خویشکاری فردوسی / دکتر ژاله آموزگار
در اين چند روز نام فردوسى و شاهنامه بسيار بر زبانها جارى شده است و ابعاد گوناگون اين شاهكار با ديدگاههاى مختلف مورد بررسى قرار گرفته است.
هويتى را كه شاهنامه به ما بخشيده برجسته تر كرده اند، و از شاهنامه به عنوان حافظه زبانى و تاريخى ما ياد كرده اند. در مورد اخلاق، عرفان، تعليم و تربيت، فرمانروايان، پهلوانها، شخصيتهاى مثبت و منفى، نبردها و آئينها و ديگر مطالب شاهنامه داد سخن دادهاند. بر ايرج و سهراب گريسته اند، با فرنگيس همدردى كرده اند و خون سياوش را گرامى داشته اند، جنگ اسفنديار و رستم را به داورى كشانده اند، فردوسى را با صفات حكيم، بزرگ، مبارز، ايراندوست، سخن شناس و غيره ستوده اند. بزرگان شاهنامه شناس به طرح اين موضوع پرداخته اند كه اگر شاهنامه نبود ايران چه مى شد؟ و با عنوان كردن عبارت تاريخى نولدكه(2) كه «شاهنامه كتابى است كه هيچ ملتى نظير آن را ندارد»، سراپاى ما را غرق در غرور كرده اند.
سرِ آن ندارم كه به آنچه گفتهاند و خوب هم گفتهاند، دوباره بپردازم، لذا در اين زمان محدودى كه در اختيار من است سعى مىكنم محور سخن را در پاسخ به سه پرسش قرار دهم:
نخست اين كه چرا شاهنامه در ميان آثار همانند چنين خوش درخشيده است و ماه مجلس شده است و ديگر آثار از اين قبيل به اين مقام نرسيدهاند؟
دوّم اين كه فردوسى چگونه از منابع بهره گرفته است؟ آيا تنها به روايتهاى خداينامه بسنده كرده است يا با روايتهاى ديگر نيز بر غناى كلام خود افزوده. خداينامه چگونه تدوين يافته است؟ آيا حالت ثابتى داشته است يا با رويدادهاى جديدتر تغيير شكل داده است؟ آيا تنها يك تحرير از خداينامه موجود بوده است يا تحريرهاى گوناگون؟
سوّم اين كه فردوسى با روايتهاى خداينامهاى و غير خداينامهاى چه كرده است؟، آيا فقط آنها را به نظم كشيده است و تنها هنرش اين بوده است كه كِلك در دست گيرد و به مركب آغشته كند و نثرى را نظم؟ يا از قريحه و نبوغ خود در اين روايتها دميده و به مناسبتهاى روزگاران، چرخشى به داستانها و قهرمانان داده است تا آنان را از بدِ زمانه در امان دارد؟
در پاسخ به پرسش نخست كه چرا فردوسى و نه ديگران؟، چرا شاهنامه فردوسى و نه ديگر شاهنامهها، مىتوان گفت كه در كتابهاى تاريخ ادبيات جهان و همچنين ايران نام نويسندگان و شعراى متعددى برده مىشود ولى از ميان آنها تعداد معدودى هستند كه از استقبال بيشترى برخوردار مىشوند. در حالى كه احتمالاً بنمايه گفتار در بيشتر اين آثار همانند است، ولى چرا همه آثار مقبوليت عامه نمىيابند؟
همه شعراى پيشين ما از يار و دلدار و مِى و معشوق و وصل و هجران سخن گفتهاند، ولى هيچكدام حافظ نشدهاند.
در زمينه شاهنامهسرايى و نگارش تاريخ اساطيرى و حماسى هم از ديرباز طبعآزمايىهاى متعددى شده است، هم به نظم و هم به نثر، ولى هيچ كدام مقبوليت شاهنامه فردوسى را نيافتهاند.
سخنسنجان غالبا بر اين باورند كه هنر در يك اثر ادبى بيشتر در نحوه گفتن است تا محتواى آن و بيش از آن كه به آنچه گفته مىشود توجه شود، چگونه گفتن به ميان مىآيد.
فردوسى با زبان سهل و ممتنعى كه ما هنوز پس از ده قرن با آن بيگانه نيستيم، از اين
مهارت به نحو احسن برخوردار بوده است كه توانسته شاهنامه را به اعجاز بسرايد و اثر او چنين ماندگار باشد.
