شب مولانا جلال الدین بلخی/ شهاب دهباشی

 

خانه هنرمندان ـ پنج شنبه 23 آذر 1385

به مناسبت هفتصدمين سال تولد مولانا مجله بخارا اقدام به برگزارى «شب مولانا» در تالار بتهوون خانه هنرمندان ايران در شب پنجشنبه 23 آذرماه 1385 كرد.

صداى به ياد ماندنى احمد شاملو كه غزليات شمس را خوانده بود در تالار طنين مى‏افكند. هنوز دكتر محمد على موحد و همراهانش در اتاق ديگر خانه هنرمندان مشغول گفتگو بودند. جمعيت مشتاق نشسته و ايستاده منتظر آغاز مراسم بودند. سرانجام دكتر موحد به همراه دخترش بهار و نوه‏اش كيميا و دامادش فرشته‏خو و همراهان دكتر عزت‏الله فولادوند، محمود دولت آبادى، دكتر قمر آريان، دكتر شهلا حائرى، دكتر جزايرى، دكتر مجدالدين كيوانى، دكتر صمد موحد، دكتر ميرمجلسى وارد تالار شدند و مورد استقبال مشتاقان مولانا قرار گرفتند.

اين شب به ياد ماندنى با سخنان على دهباشى سردبير مجله آغاز شد:

خانم‏ها و آقايان

سلام و خيرمقدم عرض مى‏كنم.

يك سال از برگزارى شب‏هاى بخارا مى‏گذرد. سال گذشته در چنين ايامى بود كه مجله بخارا «شب رابيندرانات تاگور» را برگزار كرد و در ماههاى بعد شب‏هاى ديگرى براى «گونتر گراس»، «اوسيب ماندلشتام»، «امبرتو اكو»، «پترهانتگه»، «لويى فردينان سلين»، و شب‏هاى ويژه ديگرى به منظور تجليل از نويسندگان و هنرمندان سرزمين خودمان از جمله «جشن هشتاد سالگى رضا سيدحسينى»، «جشن پنجاهمين سال فعاليت كامبيز درم‏بخش»، «جشن صد و بيستمين سال تولد ملك الشعراى بهار» و در ماههاى اخير «شب سيد محمد على جمالزاده» و «شب ادبيات آشورى»

امشب نيز براى ما ايرانيان بويژه براى تمام كسانى كه در پهناى جغرافياى زبان فارسى زندگى مى‏كنند شبى خجسته است. شب تولد يكى از بزرگترين مناديان معرفت و انسانيت. حضور شما سروران در يك چنين شبى تكريم از عظمت مردى است كه جهان انسانى از او تجليل به عمل آورده و هرچه مى‏گذرد فروغ و درخشندگى انديشه‏هاى انسانى او كه در قالب سروده‏هايش بيان شده فزونى مى‏گيرد.

ما امشب مفتخر هستيم كه يكى از فرزانگان فرهنگ و ادبيات فارسى دعوت مجله بخارا را پذيرفتند و تا دقايقى ديگر گوش جان به سخنان ايشان خواهيم سپرد.

مولوى‏شناسى در زبان فارسى تاريخ چندان دور و درازى ندارد، اما گامهاى ارزنده‏ايى برداشته شده است.

دهباشى سپس تاريخچه‏ايى از مولوى پژوهى در ايران ارائه كرد و از پيشگامان اين راه همچون: رضاقلى خان هدايت، بديع‏الزمان فروزانفر، جلال‏الدين همايى، سيد صادق گوهرين، دكتر عبدالحسين زرين‏كوب، دكتر توفيق سبحانى، دكتر محمد استعلامى، دكتر عبدالكريم سروش و… ياد كرد. و با بررسى وجوه گوناگون آثار دكتر موحد زمينه‏هاى پژوهشى دكتر موحد را از ترجمه تا تصحيح متون برشمرد. و گفت:

« دكتر موحد از زمره معدود شخصيت‏هاى علمى هستند كه بسيار كم و بندرت در آسمان فرهنگ و ادبيات ما يافت مى‏شوند. شما كافى است نگاهى به مجموعه آثار و كتابهاى استاد بيندازيد. توصيف دكتر موحد كارى است بسيار دشوار و محال. ايشان را نمى‏توان به يك حوزه دانش و انديشه محدود كرد..»

دهباشى در بخشى ديگر از سخنرانى خود به آثار دكتر محمد على موحد در زمينه مولوى پژوهى اشاره كرد و گفت:

دكتر موحد با تصحيح كتاب ارجمند مقالات شمس تبريزى شناختى عميق از شمس را به ما ارائه داد. همچنين كتاب شمس تبريزى دكتر موحد زواياى تاريك و پنهان از زندگى شمس و مولانا را به ما شناساند.

پس از سخنرانى على دهباشى دكتر موحد سخنرانى خود را با عنوان «غروب شمس» آغاز كرد.

در پايان برنامه دو تصنيف: مرا عاشق ساخته پرويز مشكاتيان و اى عاشقان ساخته محمدرضا لطفى توسط آرش عزيزى نوازنده تار، حيدر ساجدى نوازنده كمانچه، حميدرضا ملكى نوازنده سنتور، كيا محمدزاده نوازنده تنبك و دف با آواز صادق ميرزا اجرا شد كه مورد توجه قرار گرفت.

 

 

غروب شمس / محمد على موحد

(متن سخنرانى در شب مولانا)

خانه هنرمندان ـ 23 آذرماه 1385

خدمت سروران عزيز و اساتيد محترم سلام عرض مى‏كنم. ما قرارمان اين نبود. آقاى دهباشى مطالبى درباره بنده فرمودند كه مرا حيرت‏زده كرد. من در وضع عادى از حرف زدن عاجزم. مثلى هست كه گفتند احمد خيلى خوشگل بود زد آبله هم درآورد. به گفته سنائى :

احمدك را كه رخ نمونه بُوَد آبله بر دَمَد چگونه بُوَد!

حالا ديگر با اين حرفهايى كه ايشان زدند من واقعا دست و پايم را به كلى گم كردم. چاره‏اى جز عرض تشكر ندارم و تشكر مى‏كنم از ايشان و تشكر مى‏كنم از اساتيدى كه شرف حضور دارند و لطف فرمودند تشريف آوردند. من امروز حالم زياد مساعد نيست و يادداشتهايى كرده بودم راجع به اين جلسه، آن يادداشتها هم همينطور خيلى درهم و برهم است و اميدوارم كه بتوانم مطالب را تا حدّى نظم بدهم.

عرض كنم عنوان صحبت ما «غروب شمس» است و سخنم را با غزلى از مولانا شروع مى‏كنم كه در همين رابطه است؛ در مرثيه شمس از مولانا:

ميان ما چون شمعى نور مى‏داد كجا شد اى عجب بى ما كجا شد
دلم چون برگ مى‏لرزد همه روز كه دلبر نيمه شب تنها كجا شد
چو ديوانه همى گردم به صحرا كه آن آهو در اين صحرا كجا شد

 

دو چشم من چو جيحون شد ز گريه كه آن گوهر در اين دريا كجا شد
ز ماه و زهره مى‏پرسم همه شب كه آن مه رو بر آن بالا كجا شد
چون آن ماست چون با ديگران است چو اينجا نيست او آنجا كجا شد
بگو روشن كه شمس‏الدين تبريز چو گفت: «الشمس لايخفى» كجا شد

ماه گذشته من طى سه جلسه درس گفتارهايى در شهر كتاب داشتم. در آن سه جلسه روايتهاى مربوط به داستان ملاقات شمس تبريزى با مولانا را مرور كرديم و كوشيديم تا از وراى مه غليظ افسانه‏هايى كه بر فضاى كلى روايتها حاكم است حتى‏الامكان روزنى به واقعيت‏هاى تاريخى اين ماجراى رازآلود بگشائيم. پس از برگزارى آن جلسه‏ها مراجعاتى به بنده شد با اين درخواست كه آن بحث را تا پايان ادامه دهيم و روايتهايى را هم كه در خصوص ماجراى كيميا خاتون و عاقبت كار شمس آمده است به همان روش در معرض نقد و بازبينى قرار دهيم. بنابراين وقتى با دوست عزيزم آقاى دهباشى راجع به اين جلسه صحبت مى‏كرديم قرار شد دنباله همان بحث را در اينجا بگيريم.

