درباره سردبیر
او بزرگتر از آثارش بود مهیار سمیعی
اقلیم حضور
(یادنامۀ شاهرخ مسکوب)
به کوشش: علی دهباشی
چاپ اول: 1390
نشر افکار- 676 صفحه (20 هزارتومان)
بعد از ایرج افشار که بسیاری از یادنامهها و جشننامهها به کوشش او منتشر شده است باید نفر دوم را در فرهنگ ایرانی علی دهباشی بدانیم که تاکنون متجاوز از چهل و چند جلد جشننامه و یادنامه با ویرایش وی منتشر شده است.
در ایران رسم نبود که در زمان حیات بزرگان ادب و هنر از آنها تجلیل شود یا برایشان «جشننامه» منتشر شود. این سنت را علی دهباشی به طور جدی پیگرفت و در زمان حیات شخصیتهایی همچون: دکتر عبدالحسین زرینکوب، دکتر غلامحسین یوسفی، فریدون مشیری، دکتر فریدون آدمیت، مهرداد بهار، مرتضی ممیز، سهراب شهید ثالث، شاهرخ مسکوب و…برایشان مجلس تجلیل آراست و کتابهای آبرومندی به عنوان «جشننامه» برایشان منتشر کرد که مهمترین نویسندگان و پژوهشگران با نگارش مقاله دهباشی را یاری رساندند.
علی دهباشی برای بسیاری از آنان پس از درگذشتشان نیز «یادنامه» هم منتشر کرد. و این نوع کارهای دهباشی تحسین همگان و دوستداران فرهنگ ایرانی را در داخل و خارج برانگیخت.
اما اخیر کتاب «اقلیم حضور» که در واقع یادنامه شاهرخ مسکوب است در 676 صفحه پر و پیمان به کوشش علی دهباشی به دست ما دوستداران مسکوب رسیده است.
با مطالعه کتاب ما دربارۀ زمینههای گوناگون زندگی و آثار مسکوب آشنا میشویم. و ما را آنقدر با خود میبرد که انگار با مسکوب زندگی کرده بودیم.
شخصیتهای بسیار مهمی با دهباشی در نگارش مقالات جذاب و خواندنی و بسیار جدی دربارۀ مسکوب همکاری کردند که فهرست مقالات را در پایان این یادداشت با هم مرور خواهیم کرد. چند جمله از علی دهباشی را که در پایان مقدمه پراحساسش نوشته با هم میخوانیم: «اکنون شاهرخ مسکوب در خاک وطنی که اینگونه عاشقانه دوستش میداشت خفته است. و ما دوستدارانش به یاد و خاطرۀ او این یادنامه را تدارک دیدهایم تا کسانی که او را ندیدند و نسلهای بعد بخوانند و او را زندهتر از امروز بیابند. خاک بر او گوارا باد!»
فهرست مقالات یادنامه شاهرخ مسکوب:
او بزرگتر از آثارش بود/علی دهباشی
یاد مسکوب/ ایرج افشار
مسکوب اقلیم حضور بود/ دکتر داریوش شایگان
عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود/ دکتر حسن کامشاد
پنج تا یک دقیقه/ احمد مسکوب
در موج مواج خاطرههای گذشته/ کامران فانی
عشقی که با خونش آمیخته بود/ دکتر جلال ستاری
سرگذشت فکری و آثار شاهرخ مسکوب از نظر خود او/یوسف اسحاقپور
مسکوب منحصر به فرد بود/ گفتگو با دکتر علی بنوعزیزی
مسکوب، فراتر از کلاسهای رایج روشنفکری/ سیروس علی نژاد
در سوگ شاهرخ مسکوب/علی دهباشی
شاهرخ مسکوب روشنفکر ایرانی در مهاجرت/ کریستین ژامبه
با شاهرخ مسکوب در خواب و بیداری/ ایرج پارسی نژاد
نمونۀ ناب و نادر روشنفکر ایرانی/ دکتر رامین جهانبگلو
شاهرخ مسکوب، شاهین بلندپرواز اندیشه و فرهنگ/ دکتر جلیل دوستخواه
حضوری دیگر برای آنکه رفت/ عبدالله کوثری
شاهرخ مسکوب و ما/ دکتر حورا یاوری
تصویر مچالۀ ما/ دکتر صدرالدین الهی
دریغا شاهرخ مسکوب/ مسعود بهنود
زادگاه زاینده در رؤیای مسافر کوچیده از وطن/ احمدکریمی حکاک
شاهرخ مسکوب رفت/ محمّد گُلبن
تماشای گذشت زمان/ایرجهاشمیزاده
مسکوب، انسانی نمونه در زندگی وهنر/ مهدی تهرانی
در سوگ سیاوش/ گیتی شامبیاتی
روزها در راه/ محمد رحیم اخوت
روزها در راه و سفر در خواب/ محمدرحیم اخوت
تواضع و ادب/ رضا قاسمی
سلیمان سخن/ پرویز براتی
آب را میبینی که چه احسان میآید/ مهران انصاری
مسکوب به روایت مسکوب/ محمدحسین خسروپناه
مسکوب به روایت مسکوب/ محمدحسین خسروپناه
در سوگ مسکوب/ فرخ امیرفریار
آهنگهایی که مادرم به من آموخت/ علیرضا غلامی
سخن در جان مسکوب / فرنگیس حبیبی
مسکوب در سوگ سیاوش/ احمد کاظمی موسوی
سوگ سیاووش / محمد جلالی چیمه(م. سحر)
گفتگو
درباره سیاست و فرهنگ/ گفت وگوی پاکدامن و شاهرخ مسکوب و….
گفتهها دربارۀ تاریخ، سیاست، مدرنیته، فرهنگ و وطن/ شاهرخ مسکوب
دربارۀ سیاست وفرهنگ/ گفت وگوی علی دهباشی با شاهرخ مسکوب
گفت وگو با شاهرخ مسکوب دربارۀ زمان در شاهنامه/ شاهرخ گلستان
نقد کتابهای شاهرخ مسکوب
شاهرخ مسکوب و«سیاست و اجتماع»/ دکتر حورا یاوری
شاهنامه و شاهرخ مسکوب/ حسام الدین نبوی نژاد
نقدی بر«مقدمهای بر رستم و اسفندیار»/ دکتر مصطفی رحیمی
نگاهی به آثار مسکوب/ کوروش قنبری
جستاری در شاهنامه/ محبوبه مهاجر
غافل از اسطوره هزاران سیاوش این زمان/ سعید ابوالقاسمی
زیستن در زبان مادری/ فرهاد حیدری گوران
£شب شاهرخ مسکوب
گزارش مراسم بزرگداشت زندهیاد شاهرخ مسکوب/ پروانه ستاری
کارنامهای حالا دیگر تمام/ انوشیروان گنجیپور
گزارش مراسم یادبود شاهرخ مسکوب در پاریس
£نامهها
بخشی از نامه به یک دوست
نامهای دیگر از شاهرخ مسکوب
نامۀ دوست به شاهرخ/ نسیم خاکسار
نامه از دوستی تازه/ نعیم نبیلی
یادی از شاهرخ مسکوب/ ناصر زراعتی
چندنامه
نامه دوست آزرده خاطر
از آثار مسکوب
یادگارهایی از شاهرخ مسکوب
– الف.خاطرات
روزها در راه
خاطراتی از بزرگ علوی
ـ ب. نوشتهها
مقدمهای بررستم و اسفندیار
قصۀ سهراب و نوشدارو
شاهنامه و تاریخ
زین آتش نهفته
ملاحظاتی دربارۀ شاهنامۀ فردوسی
درباره سیاست و فرهنگ
دربارۀ خیزابها
ای سرزمین من!
ـ ج. ترجمه
سخنی دیگر در باب: «پسر ایران از مادرش بیاطلاع است»
یوسف اسحاقپور/ شاهرخ مسکوب
تصاویر و اسنادی از نامهها و دستنویسها و آلبوم عکس شاهرخ مسکوب
- یادنامه فریدون آدمیت
- · به کوشش علی دهباشی
- ·چاپ اول – آذر 1390
- · 1084 صفحه – نشر افکار
آثار دکتر فریدون آدمیت (اول شهریور 1299 – دهم فروردین 1387) مورخ معاصر ایران از اهمیت خاصی برخوردار است. دو نسل از مورخان در سایة او زیستهاند و از آثارش بهره بردهاند. دکتر آدمیت «تفکر تاریخی» را «عنصر اصلی تاریخنویسی جدید» میدانست. از آغاز جوانی شوق کاوشگری تاریخی بر ذهن و اندیشهاش حاکم بود.
دکتر آدمیت در چند شعبة علم تاریخ از جمله تاریخ سیاسی، تاریخ دیپلماسی و تاریخ فکر با اسلوب خاصی که مبتنی بر روشیهای تاریخ نویسی جدید بوده با احاطهای بینظیر به تحقیق پرداخته است. آدمیت معتقد به تفکر مدرن بود. او از ایدهها و ارزشهای جهان مدرن دفاع کرد و به همین جهت نقش وی در تاریخ نویسی معاصر بسیار مهم است. اگر بگوییم که هیچ کس پس از آدمیت دربارة تاریخ دوران مشروطه و قاجار مطلب جدی نگفته و تحلیل مهمی ارائه نکرده مگر اینکه به آثار وی رجوع کرده باشد.
آثار او از «امیرکبیر و ایران» تا «فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران» و«فکر آزادی و مقدمة نهضت مشروطیت» همگی در کتابخانه معتبر تاریخنگاری ایران قرار خواهد شد.
علی دهباشی از معدود کسانی بود که در سیوچند سال اخیر با او دیدار منظم و هفتگی داشت و به مناسبت هفتاد سالگی دکتر آدمیت شمارۀ نودوچهارم از مجلة کِلک را به تجلیل از او اختصاص داد. دکتر آدمیت در سالهای اخیر به ندرت مینوشت و اگر مقالهای هم نوشت در دو مجلة که علی دهباشی سردبیرش بود منتشر میساخت. به مناسبت چهلمین روز درگذشت آدمیت یک شماره از مجله بخارا به بررسی زندگی و آثار وی اختصاص یافت.
در همان ویژه نامه بخارا که دهباشی برای دکتر آدمیت منتشر کرد، نوید یک یادنامه برای آدمیت داده شد و حالا این کتاب «یادنامه فریدون آدمیت» در متجاوز از هزار صفحه به کوشش سردبیر بخارا منتشر شده است.
یادنامة دکتر آدمیت در برگیرندة بیش از یکصد مقاله دربارة زندگی و آثار وی است.
مقالات کتاب از سوی نویسندگان، همکاران، و استادان رشتة تاریخ در داخل و خارج از کشور نوشته است.
با هم مروری میکنیم. بر فهرست مقالات «یادنامه دکتر فریدون آدمیت» که به همت علی دهباشی منتشر شده است.
فهرست یادنامه فریدون آدمیت
آدمیت، یک دور تمام / علی دهباشی
آدمیت، تاریخنگار و دیپلمات/ عبدالحسین آذرنگ
□ کتابشناسی
کتابشناسی آثار و تألیفات دکتر فریدون آدمیت/ علی دهباشی
□خاطرات و یادها
درگذشت فریدون آدمیت/ ایرج افشار
پایان شب سخنسرایی/ علی دهباشی
به یاد فریدون / هما ناطق
استادم فریدون آدمیت / دکتر هما ناطق
در همکاری با آدمیت/ دکتر هما ناطق
در ادای دین / دکتر هما ناطق
دکتر آدمیت در لندن/ جان گرنی / عبدالله کوثری
آن درخت برومند/ سیما کوبان
به یاد دکتر فریدون آدمیت/ دکتر احسان نراقی
آدمیت و کتابخانه ملی/ سید عبدالله انوار
چگونه با دکتر فریدون آدمیت آشنا شدم/ محمد گلبن
یادها از دکتر آدمیت/ حجتالله اصیل
معلم من، فریدون آدمیت/ دکتر صدرالدین الهی
خاطرههایی از دکتر فریدون آدمیت / دکتر عبدالرضا هوشنگ مهدوی
سرِخاک دکتر فریدون آدمیت به شهادت بایستیم/ دکتر رضا براهنی
آدمیت، ناسیونالیست آزاده/ باقر مؤمنی
مرگ چنین خواجه نه کاری است خُرد/ مسعود بهنود
آدمیهای آدمیت/ کیوان سپهر
وداع با آدمیت/ صالح تسبیحی
آدمیت و دفاع از حاکمیت ملی/ دکتر فریدون زندفر
به یاد فریدون آدمیت/ دکتر سعید رهنما
فریدون آدمیت مورخ خردگرا/ دکتر هایده مغیثی
صدراعظم معزول/ فرشاد قربانپور
آدمیت همواره در تاریخ ایران حضور خواهد داشت/ فرشاد قربانپور
فریدون آدمیت، تاریخ مرد و تاریخساز/ جمشید ارجمند
فریدون آدمیت درگذشت/ فرخ امیرفریار
افسوس، آدمیت هم از میان ما رخت بربست/ ساسان قادری
آدمیت، ایراندوستی آزادیخواه./ دکتر بهروز برومند
خاطرة دیدار با زنده یاد دکتر آدمیت/ دکتر محمدحسین عزیزی
دریغا فریدون/ توران بهرامی (شهریاری)
□دربارة فریدون آدمیت
فرزانة خردورزی که همة هست و هستیِ خود را بر سرِ پیمان روشنفکریاش به داو گذاشت./ دکتر کاظم کردوانی
زیست فرهنگِ آدمیت/ محمدقائد
تاریخ ادبیات یا ادبیات در تاریخ/ کریستف بالایی/ ویدا فرهودی
سیری در آثار مورخ برجستة انقلاب مشروطه ایران، دکتر فریدون آدمیت/ دکتر حمید اکبری
غفلت آدمیت از دموکراسی/ گفتوگو با علی میرسپاسی/ فرشاد قربانپور
روشنفکر پوزیتیویست/ آدمیت روشنفکر در گفتوگو با فرزین وحدت/ فرشاد قربانپور
آدمیت، پدر علم تاریخ در ایران/ دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی
آدمیت، مورخ بیداری/ سیروس علینژاد
فیلسوف تاریخ ایران/ سرگه بارسقیان
آدمیت، نخبة نخبهگرا/ رحیم رئیسنیا
دکتر آدمیت و بحران آزادی در مجلس اول/ دکتر سهراب یزدانی
دکتر فریدون آدمیت؛ معمار فکر: ناگهان از سریر زندگی قیصر فتاد/ ناصر خادم آدم
پاسدار مشروطیت/ رضا خجسته رحیمی
گزارش و ارزیابی کتاب ایدئولوژی مشروطیت ایران/ ابوذر مظاهری
چند نگاه به آدمیت/ سیروس علینژاد
□ تاریخ نگاری
انحطاط تاریخنگاری در ایران/ فریدون آدمیت
آدمیت، روشنفکر و تاریخنگار/ یان ریشار/ سیروس سعیدی
آدمیت و تکنگاری/ دکتر سیمین فصیحی
تاریخ نویس متدیک/ خسرو شاکری
هیچکس از او فراتر نرفت/ گفتوگو با دکتر خسرو شاکری/ فرشاد قربانپور
نگریستن به خود/ حسن قاضی مرادی
فریدون آدمیت، تاریخنگاری خردمند و آزادیخواه/ هوشنگ ماهرویان
آدمیت تاریخنگاری فرهیخته و ملی/ دکتر ناصر تکمیل همایون
یک شخصیت ملی بود (گفتگو با ناصر تکمیل همایون)/ مجید یوسفی
تاریخ نگار فکر آزادی/ محمد توکلی طرقی
در مکتب ترقی و آزادی (میراث آدمیت در گفتوگو با محمد توکلی طرقی)/ امیرحسین تیموری
الگوی تاریخ نگاری رئالیسم در ایران/ دکتر صادق زیبا کلام
تاریخ نگای دکتر فریدون آدمیت./ علیاصغر حقدار
در خط مقدم: تاریخنگاری آدمیت در گفتوگو با دکتر مهرزاد بروجردی/ کیان پارسا
آفاق آدمیت/ دکتر فخرالدین عظیمی
طرحی نو در اندیشههای تاریخی و شیوههای تاریخنگاری/ حسینعلی نوذری
بررسی مقایسهای تاریخنگاری فریدون آدمیت و عبدالهادی حائری/ محمد پزشکی
وفادار به متن تاریخ/ سیدعلیرضا میرعلی نقی
آدمیت و مسألة «روش» در تاریخ نگاری/ دکتر نصرالله صالحی
تاریخ نگای انتقادی/ جلال توکلیان
فریدون آدمیت و داوریهای تاریخی/ عبدالله شهبازی
حُکم و حَکَم تاریخ عنایت و آدمیت/ محمدعلی آتشبرگ
با چراغ نظریه در تاریکخانه تاریخ/ گفتوگو با حسین آبادیان/ محمد نوذری
آلاحمد متأثر از آدمیت./ گفتوگو با دکتر آجودانی/ فرشاد قربانپور
□تاریخ مشروطیت
گفتگو با دکتر فریدون آدمیت/ ابوالفضل زندی
پرتو جدیدی بر نهضت مشروطیت ایران/ پروفسور بگلی/ سیمین فصیحی
دکتر فریدون آدمیت و اندیشه دموکراسی در ایران/ دکتر داود هرمیداس باوند
آدمیت و تجدد/ دکتر عباس میلانی
فریدون آدمیت و راه ایران به آبادنی/ دکتر علی میرسپاسی
نقدی بر تاریخنگاری مشروطه/ دکتر سیدجواد طباطبایی
آدمیتی که من دیدم: شکیبایی و عقلانیت انتقادی/ گفتگو با علیاصغر حقدار
اندیشه تجدد و اصلاحات سیاسی به روایت فریدون آدمیت/ محمود معتقدی
□امیرکبیر و ایران
امیرکبیر و ایران چگونه نوشته شد؟ / علیدهباشی
امیرکبیر در نثر فریدون آدمیت/ فریدون آدمیت
امیرکبیر و ایران/ محمودکتیرایی
امیرکبیر و ایران/ عبدالرحمن فرامرزی
□ تاریخ فکر
ستایش از فکر تاریخی/ مراد فرهادپور
نگاهی به کتاب «تاریخ فکر»/ زامیاد رمضانی
□ از نگاهی دیگر
روشنفکران در پیشگاه تاریخ
به بهانه درگذشت دکتر فریدون آدمیت/ دکتر رسول جعفریان
ما نگوییم بد و میل به…./ احسان عبده تبریزی
□ نامهها
نامه به آدمیت / سیدحسن تقیزاده
نامهای منتشر نشده به فریدون آدمیت/ محمود محمود
نامهای منتشر نشده از فریدون آدمیت
□ در گذرگاه تاریخ
یادی از استاد تاریخ، محمود محمود/ علی دهباشی
میرزا آقاخان کرمانی، شیخ احمد روحی و ادوارد بروان/ جانی گرنی/ حسینعلی نوذری
هفتادو دو ملت/ شهین سراج
مجیز کسی را نمیگفت/ آدمیت دیپلمات در گفتوگو با مجید مهران/ مجید یوسفی
همراهی و همگامی دکتر آدمیت/ محمد بستهنگار
□ گفتگو
دکتر آدمیت از نگاه: احسان یارشاطر، یان ریشار، باقر پرهام، ماشاءالله آجودانی/ گفتگوهای کیواندخت قهاری ………………………….
□ نقد آثار
فکر آزادی/ سیدحسن تقیزاده
آشفتگی در فکر تاریخی/ دکتر احمد کریمی حکاک
اندیشه ترقی وکنسطیطوسیون / فرشته نورائی
فریدون آدمیت و ماجرای بحرین/ دبلیو.جی.وانگر/ هاشم بناءپور
پرخاشگری علمی!/ دکتر هرمز همایونپور
دربارة کتاب بحرین/ شفق سعد
فکر آزادی و تقیزاده/ حسین عبدی
فکر آزادی و مقدمة نهضت مشروطیت ایران/ محمداسمعیل رضوانی
فریدون آدمیت و اندیشه ترقی/ حسین حقگو
□ آثار
برخورد اندیشهها و تمدنها/ فریدون آدمیت
در تفکر تاریخی و روش تحقیق/ فریدون آدمیت
انتقاد عقل تاریخی/ فریدون آدمیت
فریدون آدمیت و بنیادهای سیاسی و فرهنگی تاریخ ایران مدرن
کتاب فکر آزادی/ فریدون آدمیت
حقوق بینالملل در گسترش جامعة ملل مترقی و جهان شمول/ علی دهباشی
□ اسناد و تصاویر
اسناد و تصاویر
*********************
آدمیت و تاریخ نگاری/ مسعود عرفانیان
( نگاهی به یادنامه آدمیت)
● یادنامة فریدون آدمیت
● به کوشش علی دهباشی
● نشر افکار، 1390- چاپ اول
● تیراژ 1100 نسخه، 1082 صفحه
مجموعة حاضر نوشتهها و مقالههایی است در قالب گفتگو، نقد و بررسی، معرفی آثار، نامههای رد و بدل شده بین فریدون آدمیت و دیگران، آثار گرانقدر، شیوه و روش تاریخنگاری او ــ بهویژه در حوزة تاریخ فکر و اندیشه و تکنگاریهای بیمثل و مانندشــ و دیگر ویژگیهای فردی این بزرگمرد میدان پژوهش و تاریخنگاری روشمند و با اسلوب علمی که به حتم و یقین او بانی و آغازگر آن در ایران بود و هنوز نیز همسنگ او نداریم و بر این باورم که به این زودیها نیز نخواهیم داشت.
چرا که روش، بینش و طرز اندیشیدن این به گفتة کیوان سپهر «امیر افتخاری و افتخارمند دارالصراحه و دارالصداقة روزگار رمان» (همین کتاب، ص 202) و یا به نوشتة استاد سیدعبدالله انوار «اسوة تاریخدانها» (همان، ص 149)، بهگونهای بود که هیچگاه جز در برابر حقیقت و راستی سرخم نکرد و با تباهی و ناراستی سرسازگاری نداشت.
برجستهترین نمونة این شهامت و جسارت او را میتوان در اوج سلطنت محمدرضا پهلوی و در جریان جدایی بحرین از ایران دید که چگونه این اشتباه و خیانت تاریخی را برنتافت و در مقابل آن موضعگیری کرد که همان واکنش او نسبت به این رویداد منجر به مغضوب شدنش توسط دستگاه حاکمه شد. اما او کسی نبود که مرعوب این رفتارها شود و تغییری در روش خویش بدهد و مجیز کسی را بگوید، بنابراین بعدها عطای کار در وزارت امور خارجة وقت را به لقای آن بخشید و از آن وزارتخانه استعفا داد و همةوقت خویش را یکسره در پژوهش و تحقیق بهکار برد.
بررسی جایگاه آدمیت در تاریخنگاری ایران در یک سدة گذشته، چیزی نیست که در این سطور بگنجد و خود نیاز به پژوهشی ژرف، مستقل و گسترده دارد که پارهای از نویسندگان مقالههای مجموعة حاضر به برخی ویژگیهای ارزشمند و نگاه تیزبینانه، روش علمی و متدیک او در نوشتههای خود اشاره کردهاند و در قالب عباراتی ارزشهای کار این اندیشمند، متفکر و تاریخنگار برجسته را بیان داشتهاند.
بیدلیل نیست که گروه زیادی از پژوهشگران، نویسندگان و روشنفکران از طیفهای گوناگون و بینشهای متفاوت و با گرایشهای سیاسیـ اجتماعی دیگر و چه بسا در نقطة مقابل فریدون آدمیت، از بیان حقیقت نسبت به او و کارهایش خودداری ننموده و جنبههای مثبت و راستین و ارزشهای والای کار او را بازگفتهاند.
این تصادفی و یا تعارف نیست که او را «مردی بزرگ، سرسپردۀ حقیقت متلاطم تاریخ صد و پنجاه سال گذشتۀ ایران» (براهنی، ص 182)؛ «انسان برجستهای که کمتر نظیر داشت» (باقر مؤمنی، ص 183)؛ «فرهنگ ایرانزمین همواره مدیون کوششهای اوست» (حجتالله اصیل، ص 162)؛ «متفکر استثنایی» (احسان نراقی، ص145)؛ «درخت بزرگ و سرسبز فرهنگ معاصر ایران» (سیماکوبان، ص 143)؛ «ستارهای از آسمان فرهنگ ایران»(علی دهباشی، ص 53)؛ «بزرگ تاریخنگاری مدرن در ایران» (صالح تسبیحی، ص 205)؛ «تاریخنویسی متدیک» (خسرو شاکری، ص443)؛ «نخبة نخبهگرا» (رئیسنیا، ص321)؛ «انسانی مدرن و فرهیخته» و کسی که «یادش با آزادی و تجدد و خرد برده خواهد شد» ( هوشنگ ماهرویان، ص 474)؛ «متفکر و پژوهشگر نامدار تاریخ ایران» (معتقدی، ص677) و دهها القاب، عناوین و صفاتی از این دست که گفته شده نامیده و ستودهاند.
البته این مانعی در نقد آراء و روش کار آدمیت نبوده و نخواهد بود که پارهای از مقالهنویسان، میزان سنجش خود از آثار آدمیت را بر پایة نقاط ضعف و قوت کارهایش ــ هر دو ــ نهادهاند که عین انصاف است و روشی پسندیده در نقد و بررسی علمی که نه تعریف و تمجید یکسره و بده و بستانهای معمول و رایج است و نه حب و بغضهای همراه با شیوههای ناجوانمردانه.
این مجموعه را علی دهباشی گردآورده که شیفتگیاش به فرهنگ و ادب ایران زمین و نیز جانسختیاش مثالزدنی است و کوشش و پایداریاش ستودنی که خود با سینهای خسته و مجروح آنی از یاد بزرگان و خادمان فرهنگ این مرز و بوم غافل نیست و «بخارا»یش – که عمر انتشار آن درازباد! ــ گواهی است بر مدعای ما. دی ماه سال 1376 دهباشی شماره 94 ماهنامة کلک را به آدمیت اختصاص داده بود و نیز شمارة 65 مجلة بخارا را در سال 1387 ویژهنامة فریدون آدمیت بود که پس از مرگ آن تاریخنگار بیبدیل به کوشش و پایمردی دهباشی منتشر شد. بهعبارتی پایه و اساس مقالههای کتاب حاضر را میتوان همان مقالههای چاپ شده در دو شماره از مجلههای کلک و بخارا دانست و البته همراه با مقالههایی دیگر که دهباشی آنها را گردآوری و مجموعة حاضر را فراهم کرده است.
او برای سهولت کار خوانندگان مجموعه، نوشتهها را براساس مضمون و محتوای آنها دستهبندی نموده و آنها را در زیر عناوین زیر جای داده است: «کتابشناسی»، «خاطرات و یادها…»، «دربارة فریدون آدمیت»، «تاریخنگاری»، «تاریخمشروطیت»، «امیرکبیر و ایران»، «تاریخ فکر»، «از نگاهی دیگر»، «نامهها»، «در گذرگاه تاریخ»، «گفتگو»، «نقد آثار»، «آثار» و به همراه «اسناد و تصاویر».
کتاب با مقالة علی دهباشی، «آدمیت یک دور تمام» آغاز میشود که گزارشی است بیوگرافیمانند از آدمیت، ویژگیها و واپسین روزهای زندگی او و پس از آن نوشتة عبدالحسین آذرنگ به نام «آدمیت، تاریخنگار و دیپلمات» قرار گرفته، و مقالهای است دایرهًْالمعارفی که همانند دیگر نوشتههای این پژوهشگر، ویراستار و مترجم نامدار، از نظر روشمندی و پایبندی به اصول و ضوابط نگارش اینگونه مقالهها، جدی و درخور اعتنا و توجه است و صد البته مفید و سودمند. «کتابشناسی آثار و تألیفات فریدون آدمیت» و «پایان شب سخنسرایی» دو نوشتة دیگر علی دهباشی در این مجموعه است. در بخش «خاطرات و یادها…» نخستین مقاله «درگذشت فریدون آدمیت» از عزیز درگذشته و قافلهسالار پژوهندگان فرهنگ و تمدن ایران ایرج افشار است که به هنگام درگذشت آدمیت، سایة وجود پربرکتش هنوز بر سرما بود.
«به یاد فریدون»، «استادم فریدون آدمیت»، «در همکاری با آدمیت» و «در ادای دین» عنوان مقالههایی است از هما ناطق، پژوهشگر سرشناس تاریخ قاجاریه که دوست نزدیک آدمیت نیز بوده و آندو با مشارکت یکدیگر آثاری را نوشتهاند. «دکتر آدمیت در لندن» نوشتة جان گرنی با ترجمة عبدالله کوثری، «به یاد دکتر فریدون آدمیت» نوشتة احسان نراقی، «آدمیت و کتابخانة ملی» از سیدعبدالله انوار، «خاطرههایی از دکتر فریدون آدمیت» نوشتة عبدالرضا هوشنگ مهدوی، «آدمیت، ناسیونالیست آزاده» از باقر مؤمنی، «آدمیت و دفاع از حاکمیت ملی» فریدون زندفر، «خاطرة دیدار با زنده یاد دکتر آدمیت» نوشتة محمدحسین عزیزی، «آدمیت همواره در تاریخ ایران حضور خواهد داشت» از فرشاد قربانپور و چند مصاحبه و گفتگو از همو با علی میرسپاسی، خسرو شاکری، ماشاءالله آجودانی و فرزین وحدت، «آدمیت، ایراندوستی آزادیخواه» از بهروز برومند و شعری از توران بهرامی (شهریاری) به نام «دریغا فریدون»، دیگر نوشتههای این بخش است.
«زیست فرهنگِ آدمیت» از محمد قائد، «آدمیت، پدر علم تاریخ در ایران» نوشتة علیاصغر حاج سید جوادی، «آدمیت، مورخ بیداری» سیروس علینژاد، «چند نگاه به آدمیت» از همو، «آدمیت، نخبة نخبهگرا» نوشتة رحیم رئیسنیا، «دکتر آدمیت و بحران آزادی در مجلس اول» از سهراب یزدانی و چند مقالة دیگر از دیگر نوشتههای کتاب است که در بخش «دربارة فریدون آدمیت» گنجانده شده است.
بخش «تاریخنگاری»، از مهمترین بخشهای مجموعة حاضر است، چرا که در این بخش افزون بر مقالة «انحطاط تاریخنگاری در ایران» که نوشتة خود زندهیاد آدمیت است 23 مقاله و گفتگو ــ 18 مقاله و 5 گفتگو ــ از پژوهشگران و نویسندگان ایرانی و غیرایرانی به چاپ رسیده است که در هر یک از آنها، وجوهی از نوشتههای آدمیت بررسی شده و البته در برخی از آنها به نقدهای علمی و منصفانهای نیز برمیخوریم.
مقالة خود آدمیت که بالاتر به آن اشاره شد، با آنکه نزدیک به 45 سال پیش از این به چاپ رسیده، خود بهترین دلیل و سند گویایی است بر گستردگی افق دید او نزدیک به نیمقرن پیشتر که نسبت به تاریخ و تاریخنگاری و نبود ژرفاندیشی در این حوزه و نبود روش علمی و متدیک در تاریخنگاری در آن روزگار، آراء و اندیشههای خود را بیان نموده و هنوز نیز اهمیت خود را از دست نداده است.
«آدمیت، روشنفکر و تاریخنگار» نوشتة یان ریشار ترجمة سیروس سعیدی، «آدمیت و تکنگاری» از سیمین فصیحی، «تاریخنویس متدیک» از خسرو شاکری و گفتگویی با همو که فرشاد فربانپور انجام داده، «نگریستن به خود» از حسن قاضی مرادی، «فریدون آدمیت، تاریخنگاری خردمند و آزادیخواه» نوشتة هوشنگ ماهرویان، «تاریخنگار فکر آزادی» از محمد توکلی طرقی، «طرحی نو در اندیشههای تاریخی و شیوههای تاریخنگاری»، از حسینعلی نوذری، «آدمیت و مسأله «روش» در تاریخنگاری نوشتة نصرالله صالی و چند نوشته و گفتگوی دیگر، مقالههای چاپ شده در این بخش از کتاب است.