ديگر اين كه آن «آنى» كه شاهنامه را آن چنانتر كرده است و مقبول عام، به جز نحوه گفتار، صحنهآرايىهاى ماهرانه، ايجاز و اطناب به موقع و ديگر ظرايف، ايمان فردوسى است و عشق و علاقه و صميميت او به ايران و خدمتى كه احساس مىكرده است بايد براى ماندگارى فرهنگ ايرانى انجام دهد.
همين نيّت به اثر او ويژگى خاص بخشيده است و اگر با ديدگاه اساطيرى سخن بگويم، او خويشكارى(3) خويش را مىشناخته و با انجام اين خويشكارى، فرّه(4) ايرانى را از آن خود كرده است و اين تلألؤ فرّه ناشى از به جاى آوردنِ خويشكارىِ فردوسى است كه به اثر او قداست بخشيده است.
از اين روست كه آثار دقيقى، كسائى مروزى و ابوالمؤيد بلخى و تاريخهاى بلعمى و طبرى و مسعودى و ثعالبى و غيره كه در نوع خود از اهميت و ارزش فراوان برخوردارند، نتوانستند اين فرّه ايرانى را از آنِ خود كنند، چون شايد همچون فردوسى عاشق نبودند!!
اما پرسش دوم و منابع شاهنامه.
همه ما مىدانيم كه هسته اصلى شاهنامه كتاب خداىنامه بوده است. اما خود خداىنامه چيست؟
خداىنامه مهمترين اثر تاريخى دوره ساسانى قلمداد مىشود كه در آن نام شاهان همراه با شرحى از رويدادهايى از زمان كهن، آن چنان كه در حافظهها بوده است، آميخته با افسانه، ثبت شده بوده است.
زيربناىِ شرح رويدادها را نوشتههاى دفاتر رسمى دربارهاى شاهان ساسانى تشكيل مىداده است. آگاثياس، مورخ بيزانسى قرن ششم ميلادى كه همزمان با خسرو انوشيروان بوده است بدانها اشاره دارد و نحوه استفاده خود را از آنها بيان مىدارد.(5)
جزئيات كاملاً تاريخى كه در نقلِ نامهاى شاهان، شاهزادگان، درباريان، بزرگان، ملتزمان دربار، موبدان و مردان و زنانى كه در كتيبه شاپور اول در كعبه زردشت(6) و در كتيبه نرسى(7) در پايكولى به چشم مىخورد، نشان از وجود يك بايگانى رسمى در دربار شاهان دارد.
ضمنا به اين مدارك رسمىِ دربارهاى ساسانى، روايتهاى تاريخىِ افسانهوار گوسانهاى پارتى يا خنياگران و چامهگويان ساسانى را نيز بايد اضافه كرد. اين خنياگران كه در متون عربى با واژههاى مُطرب، مُغنى و شاعر نام برده شدهاند، حافظه زنده و گوياى دوران بودند و در مناسبتهاى گوناگون و به هنگام ضرورت، روايتهاى تاريخى و داستانى را برمىخواندند و برمىشمردند.(8)
اين روايتهاى حفظ شده در حافظه خنياگران ضميمهاى بر خداىنامهها بوده است.(9)
در شاهنامه نيز اشارات بسيارى هست به نوازندگان و رامشگران و اشاعه داستانهاى پهلوى كيانيان در سايه نوازندگان حرفهاى.
از سوى ديگر آن چه خداىنامه گفته مىشود در ابتدا حاصل دوران تأليف و ترجمه و نهضت ادبى زمان انوشيروان بوده است. در اين دوره است كه براى تدوين خداىنامه هم از دفاتر رسمى استفاده مىشده است و هم از سنتهاى شفاهى. مطالب هر رسالهاى كه مربوط به تاريخ بوده است و فهرست جنگها و وقايع تاريخىِ موجود بدان اضافه گشته و ضمن آوردن روايتهاى شفاهى، براى هر كدام از شاهان داستانهايى مناسب افزوده شده است.(10)
براى تدوين اين خداىنامه اوليه از منابع خارجى نيز استفاده شده است، مانند منبعى سرپانى كه در داستان دارا و اسكندر از آن بهره گرفته شده است.(11)
عناصر تشكيلدهنده خداىنامهها را مىتوان بدين گونه طبقهبندى كرد:
يك، داستانها و اسطورههاى كهن ايرانى كه نمونههاى آنها را در اوستا مىتوان ديد و مربوط به شخصيت كهن، همچون جمشيد، ضحاك، گرشاسب، جنگهاى ايرانيان و تورانيان كه بيشتر از مشرق ايران بزرگ نشأت مىگيرد.(12)
دو، داستانهاى پهلوانى كه اصطلاحا روايات كيانى ناميده مىشوند و با روايات مربوط به اشكانيان درهم آميختند و شخصيتهايى همچون گيو، گودرز، ميلاد و بيژن به صورت قهرمانان دوران پادشاهان كيانى به جلوه درآمدند.(13)
داستانهاى دوره كىكاووس با اين زيربناها طرحريزى مىشود. از اين رو مىتوانيم ريشه روايات حماسى را از دوران اشكانى بدانيم و تدوين آن را به دوره ساسانى نسبت دهيم.