نكته‏اى كه تكرار آن را در آغاز صحبت به ويژه براى كسانى كه در آن جلسه‏هاى قبلى حضور نداشتند لازم مى‏دانم اين است كه روايتهاى داير بر اين ماجرا از طريق سه منبع به دست ما رسيده است. اول ابتدا نامه سلطان ولد فرزند مولانا، دوم رساله سپهسالار، سوم مناقب العارفين افلاكى. ابتدا نامه كه معتبرترين اين سه منبع است درست چهل و پنج سال پس از ناپديد شدن شمس به رشته نظم كشيده شده است (690)، و تأليف رساله سپهسالار و كتاب افلاكى سالها پس از ابتدا نامه بوده و مقصود گردآورندگان هر سه كتاب نه تاريخ نويسى است و نه حتى وقايع‏نگارى، بلكه آن سه كتاب مناقب نامه‏هايى هستند كه به شيوه اهل خانقاه به نقل كرامتهاى مولانا و خاندان او اختصاص يافته و معمولاً اين منقولات آلوده به خرافات بسيار و گزافه رانيهاى عاميانه بى سر و ته است و هرچه زمان بيشتر بگذرد بر تعداد آن منقولات نامعقول و هم بر غلظت آن‏ها مى‏افزايد. افلاكى در سال (754) تأليف كتاب خود را به پايان رسانيده است و در آن تاريخ بيش از يك قرن يعنى درست شايد صد و ده سال بر ماجراى شمس سپرى گشته و احدى از شاهدان عينى باقى نمانده بود و براى محققى كه در روزگار ما در آن روايتها مى‏نگرد بازسازى يك تصوير معنى‏دار و منسجم و معقول از ماجرا جز با دقت و تأمل در گفته‏هاى خود شمس در مقالات و اشاره‏هاى مولانا در مثنوى و ديوان و فيه مافيه راهى ديگر وجود ندارد. اين مقدمه را عرض كردم براى اينكه مى‏دانم مخصوصا خانم‏هاى اهل قلم علاقه دارند به اين موضوع، ماشاءالله در همين بيرون جلسه كه بودم دو تا كتاب از خانم‏ها به دستم رسيد كه هر دو هم كتاب شعر است در رابطه با كار مولانا. از خانمها يك رُمانى هم به نام كيميا خاتون منتشر شده كه آن را هم به بنده دادند ولى متأسفانه با همه علاقه‏اى كه دارم هنوز فرصت نكرده‏ام آن را بخوانم. براى اينكه خوب مى‏دانيد در سن و سال من كم كارى دليل ناتوانى است نه دليل تنبلى، شما يك وقتى هست كه روزانه مثلاً مى‏رويد كوه و هفت هشت كيلومتر راه طى مى‏كنيد و خسته‏تون نمى‏شود تا مى‏رسيد به روزگارى كه از اينجا تا سر كوچه هم مى‏خواهيد برويد مشكل داريد. همين طور قواى آدم همه در حال انحطاط است و فروكش مى‏كند. بنده هم راندمان كارم فوق‏العاده كم شده است و از همين رو نتوانسته‏ام هنوز اين كتاب را بخوانم ولى مى‏دانم اينهايى كه از بنده امروز درخواست كردند راجع به كيميا خاتون صحبت كنم پشت ذهن‏شان اين كتاب و بحث‏هاى اين كتاب هست. اين كتاب، كتابِ رُمان است و من براى رُمان‏نويس آزادى عمل قائلم. كار رُمان نويس تاريخ نويسى نيست اگر هم رُمان‏نويس ادعا كرده باشد كه من حال و هواى تاريخ را، وقايع و حقايق تاريخى را، واقعيات را در نظر گرفتم و بى كم و كاست در چارچوب وقايع تاريخى كارم را كردم اين خب نه رمان مى‏شود نه تاريخ مى‏شود. كار رمان نويس همانطور كه عرض كردم مانند كار مناقب‏نويس غير از تاريخ نويسى است. اين تذكر را در اول عرايضم لازم دانستم خدمتتان بدهم.

از سه مناقب نامه‏اى كه پيشتر نام برديم معتبرترين آنها كه ابتدا نامه سلطان ولد فرزند مولاناست اصلاً اسمى از كيميا خاتون نمى‏برد. اما دومين آنها يعنى رساله سپهسالار حكايت از اين دارد كه شمس، كيميا نام دخترى را (اين عبارت سپهسالار است) «كه پرورده حرم حضرت خداوندگار بود» خواستگارى كرده و مولانا آن دختر را به عقد شمس درآورده است. حالا اين دخترى كه پرورده حرم حضرت مولانا بود، مرحوم گلپينارلى فكر كرده كه حتما كراخاتون همسر دوم مولانا بيوه بوده، و وقتى پيش مولانا آمده بچه‏هايى داشته از شوهر سابقش، و اين كيميا خاتون هم يكى از آن بچه‏ها بوده كه در خانه مولانا بزرگ شده است. ما به هرحال دنباله حرف آقاى سپهسالار را مى‏گيريم. مى‏گويد: «چون زمستان بود و خداوندگار در تاب خانه، در صفّه خرگاهى ترتيب فرمودند كه حضرت مولانا شمس‏الدين آن جا زفاف فرمود.» (مى‏دانيد خانه‏هاى قديمى اندرونى، بيرونى داشتند و تاب خانه يعنى جايى كه گرمش مى‏كردند با تابش خورشيد و يا به هر وسيله ديگر. صفّه دالان يا پيش دالانى در بيرون خانه است يا سكّويى در كنار ساختمان. بيرون مسجد حضرت رسول سكّوهايى بوده كه عده‏اى از صحابه در آن جا بيتوته مى‏كردند اينها را مى‏گفتند اصحاب صفه. خرگاه هم اتاق مانندى است در داخل خيمه. ماحصل مطلب اين است كه مولانا در اندرون خانه بوده، در بيرون خانه يك محلى براى شمس ترتيب دادند تا زمستان را در آنجا بسر برد). علاءالدين كه فرزند متوسط مولانا خداوندگار بود… هرگاه كه به دستبوس والد و والده مى‏آمد و از صحن صفه عبور مى‏فرمود و به تاب خانه مى‏رفت. مولانا شمس الدين… چند نوبت بر سبيل نصيحت و شفقت بديشان فرمود اى نور ديده هر چند آراسته به آداب ظاهر و باطنى. اما بايد كه بعد از اين در اين خانه تردد به حساب فرمايى. اين كلمه ايشان را دشوار نمود و منفعل گشت. و نيز به واسطه آنكه درباره سلطان ولد عنايت بيش مى‏فرمود. كدورتى در خاطر بود در اين حال مكرّر شد چون بيرون آمد و به جمعى تقرير كرد آن جمع فرصت را غنيمت شمردند و بخيه را به روى كار آورده (يعنى آنچه را پنهان مى‏كردند ظاهر كردند. بخيه معمولاً بيرون لباس نيست) گفتند عجب كارى است آفاقى آمده است [(آفاقى، آفاق در برابر انفس يك تعبير قرآنى است، سزيهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم). آفاق و انفس را اخيرا معادل با ابژكتيو و سوبژكتيو به كار مى‏برند يعنى آفاقى را در مقابل ابژكتيو و انفسى را در برابر سوبژكتيو مى‏آورند، در اصطلاح عرفانى وقتى مى‏گوئيم درويش آفاقى، درويش آفاقى در مقابل درويش صحفى است. آن درويشى كه از روى كتاب، از روى نوشته‏ها به مدارجى رسيده آن درويش صحفى است. آن درويش كه تكيه بر نوشته ندارد، كارى به كتابها و نوشته‏هاى ديگران ندارد آن درويش آفاقى است و يك اصطلاح عاميانه هم دارند براى دراويش كه در يك جا قرار نمى‏گيرند و مرتب در آفاق عالم در حال گردشند. اين را هم مى‏گويند آفاقى ولى اصل معنيش همان است كه اول عرض كردم. [گفتند آفاقى آمده است و در خانه خداوندگار درآمده و نور ديده صاحبخانه را در خانه خود نمى‏گذارد. فى‏الجمله همان جمع هرگاه كه فرصت يافتندى به استخفاف آن حضرت مشغول گشتندى و حركاتى كه موجب انفعال باشد به عمل مى‏آوردند. مدتى حركات آن جمع را از سر لطف و احسان و كمال حلم به خداوندگار باز نمى‏گفت. بعد از مدتى كه از حد گذشت بر سبيل حكايت به خدمت سلطان ولد شمه‏اى تقرير فرمود كه اين نوبت از حركات اين جمع معلوم گردد كه چنان غيبت خواهم كرد كه اثر مرا هيچ آفريده نيابد و هم در آن مدت ناگاه غيبت فرمود. حضرت خداوندگار على‏الصباح چون در مدرسه آمد و خانه را از ايشان خالى ديد چون ابر بخروشيد و… الى آخر». كه معلوم است در اين زمان شمس به مدرسه منتقل شده بوده است. يعنى زمستان تمام شده و حالا منتقل شده است به مدرسه. قصه كيميا در اينجا، يعنى در اين نقل سپهسالار، جنبه فرعى دارد و اصل مسئله اين است كه چگونه علاءالدين فرزند مولانا به جمع مخالفين شمس پيوست. سپهسالار مى‏گويد: علاءالدين هميشه از شمس رنجيده خاطر بود. به دليل آنكه شمس در حق سلطان ولد عنايت و التفات بيشترى داشت و علاءالدين حسودى برادر را مى‏كرد. واقعه‏اى هم اتفاق افتاد كه مزيد بر علت گرديد و آن دل چركينى را شدت بخشيد. دشمنان شمس كه چشم ديدن او را نداشتند از رنجيدگى خاطر علاءالدين استفاده كردند و زير پاى او نشستند و به بهانه دفاع از نور ديده مولانا در مقام اظهار غيرت به گستاخى برخاستند و از كنايه و تعريض و بدزبانى كوتاهى ننمودند. اين روايت سپهسالار مى‏تواند مورد تأييد ما باشد زيرا كه توجه خاص شمس به سلطان ولد در چند جا از مقالات انعكاس دارد.

