آمين دردآلودى ست كاواره بمانده‏

    رفته تا آنسوى اين بيدادخانه بازگشته‏

    رغبت‏اش ديگر ز رنجورى نه سوى آب و دانه.

 و ساواك از او چه ساخته بود:

    «بر تنم طوفان رفته ست»

 به راستى كه چه طوفان وحشتناكى!

 ولى در راديو عراق آرشِ كمانگير را مى‏خواند و با احساس هم مى‏خواند. و در ضمن با دروغ. همان موقع حقوق بگير ساواك هم بود. جوان بود و نمى‏شد دروغ‏اش را دريافت. ولى اكنون به واقع توفان او را درنورديده بود. مواد مخدر هم كارساز نبود. چهره‏اش هم به رنگ ترياك درآمده بود.

 ولى مسعود نمى‏دانم تو هم به سمت آن رفتى يا نه؟ آيا به فكر خودكشى افتادى؟ سارتر به سلين پيغام داده بود كه چون به نازيسم اعتقاد نداشتى و با آنها همكارى كردى تنها راهت خودكشى ست. اما سلين كه براى همكارى با نازى‏ها زندان هم كشيده بود، دست به قلم بود. بسيار نوشت و خوب هم نوشت. چنان كه نوشته‏هايش از نوشته‏هاى سارتر بيشتر به دل مى‏نشست. سارتر از سر تعهد مى‏نوشت و سلين از سرِ دل. پس بيشتر بر دل مى‏نشست. اما چهره‏ى سلين هم زشت شده بود. بچه‏هايش هم او را رها كرده بودند. چهره‏اى دردمند داشت. اما مسعود قلمِ سلين را كه نداشت. يك پاراگراف هم بدون غلط نمى‏توانست بنويسد. و اين آن وقت‏ها مزيت مبارز و روشنفكرى بود كه مى‏خواست خصوصيات روشنفكرى را از خود بزدايد. پس اين بى‏سوادى هم به پاى مردمى بودن مسعود گذاشته مى‏شد. در دادگاه هم واژه‏اى را اشتباه گفته بود. رئيس دادگاه به او تذكر داده بود و او گفته بود كه مهم نيست. نمى‏دانم مثل اينكه به جاى «حَيزِ انتفاع» گفته بود «حْيضِ انتفاع».

 مسعود بعد از اعتراف خود، در كنارِ رفقايى كه با آنها نارفيقى كرده بود، ايستاده و با گريه مى‏گفت: «محاكمه‏ام كنيد، اعدامم كنيد». سراپايش همه چشم شده بود، هزاران چشم خونين كه زار زار به حالِ اين خودِ ويران شده مى‏گريستند. اين خودى كه ديگر هيچ نداشت. وطن ساواك‏زده با او چه كرده بود؟ كاش چشم و گوشى نبود تا اين صحنه‏ى فجيع را ببيند و بشنود. هشت سال زندانِ سياسى كشيدن و تازه اين همه خفت و خوارى.

 وادادگى عيان زياد به درد ساواك نمى‏خورد. اين سازمان جهنمىِ استبداد وادادگى پنهان مى‏خواست تا حداكثر سود را هم ببرد. و مسعود به وادادگى پنهان تن داده بود. و نقش‏اش را هم به خواست ساواك خوب بازى كرده بود.

 اما گاه وادادگى عيان هم سود خود را براى ساواك داشت. پرويز نيكخواه، كوروش لاشايى و پارسانژاد و دكتر دامغانى از اين دسته بودند. وادادگى پنهان اما سقوطى سهمگين هم طلب مى‏كرد. فريب‏كارى و خيانت پيشه‏گى را طلب مى‏كرد. سيروس نهاوندى و مسعود و رضوان و ديگرانى از اين دست در اين زمره بودند.

 وادادگى عريان، اما، براى ساواك ضرر هم داشت. وطنِ استبدادزده را به نمايش مى‏گذاشت. اكثر مردم به تمسخر به نمايش تلويزيونى نگاه مى‏كردند؛ پوزخندى مى‏زدند و به عريانى استبدادى كه ساواك ركن اصلى و سياسى‏اش بود مى‏خنديدند.

 و كسانى بودند كه بر اعتقاد خود پاى مى‏فشردند. ناصر، با آن صورتِ سبزه و مو و سبيلِ پرپشت‏اش. با آن صداى مهربان و توك زبانى‏اش. وقتى در نقش دكتر استوكمان بازى مى‏كرد. ناصر شيفته‏ى دشمن مردمِ ايبسن بود. احساسات چريكى و ماجراجويانه‏اش با اين نمايشنامه ارضاء مى‏شد.

 اينك با پاهاى شلاق خورده، و متورم، خود را در راهروى كميته مشترك به طرفِ اطاقِ شاهين مى‏كشاند. پاهايش از چرك و خون بوى گربه مرده گرفته بود. به پاهايش حتى نمى‏شد نگاه كرد. فقط پانسمان‏چى كميته‏ى مشترك كه بسيار چنين پاهايى ديده بود مى‏توانست با خونسردى پانسمان‏اش را تعويض كند.

 ناصر به دنبال خود رَدى از چرك و خون بر زمينِ كميته بر جاى گذاشته بود. شاهين بازجوى او بود كه به كمك حسينى پاهايش را به چنين روزى درآورده بود. و ناصر بسيارى از حرف‏ها را به بازجو نزده بود. او بر شلاق پيروز شده بود. اين را مى‏شد در نگاهش، در لبخندش و در صحبت كردن‏اش خواند. راه رفتن كه هيچ، توان نشستن و حتى خوابيدن هم نداشت. با اشاره‏اى به پاهايش از حال مى‏رفت. «قرص نه تزريق» از قرص كارى ساخته نبود. مرتباً استامينوفن مى‏خواست. اين پاها آيا محصول گزارش‏ها بود؟ پاهاى ناصر را مى‏گويم. گزارش نارفيقانى كه دوستى مى‏كردند، با تو هم‏سخن مى‏شدند، در شادى‏هايت شادى مى‏كردند و مار هم در آستين داشتند. يا اينكه نه؟ خودِ ناصر در بازى‏هاى تأترى‏اش آنچنان به وجد مى‏آمد كه تماماً شاه و رژيم‏اش را به محاكمه مى‏كشاند. از دكتر استوكمانِ ايبسن هم فراتر مى‏رفت. از نقش تأترى‏اش به در مى‏آمد و خود مى‏شد. پس فقط گزارش‏ها نبود.