بخش «تاریخ مشروطیت» کتاب همانگونه که از عنوان آن پیداست مقالاتی است پیرامون نوشتههای آدمیت دربارة جنبش مشروطه که به حق میتوان او را سرآمد تاریخنگاران این برهه از تاریخ پرتلاطم میهنمان ایران دانست که با نگاهی گسترده، روش علمی و قدرت تحلیلی بیمانند و در نهایت ژرفاندیشی به واقعیتهای این حرکت بزرگ پرداخته و در جستجوی علل، زمینهها و آبشخور آن از دل اسناد و مدارک و نوشتهها نکاتی را بیرون کشیده و در کنار هم چیده و بیش از همة دیگر تاریخنگاران به حقایق چرایی و چگونگی آغاز این حرکت نزدیک شده است.
هشت مقاله در این بخش گنجانده شده که به پارهای از آنها اشاره میکنیم: «پرتو جدیدی بر نهضت مشروطیت ایران» پروفسور بگلی، ترجمة سیمین فصیحی، «دکتر فریدون آدمیت و اندیشة دموکراسی در ایران» از داود هرمیداس باوند، «آدمیت و تجدد» نوشتة عباس میلانی، «آدمیتی که من دیدم: شکیبایی و عقلانیت انتقادی» که گفتگویی است با علیاصغر حقدار، «اندیشه تجدد و اصلاحات سیاسی به روایت فریدون آدمیت» از محمود معتقدی.
در بخش «امیرکبیر و ایران» چهار مقاله از علی دهباشی، محمود کتیرانی، عبدالرحمن فرامرزی و خود فریدون آدمیت به چاپ رسیده است که نوشتة خود آدمیت در این بخش «امیرکبیر در نثر فریدون آدمیت» در حقیقت بخشهایی از کتاب خود اوست که برای آشنایی خوانندگان با روش کار او و شیوة نگارشش در این بخش به چاپ رسیده است.
در قسمت بعدی کتاب «تاریخ فکر» دو مقالة «ستایش از فکر تاریخی» از مراد فرهادپور و (نگاهی به کتاب «تاریخ فکر») از زامیاد رمضانی چاپ شده همانگونه که از نام این قسمت و عنوان مقالهها پیداست، پیرامون یکی از آثار آدمیت است.
«از نگاهی دیگر» عنوان بخش بعدی کتاب است که اختصاص به دیدگاههای مخالفان و منتقدان آدمیت دارد. «روشنفکران در پیشگاه تاریخ» نخستین مقالة این بخش است که نام نویسندة آن روشن نیست، اما در مجلة 15خرداد چاپ شده و از همانجا نقل گردیده است و در آن فریدون آدمیت و برخی از دیگر روشنفکران ایرانی همنسل و هم دورة او و برخی از کتابهای آدمیت، به شدت کوبیده شده است. مقالة دیگری از رسول جعفریان و نوشتهای تحت عنوان «ما نگوئیم بدو میل به…» از احسان عبده تبریزی که پاسخی است به رسول جعفریان، دو دیگر نوشتة این بخش است.
در بخش «نامهها» دو نامه از سیدحسن تقیزاده و محمود محمود به فریدون آدمیت و نامهای نیز از خود فریدون آدمیت چاپ شده است.
در قسمت «در گذرگاه تاریخ» پنج مقاله از علی دهباشی، جان گرنی ترجمة حسینعلی نوذری، شهین سراج، محمد بستهنگار و گفتگویی با مجید مهران دیپلمات قدیمی که مجید یوسفی با او داشته است به چشم میخورد.
بخش دیگر کتاب «گفتگو» در برگیرندة گفتگوهای کیواندخت قهاری است با احسان یارشاطر، یان ریشار، باقر پرهام و ماشاءالله آجودانی که هر کدام از آنان در این گفتگوها وجوهی از ویژگیها و برجستگیهای آدمیت و کارهایش را برشمردهاند.
در بخش «نقد آثار» مقالههایی از سیدحسن تقیزاده، احمد کریمی حکاک، فرشتة نورائی، هرمز همایونپور، محمد اسماعیل رضوانی و چند تن دیگر به چاپ رسیده که در آنها پارهای از آثار فریدون آدمیت نقد و بررسی شده است.
گنجاندن این بخش و بخش «از نگاهی دیگر» در کتاب میرساند که هدف علی دهباشی فقط گردآوری مطالب و نوشتههایی در تعریف و تمجید از آدمیت نبوده و او خواسته تا با گردآوری نوشتههای طرفداران آراء و اندیشههای او و منتقدانش در یکجا، خواننده را در رسیدن به نتایج دلخواه به طور درست و عادلانه رهنمون باشد. کاری که او در مجلة «بخارا» نیز میکند و نشان از اخلاق حرفهای دهباشی در کار روزنامهنگاری دارد.
بخش پایانی کتاب «آثار»، در برگیرندة چهار نوشته: «برخورد اندیشهها و تمدنها»، «در تفکر تاریخی و روش تحقیق»، «انتقاد عقل تاریخی»، «کتاب فکر آزادی» از فریدون آدمیت است به همراه نوشتهای دیگر با عنوان «فریدون آدمیت و بنیادهای سیاسی و فرهنگی تاریخ ایران مدرن» و مقالة دیگری به نام «حقوق بینالملل در گسترش جامعة ملل مترقی و جهان شمول» از علی دهباشی.
در بخش «اسناد و تصاویر» هم عکسهایی از دورانهای گوناگون زندگی آدمیت، به همراه تصویری از بانو شهیندخت آدمیت یار و همراه زندگی او و تصاویری از مدارک تحصیلی او، دستخطهایش، و دستخطهایی از سیدحسن تقیزاده و محمود محمود (و تصاویری از بریدههای روزنامههایی که خبر درگذشت آدمیت را پوشش داده بودند به چاپ رسیده است.)
«یادنامة فریدون آدمیت» پر از مقالههای خواندنی و سودمند است که به حتم و یقین به کار همة اهل پژوهش در حوزة تاریخ معاصر و بهویژه علاقهمندان به انقلاب مشروطه، خاستگاه فکری و جریانهای فکری بهوجود آورندة آن خواهد آمد.
اگرچه شکل صوری مقالههای گردآوری شده در این مجموعه ــ البته به استثنای مقالة عبدالحسین آذرنگ ــ با مقالههای چاپ شده در دانشنامههای معتبر متفاوت است، اما وزن و اعتبار و روش نگارش علمی بسیاری از مقالههای این مجموعه بهگونهای است که با اندکی تسامح میتوان آن را دانشنامهای تخصصی دربارة آدمیت، آراء و آثار او دانست که هیچ پژوهشگر تاریخ معاصر ایران بینیاز از مراجعه به آن نیست.
**************
سعدی و بیماری آسم/ حمید جعفری
سال 87 حوالي همين روزها خانه «ايرج افشار»؛ وقت رفتن، زندهياد «ايرج افشار» به بدرقهمان آمد. در حياط «علي دهباشي» از «ايرج افشار» پرسيد: «لاكپشتها كجا رفتند؟» زندهياد «افشار» چند لاكپشت داشت، در پاسخ گفت: «اين روزها كه ميرسد لاكپشتها زير خاك ميروند و فروردينماه بيرون ميآيند…» «دهباشي» در حالي كه زير لب از خود ميپرسيد: «لاكپشتها چطور نفس ميكشند؟»، زندهياد «ايرج افشار» به ناگاه گفت: «آنها كه مثل تو آسم ندارند!»
سال 90 حوالي همين روزها خانه «علي دهباشي»؛ هواي تهران آلوده و چتر اكسيژن «علي دهباشي» در دسترساش است. همين كه بهتر شد درآمد كه «سعدي هم آسم داشت!» گفتم: «پرونده پزشكي سعدي را از كجا آوردي؟!» گفت: «تنها نفري ميتواند چنين توصيفي از ارزش نفس داشته باشد و آن را ممد و مفرح ذات بداند كه خود دچار به آسم باشد! مگر نه اينكه سعدي نوشته است: هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات است و چون برون ميآيد مفرح ذات.» صبح دوشنبه قرار ملاقاتي درباره انتخاب شعر براي شماره جديد «بخارا» داشتيم. وقت رفتن گفت: «اما شعر تو ميگه كه چشم من تو نخ ابره كه بارون بزنه/ آخ اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه…» ظهر همان روز خبر رسيد كه مديرمسوول و سردبير مجله «بخارا» به دليل بيماري آسم در بيمارستاني در تهران بستري شده است. «دهباشي» طي دو ماه اخير به دليل تشديد بيمارياش بارها تحت مراقبت پزشكي بوده است. اما آن روز در پي تهيه كاغذ براي شماره جديد «بخارا» در خيابان ظهيرالاسلام بود كه تماس تلفني ما نيمهتمام ماند و در تماس بعدي پزشك اورژانس پاسخگوي موبايل «دهباشي» بود كه احوالش مساعد نيست و به بيمارستان منتقل خواهد شد. يك روز بعد (سهشنبه) در حالي كه با هم صحبت ميكرديم از يك اتفاق خرسند بود آنهم باران و هواي كمتر آلوده تهران، كه به لطف آسمان ابرياش نفس را ممد حيات و مفرح ذات برايش بدل كرده بود.
***
حمید جعفری
كليددار تالار مشاهير ايراني از دهه 60 روزهاي ناخوشي را در اين شهر سپري ميكند. اين در حالي است كه مخاطبان هنوز تشنه «بخارا»ي او هستند. يكبار «اسماعيل جمشيدي» بزرگوار خطاب به «دهباشي» گفت: «هر پيشنهاد صدارت و وزارت به تو بدهند، ميدانم قبول نخواهي كرد چشم و دل تو همين «بخارا» است و بس.» درست ميگفت پيش از اين پزشك معالج «دهباشي» از او خواسته بود به چاپخانه و صحافي نرود و تهران را ترك كند. اما كار روي كار براي «بخارا». با آرزوي سلامتي برايش، تا چندي ديگر آقاي «دهباشي» «بخارا»يي ديگر تقديم خواهد كرد. تا آنجا كه شنيدهام شماره جديد «بخارا» حاوي خاطرات منتشرنشدهاي درباره «فروزانفر» از «شفيعيكدكني»، «مهدوي دامغاني»، «مهدي محقق» و… است.
**************************************
علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند / ف.م.سخن/ کشکول خبری هفته ـ 164، سه شنبه 8 آذر ماه 1390
” فيلم من علی دهباشی هستم، به زودی در تلويزيون کهکشان…” «سايت تلويزيون کهکشان»
حتما کتاب “پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند” آلن دوباتن را که خانم گلی امامی زحمت ترجمه ی آن را کشيده اند خوانده ايد. اگر نخوانده ايد حتما بخوانيد چون خيلی چيزها برای گفتن دارد. در مورد اين کتاب و ترجمهاش در جای ديگر نوشته ام بنابراين در باره ی آن چيزی نمی گويم. اين ها را گفتم که بگويم تيتر “علی دهباشی چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند” از کجا آمده است.
واقعا يک نفر، مثل آقای دهباشی، با تنی خسته و سينه ای گرفته و ذهنی پر از مسائل و مشکلات چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟ مثلا ايشان توصيه می کند که برويد اين قدر بخوانيد و بنويسيد و ويرايش کنيد و دنبال سالن برای برگزاری شب های ادبی بگرديد و دنبال کاغذفروش و چاپخانهدار و صحاف بدويد و به مسائل مالی مجله و مشترکان بدحساب فکر کنيد که جسم تان مثل جسم من خسته شود؟ يا اين قدر استرس به خودتان وارد کنيد و اعصاب تان را تحت فشار قرار بدهيد که با شنيدن يک کلمه از يک نفر يا يادآوری يک موضوع ناراحتکننده سينهتان بگيرد و پِس پِس، اسپری سالبوتامول را روانه ی ريه کنيد؟ علی دهباشی اين چنين می خواهد زندگی شما را دگرگون کند؟
شايد تعجب کنيد اگر پاسخ ام به اين سوالات مثبت باشد و بگويم لازمه ی دگرگون شدن تحمل سختی هايی اينچنين است. پس اگر کسی هستيد که با خواندن اين توصيفات تمايلی به دگرگون شدن نداريد از همينجا مطالعه را متوقف کنيد و سراغ مطلب بعدی برويد. شما نمی توانيد کوه برويد و به قله برسيد بدون اين که خسته نشويد؛ بدون اين که سرما و گرما و رنج راه را تحمل نکنيد؛ بدون اين که ده بار به خودتان نگوييد، رفاه و آسودگی و در منزل نشستن و دست به سياه و سفيد نزدن چقدر لذت بخش است و من چرا ديوانگی می کنم و خودم را اين چنين به دردسر می اندازم. علی دهباشی به شما می گويد که اگر مرد رسيدن به قله ها هستيد مرا نگاه کنيد و از من ياد بگيريد. خسته می شوم، سرما و گرما و رنج راه را تحمل می کنم، از رفاه و آسايش صرفنظر می کنم و تن به هر خطری می دهم، اما هدف ام رسيدن به آن بالاهاست. می روم و می روم تا جايی که می توانم و نفس دارم. قله ای را فتح می کنم، می روم سراغ قله ی مرتفع تر بعدی؛ مهم حرکت است؛ مهم بالا و بالاتر رفتن است….
اگر مرد عمل باشيد يک نگاه به مجموعه ی کلک ها و بخاراها، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد. به خود خواهيد گفت اين کاری که من می کنم، در مقابل کاری که دهباشی می کند کار نيست؛ شوخی ست. بايد آستين ها را بالا زد. تلاش يعنی اين؛ از جان مايه گذاشتن يعنی اين؛ عشق به کار داشتن يعنی اين… آن گاه دگرگون خواهيد شد.
****************************************
دهباشي، شخصيتي كه به او « نه» نميتوان گفت / دکتر محمدرضا باطنی
سخنراني علي دهباشي دربارة « كتاب و كتابخواني در ايران معاصر» بنا به دعوت Iranian Association of the University of Toronto در شامگاه ششم نوامبر 2009 ( پانزدهم آبان 1388) انجام شد. پيش از آنكه سردبير بخارا سخن بگويد، دكتر محمد رضا باطني در جايگاه قرار گرفت و علي دهباشي را اين چنين معرفي كرد:
« معرفي آقاي دهباشي كار مشكلي است و اين اشكال از يك طرف ناشي از تنوع كارهايي است كه علي دهباشي انجام داده و ميدهد و از طرف ديگر به علت جنبههاي متنوع شخصيت اوست.
آقاي دهباشي دانشآموز دابستان بامشاد و دبيرستان دكتر خانعلي بوده و ادامة آموزش خود را در زمينة زبان و ادبيات فارسي زير نظر استاداني چون دكتر غلامحسين يوسفي، دكتر عبدالحسين زرين كوب، دكتر جلال خالقي مطلق و انجوي شيرازي ادامه داده است.
به گفتة خودش از زماني كه خود را شناخته لاي كتاب و مجله بزرگ شده است. نخستين بار در حدود 25 سال پيش در دفتر مجلة آدينه با او آشنا شدم. آقاي دهباشي در دفتر مجلة آدينه كار ميكرد و من براي دادن مقاله و غلطگيري به دفتر مجله ميرفتم. يك روز در ضمن صحبت گفت : ” به زودي ميخواهم دست به كاري بزنم.” امروز ميفهمم كاري كه ميخواست به آن دست بزند چه بود. او ميخواست نام خود را به عنوان يك ايرانشناس درجه يك، يك ژورناليست طراز اول، يك چهرة ماندگار در زبان و ادب فارسي و يك كارشناس بينظير در علم رجال در تاريخ ايران به ثبت برساند. و شما قول من را بپذيريد كه علي دهباشي در همة اين زمينهها كامياب بوده است.
آقاي دهباشي طي يازدهسال هفتاد و يك شماره از مجلة بخارا را منتشر كرده است. هر يك از شمارههاي بخارا گنجينهاي است از مقالههاي فلسفي، ايرانشناسي، شعر، گزارش و ديگر چيزهايي كه هر علاقهمند به زبان و ادبيات و فرهنگ را سرشار ميسازد.
آقاي دهباشي پيش از بخارا، هفت سال سردبير مجلة “كلك ” بود. نام دهباشي پشت جلد بيش از شصت كتاب به عنوان مؤلف، مصحح و گردآورنده ديده ميشود. دهباشي براي بسياري از رفتگان يادنامه منتشر كرده و براي بسياري از زندگان جشننامه تدارك ديده و براي بسياري از چهرهها شبهاي خاص تجليل ترتيب داده است.
آقاي دهباشي برنامهريز(Organizer) است. درجه يك. شخصي است آرام، دلنشين و خوش صحبت. شخصيتي قوي دارد كه به او “نه” نميتوان گفت.
آنچه بيش از هر چيزي علي دهباشي را براي من بزرگ ميكند اين است كه او تجسم استقامت، تلاش، بردباري، اميد و اراده است. علي دهباشي مردي است فرهيخته كه همة ايرانيان فرهنگ دوست وامدار تلاشهاي شبانهروزي او هستند. درود بر علي دهباشي.»
***************************************
مهناز عادلی در روزنامه اعتماد ملی صفحه ای داشت به طنز و با عنوان « تپق» آنچه در زیر می خوانیم گفتگوی او با علی دهباشی است که در شماره 454 روزنامه اعتماد ملی به تاریخ پانزدهم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش منتشر شد.
علي دهباشي: سنگ نوردي مي كردم …
نويسنده: مهناز عادلي
سراغ يكي از سخت ترين انسانهاي روزگار و بزرگان اين ديار رفته ايم براي نوشتن ليد! آن قدر درباره كارهايش و سهم بزرگش در اعتلاي ادبيات معاصر ايران گفتني زياد داريم كه نمي دانيم از كدام <ب> شروع كنيم و به چه < تا>يي ختم. نمي دانيم از بخارايش بگوييم يا شبهاي افسانه اي اش؟ از كتابهايش يا جغدهاي تنهايياش؟ اينجا دفتر <بخارا>ست،ناظر و همدم گوشه اي از تلاش ها و بي خوابي هايش، نوشتن ها و نوشتن هايش.
همان بخارايي كه انگار قدر و قيمت و قدمتش از ته و توي هزار توي تاريخ ادبيات مان سر برآورده است، از شدت سنگين وزني. از كله صبح با انرژي دهشتناكي شروع به كار مي كند تا هر وقت شب كه بشود. جغدهايش مبهوت تكاپوهايش، بهطرز ورقلمبيدهاي مانده اند حيران. ميز نورش را كه نشان مي دهد، به چشم خويشتن ميبينيم كه <بخارا> چگونه هنوز به شيوه دستي بسته مي شود و چگونه تمام مراحل توليد و طبخ و طبعش به دست خودش [شيوه دستي]! به چاپ مي رسد. اين طرف مجله فاخر، دوست داشتني و ملي اش است و آن طرف انبوه كتابهاي چاپ شده و نشده و در دست اقدامش. يك طرف آرشيو بينظيرش كه گنجينه شگفت آور بدجوري است از رد پاي بزرگاني كه رفته اند و طرف ديگر، خودش؛ بي ادعا و كوشا. فقط كار مي كند و در كار خود آن قدر توانا و جدي است كه احساس مي كني پيوسته دارد تمام طول و عرض ادبيات معاصر اينور و آنور را كنترل از راه دور و رصد مي كند و در دستان خود گرفته است. يك دم نمي بيني كه بنشيند و در سكون به سر ببرد، پس دشمن صندلي است!و بي وقفه در حركت است. تلفن يك بند زنگ مي زند. يك تنه بدون هيچ گونه منشي و دفتر دستك دست و پاگير و تشريفات ظاهري و زائد بيخود و بي جهتي، امور مجله و جلسات و جشن نامه ها و كتابهايش را با نظم دقيقي از همين دفتر كوچك بيدفتر دستك مي گرداند، طوري كه آدم از همه اينهمه وحشتش مي گيرد. رسم شبهاي بخارايش هم الحق اولين بار است در اين ديار با چنين سر و شكل پر ابهتي برگزار مي شود…طبق معمول و به گونه اي كه گويي ديگر قاعده دوران مان شده است ، اي دريغ مان مي گيرد كه به جاي گفتن دست مريزاد و اي ول و از اين دست صحبتها به باعث و باني چنين كار يكتا و سترگي ، هي اتفاقات ديگري مي افتد…! يكي نيست بگويد چرا همچينيم ما ملت. كلامي گوييم… ! به هر تقدير از خدا مي خواهيم سرش سبز و تنش خوش باشد و تا باشد از اين كارهاي خوبي كه مي كند بكند… دنبال مان كنيد:
علي دهباشي و تلخ شدگي؟ چشم مان روز بد نبيند…
روزگار بدي شده است خانم عادلي !
ولي عوضش كلي فعالتر شده ايد، مگر نه؟
كار درماني مي كنيم!
پس مبارك باشد! اصلااول بگوييد علي دهباشي جريانش چيست؟ اينهمه كار و همش كار و همش كار از يك نفر؟ نمي شود كه! عادت نداريم.
عرض كردم كه كار درماني مي كنيم در جستجوي نوعي معنا دادن به آنچه مي گذرد.
چند صبح بيدار مي شويد و چند شب مي خوابيد؟
پنج صبح و تا هر وقت كه نفس ياري دهد ادامه مي دهم.
چرا بعضي ها هر كاري مي كنند شما خسته نمي شويد؟
آن بعضي ها بهتر مي توانند جواب بدهند!
اگر يك روز، يك ساعت كار نكنيد چه مي شود؟
واقعا تا به حال تصورش را نكرده ام.
اگر يك روز بيست و چهار ساعت كار نكنيد چه؟
انبوه كارهاي عقب افتاده را انجام مي دهم!
اگر بگويند از الان تا آخر دنيا حركتي نكنيد چه مي كنيد؟
هولناك است ! نمي توانم تصورش را بكنم…
بزرگي گفته بود شما مثل معجزه مي مانيد. نظرتان چيست؟
شوخي كردند! جدي نگيريد!
حد طاقت تان كجاست؟
زماني كه طاقتم طاق شود!
اگر، چه كار كنند خسته مي شويد؟
وراجي و فضل فروشي و افتخارات ديگران را مال خود كردن.
اگر چه كنند دست برمي داريد؟
دروغ بگويند!
چرا انرژي تان اينهمه است؟
شايد به مركز هسته اي بوشهر وصل باشم!
كودك بوديد به غير از <كيهان بچه ها> چه كتاب هايي را مي بلعيديد؟
هر كتابي كه به دستم مي رسيد مي بلعيدم. از پليسي بگير تا…
اين شدت علاقه به ادبيات از كجا آمد؟
از علاقه پدر و مادرم به ادبيات.
با اين همه علاقه چه مي كرديد؟
مي خواندم و مي خواندم و واقعا مي ترسيدم كتاب هاي دنيا تمام شوند.
چگونه مطالعه كرديد كه همچين شد؟
رديف ته كلاس مي نشستم و زير ميزي <ژان كريستف> مي خواندم. <دن آرام> و < دن كيشوت > را در همين وضعيت خواندم.
اولين چهره بزرگي كه از نزديك ديديد و ذوق زده شديد كي بود؟
غلامحسين ساعدي بود كه او را در انتشارات ” نيل” ديدم، وقتي كلاس ششم ابتدايي بودم .
بيشترين ذوق زدگي از ديدن كدام چهره بهتان دست داده است؟
بهمن محصص و صادق چوبك.
الان چطور ذوق زده مي شويد؟
تقريبا مثل سابق.
با مزه ترين چهره كي بود؟
جمالزاده.
چي در شما تغيير كرده است؟
بي خوابي هايم بيشتر شده است.
يادتان هست اولين كتابي كه خوانديد چي بود؟
درست يادم نيست، اما اولين كتابي كه هنوز در خاطرم باقي مانده مربوط به دوراني است كه دبستان مي رفتم. پدرم از سفر هند بازگشته بود و مجموعه آثار <تاگور> را كه شيفته اش بود روي گنجه چيده بود و من از سر كنجكاوي كتابي از تاگور به فارسي خواستم تا ببينم اين كيست كه پدرم هميشه از او سخن مي گويد. شماره اي از < كتاب هفته > را داد. تصور مي كنم داستان <مالي ني> از تاگور ترجمه حسن فياد بود. دقيقا يادم است يكي از شماره هاي <كتاب هفته> بود كه آن زمان ها شاملو سردبير چند شماره اش بود.
بدترين مشكل كودكي تان چي بود؟
اين كه مجبورمان مي كردند شب ها زود بخوابيم.
چه كنجكاوي هايي داشتيد؟
خيره شدن به آسمان و كشف ستاره ها در عالم كودكي!
با اين كه خيلي حيف است اما برگرديم به الان! با حسادت هاي طبق طبق دورو برتان چه مي كنيد و جبهه هاي پرفشار انگ ها و ساير چسباندني هاي الي ماشاءالله هستي ما ايرانيان فلك زده طفلك شده؟
خب، خيلي غصه مي خورم!
شده وسط اين همه ، يكدفعه لطف قلمبه اي از غيب برسد و بر سينه آن بي مهري ها بزند و تلخي شان را از بين ببرد؟
بله، ناگهان تلفني از بخارا، سمرقند يا هرات حالم را جا مي آورد يا زماني كه مسافري قلم خودنويسي هديه بياورد.
حسود خنده دارتر است يا بخيل؟
هر دو!
حسود يا بدجنس؟
بدجنس!
حسود يا نمك نشناس ؟
هر دو.
جواب نامردي چيست؟
نديدن و رها كردن !
اگر چند خرچنگ را در يك قوطي ايراني يا ايتاليايي بيندازيم چه مي شود؟
نمي دانم، تصور نكرده ام چه مي شود!
چرا جغد به شومي و بديمني معروف شده در صورتي كه اين قدر بانمك است با آن چشم هاي كميك ورقلمبيده ملوس دوست داشتني آخه؟
اين ما هستيم كه مي خواهيم آن را شوم ببينيم.
اولين بشري كه جغد را ديد، اين صفت را به او چسباند؟
ايرانيان نبودند!
با يك كلمه مي شود گفت بخارا چگونه مانده است؟
ديوانگي (و خارج از عرف حركت كردن.)
در يك جمله مي شود گفت چرا شب هاي بخارا اين قدر خوشگل است و آدم را ياد قصه هاي شهرزاد مي اندازد؟
چشم تان خوشگل مي بيند ! ولي نخواستم غمگين باشد!
در ايران از قديم رسم بوده كه از بزرگان، يا دم گور تجليل شود يا آن طرف قضيه. چه شد برآشفتيد و اين رسم را برانداختيد؟
وقتي اولين بار اثر عميق تجليل از فريدون مشيري را در زمان حياتش با انتشار جشن نامه اي براي او و شبي كه برايش برگزار كرديم را ديدم. يادم است در فضاي باز پارك نياوران بود. و بعد مراسمي كه براي دكتر زرين كوب برپا كرديم و آن سخنراني معروف را كرد و …
از شب هاي بخارا چند شب مي گذرد؟
57 شب.
دوست داريد به چند شب برسد؟
1000 شب.
شب هزار و يكم شب كي باشد؟
نمي گويم!
جالب است بي جهت نبود ياد شهرزاد افتاده بودم! دوست داريد شب چندم به تجليل از شما برسد؟
شب هيچم!
چه شبي را آرزو داريد برگزار كنيد؟
شب باربد و اميركبير.
نظرتان درباره شبهاي ديگري كه بعد از شب هاي بخارا به راه افتاد چيست؟
خوشحالم كه اين قدر تاثير گذار بوديم. بله، خيلي ها گفتند كه بعد از شب هاي بخارا < ژنريكش > را درست كردند!
خوشگل ترين قصه دنيا كدام است؟
<آئورا> با ترجمه عبدالله كوثري.
برادران گريم بيشتر كوشش كردند يا مشدي گلين خانم؟
انجوي شيرازي.
صبحي مهتدي را بيشتر دوست داريد يا شين تاكه هارا را؟
البته صبحي مهتدي.
سعي مي كنيد در شب هاي بخارا چه اتفاق هايي بيفتد؟
همه چيز منظم باشد و خسته كننده و يكنواخت نباشد.
ديگر چه سعي هايي مي كنيد؟
تنوع و كار نو و مخاطب وسيع !
وقت گيرترين كارتان چيست؟
پاسخ به نامه ها و شنيدن پيام هاي پيام گير تلفن !
خنده دارترين اتفاق مطبوعاتي كه ديده ايد چي بوده است؟
اهداي برخي جوايز به افرادي كه هم داور بودند و هم شركت كننده.
اين سبك جايزه گرفتن طنز تلخ جامعه ماست. وقتي به داوري كه جايزه مي گيرد اعتراض مي شود، مي گويد آخر كسي براي جايزه گرفتن قابل نبود، فقط خودمان بوديم!مي گويند خب چرا داور شدي تو؟ مي گويد آخر كسي براي داوري قابل نبود، فقط خودمان بوديم! تازه، من كه به خودم راي ندادم، داورهاي ديگر شرمنده ام كردند! جايزه بامزهترين آدم دنيا را بايد به چنين آدمي بدهند، يك جايزه اي هم گرفته باشد بلكه هيجانش از سرش بيفتد! فكر مي كنيد چرا همچين هستيم؟
متوسط بودن گرفتاري جمعي جامعه ماست . سر هم بندي كردن و از اين قبيل و نكات ديگر كه اگر بگويم به ليست دشمنان ريز و درشتم افزوده خواهد شد!
بزرگترين ترس تان در زندگي از چيست؟
از روزي كه كاغذ كاهي پيدا نكنم!
با انجام اينهمه كار، كمي ورزش هم لازم است،مگر نه؟ اهلش هستيد؟
در حال حاضر به علت آسم تقريبا فقط پياده روي آرام مي كنم.
قبل ترها چطور؟
كوه نوردي و سنگ نوردي هم مي كردم.
پس حتما كلي قله ها را رفته ايد. آخرينش كدام بوده است؟
تصور مي كنم علم كوه بود.
وقتي آسم تان برطرف شد، از بين قله هايي كه رفته ايد هوس كداميك را مي كنيد؟
البته و صد البته سبلان و يادش بخير قلعه بابك و …
آرزوي گنده سال هاي اخيرتان چيست؟
به اندازه چهل شماره مجله بخارا كاغذ كاهي!
حالاچرا چهل شماره؟
براي اين كه شصت شماره از بخارا منتشر شده و مي خواهم به صد شماره برسد و خلاص.
از روياهاتان بگوييد؟
باز هم يك انبار كاغذ كاهي!
چهچيزي بدجوري غصه دارتان مي كند؟
ناسپاسي و باز هم ناسپاسي !
بهترين استادتان چه كسي بود؟
انجوي شيرازي، دكتر محمد جعفر محجوب و دكتر غلامحسين يوسفي.
– دوست داريد ناگهان چه هديه اي دريافت كنيد؟
قلم خودنويس دكتر فريدون آدميت!
بهترين هديه اي كه دريافت كرده ايد چيست؟
قلم خودنويس صادق هدايت از دكتر تقي تفضلي در كمبريج .
دانه درشت ترين ايرانشناس خارجي كه ديده ايد كيست؟
پروفسور گرشويچ ، دكتر خروموف و پروفسور آسموسن .
ايرانشناس ايراني چي؟
دكتر احمد تفضلي، دكتر فيروز باقرزاده و دكتر شهريار عدل.
شعر كدام شاعران را بيشتر براي خودتان زمزمه مي كنيد؟
بهار، شهريار و اخوان ثالث.
امروز صبح چه شعري را زمزمه كرديد؟
فراق دوستانش باد و ياران
كه ما را دور كرد از دوستداران
موسيقي چي گوش مي كنيد؟
آثار مهندس همايون خرم و روح الله خالقي را.
فرنگي چطور؟
باخ و موتسارت.
بهترين آهنگ و ترانه ايراني را هم بگوييد.
ترانه < ديوانه منم > كار مهندس همايون خرم از گلهاي رنگارنگ در سه گاه.
شيرين ترين و بهترين مصاحبه تان با كي بوده است؟
با جمالزاده ، سهراب شهيد ثالث و تقي مدرسي .
با نمك ترين خاطره تان از بزرگاني كه با آنها مصاحبه كرده ايد مربوط به چه كسي بوده است؟
صادق چوبك و رضا گنجه اي (باباشمل.)
تنهاترين آدم دنيا كيست؟
مي گويم خودم تا ديگر تنهايان ناراحت نشوند!