سلطان ولد فرزند ارشد مولانا بود و به لحاظ قيافه بسيار شبيه پدر بود چنانكه وقتى در كنار مولانا مى‏نشست خيال مى‏كردند برادر كوچك اوست. نوبت اوّل كه شمس به حالت قهر از قونيه رفته بود مولانا همين فرزند را به دنبال او فرستاد و سلطان ولد شخصيتى دورانديش و حسابگر و خويشتن‏دار بود و مى‏دانست كه با هر كس چگونه رفتار كند چنانكه تمام راه را از شام تا قونيه در ركاب شمس پياده آمد و هر چه اصرار كردند كه سوار شود نپذيرفت و گفت:

«چون بود شه سوار و بنده سوار؟ نبود اين روا مگو زنهار
تو يقين خواجه‏اى و من بنده بلكه جانى و از توام زنده
واجب است اين كه من پياده روم در ركابت به فرق سر بدوم»

اين گفته خود سلطان ولد است در ابتدا نامه. شعرهايش سست است ولى از جنبه تاريخى معتبرترين روايتهايى است كه به دست ما رسيده. اين مطلب هم در مقالات شمس آمده و هم خود سلطان ولد در ابتدا نامه به تفصيل از آن ياد كرده است. آن اتفاقى كه سپهسالار مى‏گويد كدورت خاطر علاءالدين را تشديد كرد و بهانه به دست بدخواهان داد آن هم در مقالات آمده و شمس خود به روشنى مى‏گويد كه با علاءالدين عتاب نموده و از اينكه او وقت و بى وقت، سر زده وارد خرگاه شمس مى‏شده و مراعات خلوت او را نمى‏كرد، برآشفته بود. عبارت سپهسالار را خوانديم و اينك عبارت خود شمس در مقالات: «علاءالدين را ديدى چگونه تهديد كردم در پرده (يعنى بطور غيرمستقيم) گفتم جُبّه‏ات به حجره است. گفت بازرگان را بگويم تا بياورد، گفتم نى من او را منع كردم كه به حجره بيايد و مرا تشويش بدهد. آن موضع جهت خلوت و تنهايى اختيار كردم. رنجانيدم بازرگان را كه چرا ميايى؟ دگر ميا. و آن زن آمد كه آب آورم؟ گفتم آنوقت كه بگويمت بيا وگرنه لكاس بستان (لكاس، پول خرد يعنى: مزدت را بگير) كه طمع تو اين است اما تا نخواهم ميا. من برهنه باشم يا ساخته، ثلاث عوراة لكم. ولو انهم صبروا) ساخته يعنى لباس پوشيده، حاضر و آماده براى پذيرايى از مردم) آنچه از اين متن برمى‏آيد شمس از بابت اينكه علاءالدين سر زده و بى محابا وارد حجره مى‏شد معذّب بود ولى خاطر او را رعايت مى‏كرد و فاش و بى پرده چيزى نمى‏گفت. تا يك بار كه علاءالدين كسى را براى آوردن جبّه‏اش فرستاده بود فرصت را غنيمت شمرد و فرستاده علاءالدين را از ورود به حجره مانع شد و گفت من اينجا را جهت خلوت و تنهايى اختيار كرده‏ام و يك بار ديگر خادمه‏اى را كه مى‏خواست آب بياورد مخاطب ساخت و گفت فقط وقتى كه من خود آب بخواهم بيا وگرنه مزدت را بگير و تا نخواهم ميا. واضح است كه عتاب شمس با بازرگان و خادم اخطارى بود به علاءالدين كه بايد مراعات ادب بكند و بى‏ملاحظه و گستاخ وار وارد خلوت شمس نشود. شمس اين توقع خود را كه در واقع حداقل توقع هر انسان درباره حريم خصوصى زندگى است به دو آيه از قرآن مستند مى‏كند: آيه (58) از سوره نور و آيه (5) از سوره حجرات. بر حَسَب آيه اول سه وقت خلوت مقرر گشته: بامدادان پيش از نماز صبح، و شامگاهان پس از نماز خفتن، و نيمروز كه معمولاً در گرماى عربستان براى استراحت جامه از تن برمى‏كندند. خدمتكاران و كودكان نبايد در اين سه وقت بدون اجازه وارد خلوت بزرگترها بشوند. اين آيه 58 قرآن است از سوره نور. اما آن آيه ديگر از سوره حجرات. آن آيه هم در نكوهش عربهاست كه از پشت ديوار حجره پيامبر او را آواز مى‏دادند و مخّل استراحت وى مى‏شدند. (حالا هم تو دهات و ايلات هست كه از پشت خانه داد مى‏زنند و صاحب خانه را مى‏خواهند)بنا به مفاد اين آيه كسانى كه قصد ملاقات با پيامبر را داشتند مى‏بايستى در بيرون خانه منتظر باشند تا آنگاه كه او بيرون مى‏آيد وى را ببينند. آنچه از فحواى كلام شمس در مقالات برمى‏آيد وى بار دوم كه پس از دعوت التماس‏آميز مولانا و اظهار پشيمانى بدخواهان به قونيه آمد سفت‏تر و قاطعانه‏تر از گذشته رفتار مى‏كرد. در اين عبارتهاى وى دقت كنيد: (اين‏ها را از مقالات برايتان مى‏خوانم). «  هر كه دعوى دوستى من كرد بر وى سر مويى بگيرم. از دشمن هيچ نگيرم، اگر دشنامم دهد. آن بار ديديد هيچ مولانا خوش بود از آن روز كه من رفتم و از آن وقت كه آمدم خود دگرگون زندگى كرده‏ام چنانكه يك روز اين صحبت برابر سالى باشد از آن صحبت. هر چند وصال بيشتر، فراق صعب‏تر و دشوارتر. من بر اين بودم و بدين آمدم كه اگر در مريدان وفا بود، بود و اگر نبود، نبود. چون مولانا به دست است. سخن صوفى است كه اگر چيزى يافتم تو رستى وگرنه به دستى. در جاهاى ديگر مقالات اين تعبير هست كه وقتى صوفى صبح بلند مى‏شود از خانه راه مى‏افتد يك تكه نان با خودش برمى‏دارد، ـ نواله ـ و اين را در آستين خودش مى‏گذارد و خطاب به آن لقمه نان مى‏گويد كه من حالا دارم راه مى‏افتم مى‏روم اگر چيزى، غذاى چربى گيرم آمد تو رستى، تو خلاص مى‏شوى وگرنه تو به دستى. من تو را نقدا دارم اينجا. شمس مولانا را در خود و خود را در مولانا مى‏يافت و مأموريتى كه براى خود قائل بود نجات مولانا از دست قوم ناهموار بود كه داشتند او را ضايع مى‏كردند. در اين باره در سخنرانى شهر كتاب به تفصيل صحبت كرده‏ام و امروز به آن نمى‏پردازم. براى شمس ديگرانى وجود نداشتند و اگر وجود داشتند براى خاطر مولانا بود. خيلى دل واپس ردّ و قبول آنها نبود. اما شمس به هر حال در مورد فرزندان مولانا نمى‏توانست بى‏تفاوت باشد و اين علاقه گاهى به صورت امر و نهى و تشدّد و پرخاش درمى‏آمد. شمس نمى‏خواست آلودگيهايى كه در ميان درويشان خانقاه شايع بود دامن‏گير فرزندان مولانا شود. افلاكى از او نقل مى‏كند كه فرمود: «بهاءالدين من حشيش نخورد و هرگز لواطه نكند كه عندالله الكريم اين هر دو كار، عظيم نامحمود است و ذميم( مناقب، ص 633) افلاكى در اين روايت از دو آلودگى كه در ميان اهل خانقاه شايع بود نام برده. اما شمس خود در مقالات از آلودگى سومى هم ياد مى‏كند و آن را بدترين مى‏داند.  اين كه مى‏خوانم عبارات خود شمس است در مقالات): «اكنون وصيت من مر بهاءالدين را اين سه چيز بود تا به معنا راه يابد. همه صفتهاى خوب دارد كه صد هزار دِرمش بودى در حال بذل كردى، گبرى چند قدم به مجاز در راه مردى بزند آن ضايع نباشد عاقبت دستگير او شود خاصه صدر زاده‏اى چندين راه پياده، بدان اعتقاد: (خاصه يعنى چه رسد، صدر زاده مرادش سلطان ولد فرزند مولاناست كه آمده بود براى بردن شمس. تمام كفّار را گبر مى‏گفتند، فرق نمى‏كند كه زرتشتى بود يا مسيحى يا يهودى) الاّ اين سه وصيت كردمش. يكى دروغ نگويى دوم گياه مى‏خورد، اكنون چون راستى است شرط اما نخورى، (گياه مى‏خورَد، گياه مى‏خُورْدْ، هر دو نوع مى‏شود قرائت كرد. مقصود از گياه يا سبزك همان حشيش است كه مصرف آن در ميان صوفيان شيوع داشت و شمس سخت با آن مخالفت مى‏نمود چون راستى است شرط، يعنى قرار است با همديگر رو راست باشيم و چيزى از همديگر پوشيده نداريم نبايد بخورى) سوم با ياران اختلاط كم كنى. اما دروغ بدترين گناه است.» تعبير اختلاط با ياران و منع از آن كنايه مؤدبانه‏ايست از اَمرد بازى كه در ميان صوفيان شايع شده و حتى دامن‏گير مشايخ نامدارى چون اوحدالدين كرمانى نيز شده بود. بحث درباره اين انحرافات اخلاقى و دامنه شيوع آنها از چارچوب سخن امروز ما بيرون است. سخن در اين بود كه شمس از امر و نهى در حق فرزندان مولانا ابا نداشت و در اين مقوله فرقى ميان علاءالدين و بهاءالدين نمى‏گذاشت اگرچه شخصا بهاءالدين را بيشتر دوست مى‏داشت. در جايى از مقالات بهاءالدين را كه ظاهرا به غرور درسى كه خوانده بود با زن پدر خود كراخاتون سر گرانى مى‏نمود ملامت مى‏كند. «اين چنان است كه گفتم كه بهاءالدين يك سال از همه علم‏ها توبه كند و در خانه خدمت كِرا كند چنانكه اگر بر اين سوى رويش بزند چون دردمند شود نگويد كه بس كن الاّ آن سوى رويش پيش آورد» و در جايى ديگر ظاهرا همين مطلب را به صورت زير تكرار مى‏كند: «چون چيزى پيش نهند بى تقاضا او نخورد (يعنى اگر اشتها نداشته باشه غذايى كه مى‏آورند شكمبارگى مثل صوفى‏ها بكند). و روزى ده بار پاى كرا را بوسه دهد. چنانچه منش بياموزم، بزيد. يك سال، نه روزى كم، نه روزى افزون. بروى چيزى بگشايند.» (مى‏گويد اگر اينطور كه من گفتم عمل بكند بهاءالدين، گشاد اندرون كه شمس خيلى تكيه دارد روى آن، گشاد اندرون كم كم و به تدريج براى او حاصل مى‏شود). اما درباره علاءالدين كه البته جوانتر از سلطان ولد بود چنان مى‏نمايد كه شمس نگران آن است كه وقت او به بطالت نگذرد و او از تحصيل غافل نماند. در اين عبارتها دقت كنيد: «علا را شطرنج مخر اگر دوست مولانايى. او را وقت تحصيل است. وقت آن است كه شب نخسبو اِلاّ ثلثى يا كمتر. هر روز لابد چيزى بخواند اگرچه يك سطر باشد. اگر بشنود از من برنجد، گويد مرا در كار مى‏كشد حق را از اين دشمن مى‏دارند، و سخن حق را، كه در كارشان مى‏كشد. بوى كار به ايشان كه مى‏رسد مى‏رمند عجب است بعضى را روزگار بردن خوش مى‏آيد.» (روزگار بردن يعنى عمر تلف كردن). چنين پيداست كه بعضى از مريدان مولانا علاى جوان را دور كرده بودند و او را به بازيگوشى وامى‏داشتند. شمس مى‏خواست كه فرزند مولانا چون خود او مردى سخت كوش و جدى و پر كار باشد. امر و نهى‏هاى او علا را خوش نمى‏آمد و چنين بود كه علا با خاطرى رنجيده و شماتت زده و سرزنش خورده مناسب‏ترين زمينه براى بدخواهان شمس بود كه حضور او را در قونيه برنمى‏تافتند و از خضوع و خاكسارى و تسليم مطلق مولانا در برابر او دلى پر آتش داشتند. (دواعى و انگيزه‏هاى اين خصومتها و مخالفتها را من در آن سخنرانى قبلى بحث كرده‏ام و فكر مى‏كنم كه نكته‏هاى تازه‏اى مطرح كرديم با دوستانى كه در آن جلسه‏ها بودند و حالا ديگر نمى‏توانم به آن مسائل برگردم)