 كابوس ناصر و پاهايش تمام شدنى نبود. افيون و ترياك هم نمى‏توانستند كارى با كابوس‏هايش كنند. كابوسى كه درد مى‏شد و تمامى بدن را يك سره بهم مى‏پيچيد. درد پاهاى ناصر بعد از چند ماه تمام شد و رفت. اما اين درد تمام شدنى نبود. بعد از مرگ هم، حتى بعد از صدها سال در تاريخ، آيندگان مى‏توانستند جستجو كنند و در دامچاله‏هاى تاريخ خيانت‏پيشه‏گى او را بيابند با درد مفاصل‏اش و ناله‏ها…

 و باز كسى به دنبال كشف هستى نبود. به دنبال كشف مسعود نبود. به دنبال همدردى با دردهايش. مگر مى‏توان با دردِ يك خبرچين هم‏دردى كرد. مسعود مُرد و ديگر هيچ. بهتر كه هيچ نمى‏گفتند. او بايد از خاطره‏ها هم پاك مى‏شد.

 و قدى بلند و چهارشانه و استوار با صدائى استوارتر از قدش. استوارى كه دو تا شده بود. شانه‏ها افتاده بود. خيانت و افشاى آن او را هيچ كرده بود. مسعود از ترس شلاق خبرچين شده بود. اما او چه؟ براى پول. پول مگر چه ارزشى داشت. به اين رسوائى عظيم مى‏ارزيد. بوى ترياك و باز ترياك و مواد مخدر. و ترياك هم چاره نمى‏كرد. و درد گردن كه به دست و كمر مى‏زد و تمام بدن را مى‏گرفت. ديگر نمى‏شد استوار راه رفت. عمل جراحى هم چاره نكرده بود. درد جاى ديگرى بود. وجدان آسيب ديده بود. اما مگر وجدانى هم در كار بود؟ داورى نكنيم. با شفقت بنگريم. بر تن‏اش طوفان رفته است. تب‏اش از خونريزى نيست و چاره‏اى نيست از اين ننگ. هر چه كنى نمى‏توان آن را چاره كرده. چاره‏ناپذير است براو ببخشائيم؟! ببخشيم هم او ديگر نمى‏تواند با خود، با خودِ ويران و توفان زده‏اش كارى كند. علاجى نيست كه نيست. او كه ساعت‏ها مى‏نشست و رمان و كتاب مى‏خواند، ديگر تحمل خود را نداشت. اين چه خودى بود كه ساخته و پرداخته شده بود. ديگران را هم نمى‏شد ديد. همه به هم گفته بودند و «رازِ اين من را مى‏دانستند.» واى، واى بر تو. وطنِ ساواك‏زده بر تو چه كرده بود؟

 و هيچ كس براى پرسش و كنجكاوى نزد مسعود نرفت و مسعود مُرد و در خاك شد. ما «داستايفسكى» نداشتيم تا توانِ خلقِ و نوشتن اين زندگى تراژيك و دردناك را داشته باشد.

 آنها كه علمدارِ سوسياليسم قرن بيستمى بودند، خود را از «سرشت ويژه» مى‏دانستند، پس تفكيك قوا، آزادى اجتماعات، آزادى قلم و بيان و غيره را همه امرى بورژوازى مى‏دانستند، و امر سياست و اقتصاد را در دستان خود گرفتند و آن شد كه شكست سوسياليسم را رقم زد.

 آنها نمى‏دانستند كه ديكتاتورى خوب هرگز در تاريخ وجود نداشته است. ديكتاتورى، ديكتاتورى‏ست، چه پرولترى آن باشد و چه آريستوكراتيك آن. دموكراسى بد هم وجود ندارد. دموكراسى خوب است و باز بورژوازى و پرولترى كردن آن بى‏معنى است. در دموكراسى طبقات محروم هم توانايى بيشترى براى طلب كردن خواسته‏هاى خود دارند تا ديكتاتورى‏هاى پرولترى. آنها ديكتاتورى خود را خوب و ديكتاتورى بورژوازى را بد مى‏دانستند.

 رضوان هم كه فروغ و سياوش كسرايى مى‏خواند و با احساس مى‏خواند مُرد و رفت و كسى نپرسيد آخر چرا؟

 و سيروس نهاوندى چه؟ او به دروغ و با همكارى ساواك از زندان فرارى شد. جوانِ ريزنقشى كه به كوبا هم رفته بود و در اعتراض به بى‏عملى سازمان انقلابى جدا شده بود. حتى تيرى هم به دستش زدند. تا باز عده‏اى از دوستانش را دور خود جمع كند. گروه ضد حكومت بسازد و آنها را به كشته شدن، به اعدام و زندان دهد. و تمامى مدت دروغ بگويد. حتى حاضر نشود حركت عمدىِ انجام دهد تا آن دوستان به او كمى شك برند، يا او را ضعيف بدانند و از دورش پراكنده شوند. آنچنان كه مسعود حاضر نشد كمى در زندان كنار بكشد تا كمتر بداند. چه عيبى داشت حداكثر به او «بريده» مى‏گفتند. ولى اطلاعاتش محدود مى‏شد. ولى او چنين نكرد. آنچنان كه سيروس نهاوندى كوچكترين حركت اشتباهى كه اين دروغ را زير سؤال برد نكرد.

 چه بسيار بودند كه در زير شكنجه و از ترس تكرارِ آن تعهد همكارى مى‏دادند، ولى به محض خلاصى پيغام مى‏دادند كه طرف من نيائيد. اگر در خيابان رفيقى را مى‏ديدند با حركاتشان علامت قرمز مى‏دادند كه طرف من نيائيد. و ساواك هم مى‏فهميد كه آدم خود را نيافته و دست از سرشان برمى‏داشت. ولى سيروس نهاوندى فريب داد و چه خالصانه و از سر صدق. او صادق بود با ساواك و فريبكار با دوستانش. اكنون نمى‏دانم در اين همه سال چگونه تابِ تحمل خود را آورده است. فريب‏خوردگان و كشته‏شدگان را در خواب هم نمى‏بيند تا خود را شماتت كند؟

 آيا در زندان پاهاى زخمى را نديد؟ مسعود را مى‏گويم. آيا جوانانى را نديد كه صبح زود آنها را به ميدان تير مى‏بردند. و آن جوانان چگونه از سر صدق و وفا به آرمانشان مى‏رفتند. آيا از خود شرم نكرد، كه گزارش اينان را مى‏نوشت و از سر صدق هم مى‏نوشت.

