غزال بخت من/ تورج رهنما

به : رامين، پسرم

در اين غروب،

در اين زلالِ سرخ فام،

سلام، اى غزالِ بخت من، سلام!

اگرچه دورم از تو من،

هنوز در سكوتِ تُرد اين غروب.

اميد من

شنيدنِ صداى سبزِ پاى توست؛

هنوز زيرِ سقفِ قصّه‏ ها

طنينِ مخملينِ واژه‏ هاى توست.

اگرچه دورم از تو من،

هنوز در زلالِ جارىِ نگاه ما

هزارها هزار قاصدك رهاست؛

هنوز اى غزالِ بادپاى من،

پُلى ز رودِ ابرها ميان ماست!

اگرچه دورم از تو من،

بيا و با من ـ اين درختِ خشكِ پير ـ

سخن بگو؛

دوباره از بهار ياد كن،

دوباره از بنفشه‏ ها،

بنفشه‏ هاى زادگاه خويشتن، خبر بگير!

اگرچه دورم از تو من،

نگاه رامِ خويش را

ـ چو رخش در غروبِ دشتِ چشم من ـ

رها بكن.

مرا ز پشتِ يالِ سرخِ ابرها

صدا بكن!

بهار 1363