سه، بخشى از عناصرى كه تشكيلدهنده خداىنامه بودند. روايتهاى مربوط به اقوام سكايى است كه در زمان اشكانيان، در حدود سده دوم ميلادى به ناحيهاى كه بعدا سگستان يا سيستان ناميده شد مهاجرت كردهاند. افسانههاى آنان درباره زال و رستم با اساطير كيانى و اشكانى درهم آميخت و تبديل به هسته اصلى بخش حماسىِ شاهنامه شد.
چهار همچنين بايد از شرح اعمال قهرمانى و افسانهوارى كه به شاهان ساسانى نسبت دادهاند نيز نام برد كه به صورت داستانهاى كوتاه و بلند وارد ادبيات خداىنامهاى شدهاند. از اين رو در هر دورهاى به مناسبتهايى مطالبى به خداىنامهها افزوده مىشد. حتى پس از برافتادن سلسله ساسانى، شرح زندگى يزدگرد سوّم، پايان زندگى او، كشته شدنش به دست آسيابان، در يكى از روستاهاى مرو به خداىنامه افزوده شده است.
پنج از ديگر افزودهها به روايتهاى خداىنامهاى، خطبههاى منسوب به شاهان، در هنگام به تخت نشستن و يا وصاياى آنها به هنگام درگذشتن و يا كلمات قصارى كه به مناسبتها بر زبان آورده بودند، بوده است.
اين خداىنامه با همه جرح و تعديلهايى كه بر روى آن صورت گرفت و حتى پس از شكست و درگذشت آخرين فرمانرواى ساسانى، افزودههايى بر آن افزوده شد، به زبان پهلوى بود، ولى احتمالاً تحريرهاى مختلفى از آن وجود داشته است.
تنوع اين تحريرها به دليل تنوع ديدگاههاى گردآورندگان بوده است: دبيران در تحريرهاى خود بيشتر نظر به وقايع و حوادث سياسى و اجتماعى داشتهاند؛ موبدان در تحريرهاى خود با ديدگاههاى دينى و اعتقادى به رويدادها نگريستهاند و خاندانهاى بزرگ كه در دوران ساسانى از قدرت و حشمتى برخوردار بودند، صورتهاى پهلوانى آنها را پررنگتر كردهاند.(14)
در دوران اسلامى، بزرگمردان ايران اين خداىنامهها را به عربى ترجمه كردند و در زبان عربى سيرالملوك و سير ملوك الفرس و غيره نام گرفت. ابن مقفع سردمدار اين نهضت بوده است و از محمد بن جهم برمكى و زادويه پسر شاهويه و ديگران نيز مىتوان نام برد.(15)
تاريخنويسان دوره اسلامى همگى از اين ترجمه، در تدوين تاريخ ايران استفاده كردهاند و عناصر زردشتى آن را حذف نمودهاند. اين ترجمهها و شايد اصل پهلوى آنها مورد استفاده نويسندگان و سرايندگان شاهنامه به فارسى قرار مىگيرد، از آن جمله مسعودى مروزى و ابوعلى بلخى به شعر و ابوالمؤيد بلخى و مؤلفان شاهنامه ابومنصورى به نثر.(16)
اصل پهلوى و همه ترجمههاى عربى، تلخيصها و تحريرهاى فارسى خداىنامه از ميان رفتهاند ولى نوشتههاى مورخان و سرودههاى شاعرانى كه بر پايه خداينامه تدوين شدهاند بر جاى مانده است.
شاهنامه فردوسى مطالب خود را عمدةً از شاهنامهاى كه به فرمان ابومنصور عبدالرزاق طوسى تأليف شده است برگرفته كه آن خود بر پايه خداىنامه و روايتهاى تاريخى و افسانههاى عاميانه و نقل قولهاى موبدان و دهقانان بوده است و خود فردوسى نيز بنا به شواهد متعدد از سنت و ادبيات شفاهى دوران بهره گرفته است.