بامزه ترين خاطره بخارايي؟
نمي دانم واقعا كدامش را بگويم. بايد به يادداشت هايم مراجعه كنم.
عمران صلاحي يك هفته قبل از فوتش قلمي به شما داد و يك شعر. مي شود شعر را به ما بگوييد يا خصوصي است؟
خيلي خصوصي است!
يك سوال ناجور: جهاني شدن بدتراست يا كودتاي خزنده مطبوعاتي؟
از آنها كه دنبال اثبات اين ماجراها هستند بپرسيد!
روزنامه نگاري سخت تر است يا تبعيد شدن به خوراسگان كنجالبان؟
البته روزنامه نگاري!
تخريب خانه پيرنيا بدتر است يا خواندن مولانا با ترجمه رومي توسط شهرام ناظري؟
هيچكدام.
اگر همين الان مدير كل نشريات و ناشرهاي كشور شويد اولين كاري كه مي كنيد چيست؟
به چاپخانه ها دستور مي دهم به مدت يك سال مجله ها را چاپ كنند و صورتحسابش را براي اداره مربوطه بفرستند!
بشدت دعا گوتان هستيم! نابسامان ترين مشكل فرهنگي مان كدامش است؟
عدم استفاده صحيح از رسانه ها .
بين شخصيت هاي تاريخي همزاد فكري علي دهباشي كيست؟
جواب نمي دهم!
عيب ندارد! بدترين خوابي كه تا به حال ديده ايد چي بوده است؟
يك بارخواب ديدم دارند مرا مي برند قطعه هنرمندان بهشت زهرا. هرچه بالاي تابوت دست و پا و فرياد مي زدم كه تو را به خدا بگذاريد اين شماره مجله را دربياورم، بعد خودم مي آيم، گوش نمي كردند.آخر مرا گذاشتند در گور و خاك را كه ريختند، روي صورتم خورد و از خواب پريدم.
يك اشتباه خنده دار مرتكب شده تان را بگوييد.
به جاي پرواز شيكاگو سوار پرواز هواپيمايي هاوايي شدم!
كارگردان محبوبتان كيست؟
فرد زينه مان.
بازيگر؟
از قديمي ها گريگوري پك و از جديدي ها ژان رنو.
از نشريه هاي جديدتان برايمان بگوييد.
<قندهار( >درباره سفر و سفرنامه نويسي) و <كلمه> كه فصلنامه است در نقد ادبي.
سردبيرش هستيد؟
بله.
كتابهاي جديد زير تنور چاپ؟
دو جلد <نامه هاي مجتبي مينوي> و <سفرنامه آمريكا> كه حاج سياح نوشته و براي اولين بار است منتشر مي شود.
آخرين كتابي كه خوانده ايد چيست؟
خب هنوز كتاب زياد مي خوانم اما آخرينش كتاب <جهان هولوگرافيك> است كه داريوش مهرجويي ترجمه كرده است. اين كتاب آنچنان است كه نمي شود آن را زمين گذاشت. بر اساس نظريه <هولوگرافيك> مي توان پديده هايي مثل تله پاتي، نيروهاي فرا طبيعي انسان، وحدت كيهاني و درمان هاي معجزه آسا را توضيح داد.
كتاب باليني تان چيست؟
تاريخ بيهقي…البته شش ماهي است. سال گذشته، شب ها را با <شرح شطحيات> شيخ روزبهان گذراندم. كتاب عجيبي است، سر شار از رمز و راز عرفا و صوفيان.
آنچه گذشت
ت : يكي از ناظران آگاه در صحنه را در عكس روبرو مشاهده مي فرماييد كه همين پيش پاي ما به عنوان سوغاتي از فرنگ رسيده بود. در عكس بالاي صفحه هم بگرديد پيدايش كنيد.
پ : مجموعه مجسمه هاي جغد <علي دهباشي> آن قدر ديدني و بانمك است كه دلمان نيامد يكي از آن همه را به ثبت در تاريخ مطبوعات مملكت نرسانيم، پس رسانديم.
ق : خوش باد وقت مردم آزاد <خوراسگان كنجالبان>، بدجوري.
مهناز عادلي
روزنامه اعتماد ملي، شماره 454 به تاريخ 15/6/86، صفحه 8 (تپق)
************************************************
دوست فرهنگ پرور و کوشنده ما / علی بهبهانی
بیش از دو دهه است که با او دوستی دارم و حرمتش می گذارم. همیشه او را در تلاش و تکاپو دیده ام _ علی دهباشی را می گویم. از چشم اندازی که من می نگرم، او را در جرگه ی اندک شمار روزنامه نگارانی ست که توانسته اند _ از دوران مشروطیت تا امروز _ توفیقی رشک انگیز به دست آورند. شاید این گفته ی من تعارفی به گوش رسد، اما گواه مدعای من شرایط بسیار دشواری ست در زمینه ی طبع و نشر که شماری از ارباب مطبوعات را آشکارا از پای در آورده و یا ایشان را به دست شُستن از پیشه ی خود وادار کرده است.
دهباشی اما نه تنها نومید نشده، بل که به رغم همه ی شوخ چشمی های روزگار، بر استمرار کار خود سماجتی خجسته وار ورزیده است. نشر نزدیک به یکصد شماره ماهنامه ی کلک، شصت شماره بخارا، چندین جلد سمرقند، و یادمان ها و ویژه نامه های پُرشمار در بزرگداشت شخصیت های فرهنگی ی ایران و جهان، و برگزاری شب های بخارا در خانه ی هنرمندان کار هر کسی نیست. این همه را مزید کنید بر بیماری آسم و دشواری هایی عاطفی که گرده می شکنَد و علی نازنین ما نه تنها خم به ابرو نیاورده، بل که مردانه و نستوه وار بر تمامی مسائل چیره شده و بدخواهان را رسوا کرده است.
علی دهباشی خصایص و خصائل پسندیده ای دارد که از آن جمله اند تقدیم دوستی ها و بذل یاوری ها در هر زمینه ای که بایسته باشد و از دستش بر آید. نه تنها با همه ی اهل معرفت دوست و غمخوار ایشان است، بل که با بیشترِ پزشکان این دیار نیز آشنائی دارد؛ و هر گاه دوستی، نویسنده یی، و اهل فضلی _ خدای نخواسته _ دچار آسیبی شود، دهباشی بهترین راهنمای او برای مراجعه به پزشک است.
علی، در راه ترویج فرهنگ و ادب ایران، پوینده یی ست تیزگام و می کوشد تا فرهنگ جهان را نیز بیش از پیش به همدیاران خود بشناساند. برای او و شهاب نازنینش _ که اکنون جوانی بسیار آدابدان و هوشمند و نور چشم همه ی ماست _ روز از پی روز توفیق آرزو می کنم.
7 تیر1386
علی دهباشی ، نگاهبان فرهنگ همروزگار ما/ سیمین بهبهانی
می گویند :« علی دهباشی، این روزها، سخت آزرده خاطر است، که جانش خسته ی تبرِ دشنام است.»
می گویم :« این « تبر» را من بارها… نه ده، نه صد، هزارها بار آزموده ام؛ دردی طاقت شکن دارد. با این همه، گویی که پشه ای هم مرا نگزیده است.!»
علی هم نه بید است که با بادی بلرزد، کاجی ست استوار که هرگز نلرزیده است.
خیلی جوان بود که به دیدارم آمد _ با کیفی سیاه که از پُرباری نزدیک به ترکیدن بود.
پرسیدم :« در انبان چه داری؟»
پاسخ داد :« مقالاتی از بزرگان ادب و هنر ایران و جهان که برای کلک گرد آورده ام.» و یک شماره از این نشریه را پیش رویم گذاشت. در واقع، کتاب بود و شباهتی به دیگر نشریات و مجلات نداشت. الحق ظاهری آراسته و زیبا داشت. بازش کردم و به صفحات نگاهی افکندم: از هر صاحب فضلی مقوله یی دیدم که مستلزم خواندن و بایسته ی دقت بسیار بود. « کتاب» را بستم و با حیرت به سراپای جوان نگاهی انداختم که چنین داعیه ای در سر پرورده است. و برایش آرزوی توفیق کردم و قول همکاری دادم. ( البته این را نیز در همین جا بیفزایم که بسیار پیش تر از آن هم، علی دهباشی با مجلات و جُنگ ها و فصل نامه ها و گاه نامه ها همکاری های ارزنده کرده و ویرایش های جانانه انجام داده بود: نام او را در بسیاری از این دفترها دیده و او را تحسین کرده بودم.)
« دفتر» نشریه ی کلک، سالیان بسیار، همان کیف سیاه بود که در دست علی دهباشی و همپای او خیابان های تهران و شاید شهرستان ها را می پویید و سرشار از نوشتارهای پژوهشی و شعر و ترجمه به چاپخانه می رفت و همه ی آن نوشتارها را مدون و زیبا به فرهنگمندان و فرهنگ دوستان تقدیم می کرد. نزدیک به صد شماره کلک، و شصت شماره بخارا، و چند شماره سمرقند، و شمار بس فراوانی از جشن نامه ها و یادنامه ها و مجموعه های ادبی و فرهنگی به تمهید ذهن چالاک دهباشی، همت شگرف او و گام های تیزپوی و استوارش تدوین و تقدیم گنجینه ی فرهنگ این مرز و بوم شده است.
دهباشی اگر با همین همت مُرغداری کرده بود، امروز ثروتش هنگفت بود. اما آفرین بر او که سالیان بسیار با بستگان خود در زیرزمینی تاریک و تنگ و آکنده از کاغذ و نوشته و نشریه به سر بُرد _ و شاید نفس تنگی مزمن او « هدیه» ی همان زیستگاهی باشد که جز با قلم کافکا به وصف در نمی آید.
سرانجام با تلاش خود و همت یکی دو تن از دوستان صاحب مسکنی شد که آن هم بر باد رفت! و داستانش بر سر هر بازار به جا ماند.
پسرم، علی جان دهباشی، خاطرت آزرده مباد! از دشنام و تهمت هم هراسی به دل راه نده؛ گاهی مایه ی تفریح خاطر است! اگر کم داری، من حاضرم به تو قرض بدهم که همه را، ثبت بر ورق پاره ها، در یک « گونی» جمع کرده ام. خیال دارم، اگر عمری باقی باشد همه را مدون کنم و به چاپ برسانم و در دسترس « خلق الله» بگذارم. گمان کنم منبع درآمد خوبی برای میراث دارانم به جا بگذارم.
ببخش که این« مختصر» [!] را با فرافکنی های عقده های خود به پایان رساندم. خودت بهتر می دانی که مانند همنام تو، علی ( پسرم) ، می انگارمت و چقدر دوستت دارم.
تیر1386
**************************************
روزنامه کارگزاران در تیرماه 1386 ( دوم تیرماه) ویژه نامه ای برای علی دهباشی منتشر کرد . مروری می کنیم بر این ویژه نامه :
وقتي زنگ زدم كه مطلبتان آماده شده اگر نيازي ميبينيد برايتان بفرستم تا نگاهي بيندازيد، از آن سوي تلفن معلوم بود كه در خيابان و در محل پر رفت و آمدي است. قبل از هر سخني گفت كه دارد ميرود براي چاپ نشريه بخارا. اما ناگهان جملهاي گفت كه بغض گلويم را گرفت، بغضي كه ياد آن يقينا تا سالهاي سال همچنان همراه من خواهد بود. دهباشي گفت: «نشريه اين شماره 500 صفحه شده است. اين را ميگويم يادت باشد كه حتما بعد از مرگ من بگويي. بگو دهباشي گفت من در سال 10 شماره بخارا منتشر ميكنم كه هر شماره آن از صفحات يكسال بسياري از نشريهها بيشتر است. كدام نشريه است كه همه شمارههاي آن در يك سال به اندازه يك شماره بخارا باشد؟ اين را حتما بگو، خودم كه نميتوانم بگويم ولي بعد از مرگم بگو.» اينكه چه جوابي به دهباشي دادم بماند ولي حرف او را از همين جا گفتم با اين اميد كه سالهاي سال زنده باشد.
گپ کارگزاران با علی دهباشی در کافه تیتر / یاسین نمکچیان
جمالزاده باور نمی کرد من دهباشی ام
سالي بود که با جمالزاده نامهنگاري داشتم. يادم ميآيد دوران جنگ بود که يک روزکاغذي از جمالزاده دريافت کردم که از من خواسته بود براي ديدارش به ژنو بروم. نوشته بود آفتاب لب بام هستم و بيا که تو را ببينم. برايش نوشتم که مملکت گرفتار جنگ است و امکان سفر بسيار دشوار. نوشت که عکسي از خودم برايش بفرستم. اين کار را کردم. پاسخ داد که من عکس خودت را خواستم و تو عکس فرزندت را فرستادهاي! تصور ميکرد بايد حداقل 70 سالي داشته باشم. اين را در نخستين ديدارمان در ژنو تکرار کرد!»
علي دهباشي چهل و چند ساله است. با قدي نه چندان کوتاه و نه چندان بلند. کمتر کسي چشمهايش را بيعينکي که روي صورتش سنگيني ميکند، ديده است. آرام و بريده بريده حرف ميزند. با دهان تنفس ميکند. گرفتار آسم شديد است که حتي در راه رفتن آرام دستخوش تنگي نفس ميشود. صداي خس خس به وضوح از سينهاش شنيده ميشود.
قديميها او را از «شبهاي شعر انستيتو گوته» و بعد مجله «آرش» ميشناسند. و جوانترها با سردبيري او در هفت سال انتشار مجله «کلک» و سردبيري در «طاووس» و «سمرقند» و حالا «بخارا». دهباشي در اشاعه ادبيات معاصر چهرهاي قابل اعتناست و به راحتي نميتوان از کنار نامش گذشت. و همه اينها بهانهاي شد تا چندي پيش در يک غروب با او در کافه تيتر دور هم جمع شويم و خاطرات به ياد ماندني چندين دهه را مرور کنيم.
«هميشه از زندگي يکنواخت و عادي گريزان بودم و بعد از افسردگي ميترسيدم. شايد از هيچ چيزي به اندازه افسردگي وحشت نداشته باشم. براي همين هميشه خود را درگير کار ميکنم. تصور آينده در بخشي از زندگي برايم هولناک است. تصور آيندهاي که شما را دلگرم کند، وجود ندارد. به نوعي در خلاء رها شدن پيش ميآيد و انواع گرفتاريها و حوادث پيشبيني نشده که هر کدامش براي از پا انداختن آدم کافي است.»
ساعت هنوز چهار بار از ظهر نچرخيده است، اما خيليها رسيدهاند. خيليهايي که چهرههايشان آشناست و ميخواهند از زبان دهباشي روايت سالهاي «در راه» او را بشنوند. کساني مثل اسدالله امرايي، يوسف عليخاني، ترانه مسکوب، رامين مستقيم، رضا وليزاده، سهيلا تابنده، علي محمد مسيحا و… که سطور بالا پاسخ دهباشي به محمد هاشم اکبرياني شاعر است که ميخواهد بداند او انرژي اين همه فعاليت را چگونه بهدست ميآورد.
«من اين شانس را داشتم که از نوجواني، يعني از همان زماني که در چاپخانه مسعود سعد کار ميکردم با نويسندگان بزرگي مثل انجوي شيرازي، بهرام صادقي، اسلام کاظميه، غلامحسين ساعدي و…. رفت و آمد داشته باشم و در سالهاي بعد چه با مکاتبه يا ديدار با جمالزاده، صادق چوبک، بزرگ علوي، دکتر زرينکوب، دکتر غلامحسين يوسفي و تقي مدرسي آشنا شدم و همين آشناييها نقش بسيار مهمي در زندگيم داشت.
اين عشق به خواندن و دانستن برميگردد به دورترها. يادم است که ششم ابتدايي بودم و آن زمانها مجله «کيهان بچهها» را ميخواندم، شايد بهتر باشد بگويم ميبلعيدم. صبح روز انتشار که بيشتر شنبهها بود دو ساعت زودتر کنار دکه مينشستم تا مجله برسد و در سالهاي بعد همين حرص و شوق پاي دکه در مورد مجلاتي همچون: «سخن»، «يغما»، «نگين»، «رودکي»، «فردوسي» و… پيش آمد. آنقدر پول توجيبي نداشتم که همه اين مجلات را تهيه کنم. بنابراين با صاحب دکه قرار گذاشته بودم و مجله را با پرداخت مبلغي کم کرايه ميکردم. راستي تا يادم نرفته بگويم وقتي نخستينبار جمالزاده را در ژنو ديدم باز هم ترديد داشت. که آيا خودم هستم. ميگفت مگر ميشود تو دهباشي باشي؟ آخه سني نداري؟ به شوخي پاسپورتم را نشانش دادم و…»
رضا وليزاده سوال بعدي را اينگونه مطرح ميکند: شما چند ساعت از شبانه روز را استراحت ميکنيد؟
«زمستانها وضعيت چندان مساعدي ندارم. آلودگي هوا به علت وارونگي و سرما آسم را تشديد ميکند و حداقل هفتهاي يکبار کارم به اورژانس ميکشد. اما در هر شرايطي ساعت پنج صبح کار را آغاز ميکنم و اگر اين آسم لعنتي اجازه بدهد تا نيمه شب ميتوانم کار کنم. نفس هم که نيايد بايد خود را ببندم به کپسول اکسيژن تا قدري آرام بگيرم. آسم بيماري لوکسي است و خيلي مراعات بايد کرد که با کار ماها جور درنميآيد. مثلا «استرس» يکي از عوامل موثر در تشديد آن است که ميبينيد که چقدر آرامش! دارم!»
روايت يک سرنوشت
يک اتفاق ناگهاني کافي است تا همه چيز زندگي آدم را عوض کند. اتفاقي که با نخستين جرقه نميداني به کجاي دنيا پرتت ميکند و چه جادههايي را پيش پايت ميگذارد. شنيدن روايتي کوتاه از آن اتفاق ناگهاني که دهباشي را در مسير پرفراز و نشيب اين زندگي قرار داد خالي از لطف نيست.
«دايي من عاشق سرودههاي سياوش کسرايي بود و دو شعر او «آرش» و «غزل براي درخت» را با هيمنه خاصي بلند بلند ميخواند. صدايش را هنوز ميشنوم که:
تو قامت بلند تمنايي اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي اي درخت.
من با زمزمههاي داييام به شعر فارسي علاقهمند شدم و بعد شعر غزل براي درخت کسرايي باعث شد که مطالبي درباره درخت و طبيعت و اين جور چيزها جمعآوري کنم و بهصورت يک مقاله همراه شعر فرستادم براي مجله «شکار و طبيعت» که مسابقه مقالهنويسي درباره طبيعت و اينجور مسائل گذاشته بود. چندي بعد نامهاي آمد که فلان روز و فلان ساعت به دفتر مجله بياييد و برنده جايزه مقاله درباره طبيعت شدهايد. خودم تنهايي نميتوانستم بروم. با مادرم رفتيم. تشويقم کردند. يک قلم خودنويس جايزه دادند و بعد عکسم را در مجله چاپ کردند. يادم است که مادرم بعد از اين جايزه مجله شکار و طبيعت بود که قدري مرا جدي گرفت و از آن به بعد ديگر بهخاطر انبوه کاغذ و کتاب در خانه سرم غر نميزد. خلاصه نگاهش به ما عوض شد.
سال اول دبيرستان بودم که ادبيات برايم اهميت زيادي پيدا کرد. دبيرستان دکتر خانعلي ميرفتم. کتابخانه مدرسه را درست کرديم و گروهي تشکيل داديم با عنوان «گروه ضدجهل». جلسات کتابخواني داشتيم و هر چقدر سر کلاسهاي رياضي، فيزيک و شيمي منزوي بودم سر دروس عربي، فارسي، انشا و تاريخ صحنه گردان بودم و حضور چشمگيري داشتم و مورد توجه معلمان اين رشتهها. سرانجام بهخاطر اينگونه فعاليتها از دبيرستان دکتر خانعلي تبعيدمان کردند به دبيرستان فردوسي که در بالاي شهر بود، يعني اينکه در آن ناحيه ثبت نام نکردند و…»
آدمي تنهايي بزرگي است
جغد موجود بسيار تنهايي است. تنهايياش آنقدر غمانگيز است که ميرود بر ويرانهاي مينشيند و غمگينانه مويه ميکند. از اين سو ذات آدمي تنهاست و هميشه انسان با اين غم بزرگ دست و پنجه نرم ميکند و شايد به اين خاطر است که علي دهباشي علاقه زيادي به جغد دارد و مجموعهاي از مجسمههاي کوچک و بزرگ از جغد را جمعآوري کرده است. يکي از ميهمانان کافه تيتر جغد سنگي کوچکي را براي او هديه آورده است و کسي در اين ميان از دهباشي ميپرسد: کار تا چه اندازه به زندگي شخصي شما ضربه زده است؟
«اولا من هيچوقت به ياد ندارم وقت آزاد به آن مفهوم که – نميدانم چه کنم؟ – داشته باشم. هميشه کارهايي در دست داشتم که بايد انجام ميدادم. زندگي شخصي من هم به نوعي با زندگي کاريام درهم تنيده شده و قابل تفکيک نيست و اين همه در طول ساليان سال شکل گرفته و زندگي خاصي را بهوجود آورده که لطف و حسن خودش را دارد و گرفتاريهايش هم البته هست. ولي در مجموع از کارکردن لذت ميبرم و…»
اعتمادي وجود ندارد
مجله کلک با سردبيري و اداره آن توسط دهباشي در مدت هفت سال 94 شماره منتشر شد که پس از ماجراهايي سرانجام آقاي سردبير ترجيح ميدهد خودشامتياز نشريه بگيرد که اينگونه بخارا به ميدان آمد:
« در خيابان به قيافه آدمها که نگاه ميکنم دنبال کسي ميگردم که بشود با او يک انتشاراتي راه بيندازم يا مجلهاي منتشر کنم. پروفسور ايرانشناس، جري کلينتون که به ادبيات ايران وابستگي شديدي داشت، در نيوجرسي به من ميگفت هر وقت 4 نفر ايراني دور هم جمع ميشوند مشخص است که ميخواهند مجله منتشر کنند و اگر يونانيها دور هم جمع شوند ميخواهند رستوران راه بيندازند و من در پاسخش گفتم اين هم از وجه خوبي ايرانيهاست. در پاريس اکثر زيراکسيها که به نوعي با فرهنگ و چاپ همسويي دارند ايرانياند و صاحبان دکههاي سيگار فروشي عرب.»
بخارا هميشه زود ميرسد بيهيچ تاخيري. درست عکس بسياري از نشريات فرهنگي ما که تبديل به گاهنامه شدهاند. نويسندگان بخارا از شخصيتهاي درجه اول ادبي و فرهنگي هستند و کمتر در جايي از آنها مقالهاي ميخوانيد و به سختي حاضر به همکاري با نشريات هستند.
«افتخار من و مجله بخارا اين است که استاداني مثل دکتر شفيعيکدکني، دکتر فولادوند، آيدين آغداشلو، دکتر ژاله آموزگار و ايرج افشار بخارا را از معدود نشرياتي ميدانند که حاضرند با آن همکاري کنند. در آسمان فرهنگ ايران تعداد استادان درجه اول بسيار نادر است و بخارا موفق شده اعتماد اين اساتيد را به مجله جلب کند و سعي کرديم حرمت و شأن اين نويسندگان را حفظ کنيم.»
ياسر محمدپور از حرف و حديثهايي درباره کاستيهاي مجله انتقاد ميکند و دهباشي پاسخ ميدهد:
« شما هر کاري که ميکنيد با کاستيهايي همراه است و اين نکته جزء لاينفک هر پروژهاي است، به قول معروف ديکته ننوشته غلط ندارد. شما از بيرون نگاه ميکنيد اما کسي که در گود باشد ميداند که ما با چه مشکلاتي کار ميکنيم. قطعا هنوز شماره ايدهآل بخارا را منتشر نکردهام. براي اينکه بسياري از امکانات فراهم نيست. ايدهآل من انتشار نشريهاي است که ويراستار فارسي و انگليسي زبان داشته باشد. اين شرايط حرفهاي است. وقتي من نيمهشب مقالهها را تصحيح ميکنم و صبح به چاپخانه ميرسانم و بعدازظهر کارهاي ديگرش را انجام ميدهم نبايد انتظار ديگري داشت و به خاطر مثلا چند غلط چاپي حکم بيلياقتي سردبير را صادر کرد. اين چيزها توجيه نيست من کتاب يادنامه پروين اعتصامي را چاپ ميکردم که يک فرم چاپي فهرست در ليتوگرافي جا ماند و بعد از صحافي متوجه شدم و هر چه به ناشر گفتم آن 16 صفحه را چاپ کند و به کتاب اضافه کند، قبول نکرد. بعد از اينکه کتاب درآمد يکي از منتقدان چنان پوستي از ما کند و نوشت چرا منابع کار نوشته نشده. به اين کار نداشت که در فهرست اول کتاب عنوان آمده و در آخر کتاب يک فرم افتاده است.
نمي خواهد به کسي سيلي بزنيد؟!
يوسف عليخاني نويسنده کتاب «قدم بخير مادربزرگ من بود» و اثر تحقيقي و ارزشمند «عزيز و نگار» اگرچه سالهاي زيادي است دهباشي را ميشناسد و در موارد متعددي با او همکاري داشته است، اما به خاطر اينکه خيلي از حرف و حديثها روشن شود اين بحث را پيش ميکشد که خيليها معتقدند دهباشي از جايي حمايت ميشود و ميهمان صبور گروه ادب و هنر روزنامه کارگزاران با خونسردي پاسخ ميدهد:
«راستش در اين مملکت لازم نيست شما به کسي سيلي بزنيد تا با شما دشمن شود کافي است که خانهتان را رنگ بزنيد، بقيه ميگويند فلاني از کجا آورده خانهاش را رنگ زده. در اين مملکت کافي است در يک زمينه موفق شويد آن وقت با يک طيف از حسود، بخيل و تنگنظر روبهرو ميشويد. وقتي من سردبير کلک بودم غير از کيف دستيام دفتر ديگري نداشتم و با اين شرايط مجله را هر ماه منتشر ميکردم. و عدهاي پچ پچ ميکردند که «حاکميت» پشت سر اوست و هرازگاهي به خاطر گرفتاري آسم در بيمارستان بودم و مثلا يک ماه انتشار مجله عقب ميافتاد همان عده ميگفتند، از اول ما ميدانستيم دهباشي اين کاره نيست. يا اينکه ….
ما بيشترين ضربهها را از خودمان ميخوريم. «نقد» وجود ندارد. هرچه هست تسويهحساب است، عقدهگشايي است و از اين قبيل. وقتي که دق کردي و مردي آنوقت همه آدمهايي که چشم ديدنت را نداشتند صف اول مجلس ترحيم بهعنوان صاحب عزا رديف ميايستند. خيلي شانس بياوري بعد از سه، چهار سکته مغزي و قلبي رهايت کنند و روي صندلي چرخدار ازت تجليل کنند. بيخود نيست که در فرهنگ ما گفته اند: «از ماست که بر ماست».
من صبح به صبح که صندوق پستيام را باز ميکنم تعداد زيادي نامه رسيده است که اکثر آنها شعر است و مثلا نوشتهاند مدير سربلند و سرفراز مجله بخارا 10 قطعه از سرودههايم را همراه عکس فرستادم که چاپ کنيد. پس از مدتي نامه دوم ميآيد که
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه ميپنداشتيم
اميدوارم در شماره آينده از آن سرودههاي اصيل بنده که انسان معاصر و بحران روحيش را به تصوير ميکشد چاپ کنيد. بعد نامه سوم که ميآيد از ابتدايش فحش نوشته شده است. اگر تمام مجله بخارا را شعر چاپ کنيم باز هم عدهاي بينصيب ميمانند که همين عده که شعر يا مقالهشان چاپ نميشود براي دشمني کافياند. يک گروه از دشمنان بالقوه آنهايي هستند که شعر يا داستانش را چاپ نميکنيم.»
شبهاي بخارا
دهباشي هميشه در حرکت است؛ يا مجله منتشر ميکند يا کتاب، اما يک کار مهمتري در اين مدت انجام داده که خيلي هم طرفدار پيدا کرده است. «شبهاي بخارا» ديگر مخاطبان خود را يافته است. اين شبها تمامي زمينههاي فرهنگ، هنر و ادبيات را دربر ميگيرد، آن هم در بالاترين سطح . «شب مولانا» را سالروز تولد مولانا با سخنراني مهمترين مولويشناس يعني دکتر محمدعلي موحد برگزار کرد. «شب اومبرتو اکو» که خود اکو پيام هم فرستاده بود با سخنراني دکتر محمد صنعتي و «شب محمود درويش» شاعر فلسطيني با سخنراني موسي اسوار برگزار شد. بخشي از برنامههاي اين شبها برميگردد به مناسبتهايي خاص، مثلا در «شب رضا سيدحسيني» جشن 80 سالگياش را جشن گرفتند، يا «شب بهرام بيضايي» به مناسبت سالروز تولدش بود. «شب مهندس همايون خرم» به مناسبت آغاز شصتمين سالگرد فعاليت هنري وي در عرصه موسيقي بود. يا «شب ابنعربي» و….
«سابقه اين شبها برميگردد به زماني که من در مهرماه 1356 در جريان برگزاري «شبهاي شاعران و نويسندگان ايران» مسوول برگزاري نمايشگاه کتابها و دستخطهاي صمد بهرنگي، جلال آلاحمد و دکتر علي شريعتي بودم که در محل انستيتو گوته برگزار ميشد و يادم است که مرحوم دکتر غلامحسين ساعدي خيلي مرا در اين کار تشويق کردند. پس از آن در سالهاي بعد جلسات «چهارشنبه شبها» را داشتيم و بعد جلسات ديگر. برخي از شبهاي بخارا را موضوعي کرديم مثلا «شب ادبيات افغانستان»، «شب ادبيات آشوري»، «شب ادبيات سوئيس» يا «شب ادبيات ارمني» که در پيش داريم. بعضي از مناسبتهاي شبهاي بخارا هم به مناسبت انتشار کتاب يا مجله است. کتاب «درياي پارس» اثر منوچهر طياب که درآمد شبي را به اين مناسبت برگزار کرديم. يا «شب ابنعربي» به مناسبت انتشار کتاب «فصوصالحکم» توسط دکتر محمدعلي موحد بود. يا «شب ماندلشتايم» يا «هانا آرنت» بهخاطر انتشار ويژهنامه بخارا در مورد اين دو نفر بود شب هانا آرنت چيزي از آنچه که در دنيا به مناسبت صدمين سالگرد تولد آرنت برگزار شد کم نداشت. دو شخصيت برجسته و متخصص فلسفه يعني دکتر فولادوند و خشايار ديهيمي سخنراني کردند. اين شبهاي بخارا تمامي زمينههاي فرهنگي، ادبي و هنري ايراني و خارجي را در برميگيرد و اميدوارم دوام پيدا کند. تا حالا که خانه هنرمندان ايران نهايت همکاري را با ما کرده است و ما هم تلاش کرديم در چارچوب موازين قانوني مملکت اين کار را پيش ببريم. تا چه پيش آيد….
شبهاي بخارا اثرات مثبتي در زمينههاي فرهنگي داشته است. بعد از شبهاي بخارا بود که ديديم «شب کارگردانها»، «شب موسيقي ايراني»، «شب نقاشي ايران» يا «شب شيشهاي» راه افتاد.
طلبهاي که ما را با عصر مدرن پيوند زد
مجله بخارا «سايت» هم دارد. شايد پربينندهترين سايت يک مجله ادبي باشد. قصه راهاندازي سايت بخارا مثل باقي حرفهاي دهباشي شنيدني است.
