علم و جهل / دکتر هوشنگ دولت آبادی

در دهه دوم سده كنونى بلديه طهران براى زيبا كردن شهر چند ميدان ساخت و در وسط آنها يك مجسمه قرار داد. در يكى از اين ميدان‏ها در خيابان سى‏مترى باغ شاه مجسمه باشكوهى از يك پهلوان نيرومند ديده مى‏شد كه نيزه بلندى را در دهان يك هيولاى سياهرنگ فرو كرده بود. آن ميدان و اين مجسمه «علم و جهل» نام گرفتند و هر بيننده‏اى با يك نگاه درمى‏يافت كه آن انسان توانمند نمادِ علم است و ديو پليد، جهل را مجسم مى‏كند كه با سلاح دانش در شرف نابوديست…

در همان روزگار در كتاب اول ابتدايى داستان معلمى را آورده بودند كه با نوشتن حروف «م»، «الف» و «ر» بر تخته سياه به نوآموزان ياد مى‏داد مار را چگونه بايد نوشت و فرد بى‏سوادى كه از آنجا مى‏گذشت، با كشيدن شكل مار با معلم مخالفت مى‏كرد و مى‏گفت مار اينست نه آن! بديهى است ما كودكان ساده‏دل معلممان را دانا و رهگذر بى‏سواد را جاهل مى‏دانستيم و از اينكه باسواد شده‏ايم و به اردوى دانايان پيوسته ايم، احساس غرور مى‏ كرديم و وقتى در راه بازگشتن از مدرسه از كنار مجسمه علم و جهل مى‏گذشتيم، پيروزى دانش را بر نادانى امرى مسلم تصور مى‏كرديم و از اينكه خودمان را در جمع لشگريان علم مى‏ديديم، سر از پا نمى‏شناختيم.

اما آيا اين رؤيا تحقق يافته است؟ نويسنده اين سطور بر اين باورست كه جواب اين پرسش منفى است و اگر قرار باشد امروز با رعايت صداقت مجسمه‏اى از علم و جهل بسازند، بايد نمادِ دانش را به صورت انسانى رؤيايى نشان بدهند كه به آنچه در اطرافش مى‏گذرد، توجهى ندارد، نيزه جهل‏كشى را به گوشه‏اى انداخته است و در آسمان‏ها دنبال گمشده‏اى مى‏گردد. جهل را هم بايد به شكل موجودى موقر با قيافه‏اى حق به جانب مجسم كنند كه هراسى از گزند علم ندارد و مى‏داند كه مردم ديگر زبان عالمان را نمى‏فهمند و در ميان دستاوردهاى دانايان كمتر چيزى يافت مى‏شود كه دردى را دوا كند و مشكل تازه‏اى به وجود نياورد.

مى‏دانم كه در دنياى غرقه در «اطلاعات» روزگار ما اين ادعا به آسانى پذيرفتنى نيست و حتى ممكنست عده‏اى مدعى را همطراز مرد بى‏سوادى بدانند كه شكل مار را بر تخته سياه مى‏كشيد، اما اجازه مى‏خواهم به عرض برسانم كه در جهان كنونى مرز بين علم و جهل ديگر سواد داشتن و بى‏سواد بودن نيست، بلكه آماده بودن براى پذيرفتن واقعيت‏ها و يا انكار آنهاست و نگاهى گذرا به آنچه در جهان مى‏گذرد، نشان مى‏دهد كه اطمينان به چيره شدن دانش بر جهل، تا حد زيادى ساده‏لوحانه است.