 زندگى احمدرضا هم چنين بود. چنان شده بود كه صبح به دستور ساواك به بازجويى و شكنجه دوستانش مى‏پرداخت و شب به سلول براى خوابيدن مى‏رفت. چندين سال چنين كرد تا انقلاب شد. آيا آدمى اين چنين و با زندگىِ پر از تراژدى قابل مطالعه و بررسى نيست؟

 احمدرضا با مأمورين ساواك به گشت در خيابان‏ها مى‏رفت و چه صادقانه مى‏رفت. با اينكه فقط يك‏بار بهمن روحى آهنگران را ديده بود، در ماشين كميته مشترك در سى‏مترى نارمك او را شناخت و باعثِ دستگيرى و شكنجه و مرگش شد. در صورتى كه مى‏توانست خود را به نديدن بزند. راستى چرا احمدرضا اينگونه زير و رو شده بود. بهمن كلاه پشمى به سر و پالتويى به تن داشت كه به راحتى قابل شناسايى نبود. احمدرضا، اما، تمامى هوش و ذكاوت خود را در خدمت ساواك گذاشته بود. همه وجودش چشم شده بود تا رفقاى سابق را به دام ساواك بياندازد، چرا؟

 احكام و داورى‏هاى روزگار ما نمى‏گذاشت بررسى كنيم و بگوئيم آخر چرا؟ چگونه مى‏شود كه چنين تغيير و تحولى رخ مى‏دهد؟ آيا بعد از سى و اندى سال كه از بازجويى‏هاى ساواك و از احمدرضا مى‏گذرد نمى‏توان كمى هم به اين قربانى استبداد با شفقت نگريست؟ و پرويز و كوروش و رضوان و ديگران را كاويد و تحليل كرد؟ و شايد مى‏پنداشتند كه با ذكر و بررسى ضعف‏ها اعتبار جنبش زير سؤال خواهد رفت. با يادآورى مسعود و رضوان، آن دفاعيه و آن خطابه‏هاى راديوى عراق كه بسيارى را هم به مبارزه كشانده بود لوث خواهد شد. دلسردى از مبارزه و يأس و نااميدى را خواهد پراكند.

 آنها كه چنين مى‏پنداشتند سكوت كردند و سراغ پرسش نرفتند. آنها حقيقت را در پاى ايمان ايدئولوژيك خود قربانى مى‏كردند و نمى‏دانستند كه با طرح نكردن پرسش، قدرتِ نقد گذشته را هم از دست مى‏دادند.

 اما حميد شوكت چنين نكرد. او در اولين دفتر گفتگوهاى خود با رهبران سازمان انقلابى حزب توده نوشت و به درستى نوشت كه :

 «چرا به اميدى عبث و به بهانه هراس از رسوايى جنبش كه در حقيقت هراس از رسوايى خود است، حقيقت را پنهان كنيم و نسلى را در انقطاع تاريخى، بى‏تاريخ يا با تاريخى فرمايشى، بى‏گذشته يا با گذشته‏اى تزئين شده، به معصوميتى دروغين به حال خود رها كنيم تا بارها و بارها همه چيز را از نو تجربه كند. به اميدى عبث در كتمان هميشگى حقيقت و در هراس از رسوايى؟ تا اينكه هفتاد سالى بگذرد و گورباچفى پيدا شود و رسوايمان كند؟

 آنها كه در بيان حقيقت از رسوايى جنبش در هراسند، مدعيان پرمدعاى حقيقت‏هاى مطلق و موعظه‏گران خطاناپذيرى جنبش‏هاى اجتماعى‏اند. آنها به نام دفاع از حقانيت جنبش، معصوميتى را موعظه مى‏كنند كه در آن، جسارت اعلام بر خطا، بر صليب تاريخ‏نويسى فرمايشى مصلوب گشته است. آنها مبلغان انسان‏هايى با سرشت ويژه، پرچم‏هايى بى‏لكه، اصوليتى خدشه‏ناپذير، اراده‏اى يگانه و حقانيتى بى‏بروبرگرد هستند.»

 به بيان ديگر آنها داراى ذهنيتى اسطوره‏اى‏اند و به خرد انتقادى دست نيافته‏اند.

 حميد شوكت با چهار نفر از دست‏اندركاران سازمان انقلابى مصاحبه كرده است. تهرانى، كشكولى، لاشائى و رضوانى. خود او دليل اين انتخاب را چنين توضيح مى‏دهد:

 «تهرانى در قيد و بند ايدئولوژى، كه بنياد تفكر جريان چپ سنتى است نبود. كشكولى، سرباز ساده و جان بر كف حزب بود، لاشائى، متفكر و درهم شكسته و رضوانى، شخصيتى كه بدون هيچ ويژگى بارزى در زمينه ايدئولوژى، شجاعت يا تفكر، رهبر بلامنازع سازمان بود! و اين به گمانم به اين اعتبار كه سازمان‏ده ممتازى است. تيپى كه در ژارگون روسى از آن به عنوان آپاراتچيك ياد كرده‏اند.»