«روزي کسي به بخارا تلفن کرد و گفت شما با اين مجله به اين خوبي چرا سايت نداريد. گفتم حقيقتش با اينترنت و از اين قبيل آشنايي ندارم و بعد هم هزينه اين کارها را نداريم. خلاصه با بهانههاي من کوتاه نيامد و اصرار كرد که حيف است بخارا بدون سايت باشد. گفت که بخارا هزينه خاصي نميپردازد و خودم کارها را سامان خواهم داد. تسليم محبت و صميميتش شدم. گفت يک ديسکت از مقالات آخرين شماره با پست بفرستيد برايم. گفتم کجا. نشانياش را در قم داد. به هر حال فرستادم و يکماه بعد سرشبي بود که تلفن کرد که فلاني سايت شما نشانياش اين است و برويد با اين مشخصات ببينيد. پسرم شهاب راهنمايي کرد و ديديم و خوشحال از اينکه داراي سايت شديم و بعد هر شماره ديسکتي ميفرستاديم و بعد او به ما تلفن ميکرد. دوستان ميگفتند هر که هست يک طراح حرفهاي است و کارش را بلد است و خيلي خوب سايت بخارا را درست کرده است. در هر تماسي قول ديدار با يکديگر ميگذاشتيم که او گرفتار بود و ميسر نميشد. يک روز در جريان صفحهبندي شماره 32 مجله بوديم. طلبه جواني از در وارد شد و خودش را طباطبايي معرفي کرد. گفتم بفرماييد! امري داشتيد؟ گفت من همان طباطبايي هستم که سايت بخارا را درست کردم. با تعجب پرسيدم شما آخر در کسوت روحاني و اينها چطور در اين زمينه هستيد؟ گفت مگر اشکالي دارد. بعد متوجه شدم ايشان فرزند دانشمند کتابشناس سيد عبدالعزيز طباطبايي است که در جهان کتابشناسي اسلام شهرت جهاني دارد و مدير سايت بخارا هم فعلا سيدعلي طباطبايي يزدي است که از طلاب دانشمند حوزه علميه است و اهل قلم.»
جمعيت کافه تيتر نسبت به لحظههاي آغاز ديدار با دهباشي بيشتر شده است. همينطوري او از کارهاي مختلف ميگويد و ما هم به خاطرات شيرينش گوش ميدهيم و فکر ميکنيم که اين بار برعکس هميشه ما صياد را به دام انداختهايم چرا که دهباشي همواره با کساني گفتوگو کرده است که ستارهاند و براي آنها بزرگداشت ترتيب داده است. جشننامه فريدون مشيري، عبدالحسين زرينکوب، دکتر جلال خالقيمطلق، اسماعيل فصيح، مهرداد بهار، فريدون آدميت و…
دهباشي کارهاي نيمهتمام زيادي دارد که بايد آنها را سامان بدهد، از کتابي که براي ابراهيم گلستان آماده کرده است، از مقدمهاي که بايد براي دو جلد نامههاي مينوي بنويسد، ويژهنامه سوزان سانتاگ که در دست ويرايش است و….
غروب است. سياهي آسمان را پوشانده و کلاغها کمکم به خانههايشان برميگردند و گرچه ادامه حرفها همچنان شيرين است، اما مجبوريم بحث را نيمه کاره به پايان برسانيم و بنويسيم. دهباشي آنقدر کارهاي مثبت در حوزه فرهنگ و ادبيات معاصر انجام داده است که اين ديدار جبران گوشهاي از زحماتش نيست.
«من هميشه نخستين کسي هستم که انتشار مجله يا نشريهاي را تبريک ميگويم و سالگرد انتشار اين همکاران را جشن گرفتم. چون تصور ميکنم اين چند تا نشريه ادبي اگر با هم همکاري نکنند چه باقي ميماند؟ به هر حال من جاه طلبيهاي خودم را دارم و آنقدرها هم فروتن نيستم و فکر ميکنم طبيعيترين جاه طلبيها، جاه طلبيهاي فرهنگي است و من آرزوي انتشار صدمين شماره بخارا را دارم. که گفتهاند: آرزو بر جوانان عيب نيست.»
من و علی دهباشی/ رضا سیدحسینی
علي اين روزها كمي تلخ است. تلخ نه عبوس و بداخلاق، بلكه ساكت و مودب و سخت فعال. حقيقت اين است كه ديگر مثل گذشته خندان نيست و از شوخيهاي مداومش درباره دوستان و گاهي درآوردن تقليد بعضيها خبري نيست. او هم مثل من تاوان سادهلوحيها و خوشباوريهايش را پس ميدهد. حيف كه اين خوشباوريها و اعتماد به نيكدلي مردم پوست از كله هر دو ما كند. من روزي كه هست و نيستم را در اختيار دوست فرهيخته و خوشسابقه گذاشتم تا به اصطلاح در كار نشر اين مملكتكاري بكنيم و واقعا همكاري كرديم كه اگر ادامه پيدا ميكرد بينظير بود، هرگز تصور نميكردم كه آن دوست فرهيخته در برابر وسوسه پول، هم آن كار كارستان را فدا كند و همدوستي چندين و چندساله را. علي هم به شكل ديگري دچار همين خوشباوري شد. در هر حال هر دو باختيم. حيف كه سالهاي زندگي گذشته است و ما يك بار ديگري به دنيا نميآييم كه به قول معروف حتي به چشم خودمان هم اعتماد نكنيم…
و باز هم شباهت ديگري بين خودم و علي دهباشي ميبينم هرچند كه من به هيچوجه قدرت و سختكوشي او را ندارم ولي در هر حال سرگرميهايمان لااقل براي انصراف خاطر جالب است. من كه ضربه بدتري هم خورده بودم و حال و حوصله حتي ترجمهكردن را نداشتم، سالهاي عمرم را صرف انواع دايرهالمعارف كردم.
فرهنگ آثار (كه بحمدالها تمام شد) همكاري با فرهنگ آثار ايراني و اسلامي و بالاخره دايرهالمعارف هنر و ادبيات برگرفته از دايرهالمعارف اورنيورساليس كه جلد اولش درآمده و بقيه مجلداتش معلوم نيست چه سرنوشتي داشته باشد.
و علي هم كه زماني بهجز انتشار مجله كلك و بعد بخارا و كتابهايي كه به مناسبتهايي در ميآورد، در آن سالها فقط سنگ صبور نويسندگان و هنرمندان سالخورده و به پايان راه رسيده بود، در اين سالهاي سخت و دردناك كه شايد هر كسي را از كار و زندگي نااميد ميكرد، مسووليت معرفي و بزرگداشت نهتنها نويسندگان و هنرمندان ايراني، بلكه برجستهترين چهرههاي ادبيات جهان را به ايرانيان بهعهده گرفت. درباره هر يك از آن بزرگان جلسه مفيد و آموزندهاي در خانه هنرمندان تشكيل داد و از دانشمندان آشنا با آن فرزانگان و كارهاي آنان دعوت كرد كه درباره آنها سخنراني كنند و بعد هم همه آن سخنرانيها را بهاضافه مطالب مفيد ديگري در يك شماره مخصوص بخارا منتشر كرد و اين كار هنوز هم ادامه دارد و من معتقدم كه ارزش آنها كمتر از دايرهالمعارفها نيست.
علي جان چه بايد كرد. دنيا چنين است و مردم چنان. تو هنوز جواني و مثل من به پايان راه نرسيدهاي. مبادا يكبار ديگر اعتماد كني. موفقيتهاي فراوان براي تو آرزو دارم
به آنچه از دست داد شهرت ندارد/ دکتر قمر آریان
نوشتن برايم دشوار است. مدتي است كه بيماري توانم را گرفته و كارهايي را كه در دست داشتم متوقف شده، ولي خدا را شكر ميكنم كه از خواندن باز نماندم و همه مطالب شمارههاي اخير بخارا را خواندم و سردبير لايق آن را تحسين كردم.
من علي دهباشي را از زماني كه نوجواني بيش نبود ميشناسم. تصور ميكنم اوايل دهه 50 بود. نمونههاي حروفچيني شده كتاب «از كوچه رندان» همسرم [دكتر زرينكوب] را براي تصحيح به منزل ما ميآورد و ميبرد. ادب، تواضع، متانت و تيزهوشي دهباشي من و همسرم را تحتتاثير قرار داد.
باز يادم است سالها پيش كه من و همسرم براي يكسالي در لندن بوديم دكتر زرينكوب تمام وقت مشغول نوشتن كتاب «روزگاران» (تاريخ ايران از آغاز تا سقوط سلطنت) بود. دهباشي براي كنفرانس ايرانشناسان به اروپا آمده بود و بعد مدتي هم در كتابخانهاي در لندن كار ميكرد.
بيشتر بعدازظهرها را با هم ميگذرانديم. در اين ديدارهاي مشترك دكتر زرينكوب بخشهايي از كتاب را ميخواند. دهباشي اصرار داشت كه همسرم دوره پهلوي را هم بنويسد. كتاب تا پايان قاجاريه ختم ميشد. دكتر زرينكوب تمايل نداشت و ميگفت: تحمل وجود ندارد. آنچه را كه من ميخواهم بنويسم طرفداران و مخالفان سلطنت را راضي نخواهد كرد و حوصله جار و جنجال ندارم.
سرانجام اين علي دهباشي بود كه همسرم را مجاب كرد كه اين فصل را نوشت كه حتما خواندهايد. اتفاقا همانطور كه همسرم حدس ميزد شد. ولي جوانان با يك نگاه تاريخي بدون تعصب به يك دوره تاريخ ايران آشنا شدند.
اگر بگويم كه مجله كلك و بخارا تنها نشريه فارسي بود كه من و زرينكوب ميخوانديم اغراق نكردهام. دكتر زرينكوب و من به صداقت، كوشش و تلاش دهباشي در عرصه فرهنگ اعتقاد داشتيم.
حوادثي در زندگي دهباشي و فرزندش پيش آمد كه فوقالعاده نگرانش بوديم. ولي ميبينم كه با چه متانت و سكوتي اين موج سهمگين را پشت سر گذاشته است.
دهباشي به آنچه كه از دست داد شهرت نداشت. او را به كار، اخلاق و سختكوشي ميشناسند و سالها چنين باد.
فرهنگ پرور بزرگ و فروتن / بهاءالدین خرمشاهی
بزرگي در بزرگواري است. برجستهترين صفت از صفات جميل و مكارم اخلاق استاد علي دهباشي فروتني اوست كه خود مجمعالفضايل است. فضل را همه ميتوانند داشته باشند، اما فضيلت –كه به قول اسپينوزا خود پاداش خويش است- ناياب است و از اين روي غنيمت است و اساس فرهنگ همانقدر كه بر دانش استوار است، بر اخلاق تكيه دارد.
حدود 25 سال پيش بود كه با جناب دهباشي در دفتر نشر تيراژه، واقع در مقابل دانشگاه تهران نزديك به خيابان دانشگاه آشنا شدم. همواره سرش رو به پايين و در حال خواندن نمونههاي چاپي بود. هر كس از اهل قلم و كتاب دورهاي از عمر حرفهاياش را در نمونهخواني يا ويراستاري و آمادهسازي متن نگذرانده باشد، نميتوان اهل نشر و اهل كتاب خوب و پيشرفتهاي باشد يا بشود. اين حرفه فروتنيآور/ آموز را در دو ناشر بزرگ و پيشتاز چند دهه اخير ايران از يك، دو دهه پيش از انقلاب تا امروز هم ديدهام، مرادم استادان فرهنگ نشر و نشر فرهنگ عليرضا حيدري (مدير نشر خوارزمي) و رضا جعفري (مدير نشر نو/ فرهنگ نو) هستند.
باري سختكوشي حتي براي نوابغ هم ضرورت دارد و بعضي نبوغ را حاصل سختكوشي فوقالعاده شمردهاند. البته عكسش درست نيست. يعني هر نابغهاي لاجرم سختكوش عظيمي است، اما هر سختكوشي لزوما نابغه نيست و فرهنگ ما، فرهنگ امروز جهان به انسانهاي سختكوش و فروتن و اخلاقي بيشتر نياز دارد تا به نابغه و نبوغ كه آمد/نيامد دارد.
آقاي دهباشي از فرهيختگان، فرهنگسازان و فرهنگپروران برجسته و بنام امروز ايران است. او قهرمان بزرگداشت و نكوداشت گرفتن براي فرزانگان امروز است. شايد با مديريت كمنظير او بيش از يكصد مجلس بزرگداشت براي بزرگان برگزار شده باشد. او بيش از 33 جشننامه و يادنامه جمع و تدوين و منتشر كرده است. اينك و اينجا اندكي به او خسته نباشيد، گفته ميشود. بنده در حدود 10 سال پيش خدمت ايشان گفتم جناب دهباشي، همشهري و همكار عزيزم، شما دهها مصاحبه با اهل فرهنگ و هنر انجام دادهايد، اجازه بدهيد بنده يك مصاحبه (و در دلم گفتم بلند بالا) با شما انجام دهم. خنديد و سرفهاي كرد و اندكي رنگ به رنگ شد كه همه علامات همان فروتني بزرگوارانه يا بزرگي فروتنانه او بود و هيچ نگفت. با اصرار من جلسه اول و فقط جلسه اول اين مصاحبه برگزار شد و سپس به شيوه كامران فاني طفره رفت.
دريغا كه مجال سخن تنگ است. دهباشي بيش از پانزده سال است كه مهمترين نشريه ماهانه فارسي يعني كلك و سپس بخارا را منتشر ميكند كه بنده به حق و بدون مبالغه آن را نشريه ملي امروز ايران و در بردارنده جديترين مباحث ايرانشناسي و شعر و ادب فارسي و مصاحبههاي خواندني و ماندني ارزيابي كردهام. بيش از صد شماره كلك و 50 شماره بخارا. دستش درد نكند كه شعار و شيوه او «رنج خود و راحت ياران طلب» است.
پس از چهل سال جان کندن/ محمد گلبن
بياييد تخم بيايماني در دل خدمتگزاران فرهنگ اين مرز و بوم بكاريم. بياييد قدر كساني را كه مانند علي دهباشي 40 سال بار سربلندي فرهنگ ايران را به دلش كشيده، بدانيم.
بياييد تيزك بازي و خود فريبي را از عرصه فرهنگ ايران دور كنم.
علي دهباشي پس از 40 سال جانكندن براي دوام و بقاي زبان فارسي جز يك نفر بيمار چه اندوختهاي دارد كه هر روز به پاس خدماتي كه به فرهنگ ايران و رجال ايران ميكند او را به باد دشنام ميگيريم. علي دهباشي با همين تن بيمار دارد براي فرهنگ ايران كار چند وزارتخانه عريض و طويل را ميكند و از هيچكس و جا هيچگونه چشمداشتي ندارد.
از جریانی طرفداری نمی کند/ حسن انوری
بدون ترديد مجله كلك و بخارا خلائي را در جامعه مطبوعاتي و فرهنگي دنياي پارسيزبان پر ميكند. مجلهاي كه نه تنها در داخل و در اقصي نقاط كشور بلكه در خارج از كشور نيز خواننده و خواهان دارد. تلاش پيگير مدير مسوول و سردبير نستوه مجله آقاي علي دهباشي را در اين ميان بايد ارج نهاد و ستود. وقتي براي تاليف فرهنگ مشاهير معاصر ماخذ را بررسي ميكردم، ديدم دهباشي با دقت تمام وصايات معاصران را درج كرده است. بيآنكه در اين كار از جرياني طرفداري كند يا جرياني ديگر را مطرود بدارد. سرمقالههاي مجله به قلم هوشنگ دولتآبادي و مقالات و ترجمههاي وزين دكتر فولادوند، پارههاي ايرانشناسي ايرج افشار، اختصاص بعضي از شمارههاي مجله به نويسندگان درجه اول جهاني از مطالب و مسائلي هستند كه نظير آنها را در مطبوعات ديگر كمتر ميتوان سراغ گرفت.
درودی گرم بر علی دهباشی/ جلال خالقی مطلق
مدتها بود كه هر وقت به علي دهباشي ميانديشيدم بياختيار به ياد حبيب يغمايي ميافتادم، ولي علت آن را نميدانستم. شادروان حبيب يغمايي را من تنها يك بار هنگام سالخوردگي او ديده بودم، ولي علي دهباشي را از جواني او ميشناختم كه هنوز هم جوان است و جوان باد! يغمايي شاعر بود و شاعر توانايي هم بود، ولي دهباشي گمان نميكنم تاكنون يك مصراع سروده باشد و اگر سروده است بايد آن را در جايي پنهان كرده باشد تا كسي ديوان او را ندزدد. يغمايي مصحح آثار نظم و نثر كهن فارسي بود، ولي آثاري كه دهباشي به انتشار آنها همت كرده است تا آنجا كه من ديدهام همه از دو، سه سده اخيرند. اينها و تفاوتهاي ديگر دهباشي را از يغمايي جدا ميكرد و با اين حال من هر وقت به علي دهباشي ميانديشيدم بياختيار به ياد حبيب يغمايي ميافتادم تا اينكه سرانجام علت آن را يافتم. يغمايي همه زندگياش را بر سر «يغما» به يغما داده بود و دهباشي نيز با «كلك» پوييد تا در كار «بخارا» بخار شد. يغمايي و دهباشي و چند نفر ديگر از نسل ما كساني بودند و هستند كه اول در انديشه مجلهشان بودند و سپس و آن هم نه هميشه به ياد نان شب. همه هم و غم دهباشي در اين است كه هزينه شماره بعدي «بخارا» را چگونه فراهم كند كه آن را به رايگان به سمرقند و بخارا بفرستد تا پيك الفتي گردد با پيام فارسي ميان همه فارسيزبانان جهان كه ديري است كه همچون حلقههاي گسسته از يكديگر بريده و دور افتادهاند. با اين همه، دهباشي هميشه در غم اهل قلم نيز هست و از انتشار آثار آنها و برگزاري بزرگداشت براي آنها دمي غافل نيست. بدو درود ميفرستم و همه دوستداران زبان و ادب فارسي و ياران فرهنگ ايران را به ياري و همكاري با او فرا ميخوانم. ديرزي و شادزي!
با سپاس، مهر و درود، تهران، تير1386
می گویند دهباشی مهره مار دارد/ یوسف علیخانی
ميگويند دهباشي مهره مار دارد وگرنه مگر آدم ميتواند يكتنه كارهايي انجام ميدهد كه علي دهباشي انجام دهد؟
ميگويم علي دهباشي مهره مار ندارد، علي دهباشي ايمان دارد و اگر ايمان نداشت از پنج صبح بيدار نميشد و كيف و ساك كتابهاي رسيده براي معرفي به مجله بخارا را دست نميگرفت و راهي دفتر مجله نميشد تا ساعت 9 شب در آنجا باشد و بعد برگردد منزل و در آنجا هم تا ساعت 12 شب به اين و آن زنگ بزند و هماهنگي برنامههاي آينده را انجام دهد.
ميگويند دهباشي تكرو است.
مينويسم علي دهباشي درك كرده در جامعهاي كه هرگز روحيه كار جمعي نداشته، نميتوان با تكيه به اين و آن، كاري ماندگار انجام داد. دهباشي به تنهايي و با اتكا به پيگيريهاي فردي از صبح تا غروب به اين و آن زنگ ميزند تا هماهنگي آماده شدن شمارههاي مجله بخاراي اكنون و كلك ديروز را انجام دهد و در يكي دو سال گذشته نيز شبهاي بخارا در اين ميانه، درخشش ديگري شده بر درخششهاي ديروز و اكنونياش.
ميگويند دهباشي مامور است.
ميگويم دهباشي، مامور فرهنگ، ادبيات و هنر اين مملكت است و چون كارمندي بيمزد و مواجب در اين سالهاي گذشته، هر روز سر ساعت مقرر، سر كارش حاضر شده و بيهيچ رئيسي، خود رئيس و كارمند بوده و نشسته پشت ميز كارش؛ طرح آماده كرده، هماهنگي كرده، زنگ زده، مطالب مختلف را براي انتشار جمعآوري كرده، نمونهخواني كرده، برده چاپخانه، پخش كرده و هرگز براي تمام اين كارهايش، جز موزهاي براي ادبيات از عكسهاي بيشمار از آدمهايي كه حالا فقط ارواحي هستند آرام در مجله بخارا و در شمارههاي بايگاني شده مجله كلك و بيش از 40 شماره شبهاي بخارا، هيچ بهدست نياورده است.
ميگويند دهباشي مغرور است.
مينويسم علي دهباشي، سردبير با بيش از 70 شماره مجله كلك، بيش از 60 شماره بخارا، مسووليت برگزاري بيش از 40 شب بخارا و بيش از يكصد كتاب به كوشش بايد به خود ببالد و بايد كه ما به او بباليم؛ به حضور چنين آدمي در فضاي فرهنگ، ادب و هنر اين مملكت كه آدمهايش اگر در اين حوزه كوششي كردهاند به قصد معرفي شعرها، داستانها و نقدهايشان بوده تا در كنار انتشار مجلهاي و برگزاري شبي، خود را به نمايش بگذارند، اما دهباشي نه شاعر بوده، نه داستاننويس و نه منتقد و او تنها علي دهباشي بوده كه ايمان داشته، تكرو بوده، مامور فرهنگ، ادب و هنر بوده و با اين همه ما غرورش را ميبينيم چون خود را جاي او كه قرار ميدهيم جز اين نميتوانيم فكر كنيم كه آيا ميتوانستيم اين همه كار انجام دهيم و باز مغرور نباشيم.
ميگويند…
ميگويم اگر ايمان به كار و جديت در انجام و كوشش مدام يعني مذهب، يعني ايمان، پس عليدهباشي، نماد مذهب است و ميتوان از او بسيار درس آموخت براي رهروي اين راه نه چندان معلوم، ناپيدا و بيپايان.
ميگويند دهباشي سياسي است.
مينويسم دهباشي فقط با اهالي فرهنگ كار دارد و از آنها مطلب جمع ميكند و در مجلهاش منتشر ميكند و با اهالي فرهنگ گفتوگو ميكند و درباره آنها كتاب مينويسد و با حضور و بيحضورشان، شب برگزار ميكند و حضورش كاملا فرهنگي بوده است و فرهنگ را هرگز سري با سياست نبوده است كه اهالي فرهنگ اين مملكت اگر خواستهاند كار سياسي كنند هرگز ديگر در عرصه فرهنگ جايشان نبوده و يك سر سياسي شدهاند و عليدهباشي را با آنها كاري نبوده و نيست و ثابت كرده عليدهباشي سياسي نيست.
ميگويند دهباشي اينجايي نيست.
ميگويم بله اينجايي نيست چرا كه فرهنگ، اينجايي و اين مكاني نيست. عليدهباشي نمادي كامل از انسان اينجهاني است كه مجله كلك و بخارايش را از اين سر دنيا تا آن سر دنيا ميببينند و ميخوانند و كارش را ارج ميگذارند و براي همين است كه او مانده است، براي اينكه كاري كه انجام ميدهد غير از آن است كه براي لحظه باشد. او جهان وطني است.
ميگويند دهباشي كلكسيونر است.
ميگويم اگر فقط مجموعه جغدها و خودنويسهايش را ديدهايد بايد بگويم او مجموعهاي فراوان عكس هم از آدمها دارد. او مجموعه كاملي گفتوگو، مطلب، نقد، داستان، شعر و … از آدمهاي فرهنگ اين سرزمين (سرزمين پارسيزبانها) و نه بهطور مشخص ايران، گردآورده است. در شمارههاي بيشمار كلك، بخارا، كتابها و شبهاي بخارايش. او كلكسيونردار و مجموعهدار است چرا كه نظم دارد و در سه دهه گذشته و از نوجواني ميدانسته چه ميكند و چه در پيش دارد و كم انساني در اين مرز و بوم ميشناسم كه به اندازه او چنين با ايمان و اعتقاد و نظم به كارش پيش آمده باشد.
ميگويند تصورش هم برايمان متصور نيست.
ميگويم براي اينكه صاحب انرژي است و اين از آدمهاي صاحب انرژي بعيد نيست. او چنان راحت و آسوده و به سادگي ميتواند به آدمها انرژي منتقل كند كه كسي در اين عرصه به پاي او نميرسد و براي همين است كه كارش تداوم داشته است.
ميگويند…
ميگويم…
ميگويند…
مينويسم…
تنهایی یک دونده استقامت/ سید علیرضا میرعلی نقی
اگر بخواهيم مطلبي كه درباره علي دهباشي مينويسم، تكرار گفتههاي ديگران نباشد، آن وقت معلوم ميشود كه چه كار دشواري است! نزديك 10 سال است كه با او ارتباط مستمر دارم و در حد تشخيص خودم او را ميشناسم. در اين 10 سال او اوجها و فرودهايي از آزموده كه در زندگي ساير افراد اهل قلم، ديرياب و بلكه ناياب است.
آنچه من از علي دهباشي بايدم آموخت، رها نكردن سررشته كار در هر شرايطي، در هر شرايطي و در هر شرايطي است. تلاطمهاي اين روزگار، هر جنگاور و هر نابغهاي را بالاخره يك روز براي هميشه از پا مياندازد. دهباشي نه تنها خيلي سريع برخاست بلكه دست ديگران را هم با تشويق و ترغيب گرفت و به كار واداشته است. در اين زمانه، هيچ عاملي به اندازه تداوم، استمرار، پيگيري، نااميد نشدن و… مهم نيست و علي دهباشي با زندگي خويش، اين عامل را، اين عامل مهم را عملا آموزش داده است.
فردا روز كه تلاشهاي افراد را در اين مقطع دشوار فرهنگي- تاريخي، با توجه به تنگناها و نامراديهاي افراد بررسي شود، درباره علي دهباشي، دونده تنهايي استقامت، قضاوتي منصفانهتر و مهربانتر از امروز خواهد داشت و صد البته با حرمتي دو چندان بيش از امروز.
شکیبایی در برابر کینه و بخل/ ترانه مسکوب
وقتي به علي دهباشي فكر ميكنم اولين واژهاي كه به يادم ميآيد شكيبايي است و پايمردي. شكيبايي در برابر ناملايمات زندگي، شكيبايي در برابر نامردميها، شكيبايي در برابر سختيها، شكيبايي در برابر رنج دوستان، مرگ عزيزان، شكيبايي در برابر شكستها، در برابر موفقيتها، چه اگر از موفقيتي غره شوي، ديگر شكيبايي معنايي ندارد. در همان جا ميماني و درجا ميزني.
شكيبايي در برابر بيعدالتيها، بيانصافيها، شكيبايي در برابر رشك و حسادت، توهين و افترا، شكيبايي در برابر رنگ و ريا، شكيبايي در برابر كينه و بخل، در برابر توطئهها و دسيسهسازيها.
شايد از اين پس همين شكيبايي است كه سكوتش معنا مييابد. سكوت در برابر بيداد زمانه، سكوت در برابر ناراستيها، سكوت در برابر دشمنخوييها، سكوت حتي وقتي از اعتمادش سوءاستفاده ميكنند و يك شبه يك عمر تلاش و زحمتش را به غارت ميبرند.
… و اين شكيبايي و سكوت راه را به عشق هموار ميكند، عشق به كار. كار در هر شرايطي و در هر موقعيتي و زير هر سقفي و انگار شكيبايي و سكوت و عشق به كار زندگي را برايش معنا ميكند. كار فرهنگي در هر كجا كه باشد، آنهم نه براي مالاندوختن كه براي آموختن چراكه مال را ميتوانند، به هر ترفندي، به يغما برند اما آموختههاي آدمي را هرگز. كار خواه در كلك، خواه در طاووس، خواه در بخارا و خواه در…
آري از او آموختهام شكيبايي، سكوت و عشق به كار را.
عشق با ارزش علی دهباشی/مهندس همایون خرم
آقاي علي دهباشي « عاشقي » است سخت كوش ، دانا و « عشقي » را برگزيده كه بسيار با ارزش ، ماندگار و مفيد براي فرهنگ و ادب و هنر اين سرزمين است . تمام شماره هاي نشريه هاي كلك ( در زمان سردبيري ايشان ) و بخارا آكنده از عشق به فرهنگ و هنر و ادبيات سرزمين ايران بوده و هست زيرا نويسنده هاي مقالات آن نشريه ها تمامي از فرهيختگان و نخبگان اين مرز و بوم هستند كه جايگاه قابل توجهي در فرهنگ ايران دارند.
بخارا ، يك مجموعه پر بار فرهنگي و حاوي مطالب و اسناد معتبر است . نشريه بخارا در حقيقت يك نشريه بسيار با ارزش براي تمامي اهل خرد است . از قراري كه شنيده ام اين نشريه با ارزش در دل جوانان راه باز كرده است و جوانان با مطالعه مطالب آن پي به تاريخ سرزمين پدري شان مي برند. چيزي كه براي من خيلي با ارزش است و هيچوقت فراموش نمي كنم مراسمي است كه آقاي دهباشي در شرايط سال 60 در خانه يكي از دوستداران موسيقي به مناسبت بزرگداشت استاد ابوالحسن صبا برگزار كردند . آن شب از شب هاي به ياد ماندني عمر من است . در آن مجلس فرهيختگاني چون زنده ياد نواب صفا ، معيني كرمانشاهي ( كه آرزوي طول عمر و سلامتي براي او دارم ) و زنده ياد علي تجويدي حضور داشتند و ديگر خدمت با ارزش ايشان به موسيقي ايران تنظيم و نشر ياد نامه صبا به مناسبت چهلمين سالگرد درگذشت استاد است . كتابي است پسيار پر بار كه معلوم است براي تنظيم و تهيه مطالب آن زحمت فراواني كشيده است .
در خاتمه خالصانه آرزوي سلامتي كامل براي او دارم و اميدوارم بخارايش همواره منتشر شود
شب های بخارا و نسل جوان/ رضا یکرنگیان
در اين سي سال كه از سابقه آشنايي من با علي دهباشي ميگذرد، شاهد كوششها و زحمتهاي جانفرسا و نفسگير او در راه خدمت به فرهنگ اين سرزمين بوده و هستم.
علي دهباشي بهجاي ورود به دانشگاه و كسب مدارج عملي رسمي دولتي، به خدمت بزرگان و فرهيختگان شتافت و از محضر آنان كسب دانش كرد، به طوري كه دانشآموختهاي خودساختهاي شد بسيار بالاتر از برخي از دارندگان مدارج عالي رسمي دولتي كه فقط «از مزاياي قانوني آن استفاده ميكنند».
او، توانمندي خود را در انتشار يك نشريه با ارزش نشانداده است. در كنار آن، تعداد زيادي يادنامه و جشننامه را در كارنامه خود دارد. طرفه آنكه همه را دستتنها انجام داده است و ميدهد.
بخارا در ميان خردمندان آسياي ميانه جايگاه خاص خود را پيدا كرده و پيونددهنده ارتباط فرهنگي بين كشورهاي همسايه با سابقه فرهنگي مشترك است.
از خصوصيات بارز علي دهباشي كمك به دوستان فرهنگي است؛ از انتخاب نام انتشارات گرفته تا معرفي نويسنده و مترجم به ناشر و همچنين معرفي ناشر به نويسنده و مترجم.
شبي خدمت استاد نواب صفا بودم، صحبت از بخارا و علي دهباشي و مشكلات مالي او شد و اينكه چگونه دارد مقاومت ميكند و با چنگ و دندان موقعيت بخارا را حفظ ميكند. استاد نوابصفا فرمودند: «ارزش كار اين جوان ]علي دهباشي[ 50 سال ديگر بر خردمندان آن دوره معلوم ميشود. موقعي كه به كتابخانهها مراجعه ميكنند و از محتويات بخارا براي پژوهش خود استفاده ميكنند متوجه ميشوند كه چه كار بزرگي انجام شده است».
حقيقت هم، همين است همينطور كه امروز، ارزش دورههاي: سخن، يغما، ارمغان، بررسيهاي تاريخي ووو بر ما معلوم است.
ميپردازيم به شبهاي بخارا؛ شبهاي بخارا شبهاي آشتي نسل جوان با فرهنگ و انديشه خردمندان ايران و جهان است.
استقبال بينظير و چشمگير نسل جوان از شبهاي بخارا و حضور مستمر آنان در اين «شبها» گواه اين ادعا است.
شبهاي بخارا، از آن شبهاي بينظير است كه در تمام زمينهها برپا ميشود؛ براي مثال: شب محمد گلبن، شب دكتر باستاني پاريزي، شب رضا سيدحسيني در كنار شب را بيندرانات تاگور. شبمحور درويش در كنار شب ادبيات افغانستان و تب ادبيات سوئيس. شب يوفوئل در كنار شب بهرام بيضايي و شب دكتر هوشنگ كاووس، شب محمدتقي بهار و شب مولانا در كنار شب اوليب ماندلشتايم و آنا آخماقوا. شب جان كيج در كنار شب استاد همايون خرم. شب نيكول فريدني در كنار شب كامبيز درمبخش برگزار ميشود.