ما انسان‏ها براى خودمان در عرصه كائنات ارزش دروغين اغراق‏آميزى قائليم و حاضريم براى حفظ اين حيثيت ساختگى، هر واقعيتى را ناديده بگيريم. شايد اولين ضربه كشنده‏اى كه بر اين باور نادرست وارد آمد، كشف اين واقعيت بود كه زمين مركز عالم نيست بلكه كره‏اى در جمع كرات ديگر است كه عبيدانه به دور خورشيد مى‏چرخد. واكنش كليساى كاتوليك كه در آن روزگار خود را متولى حفظ شأن آدمى مى‏دانست، جلوگيرى از انتشار اين يافته علمى بود و تكفير و سوزاندن كاشفان و پيروان آن. كليساى رم بعد از چند سده تجاهل، در صدد جبران اين اشتباه برآمد و در بيانيه‏اى پر از ابهام اذعان كرد كه ممكنست در آن روزگار اشتباهى رخ داده باشد و حتى براى آنكه نشان دهد واتيكان در خط اول مدافعان علم قرار دارد، قرار شد مجسمه گاليله را در باغ مصفاى واتيكان در جلوى محلى كه روزى زندان او بود نصب كنند، اما در همين ماه گذشته سرنوشت گاليله، تنديس و البته موقعيت كره زمين دچار تزلزل شد چون حضرت پاپ در يك سخنرانى از محاكمه كافران در قرون وسطى دفاع كرد و چون بر اساس تعريف، پاپ معصوم است و خطا نمى‏كند، معلوم نيست كه كره زمين بالاخره به دور خورشيد مى‏چرخد يا نه.

دومين ضربه سهمگين صد و چهل و نه سال پيش با انتشار يافته‏هاى داروين بر تصوير نادرستى كه ما انسان‏ها از خودمان ساخته‏ايم وارد آمد و جنگى بين علم و جهل درگرفت كه هنوز در جريانست و شدت يافتن آن در روزگار به اصطلاح علم‏زده ما نشان مى‏دهد كه نادانى را نبايد دست‏كم گرفت! فرضيه تطور و تكامل نشان مى‏داد كه موجودات زنده به تدريج پديد آمده‏اند. بيان اين نظريه از سوى داروين در قالب عبارت‏هايى احتياط‏آميز صورت پذيرفت و به اشتباه اين گونه تعبير شد كه در طى زمان هر موجودى جاى خويش را به موجودى كامل‏تر از خودش داده است و معنى اين سلسله مراتب در آفرينش، چيزى جز اين نبود كه انسان، يعنى وجود دور از همه عيبى كه تصور مى‏كرد همه كائنات فقط به خاطر او خلق شده است، از نسل ميمون است… اين نظريه طبعا در جامعه اشرافى انگلستان نيمه سده نوزدهم كه آن را همه پر نخوت‏ترين دوران تاريخ مى‏نامند، غوغا به پا كرد. بحث‏هاى بسيارى درگرفت و همه سعى داشتند براى دفاع از «شأن انسانى» خود آن را مردود جلوه بدهند و يا دست‏كم خودشان را از شمول آن خارج سازند و شايد گوياترين مطلب درباره اين جنگ حيثيتى محكوم به شكست، جمله‏ايست كه آن را به همسر اسقفى كه علمدار مخالفت با نظريه داروين بود، نسبت مى‏دهند. اين بانوى متشخص گفته بود «اميدوارست اين مطلب كه ميمون‏ها جد ما هستند، درست نباشد و اگر هم اين قضيه واقعيت دارد، همسايه‏هايمان از آن باخبر نشوند!»

از روزگار داروين تاكنون نظريه او موضوع هزاران تحقيق علمى بوده است. سنگواره‏هايى كه در لايه‏هاى زمين از پانصد ميليون سال پيش تاكنون يافت شده‏اند، منشعب شدن تدريجى موجودات زنده را از هم ثابت مى‏كنند و از جمله معلوم شده است كه انسان و ميمون‏هاى تكامل يافته كه آنها را ميمون‏هاى دنياى كهن يعنى آفريقا مى‏نامند، هفت ميليون سال پيش از نياى مشتركى منشعب شده و هر كدام به حيات خود ادامه داده‏اند. در دهه اخير علم توارث هم به اثبات فرضيه تطور و تكامل انواع كمك كرده است و با شناخته شدن ساختار ژنى انسان و بعضى جانداران ديگر، معلوم شده است كه تفاوت بين ژن‏هاى انسان و شامپانزده فوق‏العاده اندك است و حتى فرق بين ژن‏هاى انسان و پستانداران ديگر از چند درصد تجاوز نمى‏كند…