 حميد شوكت اما با نگاه نو و آگاهانه چنان گفتگوها را سامان داده است كه خواننده بى‏اختيار شروع به نقادى گذشته هم مى‏كند. شوكت خود مى‏گويد:

 «خاطره‏نگارى به عنوان وسيله‏اى براى بازنگرى و نگاه به گذشته داراى اهميت است. اما اين اقدام مى‏بايست از بازگويى خاطرات تلخ و شيرين فراتر رفته و توجه خود را به نقد بى‏پرواى گذشته معطوف سازد. اقدامى كه در عين حال، خود را نسبت به گذشته وفادار مى‏داند؛ چرا كه جز اين، نتيجه‏اى جز پشت كردن به سابقه سياسى و تصفيه حساب‏هاى زودگذر با گذشته‏ى خود و ديگران پيامد ديگرى نخواهد داشت. ما در خاطره‏نگارى و بيان روايتى از زندگى و تاريخ‏مان وظيفه‏ى شكل بخشيدن به فرهنگ‏مان را بر عهده مى‏گيريم. پس كافى نيست تا همواره با انتشار دفتر و كتابى از خاطرات و يادمانده‏ها، اطلاعات جديدى را بر دانسته‏هاى پيشين افزوده و ذهن خود را از آنها انباشته سازيم. بر همين اساس، بايد همان گونه كه ابن خلدون بر آن تأكيد مى‏كند، شناخت از پديده‏هاى تاريخى را نه آنكه چگونه هستند، بلكه چرا چنان هستند كه هستند، باز بيابيم. چنين كوششى به بردبارى و مرارت نياز دارد. حال آنكه مى‏بينم گاه جز اين است. اگر قرار است خاطره‏نگارى به عنوان حافظه‏ى فردى، به عنوان روايتى سياسى، تاريخى و انسانى قابل استناد باشد، كافى نيست بدون آمادگى و كار قبلى، گفته‏هايى را روى نوار ضبط كرده و با پياده كردن و راست و ريس كردن آن، انتظار تأثيرى جدى و ماندگار داشته باشيم. شايد عمر كوتاه برخى كتاب‏هاى خاطرات از اين دست كه با شتابزدگى تهيه شده‏اند، دليل آشكار اين واقعيت باشد كه نمى‏بايست به موفقيت‏هاى زودگذر در اين عرصه دل خوش كرد. افشاگرى و برملا كردن راز و رمزى از زندگى فردى و سازمانى خود و ديگران، اگر بدون بازنگرى انجام شود، جز وسوسه و ارضاء ذهنيتى كنجكاو راه به جايى نخواهد برد. مى‏بايست كردار نسلى از چپ ايران را در بوته‏ى آزمايش نهاد و با نقدى بى‏پروا، همه چيز را از منظر دست گذاردن بر ضعف‏ها و خطاهاى گذشته، بى‏مهابا مورد ملاحظه قرار داده بدون اينكه در اين اقدام، در جستجوى نفى يك‏باره گذشته برآمده و در پى انتقام‏جويى و يافتن پاسخ‏هاى ساده بر پرسش‏هاى بغرنج و پيچيده باشيم. مى‏بايست آيينه‏اى در مقابل خود قرار داد و از منظر بازبينى گذشته، به خود و تاريخ خود نگريست. آيينه‏اى نه تنها براى آشكار ساختن زشتى‏ها و دست نهادن بر زخم‏ها و رنج‏ها، بلكه براى راهيابى و نزديك شدن به كشف حقيقتى كه از دردها و رنج‏هاى‏مان بكاهد. آن هم نه حقيقتى ايمانى و آرمانى و يا براى همه و هميشه، بلكه حقيقتى راه‏گشاده و مبتنى بر كثرت‏گرايى. نمونه‏اى از آنچه آيزايا برلين در “ريشه‏هاى رمانتيسم” و نقد توتاليتاريسم از آن ياد مى‏كند. حقيقتى كه از منظرهاى مختلف قابل سنجش است و بنيادش بر جدال نظرى و شكاكيتى شفاف استوار خواهد بود.»

 حميد شوكت با چنين نگاهى و با چنين شفقت و همدلى‏ست كه توانسته است مصاحبه با لاشائى را سازمان دهد. شوكت با شفقت و همدلى در كنار كوروش لاشايى نشسته و بدون داورى و با كنجكاوى سؤال كرده و گاه و بيگاه جدل كرده است. تا هستى انسان چپ ايرانى و روانشناسى «شكستن» را دريابد. نگاهى باز و غيرايدئولوژيك و با سود جستن از تفكرِ طيف متنوعى – از كستلر گرفته تا ابن خلدون و آيزايا برلين – از انديشه‏ها. در حالى كه رفقاى ديروزى‏اش متفكرينى همچون هابرماس، هايك و پوپر را، در سايت خود به نام Salam-democrat ، جيره‏خواران سرمايه‏دارى مى‏نامند. و من مطمئن هستم كه از انديشه آنها هيچ نمى‏فهمند.

 پوپر از نظر آقايان جيره‏خوار سرمايه‏دارى‏ست چون جامعه باز و دشمنان آن را نوشته است، چون توتاليتاريسم را به نقد گرفته است. چون از هر چه كوچك‏تر شدن حكومت جهت آزادى بيشتر آدمى دفاع كرده است. و چون در فلسفه علم و روش‏شناسى آن نظريات بديعى آورده است كه فلسفه يقينى و ديالكتيكى انگلسى – لنينى آنها را به چالش كشيده است. هر چند آنها در پى فهم چنين نگاه‏ها و ديدگاه‏ها نيستند. آنقدر كنجكاوى را با همين عامل امپرياليسم و جيره‏خوار سرمايه‏دارى در خود كشته‏اند كه در پى شناختن نيستند. و اين دامچاله‏اى ست با پايه‏هاى پوسيده و در آب. سست و شكننده. كه آخر قرن بيستم شاهد شكستن و فروپاشى آن بود و صداى شكستن‏اش هنوز به گوششان كه پنبه در آن كرده‏اند نرسيده است.

 تكه‏هاى بتونى ديوار شكسته شده برلين قاب شده در ويترين‏هاى شيشه‏اى تزئين‏كننده خانه‏هاى اروپايى‏ها، بالاخص آلمانى‏ست. به نشانه شكست حكومت توتاليتر، حكومت ايدئولوژيك و دست آخر ديكتاتورى پرولتاريا. و آقايان دم از ديكتاتورى پرولتاريا مى‏زنند و هنوز كه هنوز است از كتاب سرخ مائو و كتاب‏هاى لنين كُد مى‏آورند.