چنان كه پيشتر اشاره كرديم سلطان ولد مطلقا در باره كيميا چيزى نمى‏گويد. سپهسالار داستان او را در ارتباط با علاءالدين مى‏آورد. اما درباره مرگ كيميا ساكت است. افلاكى تنها در يك حكايت كه راوى آن معلوم نيست از مرگ كيميا ياد مى‏كند حكايت او را عينا نقل مى‏كنيم : «همچنان منقول است (نمى‏گويد كى گفته است) كه منكوحه مولانا شمس‏الدين (يعنى همسرش)، كيميا خاتون زنى بود جميله و عفيفه. مگر روزى بى اجازت او زنان او را مصحوب (يعنى همراه) جدّه سلطان ولد به رسم تفرج به باغش بردند. از ناگاه مولانا شمس‏الدين به خانه آمده، مذكوره را طلب داشت. گفتند كه جدّه سلطان ولد با خواتين او را به تفرج بردند. عظيم توليد. (توليدن و توريدن به معنى شوريدن و عصبانى شدن است، يعنى خيلى عصبانى شد). و به غايت رنجش نمود. چون كيميا خاتون به خانه آمد فى‏الحال درد گردن گرفته همچون چوب خشك بى حركت شد. فريادكنان بعد از سه روز نقل كرد (يعنى مُرد). همچنان چون هفتم او بگذشت باز به سوى دمشق روانه شد» الى آخر….

اين جده سلطان ولد كه به موجب اين حكايت كيميا همراه او به باغ رفته بود كى بود؟ اين اولين سوال است. اين يا بايد جده پدرى باشد يا جده مادرى. جدّه پدرى سلطان ولد مادر مولانا، نامش مؤمنه خاتون بود كه سالها پيش از پيدا شدن شمس در لارنده مرده بود. پيش از اين كه اصلاً سلطان العلما به قونيه بيايد به خاك سپرده شده بود. قبرش هم در لارنده هست و زيارتگاه است. اما جده مادرى سلطان ولد يعنى مادر گوهر خاتون كه به نام كراى بزرگ از او ياد مى‏كنند (چون زن دوم مولانا را كَراى كوچك مى‏گفتند) اين جدّه نيز به روايت خود افلاكى همراه سلطان العلما به روم آمده و پيش از آنكه مولانا با گوهر خاتون ازدواج كند وفات يافته بود.