با اين دلايل و شواهد محكم انتظار مى‏رود كه ديگر كسى به مخالفت با داروينيسم برنخيزد، اما آنچه در عمل اتفاق افتاده، درست مخالف اين انتظار است. گروهى كه تكامل تدريجى موجودات زنده و خويشاوندى آنها را با هم باور ندارند، با برداشتى اصول‏گرايانه و پر تعصب از متون مسيحى، معتقدند همه موجودات زنده جدا از هم و درست به همين صورتى كه امروز هستند، خلق شده‏اند و زمان اين خلقت را به تفاوت بين چهارهزار و چهار تا ده هزار سال پيش مى‏دانند و عده‏اى هم اصرار دارند كه آفرينش از زمان طوفان نوح شروع شده است و حتى به اين تضاد آشكار در باور خود توجه ندارند كه اگر خلقت در آن زمان «شروع» شده، آن پيامبر بزرگوار چه دليلى داشته است كه با آن همه زحمت موجودات خوب و بد را از هم جدا كند، خوب‏ها را در سرزمينى تازه سكنى بدهد و بدها را به دست طوفان بسپارد تا سزاى خود را ببينند و نابود شوند؟

مخالفت سرسختانه با نظريه داروين، با وجود دلايلى كه براى اثبات آن پيدا شد، از ميان نرفت و به خصوص در كشور امريكا زمينه مساعدى براى گسترش يافت. تصادفا در همان زمانى كه مجسمه علم و جهل در تهران قديم ساخته شد، پانزده ايالت جنوبى امريكا قانونى را به تصويب رساندند كه براساس آن تدريس فرضيه تطور در مدارس جرم به حساب مى‏آمد و در شهر كوچك ديتون در ايالت تنسى دادگاهى براى محاكمه معلمى تشكيل شد كه قانون را در اين مورد رعايت نكرده بود. آن دادرسى كه به «محاكمه ميمون» شهرت يافت به محكوميت منجر نشد و اين نتيجه نشان مى‏دهد كه مخالفان داروينيسم در آن روزگار از پشتيبانى گسترده‏اى برخوردار نبودند. پرچمدار لشكر مخالفان داروين در آن رويارويى مردى بود كه سه بار با ناكامى داوطلب احراز مقام رياست جمهورى شده بود و درباره ميزان اطلاع وى از علم زيست‏شناسى كافيست به اين نكته توجه كنيم كه او براى خفيف كردن داروين بر او خرده گرفته بود كه با تأكيد بر اينكه انسان از نسل ميمون‏هاى افريقايى به وجود آمده، حتى اين حق را از امريكاييان سلب كرده است كه فرزند ميمون‏هاى قاره خودشان باشند! البته اين نكته را همه مى‏دانند كه ميمون‏هاى قاره امريكا از نظر رشد مغزى در مرحله‏اى به مراتب پايين‏تر از ميمون‏هاى قاره افريقا قرار دارند و اگر قرار بود يكى از اين دو گونه ميمون نياى آدمى باشد، انتساب به ميمون افريقايى بدون ترديد نوعى افتخار به حساب مى‏آمد!

برخلاف روزگارى كه محاكمه ميمون برگزار شد، خلقت‏گراها در زمان حاضر، به خصوص در امريكا، از قدرتمندترين نيروهاى اجتماعى و سياسى هستند و با امكاناتى كه در دست دارند، گاه به گاه با گذراندن قانونى از مجالس ايالتى يا با گرفتن حكمى از يك قاضى همفكر، جلوى تدريس داروينيسم را در مدارس مى‏گيرند و يا برنامه‏ريزان آموزشى را مجبور مى‏كنند معادل همان تعداد ساعتى كه صرف درس دادن فرضيه تطور مى‏شود، به خلقت‏گراها فرصت بدهند تا نظريه‏هاى «علمى» خودشان را براى دانش‏آموزان مطرح كنند. آنان با هزينه بسيار زياد جوانان را به موزه‏هاى خودشان مى‏برند تا شواهدى را كه براى رد داروينيسم وجود دارد، ببينند، هر چند در اين بازديدها منحصرا به سفسطه قناعت مى‏شود، چون در حال حاضر مدرك علمى عليه فرضيه تطور وجود ندارد كه ارائه شود. علاوه بر اين، بنياد تمپلتون كه متعلق به يكى از ثروتمندترين مردم امريكاست، جايزه سالانه‏اى براى تحقيقات در رد نظريه داروين معين كرده است كه مبلغ آن از جايزه نوبل به مراتب بيشتر است و در ميان برندگان آن نام افرادى ديده مى‏شود كه در رشته‏هاى ديگر علوم به كشفيات عمده‏اى نايل شده‏اند و حتى يك برنده جايزه نوبل در ميان آنهاست…