 اينها دلبستگى نوستالژيك به گذشته دارند. و هنوز نقل از مائو مى‏آورند كه: «مورد حمله‏ى دشمن قرار گرفتن خوب است نه بد»، «قدرت سياسى از لوله تفنگ بيرون مى‏آيد» و بسيارى ديگر.

 حميد شوكت اما، با ذهنيتى كه دارد توانايى آن را مى‏يابد كه در كنار لاشايى بنشيند و همدلانه او را به پرسش بگيرد.

 حميد شوكت در صفحه 200 كتاب از كوروش لاشايى مى‏پرسد: «پيش از دستگيرى تو، سياوش پارسانژاد و پرويز نيكخواه و چند تن ديگر نيز در جريان مصاحبه‏هاى مطبوعاتى و راديو تلويزيونى مطالبى شبيه به آنچه در مصاحبه خود پس از دستگيرى عنوان كردى گفته بودند چرا نظر آنها تو را به خود نياورد.» و كوروش لاشايى جواب مى‏دهد كه: «من وجود آنها را از ذهنم زدودم. اصلاً نمى‏خواستم باور كنم.»

 چپ ايدئولوژيك هيچ گاه نخواست روانشناسى «شكستن» را تجزيه و تحليل كند و كوروش لاشايى هم قبل از زندان چنين بود و فقط «شكستن» را از ذهن خود مى‏زدود. چپ ايدئولوژيك اصلاً نخواست فرقِ «بيژن چهرازى» را با «كوروش لاشايى» تحليل كند. اولى مقاومت مى‏كند، تخليه اطلاعاتى نمى‏شود و نمى‏شكند و دومى ظرف يك هفته تخليه اطلاعاتى مى‏شود، مى‏شكند و «آرى» بزرگ خود را با مصاحبه تلويزيونى به ساواك مى‏گويد. فرق اين دو نوع واكنش چيست و دلايل روانى آن كجاست. اين كار ديگر كارى علمى‏ست و جدا از قضاوت كردن‏ها و بايد و نبايدهاست. چرا «بهروز نابت» سه سال زير بازجويى و شكنجه برگى به اطلاعات ساواك اضافه نمى‏كند و پارسانژاد و «بيژن قديمى» هر چه را كه مى‏دانند بدون شكنجه به ساواك مى‏گويند و مى‏شكنند؟

 حميد شوكت در گفتگو با لاشايى در ضمنِ محكوم نكردن او، به پرسش مى‏گيرد. همكارى او با «لژيون خدمت‏گزاران بشر» كه وابسته به دربار بود و شركت او در نوشتن كتاب پنجاه سال سلطنت پهلوى و عدم امكانِ اصلاح رژيم را طرح مى‏كند و در ضمن منتظر جواب او مى‏شود و آنها را به نگارش درمى‏آورد. شوكت در ضمن حفظ مواضعِ فكرى خود، حرف‏هاى لاشايى را مى‏شنود، ضبط مى‏كند و پياده مى‏كند. و اين برجستگى كار اوست.

    * * *

 من در مقاله‏اى به نام «شنا در تور صياد» نوشته بودم، نمى‏دانم چرا تيزهوشانى همچون پرويز نيكخواه و كوروش لاشايى در چنين دامچاله‏اى افتادند و منظورم از دامچاله دقيقاً دامچاله‏ى ساواك بود. اينكه با ساواك نمى‏توان به عنوان شخصيتى مستقل معامله كرد. بايد همه چيزت را وانهى تا اعتماد آنها جلب شود. همه‏ى اطلاعات را جلويت مى‏چينند، به عمد يا غيرعمد، و سپس منتظر مى‏نشينند تا ببينند گزارش مى‏دهى يا نه. چنان كه گزارشش را مى‏توان در كتاب لاشايى – حميد شوكت خواند.

 پس اينكه فلان واداده همكارى ساواك را پذيرفت و گزارشاتى سانسور شده مى‏داد و بعضى‏ها را لو نمى‏داد خيالى‏ست بس واهى. ساواك اگر تعهد همكارى مى‏گرفت ديگر تا آخر قربانى‏اش را مى‏برد. و اگر شغلى مى‏داد يا حقوقى مى‏پرداخت، ديگر گزارشات كامل هم مى‏خواست. كاملِ كامل. ساواك سقوط كامل و نداشتن هيچ فرديتى و ويژگى‏اى را مى‏خواست، و اين وطنى بود كه كوروش لاشايى را هم ساخته بود. پس دامچاله‏ى كوروش لاشايى هم ساخته و پرداخته شد و او هم به آن تن داد.

 اما گردانندگان سايت Salam-democrat كه از دوستان سابق لاشايى و نيكخواه هستند منظور از دامچاله را كه من بكار برده بودم سازمان انقلابى گرفتند. يعنى كه پرويز نيكخواه و كوروش لاشايى با تيزهوشى كه داشتند چرا در دامچاله‏ى سازمان انقلابى افتادند.

 پس من هم توضيح‏ام را كامل مى‏كنم. دامچاله‏ى دوم وادادن در مقابل ساواك بود، اما دامچاله‏ى اول همان سازمان انقلابى بود. چرا؟ مى‏گويم:

 در صفحه 97 كتاب گفتگو با لاشايى، او مى‏گويد: «يك روز از فروتن راجع به مسئله‏ى ژنتيك و رابطه‏ى آن با ماركسيسم پرسيدم، چون مى‏دانستم دكترايش را در رشته علوم و مهندسى شيمى از دانشگاه گرونويل فرانسه گرفته است. فروتن در پاسخ گفت: “آقا اين‏ها به هم ربطى ندارند، اين چه سؤالى است؟”» و لاشايى اين را دليل كم‏سوادى فروتن مى‏داند. و فروتن همان است كه با قاسمى و سخائى از حزب توده جدا شده به آنها پيوسته و از آنها جدا شده و به سازمان توفان مى‏پيوندند.

 اما سؤال لاشايى را بنگر، ارتباط مسئله‏ى ژنتيك با ماركسيسم. خنده‏دار است در شوروى هم شخصى بود كه خود را عالم ژنتيك مى‏پنداشت و به داروين ايراد گرفته بود كه نظريه‏اش تكامل اولوسيونيستى (تكامل تدريجى)ست و نه رولوسيونيستى (انقلابى). پس اقدام به ماركسيستى كردنِ نظريه داروين كرد و نامش ميچورين بود.