اين روايت را افلاكى از شخص سلطان ولد نقل مى‏كند كه مى‏گويد: «كَراى بزرگ از سمرقند بود و شوهر او خواجه شرف‏الدين مردى بود منعم و بزرگوار (جزو اشراف بوده). چنانكه در سمرقند از او بزرگتر نبود در مال و جاه و حَسَب و نَسَب. چون شوهرش از دنيا نقل كرد. جمله مال‏ها را جمع كرده به نزد مولاناى بزرگ آمد (يعنى سلطان العلما) و مريده او شد. بعضى گويند هر دو با هم بودند و به ملك روم به هم آمدند و اينجا وفات يافت و مادرم خُرد بود. مولاناى بزرگ براى پدرم بِستد. خب پس اين دو تا جدّه كه خيلى سالها پيش مرده بودند و نمى‏توانستند «مصحوب جده سلطان ولد» با كيميا به تفرج بروند. پايه اين روايت به لحاظ تاريخى هيچ است. از سوى ديگر اگر كيميا آن گونه كه افلاكى مى‏گويد به ناگهان و فريادكنان پس از سه روز درگذشته باشد انتظار مى‏رود كه اشاره‏اى به آن ماجرا در مقالات پيدا شود. برعكس در يكى دو مورد از گسسته پاره‏هاى مقالات عبارتهايى هست كه نشان مى‏دهد كيميا از شمس طلاق گرفته و شمس جوانمردانه با او رفتار كردهاست. اين عبارتها را با هم مى‏خوانيم: (ببينيد اين عبارتها خيلى سرراست نيست ولى ما از لابلاى عبارتها بايد، دنبال مطلبى بگرديم و پيدا كنيم.) «گفتند تعجيل مكن تا اكنون آمده بودند بر جانم كه زودتر آن مقرمه و غيره را اگر به كسان قاضى ندهم و به تو نگذارم (مقرمه، شال، مثل پتو، معمولاً از ابريشم بود). آنچه اعتقاد من است اگر زنى يك شب خدمت كُنَدَم پانصد دنيار زر به وى دهم كه دون حق او باشد (يعنى ارزش خدمت او ولو يك شب به من خدمت كرده باشه خيلى بيشتر از اين پولهاست).گفتم كه تأنى خود كار من است. از من آموزند…. در آن احوال كيميا ديدى چه تانّى كردم كه همه‏تان را مى‏گويم گمان بود من او را دوست مى‏دارم و نبود الاّ خداى. آن خود كارنامه‏اى بود و بعضى را آن گمان نبود و مى‏پنداشتند كه جهت آن سخت مى‏گيرم كه از او چيزى به خُلع بستانم. همه را حلال كردم و او را حلال كردم. هم درآمد در خانه ايشان، خانه نيز در من متعجب كه چون افتادى اينجا، تا لحظه‏اى باديوار اُنس گرفتم و با قالى زيرا يا انس با اهل آن موضع بگيرم تا توانم آنجا نشستن، يا با ديوارها و بساط. اين سرّى ديگر است» (مقالات شمس، صفحه 336). در جايى ديگر باز عبارتهايى است كه به اغلب احتمال با همين ماجراى كيميا و طلاق ارتباط دارد. مى‏گويد: «آن دو سه روز از آمد و شد مردم نتوانستم به شما پرداختن. آن صد درم خود چه قدر داشت، پرير (پرير يعنى پريروز) كسى به طريق غمخوارگى مى‏گفت كه ديدى چه كردند؟ گفتم چه؟ گفت ترا پيش قاضى بردند و مهر بستدند و در اين كدام زن است كه مَهر ستده است. پيشين من جواب گفتم كه آن چه محمل دارد كه يك ساعت خدمت او برابر هزار درم هنوز دون آن باشد. مرا گفت كه آفرين بر مردى تو باد! و بالله العظيم… كه آن چه تحمل كردم از عشق او نبود كه عاشق او بودم و اگر بودى ميل چه عيب بودى؟ جفت حلال من بود، اما نبود، الا جهت رضاى خدا. (مقالات شمس، صفحه 870)

ببينيد از اين عبارتهاى آشفته چه دستگيرتان مى‏شود، اين دو تكه كه نقل كرديم نه از غضب كردن شمس با كيميا و مرگ نابهنگام او، بلكه از طلاق سخن مى‏گويد، آنچه مى‏توان از لابلاى اين جمله‏ها استنباط كرد اين است كه زن شمس از او طلاق خواسته و او در قبول آن درخواست تأنى مى‏نموده و در اين امر رضاى خدا را منظور داشته و مردم خيال مى‏كردند وى از شدت علاقه حاضر به طلاق نيست. آخرالامر كار به قاضى كشيده و شمس هم او را طلاق داده و هم مهريه‏اش را پرداخته است. باز آنها كه در گوشه و كنار مترصد عيب جويى بودند اين بار در لباس دلسوزى و به طريق غمخوارگى گفتند كه خب اگر زن طلاق مى‏خواهد و شوهر حاضر به طلاق نيست زن بايد از مَهر خود درگذرد كه در اصطلاح شرع طلاق خُلع ناميده مى‏شود. چرا بايد شمس تن به پرداخت مهريه بدهد. اين تمام آن چيزى است كه شمس درباره كيميا گفته. مولانا و سلطان ولد كلمه‏اى درباره كيميا نگفته‏اند. سپهسالار از نكاح او و منزل كردن شمس در گوشه‏اى از خانه مولانا و آمد و شد بى‏هنگام علاءالدين در آن منزل و عتاب شمس با او سخن مى‏گويد، ليكن از عاقبت كار كيميا هيچ اطلاعى نمى‏دهد. افلاكى تنها در يك حكايت از گردش رفتن كيميا با جده سلطان ولد بى اجازه شمس و رنجيدن شمس از اين بابت و مرگ ناگهانى كيميا به دنبال آن سخن مى‏گويد. و چنين وانمود مى‏كند كه كيميا بر اثر بى ملاحظگى شمس را آزرده كرده و آزردگى شمس سبب شده كه بلايى بر كيميا نازل شود و بدنش چون چوب خشك گردد و به همان درد و رنج جان سپرد. حكايت افلاكى از همان قبيل افسانه‏هاى عوام پسند است كه پيرامون شخصيت پيران و مشايخ جعل مى‏شد و آنها را موجوداتى فوق طبيعى و داراى قدرتهاى خارق‏العاده تصوير مى‏نمود و دليل قطعى بر مجعول بودن حكايت آن است كه جده سلطان ولد سالها پيش از آنكه كيميا در عقد نكاح شمس درآيد درگذشته بود البته هيبت و مهابت شمس كه خود آن را فر مى‏نامد و بحث درباره اين انديشه ديرين ايرانى كه اندكى پيش از شمس در تعاليم شيخ اشراق نيز ظهور و گسترش يافته از حوصله گفتار امروز ما بيرون است و در هر حال مجعول بودن حكايت افلاكى محل ترديد نمى‏تواند داشته باشد. افلاكى نظير همين حكايت را كه در مورد كيميا آورده در مورد كراخاتون زن مولانا نيز به هم بافته است. ناانصاف كسى را فروگذار نكرده است. ماحصل حكايت اين است كه درويشان رفاعى به شهر قونيه آمده و درمدرسه جلال‏الدين (كراطاى) منزل كرده بودند. اين درويشان در عمليات محيرالعقول مشهور بودند. توى آتش مى‏رفتند، آهن داغ كرده را توى دهان مى‏گذاشتند، با روغن جوشان وضو مى‏ساختند، مار مى‏خوردند، خون عرق مى‏كردند، و از تازيانه خون مى‏چكانيدند. مردم قونيه كه اين كارهاى عجيب و غريب را نديده بودند به تماشا مى‏رفتند و آن نمايشها را حمل بر كرامات مى‏كردند. در يكى از روزها كراخاتون نيز به اصرار دوستان زن خود همراه آنان به تماشا مى‏رود و چون مولانا با دوستان خود به جانب مسجد مرام (مرام يك محله‏ايست بيرون قونيه. باغات مرام، هنوز هم هست) رفته بود ممكن نبوده كه كراخاتون از شوهر اجازه بگيرد. شب هنگام كه مولانا به خانه مى‏آيد و قصه را مى‏شنود سخت عصبانى مى‏شود و به نقل افلاكى : «از آن حركت انفعال عظيم نموده از سر غيرت بر روى كراخاتون تيز تيز نظر كرد و فرمود زهى سرد. در حال كراخاتون افتاد و بى خود شد.» خلاصه آنكه مولانا غضب مى‏كند و كراخاتون تنش سرد مى‏شود و مى‏افتد. شيخ صلاح‏الدين كه آنجا بوده به شفاعت برمى‏خيزد اما مولانا مى‏گويد تيرى است كه از كمان جَسته و كاريش نمى‏توان كرد. افلاكى مى‏گويد: «در حال مرضى عجب در جسم مباركش (يعنى جسم مبارك كراخاتون) ظاهر شد و برودتى طارى گشت و از حد بيرون لرزيد و ناليد… و چندان كه عمر ايشان بود اصلاً وجود او گرم نشد و از معالجت او تمامى اطباى حاضر عاجز گشتند و از درمان آن درماندند.» مناقب العارفين، ص 718 ـ 716).