براساس آمار موجود، چهل و شش درصد امريكايى‏ها خلقت‏گرايى را باور دارند. عده قابل ملاحظه‏اى از آنها معتقدند كه داروينيسم دروغى كفرآلود است و بايد از برنامه درسى حذف شود و عده‏اى كه كمتر افراطى هستند، بر اين باورند كه داروينيسم و خلقت‏گرايى بايد با هم تدريس شوند و خوبست اين نكته را هم اضافه كنيم كه نامزد كنونى مقام رياست جمهورى از حزب جمهورى‏خواه به اين گروه تعلق دارد و اعلام كرده است كه در صورت انتخاب شدن اين برنامه را اجرا خواهد كرد. البته بايد اين واقعيت را هم ذكر كرد كه مخالفت با تطور و تكامل تدريجى موجودات زنده منحصر به امريكا نيست. در كشور رومانى داروينيسم از برنامه آموزشگاه‏ها حذف شده است. در تركيه كتاب مصور اطلس آفرينش كه موضوع آن تأكيد بر آفرينش يكباره است، در هزاران نسخه چاپ و به رايگان توزيع شده است و در ايستگاه‏هاى مركزى راه‏آهن در استانبول و شهرهاى بزرگ ديگر، غرفه‏اى براى عرضه اين كتاب برپا كرده‏اند. حضرت پاپ موجود هم از مخالفان سرسخت داروينيسم است و يكى از اولين اقداماتى كه بعد از رسيدن به قدرت انجام داد، عزل رئيس رصدخانه واتيكان بود كه خلقت‏گرايى را نمى‏پسنديد. اما شايد تأسف‏بارترين رويارويى با داروينيسم رويدادهاى كنونى در انگلستان موطن داروين باشد. در اين كشور يكى از دستگاه‏هاى اقتصادى بسيار نيرومند اعلام كرده است كه در صدد ايجاد بزرگترين «پارك علمى» دنيا براى اشاعه خلقت‏گرايى است و دانشگاه لندن هم در ماه فوريه سال جارى «تالار داروين» را در ساختمان اصلى خود در اختيار بنيادى به نام «هارون يحيى» گذاشت تا كنفرانسى براى خلقت‏گراها در آن برگزار كند!

تأكيدى كه در اين نوشته بر مخالفت روزافزون با داروينيسم مى‏شود صرفا به اين دليل است كه در اين باره ارقام و آمار قابل اعتمادى وجود دارد كه روگردان شدن مردم را از علم ثابت مى‏كنند و علاوه بر آن نشان مى‏دهند كه چگونه باورهاى مذهبى متعصبانه و نژادپرستى توانايى آن را دارند كه چشم و گوش عده زيادى از مردم را بر روى دستاوردهاى دانش ببندند و زمينه انكار بديهيات را فراهم كنند. اما البته بايد به اين واقعيت توجه داشت كه اهميت اين جهل، در برابر پيامدهاى ناديده گرفتن يافته‏هاى علمى در زمينه‏هاى ديگر بسيار ناچيز است. در كشور افريقاى جنوبى رئيس جمهور كنونى و همفكرانش نزديك دو دهه بر اين باور بودند، و شايد هنوز هم باشند، كه بيمارى ايدز يك عفونت ويروسى نيست! آنها با همه امكاناتى كه داشتند، جلوى اقدامات سازمان جهانى بهداشت را گرفتند و سعى كردند اين بيمارى را با جوشانده‏هاى بومى و رژيم غذايى درمان كنند. اين تتبع كه آن را با هر معيارى بايد جاهلانه ناميد، موجب شده است كه كشور افريقاى جنوبى از نظر وفور ايدز در مرتبه پنجم جهان قرار بگيرد. طبق آمار موجود نزديك يك چهارم از كل جمعيت آلودگى دارند و يك سوم زنان باردار با ويروس ايدز تماس داشته‏اند و اگر تحت درمان قرار نگيرند، بيمارى را به نوزادانشان منتقل مى‏كنند.