 و شاگردش ليسنكو بود كه مى‏خواست ژنتيك را ماركسيستى كند. او مى‏خواست ثابت كند كه رفتارِ روى گياهان سريعاً شكل ژنتيكى مى‏گيرد و ما مى‏توانيم از اين طريق گياهان را به نفع خود تغيير شكل دهيم و صدمه‏اى عظيم به كشاورزى شوروى زد. ليسنكو مى‏خواست همچون استادش ميچورين ژنتيك را ماركسيستى نمايد. و چه مضحك و خنده‏دار.

 سازمان انقلابى تحت تأثير انقلاب فرهنگى و انديشه‏هاى مائو مى‏گفت: «برو بيل بزن تا آدم شوى» (صفحه 118) و اين را به مائوئيست‏هاى داخل ايران هم آموزش داده بود. و آنها هم به جاى مطالعه‏ى جدى، به جاى گسترش دادن انديشه‏ى علم و اسطوره‏زدايى مى‏رفتند و بيل مى‏زدند تا از توده‏ها بياموزند. مائو جمله‏اى داشت كه مى‏گفت «از توده‏ها به توده‏ها» يعنى كه از توده‏ها بگيريم آن را فشرده كنيم و به توده‏ها برگردانيم. پس در ايران نيز كه اسطوره‏ها حاكمند از آنها اسطوره را بگيريم و فشرده آن را به توده‏ها برگردانيم. خنده‏دار نيست. در جامعه‏اى كه اسطوره‏زدايى از نان شب واجب‏تر است تو بيايى و اسطوره پراكنى كنى. طرفداران سازمان انقلابى شديداً روشنفكر ستيز بودند. در جايى از كتاب لاشايى مى‏نويسد:

 «وقتى بگوييم “توده‏ها بهترين آموزگارانند» ديگر كتاب و تئورى و مطالعه در درجه دوم اهميت قرار مى‏گيرند و عمل‏گرايى تقدم مى‏يابد.» البته چنين تفكرى به پيشرفت كار كمك مى‏كرد و راحت‏تر سربازگيرى مى‏كرديم، زيرا عضويت در سازمان را منوط به دانش تئوريك نمى‏كرد، بلكه با معيار عمل انقلابى مى‏سنجيد.» (صفحه 120)

 در جاى ديگرى از كتاب كوروش لاشايى نقل‏قولى از عبدالله معينى كه از رهبران شورش در كردستان بود مى‏آورد كه قابل توجه است. لاشايى در صفحه 129 مى‏نويسد، روزى كه از كردستان برمى‏گشتم عبدالله معينى به من گفت: «وقتى برگشتى، هر يك از ما دستمال سرخى به گردن مى‏بنديم و با كتاب سرخى در دست انقلاب مى‏كنيم.» (منظور كتاب سرخ مائوست). آيا اين جمله خنده‏دار نيست!

 يا در صفحه 158 لاشايى مى‏نويسد: «قرار بود تلفيق كمك‏هاى اوليه با ماركسيسم درس داده شود.» شايد چنين جملاتى اكنون كه چهل و اندى سال از آن مى‏گذرد مضحك به نظر بيايد. ولى در همان زمان هم گفتن چنين جمله‏اى براى كسى كه پزشك هم بود شرم‏آور بود.

 آنها در دامچاله‏اى افتاده بودند كه ذهن اسطوره‏اى و سنتى ايرانى با ظاهرى ماركسيستى و مائوئيستى تزئين شده بود و نيازمند اسطوره‏زدايى بود. با تمامى دكترايى كه گرفته بودند ضد علم بودند. مگر نه اينست كه مى‏خواستند ارتباط ژنتيك و ماركسيسم را بيابند و يا كمك‏هاى اوليه و ماركسيسم را تلفيق كنند؟ آيا آنها ضد علم نبودند؟ پس در همان زمان هم مثل امروز مهم‏ترين نياز ما بسط و گسترش دادن علم بود. ولى اينكه اينها مى‏گفتند علم نبود ضدعلم بود. آنها از دموكراسى هم هيچ نمى‏فهميدند. مى‏فهميدند؟ اگر مى‏فهميدند انقلاب فرهنگى چين با سركوب و كشتارش را تأييد نمى‏كردند. فلسفه را هم كه نگو. اينكه آموخته بودند ماركس هم نبود اگر بود بعد از اين همه سال ادامه‏دهندگانِ راهشان، همانها كه سايت Salam-democrat را سامان مى‏دهند مثل كاك ابراهيم‏ها نمى‏نوشتند كه هابرماس، فيلسوف و جامعه‏شناس برجسته‏ى آلمانى جيره‏خوار سرمايه‏دارى‏ست. مسلم است كه آنها با اينكه در غرب زندگى مى‏كنند نه آدرنو را مى‏شناسند و نه هوركهايمر را و بالطبع نه هابرماس را، فقط آموخته‏اند كه آدميان و تفكرات را در قالب‏ها و تقسيم‏بندى‏هاى عاميانه و تنگ‏نظرانه‏ى خود بريزند و ديگر تمام.

 پس اين دامچاله‏ى اول آنها بود. دامچاله‏ى ايدئولوژى، و عقب‏مانده‏ترين آن يعنى مائوئيسم و دامچاله‏ى دوم ساواك بود كه زندگى تراژيك براى آنها نوشت كه در افسانه‏هاى تاريخى نوشته مى‏شود و هر كجا كه در تاريخ به دنبال دامچاله‏ى «شكستن» بگردى با درجات گوناگونى اسامى همچون پرويز و مسعود و كوروش و رضوان را خواهى يافت كه با درجاتى مختلف وادادنِ آدمى را به نمايش مى‏گذارند و توى خواننده را به تفكر و در ضمن به هراس مى‏افكند كه آدمى چه موجود پيچ در پيچ و شگفت‏انگيزى‏ست.