برگزاري اين شب با تنوع موضوع، باعث شده است نسل جوان در كنار بزرگان و فرهيختگان در يكجا، در كنار هم، نه مقابل هم، گرد بيايند، از محضر بزرگان كسب فيض كنند تا روزي كه خودشان «بزرگ» شوند.
جواناني را ديدم كه پس از خاتمه اين شبها اظهار ميداشتند كه اين «دو ساعت»، فزونتر از «چهار سال» دوران دانشكده به ما آموخت.
به آنان گفتم براي آقاي دهباشي بنويسيد و آنها هم گويا نوشتند. آقاي دهباشي به خاطر فروتني بيش از حد، مطلب آنان را در بخارا درج نكرد. كه بايد درج ميكرد.
نسل جوان، نسل «شهاب دهباشي»، نسلي كه آينده اين مملكت خواه ناخواه به دست آنان سپرده ميشود، هيچگاه شبهاي بخارا را فراموش نميكنند. موفق باشند. با اميد و اعتقاد
*******************************
روزنامه کارگزاران به مناسبت برگزاری پنجاهمین شب بخارا ویژه نامه ای در تارخ 2 مرداد 1386 با عنوان « پنجاه شب بخارایی »منتشر کرد:
«شب های بخارایی ، بخارا»/ نرگس صادق زاده
«شبهاي بخارايي، بخارا»
با او در اتاق كارش در دفتر مجله بخارا ملاقات كردم. علي دهباشي در نهايت سادگي لباس پوشيده بود و با دستاني پر از برگه و كتاب مرا به اتاقش راهنمايي كرد. محل كار او لبريز بود از كتاب، جزوه، عكس و مجله، به نحوي كه در و ديوار اتاقها داشتند پوسترهاي بيشماري را كه رويشان چسبيده بود، بالا مي آوردند. پوسترهايي از افراد آشنا و ناآشنا كه بيگمان همگي براي روي ديوار رفتن وجه امتيازي خاص داشتند. در مجموع دفتر مجله بخارا شباهت زيادي به يك اتاق بايگاني، آن هم از نوع سنتي خود داشت. پر از قفسه و قدري نامنظم، كنار ديوارها كتابها و مجلات تا زانوي پا بالا آمده بودند. روي ميزهاي كار هم وضعيت به همين منوال بود، در حقيقت ميز كار نبود ميز نگهداري كتابها و مجلات بود.
دهباشي چند دفتر كوچك و بزرگ را باز كرده بود در دل يكديگر تا بتواند از اين فضاي كوچك بيشترين استفاده را ببرد، همچنين مرا به پشت ميز خواند در محصوري از كاغذ و كتاب نشستم و به زحمت جايي براي خود باز كردم، چند نفري هم در اتاقهاي ديگر لابهلاي كتابها گم شده بودند و آهسته كار مي كردند. محيط آرامي بود و تنها صداي مزاحم، زنگ تلفني بود كه در فواصل كوتاه به گوش مي رسيد و دهباشي را وادار مي كرد كه پاسخگو باشد و جالبتر اين بود كه از منشي خبري نبود؛ تمام تلفنها را خودش جواب ميداد.
وقتي بهت اوليه از آنچه نسبت به دفتر يك مجله در ذهنم داشتم از ميان رفت، احساس كردم آدم عاشق مطالعه ميتواند اينجا خودش را ميان اين همه مطلب گوناگون غرق كند، به طوري كه گذر زمان را هم از ياد ببرد و تقريبا علي دهباشي هم اين كار را كرده است. 49 سال سن دارد و يك فرزند پسر و اوقات خود را از 5 صبح تا 11 شب در اين اتاق ميگذراند و اصلا ناراضي نيست. از سالهاي آخر دبستان كار در چاپخانه را آغاز كرده است تا امروز كه سردبيري مجله بخارا را برعهده دارد و تاكنون توانسته 56 شماره از آن را منتشر كند.
بخارا مجله اي است فرهنگي، هنري كه با مقالاتي از نويسندگان، مترجمان و استادان برجسته فرهنگ، ادب و هنر ايران منتشر مي شود. مجله اي دوماهانه كه شما نميتوانيد آن را در كيوسكهاي روزنامه فروشي پيدا كنيد، زيرا مجله بخارا مخاطب خاص دارد؛ البته شكل و شمايل بخارا هم مثل مجلاتي نيست كه در همه باجههاي روزنامهفروشي ديده ايد، قطع كتاب (قطع وزيري) را دارد با صفحاتي بالاتر از صفحات مجلههاي معمولي. با تمام اين تعاريف بخارا مجله است، زيرا آن چيزي كه مجله را مجله ميكند شكل و شمايلش نيست بلكه مضمون و محتواي آن است، در هر حال بخارا را ميتوان در كتابفروشيها يافت.
دهباشي تنها كار مي كند؛ هم سردبير است و هم مدير مسوول. با وجودي كه به سختي كار اعتراف دارد ولي باز هم تنها كار كردن يا به عبارتي مستقل تصميم گرفتن را ترجيح ميدهد. نبض يك نشريه را در دست داشتن و آن را به مقصد رساندن مستلزم دارا بودن تواناييها و تجارب گوناگون است. دهباشي توانسته در سالهاي همكاري با نشريات فرهنگي، ادبي و در خلال برعهده گيري سردبيري مجلات به اين دانش و تجربه نائل آيد. دهباشي در مدت 9 سالي كه سردبير مجله بخاراست، علاوه بر انتشار 56 شماره از بخارا به شكل گيري شبهايي با نام شبهاي بخارا اهتمام ورزيده كه تا امروز 49 شب در رثاي 49 شخصيت برجسته ادبي، فرهنگي و هنري برگزار كرده است.
اين شبها به طور معمول در خانه هنرمندان با حضور مدعويني كه از قبل به اين مجلس دعوت شده اند، همانند نويسندگان، روزنامه نگاران، كارشناسان و منتقدان، همچنين با حضور دانشجويان و علاقه مندان به چنين نشستهايي برگزار مي شود.
هدف اصلي شبهاي بخارا، شناسايي، تجليل و بزرگداشت از شخصيتهاي برجسته اي است كه برخلاف هميشه تاريخ كه بعد از وفاتشان به زندگي و آثار آنان پرداخته مي شود، در حياتشان به آنان توجه مي شود. 90 درصد افرادي كه براي شبهاي بخارا انتخاب ميشوند در قيد حياتاند. از اين نظر اين كار درخور تقدير بسيار است و رسمي تازه و بديع در مقابل سنت ديرين كهنه و مرده پرستي.
در اين نشستها سخنراناني درباره انديشه ها، آرا، يافته ها و نظريات فرد منتخب به بحث و گفت وگو مي پردازند و گزارشي از زندگي وي ارائه مي كنند. همچنين به نقد و بررسي در آثار و نوشته هاي وي پرداخته و آخرينها درباره او عنوان مي شود.
شبهاي بخارا به موضوعات متنوعي از جمله برگزاري فعاليتهاي هنرهاي تجسمي، بزرگداشت نشريات فرهنگي، فلسفه، زبان، عكاسي، تاريخ، شعر، سينما و موسيقي نيز مي پردازد و از بزرگان اين رشته ها هم به عنوان منتخبان شبهاي بخارا تجليل مي كند. نكته قابل تامل ديگر در شبهاي بخارا جشن رونمايي كتابهاست، جشني كه در آن نگاهي به زندگي نويسنده و آثار او دارد و در انتها رونمايي و رازگشايي از تازه ترين كتاب نويسنده و نقد و بررسي توسط كارشناسان در مورد كتاب مورد نظر.
قاعده شبهاي بخاراست كه هيچگاه هنرمندان راستين را از هر اقليم و مليت و با هر مذهب و زباني كه باشند، به ديده انكار نمينگرد و هر كس را در جايگاهي كه دارد مي نشاند و مي ستايد كه اين شيوه و مرامي است پسنديده، همانطور كه علي (ع) مي فرمايد: به دنبال آني مباش كه چه كسي سخن گفته، به دنبال آن باش كه چه گفته. در اين شبها نه تنها از بزرگان علم و ادب ايران همانند مولانا، سعدي، همايون خرم و… ياد مي شود كه از نام آوران عرصه هاي فرهنگي و ادب جهان همانند تاگور، پاموك، موتسارت و… نيز تجليل مي شود.
جرقه ايجاد شبهاي بخارا از زماني شكل گرفت كه دهباشي بسيار جوان بود و در انستيتو گوته كار مي كرد، علت انتخاب نام بخارا از ميان بسيار شهرهايي كه مركز ادب و اعتلاي فرهنگ ايراني بوده بدين خاطر است كه دهباشي بسيار تحت تاثير شهر بخارا قرار گرفته، شهري كه در قرن چهارم در دوره اميراسماعيل ساماني مركزيت علمي و ادبي ويژهاي يافت و شاعران و اديبان بسياري مجال سخن پروري يافتند. شهري كه دهباشي ردپاي رودكي، بيهقي و… را در آن ميجويد.
دهباشي پنجاهمين شب بخارايي خود را دوم مرداد سال 86 به نام شب منوچهر احترامي، طنزپرداز، در زمينه فرهنگ عام در خانه هنرمندان مزين كرده است. 50 شب از 50 شخصيت مطرح كه روايت اين 50 شب ميتواند سند متقني باشد براي نسل آينده و حال تا بدانند كه با تكيه بر فرهنگ غني و درك آن ميتوان به بام ترقي صعود كرد. بيشك بايد اين تلاش و همت را جشن گرفت و مهر تاييد و تشويق بر آن نهاد، ولي دهباشي قصد برگزاري هيچ جشني را ندارد.
خيلي ساده و راحت ميگويد: شما بياييد جشن بگيريد. صادقانه گفت جشني كه خودت براي خودت ترتيب بدهي ديگر جشن نيست؛ خالي از هيجان خالي از احترام.
آشنايي با دهباشي با آن ظاهر ساده و بيتكلفاش در آن محيط مملو از كتاب و عكس و خاطره براي من خوشايند بود و دريافتم كه آن صداي خشدار و خسته كه بيحوصلگي را به شنونده القا مي كرد، ناشي از بي اعتنايي نبود كه آسم او ناي نفسهاي وي را ضعيف و خسته كرده. دهباشي صريح و رك صحبت كرد، سوالاتم را پاسخ گفت و در پايان نام و شماره تلفنم را نوشت تا بداند با چه كسي صحبت كرده است. همچنين چند جلد از مجله بخارا را به رسم هديه پيشكش كرد.
جهان را در شبها زیسته ام/ سحر مازیار
جغدي بر فراز ويرانه ها با چشماني باز و درخشان كه با نگاه نافذ به اطراف خيره شده، گويي جهاني را در تسخير خود دارد و نگاهبان همه ي محيط است. از فراز دخمه ي سكوت خود پرواز مي كند و بر شانه هايمان مي نشيند.
از در اصلي به سالن هم كف وارد مي شويم، شيشه هاي رنگي را طواف مي كنيم و زمزمه شان را مي شنويم. از پله ها عروج مي كنيم و هميشه سالني كوچك در انتظار ماست . هر بار كه از اين در رد شده ام احساسي عجيب داشته ام، چرا كه در اين انديشه بوده ام كه امشب در كجاي زمين جهان زيست خواهم كرد؟!
با اين شب ها بر فراز دنيا گشته ايم؛ هواي كوهستانهاي سوئيس را استنشاق كرده ايم، لمحه اي در خاكش زيسته ايم. مادري را ديده ايم كه كودكش را شير مي داد[1]، با قطاري به آسمان هاي اتريش سرك كشيديم [2]و بعد همراه فريش[3] دوباره به خاك باز آمديم.
شبي ديگر همراه باربارا[4] روزها را تجربه كرديم؛ جنگ ها را، ترس ها را. به خانه ي قديمي آخماتوا[5] سرك كشيديم و به نگاه غمگين ماندلشتام[6] خيره شديم و ياد وطن كرديم. مولانا را يافتيم و در مسخ جاودانه ي كلماتش سماع كرديم. دلمان هواي ساز داشت، ميان نت هاي موتسارت[7] گم شديم و با نت هاي شكسته ي جان كيج[8] دوباره به واقعيت و لحظه باز گشتيم. ويرجينيا[9] را ديديم، بر فراز فانوس دريايي[10] راه مي رفت؛ دمي در كنارش راه رفتيم و سالها[11] را در لحظه اي تجربه كرديم . مي خواستيم هيچ گاه به رودخانه نرسد اما هر سرچشمه اي ناگزير جاري شدن است.
راهمان را كج كرديم. يك شب نگاههاي دو چشم مسخمان كرد، هراسان شديم. روي صندلي نشسته بوديم ،آرام به روبرو نگاه مي كرديم، دستي خواست چشمهايمان را از هم بدرد. از كابوس هاي بونوئل[12] هم گريختيم و در سياليت تصوير فاسبيندر[13] غوطه خورديم؛ در رنگ هايش گم شديم و در فضاي قاب ها و چرخش هايش شيطنت كرديم و آنقدر چرخيديم كه دوباره سر از جاي اولمان در آورديم.
آنه ماري[14] را ديديم، خيره نگاهمان مي كرد و غمگين بود. همسفرش شديم تا چهلستون باغهاي اصفهان و بيابان هاي غريب افغانستان و ديديم كه زمزمه مي كرد: بايد رفت تا رسيد.
به روي شانه هايم نگاه مي كنم جغد هنوز آرام آنجا نشسته است. كجا بوده ام؟! آيا همه ي اين ها را جغد برايم تعريف كرده يا خود پا در اين لحظات گذاشته بودم. جغد خسته است. چشمانش را مي بيبنم كه هر از چند گاهي بسته مي شود.
صبح نزديك است وجغد رسالت شبانه ي خود را به انجام رسانده؛ من نيز مي روم كه درنگي آرام بگيرم. مي دانم كه درهاي ديگري هنوز در انتظار گشوده شدن است.
[1] اشاره به شب ادبيات سوئيس.
[2] اشاره به متن داستاني از فرانتسو بل.
[3] نويسنده سوئيسي وخالق رمان “اشتيلر”كه توسط آقاي علي اصغرحداد به فارسي ترجمه شده است.
[4] نام شعري از ژاك پره ور.
[5]آنا آخماتوا.شاعر روسي(1966-1889) .
[6] اوسيپ ماندلشتام. شاعر روسي(1938-1891).
[7] آهنگساز آلماني(1791-1756).
[8] آهنكساز امريكايي.
[9] ويرجينياوولف. نويسنده انگليسي(1961-1882).
[10] نام يكي از كتاب هاي ويرجينيا وولف.
[11] نام يكي از كتاب هاي ويرجينيا وولف.
[12] لوئيس بونوئل .فيلمساز ايتاليائي و خالق اثر يه ياد ماندني سگ آندلسي.
[13] فيلمساز آلماني.
[14] آنه ماري شوارتسنباخ، جهانگرد سوئيسي(1908-1942).
شصتمین بخارا و پنجاهمین شب/ سهام الدین بورقانی
در خيابان انقلاب چند قدم مانده به ميدان فردوسي بنبستي نمايان است كه اگر دقايقي در برابر آن اين پا و آن پا كني، آمدوشد كساني را شاهد ميشوي كه اهالي كوچه هنر وادب و فرهنگ براي دمي خوشه چيني از ذوق و دانش و آفرينشهاي ايشان بيقرار و مشتاق و تشنهاند، اگر قدري كنجكاوي را چاشني تامل خود كني در مييابي در انتهاي اين بنبست دفتر كوچك نشريهاي جا دارد كه دريايي را ميماند كه بر كناري نشسته است و درياييان را به خود دعوت ميكند؛ دفتر مجله بخارا.
اولين بار كه به دفتر علي دهباشي ميروي متحير و مبهوت ميشوي. اول از همه به اين دليل كه ميبيني آن بخاراي معظم كه سالها از تورق و مطالعه آن حظ و بهره وافي و كافي ميبري در دفتركي به غايت جمع و جور اما شلوغ و دوست داشتني كه چشمان هر تازه واردي را به دو دو وا ميدارد آماده انتشار ميشود. دوم به خاطر حجم نگاههايي كه گويي همه تو را نشانه رفتهاند و در حال وارسي تو هستند. در اين ميان تويي كه براي لحظهاي حس غريبهبودن را لمس ميكني. اين لحظه اما ديري نميپايد، وقتي خودت را ميان انبوه عكسهاي بزرگان و عالي مقامهاي ادب و فرهنگ مييابي تازه ميفهمي كه خيلي هم غريبه نيستي، بزرگاني چون جلال آل احمد، محمدعلي جمالزاده، عبدالحسين زرينكوب، محمدتقي بهار، كريم امامي، شاهرخ مسكوب، آقا سيدجلالالدين آشتياني، داريوش شايگان، رضا سيدحسيني و ايرج افشار و…
آن بالا بزرگ علوي به استقبالت ميآيد، زني با دامني شعر به تو لبخند ميزند، سيمين دانشور آرام نگاهت ميكند، و خنده دلنشين جمالزاده شوري در تو جاري ميكند…
مگر نه اينكه سالها در همين <بخارا> و پيش از آن <كلك> ردي از اين غولهاي ادبيات يافتهاي و لذت بردهاي…
تازه از همه اينها كه فارغ شوي انبوه كتابهايي كه بر روي هم بالا رفتهاند كلاه از سر كودك عقل مياندازد. لابهلاي اين قفسهها اگر كمي جستوجو كني نشريات و مجلاتي هويدا ميشوند كه تو را به گذشتهات متصل ميكند. حسي دوگانه به سراغت ميآيد وقتي <سخن> را بيرون ميكشي. ديدار تازهكردن با دوستي قديمي و افسوس خوردن براي اينكه ديگر نميتواني به طور مرتب ملاقاتش كني.
اما روي ميز دهباشي انواع و اقسام كاغذ و مجله و قلم و كتاب پراكنده شده است و تصور ميكني اگر قصد كند يكي از اينها را بردارد عليالقاعده با مشكل جدي مواجه خواهد شد، اما ديدهايم كه به طرفهالعيني آنچه را كه ميخواهد با حركت سريع دستش برميدارد بدون آنكه آن را نگاه كند!
دفتر، تو را سهل و آسان به گذشته ميبرد شايد سالهاي بعد از شهريور 1320، گويي وارد يكي از دفاتر مجلات و انتشاراتيهاي فعال در بالاخانه ساختماني دو اشكوبه در خيابان چراغ برق شدهاي، جايي كه نميداني كتت را كجا بياويزي، كدام طرف ميز بنشيني، و اول با چي شروع كني، نشريات و كتب روز يا جنسهاي جاندار قديمي، باري، همه چيز با حال است و از در و ديوار انرژي مثبت ساطع ميشود و بالاتر از همه اين بوي كاغذ نو و كهنه كه عجيب انسان را مست ميكند.
از بخارا ميتوان سطرها نوشت و گفت چنانچه نوشتهاند و گفتهاند. جايي خواندم كه فريدون مشيري – خدايش بيامرزد- گفته بود تمام دلخوشياش همين مجله دهباشي است-كلك را ميگفته است كه تا 90 شماره آن را دهباشي از زير چاپ خارج كرد- ، به محض انتشارش آن را دست ميگرفت و تا تمامش نميكرد زمين نمينهاد. بعد از آن باز دائم در انتظار شماره بعدي لحظهشماري ميكرد.
دوست ديگري ميگفت بخارا كه روي دكهها ميآيد تمام وجود آدم را اضطراب فرا ميگيرد! به اين خاطر كه هراس داري فرصت نكني اين همه مطلب خوب را بخواني و از دستشان بدهي. به هر ترتيب شماره بخارا به رقم شصت رسيده است و اين امر بدون تلاش، صبر، خون دل خوردن و عشق ميسر نميگردد.
از بخارا كه بگذريم به شبهايش ميرسيم. اگر هر بار كه از كنار خانه هنرمندان رد ميشويد نگاهي به برنامههاي ماهانه خانه بيندازيد به طور قطع 3، 4 بار به شبهاي بخارا برميخوريد. نميتوان اين شبها و اين تلاشها را ناديده گرفت. شبهايي كه با وجود برخي بدفهميها و بيرسميها كه از اين سو و آن سو در جريان است با نظم ادامه يافته تا اينكه به پنجاهمين شب خود نزديك شود. رسيدن به اين عدد واقعا كار سادهاي نيست. تصور كنيد هماهنگ كردن محل برگزاري اين شبها را، طراحي و چاپ پوستر را، دعوت از سخنرانان را، نمايش فيلم و پذيرايي را و… كه تنها انگيزهاي قوي و روحيهاي نيكو و هدفي روشن ميتواند موجبات تحقق آن را فراهم سازد و همه اينها را دهباشي دارد.
شبهاي بخارا دستاورد فراوان دارد. شايد بتوان نقدهايي به برخي شبها و نحوه اجراي مراسم وارد كرد. بهطور مثال ميتوان در اين شبها موسيقي زنده اجرا كرد هرچند خيلي كوتاه. ميتوان هر بار گوشههايي از رديف موسيقي ايران را تك نوازي كرد، و هكذا موسيقي كلاسيك جهان. براي زندهترشدن مراسم جلسات عنصر گفتوگو را هم وارد كرد. همچنين مهمانان ميتوانند وارد دادوستد فكري در مراسم شوند و به جذابيت بيشتر برنامهها ياري رسانند. اما مهمترين رهاورد شبهاي بخارا آشناكردن نسلي با فحول ادب و فرهنگ و هنر است كه شايد تا قبل از آن با خيلي از آنها بيگانه بودهاند و از اين رهگذر توانستهاند ابواب تازه را به روي خود باز بينند و اگر هم از قبل اندك شناختي داشتهاند سبب شده است تا دانششان افزون شود.
در اين 49 شب 190 نفر سخنراني كردهاند كه شايد برخي از آنها هم خيلي اهل سخنراني نبودهاند اما شبهاي بخارا آنها را به سخن گفتن وا داشت و قطعا اين نكتهاي ارزشمند است. كساني چون ايرج افشار، آيدين آغداشلو، جمشيد ارجمند، بابك احمدي، نصرا… پورجوادي، بهاءالدين خرمشاهي، همايون خرم، خشايار ديهيمي، محمود دولتآبادي، پري زنگنه، خسرو سينايي، محمدعلي سپانلو، محمد سرير، ناهيد طباطبايي، مهدي غبرايي، عزت ا… فولادوند، امير هوشنگ كاووسي، عبدا… كوثري، شمس لنگرودي، محمد علي موحد، مصطفي ملكيان، جواد مجابي، حسن انوشه ، برنارد پلتي، مارتين زنيك، روبرتو توسكانو، مايكل دراير، فرانك شفر، فيليپ ولتي و بسياري ديگر.
اين شبها علاوه بر فراوان نكات آموختني، جامعهاي فرهنگي را شكل داده كه اعضاي هميشه متنوع آن در اين تهران درندشت و بيرحم جايي را يافتهاند كه هر از چندگاهي ميتوانند با فراغ بال و بيدغدغه شنونده و بيننده برنامهاي باشند كه جان و روح آنان را سيراب ميكند و بدين طريق براي مدتي توشه فكري و فرهنگي براي دويدن در شهري كه كمتر چيزي در جاي خود قرار دارد فراهم ميسازد. شبهاي بخارا بهراستي پاتوقي گرانسنگ و سالم و آموزنده و شريف است كه شايد بهدلايل چنداني براي آن نتوان شاهد آورد.
شبهاي بخارا همه جور جنس از آدميان را مخاطب خود قرار داده است؛ از ترك و كرد و لر و بلوچ و تالشي و گيلك و خراساني و… گرفته تا عرفي مسلك و حزباللهي و زرتشتي و مسيحي و ليبرال و دموكرات و يهودي و شيعه و سني و آشوري و سوسياليست وعارف و قلندر و عاشق و مسلمان و تارك دنيا و البته اين كم هنري نيست و از عهده هر نهاد و موسسه و تشكيلاتي برنميآيد الا كساني كه با معجزه ادبيات آشنا باشند و تنها خوبيها را ببينند. اينها را قرار دهيد در كنار نحله توطئهبيني كه هر نشست و برخاستي را طرح شل كردن چفت و بستهاي جامعه خودساختهشان ميدانند و براي به خاك نشاندن آن از هيچ كوشش ارضي و سماوي دريغ نميكنند و اينجاست كه عظمت كار بيشتر خود را مينماياند.
اين شصتمين شماره و آن پنجاهمين شب در جايي تدارك و ساماندهي ميشود كه مدير آن عليالدوام بايد هم پذيراي ميهمانان عاليقدر و متوسطالقدر و كم قدر و بيقدر خود باشد و هم با حروفچين و نمونهخوان و چاپچي و صحاف و موزع دست و پنجه نرم كند و هم كار انتشاراتي خويش را سروسامان دهد و البته نه سرگيجه بگيرد نه عصباني و مكدر شود و نه در تعارفات مرسوم و غيرمرسوم براي كسي كم بگذارد و در عين حال فراموش نكند كه آسم دارد. اين همه از عهده كس و كساني برميآيد كه همه زندگيشان كار باشد و كار و كار. نه با تفريح سر و كاري داشته باشند نه خانواده راتر و خشك كنند و برعكس آنان را نيز به كار دفتر گمارد و نه با دوست و رفيق به شام و ناهاري در بيرون دفتر برود و اين همه علي دهباشي است، با بخارا و شبهاي بخارا و انتشارات شهاب ثاقب و جشن نامههاي قطور خدايگان ادب و هنر و فرهنگ و نيز رساندن همه توليدات فرهنگياش به چهارگوشه جهان بيچشمداشتي كه حداقل توقع هر كوشندهاي است.
نقدا چه بخواهند و چه نخواهند بخارا پرچم فرهنگي امروز ماست هم در اين سوي آب و هم در آن سو. هر كس بر اين پرچم نسيمي روانه كند در اهتزاز فرهنگ و ادب و هنر اين كشور كوشيده است و هر كس بر پايههاي آن كلنگ فرو آورد عملا گفته است با فرهنگ و ادب و تمدن و دانش اين كشور سنخيتي ندارد.
شب های علی دهباشی/ ایرج باباحاجی
گويي به دنيا آمده تا يادآورمان باشد که در اين هزارتوي جهان در عالم نويسندگي و فرهنگ و ادب وقت تنگ است و عمر ما کوتاه و در اين باره اعتقاد دارد اين مساله هميشه براي من به صورت يک هشدار است. هشداري که يادآوري مي کند فرصت کم است و کار نکرده زياد.
اينها را علي دهباشي مي گويد : تمام اهالي ادبيات و مطبوعات که در اين روزگار مي نويسند و به هر اتفاقي نظر دارند با نام او و کارهاي او آشنا هستند و دفتر مجله بخارا ايستگاهي براي همه ديدارهاست. دفتري که از تراکم کتاب و مجله وتابلوهاي عکس و هزاران خاطره در حال انفجار است. خوب که دقت کني کپسول هاي اکسيژني را مي بيني که به دهباشي کمک مي کند تا بر آسم خود چيره و نفسي چاق کند. او را در ميان کتابهايش پيدا مي کنم. مشغول کار است. در اين چند ماه اخير هر هفته اش را با شبي گذرانده است. اولش با شب رابيندرانات تاگور شروع و طي روال خود به شب هاي صد و بيستمين سال تولد بهار، اوسيب ماندلشتايم، همايون خرم، بهرام بيضايي، کيومرث درم بخش و رضا سيد حسيني و اين اواخر نيکول فريدني و هوشنگ کاووسي رسيد.
در کنار دهباشي لحظه اي بي تخيل نمي گذرد. چه ماجراها که … و اين را مي شود از بخارايش فهميد. مجله اي که تمام فکر و ذکرش را تسخير و چون شهاب پسرش برايش عزيز است. از سال 1369 به مدت هفت سال سردبير ماهنامه کلک بود و بعد از آن از شهريور 1377 تا به امروز مديرمسوؤلي و سردبيري بخارا را بر عهده دارد. بخارايي که در تمام شب و روز به آن مي انديشد و با خود مي کشد و مي آورد. درباره نام بخارا ميگويد: بخارا شهري بود که مرا عميقاً تحت تأثير قرار داد. شهرهاي زيادي را ديده ام اما هيچ کدام مثل بخارا مرا تکان نداد. در بخارا هنوز آن شهر کهنه با همه ويژگي هايش وجود دارد. شهري که وقتي در کوچه هايش راه مي رفتم فکر مي کردم که رودکي، بيهقي، حافظ و بسياري از بزرگان فرهنگ ايران در همين کوچه ها راه رفته اند. شهري بود که من صداي تاريخ ايران، صداي ادبيات و فرهنگ سرزمينم را در آن شنيدم. شهري بود که فکر مي کردم آن بخش گمشده تاريخ بيهقي را مي شود در آنجا و در خانه هايش پيدا کرد. روي همين عوالم بود که نام بخارا را براي مجله برگزيدم. دهباشي مي گويد و من در ذهن خود کوچه پس کوچه هاي بخاراي نديده ام را تصويرسازي مي کنم. گفتم که با او لحظه اي بي خيال نمي گذرد. او خود نيز از دنياي خواب آمده بود و با آن نفس هاي افتاده و خش دار از شبها مي گفت و اينکه در هر شب فرداي خود را مي بيند. راست مي گفت. عجايب مردماني شده ايم و فراموشکار و با يک تلنگر به يادمان مي آيد که از دور و اطراف خود غافل مانده ايم. نمونه اش شب همايون خرم بود. شبي که باران يک ريز مي باريد و دل تنگ حاضران در تالار بتهوون و ناصري خانه هنرمندان با هر تکان آرشه مي ترکيد و ذهن ها به سال هاي دور پرواز مي کرد . شب تاگور که به اصطلاح آغازي بر اين شب ها بود برف سنگيني باريد. در ميان درختان لخت پارک هنرمندان سردي هوا چون شلاقي صورت ها را مي نوازيد. شب قبلش سخنران هاي برنامه به دهباشي يادآوري مي کردند که برنامه را لغو کند زيرا کسي نخواهد آمد اما کوتاه نيامد و بر برنامه اش ماند. همه آمده بودند. بعدها يکي پيغام داد شب «رابيندرانات تاگور» شاعر عارف و حکيم هندي را که برنده جايزه نوبل هم بود فراموش نمي کنم.
چگونه دهباشي موفق شد دکتر فتح الله مجتبايي را که اهل سخنراني نيست و بزرگ ترين تاگورشناس در جهان است به آن شب بياورد تا سخنران برنامه باشد.
از دهباشي درباره ايده و برپايي اين شب ها جويا مي شوم. مي گويد برمي گردد به شب هاي انستيتو گوته در مهرماه 1356 و شب هاي شاعران و نويسندگان. آن زمان من نوجواني بودم و به عشق آشنايي با اين فضا و شنيدن سخنراني ها با يک موتور گازي خودم را از جنوب شهر به کلوپ آلمان ها و انستيتو گوته مي رساندم.
اين شب ها براي من مهم بود. در محل انستيتو گوته با نظر اسلام کاظميه و غلامحسين ساعدي کتاب و دست نوشته هاي جلال آل احمد و صمد بهرنگي و دکتر علي شريعتي را به نمايش گذاشته بودم، اين شب ها را از دست نمي دادم. او از شب هاي انستيتو گوته و شوق بي مثالش مي گويد و من در خيال جوانکي شبيه به شهاب پسرش را تصور مي کنم سوار بر موتور گازي فکستني سربالايي را مي آيد تا به محل جلسه برسد. انگار به تماشاي آثار بزرگاني مي رود که قرار است تا سال ها ماواي تخيل او باشد و منزلگه رازهايش که بوده. جايي که بعدها قرار شد با عناوين کلک و بخارا تمام خيال هايش را ثبت کند. همان روزها سوار بر آن موتور گازي خود را رها کرد تا خيال او را ببرد. خيال متولد شد و سال ها بعد او کس ديگري بود. خيال هايي که از دوره کودکي و نوجواني جان گرفت. همان روزها را به ياد آورد که اولين مقاله اش را درباره «درخت» نوشت.