ضمنا بايد توجه داشت كه فردوسى بيشتر سراينده و شاعر است تا تاريخنگار. او طبرى نيست كه تنها شرح رويدادهاى تاريخى كند. او ذوق و نبوغ ذاتى و عشق و علاقه به سرزمين ايران با روايتها درآميخته است و از اين رو شاهكارى به وجود آمده است.
پرسش سوم كه فردوسى با اين روايتها چه كرده است؟ آيا فردوسى فقط ناقل و ناظم اين روايات به شعر فارسى است؟ آيا تنها هنر فردوسى اين بوده است كه سطر به سطر به نظم اين روايتها بپردازد؟
به نظر من پاسخ منفى است، زيرا اگر چنين بود، ما با اثرى خشك و بىروح و تاريخى همچون ديگر تاريخهاى آن دوران روبهرو مىشديم. در حالى كه در كل شاهنامه روحى مىبينيم متعالى، جوهر شعرى مىبينيم لطيف و به دل نشستنى، حماسهاى مىبينيم با قهرمانانى قد برافراشته و تحسين برانگيز.
اما به اين استادى در سرايش و به اين طبع روان، هنر ويژه ديگرى نيز بايد افزود و آن اين كه فردوسى چون ديگر راويان روايتهاى باستان، با حوادث و قهرمانان خداىنامه يكسان برخورد نمىكند. او بنا به شرايط زمان چرخشى به حوادث و قهرمانان باورهاى دوران باستان ايران مىدهد. به دلايلى بر برخى پوششى ديگر مىپوشاند تا خلاف عرف و عادت حاكم بر جامعه آن روز نباشد و برخى را از صحنه خارج مىكند تا بهانهاى به دست ندهد و فرهنگ كهن ايران از خشم دوران در امان بماند. در برخى موارد حوادث را از حالت كاملاً اساطيرى به صورتى ملموس و قابل قبول درمىآورد و با اين ترفندها، بنمايههاى فرهنگ غنى اين سرزمين و تاريخ اساطيرى و قهرمانان حماسى، بىهيچ تعارضى در ذهن و حافظه آشكار و نهان ايرانيان جاودانه مىشوند.
مهمترين مثال براى مورد اول شخصيت كيومرث است، كيومرث يا گَيه مَرْته اوستايى، در مفهوم «جان ميرا» پيش نمونه يا نمونه نخستينِ آدميان است. مطابق با باورهاى دينى ايران باستان، اهورهمزدا او را در سه هزار سال دوم از كل آفرينش دوازده هزار ساله مىآفريند، يعنى پس از نخستين حمله اهريمن و پس از آن كه اهورمزدا، اهريمن را در پايان سه هزار سال اول بيهوش و ناتوان كرده است.
اهورهمزدا شش پيش نمونه را كه عبارتند از آسمان، آب، زمين، گياه و گاو يكتا آفريده و سرانجام كيومرث، در شش نوبت يكساله مىآفريند.
كيومرث كه پيشنمونه انسان است، در آخرين گاه و همزمان با بهاران با هيئتى آرمانى، چون خورشيد درخشان، با بالايى به درازاى چهار ناى و پهنائى همانند بالايش آفريده شده است. او پيش نمونه انسان كامل است.(17)
در پايان سه هزاره دوم و آغاز سه هزار سال سوم كه حمله اهريمن به پيش نمونهها آغاز مىشود، كيومرث پس از سى سالى كه براى او مقدر شده است از خواب برمىخيزد و به فرمان اهريمن ديو مرگ بر او مىتازد. كيومرث مىميرد و نطفه او در هنگام درگذشتن به زمين مىريزد و پس از چهل سال شاخهاى ريواس بالا مىگيرد كه به هستى مشيه و مشيانه منتهى خواهد شد.(18)
چنين شخصيت متون اوستايى و پهلوى كه در خداىنامه هم احتمالاً به همين صورت توصيف شده بوده است، در شاهنامه پوششى ديگر مىيابد.
فردوسى توصيف خود از سلطنت كيومرث را روايتى از يك دهقان كه پژوهنده نامه باستان بوده است ذكر مىكند: «سخنگوى دهقان چه گويد نخست».
كريستنسن حدس مىزند كه فردوسى از منبعى ديگرى جز خداينامه استفاده كرده است.(19) ولى مىتوان به اين نيز قائل شد كه فردوسى خود چرخشى به داستان داده است و يا آن روايتى را برگزيده است كه براى آن دوران مناسبتر بوده است. در شاهنامه كيومرث به جاى پيشنمونه انسان كه نسل آدميان از او خواهد بود، كدخداى جهان مىشود و كدخدايى او همزمان با ورود خورشيد به برج حمل است.(20)
او در شاهنامه نخست «به كوه اندرون» جاى داشت و براى مردمان پرورش نيك و پوشيدنى نو آورد و چنان «چون ماه مىتافت» كه دَد و دام كه او را مىديدند بر او نماز مىبردند و مردمان كيش از او برگرفتند.