 و باز در جاى ديگر مى‏نويسند: ليبرال‏ها مى‏گويند: «مدافعان حقوق بشر همه عاملين امپرياليسم هستند.» آيا اين چنين است؟ آيا لنينيست‏ها از استالين گرفته تا مائو و پل‏پت و كيم ايل سونگ و غيره چيزى از حقوق بشر را قبول داشتند؟ واژه‏ى عاملين امپرياليسم اصلاً واژه‏ى مورد استفاده‏ى ليبراليسم نيست. واژه‏ى استالينيست‏هاست كه كتابِ معروف لنين به نامِ امپرياليسم آخرين مرحله‏ى سرمايه‏دارى را از بر كرده‏اند و مرتباً با هر كس مخالفند او را عامل امپرياليسم مى‏نامند. اين طيف‏هاى گوناگون لنينيسم است كه حقوق بشر را اعلاميه دفاع از بورژوازى و حاكميت سرمايه مى‏نامد. مگر همين چندى پيش نبود كه طيفى از چپ ايرانى نوشت: «چون حقوق بشر مالكيت خصوصى را قبول دارد ما حاضر به پذيرش، قبول و ترويج آن نيستيم.»

 لنينيسم با طيف‏هاى گوناگون خود در صددِ تسخير كل حوزه عمومى به نفع خود و انديشه‏ى خود است. در صورتى كه پايه‏ى ليبرال دموكراسى بر «لسه‏فر» و آزادى فرد و انتخاب او بنا شده است. «انديويدو» از پايه‏هاى ليبراليسم و مورد مزمت لنينيست‏هاست. حقوق بشر ريشه در همين «لسه‏فر» دارد. حتى كائوتسكى و سوسيال دموكرات‏ها به زور خود را در آن و موادش جاى مى‏دهند. كائوتسكى كه به ارزش‏هاى دموكراتيك پايبند بود و لنينيست‏ها خصم او بودند. حال شما كه در آرزوى تكان دادن كتاب سرخ (كتاب مقدستان) و دستمال‏هاى قرمز بوديد، آيا مى‏توانستيد مواد حقوق بشر را رعايت كرده و به آن احترام بگذاريد. بدون شك نمى‏توانستيد. حتى تروتسكى هم نمى‏توانست، چه برسد به انديشه‏ى شما كه از درونش پل‏پت‏ها بيرون آمدند. ليبراليسم بر فلسفه‏ى كانت تكيه داده است. از درونش، توماس كوون، فون هايك، ارنست كاسيرر، ارنست ماخ و اينشتين پرورش يافته است. يك ديكتاتور و مستبد نتوانسته است بر پايه‏ى تفكر كانت به فلسفه‏ى سياسى خود دست يابد. ولى شما لنينيست‏ها بايد توضيح دهيد، كه چرا اينهمه ديكتاتور و مستبد با تكيه به انديشه‏اى كه بر آن باور داريد به وجود آمده و رشد كرده‏اند. گذشته شما به روشنى گواه است كه حقوق بشر ربطى به شما ندارد. مى‏گوئيد نه، دو سه ماده از حقوق بشر را مى‏آورم خود قضاوت كنيد و بگوئيد آيا به راستى به آنها باور داريد:

 «ماده هفدهم‏

 1. هر كس نسبت به مال خود منفرداً و مشتركاً حق مالكيت دارد.

 2. هيچ كس را نمى‏توان خودسرانه از حق مالكيت محروم نمود.»

 تاريخ لنينيسم در قرن بيستم خود گواه ضديت با ماده هفده حقوق بشر است. از همين روست كه طيفى از چپ صادقانه نوشت ما اعلاميه حقوق بشر را قبول نداريم.

 «ماده هيجدهم‏

 هر كس حق دارد از آزادى فكر، وجدان و مذهب بهره‏مند شود، اين حق متضمن آزادى تغيير مذهب يا عقيده و هم‏چنين متضمن اظهار عقيده و ايمان است و شامل تعليمات مذهبى و اجراى مراسم دينى است. هر كس مى‏تواند از اين حقوق منفرداً يا جمعاً به طور خصوصى يا به طور عمومى برخوردار باشد.»

 آيا شما اين ماده را قبول داريد. استالينيسم مبارزه با مذهب را تدارك مى‏بيند. كليساها را قفل و بست مى‏زند و به فكر رهاندن آدمى از سلطه‏ى انديشه‏ى مذهبى‏ست. و اين را از خودِ ماركس آموخته است.

 «ماده نوزدهم‏

 هر كس حق آزادى عقيده و بيان دارد، اين حق شامل آن است كه از داشتن عقايد خود بيم و هراسى نداشته و در كسب و انتشار اطلاعات و افكار به تمام وسائل ممكن و بدون ملاحظات مرزى آزاد باشد.»

 لنينيست‏ها در تمام قرن بيستم ثابت كردند كه در مقابل اين ماده از اعلاميه حقوق بشر قرار دارند. آنها خود را كليدداران دشت‏هاى درندشت دانايى مى‏دانند. مى‏گويند ماركسيسم – لنينيسم رونوشت راستين واقعيت است. پس آن مى‏كنند كه مى‏خواهند. آنها خود را مجريان ضرورت تاريخ مى‏دانند پس انقلاب فرهنگى مى‏كنند. بگير و ببند راه مى‏اندازند و اصلاً اجازه‏ى رشد انديشه‏ى غير را نمى‏دهند. در صورتيكه ليبرال‏ها شناخت خود را همچون كانت محدود و آن را انعكاس راستين واقعيت نمى‏دانند. آنها معتقدند به «شىِ فى‏نفسه» نمى‏توان دست يافت.

 در صورتى كه لنين در كتاب ماترياليسم و امپريوكريتيسيسم مى‏نويسد، شناخت رونوشت «شى فى‏نفسه»ى كانت است. هر چه در شناخت پيش رويم به «شى فى‏نفسه»ى كانت نزديك‏تر مى‏شويم. شاگردان كانت و لاادرى‏گرى او نيز همچون فون هايك كه گردانندگان سايت Salam-democrat او را جيره‏خوار سرمايه‏دارى ناميده‏اند، معتقدند: «شناخت و آگاهى آدمى محدود است و جهان بسيار پيچ در پيچ‏تر و بى كرانه‏تر از آنكه مى‏پنداريم.» پس ليبرال‏ها با فروتنى به طرف شناخت جهان مى‏روند. «نمى‏دانم مى‏خواهم بدانم» شعارشان است. ولى لنينيست‏ها مغرورند كه كليد شناخت جهان با ماترياليسم ديالكتيك در دستانشان است. آنها از مى‏دانم شروع مى‏كنند و در جهالت مى‏مانند. و همين توهم كليددارى حقيقت آنها را خودسر و مستبد و ديكتاتور هم مى‏كند. براى همين است كه مى‏گويم هيچ ديكتاتورى بر مبناى هر تفسير از كانت در تاريخ نداشته‏ايم، هر چند با برداشت‏هايى خاص از نيچه و ماركس داشته‏ايم. لنينيست‏ها خود را مجريان ضرورت تاريخ مى‏دانستند. پس شك و ترديدى در راه وجود نداشت. با چنين نگاهى به كردستان ايران هم آمدند. دهه چهل بود.