يادم مي آيد که زمستان بود و از سرما مي لرزيدم. آمده بودم داروخانه ميدان فردوسي دنبال دارو. نداشت. تلفن کردم به دهباشي که ميدان فردوسي هستم اگر حالش هست بيايم دفتر بخارا. با گرمي گفت بيا که چاي تازه دم کردم. سه نفر از نويسندگان تاجيک و يک خانم شاعر افغان هم ميهمانش بودند. يکي از تاجيکان از بلندي هاي پامير از بدخشان آمده بود و براي دهباشي مقداري کشمش آورده بود و شاعر افغان بادام و گردو آورده بود. مي گفتند و با لهجه زيباي خود: يگان کس که در ايران به فکر ما هست آقاي علي دهباشي است. براي ما کتاب و مجله مي فرستد و گرماي آن جمع آنچنان بود که سوز و سرما را نفهميدم و شاعر افغان که صدايي هم داشت شروع کرد به خواندن: چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهي / به مردمي که جهان سخت ناجوانمردست و اشک همه ماها را درآورد.
و به اين صورت است که دهباشي نقطه اتصال فارسي زبان، تاجيک، افغان، هند و پاکستان مي شود و بخارا تنها مجله فارسي اي است که آثار نويسندگان اين منطقه را منتشر مي کند و دهباشي همين طور کنار ميزي نشسته و روايت مي کند. او مي گويد و من در کنارش مي شنوم و خيال مي کنم. هميشه معتقدم دنيايي که مي ارزد آدم به آن بپردازد جهان درون و دنياي ذهني است.
او مي گويد و هر تصويري به ديوار را شاهد خاطرات مي گيرد. به دبيرستان خانعلي در سه راه اکبرآباد محله نواب اشاره مي کند. دبيرستاني که در آن درس خوانده. نام دکتر خانعلي يادآور اعتراض و تظاهرات و اعتصاب معلمان در دهه 40 در ميدان بهارستان است. در دوره وزارت محمد درخشش اين اعتراض درگرفت و دکتر خانعلي تير خورد و از دنيا رفت. نام او بر بالاي دبيرستاني بود که خود به خود کله بچه هاي محصل در آن بوي قرمه سبزي مي داد، يکي از آنان علي دهباشي بود. مي گويد: در اتاقي انباري مانند دبيرستان کتابخانه را راه انداختيم و با بچه هاي کلاس شبانه هميشه آنجا بوديم و يادم است شب تولد نيما يوشيج را در همانجا جشن گرفتيم. شعر «شب» نيما را هميشه در ذهن دارم.
ذهني که او را از درخت کتابخانه دبيرستان جدا کرد و به رودخانه شب هاي گوته رساند. داستان ما هم از همانجا شروع شد. مي گويد: بعد از اين شب ها و گذشت سال ها و وقوع انقلاب در ايران خبري نبود. بعدها طي سال هاي 1360 متوجه گردهمايي عده اي از نويسندگان و شعرا شدم که با عنوان سه شنبه شب ها برگزار مي شد. عمران صلاحي، جواد مجابي مختاري و علي نصيري پور و فرامرز سليماني و کاظم سادات اشکوري بانيان آن بودند.
به همين بهانه با همکاري رضا براهني، اميرحسين آريان پور، نصرت کريمي، محمد علي سپانلو و محمد رضا آتش زاد و عباس عارف و چندين نفر ديگر شب چهارشنبه ها را درست کرديم که هر هفته در خانه يکي از اين دوستان برگزار مي شد و مي چرخيد.
ويژگي اين چهارشنبه شب ها اين بود که باز بود و شامل تمام زمينه هاي فرهنگي بود برخلاف سه شنبه هايي که فقط شعر بود. دهباشي از آن شب ها مي گويد، شب هايي که در دل خود صدها نقل، خاطره و برخورد را در طول خود داشته و همچنان سايه با او همراه است. بي هيچ ترتيب و آدابي از آن ميان چندتايي را ذکر مي کند. يادمه منظومه «خانم زمان» سپانلو براي اولين بار در اين جلسات خوانده شد يا شعر بلند «اسماعيل» دکتر براهني همين طور در اين شب ها خوانده شد.
يک بار هم درباره صورتک هاي نصرت کريمي حرف زديم. يا شبي ديگر بهروز دولت آبادي درباره صمد بهرنگي حرف زد، و با سه تار خود نواخت. به هر حال تمام آن دوران همين شب هايي است که در ادامه اش پيگير شده ام. به در و ديوار مجله بخارا خيره مي شوم. پر است از قاب هايي کوچک و بزرگ، از پوسترهاي شب هاي برگزار شده و گاه در کنار آنها عکس هايي از دوره جواني دهباشي را مي بينم که با يکي از بزرگان قاب شده و يادآور روز و وقت خودش است. شاهرخ مسکوب در عکسي مي خندد. ياد روزي مي افتم که خبر مرگ او از غربت رسيد و دهباشي مانده بود چگونه اين خبر را روي کاغذ تصوير کند. چند وقت قبلش مژده داده بود که قرار است شاهرخ در اين عيد نوروز به تهران بيايد.
اجل مهلت نداده بود و در غربت خلاصش کرده بود. دهباشي خاطرات او را با عنوان «روزها در راه» چاپ مي کرد و از روزهاي تنهاييش خبر مي داد. ياد نوشته دوستي مي افتم، او هميشه يادآور بود که اشيا حس دارند و در حافظه شان حوادث ثبت مي شوند. اگر زبان آنها را بدانيم باز مي گويند. به تابلوي شب مولانا خيره مي شوم. صداي به ياد ماندني احمد شاملو را به ياد مي آورم در تالار بتهوون که غزليات مولانا را خوانده بود، در تالار طنين مي افکند. پوستر شب بهرام بيضايي را نگاه مي کنم. تصاوير فيلم هاي کلاغ و عمو سبيلو و سفر مرا، به نوستالژي آن دوران پرتاب مي کند. سگ کشي و حال و هواي دم کرده اين روزها بدجوري آزارم مي دهد. مسافران و جاده مه گرفته و آن ديالوگ معروف « اي لعنت به اين جاده ها که هميشه باعث جدايي اند». تابلو شب همايون خرم و ياد صداي استاد قوامي «تو اي پري کجايي» و ناله معيني کرمانشاهي که چه روزگاري گذشته و به امروز رسيده، شب کيومرث درم بخش و حکايت مطبوعات و شب «اوسيب ماندلشتايم» و دوره تلخ استاليني که چه بر او گذشت.
و اما در پايان اين يادداشت گفتني هاي بسيار به جا مانده است که مي ماند براي فرصتي ديگر. شايد زمان آن فرارسيده است که شبي براي دهباشي برگزار کنيم و او از آنچه که تاکنون نگفته برايمان بگويد. در حال و هواي دفتر بخارا هستم. متوجه نيستم. جوان دانشجويي مرتب او را سوال پيچ مي کند و در پي پاسخي است و دهباشي سکوت مطلق. سرانجام به آن جوان مي گويد: دنبال چه مي گردي و بعد اين بيت از سايه را مي خواند:
اميد عافيتم بود روزگار نخواست
قرار عيش و امان داشتم زمانه گرفت.
شب های بخارا/ آرمینه آراکلیان
در طول سال هائي كه ارمنيان ايران را مام وطن دانسته اند، طي دو سده اخيركه ادبيات و تاريخ به خانه عموم ايرانيان راه يافته است ودر ايام آزادي قلم ، اين فقط” واقعه “ شبهاي بخارا بود كه ادبيات قوم ارمن را به زبان فارسي، زير سقف يك تالار عمومي و براي هم ميهنان فارسي زبان بر روي صحنه آوره است..
دردنيائي كه ماديات سايه شوم خود را بر روي ادب و فرهنگ گسترده است، كمتر سراغ مي گيريم سازمانها و افرادي راكه بدون كوچكترين چشم داشتي ، توان خود را در راه ادب و فرهنگ بكار مي گيرند.
علي دهباشي از آن دسته افراد وپنجاه شب بخارايش از آن گونه وقايع است.
پنجاه شب موفق با تماشاگراني فرهيخته و اكثرا”جوان كه خود نمايانگركيفيت بالا وغناي آن برنامه هاست.
واقعه بوقوع نمي افتاد اگر پشتكار و نيت پاك علي دهباشي نبود.
او اوقات گرانبهاي زندگيش را وقف فرهنگ و ادب ايران و جهان نمود و گواه موفقيتش هم آن سالنهاي مملو از جوانان شبهاي بخاراست و صفحات پراز مطالب پر مغز مجله بخارا.
فراموش نمي كنم روزهاي تدارك مراسم سالگرد دهمين سال انتشارفصلنامه پيمان را ، وقتي كه مردي با چهره اي جدي به من نزديك شد و بسادگي تمام تمايل خود براي سخن راندن در اين مراسم را روي ميز هيئت تحريريه گذاشت.
نام سردبير مجله وزين بخارا را شنيده ولي هرگز آقاي دهباشي را نديده بودم.
همان پيشنهاد ساده و بي تعارف ، همان سخنان گرم ايراد شده در مراسم سالگرد وهمان استقبال صميمانه از فكر اختصاص شبي از شبهاي بخارا به ادبيات ارمني ، دريچه اي شد بزرگ بر روي دنيائي با صفا، مملو ازصميميت، همدلي و همدردي.
دريچه اي باز شده بود براي مجله پيمان و موسسه ترجمه وتحقيق هور كه هدف از انتشارش فقط بررسي و بيان مشتركات دو قوم با فرهنگ پارس و ارمن است و مخاطبش همان دو قوم.
زبان ما زبان علي دهباشي، لهجه ما لحجه مجله بخارا و مخاطب هر دؤ ما ايراني بافرهنگ است .
اين مقال را فرصتي مي شماريم براي تشكر از آقاي دهباشي ، نثارسلامي گرم برمجله بخارا و آرزوي دمي گرم براي شبهاي آن.
شب های بخارا/ اسدالله امرایی
علی دهباشی مدیر مسئول و تقریبا تحریریه خاموش مجله بخاراست که پیش از این مجله کلک را به سیاق بخارا در می آورد . دهباشی را بار اول در دهه شصت در موسسه اطلاعات دیدم الان خاطرم نیست برای چه کاری آمده بود. آن روزها البته جوانتر بود.شاید دغدغه هایش کمتر از حالا. روزنامه ای که هنوز هم که هنوز به دوراز هیاهو روزنامه کلاسیک کشور است و بسیاری از نامداران این عرصه در آن موسسه تربیت یافته اند و نیروهایی تربیت کرده اند. علاوه بر مشی تعادلی اش همچنان روزنامه است “روزنامه” است.من خود درآن ایام جوانی بودم تازه از مرز بیست گذشته و هنوز رویاهای زیادی را در سر می پروردم.وقتی دهباشی را دیدم با کیف بزرگی که تا توانسته بود توی آن کاغذ و کتاب پر کرده بود فکر کردم چه می شد اگر اتوموبیلی داشت و این همه بار را با آن خس خس نفس ها به این سو و آن سو نمی کشاند.دهباشی را بعدها که بیشتر شناختم فکرکردم مگرمی شود این قدر عاشق ادبیات و مملکت بود.هر گوشه ای از دنیا که نام ایران وایرانی می آمد گوش تیز می کرد تا برگی بر برگ های زرین این ملک بیفزاید.
حالا در کنار مجله درآوردنی که دودمانش را به باد داده “مرد شب” شده است .مجلس گردانی شب های بخارا ،هر بار با یک موضوع وتجلیل از یک بزرگ یا کار بزرگ یا اقدام ماندگاری در این کشور پهناور.در برخی از این جلسات حضور داشته ام در برخی نیز ران ملخی به حد یک گفتار یا خواندن یک داستان و شعری .یکی از بهترین شب هایی که برگزار شد آیین بزرگداشت هشتاد سالگی استاد رضا سیدحسینی پیر عرصه ترجمه بود و دیگری شب محمد گلبن که اشگ بر چهره بسیاری جاری کرد.سید حسینی مترجم پيشكسوتي است كه يك عمر معلم بوده وهنوز هم هست و تا توانسته آموخته و ياد داده و حالا از آستانه 80سالگي گدشته است واندوه مرگ فرزند فرهیخته اش که راه پدر را برگزیده بود قامتش را خم کرده است.استادی که مورد وثوق همه است چپ و راست نمی شناسد و چه زیبا سخن می گوید.محمد گلبن هم عمری به فرهنگ کشور خدمت کرده ودایره المعارف سیار کتابشناسی این مرز وبوم است شاید استاد سید حسینی که همواره پي گير مسايل ادبي بوده است ومدتي سردبير مجله سخن بود در دهباشی جوانی خود را می یابد.چنانچه گلبن این آینه را در سید فرید قاسمی محقق گرانسنگ تاریخ مطبوعات می یابد.
.
نويسندگان و شاعران ومحققان زيادي در شب های بخارا شرکت کرده اند و می کنند.هر چند خود مسئول اندیشه ها وگفتار های خویش هستند اما از یک جهت وامدار این خادم اهل فرهنگ هستند.کاری که دهباشی کرده شاید امروز خود را چنانچه باید نشان ندهد اما در سال هایی که بر ما خواهد رفت و خواهد گذشت این یادگارها ارزش خود را نشان خواهند داد.درزمان ما اگر کسی به سراغ فرهنگ می رود قدر نمی بیتد.همین جدیتی را که دهباشی برای مجله درآوردن و گردآوری مطلب می کند اگر برای هر حرفه دیگری می کرد بی تردید نه کسی به ابروی بالای چشمش کار داشت نه این قدر به زحمت می افتاد.آن هم دهباشی که این همه از سیاست گریزان است وبا اهل سیاستش کار نیست.
علي دهباشي پنجاه شب ،شب بخارا برگزار کرده که هرکدام به تنهایی پنجاه شب کار می برد.از بزرگانی نام برده و قدرشناسی کرده و در ایام حضورشان گوشه ای از زحمات آنان را نشان داده که هر کدام ملتی برای ملت به حساب می آیند.تازه بعد از پایان هر شب شب اصلی دهباشی آغاز می شود.مطالب را تنظیم می کند و برای مطبوعات و سایت ها می فرستد.شب بخارا که تمام می شود دهباشی تنها با کوله بار پر و زیربغل پرتر کسی را دوروبر خود نمی بیند وراه می کشد به تنهایی خود تا روزی دیگر بدمد و پیامی در راه که چندمین شب از شب های بخارا برای بزرگداشت بزرگی یا واقعه ای فرهنگی برگزارمی شود. خوانندگان مجله بخارا و اهالی خانه هنرمندان ايران فراموش نمی کنند که نظم مثال زدنی دهباشی چه نقشی در برگزاری جلسه ها دارد.گویی با آن جلسات زندگي می کند. بارها و بارها جلسات اورا با جلسات دیگر کنار هم سنجیده ام و فاصله او را در صدر با باقی همگنان یافته ام .برای دهباشی و خدماتش به احترام برخیزیم و گرامی اش بداریم.با آرزوی سلامتی و طول عمر با عزت .
شب های بخارا/ نادر مشایخی
براي من كه دو سخنراني در شب هاي بخارا داشتم ( شب جان كيج و فرانك شفر ) و در چندين برنامه ديگر شنونده و بيننده ي اين شب ها بودم نكته ي مهم حضور جوانان بوده است . نحوه برنامه ريزي آقاي دهباشي چنان است كه به همه ي زمينه هاي فرهنگي و هنري در اين شب ها مي پردازد .
شب هاي مولانا ، سعدي ، ابن عربي ، هانا آرنت و مهندس همايون خرم از فراموش نشدني ترين شب هاي بخارا به شمار مي آيد .
تصور مي كنم برگزاري « شب هاي بخارا » يكي از مهمترين كارهاي فرهنگي سال هاي اخير است و به علت اينكه داراي خط و خطوط خاصي نيست مورد قبول همه ي فرهنگ دوستان است .
شنيدم مجله بخارا در آينده قرار است شب هايي را در موضوع ادبيات كشورهاي آسيايي همچون : هندوستان ، ژاپن ؛ تاجيكستان و چين برگزار كند كه خبري خوش است . و آخر اينكه پيشنهاد مي كنم من سخنراني هاي پنجاه شب بخارا در يك كتاب مستقل چاپ شود .
شب های بخارا/ مهشید میرمعزی( مترجم ادبیات آلمانی)
شبهای بخارا، شبهاي فرهنگ، شبهای صميميت. بگذاريد تكرار نكنم كه در اين شبها از چه كساني تجليل شده است. همه ميدانند. تنوع انتخاب و دامنۀ فعاليت مسئول آن چنان است كه بسياري حتي من منزوي در اين شبها شركت كرديم و خواهيم كرد. چه به عنوان سخنران، مترجم يا حتي تماشاچي. همين تنوع است كه باعث ميشود افراد با سليقههاي مختلف بالاخره در يكي از اين شبها شاعر، نويسنده، كارگردان يا موسيقيدان مورد علاقۀ خود را بيابند و بيايند. احساس من چه زماني كه آن بالا بودم و چه وقتي تماشاچي آن پايين، يكي بود: كاش همه ميدانستند كه اجراي چنين برنامههايي چه دشوار است. اما وقتي روز برنامه وارد ميشوي، تمام كارها انجام شده است. بعد هم برنامه با نظم خاص و برنامهريزي دقيق انجام ميشود كه آدم را از آمدن پشيمان نميكند. آقاي دهباشي وقتي ميخواهد آدم را براي برنامه دعوت كند، چنان صحبت ميكند كه نميتواني جواب رد بدهي. آخر چطور ميتوان به اين همه صميميت و صداقت جواب رد داد؟ در خاتمۀ برنامه هم حتماً دوستي يا همكاري را ميبيني كه با او گپي بزني. اينها همهاش تعريف بود (و اميدوارم كه همانها كه ملانصرالدين و پسر و خرش را راحت نگذاشتند، نگويند كه او اين را دعوت ميكند، پس طبعاً اين بايد از او تعريف كند! كه هيچ چنين نيست و من چنين آدمي نيستم.)، اما از اين شبها جز خاطرۀ خوش و چيزهاي دلپذير در ذهن من وجود ندارد. اين را از بسياري از همكاران خود هم شنيدهام كه به گمانم خودشان حتماً اشاره خواهند كرد. بايد از باني اين شبها قدرداني كرد كه دارد سلامتي خود را بهاي اين گونه فعاليتها ميكند و اين را هم همه ميدانند.
سرگردان شبهای بخارا/ جواد ماهزاده ( روزنامه نگار و نویسنده)
شب های بخارا به بیست نرسیده بود که دهباشی به من گفت: ” هر چند نفس کم آورده ام ولی تا آخرین نفس کار خواهم کرد و تا زنده ام و اجازه فعالیت به من داده شود با بخارا هستم.”
همان وقت در جایی نوشتم اگر دهباشی نفس کم آورده یا بیاورد مقصرش مائیم که پای ثابت شب ها و مجله اش هستیم و هر چه نفس دارد به سینه هایمان فرو می دهیم. در هوای بس ناجوانمردانه سرد و این روزها دوداندود ، نفس دهباشی حقا که گرم و مطبوع است. برای این نفس ها زیر آفتاب کدر و باران های تیره تهران این سو و آن سو رفتن و به یمن قدمش با بزرگان نشستن و آشنایان و دوستداران را دیدن، از خاطرم نرفتنی است. دهباشی هرجا که رفته و به قول یوسف علیخانی با مهره مار ما را به دنبالش روانه کرده، همان جا که ایستاده ، بیرق اش را برافراشته و آنجا شده خانه اهل فرهنگ و هنر و آن شب هم شب بخارا. از کاشانک و نیاوران و پسیان تا ایرانشهر و کریم خان و صبای جنوبی و رفعت جاه که نفس به نفسش آمده ایم، شب بخارا بوده؛ حتی شب جشن مجله رودکی که دهباشی را میهمان خواندند هم شب بخارا بود، چون دهباشی آنجا و آن بالا روی سن نشسته بود و به رسم همیشه تا او فرانمی خواند کسی برای صحبت نمی آمد.
با این همه، لحظه ها و دقایقی را در تاریکی و نیمه تاریکی سالن های ناصری و بتهوون به یاد دارم که چطور خارج از کاغذ نوشت برنامه، دل نگران اجرای قانون همیشگی اش اخلاق و آبرو و اعتباربخشی بود و وقتی چراغ ها نور می انداختند و سالن ها خالی از نور می شد، یک دست بار و یک دست شهاب پله ها را پائین می رفت و زمزمه ها و پچپچه هایی را مرور می کرد که در همان تاریکی و سایه روشن های سالن از معدود دهان هایی شنیده بود که نفس های گرانبهایش را یک نفس بلعیده بودند و به عوض سم پس می دادند. شاید همین نفس های آلوده و گم در فضا نه فقط یکجا و امروز بلکه هرجا و خیلی روزها پیش کار او را به کار درمانی کشانده است.
شب پنجاهم تمام می شود. در سالن را می بندند. راه پله از حرکت و صدا می افتد. آدم ها و کفش های رنگ رنگ از جلوی چشم محو می شوند و هرچه مانده بوهای درهم شده ای است که هیچ چیز را به یادت نمی آورد. سر که برمی گردانم می بینم مرد با قدم های آهسته و کنار پسر، کیف به دوش و باری به دست پای پله هاست.
با او راهی می شوم تا ته باغ هنرمندان. آن که فکر و حواس از سرم پرانده بود خودش به حرمت فکر خرامان خرامان می رود. می خواهم راه را کج کنم و رهسپار خانه شوم ولی می دانم تا سر خیابان دود و دیوارهای سیمانی پادگان نفسم را بند خواهد آورد. پس برمی گردم رو به مرد و چیزی نمی گذرد که ته باغ می شود چهارراه و چهارراه میدان و میدان، کوچه رفعت جاه. ناگزیر از پدر و پسر جدا می شوم و می روم تا میدان زیر سایه فردوسی. اینجا خنک تر و هوایش مطبوع تر است. هرچه باشد او هم سایه دارد و چند قطره ریزآب که باد از فواره های میدان به سرو صورت می زند. مقابلم چهارراه است. یادم می آید که قبلا از هر چهار خیابان برای دهباشی و شب های بخارایش رد شده ام.
زیر سایه نشسته ام. خواب به چشمانم ریخته و باز انگار فکری از دور می خرامد و پیش می آید. آمدنش با خودش است و رفتنش هم با من نیست. پیشتر که می آید قطره ای آب بر گونه ام می افتد و می پرم از رویا بیرون. چشم می دوانم دنبال مرد. دهباشی پیچیده است توی کوچه و آخرین دیده ام از او همان کیف مشکی است. فکر می کنم همه چیز، اتفاقات، ایده ها و همه راز و رمز و آن مهره مار و حتی این شب ها به این کیف مربوط است. گویی هرجا که دهباشی آن کیف را زمین بگذارد، مثل یک چراغ جادو همه را از هر چهارسو گرد می آورد و دورش حلقه می زنند و آنجا می شود خانه هنرمندان و آن شب هم شب بخارا.
بخارا تحقق رؤیاهای من/ سحر کریمی مهر
شوق درونی، میل رسیدن به آرزوها، دست به قلم بردن، با بالهای خیالی به دنیای نویسندگان بزرگ سفرکردن، به ترجمه اثرویا مقاله ای همت گماشتن ودرنهایت نویسنده ای را شناختن و به دیگران نیز شناسانیدن.
اگرخوشبختی برای من ودیگرانی که از دوردستی برآتش ادبیات وقلم دارند،” زندگی کردن درجوارهمه کسانی باشد که دوستشان داریم ودرکنارجذابیتهای طبیعت و مشتی کتاب وکتابچه” آنگونه که پروست اذعان می دارد، پس به جرائت میتوانیم بگوئیم که ” بخارا” طعم خوشایند این لذت و میل مبهم را بما چشانیده است.
دهباشی، حکم همان پروستی را دارد که در اتاقی تاریک و با دیوارهایی که اینبار به جای چوپ بنبه با عکسهای زیبای بزرگان ادب و تاریخ این مرزو بوم و جهان پرشده، بی وقفه به کارمشغول است و تمامی عمر را همچون پروست درکشتی نوحش می گذراند و برای فرار از رخوت و کمون زندگی لحظه ای را غافل نمی نشیند: تصاویربزرگانی چون هدایت و پروست تا وولف و هسه و سایرین که همواره از او پاسداری می کنند همگی خبر از ِسر درون دهند!
اما اینبارتو نیز میتوانی با اوهمسفرشوی و در لذت دیدن این تصاویروکتابهایی که تو را برای خواندن وسوسه می کنند شریک شوی. ازبزرگانی چون سهراب شهید ثالث و سایرین باید بپرسیم که این رهرو راه فرهنگ و ادب تا چه حد برای شناساندن این بزرگان زحمت کشیده و ازهیچ کمکی نیزفرو گذارنبوده است.
و من به لطف او و آثاری که به رشته تحریر در آورده با این سینماگر متفاوت که عمرش را درغربت گذراند آشنا شدم. دیگرسیمین دانشورفقط برایم نویسنده آثاری چون ” سووشون” و
” جزیره سرگردانی” نبود. مریم زندی تنها درعکسهایش برایم خلاصه نشد. پروفسورهانری دو فوشکور چیزی ورای آنچه که هست متجلی گشت و من از این بابت ممنونم.
” بخارا”، علاوه برداشتن مدیرمسئولی چون علی دهباشی خود نیز نامی وزین که تجلی بخش ادب و هنراست را به یدک می کشد و وقتی آن را می گشایی حس نوستالژیک غریبی بتو دست می دهد که با هیچ چیزی قابل قیاس نیست همچون لذتی که در خواندن مجله های ادبی قدیمي چون ” سخن” به سردبیری مرحوم ناتل خانلری وجود دارد که تو را به جایی فراسوی آنجا که هستی می برد انگار که وقتی نوشته ای راازصادق هدایت و مجتبی مینوی و سایرین می خوانی حضورپررنگشان را در لحظه نیزحس می کنی!
این ها همه، ثمره تلاش پی گیرو مداوم انسان وارسته ایست که بی وقفه علیرغم تمامی مشکلات و فراز و فرودهای زندگی به راه خویش ادامه می دهد و تو را نیز تشویق می کند که لحظه ای از پای ننشینی.
اما اینکه چطور این آشنایی ها تحقق یابد هم خالی از لطف نیست. نخستین بارزمانی که یک مجلد کامل از یک ماهنامه را مختص مارسل پروست، نویسنده محبوبم دیدم بسیاربه شوق آمدم. مجله ای فقط برای او با عکسهایی زیبا و کیفیتی بالا؛ آنقدر به شوق آمدم که تمامی مقالات آن را بی وقفه تا راه منزل خواندم! بعدها هم پیگیر شماره های دیگری از بکت و ناباکوف و دیگران بودم اما فاصله ای که بین برخی از مجلدات آن افتاد من را از رسیدن به دیگر بزرگان محروم نمود.
تا آخرین بار که توسط استاد ارجمندم سرکارخانم دکترحائری اثر ماندگاری چون” در سایه مارسل پروست” تألیف و به لطف علی دهباشی جشن رونمایی هم برای آن ترتیب داده شد و بسیاری از مشتاقان و شیفتگان پروست و نویسندگانی چون ناهید طباطبایی و سایرین در آنجا حضور بهم رسانیدند ومن نخستین باردرآنجا انسانی اندیشمند و افتاده را دیدم که به زمین خیره شده بود وبه صحبتها گوش می کرد شاید هم در فکر بزرگداشت برای غول دگری بود!
اگرمعیارداوری ام فقط همان نشست بود وبس، می گفتم که دهباشی راحت پذیرای همگان نیست. اما حالا که قریب یکسال از این آشنایی به لطف استاد عزیزم می گذرد به جرائت می گویم که دهباشی کسی است که براحتی میزبان هر انسان شیفته و علاقمند به هنرو ادبیات است.
اما هنر او فقط در این نیست، “بخارا” حضورمداوم و مستمرش را تنها با چاپ مجله به اثبات نمی رساند، شبهایی که به لطف این بزرگوار در” خانه هنرمندان” و گاهی نه تنها در ایران بلکه هم زمان دراروپا و سایر کشورها برگزار می گردد همگی گواه بر این است که او از هر حیث نسبت به آنچه که انجام می دهد شناخت کامل دارد وعشق به کار، هنر،ادبیات و موسیقی لحظه ای رهایش نمی کند؛ از بزرگداشت برای “جان کیج” گرفته تا شب” همایون خرم” از سینمای ناب ” فاس بیندر”گرفته تا شب ” بهرام بیضایی” از جشن تولد برای مولانا گرفته تا…
ودر این بین زیباترین لحظه زمانی است که تو می دانی هرچند که در قونیه نیستی و نمی توانی رقص سماء ببینی اما می توانی درضیافتی که برای این عارف بزرگ ترتیب داده شده شرکت کنی و این همزاد پنداری را با سایرین داشته باشی که منهم در لذت یک چنین شبی شریکم!!!
دیگر برایم مراوده در چنین نشست هایی به نوعی افتخار بدل شده و از این حیث به خود می بالم و خوشحالم از اینکه هر بار علی دهباشی را مصصمم و استوار می بینم، خوشحالم که در این دنیای پر از دروغ که حتی آسمانش هم نمادی از رنگ آبی ندارد، کسی هست که می توان از او آموخت بدون آنکه در ازای آن چیزی از تو طلب کند! دهباشی آنجاست تا که بتو بیاموزد عشق به هنر و ادبیات این مرزو بوم یعنی چه؟ عشق به قلم و کاغذ چیست؟ و چطور میتوان علیرغم مشکلات همچنان شورو هیجان یاد دادن وآموختن داشت.
به او مدیونیم، چراکه برای ارتقاء فرهنگ و هنررنج فراوانی را متحمل گردیده، به او مدیونیم زیرا علیرغم تمامی ناملایمات روزگاربازهم همچنان پذیرای ماست ومن در کنار او چیزهای بسیاری آموختم.
درنهایت می خواهم بگویم که “بخارا” بارسنگینی را بردوش دارد که سایرین را تاب تحمل آن نیست. باشد که هموراه این انسان وارسته را سردمدار این راه و همیشه پویا و پرتوان و به دورازهرگونه ملایمات روزگاربینیم.
تصويري از بخارا/ فرامرز طالبی
پنجشنبه 21 تیر ماه 1386 _ خانه ی هنرمندان ایران / شب گیله وا.
پشت درهای بسته ی تالار بتهوون خانه هنرمندان ایران، در طبقه ی دوم جنب و جوش غریبی است. مجله ی بخارا در چهل و نهمین برنامه از سلسله ی برنامه های شب های بخارا، جشن آغاز شانزدهمین سال انتشار مجله ی گیله وا را جشن می گیرد. گیله وا مجله ای است که در رشت منتشر می شود و ویژه ی مردم گیلان است.
پشت درهای بسته ی تالار بتهوون جمعیت انبوهی گرد آمده است. گله گله دور هم جمع شده اند و احوالپرسی می کنند و بحث می کنند. آدمهائی که سالها یکدیگر را ندیده اند و آدمهائی که شاید به خاطر همین مراسم با یکدیگر آشنا می شوند، همه اهل فرهنگ و هنر و ادب؛ در گوشه ای میز بزرگی قرار دارد و روی میز شماره هائی از مجله ی گیله وا چیده شده است و به رایگان در اختیار مردم است.
در تالار باز می شود. جمعیت صندلی ها را پر می کنند. چراغ ها خاموش می شود. تصویری روی پرده با موسیقی ملایم جان می گیرد. تصویر پوسترهای شب های اجرا شده توسط مجله ی بخارا در برابرمان رژه می روند؛ شب سعدی، شب بیضائی، شب تاگور، شب امبرتو اکو، شب محمود درویش، شب ملک الشعرای بهار، شب محمد گلبن، شب ژاک پره ور، شب لوئیس بونوئل، و . . .
کارنامه ی شب های بخارا تمامی ندارد. تاکنون بخارا به دست علی دهباشی 49 شب را برپا کرده است و شب های دیگر هم در پیش است. در تهران بزرگ، شب های بخارا _ بی هیچ تمکن و خرجی و بوق و کرنائی _ این امکان شایسته را فراهم آورده است تا چند نسل کنار هم گرد آیند و با بزرگان فرهنگ، ادب، و هنر ایران زمین و جهان آشنا شوند. دهباشی نگاه تیزبین خود را در انتخاب آدم ها و موضوع در برگزاری این شب ها به درستی به کار گرفته است. از سعدی تا گونترگراس، از محمد گلبن تا لوئیس بونوئل، از ملک الشعرای بهار تا محمود درویش، از امبرتو اکو تا ابن عربی، از بهرام بیضائی تا . . . مجموعه سخنرانی های صورت گرفته در باره ی این آدم ها و موضوع ها، بهترین اسناد پژوهشی در باره ی آنان است که امید است دهباشی تمامی آن را در مجله بخارای خود به چاپ برساند.