متأسفانه انكار لجوجانه يافته‏هاى علمى كه مى‏توان آنها را «جهل حكومتى» ناميد، منحصر به حوزه بهداشت عمومى نيست. ناديده گرفتن ابتدائيات علم اقتصاد تعداد زيادى از مردم جهان را به معنى واقعى كلمه به روز سياه نشانده است و البته نبايد تصور كرد كه اين مشكلات خاص جوامع در حال توسعه هستند، چون در كشورهاى پيشرفته هم يافته‏هاى علمى در تصميم‏گيريهاى سياسى مورد توجه قرار نمى‏گيرند و به عنوان نمونه مسئله افزايش دماى زمين و خطرهايى كه پيش مى‏آورد، هنوز جدى گرفته نشده است. اين گونه غفلت‏هايى كه گاهى معلوم نيست بايد آنها را جهل ناميد يا تجاهل، انسان‏ها را از ابتدايى‏ترين حقشان يعنى آسوده زيستن محروم مى‏كند و در بسيارى موارد خسران به مرحله‏اى رسيده است كه ديگر جبران آن ميسر نيست…

اگر با توجه به مطالب بالا بپذيريم كه نبرد بين دانايى و بى‏دانشى در زمان كنونى به سود دانش در جريان نيست، بايد جوابى براى اين سئوال بيابيم كه اين روند نامطلوب چگونه پيش آمده است. روزگار ما را «عصر طلايى علم» مى‏نامند و ادعا مى‏كنند نود و نه درصد همه عالمانى كه از ابتداى تاريخ علم مى‏زيسته‏اند، معاصر ما هستند و بيش از نود و پنج درصد نتايج درخشانى كه از پژوهش‏هاى علمى به دست آمده، مربوط به دهه‏هاى اخير بوده است. در چنين شرايطى چگونه ممكنست جهل به طور خزنده در حال گسترش باشد و از نفوذ علم در ذهن مردم روز به روز كاسته شود؟

به گمان نويسنده اين گزارش براى بى‏رغبتى به علم دو دليل عمده وجود دارد، يكى اينكه خلق و خوى انسان تمايل چندانى به دانستن ندارد و ديگر آنكه علم به راهى افتاده است كه ديگر نمى‏تواند به آسانى اطمينان مردم را به خود جلب كند. بديهى است ادعاى اول يعنى بى‏ميلى ذاتى مردم به دانستن، به آسانى پذيرفتنى نيست چون با تصوير دور از همه عيبى كه ما از انسان در ذهن خودمان داريم، در تضاد كامل است. اما واقعيت اينست كه بشر موجودى محتاط است كه ايمنى وضع موجود را به هر تغييرى ترجيح مى‏دهد و به همين دليل همواره تلاش كرده است يافته‏هاى علمى را كه پديد آورنده تغيير هستند و روال موجود را دچار تزلزل مى‏كنند، ناديده بگيرد. ما تصور مى‏كنيم اوضاع جهان هميشه همين گونه بوده است كه هست و همواره همين طور خواهد ماند. اگر چنين نبود، نظريه‏هاى كپلر و گاليله بايد بنيان اعتقاد انسان را به خودش فرو مى‏ريختند و او را فروتن مى‏كردند، فرضيه تطور و خويشاوندى نزديك انسان با طبيعت بايد بشر را به فكر حفاظت از محيط زيست مى‏انداخت، اما چنين چيزى اتفاق نيفتاده است چون ما خودمان و وضع موجود را غيرقابل تغيير تصور مى‏كنيم و از اين راه، درست مانند خلقت‏گراهايى هستيم كه معتقدند همه موجودات به همين صورت كه هستند، پديد آمده‏اند. يافته‏هاى هشداردهنده علمى زمان حاضر، از جمله پيامدهاى گرم شدن كره زمين، تراكم خطرناك مواد راديواكتيو و شيوع بيمارى‏هاى كشنده‏اى كه ما در حال حاضر هيچ راهى براى مقابله با آنها نداريم، ذهن كسى را مشوش نمى‏كنند چون ما آموخته‏ايم آنها را براى راحتى خيال خودمان به كلى ناديده بگيريم. ما همدل با همسر اسقفى كه مخالف داروين بود، اميدواريم آب شدن يخ‏هاى قطب، بالا آمدن سطح درياها و در آب فرو رفتن بيشتر شهرهاى دنيا حقيقت نداشته باشد يا اگر دارد كسانى كه در كوهستان‏ها زمين دارند، از آن باخبر نشوند…