البته بعيد نيست كه اصل حكايت درست بوده باشد يعنى افسانه گرداگرد يك واقعيت تاريخى تنيده شده باشد. چون ابن بطوطه كه كمابيش معاصر با افلاكى بود در سفرنامه خود داستانها از همين درويشان رفاعى و نمايشهاى غريب آنها مى‏آورد. مركز اين دراويش در بلاد روم (يعنى آسياى صغير) بود. ابن بطوطه دسته‏اى از آنها را در شهر واسط از عراق (اين شهر واسط الان خرابه است ولى آن زمانها مركزيتى داشت.) ديده بود كه به زيارت گور ابوالعباس احمد رفاعى سر سلسله خود آمده بودند و حكايت مى‏كند كه آتشى روشن كرده بودند و در گرماگرم سماع رقص كنان به درون آتش مى‏رفتند و برخى از آنها سر مار را به دندان مى‏گرفتند و از بدن جدا مى‏كردند. دسته‏اى ديگر از اين درويشان را ابن بطوطه در محلى به نام افغان پور در هندوستان ديده بود كه آنها هم در حين رقص و سماع توى آتش مى‏رفتند و ابن بطوطه مى‏گويد من پيراهن خود را به يكى از آن دراويش دادم كه آن را پوشيد و رفت در ميان آتش غلت زد و بعد پيراهن را صحيح و سالم آورد به من تحويل داد. پس اصل داستان كه دراويش رفاعى به قونيه آمده بودند و نمايشهايى از اين قبيل كه افلاكى مى‏گويد مى‏دادند ممكن است درست باشد. اين هم ممكن است درست باشد كه زن جوان مولانا ـچون كراخاتون جوان‏تر از مولانا بود و نوزده سال پس از مولانا وفات كرد ـ هوس كرده و همراه دوستان خود به تماشا رفته باشد. و البته مولانا از اين قبيل بازيها و معركه‏گيريها كه به نام تصوف رواج داشت و عوام آن را حمل بر كرامات مى‏كردند خوشش نمى‏آمد. افلاكى مى‏گويد كراخاتون بعد از آنكه به غضب مولانا گرفتار آمد، تنش چنان سرد شد كه تا آخر عمر در وسط تابستان پوستين مى‏پوشيد و چادر ابريشمى بر سر مى‏كرد و همواره در كنار منقل آتش بود و «تا دَم بازپسين از گوشه خود بيرون نيامد مگر كه شبها به حمام رفتى». شايد اين زن گرفتار بيماريهاى لاعلاج رماتيسمى بوده ولى ارتباط دادن آن بيمارى به غضب مولانا بى‏گمان از كرامت تراشيهاى افلاكى است. كرامت تراشيهاى افلاكى منحصر به يكى دو سه مورد نيست. در جايى ديگر مى‏آورد كه روزى كراخاتون با خود انديشيد كه حضرت مولانا با اين همه رياضت‏هاى سخت كه مى‏كشد و به خواب و خوراك دل نمى‏دهد لابد از شهوت زن و شوهرى چيزى در او باقى نمانده است. افلاكى مى‏گويد حضرت مولانا از آنچه بر دل كراخاتون مى‏گذشت آگاه بود: «همان شب تشريف صحبت ارزانى فرمود چون شير غرانِ مست هفتاد نوبت دخول كرد.» چندانكه كه كراى بيچاره از دست مولانا گريزان گشته به بام مدرسه گريخت. «و باز حضرتش به جد مى‏گفت كه هنوز تمام نشد!» (مناقب، ص 449)

مناقب نويس مفلوك كه ظاهرا مردى و فضيلت را در قوت شهوت مى‏جُست حتى پيامبر اسلام را از اين بابت معاف نداشته و از همين قصه‏هاى شرم‏آور در مورد آن حضرت نيز آورده است (مناقب العارفين ص 450). آنچه در مورد مولانا تا هفتاد نوبت تكرار شده بود در مورد پيامبر به نود رفته و من خيلى معذرت مى‏خواهم. البته به لحاظ تاريخى و به لحاظ يك نگرش عقلانى اينها خيلى احمقانه است. ولى با يك ديد ديگرى امروزه اين مسائل معنى خاص خودش را دارد. از اينها نبايد تاريخ جُست. ببينيد آدمهايى مثل مولانا اسطوره شده‏اند، اين يك موجود اسطوره‏اى است، اسطوره اصلاً شأنش اين است، اسطوره مى‏خواهد چارچوب زمان و مكان را درهم بشكند، مى‏خواهد اين محدوديتهايى را كه طبيعت قائل شده از اينها بيرون برود… حكايت مى‏كنند كه يك شيعه و سنى داشتند با هم بحث مى‏كردند. آن مرد شيعى اهل غلو بوده و مى‏گفته امام همين طور كه راه مى‏رود پشت سرش را هم مى‏بيند، پشت ديوار را هم مى‏بيند، از همه جا اطلاع دارد و هر كارى كه بخواهد مى‏تواند بكند. گفتند خب امام مثلاً اين كوه را مى‏تواند بخورد؟ آن شيعه غالى بدون تأمل گفت بله كه مى‏تواند بخورد؛ مى‏خورد، به علم امامت! اسطوره مى‏خواهد كه قهرمانش هيچ غيرممكنى برايش وجود نداشته باشد. غيرممكن يعنى آنجا كه طبيعت ما را محدود مى‏كند. آنجايى كه ما ديگر كم مى‏آوريم. آنجايى كه ما بايد زانو بزنيم. قهرمان هيچ جا زانو نمى‏زند…

اين راجع به عاقبت كار كيميا بود كه ما از شمس درآورديم. همه آن چيزى كه در مقالات شمس مى‏توانيم پيدا بكنيم و به لحاظ تاريخى مى‏توانيم قبولش بكنيم. و بالعكس حرفهاى آقاى افلاكى حرفهاى مفت و چرندياتى است كه از نظر واقعيت تاريخى قابل قبول نيست.

حالا عاقبت كار شمس! (نمى‏دانم شما به من بفرمائيد هر جا كه بايد توقف كنم و عرايضم را خاتمه بدهم) روايتهاى افلاكى يكبار ديگر در بحث از عاقبت كار شمس مشكل‏آفرين است. حالا براى اينكه حال و هواى مجلس يك كمى عوض بشود بنده مرثيه ديگرى از مولانا درباره شمس بخوانم: مضمون ابيات اين غزل روشن مى‏كند كه مولانا خبر مرگ شمس را دريافته و در سوگ او مى‏مويد:

اين اجل كرّ است و ناله نشنود ورنه با خون جگر بگريستى
دل ندارد هيج اين جلاد مرگ ور دلش بودى حجر بگريستى
داندى مُقرى كه عرعر مى‏كند ترك كردى، عرّ و عر، بگريستى
شمس تبريزى برفت و كو كسى تا بر آن خيرالبشر بگريستى
عالم معنا عروسى يافت زو ليك با او اين صُوَر بگريستى

(عالم صورت با رفتن او به ماتم نشست و عالم معنى با قدوم او به سور و سرور برخاست)

اين حضرت افلاكى درباره عاقبت كار شمس هم مشكلاتى ايجاد كرده و سوءتفاهمهايى پيش آورده است. آنچه از روايتهاى سلطان ولد و سپهسالار استنباط مى‏شود، شمس پس از مدتى از اهانتها و گستاخيهاى مخالفان به جان آمده و ناگهان از قونيه بيرون رفته است. سپهسالار به اهانت‏ها اشاره دارد و چنانكه ديديم از قول شمس مى‏آورد كه گفت: «اين بار چنان غيبت خواهم كردن كه اثر مرا هيچ آفريده نيابد و هم در آن مدت ناگاه غيبت فرمود. حضرت خداوندگار على الصباح چون در مدرسه آمد و خانه را از ايشان خالى يافت چون ابر بخروشيد و در خلوت خانه سلطان ولد آمده بانگ زد كه بهاءالدين چه خفته‏اى برخيز و طلب شيخت كن». سپهسالار مى‏گويد: مولانا اين نوبت پس از غيبت شمس «به يكبار نظر از آن جمع مرتفع فرمودند و روز و شب در فراق آن حضرت غزليات به بيان مى‏آوردند. عاقبت هر كه در انزعاج (رنجانيدن) آن قطب وقت معرض بود گوشمال خود ملاحظه كرد و از عنايت ايشان به كلى محروم شد»

سلطان ولد نيز از مكر شيطان سخن مى‏گويد كه باز در مخالفان كارگر افتاد: «رخت اعمال جمله را دزديد / هر يكى ز اعتقاد برگرديد، بازگشتند همچو اول بار / مى و مستى گذشت و ماند خمار.»بعد از درد دل كردن شمس با او و تهديد به رفتن از قونيه كه سپهسالار نيز به آن اشاره كرده است، سلطان ولد اين مسئله را مطرح مى‏كند:

گفت شه با ولد كه ديدى باز چون شدند از شقا همه دمساز
كه مرا از حضور مولانا كه چهر او نيست هادى و دانا
فكنندم جدا و دور كنند بعد من جملگى سرور كنند
خواهم اين بار آنچنان رفتن كه بداند كسى كجايم من
چند بار اين سخن مكرّر كرد بهر تأكيد را مقرر كرد
ناگهان گم شد از ميان همه تا رهد از دل اندهان همه
يك دو روزى كه گشت ناپيدا كرد افغان ز درد مولانا
بعد از آن چون وِرا به جِد جستند سوى هر كو و هر سرا جستند
هيچ از وى كسى نداد خبر نى سپس بورسيد از او به اثر

اين روايت سلطان ولد بود. اما روايتهاى افلاكى در مورد پايان كار شمس مضطرب و متناقض است. در روايت اول او مى‏گويد:

«مگر شبى در بندگى مولانا نشسته بود در خلوت، شخصى از بيرون آهسته اشارت كرد تا برون آيد. فى‏الحال برخاست و به حضرت مولانا گفت، به كشتن‏ام مى‏خواهند. بعد از توقف بسيار پدرم فرمود، له الخلق والامر مصلحت هست و گويند هفت كس ناكس حسود عنود دست به يكديگر كرده بودند و ملحدوار در كمين ايستاده چون فرصت يافتند كاردى راندند و همچنان حضرت مولانا شمس‏الدين چنان نعره‏اى بزد كه آن جماعت بيهوش شدند و چون به خود آمدند به غير از چند قطره خون هيچ نديدند و از آن روز تا غايت نشانى و اثرى از آن سلطان معنا صورت نبست. چون خبر اين واقعه را به سمع مبارك مولانا رسانيدند فرمود يفعل الله مايشاد و يحكم ما يريد. جز كه تسليم و رضا كو چاره‏اى / در كف شير نر خونخواره‏اى و ما در اين كار چه كاره‏ايم. او آن جايگاه قول و قرار كرده بود و سر را به شكرانه سِرّ ما گرو نهاد. لاجرم تقدير الهى تدبيرانديشى فرموده حكمت جف القلم را به ظهور رسانيد و كان ذلك فى الكتاب مسطورا» (مناقب العارفين، ص 685)

اين روايت افلاكى از چند جهت اشكال دارد اول آنكه افلاكى روايت را از قول سلطان ولد نقل مى‏كند و حال آنكه سلطان ولد چنين چيزى نمى‏گويد. روايت سلطان ولد كه از ابتداى نامه آورديم با مضمون اين روايت اصلاً سازگار نيست. دوم آنكه اجزاى روايت با يكديگر متناقض است. اگر شمس مى‏دانسته است كه به كُشتنش مى‏خواهند و مولانا هم كشته شدن او را مصلحت مى‏ديد پس آن الم شنگه چه بود. راوى مى‏گويد مولانا و شمس در خلوت نشسته بودند شخصى از بيرون آهسته اشارت كرد كه شمس بيرون آيد. معلوم مى‏شود كه اندرون و بيرون مولانا آنقدر با هم فاصله نداشته و يك اشاره آهسته كافى بوده كه شمس را به بيرون فراخوانند، در اين صورت چرا مولانا نعره شمس را كه از دهشت آن جماعت بيهوش گشته‏اند نشنيده و لازم آمده است كه خبر اين واقعه را به سمع مبارك او برسانند. باز معلوم نيست كه اگر شمس كُشته شده پس بر سر جنازه او چه آمده و اگر كُشته نشده پس آن هفت كس ناكس كه ملحدوار در كمين ايستاده بودند چه كاره بودند و آن قطره‏هاى خون از كجا پيدا شده است.

دنباله قصه كه افلاكى چند صفحه بعد مى‏آورد چنين است:

«همچنان بعضى اصحاب متفقند كه چون مولانا شمس از آن جماعت زخم خورد ناپيدا شد. بعضى روايت كرده‏اند كه در جنب مولاناى بزرگ اعظم الله ذكر هما مدفون است. همچنان حضرت شيخ ما سلطان العارفين، عارف چلبى از حضرت والده خود فاطمه خاتون رضى الله عنها روايت كرد كه چون حضرت مولانا شمس‏الدين به درجه سعادت شهادت مشرف گشته آن دونان مغفل او را در چاهى انداخته بودند، حضرت سلطان ولد شبى مولانا شمس‏الدين را در خواب ديد كه من فلان جاى خفته‏ام، نيمه شب ياران محرم را جمع كرده وجود مبارك او را بيرون كردند و به گلاب و مشك و عنبر ممسك (مشك زده) و معطر گردانيدند و در مدرسه مولانا در كنار بانى مدرسه امير بدرالدين گهرتاش دفن كردند و اين سرّى است كه هر كس را بر آن وقوفى نيست». (مناقب العارفين، ص 701 ـ 700)

خلاصه اينكه بعضى اصحاب گفته‏اند كه شمس بعد از زخم خوردن ناپديد شده بعضى ديگر گفته‏اند كه كشته شده جنازه‏اش را در جنب مقبره سلطان العلما به خاك سپرده‏اند. عارف چلبى از مادر خود روايت كرده كه گويا جنازه شمس‏الدين را در چاهى انداخته‏اند و بعد به خواب سلطان ولد آمده سلطان ولد با عده‏اى رفته او را از چاه درآورده و در مدرسه مولانا در جوار گور امير بدرالدين گهرتاش دفن كرده‏اند. هر جزيى از اين قصه راست باشد جزء ديگرش نادرست است. اجزا با هم وفق نمى‏دهد. آن جزء از روايت كه مى‏گويد شمس را در جنب مولاناى بزرگ يعنى سلطان العلما دفن كردند حقيقت ندارد. قبر سلطان العلما و قبور واقع در جوار آن هم‏اكنون موجود و در معرض ديد عامه مى‏باشد. در جنب سلطان العلما در دست چپ گور شيخ صلاح‏الدين زركوب، از دست راست گور فريدون سپهسالار، در كنار آن اول گور علاءالدين فرزند مولانا بعد گور امير شمس‏الدين يحيى بن محمد شاه قرار دارد كه بر حَسَب سنگ نوشته در تاريخ هفتم ربيع الاول سال ششصد و نود و دو يعنى تقريبا نيم قرن بعد از وفات شمس تبريزى وفات كرده و از اعضاى خانواده مولانا بوده. باز آن جزء از روايت كه مى‏گويد جنازه شمس را در مدرسه مولانا در جوار گور امير بدرالدين گهرتاش دفن كرده‏اند دروغ است چون بدرالدين گهرتاش تقريبا تا پانزده سال بعد از ناپديد شدن شمس زنده بود و اين امير از هواداران عزالدين كيكاووس بود كه با برادرش ركن‏الدين قزل ارسلان درافتاد و چون مغلوب شد در اواخر سال ششصد و پنجاه و نه قونيه را تخليه كرد و به جانب اسلامبول گريخت. معين‏الدين پروانه كه جانب ركن‏الدين را داشت، هواداران عزالدين از جمله همين امير بدرالدين گهرتاش را بازداشت كرد و آنان را نزد (النجق نويان) سردار مغولان فرستاد و او همه را كشت. به فرض آنكه جسد او را آورده و در مدرسه‏اى كه بانى آن بود خاك كرده باشند. اين واقعه چندين سال پس از غيبت شمس اتفاق افتاده وانگهى اين جزء از روايت كه پاى سلطان ولد را در ميان كشيده با گفته‏هاى خود او در ابتداى نامه سازگارى ندارد. اگر چنين چيزى بود مسلما آن را سلطان ولد با آب و تاب ذكر مى‏كرد. چون سلطان ولد در ابتداى نامه مى‏كوشد خودش را به هر ترتيب هست به شمس بچسباند و بگويد كه ما را در عداد ديگران نگيريد. با ديگر شيوخ ما را مقايسه بكنيد، خضر ما بود شمس چرخ هم…