برگزاری شب های بخارا، یعنی بزرگداشت نویسندگان و هنرمندان و . . . ایران و جهان در نوع خود در ایران بی سابقه بوده است_ به جز چند استثنا از جمله برگزاری بزرگداشت های انجمن مفاخر که در جای خود قابل تحسین است. این برنامه ها می توانند نقش بسیار تاثیر گذار در شناخت چهره های فرهنگ و هنر ایران و جهان _ به ویژه برای جوانان _ داشته باشد.
شب های تهران تاکنون در سینما_ موسیقی_ ترانه_ شعر_ قصه و رمان_ و صفحه های جنائی روزنامه های کثیرالانتشار به نوعی ثبت شده است. شب های بخارا ولی حکایتی دیگر دارد. به احترام علی دهباشی برمی خیزم و برای او آرزوی سعادت و بهروزی می کنم.
ادای دین به علی دهباشی
چون شب پنجاهم برآمد…
محمود فاضلی بیرجندی
یکی از ویژگی های خاص کشورمان ایران آن است که صرفاً در مرزهای جغرافیایی تعریف و مشخص نمی شود. قرن ها است که ایران گاه کوچک تر از گذشته شده، گاه از جغرافیای کوچک شده اش اندکی فراتر رفته و گاه مرزهایش را اصلاً از دست داده و تنها نامی و یادی از آن مانده است ( البته باید یادآور شد که بابت آن همه کوچک شدن و بزرگ شدن ها و همه تاریخی که در سیالیت جغرافیایی سپری شده اند اندوهی گران در سینه هر ایرانی است. ولو آن که بر زبان نیاورد و یا حتی وقوفی نداشته باشد.
به این ترتیب بود که ایران و ایرانی شاید به جبران آن ناکامی های مکرر در جغرافیا، بیشتر به فرهنگ و عالم معنا بها داده و بدان حوزه رخت کشیده است. یعنی سیال شدن مرزها و جا به جا شدن دائمی آن موجب شده است که ایران و ایرانی بودن در معنا و مفهوم غنای فوق العاده ای پیدا کند و بر همین اساس آن کس که به فرهنگ ایران خدمت کرده نیز سزاوار است که همسنگ آن سرباز مستقر در پادگان یا در مرز قدر و مرتبه ببیند.
گزافه نیست که گفته شود چه بسا مرتبه او از آن سربازان جغرافیا بیشتر باشد چرا که سربازان مرزهای جغرافیایی ایران گاه و بی گاه ناگزیر شده اند بخش هایی از خاک میهن را واگذار کنند اما آن سربازان و ارتش ها که در کار مرزبانی از فرهنگ ایران بوده اند نه آنکه هرگز قلمرواش را واگذار نکرده اند، برعکس توانسته اند بر ابهت و گستردگی جغرافیای فرهنگی ایران بیافزایند. ایران اگر در معنا و مفهوم فرهنگی که از بزرگترین و غنی ترین گنجینه های بشر است وجود دارد، نتیجه کوشش همیشگی آن سربازان و فرماندهان و ارتش های جنگی است که داشته و داریم.
در کتاب بی پایان هزار و یک شب، شب پنجاهم از بلندترین حکایت ها است. حکایت ملک نعمان و فرزندان و خاندانش و نبردی که بین آنها و روم در می گیرد. نبردی که قرن ها بین ایران و روم ( شرق و غرب ) جاری بوده و از نخستین مصداق های برخورد تمدن ها و همچنین مبادله فرهنگ ها است.
حکایتی پر از اجزا و شاخه های متنوع که در جهات مختلف امتداد پیدا می کند، بارها به تنه اصلی برمی گردد و باره شاخ و بال می گیرد تا با پیروزی ایران و اسلام بر کفر رومی به انجام خود می رسد. گویی همین ساخت حکایت هم سوای آنچه در ضمن نقل می شود جلوه ایی از وجود ما است که البته به انجام خود نرسیده یا نمی رسد!
این را دوباره نوشتم تا مقدمه ایی باشد برای ادای دین به علی دهباشی. او علاوه بر همه خدمت ها که به دفاع از جغرافیای فرهنگی ایران کرده پنجاه شب فرهنگی نیز برگزار کرده و اینک شب پنجاهم را نیز به پایان برد و به بامدادی دیگر رسیده است.
به منظور نوشتن این یادداشت بود که باز به کتاب بی پایان هزار و یک شب سر زدم تا بهتر بدانم شب پنجاهم در منابع اصلی فرهنگ و تاریخ ما چه شبی بوده است.
به دهباشی و آنچه که دارد اگر سری بزنیم می بینیم که او مردی است در میانه سالهای عمر، گاه تکیده و گاه رنجور از التهاب بیماری آسم و یکه و تنها. همین آدم یکه و تنها ارتش بزرگ، روزآمد و تازه نفس است.بزرگ است که این همه کار کرده و می کند. روزآمد است که می تواند شب هائی در بزرگداشت فرهنگ و فلسفه و داستان و شعر و ترجمه و موسیقی و نقاشی و تئاتر و سینمای ایران برگزار کند. از جمال زاده تا تاگور و هانتکه، از بیضائی تا بونوئل و فاسبیندر، از مولوی تا ابن عربی و از پرویز رجبی تا ماسینیون را ارج نهد.
فرهنگ و ادب افغانی و آشوری و ارمنی را گرامی بدارد و نشریات وزین میهن را قدر شناسد. هر کدام از این کارها را سازمانی بزرگ باید تا به اجرا گذارد. و در این روزگار فراوانی سازمان ها که به کار فرهنگی اشتهار و اشتغال دارند جای دریغ و درد که آن سازمان های فراوان چنین گام هایی بر نمی دارند و اما بگذار برندارند که او خود یک تنه از همه سازمان های فراوان و بزرگ فرهنگی، گسترده تر و تواناتر است و این سخن نه از مجیزگویی است که کارنامه دهباشی مصداق این کلام است وانگهی او را نیاز به مجیز گوئی چون من نیست و مرا نیز به قول بیهقی حکیم، مباد که سخنی برانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرمش باد.
حکایت شب پنجاهم در هزار و یک شب پیش از پنجاهمین شب آغاز می شود و تا ده ها شب پس از آن ادامه می یابد.
کار دهباشی بزرگ در این شب ها و در روزهایش ( که دراز باد و مستدام) دیری است که آغاز شده. امید بداریم به حکم آن کاردانی و کوشش و توان فیاض و فداکاری که در راه فرهنگ ایران دارد تا دیرباز دوام یابد. که اگرایران هست و ما ایرانیان اگر هستیم، همچنان که مدیون همه فرزندان دلاوری است که از قرن ها و هزاره هایش تا به امروز ایستاده اند و سر داده اند تا این سرا بماند، مدیون آنانی نیز هستیم که جان ها داده اند تا راه و رسم ایرانی گری پایدار و پاینده بماند، به احترام علی دهباشی بزرگ که به تنهائی ارتشی بزرگ، روزآمد و تازه نفس برای ایرانیان است از جا بر می خیزم و کلاه از سر بر می دارم.
ویژگی این شب ها/سودابه اشرفی ( نویسنده)
من شانس این را داشته ام که در چندماهی که در ایران به سر می برم در چند برنامه ی شب های بخارا شرکت کنم. برای من که حدود بیست و پنج سال از ایران دور بوده ام و همه چیز را با ولع تماشا می کنم زیباترین نکته حضور جوان ها در این شب ها بوده است. چند دقیقه که دیر برسی دیگر جا برای نشستن نیست و وقتی دور و برت را نگاه می کنی به جز دو ردیف اول شاید، که به میهمانان و سخنران ها و هنرمندان مورد بحث آن شب اختصاص دارد بقیه ی صندلی ها و سینه ی دیوارها و هر قطعه از کف سالن را حضور جوان ها پر کرده است. جوان هایی که تا آخر برنامه های شب های بخارا سر پا می ایستند یا می نشینند و با شور و علاقه به سخنرانی ها و … گوش می دهند. من نمی دانم انرژی برگزاری پنجاه شب آکنده از فلسفه، تاریخ، ادبیات، سینما، موسیقی، تئاتر و… از کجا می آید واقعن نمی دانم– آن هم با این نظم و ترتیب تقریبن کامل و با این جاذبه که این همه جوان را به سوی خود می کشد. ویژگی شب های بخارا در چیست که همیشه سالن ناصری یا آن یکی دیگر که الان اسمش را به یاد نمی آورم پر است حتا اگر هر هفته هم برنامه داشته باشد. ویژگی اش شاید این باشد که همه ی هنرمندان را در زمان حیاتشان و وقتی که فعال یا زنده هستند قدر می گذارد، شاید ویزگی اش این باشد که بچه های تشنه ی ما را که گذشته را از ما شنیده اند اما ندیده اند به صحنه های واقعی و ملموس می کشاند، شاید ویژگی اش این باشد که می گذارد از نزدیک لمس کنی و برج عاج نشینی هنرمندانه را می شکند و همه را به تواضع وا می دارد، شاید ویژگی اش این باشد که به هر نقطه ی جغرافیایی که دستش برسد و امکانش را داشته باشد سر می کشد، دعوت می کند، می آورد، می برد و پای همه ی سختی هایش هم می ایستد تا آن هایی که کنار دیوار تکیه می دهند با هنر جهان آشناتر شوند از ایتالیا گرفته تا ارمنستان فرقی نمی کند. امکانش هست پس می رود سراغش. نیازش هست پس می رود سراغش. شاید ویزگی اش این باشد که قاعده و قانون ندارد و هرکسی را که چیزی به هنر جهان افزوده، می بیند و قدر می گذارد و می گذارد که قدر بگذارند و بدانند که علی رغم همه ی زشتی های جهان امروز هنر هم چنان می تواند زندگی را قابل تحمل کند. من سعی می کنم از دریچه ی چشم جوان هایی که به آن ها اشاره کردم موضوع را ببینم. نسل من (نسل قبل) این فرصت را نداشت که به این گستردگی در ارتباط با هنرمندان خودش و جهان دیگر قرار بگیرد. قبل از انقلاب که دغدغه های این چنین نبود و بعد هم ما نوجوان و جوان های آن زمان در معرض طوفان تغییر و تحولات قرار گرفتیم و همه چیز را قبل و بعد از آن در کتاب ها پیدا می کردیم اما این جوان ها می توانند از طرقی این چنین از نزدیک با هنرمندان کشورشان یا کشورهای دیگر آشنا شوند و این موضوع صد در صد برای آن ها سالم تر است از آن چیزی که نسل من تجربه کرد. چه چیزی زیباتر از این که نویسنده ی زن سویسی بچه اش را روی صحنه ی سخنرانی اش شیر بدهد و تابوهای نویسندگی و روشنفکری و دور از دسترس بودن ها و بهتر و برتر بودن ها شکسته شود؟ این صحنه ها نمی شد اگر که شب های بخارا نمی شد. مطمئنم که برگزاری شب هایی این چنین شامل هزینه ای سنگین از هر نظر است اما این هزینه ی سنگین در بیشتر مواردی که من دیده و شنیده ام در لبخندهای راضی بعد از برنامه ها نتیجه اش را می دهد و مطمئنم برای برگزارکنندگانش هیچ جوابی قشنگ تر از این نمی تواند باشد.
شبانه های مرد تنها/ عباس جعفری
سه پله بیشتر ندارد این سن اما همین کافی است تا نفسش به شماره بیفتد . میکروفن را اندازه می کند و می گوید : و این چنین پنجاهمین شب از شب های بخارا با بزرگداشت احترامی به پایان میرسد. شب بر همه ی شما خوش باد !
می گوید : بیرون برویم ! این جا هوا دم کرده است. پله های ورودی خانه هنرمندان را پایین میرویم بر کناره پله ها کنار آن اسب آهنین ورودی می ایستد روح سرکشی قوام یافته در قطعات فلزی اسب بی سواربر کنار اوست. منتظرم تا تن خسته از ایستادن چند ساعته اش را لااقل به این تکیه گاه نه چندان نرم تکیه دهد .این درست که سوار خسته است اما نه چندان که به اسبی آهنین حتی تکیه کند . او هیچگاه به هیچ اسبی وهیچ کسی ! تکیه نکرده است .
با همین جثه کوچک اعتباری بس بزرگ دارد . به سادگی و صمیمیتی روستایی وار تو را به کاری می خواند که نمی دانی چه مایه بزرگ است. بایستی کننده باشی تا بدانی برگزاری هر کدام از این پنجاه شب چه جانی می طلبد آن هم در این سرزمینی که همه برای سنگ انداختن اماده اند نه برای برداشتن سنگی از سنگلاخ سر راه! دیده ام که مردان نامی در این سنگلاخ تاب نیاورده و فتیله را بی سر و صدا پایین کشیده اند و….رفته اند و باز دیده ام که خشت خشت هر شماره بخارا ( به همان قطوری ووزینی ) چطور از همان ساختمانی که با هر بار ورودت به آنجا انباشته و انباشته تر می گردد از آن همه کاغذ و کتاب و عکس و چند تایی آدم خاموش و مهربان و پرکار بیرون می آید . آنهم دراین جا در این سر زمینی که هر کس ساز خودش را می زند و کم نمی بینی تشکیلاتی ( حتی از نوع غیر دولتی اش) چه بگیر وببندی دارند برای در آوردن چهار ورق که یعنی مجله ( دولتی ها را که خود بهتر می دانید ساختمانی با چند طبقه و چندین نفر آبدار چی و منشی و دفتر و دستک کارت حضور و غیاب و ….. و دست آخر رنگین نامه ای وزین پر از اخبار رسمی و مصاحبه با مدیر مسئول وسر دبیر و مدیرکل شان و خودشان و آمار خدمات و ترفیعات و چه و چه ..)
اما رازماندگاری بخارا و شب هایش را در اصراری باید جست که این مرد در اشاعه آنچه فرهنگ این مرزو بوم می نامندش می ورزد خارج ازگرایش به هر دسته و گروه و باندی که این روزها همه شان شده اند است بلای جان جامعه ای که سالهاست مدعی فرهنگ و تاریخ است واما در واقع کارگزاران برگزیده اش از حل عادی ترین مشکلات اجتماع یا عاجزند و یا لازم نمی بینند که فکری به حال آن کنند و گاه این باند بازی ها و جناح گرایی ها تا جایی پیش میرود که ٱتشش به جان نیمه جان کسانی همچون بهروزغریب پور هنرمند مدیری که امثالش در این سرزمین کمیاب است نیزمی افتد واورا تا سرحد استعفا های چندین چند باره می برد رک مصاحبه با روزنامه اعتماد ملی تاریخ سوم مرداد ماه 86 ( همین جا لازم است یادی از تلاش ها و همکاری هایش با دهباشی در برگزاری این پنجاه شب کرد ه باشیم ).
با نگاهی به پنجاه شب بخارا و لیست سخنرانان و کسانی که برای آنان بزرگداشت برگزار شده می توان به توانمندی دهباشی در فرا گرد هم آوری همه ی دارایی فرهنگ و ادب و هنر این سرزمین در سالن کوچک ناصری یا بتهوون خانه هنرمندان پی برد. جماعتی که پیر و جوان و خرد و کلان در نشست های دوستانه که با صدای صمیمی علی دهباشی در معرفی یکی دیگر از بزرگان این خاک آغاز و اغلب با آواز به یاد ماندنی محمد نوری به پایان می رسید که با همه خستگی و غمی که در صدا دارد می خواند که :
ما برای بوسیدن خاک سر قله ها
چه خطر ها کرده ایم
هرم شب مرداد نخست به نسیمی و سپس به تندری شکسته می شود رعدی در دور دست ها می غرد و برقی آسمان پیر و دود آلود پایتخت را برای لحظه ای روشن می کند . رگبار شبانه! خیابان خسته از شلوغی روز در لحاف پاره و خیس شب می پیچد و مردی خسته اما امید وار سرازیری خیابان را به تنهایی طی می کند ـ چه جانی دارد این مرد!-
صدای گام هایی بر سنگفرش خیس خیابان شب و زمزمه ای که گاه گاه به تک سرفه ای میشکند سایه مرد در سیاهی شب بیرحم پایتخت گم میشود .صدایش اما هنوز بر بال باران منتشر است :
…………………….
ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود
رنج دوران برده ایم
خون دل ها خورده ایم !
خون دل ها خورده ایم !
بخارا برگزار می کند/رضا قیصریه
شب ادبيات سوئيس بود. خانم روت شوايتكرت با طفل شيرخوارش در بغل آرام و بي تكلف رفت بالا. پشت ميز . صحنه قشنگي بود ، گاهي طفل را تكاني مي داد ، شايد از ترس اينكه مبادا هنگام صحبت بزند زير جيغ ، اما خب انگار طفل معصوم مي دانست كه نبايد اين كار را بكند تا اينكه خانم برتشينكر ، مسئول بخش فرهنگي سفارت سوئيس رفت بالا بچه را گرفت . نمي دانم در جاي ديگري مثل آلمان ، فرانسه ، يا حتي در خود سوئيس بود آن هم در يك مجلس رسمي ، مثل آن شب در خانه هنرمندان ، شوايتكرت بچه به بغل مي رفت پشت ميكروفن ؟ اتفاقاٌ تمام قشنگي اش به همين بود كه شوايتكرت بچه به بغل رفت پشت ميكروفن چون نشان مي داد مجلس بي رياست و صميمي ، با تمام رسمي بودنش . و خانم شوايتكر اين بي ريايي را حس كرده بود ، ديده بود . و اين مهم بود و بس . مهم نبود او قبل از اينكه بيايد درباره ايران چه فكر كرده بود ، مي ترسيده ؟ يا دوستانش او را از سفر به ايران برحذر داشته بودند و …. مهم اين بود كه بي ريايي مجلس را حس كرده بود ، ديده بود و اين از ويژگي هاي شب هايي است كه « بخارا » به همت علي دهباشي برگزار مي كند. صادق باشيم ، از نويسندگان سوئيسي چه كسي را مي شناختيم و مي شناسيم جز دورنمات يا ماكس فريش ، البته در بهترين حالتش . چه كسي شوايتكرت را مي شناخت ، يا تراژدي ماندلشتام و آخماتووا را و يا اصلاٌ كسي فرانتسوبل ، نويسنده جوان اتريشي را مي شناخت ؟ مگر هميشه بايد سوپر استارهايي مثل گونترگراس يا ماركز باشند كه فرضاٌ اگر بخواهند بيايند دنگ و فنگشان احتمالاٌ از آمدن ديويد بكهام يا تام كروز كمتر نخواهد بود ، همانطور كه در مورد ماركز ديديم . چه كسي خبر داشت كه هموطنان ارامنه و آشوري ما اين چنين نويسندگان و شاعران پر تواني را دارا هستند . شناخت آنها را مديون بخارا و دهباشي هستيم . حالا كافي است بنويسي : بخارا برگزار مي كند … تا تالارهاي خانه هنرمندان لبريز شود از پير و جوان ، به خصوص از جوان ها .
شب اومبرتو اکو/خجسته کیهان
به گمان من بهترین برنامه ای که به همت علی دهباشی در خانه ی هنرمندان برگزار شد، شب بزرگداشت اومبرتو اکو بود. تا آن هنگام اگرچه این متفکر، نشانه شناس و رمان نویس مشهور ایتالیایی مورد توجه روشنفکران و اهل قلم بود، اما رمان “نام گل سرخ” او سالها پیش ترجمه شده و برخی از مقالاتش جسته و گریخته در مجلات بیشتر تخصصی به چاپ می رسید. در سال 1384 لنتشار “اسطوره ی سوپرمن و چند مقاله ی دیگر”، گزیده ای از مقالات اومبرتو اکو با ترجمه ی اینجانب توسط انتشارات ققنوس گامی کوچک در راه معرفی این متفکر بزرگ معاصر بود. اکو در این مجموعه – به جز مقاله ی “اسطوره ی سوپرمن” که در آن با نگاهی تحلیل گر، آثار مردم پسند، به ویژه داستانهای مصور سوپر من را بررسی می کند (فیلم سینمایی سوپرمن و سریال تلویزیونی آن نیز از همین داستانها مایه گرفته است)- به موضوعات مختلفی مانند نقد نظریه ای از رولاند بارت و میشل فوکو، تهیه ی فیلمهای مستند تلویزیونی، فاشیسم و. . . پرداخته است.
اومبرتو اکو متفکری است که از نظر گستره ی دانش وفعالیت ها به مردان دوران رنسانس شباهت دارد، مردانی که از بیشتر هنرها و دانشهای زمانه آگاه بودند.
اما برگزاری شب اومبرتو اکو با انتشار ویژه نامه ی بخارا همراه بود که با نامه ی تشکر آمیز اکو از دست اندرکاران بخارا آغاز می شود و با مقالات ارزنده ای از این متفکر محبوب یا درباره ی او همراه است.
از جمله مقالات این ویژه نامه می توان به “معرفی آثار اومبرتو اکو در فرهنگ آثار” و گزیده ای از مقالات کتاب “چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم” اثر اومبرتو اکو اشاره کرد.
از ویژگی های اومبرتو اکو این است که علاوه بر پژوهشهای دانشگاهی و نوشتن مقالات و کتابهای تخصصی در زمینه ی زبان شناسی و سده های میانه، به فرهنگ مردمی نیز توجه دارد و گذشته از انتشار مقالاتی در روزنامه ی “کوریه دلا سرا”، قطعات کوتاه و طنز آمیز و تحلیلی به زبان ساده نیز می نویسد که در آن به مسائل اجتماعی می پردازد. مجموعه ی “چگونه با یک ماهی آزاد سفر کنیم” از این دست آثار اکو به شمار می آید.
از دیگر آثار ارزنده ی اکو می توان به کتاب “درباره ی ادبیات” اشاره کرد که ترجمه ی گزیده ای از مقالات آن را به پایان رسانده ام. نقد داستان بلند “سیلوی” اثر ژرار دونروال از مقالات جالب این مجموعه است که با ترجمه ی داستان “سیلوی” همراه کرده ام. اکو این داستان را که حدود 150 سال پیش نوشته شده، از دیدگاهی نو بررسی کرده است.
شبهاي بُخارا، يك كوشش و كُنِش ِ فرهنگي ي ِ ستودني/ دکتر جلیل دوستخواه
شبهاي ماهنامه ي بُخارا، ويژه ي شناخت و بزرگداشت ِ كوشندگان و نامداران ِ ادب و هنر و فرهنگ ايران و جهان كه از مدّتي پيش، به پايمردي ي علي دهباشي، سردبير ِ پويا و كوشاي بُخارا و ياران و همگامانش در خانه ي هنرمندان تهران برگزارمي شود و اكنون با كاميابي به پنجاهمين گام ِ خود رسيده، يكي از درخشان ترين، ثمربخش ترين و ستودني ترين كوششهاي فرهنگي ي روزگارماست.
نگاهي به فهرست ِ درونْ مايه ي شبهاي تاكنون برگزارشده، به روشني نشان مي دهد كه اين اقدام ِ شايسته، گشاينده ي درهاي فرهنگ ِ پوياي ايران و جهان به روي دوستداران ِ آگاهي ي هرچه بيشتر از تلاشهاي سازنده ي فرهيختگان ِ دست اندر كار ِ اين دوران است.
كانون ِ پژوهشهاي ايران شناختي، از همان آغاز ِ اجراي اين برنامه ي سزاوار، با خشنودي به پذيره ي آن رفت و با نشر ِ فراخوانها و گزارشهاي آن در تارنماي اين خود – كه هزاران بيننده و خواننده در سراسر جهان دارد – مُژده و آگاهي از اين رويداد را به دوستداران فرهنگ رساند و اكنون رسيدن ِ شمار اين همايش ها به پنجاه را به علي دهباشي و همگامانش، به گرمي شادباش مي گويد و پايداري و پويايي شان در راه ِ زرّين و فرخنده ي فرهنگ، آرزو مي كند. چُنين باد!
جليل دوستخواه – استاد دانشگاه
كانون پژوهشهاي ايران شناختي
شنبه ٢٣ تيرماه ١٣٨٦
شب های بخارا/ دکتر تورج دریایی
پنجاهمین شب مجله بخار برگذار می شود. باید پرسید چرا مجله بخارا و شب هایی که این مجله بر پا می کند قابل اهمیت است؟ اصلا چاپ این مجله و این مراسم در خانه هنرمندان به چه دردی می خورد؟ بنده حقیرجواب این سوالها را به عنوان یک استاد ایرانشناسی در فرنگ که نیمی از وقت خود را در ایران و نیمی دیگر را در آنسوی آبها و گه گاهی مابین آن می گذراند می توانم بدهم. ما امروزه در دنیایی زندگی می کنیم که دیگر فقط نمی شود از لحاز فرهنگی فقط تا نوک دماغ خودمان را ببینیم و از دنیای فراتر از آن بی خبر باشیم. شب هایی که مجله بخارا در خانه هنرمندان برگذار می کند از آن حیث اهمیت دارد که پنجره ایی است برای جوانان و دوستاران ادبیات و هنر جهان در وطن خودمان. این آشنایی ایرانیان با نویسندگانی مانند پیتر هانتکه٬ امبرتو اکو و دیگران ما را جهانی می کند و این جهانی شدن جلوداری از عقب آفتادگی فرهنگی و اطلاعاتی ایران و ایرانیان می کند. این کاری است که در اواخر دوره قاجار آغاز گردید و با ترجمه نوشته ها فرنگییان٬ ایرانیان را با دنیایی دیگر آشنا کرد که از آن عقب مانده بودند. بیش از صد سال است که این حرکت ادامه دارد و اگر می خواهیم دوبار از جهان عقب نیفتیم این برنامه ها و چاپ نوشته ها و عقاید نویسندگان و محققان فرنگی راه را برای پیشرفتت عقلانی و فرهنگی خود نیز روشن می کند. در عین حال این نوع برنامه ها نه در سفارتخانه های فرنگیان٬ بلکه توسط آقای دهباشی و در جو ایرانی و بدست یک ایرانی انجام داده می شود. همینطور خودمان را با خودمان آشنا می کند. شبهای ادبیات آشوری و ارمنی موقعیتی است که ما را با هموطنان خود که گه گاه با آنها در تماس نیستیم بشناساند و اینکار به یکپارچه کردنمان کمک می کند.
از سویی دیگر مجله بخارا پنجره ایی است برای دوستاران فرهنگ و هنر ایران در فرنگ. در زمانی که به سختی می توان از اوضاع فرهنگی داخل کشور در خارج اطلاع یافت و متاسفانه در نشریات و رسانه های خارجی چیزی جز بدگویی و بی ارزش نشان دادن ایرانیان پخش نمی شود٬ مجله بخارا بما نشان می دهد که فعالیت های فرهنگی در داخل کشور همچنان با تکاپوست و می توان گفت اقلا از بسیاری کشورهای خاورمیانه جلوتر و پر هیجانتر و نوآورتر است. هیچ رسانه و یا مجله ایی در دنیا به مانند بخارا نیست که بتواند اینچنین از اوضاع فرهنگی٬ مقالات جدید توسط صاحب نظران٬ دنیای شعرامروزه فارسی و درباره آنهایی که از میان ما رفته اند به ما اطلاع دهد. باید از آقای دهباشی قدردانی کرد که جهان را با ایران و ایرانیان در دوروبر جهان را با اوضاع فرهنگی ایران در ارتباط گذاشته. امیدوارم که شب های مجله بخارا همچنین ادامه پیدا کند و من نیز این توفیق را داشته باشم که در آن شرکت کنم٬ بشنوم و بیاموزم و احساس کنم که ما در ایران جهانی هستیم.
شب های بخارا/ ترانه مسکوب( نویسنده و مترجم)
يكي از شب هاي مجله بخاراست. شب مهندس همايون خرم ، سي و سومين .شب از شب هاي مجله بخارا. تالار بتهوون پرشده ، آنها هم كه سرپا ايستاده اند ، به هم فشرده اند. يكي مي آيد و مي گويد تالار ناصري را هم باز كرده اند . گروهي ناگزير به آنجا مي روند ، گروهي ديگر ترجيح مي دهند همانطور ايستاده و فشرده باقي بمانند ولي برنامه را كاملاٌ زنده شاهد باشند و نه از روي تصوير. كسي پشت سر من مي گويد گنجايش اين سالن براي چنين برنامه اي كم است . بايد مجله بخارا در فكر جايي بزرگتر باشد و من مي انديشم كه همين نيز غنيمت است و مي تواند به هر دليل نباشد و باز فكر مي كنم مردمي كه در اين مراسم گرد هم آمده اند ، و يا در هر يك از شب هاي بخارا به خانه هنرمندان مي آيند ، تا چه حد با هم متفاوتند ، از حيث سليقه و تفكر و حتي ظاهر . اما مجله بخارا با يك اطلاعيه همه را دور هم جمع مي كند . شايد اين برنامه ها ، گذشته از همه ي سخنراني ها و گفتگوها كه مي تواند براي هر يك از ما انباني دانش و آگاهي به همراه داشته باشد ، موجبي شود كه بياموزيم يكديگر را تحمل كنيم و به حرف هم گوش كنيم ، حالا هر قدر متفاوت.
چند ماهي است كه از آن شب « همايون خرم » گذشته است و اكنون مجله بخارا به پنجاهمين شب خود مي رسد ، شب هايي كه به اهتمام علي دهباشي آغاز شد و شروعي بود بر آنكه هنرمندان و نويسندگان و شاعران ميهن خود را قدرشناس باشيم ، نه آنكه پس از رفتنشان سوگنامه بنويسيم و در وصفشان كتاب ها بنگاريم . شب هايي براي آنكه هنرمندان و نويسندگان و متفكران جهاني را بهتر بشناسيم تا شايد بفهميم چرا جهاني شده اند. شب هايي براي آنكه از كساني كه در راه نشر مجله اي گام برداشته اند و با همه تنگناهاي مالي و اجتماعي كوشيده اند تا راهشان را ادامه دهند و مجله شان را به دكه ها و كتابفروشي ها برسانند ، تجليل كنيم و به جوانان خود بياموزيم كه براي آرزوها و آمال خود بايد تلاش كنند و از سختي راه نترسند و نااميد نشوند. اگر چه به قول دوست فرهيخته اي دهباشي بعد از آن « واقعه » شب هاي تنهايي خودش را با « شب هاي بخارا » معنا داد و اين قرار كه بنا بود ديگر از جايش بلند نشود تحقق نيافت .
و من باور دارم ك شب هاي مجله بخارا نه فقط ما را با انديشمندان و هنرمندان سرزمينمان و دنياي پيرامونمان آشناتر مي كند بلكه به ما و ، به ويژه ، به جوانان ما مي آموزد كه همچنان در اين سرزمين هستند كساني كه فرهنگ و ادب و هنر را پاس مي دارند و براي آن از جان مايه مي گذارند .پس بايد به مدير مجله بخارا از صميم قلب يك خسته نباشيد بگوييم و آرزو كنيم كه اين شب از مرز صد و هزار نيز بگذرد.
********************************
دلم یک دنیا کاغذ کاهی می خواهد
گفتگو با علی دهباشی، سردبیر مجله بخارا/ علی اکبر قزوینی
« کوتاه درباره علی دهباشی»
نام کاملش علیاکبر جعفر دهباشی است، متولد 1/1/1337 به شماره شناسنامة 13 صادره از تهران. پدرش اهل کتاب و عاشق رابیندرانات تاگور بوده و مادرش از مهاجران شوروی. پنج برادر هم دارد که او از همه بزرگتر است.
دوران ابتدایی را در دبستان بامشاد و دورة دبیرستان را تا چهارم ریاضی در دبیرستانهای دکتر خانعلی و فردوسی گذراند. از سال آخر دبستان کار در چاپخانه را، به عنوان مصحح نمونههای چاپی، در چاپخانة مسعود سعد آغاز کرد. در کنار آن، از همان سالها زیر نظر استادانی همچون سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، سیدمحمدعلی شهرستانی، دکتر مهرداد بهار، دکتر غلامحسین یوسفی و دکتر عبدالحسین زرینکوب با مبانی فرهنگ، تاریخ و ادبیات ایران آشنا شد. در دوران نوجوانی از اعضای فعال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به شمار میرفت و چندین روزنامه دیواری را که ماهها مورد بازدید و مطالعة علاقهمندان قرار گرفت، تنظیم و اجرا کرد.