دليل دومى كه براى كاسته شدن از اعتبار علم و عالم عرضه شد، اينست كه علم به بيراهه افتاده است. در زمانى نه چندان دور، مقصد پژوهش‏هاى علمى فقط رسيدن به واقعيت بود و بس در حالى كه در روزگار ما تحقيق بايد «مفيد» باشد. يعنى منافع كسانى را تأمين كند كه سرمايه لازم براى پژوهش را فراهم مى‏كنند و نيازى به تأكيد نيست كه سود صاحبان زر و زور كه بهاى بسيار گران وسايل تحقيق را مى‏پردازند، با منافع مردم هميشه همسو نيست. در حال حاضر بودجه بسيارى از پژوهش‏هاى علمى را دستگاه‏هاى نظامى تأمين مى‏كنند. حاصل بعضى از اين تحقيق‏ها سلاح‏هاى كشنده جديد است، اما كار به آن منحصر نيست. در زمينه داروهايى كه بر رفتار انسان‏ها اثر مى‏گذارند، فعاليت بسيارى وجود دارد كه مى‏توانند آسيب مغزى پايدار به وجود بياورند.

در كنار دستگاه‏هاى نظامى، كارخانه‏هاى داروسازى سرمايه عظيمى براى يافتن داروهاى جديد صرف مى‏كنند، اما اين داروها كه طبعا بسيار گران هستند فقط براى مصرف در كشورهاى ثروتمند و به منظور مداواى بيمارى‏هاى فراوان در آن مناطق ساخته مى‏شوند و كسى به نيازهاى مردم فقير جهان توجهى ندارد. هر سال دو ميليون نفر از مالاريا مى‏ميرند، اما كسى به فكر ساختن واكسن براى اين بيمارى نيست، اما شايد فاجعه‏اى كه در مورد سل يعنى يكى ديگر از بيمارى‏هاى همراه با فقر پديد آمده، بهتر نشان بدهد كه مشكل كجاست. در دهه‏هاى پنجم و ششم سده گذشته تعداد محدودى داروى ضد سل به بازار عرضه شد و بعد از آن چون فروش اين دارو سودآور نبود، تحقيقى براى يافتن تركيبات تازه صورت نگرفت. طبيعت بيمارى سل ايجاب مى‏كند كه مداوا با يك يا چند دارو براى مدت معينى صورت پذيرد، اما اين كار نه با امكانات مادى مردم فقير سازگار است و نه با سهل‏انگارى آنها. به اين ترتيب درمان در بسيارى موارد ناتمام رها مى‏شود و بعد از مدتى با بازگشت مرض، از داروهاى ديگر تجويز مى‏شود. از سوى ديگر ميكروب سل مثل بسيارى عوامل بيمارى‏زاى ديگر، در خود تغييرهايى به وجود مى‏آورد تا بتواند در مقابل داروها مقاومت كند و به زندگى ادامه بدهد. نتيجه اين جنگ و گريز در مورد بيمارى سل به وجود آمدن ميكروب‏هايى شده است كه در مقابل همه داروهاى موجود مقاوم هستند. بيماران مبتلا به اين نوع سل وسيله اشاعه نوعى بيمارى هستند كه درمان ندارد و راه‏حلى كه در حال حاضر براى اين معضل در كشورهاى ثروتمند پيدا شده است، اينست كه اين افراد نگون‏بخت را به نام قرنطينه در سلول‏هاى انفرادى حبس مى‏كنند تا براى درمانشان دارويى پيدا شود يا بميرند و چون هنوز تحقيقى براى يافتن دواى جديد مؤثر شروع نشده، مى‏توان پيش‏بينى كرد كه سرنوشت اين بيماران چيست؟

آنچه به عرض رسيد، بيشتر از مشتى از خروار نيست، اما شايد نشان بدهد كه چرا رؤياى آنها كه هفتاد و اندى سال پيش مجسمه علم و جهل را ساختند، تحقق نيافته است. اين نكته را هم بايد يادآور شوم كه كتاب دبستانى ما براى مجسم ساختن نماد جهل راه درستى نرفته بود چون رهگذرى كه شكل مار بر تخته سياه كشيد، جاهل نبود بلكه خط تصويرى را به كمك ذوق خود يافته بود، يعنى همان خطى را كه سه هزار سال وسيله رواج تمدن بود و هنوز به گونه‏ اى در شرق آسيا كاربرد دارد.

خرداد هزار و سيصد و هشتاد و هفت