خب اگر چنين چيزى بود، مخصوصا چهل و پنج سال از آن ماجرا گذشته، اگر هم بدخواهى داشت شمس آن زمان مرده بودند و رفته بودند. سلطان ولد وقتى با آب و تاب قصه شمس را مى‏گويد اين را هم مى‏گفت كه چنين افتخارى نصيب من شد كه شمس به خواب من آمد به من گفت و رفتم جنازه‏اش را درآوردم. آن عده‏اى هم كه با هم بوديم فلان كس و فلان كس بودند. مناقب نويس ابدا و اصلاً توجهى به غيرمعقول بودن و ضد و نقيض بودن منقولات خود ندارد. او در نقل حكايتهاى خرافى فقط مجذوب جنبه‏هاى غيرطبيعى و خارق عادت آنهاست. هرچه اين جنبه‏ها قوى‏تر و پررنگ‏تر باشد بيشتر در دل مريدان عوام مى‏نشيند و آنان را شوريده‏تر و شيداتر مى‏گرداند. محقق بزرگ ترك، مولاناشناس برجسته عصر ما، مرحوم گلپينارلى، كه مردى وارسته و درويش بود، اطلاعات تاريخى او از عصر سلجوقى البته اجازه نمى‏داد تا روايت منسوب به فاطمه خاتون را چنانكه افلاكى نقل كرده است بپذيرد. پس بر آن رفته است كه افلاكى در روايت خود اشتباه كرده است. شمس را در جوار گهرتاش دفن نكرده‏اند بلكه گهرتاش را در جوار شمس دفن كرده‏اند. خيلى خب در هر حال بايد اين جا دو تا قبر باشد. و حال آنكه در اين جا يك قبر بيشتر نيست. آقاى گلپينارلى آمده رئيس موزه را برداشته و كَنده آن جا را، رفته زير، مى‏گويد آن جا هم قبر ديگرى نبود، او صادقانه مى‏نويسد كه اندرون آرامگاه اتاقكى است به بلندى قامت آدمى و در آن جا تنها يك صندوق گچ اندود چسبيده به ديوار سمت چپ قرار دارد، اما ذهن آقاى گلپينارلى مشغول است. دلش نمى‏خواهد شمس آنجا نباشد، مى‏گويد همين يك قبر مال شمس، آقا تو قبلاً گفتى كه گهرتاش را بردند پيش شمس، و خودت آمدى اينجا كه دو تا قبر ببينى، وقتى جز يكى بيش نبود پايه روايت فرومى‏ريزد. و بهرحال… اگر عامل عاطفى در قضاوت گلپينارلى مؤثر افتاده باشد عجب نيست عجب از محقق آلمان چون شيمل است كه قول گلپينارلى را در اين باب تأييد مى‏كند و چون و چرا در آن روا نمى‏دارد. آخر چگونه ممكن است سلطان ولد آن طور كه در روايت مى‏گويد ياران محرم را نيمه شب جمع كرده و جسد شمس را از چاه درآورده و به خاك سپرده و چنين امر مهمى را از مولانا پنهان نگه داشته باشد. اينها مولانا را مثل يك محجور تلقى مى‏كنند. آخر سلطان ولد كه خود را اين همه به شمس مى‏چسباند و از نزديكى خود به او مى‏لافد چگونه از اين افتخار بزرگ دم نمى‏زند و آشكار و صريح مى‏گويد كه غيبت شمس ناگهانى بود. ناگهان گم شده است از ميان همه. و هرچه جستند او را نيافتند.

بعد از آن چون وِرا به جِد جُستند سوى هر كوى و هر سرا جستند
هيچ از وى كسى نداد خبر نه به كس بو رسيد از او نه اثر

سلطان ولد در سال ششصد و نود، چهل و پنج سال بعد از تاريخ غيبت شمس كه اين شعر را مى‏نويسد خودش هم پيرمردى است. چنين دروغ گُنده‏اى مى‏گويد؟ ما برآنيم كه شمس پس از ترك قونيه راه تبريز را در پيش گرفته (اين بحث را متأسفانه نخواهم توانست به آخر برسانم ولى به اندازه‏اى كه بايست خدمتتان عرض مى‏كنم). و در سر راه تبريز در خوى وفات يافته و تربت او در آنجاست. دلايل ما با قيد خيلى اجمال و فهرست‏وار:

1. شاهد صادق، تأليف ميرزا محمد صادق آزادانى اصفهانى كه به شهادت اهل نظر و تحقيق كتابى نفيس و در خور اعتماد است و سال وفات جمع كثيرى از مشاهير علما را از اول هجرت تا سال تأليف آورده، درگذشت شمس تبريزى را در سال ششصد و چهل و پنج قيد كرده و آن سالى است كه به روايت افلاكى هم شمس در آن سال از قونيه ناپديد شده است.

2. مجمل فصيح خوافى، يكى ديگر از تاريخهاى بسيار مورد اعتماد و مستند كه مرحوم ميرزا محمد خان قزوينى مى‏گويد فوق‏العاده كتاب نفيس، مهم و مفيدى است. و حاوى وقايع تاريخى و احوال مشاهير از اول هجرت تا سال 845 است. در دو جا تصريح مى‏كند كه شمس تبريزى در خوى مدفون است. يكى از اين دو كه به بحث ما بيشتر مربوط مى‏شود به مناسبت وفات شيخ حسن بلغارى است. اين شيخ حسن بلغارى (به نظر من و به حسب دلايلى كه دارم) شاگرد ديگر شمس بوده است،… خوافى مى‏نويسد «شيخ حسن خرقه از دست شيخ الكامل المكمل، الواصل، شيخ شمس‏الدين تبريزى كه به خوى مدفون است و مولاناى روم تخلص اشعار خود به نام او كرده پوشيد.

3. مزار شمس هنوز در خوى موجود و مشهود است. اين مزار كه به شهادت سفرنامه‏هاى عهد قاجار با دو مناره مزين به شاخهاى آهو در ميان باغهاى سرسبز بيرون شهر رونق و صفايى داشت اكنون متأسفانه وضع بسيار نامطلوبى پيدا كرده است. آن باغها از ميان رفته و جاى درختان سرسبز را كپرها و كلبه‏هاى زشت، محاط در پلشتى زباله‏ها و خاك و خل و پلاستيك قرار گرفته، آن دو منار هم كه دست كم يكى از آنها تا سى ـ چهل سال پيش برجا بود اكنون يكسره ويران گشته و سنگهاى مزار را مهاجمان يا مهاجران (دهاتى‏هايى كه از اطراف به شهر مى‏آيند ـ حاشيه‏نشين‏هاى شهرها) كه روستاهاى خود را ترك گفته و در حاشيه شهر مسكن گزيده‏اند، بُرده و در بناى كلبه‏هاى خود مصرف كرده‏اند.

4. قدمت ساختمان مزار از نظر معمارى به قول دكتر محمد امين رياحى از اوايل عهد مغول نشان دارد و آن با تاريخ فوت شمس در سال 645 تطبيق مى‏كند.

5. دكتر رياحى در كتاب تاريخ خود داستانى را از قول هامر اتريشى نقل كرده كه هامر آن را از روزنامه سفر سلطان سليمان قانونى، سلطان عثمانى برگرفته است. داستان اين است كه سلطان عثمانى در روزهاى اول و دوم ربيع‏الاول سال 942 كه در خوى بود همراه وزير اعظم خود بر اسب نشسته و به زيارت تربت شمس تبريزى رفته است. مى‏دانيم كه سلطان سليمان يك بار در سال 940 و بار ديگر در 941 به ايران لشكر كشيد و بغداد و تبريز را تصرف كرد و در نتيجه وضع خطرناكى كه براى آذربايجان پيش آمده بود شاه طهماسب پايتخت را به قزوين انتقال داد. آن زمان مصادف با اوج قدرت دولت عثمانى بود، و در هر حال رفتن سلطان به زيارت شمس در خوى، روشن‏ترين گواه است كه از نظر دستگاه خلافت عثمانى كه البته مطلع‏ترين مشايخ علما را در اختيار داشتند تربت شمس در خوى بوده است. اين سلطان سليمان و پدرش سلطان سليم هر دو از معتقدان مولانا بوده و سليم موقوفات زياد بر مزار مولانا تخصيص داده، وضوخانه‏اى در آن جا ساخته، سليمان نيز سماع خانه و مسجدى در جوار مزار بنا كرد و صندوق چوبى مرقد مولانا را اين آدم بود كه با صندوق مرمرين عوض كرد و صندوق چوبى را منتقل كرد به قبر سلطان العلما، علاقه و اهتمام سلطان سليمان به مولانا چندان بود كه سرورى را كه مدرس مثنوى بود در مسجد اسلامبول براى تعليم فرزند خود، سلطان مصطفى برگزيد. (سرورى همان است كه پيش از انقر وى شرح مثنوى را نوشته است. يعنى اولين شارح مثنوى است به تركى) بنابراين آدمهاى وارد و صاحب اطلاعى دور و بر سلطان بودند و سلطان خودش هم به اين مسائل علاقه داشت. اينها همه قبر شمس را در خوى مى‏دانستند و آمده بودند آنجا به زيارت.

(بحث‏ها و يادداشتهاى ديگر را نمى‏خوانم. همين قدر كه لطف فرموديد و حوصله به خرج داديد و دندان بر جگر فشرديد كه عرايض بنده تا اينجا برسد خيلى خيلى ممنونم.)