علی دهباشی با نشریات ادبی، فرهنگی و هنری همچون آرش، برج، چراغ، دنیای سخن، آدینه و دفتر هنر همکاری مستمر داشته است. از سال 1369 به مدت هفت سال سردبیر ماهنامة کِلک بود. ماهنامة کلک از نشریات معتبر در زمینه فرهنگ، ادبیات و ایرانشناسی به شمار میرود که مورد مراجعة استادان دانشگاههای ایران و ایرانشناسانِ جهان است. ماهنامة کلک 94 شماره منتشر شد که متجاوز از بیستهزار صفحه مطلب را در بر میگیرد. استادانی همچون دکتر شفیعی کدکنی، دکتر عبدالحسین زرینکوب، دکتر احمد مهدوی دامغانی، دکتر سعید حمیدیان، دکتر جلال خالقی مطلق، دکتر علی رواقی، فریدون مشیری، دکتر قمر آریان، سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، ژاله آموزگار، دکتر عزتالله فلولادوند و… از همکاران و نویسندگان مجلة کلک بودند.
علی دهباشی از شهریور 1377 تاکنون سردبیری مجلة بخارا را، که هر دو ماه یک بار منتشر میشود، بر عهده دارد و تاکنون 54 شماره از آن را منتشر کرده است. این مجله نیز همچون کلک، در زمینة فرهنگ، ادبیات و ایرانشناسی مقالات متنوعی را منتشر میکند. دهباشی در بخارا ویژهنامههایی دربارة نویسندگان بزرگ جهان منتشر کرده است که میتوان از ویژهنامههای رابیندرانات تاگور (که به یاد پدرش منتشر کرد)، گونتر گراس، اوسیپ ماندلشتام، ویرجینیا وولف، پیتر هانتکه و… نام برد. وی همچنین یک سال سردبیر فصلنامة هنری طاووس بوده است.
امور انتشار کتاب از دیگر زمینههای فعالیت دهباشی است. چند سالی میشود که او مدیریت انتشارات شهاب را بر عهده دارد و تاکنون چهل و پنج عنوان کتاب در زمینه فرهنگ و ادب فارسی و جهانی منتشر کرده است. علی دهباشی علاوه بر اینها، سه سال ویراستار فصلنامة فرهنگستان علوم بوده و در حال حاضر، ویراستار انتخابشدة هیئت امناء چاپ آثار سیدمحمدعلی جمالزاده است. در سالهای اخیر، او با مجلة نقد و بررسی کتاب تهران نیز همکاری داشته و همچنین از فروردین 1382 تا مهر 1384، سردبیر فصلنامة سمرقند بود که 10 شماره از این مجله را منتشر کرد.
تنها فرزند علی دهباشی، شهاب است که پا به پا و دوش به دوش او، بخارا را میگرداند. کسانی که به دفتر بخارا میروند، اغلب او را در اتاقِ روبروی در ورودی مشاهده میکنند که آرام و باحوصله، همچون پدرش، پشت میز نشسته و کارهای مجله را سامان میدهد. شهاب متولد تهران است و هماکنون در سال دوم دبيرستان تحصیل میکند. دهباشی امیدوار است که پسرش راه او را در انتشار بخارا ادامه بدهد.
***
در انتهای بنبستی در حوالی میدان همیشه دودگرفتة فردوسی، علی دهباشی در میان مجسمههای جغدهایش و انبوهي از كتاب و كاغذ بهگرمی از من پذیرایی میکند. صبح یک روز سرد ديماه 1385 است و هوا ابري. دهباشی چند نفس از كپسول اکسیژنش را به درون سینه میبرد و از دهها مجسمة جغدی که داشته سخن میگوید. مجسمههای فعلی را دوستانش به او دادهاند تا کمتر دلتنگ قبلیها باشد. میپرسم: «تا حالا جغد زنده نگه داشتهاید؟» مکث میکند، آهی میکشد و میگوید: «هرگز دلم نیامده که این کار را بکنم.» حرفش را اینطور تکمیل میکند: «خیلی برایم دشوار است.» در کلماتش حسی موج میزند که شک نمیکنی کاملاً حال جغدهای اسیر را میفهمد… اینجا دفتر بخارا است، يادگارهايي از افغانستان و تاجيكستان. تصاوير شاعران افعانستاني و تاجيك بر در و ديوار است. هزارتویی عجیبْ شلوغ، پُرِ کتاب و مجله و عکس آدمهایِ ادبیِ معروف. همین شلوغی، بهانة پرسیدن اولین سؤال میشود و گفتوگوی ما شکل میگیرد…
■ در این شلوغی چیزی گم نمیشود؟!
(با خنده) نه، اما شاید فقط خودم از آن سر در میآورم. چون در واقع کار چندین نفر روي ميز انجام میشود و بنابراین در این بینظمی یک نظم درونی وجود دارد که حتی اگر چشمهایم را هم ببندم میتوانم تشخيص بدهم هر چیزی کجا است.
■ هیچ وقت تلاش نکردهاید یک نظم ظاهری به اینجا بدهید؟
ایجاد این نظم مستلزم داشتن حداقل 5-6 نفر كادر ورزيده است و فعلاً امکان مالی برای اینکه این تعداد افراد وارد را در اختیار داشته باشم، وجود ندارد. این هم سیستم خاصی است که به قول آقای محمد قائد، برای ادارة مجله «ابداع» کردهام. به هر حال دشوار است، ولی فعلاً چارهای نیست. چه ميشود كرد؟
■ حجم کارهایتان هم به تبعِ آن باید زیاد باشد.
جز اینجا، من دو جای دیگر کار میکنم تا چرخ زندگی و مجله را بچرخانم. کم میخوابم و این کمخوابی عادت سالیان است. نزدیک 30 سال است که 5 صبح کارم را شروع میکنم و تا دیروقت شب ادامه میدهم؛ حتی با اینکه ناخوشی (آسم) ــ که فصلهای سرد سال شدیدتر هم میشود ــ گاهی اوقات واقعاً ميرود كه مرا از پا درآورد. به هر حال این عادتی است که به تدریج شکل گرفته و سوختوساز بدنم هم با آن تنظیم شده است. جريان پاوولف يادتان هست …
■ اما این همه انرژی را از کجا میآورید؟
وقت تنگ است، عمر ما کوتاه. همیشه این مسئله برای من به صورت یک هشدار بوده که فرصتِ خیلی کمی داریم و کارِ نکرده زیاد. بنابراین همیشه در این فکر بودهام که باید هر چه زودتر کارهایی کرد. ما در جايي زندگي ميكنيم كه هيچگاه اميد به فردا و فرداها متصور نبوده ولي بايد در عين حال كه براي فرداها كار ميكرديم. در اين تناقض يا پارادوكس زندگي كرده و پيش ميرويم.
■ این احساس را من هم دارم، خیلیهای دیگر هم دارند. اما باعث نشده این همه وقت و انرژی روی کارهای نکردهمان بگذاریم. این احساس فقط میتواند یک انگیزه باشد، اما حتماً محرک قویتری هم در کار هست.
در واقع، من همواره خواستهام با این کار کردن به زندگیام یک جورهایی معنا بدهم. هر کدامِ ما به شکلی به زندگیمان معنا میدهیم. من هم برای گریزِ از خیلی چیزهای دیگر، که ممکن است وضعیت روحی-روانی خاصی را برایم پیش بیاورد… (مکث میکند) شاید برای گریز از آنها است که این حجمِ کار را به دوش میکشم، طوری که از شدت کار میافتم نه از شدت افسردگی. دوستان محبت دارند و اسمگذاري ميكنند و با حسن ظن هم اين كار را ميكنند.
■ اجازه بدهید برویم به سالهای دورتر، زمانی که علی دهباشی به روزنامهنگاری علاقهمند شد. از همان اولِ اول برایمان تعریف کنید.
خُب، از نوجواني مجلهخوان بودم. پیک دانشآموز را میخواندم. بعداً رفتم سراغ کیهان بچهها، دختران و پسران و… خلاصه همینطور با این مجلات بزرگ شدم. در سالهای بعد، خوانندة جدّی رودکی، سخن و بعدتر یغما، و بعد نگین و… شدم. یادم هست که صبح خیلی زود میرفتم جلوی دکه ببینم رودکی آمده، یغما آمده… و خلاصه از شدت علاقة به این نوع کار، افتادم آن سوی ماجرا. و خُب، در دبیرستان هم روزنامه دیواری درست میکردیم. روزنامههای دیواریِ من گاهی ماهها به دیوار میماند، بس که خواننده داشت. علتش این بود که از مطالعة بیش از حد این نشریات، یاد گرفته بودم چطور میشود مطالب متنوعی را برای خواننده تنظیم و ایجاد جذابیت کرد.
■ همه مطالب آن روزنامه دیواریها را خودتان مینوشتید؟
بیشترش را خودم مینوشتم و بقیه را هم از جاهای دیگر انتخاب میکردم. بنابراین از همان اول به این اصل که در مطالب یک مجله «تنوع» باید وجود داشته باشد، اعتقاد داشتم.
■ داشتید از نحوة ورودتان به عالم روزنامهنگاری میگفتید.
این گذشت، تا سالهای بعد که به عنوان مصحّح (غلطگیر) در خیلی از نشریات کار میکردم. در جریان انقلاب، هفتهنامه جنبش را که علیاصغر حاجسیدجوادی و اسلام کاظمیه منتشر میکردند، دورة مخفیاش را با آنها کار کردم. بعد مجلة آرش بود، بعد چراغ، بعد آدینه، بعد دنیای سخن و بعد کلک که با آنها همکاری میکردم، و بعد از آن چند دوره سردبیری مجلههای مختلف را به عهده داشتم. اول طاووس بود و بعد کلک كه 94 شماره با سردبيري من منتشر شد. هفت سال طول كشيد. بعد چند نشریة دیگر که آخرینش سمرقند بود که 10 شمارة آن را سردبیری کردم. بخارا هم مجلهای است که از شهریور 1377 مدیر و سردبیرش هستم. 56 شمارهاش درآمده كه اين هم 9 سال طول كشيد. یک دوره كوتاه هم معاون سردبیر روزنامة اطلاعات بودم و از این کارهای این شکلی هم زیاد پیش آمده که الان حضور ذهن ندارم. به هر حال نزدیک 30 سال است که بهطور مستمر مشغول به این کارم.
■ اولین مطلبی را که از شما چاپ شد خاطرتان هست؟
(فکر میکند) اگر اشتباه نکنم در مجلة شکار و طبیعت بود در اهمیت درخت…
■ چه سالی؟
کلاس چهارم دبستان بودم. راجع به درخت چیزهایی میخواندم و اینها را جمعآوری کردم به صورت یک مقاله، که با این شعر سیاوش کسرایی که داییام میخواند شروع میشد: «تو قامت بلند تمنایی ای درخت…» یک روز با مادرم رفتیم دفتر مجله. آنها باور نمیکردند که من نویسندهاش باشم. شناسنامه نشان دادیم. و بعد به من بابت آن مقاله جایزه دادند. به هر حال اینطور شروع شد و ادامه پیدا کرد با مقالات بعدی كه در روزنامة خاك و خون ادامه يافت.
■ چاپ آن مقاله حتماً انگیزهای قوی بود برای ادامه کار.
بله، خیلی. بهخصوص مادرم خيلي تحت تأثير قرار گرفت. شايد باور نميكرد. هرگز نگفت ولي بعد از اينكه از دفتر مجله بيرون آمديم رفتارش با من عوض شد.
■ فکر میکنید اگر آن مقاله چاپ نمیشد، با توجه به روحیاتتان در آن زمان، آیا باز هم انگیزه داشتید برای مقاله نوشتن و فرستادن برای مجلات؟
(مطمئن و بیدرنگ) بله! نوشتن برای من همیشه جالب بوده است. از همان روزها شروع کردم بهنوعي خيلي ابتدايي «یادداشت روزانه» نوشتن. نمیدانستم که دارم یادداشت روزانه مینویسم، بعدها فهمیدم که به این نوشتهها میگویند یادداشت روزانه و از اين قبيل …
■ شما آموزش آکادمیک روزنامهنگاری هم دیدهاید یا بیشترش تجربی بوده؟
تجربی بود، و بعد یک دوره (حوالی سالهای پاياني دهة پنجاه) با آدمهای برجستهای کار کردم، و این کار کردن بسیار اثر داشت روی من و بعد يك دوره هم خيلي جدي خب درس اين كار را خواندم.
■ بیاییم سراغ بخارا. چه شد که این اسم را برای مجله انتخاب کردید؟
(با شوری خاص میگوید) بخارا شهری بود که من را عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. من شهرهای زیادی، شهرهای مهمی را در دنیا دیدهام، اما هیچ کدام مثل بخارا من را تکان نداد. در بخارا هنوز آن شهر کُهنه وجود دارد. شهری که وقتی من در کوچههایش راه میرفتم، فکر میکردم که رودکی، بيهقي، حافظ و بسیاری از بزرگان فرهنگ ایران در همین کوچهها راه رفتهاند… شهری بود که من صدای تاریخ ایران، صداي ادبيات و فرهنگ سرزمينم را در آن شنیدم. شهری بود که فکر میکردم آن بخش گمشدة تاریخ بیهقی را میشود در آنجا و در خانههایش پیدا کرد… وقتی که صحبت از نامگذاری [برای مجله] شد، اول اسم «رواق» را در نظر گرفتم که چون مجلهای به این نام قبلاً وجود داشت، بخارا را دوست ديرينم شفق سعد پيشنهاد کرد، انگار از درون من خبر داشت. حتماً برويد بخارا را ببينيد، آنوقت شايد بيشتر متوجه نامگذاري من شويد.
■ بعضی از عکسهایی که از شهر بخارا در پشت جلد بخارا چاپ میکنید، کار خودتان است. همینطور تعداد زیادی از عکسهای شخصیتهای ادبی و فرهنگی در داخل مجله. آیا عکاسی را هم جدی دنبال کردهاید؟
از همان سالهای قدیم، علاقه داشتم به بریدن عکسها از روزنامهها و مجلات و چسباندن آنها در دفتری که به همین منظور تهیه کرده بودم. توجه به عکس نویسندهها هم برایم جالب بود. این علاقه بعدها گسترش پیدا کرد و شروع کردم به عکاسی. اولين دوربين عكاسي هديه بهرام صادقي بود كه ماجرايش مفصل است. بعد از اينكه صاحب دوربين شدم شروع كردم. (با خنده) البته پا در کفش عکاسها کردهام، ولی به علت تجربة سالیان، به تدریج یک چیزهایی را در این زمینه آموختهام. و در حال حاضر عضو انجمن عكاسان كانادا، همچنين عضو انجمن صنفي عكاسان مطبوعات هستم. يعني كارهايم را ديدند و خيلي تشويقم كردند.
■ میشود گفت به هر کاری که یک جورهایی به نشریه و روزنامه و کتاب ربط دارد، علاقهمندید و دوست دارید در حد یک ناخنک هم شده، تجربهشان کنید.
بله، مثلاً صفحهآرایی مجله یکی از آنها است. گزارش نوشتن، نوار پیاده کردن، غلطگیری، چاپخانه و صحافی رفتن و… خلاصه تمام مراحل گوناگون چاپ یک مجله از تهیه مطلب تا انتهای کار را مجبور بودهام که انجام بدهم و هنوز عليرغم دشواريهايش بايد ادامه دهم. سخت است ولي چه ميشود كرد.
■ فقط اجبار که نبوده. حتماً دوست هم داشتهاید!
یک سری کارها را بله، اما مثلاً رفتن به چاپخانه الان برای من خیلی دشوار است. گرد کاغذ و بوی مرکب من را اذیت میکند. ولی مجبورم بروم چون این مجله ناظر چاپ ندارد. شاید تنها مجلهای باشد که ناظر چاپ ندارد و به علت شرایط اقتصادی که در مجله هست، مجبورم خودم این کار را انجام بدهم.
■ در مجلههایی که شما در طول این سالها سمتی داشتهاید، همیشه اسم آدمهایی روی جلد و پای مقالات بوده که هر کدام از آنها یکی از ستونهای فرهنگ و ادب این مملکت هستند. چطور این همه مدت توانستهاید اعتماد آنها را حفظ کنید که هر جا رفتهاید این نامها را هم با خودتان بردهاید؟
اولاً اگر این مجلات (مثل طاووس، آرش، کلک، سمرقند، بخارا و…) اعتباری داشته و دارند ــ فروتنی نیست ــ به واسطة نویسندگانشان بوده است. من هیچ وقت دچار توهم نمیشوم. چند وقت پیش هم در سخنرانی مراسم سالگرد یکی از نشریات گفتم که ما در ایران هنوز کار سردبیری نمیکنیم. در واقع، این «اعتباری» است که من از «اعتماد» این نویسندگان دارم. اما چگونه شده که این بزرگانِ عرصههای مختلف گاهی به تنها نشریهای که مطلب میدهند همین بخارا است، علتش را در دو چیز میدانم. یکی اینکه شأن آنها و منزلت علمی و فرهنگیشان را حفظ کردهام؛ مطلب آنها را هرگز کنار یک مطلب ضعیف نگذاشتهام. دوم اینکه بخارا شاید تنها نشریهای باشد که آن را از کتابخانة خوزه مارتی در هاوانا (کوبا) گرفته تا نزویل (استرالیا)، از بلندیهای پامیر در بدخشان، تا قلب چین، جمهوریهای شوروی سابق و… میفرستم. بخارا را به هر جای جهان که مخاطب داشته باشد میفرستم. یک بار دکتر محمدجعفر محجوب گفت: «من مقالهای که به تو میدهم و در تهران چاپ میشود، حداقل 20 نفر در آمریکا به من زنگ میزنند و راجع به آن صحبت میکنند. اما یک مقاله میدهم به نشریة فارسیزبانی که در آمریکا چاپ میشود، یک نفر هم زنگ نمیزند!» برای کسانی که در عرصة فرهنگ ایران، زیر آسمانِ جهان، باید این مقالات را بخوانند، مجله را هر طور شده ــ پست زمینی، هوایی، با مسافر،… ــ به دستشان میرسانم. بازتاب این کار، ایجاد یک نوع ارتباط فرهنگی است. جز این، نقد به معنای رایجِ فعلی را هیچ وقت در بخارا چاپ نمی کنیم. باور من این است که یک مجله، کتاب یا مقاله، یا آنقدر بد است که باید بهکل رهایش کرد، یا حتماً محاسن و معایبش در کنار هم گفته شود. نقد یکسویه هیچگاه چاپ نکردهام. هیچگاه گرایشهای تعصبآمیز را وارد مجله نکردهام و تا جایی که شده، از آن پرهیز کردهام. این هم بهخودی خود محبوبیتی را برای مجله ایجاد کرده است.
■ بخارا، شاید به خاطر ظاهرش، به خاطر حجمش، به خاطر قیمتش و به خاطر نامهای بزرگی که برای آن مینویسند، طوری جا افتاده که مجلهای است برای اُدبای روشنفکر و کسانی که در حدو اندازههای نویسندگان آن هستند. و این شاید مخاطبان معمولیتر را برای خرید آن دچار تردید کند. راجع به این موضوع چه نظری دارید؟
من نمیدانم این تصور از کجا پیدا شده. ما مدرنترین مباحث ادبی جهان را در بخارا و مجلات پیش از آن مطرح کردهایم. ما اولین ویژهنامة رُمان نو را در کلک منتشر کردیم. در بخارا هم شما میبینید که ویژهنامههایی برای سلین، گونتر گراس، هانتكه، وولف، اکو و… درآوردهایم که هیچ نشریه آوانگارد (که شهرت آوانگارد بودن دارد) این کارها را نکرده است. منتها نوع پرداختن ما به این مباحث خیلی جدی است و عمیق؛ بنابراین احتیاج دارد که خوانندگان یک مقدار تلاش بیشتری بکنند.
■ این قضیه چقدر ربط دارد به آسانگیری ذائقة مخاطبان امروز؟ مخاطبی که همه چیز را مثل Fast Food سریع و راحتالحلقوم میخواهد، آن هم در دنیای مملو از اطلاعات امروز و این همه نشریهای که آسانگیری را ترویج میکنند. (رسانههای صوتی و تصویری هم که جای خود را دارند!)
متأسفانه این «تنبلی ذهن» امر رایجی شده و بهخصوص بر جوانان ما حاکم شده است. حاضر نیستند مطالب عمیق و جدی را دنبال کنند. و این وظیفه مطبوعات است که کمک کنند تا این روند عوض شود. برای همین ما در شمارههای ویژهنامههايمان در بخارا، سعی کردیم در سطح بالاتری بحث کنیم و سطح مطالب را هم هر شماره سنگینتر میکنیم. این شاید باعث شود بسیاری از مخاطبانمان را از دست بدهیم، ولی در عوض کارهای ماندگارتری انجام میدهیم. خوانندهها هم باید عادت کنند به مطالبِ سختتر را خواندن.
■ جز محتوا، از ظاهر مجله هم راضی هستید؟
با توجه به امکانات، بله. ولی خیلی فکرهای زیادی دارم. الان كه با شما صحبت ميكنم طرح سه فصلنامه بسيار جدي در دستم است كه بهزودي خبرش را خواهم داد.
■ من یک میز نور در این سالن میبینم. شما هنوز صفحهها را دستی میبندید؟
بله. مطالب با زرنگار تایپ میشوند و بعد از پرینت و غلطگیری نهایی، عکسها و شماره صفحهها را میچسبانیم. این کار هم بسیار سخت و زمانبر است، بهویژه برای ما که حجم صفحاتمان بسیار زیاد است ولي نميدانيد كه چه لذتي دارد.
■ با این حجمِ بالای صفحاتِ هر شماره، مطلب کم نمیآورید؟
(به یکی از قفسهها اشاره میکند) آن کلاسورهایی که در نایلون میبینید، 5 هزار صفحه مطلب آمادة چاپ است. یعنی اگر کسی پیدا شود و به ما امکانات بدهد، میتوانیم هر هفته یک بخارای 400 صفحهای منتشر کنیم. بخارا تنها نشریهای است در ایران که چنین بانک مطلبی را دارد، همهاش هم مطالبِ درجه یک از نویسندگان تراز اول.
■ بخارا چقدر تیراژ دارد؟
تیراژ بخارا 5 هزار نسخه است و این همان خوانندة جدی کتاب است که از 30 سال پیش تا حالا هیچ تغییری عمدهاي نکرده! آخرین تیراژ مجلة سخن هم 5 هزار نسخه بود. اگر فرض كنيم هزار تا از اين تعداد را دو نفر ميخوانند ميشود گفت هفت، هشت هزار نفر خواننده داريم.
■ مشترک ثابت و افتخاری چقدر دارید؟
(میخندد) افتخاری که زیاد داریم، ثابت هم متغیر است.
■ در بعضی از شمارههای بخارا میبینم که اطلاعیه زدهاید و از مشترکان خواستهاید حق اشتراکهایشان را بپردازند. اینقدر بدقولند؟!
هیچ وقت در اين سرزمين اشتراک مجلات جدی گرفته نشده است… علتش هم این است که هیچ وقت نشریات در ایران پایدار نبودهاند. بنابراین مفهوم اشتراک و آبونمان به آن صورت که در غرب مطرح است، در ایران مطلقاً مطرح نیست. عدم پایداری و عدم تداوم انتشار باعث شده که هیچ کس این قضیه را جدی نگیرد.
■ آقای دهباشی! برای بخارای بعد از خودتان فکری کردهاید؟
امیدوارم شهاب (پسرم) بتواند این راه را با روحية جوانتر و با ذائقة معاصرتر ادامه بدهد.
■ تا حالا فکر کردهاید که اگر روزنامهنگار نبودید، چهکاره میشدید؟
بیتردید در صحافی کار میکردم. صحافی بلدم و عشق میورزم به این کار. بهترین لحظاتم، لحظاتی است که میروم صحافی و تکْجلدسازی کار میکنم. هفتهای یکی دو ساعت از وقتم را میگذارم روی این کار. روزنامهنگار اگر نبودم، یا صحاف میشدم یا … بله. فقط صحاف ميشدم. از کتاب و نشریه محال است بتوانم دل بکنم و دور باشم.
■ میخواهم یک خاطرة بد برایم تعریف کنید و بعد بهترین خاطرهتان را از دوران کاریتان.
(مکث میکند) خاطرة بدم مربوط میشود به شماره 95 کلک. داشتم کارهایش را انجام میدادم که خبر رسید مدیرمسئول مرا از سردبیری خلع کرده است. بهترین خاطرهام هم باز برمیگردد به کلک. به شمارة اول آن که 15 اسفند 1368 منتشر کردم، با تنها اندوختة خودم، در 160 صفحه و خودم بردم در کتابفروشیها توزیع کردم. اولین بار بود که همة کارهای یک مجله را خودم و با سلیقة خودم انجام میدادم و لذتی سرشار داشت انتشار آن شماره.
■ شما روزنامهنگار موفقی هستید و حتماً این موفقیت رازی دارد. رازتان را به ما هم میگویید؟
صمیمانه بگویم، اصلاً فکر نمیکنم که آدم موفقی هستم. به هر حال، لطف دوستان، ندیده گرفتن معایب من و اندکی همت و پشتکار، شاید باعث شده که اینطور به نظر برسد. اما اصلاً موفقیت این نیست. من راه خیلی طولانیای در پیش دارم تا بتوانم بگویم موفق بودهام. در مقابلِ آدمهای بزرگی که شرح حالشان را خواندهام و آنها را میستایم، من کسی نیستم و فاصلهام با آنها بسیار زیاد است. تصور ميكنم روزيكه بتوانم به آنچه نكردهام تحقق ببخشم، شايد احساس موفقيت بهدست آيد. ولي بدون فروتني بگويم كه هنوز تصور ميكنم راه درازي در پيش است تا احساس موفقيت بهدست آيد.
■ برای روزنامهنگارهای نسل ما چه توصیهای دارید؟
(بیدرنگ و محکم میگوید) سخت بگیرند! خیلی همه چیز را سهل و ساده گرفتهاند. ما دچار يك نوع كاهش در همه سطوح شدهايم.
■ بیشتر توضیح میدهید؟
من فکر میکنم [روزنامهنگارهای جوان ما] کم میخوانند و کم مینویسند. هر چیزی را هم که مینویسند، چاپ میکنند. تا آنجا که میتوانند باید بخوانند و برای این کار وقت بگذارند. مسئلة دیگر، فارسینویسیِ این نسل است که بسیار نگرانکننده به نظر میرسد. فارسیای که آنها مینویسند دیگر قابل خواندن نیست. یک فارسینویسیِ مندرآوردی است که بهکل با آنچه که به عنوان نثر فارسی شناخته شده، بیگانه است.
■ دوم خرداد 76 و سالهای بعد از آن یک تکان اساسی به روزنامهنگاری ایران داد. روزنامهها و بهویژه به مطالب سیاسی آنها اقبالی تازه و شاید بیسابقه در میان مردم یافت. سیاسینویسها هم به تبع آن شهرتی بیش از سایرین یافتند. گرچه الان کموبیش به وضعیت متعادلتری رسیدهایم، اما آیا به نظر شما مجموعة این قضایا باعث نشده روزنامهنگاری و روزنامهنگاران ما زیادی سیاستزده شوند؟
ما در عرصة روزنامهنگاری، در بخش ادبیات سیاسی پیشرفت کردهایم و این قابل کتمان نیست. ولی از جهت عمق مسئله، نه. در این زمینه دچار کاهش شدهایم و جاذبههای ادبیات سیاسی در کار روزنامهنگاری هالهای را ایجاد کرده که ما در آن احساس خوشی میکنیم. در صورتی که اینطور نیست و هنوز خیلی باید کار کنیم.
■ …و آخرین سؤال، بزرگترین آرزوی علی دهباشی در زندگیاش چیست؟
اینکه به اندازة دانشگاه تهران کاغذ کاهی داشته باشم. (میخندد) به اندازة پارک لاله، به اندازة پارک شهر،… یک حجمِ زیادِ کاغذ. عُقدة کاغذ دارم و این آرزوی من در این عُقده مستتر است. چون همیشه کابوسِ کاغذ داشتهام و فکر میکنم اگر حجم وسیعی کاغذ داشته باشم، به آرامش میرسم. تنها چیزی که از دنیا میخواهم همین است؛ کاغذ، آنقدر که بتوانم بخارا را هفتگی درآورم.
■ قضيه شبهاي بخارا چيست خيلي سروصدا كرده؟
حقيقتش ماجرا برميگردد به «شبهاي نويسندگان و شاعران» در سال 56 كه من هم در كنار ديگر دستاندركاران نقش كوچكي داشتم. و بعد شبهاي چهارشنبه بود كه دو سالي ادامه داشت و عدة زيادي شركت ميكردند.
■ در سالهاي اخير چه شبهايي را برگزار كرديد؟
شب رابيند رانات تاگور، شاعر هندي بود كه دكتر مجتبايي و پاشايي سخنراني كردند. شب لويي فردينان سلين بود كه مهدي سحابي نطق جالبي تحت عنوان «اي كاش سلين ايراني بود» انجام داد و بعد «شب گونترگراس» و «شب اومبرتو اكو» بو كه خود اكو برايم پيام داد و همان شب خوانديم. «شب ماندشتام» شاعر روس را برگزار كرديم كه حورا ياوري حرفهاي بسيار مهمي زد و چندين شب به نويسندگان ايراني اختصاص داديم. «شب رضا سيدحسيني» كه بهمناسبت هشتاد سالگياش بود. «شب سيدمحمدعلي جمالزاده» و بعد صد و بيستمين سال تولد ملكالشعراي بهار را در «شب بهار» جشن گرفتيم و هفتة قبل هم «شب ويرجينيا وولف» را برگزار كرديم و «شبهاي اورهان پاموك، سوزان سانتاگ، محمود درويش، هانا آرنت و شب ادبيات عرب» هم در راه است و ميبينيد كه فقط آن جوان نبود كه در كشتي …
■ شنيدم مسؤوليت نشريه جديدي را هم بهعهده گرفتهايد؟
(با خنده). بيكار نميشود نشست. يك سالي است بهقول بچههاي امروزي رويش كار ميكنم. اميدوارم بهسرانجامي برسد. هيأت مشاوراني متخصص و صاحبنام دارد. نشريه موضوعي است. ويراستار مستقل دارد. در آينده نه چندان دور اعلام موجوديت خواهيم كرد با اعلام برنامههاي دو ساله، يعني موضوعات دو سال را در معرض علاقهمندان قرار خواهيم داد.
علي دهباشي (علياكبرجعفر دهباشي) متولد 1337، داراي شماره شناسنامه 13 صادره از تهران. دوران ابتدايي را در دبستان بامشاد و دوره دبيرستان را تا چهارم رياضي در دبيرستانهاي دكتر خانعلي و فردوسي گذراند. از سال آخر دبستان كار در چاپخانه را آغاز كرد و بهعنوان مصحح نمونههاي چاپي چندين انتشاراتي در چاپخانه «مسعود سعد» كار ميكرد.
از همان سالها زير نظر اساتيدي همچون: سيدابوالقاسم انجوي شيرازي، سيدمحمدعلي شهرستاني، دكتر قمر آريان، دكتر مهرداد بهار، دكتر غلامحسين يوسفي و دكتر عبدالحسين زرينكوب با مباني فرهنگ، تاريخ و ادبيات ايران آشنا شد. در دوران نوجواني از اعضاي فعال كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بهشمار ميرفت و چندين روزنامه ديواري كه ماهها مورد بازديد و مطالعه علاقمندان قرار گرفت تنظيم و اجرا كرد.
علي دهباشي با ماهنامهها و نشريات ادبي، فرهنگي و هنري همچون آرش، برج، چراغ، دنياي سخن و آدينه و دفتر هنر همكاري مستمر داشته است.
از سال 1369 به مدت هفت سال سردبير ماهنامة كِلك بود. ماهنامة كِلك از نشريات معتبر در زمينة فرهنگ، ادبيات و ايرانشناسي بهشمار م