به اين ترتيب در روايت شاهنامه كيومرث با پوششى و هيئتى متفاوت با روايتها و باورهاى دينى باستان ظاهر مىشود، از صورت پيش نمونه انسان به صورت نخستين «كدخدا» درمىآيد كه تهران را به ميان آدميان مىآورد. نخستين انسان نيست ولى نخستين پرورش دهنده آدميان است.
اما در مورد حذف برخى از شخصيتها به دليل پرهيز از معارضه با باورهاى حاكم بر جامعه.
بهترين مثال براى اين مورد مشيه و مشيانه نخستين زوج بشرى هستند كه بنا بر روايتهاى دينى ايران باستان از شاخه ريواسى مىرويند كه دو ساق دارد و پانزده برگ(21) كه نماد اين زوج است، آنان همسان و هم بالا، تنشان در كمرگاه چنان به هم پيوند خورده بود كه تشخيص اين كه كدام نر است و كدام ماده امكانپذير نبود. اين دو گياه به صورت انسان درمىآيند و روان به گونه مينُوى در آنها داخل مىشود.
از اين دو شخصيت كه بخش بزرگى از اساطير ايران كهن را به خود اختصاص دادهاند و مسلما روايت آنها در خداىنامه وجود داشته است و در تاريخ طبرى و بلعمى و تاريخ مسعودى و حمزه اصفهانى و ثعالبى به طور كامل از آنها نام برده شده، در شاهنامه ذكرى به ميان نمىآيد.
مىتوان به اين قائل شد كه فردوسى آگاهانه اين دو شخصيت را بنا به مصلحت روزگاران از روايتها حذف كرده است تا تعارضى پيش نيايد و اثر او اثرى همگانى و فرهنگ مطرح شده در آن در دسترس همه ايرانىها باشد.
نمونه پايانى موردى است كه در شاهنامه مسائل كاملاً فراسويى به صورت ملموس درمىآيند و مورد مثالى كه براى همه آشناست به آسمان رفتن كيكاووس است.
بنا بر متنهاى پهلوى ديو خشم كيكاووس را مىفريبد و بر فرمانروايى هفت كشور مغرورش مىكند و آرزوى رفتن به آسمان را در دل او مىپرورد. كيكاووس به همراهى ديوان و مردم نابكار تا مرز تاريكى پيش مىرود و در آنجا فره از او جدا مىشود و خود از سپاه دور مىافتد و در درياى فراخ كرد فرود مىآيد، خشم ايزدان را برمىانگيزد و ناميرايى خود را از دست مىدهد.(22)
در شاهنامه اين بخش از داستان كيكاووس به صورتى ديگر درآمده است(23) در اينجا نيز ابليس با ديوان انجمن مىكند و ديو دُژخيمى فرمان مىيابد كه كيكاووس را بفريبد و او را به پرواز به سوى آسمان ترغيب كند. كيكاووس فريب مىخورد و دستور مىدهد بچه عقابهايى به خانه بدهند تا براى او بپرورانند و سپس گردونهاش را به عقابان تيزپرواز مىبندند و طعمهها را با فاصله دور از دسترس آنها قرار مىدهند و آنها به سوى آسمان رها مىشوند. ديرى نمىپايد كه عقابها خسته مىشوند و گردونه در دشتى به زمين مىافتد، رستم به ياريش مىشتابد، ملامتش مىكند و نجاتش مىدهد.
سخن را مىتوان به درازا كشاند. چون نمونه و مثال و مطلب براى همه مواردى كه به اختصار بدانها اشاره شد فراوان است، ولى با اين كلام گفتارم را به پايان مىبرم كه:
فردوسى پيكر تراش پيرى نبود كه تنها چكشى بر سنگ كوبد و پيكرى بىروح سازد. او آرشى بود كه همه وجودش را، جوانى و دارايى و جان و روانش را در اين اثر نهاد و هم چون آرش كه خود تير شد تا گستره ايران گسترده شود، فردوسى نيز خود شاهنامه شد تا ساليان سال ايران و فرهنگ ايرانى زنده بماند. او پير شد، فرتوت شد، پيمان شكنى از فرمانروايان ديد، مرگ به سراغش آمد ولى سايه بانى ساخت كه فرهنگ و نام ايران را از آسيب زمان در امان دارد.