 از همان زمان هم روستاييان كردستان مى‏گفتند دست از سرِ ما برداريد. مى‏گفتند «ما سنگ ميان دو آسياب شده‏ايم. شبها مى‏آئيد، قدمتان روى چشم، اما با رفتن شما ژاندارم‏ها مى‏آيند و ما را تحت فشار قرار مى‏دهند.» (گفتگو با لاشايى، صفحه 127)

 شما شب مى‏آئيد و از ما «يارمتى» (به كُردى يعنى كمك) مى‏خواهيد و صبح آنها (دولتى‏ها) مى‏آيند و از ما جوان براى سربازى مى‏خواهند. هر دو دست از سرِ ما برداريد و به نام ما قدرت‏طلبى خود را پنهان نكنيد. بگذاريد به دامدارى و كشاورزى‏مان برسيم.

 و اين پايان نمايشى‏ست كه براى انسان ايرانى هيچ نياورد جز ضديت با علم و آزادى. وطن اسطوره‏زده را اسطوره‏اى‏تر كرد و نقش ضد علم و آزادى داشت. از توده‏ها به توده‏ها كه گفته‏ى مائو بود بر پرچم آنها نوشته شده بود.

 گردانندگان سازمان انقلابى كه اغلب دكترهاى پزشكى و فيزيك اتمى داشتند، كتاب سرخ مائو را حل‏المسائل همه‏ى مشكلات جهانى كرده بودند. آنها ذهن اسطوره‏اى را كنار نگذاشته بودند. فقط اسطوره‏هاى نوع روسى به چينى و كوبايى تبديل شده بود.

 روزى چند پاراگراف كتاب سرخ مائو را همچون كتاب مقدس حفظ مى‏كردند و در پى تبليغ و گسترش آن در ميان روشنفكرانى كه از روشنفكرى هيچ نمى‏دانستند بودند.

 روشنگرى با اسطوره‏زدايى خود، اسطوره‏ها را از بين نبرد. قدرتشان را محدود كرد، و جا براى نگاه علمى باز شد. در صورتى كه لنينيسم به شكل زورمدارانه با كليسا درافتاد و دست آخر هم صليب كليسا بر داس و چكش آنها پيروز شد. روشنگرى به شكل مستبدانه به طرف اسطوره‏ها نرفت. پس زورمدارانه در پى نابودى آنها نبود. سلطه‏ى اسطوره‏ها محدود گرديد و جا براى علم باز شد. اسطوره‏ها در جاى خود در گوشه‏اى از حوزه عمومى قرار گرفتند و دانشگاه، و قوه قضائيه و مدارس و آزمايشگاه فيزيك و سياست را به تسخير خود درنياوردند. ديگر ژنتيك و تحقيقات مربوط به آن كار خود را مى‏كرد، كمك‏هاى اوليه كار خود را مى‏كرد و آموزش فلسفه در جاى ديگرى بود. ولى آنها كه قصد داشتند ربط ژنتيك و ماركسيسم و كمك‏هاى اوليه را دريابند، ضد علم بودند و هستند. حال اگر دكتراى فيزيك هم دارند، داشته باشند. آنها مى‏خواهند تز و آنتى‏تز و سنتز و تغيير كمى به كيفى را در تمامى ابعاد جهان همچون انگلس دريابند. ديالكتيكى كه هيچ ارتباطى با ماركس ندارد. آنها با فروتنى به طرف پديده‏ى مورد مطالعه نمى‏روند، بلكه غره‏اند كه ديالكتيك در دستانشان است، پس ضد علم هم هستند.

 اين بدآموزى به نامتان ثبت خواهد شد. مگر نه اينكه با پارادايم انقلاب چين آمده بوديد تا انقلاب كنيد و برايتان پاراديم اصل بود و نه امر واقع. شما خود بايد گذشته‏تان را نقد كنيد تا توان زيست در جهان هر دم متحول امروز را داشته باشيد. ولى با دگم‏هايتان توان نقد نداريد. تا وقتى ماركسيسم – لنينيسم انديشه مائو تسه‏دون راهنمايتان است چنين‏ايد. پس به مزبله تاريخ مى‏رويد و تمام. شما حتى در حوزه خصوصى هم اجازه مذهب نمى‏داديد. چون ماركس گفته بود سكولارها قصد دارند حكومت را از دين آزاد كنند، و ما قصد داريم آدمى را از مذهب و دين آزاد كنيم. شما اصلاً حوزه خصوصى و عمومى و حكومتى را قبول نداريد. اصلاً اين تقسيم را از آنِ ليبرال‏ها مى‏دانيد.

 و دست آخر اينكه من از «شكسته»هاى شما و آنها كه مثلِ لاشايى و نيكخواه به همكارى با مستبدين سلطنتى پرداختند به دفاع برنخواسته‏ام. بلكه نوشته‏ام به پديده‏ى «شكستن» از سر كنجكاوى و شفقتِ به آدمى بنگريد و نه خشك‏انديش و ايدئولوژيك و از سرِ داورى.

 در سرزمينِ قد كوتاهان‏

 معيارهاى سنجش‏

 هميشه بر مدارِ صفر سفر كرده‏اند

 چرا توقف كنم‏

 من از عناصرِ چهارگانه اطاعت مى‏كنم‏

 و كارِ تدوينِ نظامنامه‏ى قلبم‏

 كارِ حكومتِ محلىِ كوران نيست.

    «فروغ»